آن روز باران شدیدی گرفت و من سریع به خانه رفتم.وقتی وارد خانه شدم مادرم در آن جا نبود . به اتاقم رفتم تا تکالیفم را بنویسم که ناگهان تلفن زنگ زد . به طبقه ی پایین رفتم تا تلفن را بردارم اما کسی پشت خط نبود دوباره به اتاقم برگشتم یه دوباره تلفن زنگ زد با خودم گفتم که حتما مزاحم است ومی خواهد مرا اذیت کند اما نه یه بار نه دوبار نه سه بار... پشت سرهم زنگ می زد دیگه کلافه شدم و رفتم تا جواب دهم . مردی پیر با صدای گرفته پشت خط بود و گفت:در آینده ای نزدیک تو.... که ناگهان تلفن قطع شد.با خودم گفنم:منظور پیرمرد از این حرف چه بود؟در آینده ای نزدیک قرار است برای من چه اتفاقی بیفتد؟؟؟
به اتاقم باز گشتم و تکالیفم را کامل کردم.مادرم هنوز برنگشته بود . هیچ وقت تا آن موقع دیر نکرده بود. پدر من در شیفت شب اورژانس کار می کند اما آن موقع ساعت 6 بعد از ظهر بود و پدرم هم خانه نبود نمی دانم کجا رفته بود چون ساعت کارش 12 شب بود. برای همین من تنها در خانه مانده بودم . روی صندلی نشستنم و تلویزیون را روشن کردم.برنامه ی قشنگی نداشت برای همین آن را خاموش کردم و به دوستم مارک زنگ زدم تا با او کمی صحبت کنم. اما او تلفن را برنداشت .مارک در مدرسه ما نیست و من در کوچه با او آشنا شدم.او پسری لاغر و قد بلند است و چشمای قهوه ای و مو های مشکی و صورتی کک مکی دارد.او تنها دوست من در آن کوچه است.
صدای در آمد.فکر کردم مادرم است به جلوی در رفتم اما هیچ کس نبود یعنی ممکن است که صدای باد بوده؟؟ دوباره رفتم و روی کاناپه نشستم ناگهان یاد کتابی افتادم که از دوستم گرفته بودم تا بخوانم.به اتاقم رفتم و کتاب را برداشتم . موضوع آن واقعا جالب و هیجان و کمی هم ترسناک بود.دوباره صدای در آمد.با خودم گفتمکه حتما این دفعه هم صدای باد است .اما صدای باد نبود.ای دفعه واقعا زنگ خانه به صدا در آمد.رفتم و در را باز کردم.پیرمردی جلوی در بود و با صدای گرفته به من گفت تو آدم خیلی بد شانسی هستی چون تو در آینده ای خیلی خیلی نزدیک از بین می روی.صاش مانند همان پیر مردی بود که امروز زنگ زده بود خیلی ترسیده بودم و نمی داستم که باید چی کار کنم؟؟؟
نظر فراموش نشه ادامشو چند روز دیگه میذارم امیدوارم خوشتون بیاد ولی خداییش اگه خوندید نظر هم بدید . اگر انتقادی هم داشتید بگید تا کارمو درست کنم ممنون میشم
به اتاقم باز گشتم و تکالیفم را کامل کردم.مادرم هنوز برنگشته بود . هیچ وقت تا آن موقع دیر نکرده بود. پدر من در شیفت شب اورژانس کار می کند اما آن موقع ساعت 6 بعد از ظهر بود و پدرم هم خانه نبود نمی دانم کجا رفته بود چون ساعت کارش 12 شب بود. برای همین من تنها در خانه مانده بودم . روی صندلی نشستنم و تلویزیون را روشن کردم.برنامه ی قشنگی نداشت برای همین آن را خاموش کردم و به دوستم مارک زنگ زدم تا با او کمی صحبت کنم. اما او تلفن را برنداشت .مارک در مدرسه ما نیست و من در کوچه با او آشنا شدم.او پسری لاغر و قد بلند است و چشمای قهوه ای و مو های مشکی و صورتی کک مکی دارد.او تنها دوست من در آن کوچه است.
صدای در آمد.فکر کردم مادرم است به جلوی در رفتم اما هیچ کس نبود یعنی ممکن است که صدای باد بوده؟؟ دوباره رفتم و روی کاناپه نشستم ناگهان یاد کتابی افتادم که از دوستم گرفته بودم تا بخوانم.به اتاقم رفتم و کتاب را برداشتم . موضوع آن واقعا جالب و هیجان و کمی هم ترسناک بود.دوباره صدای در آمد.با خودم گفتمکه حتما این دفعه هم صدای باد است .اما صدای باد نبود.ای دفعه واقعا زنگ خانه به صدا در آمد.رفتم و در را باز کردم.پیرمردی جلوی در بود و با صدای گرفته به من گفت تو آدم خیلی بد شانسی هستی چون تو در آینده ای خیلی خیلی نزدیک از بین می روی.صاش مانند همان پیر مردی بود که امروز زنگ زده بود خیلی ترسیده بودم و نمی داستم که باید چی کار کنم؟؟؟
نظر فراموش نشه ادامشو چند روز دیگه میذارم امیدوارم خوشتون بیاد ولی خداییش اگه خوندید نظر هم بدید . اگر انتقادی هم داشتید بگید تا کارمو درست کنم ممنون میشم