03-01-2013، 21:30
خدایا اگه زندگی این روزام شوخیه
خواستم بگم
اصلا شوخی قشنگی نیست...
خواستم بگم
اصلا شوخی قشنگی نیست...
|
ܓܨبُـ ـغض قلََََـ ــ ـم ܓܨ |
|||||||||||||||||||||||
03-01-2013، 21:30
خدایا اگه زندگی این روزام شوخیه
خواستم بگم اصلا شوخی قشنگی نیست...
04-01-2013، 0:40
اَز آدمها بُت نسازید!!!
این خیانت است. هم به خودتان هم به خودشان! خدایی می شوند که خدایی کردن نمی دانند! و شما در آخر می شوید سر تا پا کافرِ خدایِ خود ساخته.
04-01-2013، 21:45
این غریبانه های تلخ را مدیون آشنایانم،
آشنایانی که چشمشان سایه های بلند و کوتاه را دنبال می کنند!!!!!!!!!!!!! در این هیاهوی بودن ،کاری تازه نکردم، تنها بر عقده ی زمین افزودم، و بر بغض آسمان بیشتر!!!!!!!!!!!!
04-01-2013، 21:48
زبان هیچ استخــوانی ندارد
اما آنقدر قوی هست که بتواند قلبـــی را بشکند . . . مراقب حرف هایتان باشید
05-01-2013، 17:51
بـــاغــچــه ای گــــ ـــوشـــه ی بـــهـــشــت رســـ ــتــگـــ ــاری مــــن بــــود.
لــــذتـــی کـــه دلــبـــسـتگــــــی سـنگــــیــنــش در مـــــن نـــطـــفـه بـــــســـتـــ و دلــــــ ــواپــســــی هـــــ ــــای شـــ ـــنـاورم را نــــازا کـــرد . امــــــ ـــروز امــــ ـــا تـــنــهــایــــــی تــــنـــم را بــــه مــــــن مـــــی بــــخـــشـــد و ســــ ــایـــه هــــ ــای مــبــهــم روی قــدرتـــــ عـــــــظـیـم دیـــــوارهـــــ ـــا هــــمـسـایــــ ــه هـــ ــــای مـــنــنــد .
05-01-2013، 21:56
چه می کنی باد!
عطرِ موهایش را جای دیگری بپاش این خانه، خودش ویران است!
06-01-2013، 11:13
در عجبم........!!
راننده نیستم........!! اما هر کس به من میرسد ....... مسافر است....!!
06-01-2013، 13:13
خیلی خسته ام ...
خسته تر از آنکه بخواهم راجع بهت فکر کنم ... که بودنت را آرزو کنم یا رفتنت را توجیه ... !
06-01-2013، 14:22
کاش دوستیمون مثل دوستی دست و چشم بود
اخه وقتی دست زخمی شه چشم گریه می کنه و وقتی چشم گریه می کنه دست اشکاشو پاک می کنه.
06-01-2013، 14:32
روزی نجواکنان در گوشم گفت:که آرزویش گرفتن ِ دستان ِ کوچک ِ من در دستان بزرگش و با هم پرواز کردنمان به اوج است
به جنگل چشمانش چشم دوختم و گفتم لیاقت ِ این دستان چیزی فرا تر از دو دست کوچک من است،پس قلب پاک و عاری از هرگونه آلودگی ام که وسعت دریا و عظمت کوه ها را داشت به دستانش سپردم آن زمان بود که همانطور که دو چشمم در آن سیاهی و تاریکی اجازه ی بارانی شدن را می طلبید دو گوشم صدای شکستن چیزی را شنید که گویی از شدّت ِ بلندی ِ صدایش گوش فلک را نیز کر کرده بود یک قلب شکست این قلب آنقدر بزرگ بود که دو دستش نیز با دیدن آن به وضوح حقارت را پذیرفته بودند و اینگونه شد که رخصت رها کردن ِ مقدس ترین شیء را به خود داده بودند آری صندوقچه ی دلدادگی ام شکست اما آموختم که قبل از سپردن بزرگترین نعمت زندگی ام به دیگری ابتدا باید ظرفیت دستانش را بسنجم | |||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|