27-12-2012، 11:04
سرت گرم است.. مزاحمت نمی شوم..
اما بدان حرارت سرگرمی هایت مرا می سوزاند.
اما بدان حرارت سرگرمی هایت مرا می سوزاند.
|
تو بودی که میگفتی...............؟ |
||||||||||||||||||||
27-12-2012، 11:04
سرت گرم است.. مزاحمت نمی شوم..
اما بدان حرارت سرگرمی هایت مرا می سوزاند.
27-12-2012، 11:23
در ذهن آشفته ام مست٬
به دنبال خاطرات تو می گردم تا با آنها کمی آرام بگیرم راستی برایت بگویم از وقتی که رفتی چشمهایم همانند یک کودک بچه خودشان را خیس می کنند یادت هست وقتی که خیس می شدند... با دستهای کوچکت روی چشمهایم می گذاشتی تا آرام بگیرند٬ من که خوب یادم هست دیشب با همان چشمهای خیس پشت پنجره رفتم گفتم شاید تو٬ نمی دانم کجا٬ پشت پنجره باشی تا انعکاس صورت ماهت را در ماه ببینم مثل همیشه که دلتنگت می شدم تا صبح نشستم اما نیامدی....
27-12-2012، 12:08
دیدی که سخــــت نیســـــت
تنها بدون مــــــــــن ؟!! دیدی صبح می شود شب ها بدون مـــــــــن !! این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند… فرقی نمی کند با مــــــن …بدون مــــــن… دیــــــروز گر چه ســـــــخت امروزم هم گذشت …!!! طوری نمی شود فردا بدون مــــــن !!!…
27-12-2012، 12:11
را می خواند خاطراتی که با من حرف ها دارند ...
حرف هایی که هر تکه اش تکه ای از دلم است ... دلی که تنها قربانی سرنوشت تلخم است ... چه دنیای عجیبی است به راستی که دل دردها زیاد است ... اما مسبب کیست...نمیدانم... بغض رهایم نمی کند امانم را گرفته اما چاره چیست... با اشک که دل درد خنثی نمیشود ... نیمی از لیوان را با اب پر میکنم... سر میکشم شاید اینبار ارام شوم... در کنار پنچره می ایستم به عابران خیابان نگاهی می اندازم... در میان انها نگاهم به دختری می افتد که تنها در گوشه ای از خیابان ایستاده است ... چشمانش پر از حرف نگافته ای است که به نقطه ای دیگر از خیابان مینگرد... یاد دخترک درون خاطراتم میافتم اهی میکشم و پنچره ها را باز میکنم... نسیم پاییزی در تنم به پیچ و تاب می افتد به یکباره تنم سرد میشود... میخواهم پنچره ها را ببندم اما... دلم میگوید بگذار بماند ما که به سردی عادت کرده ایم بگذار اینبار هم با سردی هوا سرد شویم... اه ... چرا خاطرات دست از سرم بر نمیدارد ... چرا بعد از این همه مدت مرا رها نمیکند ... همه رفته اند همه... تنها خاطرات باقی مانده اند... خاطراتی که با هر بار یاداوری برایم جز غم چیزی به ارمغان ندارد... نصف شب است و من هنوز جلوی پنچره ایستاده ام... زمان چه سریع گذشت... از اتاق به گوشه ای از خیابان مینگرم...رفته است ... دخترک تنها را دیگر نمیبینم...فاصله میگیرم... به سوی تخت روانه میشوم ... خودم را در میان مادیات زندگی به اغوش میگیرم... تنم را گرم میکند اما دلم ...هنوز سرد است... هنوز بعد از این همه مدت نتوانسته است خودش را گرم کند... شاید دستانی برای گرم کردن پیدا نکرده است... به ماه کامل در اسمان نگاهی می اندازم و با خودم میاندیشم... ماه هم بعد از 30 روز تنهایی کامل میشود اما من... دیدگانم تار میشود ...حال ماه را تکه تکه میبینم... چشم هایم را میبندم ... اشک هایم روی گونه هایم سر میخورند ... بغض را در میان اب گلویم پنهان میکنم... با خودم زمزمه میکنم: من همان گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی ابی... ولی با منت و خواری پی شبنم نمیگردم... هزار بار تکرار میکنم و اشک هایم را بی صدا میریزم... دیگر نه صدایی می اید نه اشکی از چشمه ای... در خواب پنهان شده ام تا کمی ارام گیرم... کاش شبی شود از شب ها تا شوم پنهان در خواب ها
27-12-2012، 12:18
می نوشم ...
نه چای نیست... قهوه هم نیست... حتی شوکران هم نیست اما تلخ است... تلخ تر از آنچه تصورش را کنی... سالها قهوه ها را تلخ نوشیدم... چای را هم... من اینبار ثانیه های دور از او را می نوشم و نفس میکشم و این تلخ... فرق دارد... این تلخ جان فرساست...
27-12-2012، 12:38
به همديگر مي رسيم
حتي اگر ديوار چين بين دست هايمان باشد ... کجي از خاطرات برج پيزا محو خواهد شد، هر کجا که داربست هايمان باشد !!!
27-12-2012، 13:53
Ѻغمگین ترین وشاבترینم...
[♥] من هنوز هم کاملا مغرورم....اما قلبم سرشار از توست... بے شک..بیشتر از غرورم.... تو هم مغرورے.... مرا هم دوست בارے.... اما غرورت را بیشتر..... تضاد... و همیشه منے ک اבعاے متفاوت بودن میکنم عاشق تضاد ها میشوم..... ....تضاבهایے ک حق توست...و בوست בاشتن ها ےمن ک مغرورم ب آنها...
27-12-2012، 15:01
هيچوقت مغرور نشو ... برگا وقتي مي ريزن كه فكر مي كنن طلا شدن ... آنكس كه اعتماد مي كند خيانت مي بيند و آنكس كه اعتماد نمي كند خود خيانتكار است. آدما مثل كتابن ... از روي بعضي ها بايد مشق نوشت ... از روي بعضي ها بايد جريمه نوشت ... بعضي ها رو بايد چندبار خوند تا معنيشونو بفهميم ... و بعضي ها رو بايد نخونده دور انداخت
27-12-2012، 15:24
ممنون از زحمتتون
27-12-2012، 15:26
چراهــمه ی دنیــا روسیـــاه ســـفید میبینـــم!
شمـــا هم عکـــس بالارو نگاه کنیـــن...! سـیاه ســفیده یـــا سبــزه! عاشـقانه های فریـــاد! | ||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|