ارسالها: 1,976
موضوعها: 779
تاریخ عضویت: Jun 2020
سپاس ها 15636
سپاس شده 21122 بار در 10724 ارسال
حالت من: هیچ کدام
سلام
یک شعری بنویسید از حالِ الان خودتون!
______________
چون عاقبتِ کارِ جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
ارسالها: 1,006
موضوعها: 211
تاریخ عضویت: Feb 2013
سپاس ها 1080
سپاس شده 5936 بار در 2102 ارسال
حالت من: هیچ کدام
04-09-2021، 21:20
(آخرین ویرایش در این ارسال: 04-09-2021، 21:21، توسط TinaMk.)
می رود آنکه خواهَمَش، آری
در شبِ یارِ دیگری اکنون
او که لیلاست دیگرَش اما
می شود یارِ دیگری مجنون
زندگی تلخیَش همین باشد
طعمِ عشقی که بر دلت مانده
او که رفته، تویی که دیگر نیست
یک بغل خاطراتِ جا مانده
ناگهان بر خودت که می آیی
عمرِ دل دادنت گذشته دگر
یک نفر بی بهانه می پرسد؛
از دلت چند سال گذشته مگر . . .؟!
خاطرم لحظه ای درنگی کرد
از دلم آهِ کهنه ای بر خواست
تا که پرسیدمَش به آرامی؛
این دلِ خسته را که خواهد خواست؟
محسن_محمودنیا
ارسالها: 587
موضوعها: 40
تاریخ عضویت: Aug 2016
سپاس ها 2931
سپاس شده 2989 بار در 1564 ارسال
حالت من: هیچ کدام
من به آمار زمین مشکوکم تو چطور؟
اگر این سطح پر از آدمهاست
پس چرا اینهمه دلها تنهاست
بیخودی می گویند هیچکس تنها نیست
چه کسی تنها نیست ؟ همه ازهم دورند
همه در جمع ولی تنهایند
من که در تردیدم تو چطور؟
نکند هیچ کسی اینجا نیست ..
#سهراب سپهری
ارسالها: 482
موضوعها: 102
تاریخ عضویت: Oct 2019
سپاس ها 171
سپاس شده 494 بار در 263 ارسال
حالت من: هیچ کدام
19-09-2021، 19:01
(آخرین ویرایش در این ارسال: 19-09-2021، 19:11، توسط (ʂէεllმ(R.)
عشق آن است که یوسف بخورد شلاقی
درد تا مغز و سر و جان زلیخا برود
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
*******مرحوم فریدون مشیری******