امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 2.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک شعری بنویسید...

#1
سلام

یک شعری بنویسید از حالِ الان خودتون!




______________

چون عاقبتِ کارِ جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
پاسخ
 سپاس شده توسط TinaMk ، [ SouL ]
آگهی
#2
می رود آنکه خواهَمَش، آری
در شبِ یارِ دیگری اکنون
او که لیلاست دیگرَش اما
می شود یارِ دیگری مجنون

زندگی تلخیَش همین باشد
طعمِ عشقی که بر دلت مانده
او که رفته، تویی که دیگر نیست
یک بغل خاطراتِ جا مانده

ناگهان بر خودت که می آیی
عمرِ دل دادنت گذشته دگر
یک نفر بی بهانه می پرسد؛
از دلت چند سال گذشته مگر . . .؟!

خاطرم لحظه ای درنگی کرد
از دلم آهِ کهنه ای بر خواست
تا که پرسیدمَش به آرامی؛
این دلِ خسته را که خواهد خواست؟

محسن_محمودنیا
پاسخ
 سپاس شده توسط Emmɑ
#3
من به آمار زمین مشکوکم تو چطور؟
اگر این سطح پر از آدمهاست
پس چرا اینهمه دلها تنهاست
بیخودی می گویند هیچکس تنها نیست
چه کسی تنها نیست ؟ همه ازهم دورند
همه در جمع ولی تنهایند
من که در تردیدم تو چطور؟
نکند هیچ کسی اینجا نیست ..

#سهراب سپهری
پاسخ
#4
عشق آن است که یوسف بخورد شلاقی

درد تا مغز و سر و جان زلیخا برود





بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

*******مرحوم فریدون مشیری******
 :....I miss myself.....:    

پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان