اخی بیچاره
دلم واقعا سوخت
دلم واقعا سوخت
|
نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟ این نظرسنجی بسته شده است. |
|||
آره | 0 | 0% | |
نه | 0 | 0% | |
در کل | 0 رأی | 0% |
*شما به این گزینه رأی دادهاید. | [نمایش نتایج] |
کره فروش{داستان} |
|||||||||||
اخی بیچاره
دلم واقعا سوخت
14-10-2012، 13:25
ممنون
25-10-2012، 12:05
عالین
29-10-2012، 17:04
اشک سه حرف ندارد...
اجازه ... ! اشک سه حرف ندارد، اشک خیلی حرف دارد ... *** باور کرده ام ... ، انگار من، برای ِ من ماندن ... کم هستم ... برای ِ ما شدن... زیاد ... *** باز یا بسته ... چه فرق می کند؟ پنجره ... زخم ِ همیشگی ِ دیوار است...
30-10-2012، 21:01
خوب
31-10-2012، 10:00
شیطان
درگوشه ای از بازار نشسته بود و وسایل خود را می فروخت.دراین وسایل می توان کینه/غیبت/دزدی و... پیدا میشود. دراین میان دیدم وقتی به مردم چیزی می فروشد قلب انها رو می دزدید. وقتی داشتم از کنارش رد میشدم دیدم یه صندوقچه دارد که در اون کارهای خوبی وجود داشت مانند نماز/روزه و... رفتم جلو و از او خواستم صندوقچه را به من بدهد. او هم با کمال میل قبول کرد. وقتی ادم خانه دیدم صندوقچه خالی بود.وقتی به خودم اومدم دیدم قلبم را دزدیده. از خانه هراسان زدم بیرون .وقتی رسیدم نبود از هرکی می پرسیدم نمی دانست در گوشهای از بازار نشستم وگریستم وبا خود گفتم ای کاش نمیرفتم. حالا قلبم خالی بود از محبت و مهربانی این بود داستان من
31-10-2012، 10:16
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: ”متشکرم”. میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم. تلفن زنگ زد. خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت: ”متشکرم ” . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: ”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” . من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم. به من گفت: ”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” . یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید. من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت: تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم. میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت: ”تو اومدی ؟ متشکرم” سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود: ” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. …. ای کاش این کار رو کرده بودم …………….
01-11-2012، 21:50
مر30 همه خوب بودن!!!!!!!!!!!!
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !.... پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟ پسر پاسخ داد: فکر می کنم ! پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست ! در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم ! هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: "نه" فرشته دوباره... به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه". فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره! فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه " هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.
08-11-2012، 10:34
داستان آموزنده عروسک زشت
دختر کوچک به مهمان گفت : میخوای عروسکامو ببینی ؟ مهمان با مهربانی جواب داد : بله ، حتما ! دخترک دوید و همه ی عروسکهارو آورد ، بعضی از اونا خیلی بانمک بودن ولی دربین اونا یک عروسک خیلی قشنگ دیگه هم بود … مهمان از دخترک پرسید : کدومشونو بیشتر از همه دوست داری ؟ و پیش خودش فکر کرد : حتما اونی که از همه قشنگتره … اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت : اینو بیشتر از همه دوست دارم ! مهمان با کنجکاوی پرسید : این که زیاد خوشگل نیست ؟!؟! دخترک جواب داد : آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ؛ اونوقت دلش میشکنه … | |||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|