≈ گفتگـو آزاد نسخـ ـه ۳۸۶ ≈

[ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ]

اوخودا^^
بستنی می خوری؟D:

پآبنباته.......

؟!

[شـــقآیــق]

بیام ب بالینت طلاقم میده))):

نهههه من میرم افسردگی بگیرم)):
شقا اون شبه اون حرفو بهت زدم بعد آف شدم از ترس اینکه باهام دعوا کنی از استرس دل درد گرفته بودم شبم همش خواب چرت و پرت میدیدم/:

اوخی الهی
الان خوبی؟

[سهَ‌ند]

تو دانشگاه یه ‌کاغذ موقع ثبت نام دادن بعد بردم پلیس+۱۰ معافیت تحصیلی دادن

آها خب دمت گرم تا اینجاش رو منم موقع ثبت نام انجام دادم، +10 هم یه کاغذ داد بردم دانشگاه.
یه وبینار بود یه بخشیش گفت واس معافیت تحصیلی هر موقع اطلاع دادیم بیاید 
الان سوالی که پیش اومده برام اینه که مگه من انجام ندادم مراحلشو؟ مرحله دیگه ای مونده یا تمومه کار من

واسه من که دیگه بعد اینکه معافیت تحصیلی گرفتم چیزی نگفتن. شاید بعضیا هنوز تکمیل نکردن کاراشونو

[ʜɪᴅᴅᴇɴ]

مچکرم.

[شـــقآیــق]

ادوب خره
شاد خره
وبینار خرهههه
همشون خررررررررن

---

@"ֆɦǟɢɦǟʏɛɢɦ"

یو گرل("

عه آنید..ببخشید عشقم الان دیدمممممم
سلام سلام
خوبی ؟

[ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ]

ادوب خره
شاد خره
وبینار خرهههه
همشون خررررررررن

---

@"ֆɦǟɢɦǟʏɛɢɦ"

یو گرل("

عه آنید..ببخشید عشقم الان دیدمممممم
سلام سلام
خوبی ؟

اشکال نداره که گل^^♡
علیک سلام(:
من خوبم عزیزم تو خوبی؟

[_sehun_]

نهههه من میرم افسردگی بگیرم)):
شقا اون شبه اون حرفو بهت زدم بعد آف شدم از ترس اینکه باهام دعوا کنی از استرس دل درد گرفته بودم شبم همش خواب چرت و پرت میدیدم/:

اوخی الهی
الان خوبی؟

آره
حالا یکی از خوابام:
مامانم ی پسر دایی داره بعد خواب دیدم خونه داییی مامانم اومدن خونمون اون پسردایی مامانمم خونه پدربزرگمه بهم گفتن برو خونه پدربزرگ منم میگفتم نمیرم یهو مامان بزرگم گفت فاطمه میگه حمید(پسر دایی مامانم) انقدخوشگله و پسر خوبیه/: منم میگفتم کی گفتم/:
بعد رفتم خونه پدربزرگم اومد بغلم کرد/:
خاااعععک/:

[SɪʟᴠᴇʀMɪɴᴅ]

پس این اخطار لعنتی کی تموم میشه؟):

[سهَ‌ند]

اوخی الهی
الان خوبی؟

آره
حالا یکی از خوابام:
مامانم ی پسر دایی داره بعد خواب دیدم خونه داییی مامانم اومدن خونمون اون پسردایی مامانمم خونه پدربزرگمه بهم گفتن برو خونه پدربزرگ منم میگفتم نمیرم یهو مامان بزرگم گفت فاطمه میگه حمید(پسر دایی مامانم) انقدخوشگله و پسر خوبیه/: منم میگفتم کی گفتم/:
بعد رفتم خونه پدربزرگم اومد بغلم کرد/:
خاااعععک/:

مبارکه . عروسیت منو دعوت نکن

[_sehun_]

آره
حالا یکی از خوابام:
مامانم ی پسر دایی داره بعد خواب دیدم خونه داییی مامانم اومدن خونمون اون پسردایی مامانمم خونه پدربزرگمه بهم گفتن برو خونه پدربزرگ منم میگفتم نمیرم یهو مامان بزرگم گفت فاطمه میگه حمید(پسر دایی مامانم) انقدخوشگله و پسر خوبیه/: منم میگفتم کی گفتم/:
بعد رفتم خونه پدربزرگم اومد بغلم کرد/:
خاااعععک/:

مبارکه . عروسیت منو دعوت نکن

24 سالشه بنظرت یکم زیادی ازم بزرگتر نیست؟