10-11-2019، 17:00
داشتیم تو جنگل تاریک تاریک قدم میزدیم، من و خواهرم و باب سگ باوفامون. ناگهان رعدی برق آسا زده شد و باب بشدت ترسید او با تمام سرعتی که داشت بین درختان جنگل فرار کرد و ناگهان رفت تو خونه ای کتار چوپ ها. ماهم بدنبالش فرار کردیم و وارد سالن خونه شدیم. ما صدا زدیم باب باب اما صدایی را باب نشنیدیم. آشپزخانه رو گشتیم اما ماری آنجا بود که با دندان های نیش دارش بما حمله کرد. اوه اوه چه سرو صدایی از ترس راه انداختیم.
ما حموم رو گشتیم. میدونید اونجا چی پیدا کردیم؟؟؟؟؟ واییی اونجا یک هشت پا بود، ما خوشجال بودیم که بیشتر از اون چیز دیگه ای نبود. ما داخل قفسه کتاب را نگاه کردیم اونجا چی بود، اونجا یک لاکپشت بود اوه اوه خب خب، رفتیم داخل آزمایشگاه اونجا چی بود اونجا یک گربه زشت سیاه بود و روی میز آزمایشگاه یک موش ترسناک ترسناک. ما ساعت ها تو این خونه دنبال باب گشتیم و بعد رفتیم. وقتی در باز کردیم باب اونجا بود با استخونش.
ما حموم رو گشتیم. میدونید اونجا چی پیدا کردیم؟؟؟؟؟ واییی اونجا یک هشت پا بود، ما خوشجال بودیم که بیشتر از اون چیز دیگه ای نبود. ما داخل قفسه کتاب را نگاه کردیم اونجا چی بود، اونجا یک لاکپشت بود اوه اوه خب خب، رفتیم داخل آزمایشگاه اونجا چی بود اونجا یک گربه زشت سیاه بود و روی میز آزمایشگاه یک موش ترسناک ترسناک. ما ساعت ها تو این خونه دنبال باب گشتیم و بعد رفتیم. وقتی در باز کردیم باب اونجا بود با استخونش.