13-01-2017، 11:20
سلام.من روشنک هستم.من و دوستم پویان سرپرست یه گروه تجسس هستیم.بقیه ی اعضای گروه عبارتند از نورا-زهرا-ابوالفضل-متین و علی.
این روزا به یه جای عجیب برای تجسس مشکوک شدیم.توی ساختمون ما یه آسانسوره که هر موقع یه طبفه ای رو می زنیم توی طبقه ی چهارم وامیسته.طبقه ی چهارم به نظر متروکه می آ د و ترسناکه.تا حالا هم جرات نکردم برم توش تا وقتی که به دوستانم ماجرا رو گفتم.پویان گفت(خوب.نظرتون چیه امشب بریم اونجا؟)همه موافقت کردیم.
نیمه شب شاعت 12 و نیم رفتم و همه ی بچه ها رو صدا کردم.با خودم یه کوله پشتی آورده بودم پر از چیزای لازم(طناب-چراغ قوه-ویه چاقو برای مواقع ضروری)خلاصه راه افتادیم و سوار آسانسور شدیم و من طبقه ی چهارم رو زدم.توی آسانسور یه صدایی می اومد.آهسته گفتم(این صدای چیه؟؟) متین گفت(هیچی بابا.صدای به هم خوردن دندونای منه )نگاهی بهش کردم.رنگ از روش پریده بود.با دیدن حالش احساس کردم خودم هم دارم بدجور می ترسم.
به طبقه ی چهارم رسیدیم.آروم قدم برداشتم و به علامت اینکه شما هم دنبالم بیایید دستم را تکان دادم.آروم در یه خونه رو که نیمه باز بود باز کردم و داخل شدیم.اعتراف می کنم که پاهام داشت از ترس می لرزید و تا حالا تو عمرم اینقدر نترسیده بودم.همون موقع یه سایه ای رو توی پذیرایی اون خونه دیدیم.آروم و آهسته به سمت سایه رفتیم و ناگهان مردی را دیدیم که داشت یک چاقو را تیز می کرد.آب دهانم را قورت دادم.همان موقع نورا یک جیغ بنفش کشید.مرد به سمت ما حمله کردو قبل اینکه چاقو را در قلبش فرو کنم فهمیدم که چاقو را عوضی گرفته ام و...
وقتی به هوش آمدم دیدم که دست و پام بسته شده و از تمام بدنم خون جاریه.بقیه ی بچه ها هم کنارم بسته شده بودن.کشون کشون خودمو به پنجره رسوندم و دیدم که یه پلیس دم در ساختمونه و داره یه ماشینو جریمه می کنه.داد زدم(کمک!کمک!)همون موقه اون مرد سر رسید و پنجره رو بست.سپس به سمت من اومد و گفت(بچه.اگه دفعه ی دیگه شیطونی کنی اونوقت...)اما علی شجاعانه پرید وسط حرفش و گفت(مثلا می خوای چیکار کنی ها؟)مرد عصبانی شد و چاقو به دست به سمت علی اومد ولی همون موقع من گفتم(تو چرات نداری دستت رو به خون ما آلوده کنی!)اون مرد به سمت من اومد و گفت(دیگه داری اعصابمو خط خلی می کنی!)و چاقو رو به سمت من نشونه گرفت و به سمت من حمله آورد.ولی همون موقع من که دستم از جلو بسته شده بود و چاقوم هنوز دستم بودجوری چاقو را بالا آوردم که در شکمش فرو رفت و جیغ گوش خراشی سر داد و بر زمین افتاد.من با چاقو توانستم کمی طناب دور دستم را پاره کنم وآزاد بشم.بعد رفتم و بقیه ی بچه ها را هم آزاد کردم.زهرا همون طور که از خون مرد که روی زمین ریخته شده بود فاصله می گرفت گفت(مرده؟)با کمی چندش به مرد نزدیک شدم و گفتم(شاید.ولی باید عجله کنیم و زود تر پلیسو خبر کنیم)بدو بدو به سمت آسانسور رفتیم ولی من که بدنم پر از خون بود لنگان لنگان به جلو می آمدم.ابوالفضل گفت(روشنک !جون هر کی دوست داری پاشو!)منم داشتم سعی خودمو می کردم ولی نمی تونستم درست راه برم.به آسانسور رسیدیم ولی ناگهان مرد رو دیدیم که به سمت آسانسور می اومد.با ترس جیغ زدیم (اون هنوزه زندس!)سریع و پشت سر هم آسانسورو می زدم و بالاخره نجات پیدا کردیم.وقتی به طبقه ی همکف رسیدیم باز هم نمی تونستم بدوم و از ترس و ناتوانی در دویدن بر زمین افتادم .ناگهان دیدم که آسانسور دارد برای اون مرد بالا می رود.به بچه ها گفتم(بچه ها شما برید پلیسو بیارید!نگران من نباشید برید!)بچه ها با سرعت نور به سمت پلیس ها پرواز کردند ولی دیگر کار از کار گذشته بود و مرد به طبقه ی همکف رسید.داشت لنگان لنگان خودش را به من می رساند که...
پلیس ها سررسیدندو مرد را دستگیر کردند.بعد هویت مرد مشخص شد.او دزد سر گردنه ی محل بود که پلیس ها 20 سال دنبالش بودند.منم به بیمارستان رفتم و بعد چند هفته حالم خوب شد
بچه ها امید وارم خوشتون اومده باشه :am4:
این روزا به یه جای عجیب برای تجسس مشکوک شدیم.توی ساختمون ما یه آسانسوره که هر موقع یه طبفه ای رو می زنیم توی طبقه ی چهارم وامیسته.طبقه ی چهارم به نظر متروکه می آ د و ترسناکه.تا حالا هم جرات نکردم برم توش تا وقتی که به دوستانم ماجرا رو گفتم.پویان گفت(خوب.نظرتون چیه امشب بریم اونجا؟)همه موافقت کردیم.
نیمه شب شاعت 12 و نیم رفتم و همه ی بچه ها رو صدا کردم.با خودم یه کوله پشتی آورده بودم پر از چیزای لازم(طناب-چراغ قوه-ویه چاقو برای مواقع ضروری)خلاصه راه افتادیم و سوار آسانسور شدیم و من طبقه ی چهارم رو زدم.توی آسانسور یه صدایی می اومد.آهسته گفتم(این صدای چیه؟؟) متین گفت(هیچی بابا.صدای به هم خوردن دندونای منه )نگاهی بهش کردم.رنگ از روش پریده بود.با دیدن حالش احساس کردم خودم هم دارم بدجور می ترسم.
به طبقه ی چهارم رسیدیم.آروم قدم برداشتم و به علامت اینکه شما هم دنبالم بیایید دستم را تکان دادم.آروم در یه خونه رو که نیمه باز بود باز کردم و داخل شدیم.اعتراف می کنم که پاهام داشت از ترس می لرزید و تا حالا تو عمرم اینقدر نترسیده بودم.همون موقع یه سایه ای رو توی پذیرایی اون خونه دیدیم.آروم و آهسته به سمت سایه رفتیم و ناگهان مردی را دیدیم که داشت یک چاقو را تیز می کرد.آب دهانم را قورت دادم.همان موقع نورا یک جیغ بنفش کشید.مرد به سمت ما حمله کردو قبل اینکه چاقو را در قلبش فرو کنم فهمیدم که چاقو را عوضی گرفته ام و...
وقتی به هوش آمدم دیدم که دست و پام بسته شده و از تمام بدنم خون جاریه.بقیه ی بچه ها هم کنارم بسته شده بودن.کشون کشون خودمو به پنجره رسوندم و دیدم که یه پلیس دم در ساختمونه و داره یه ماشینو جریمه می کنه.داد زدم(کمک!کمک!)همون موقه اون مرد سر رسید و پنجره رو بست.سپس به سمت من اومد و گفت(بچه.اگه دفعه ی دیگه شیطونی کنی اونوقت...)اما علی شجاعانه پرید وسط حرفش و گفت(مثلا می خوای چیکار کنی ها؟)مرد عصبانی شد و چاقو به دست به سمت علی اومد ولی همون موقع من گفتم(تو چرات نداری دستت رو به خون ما آلوده کنی!)اون مرد به سمت من اومد و گفت(دیگه داری اعصابمو خط خلی می کنی!)و چاقو رو به سمت من نشونه گرفت و به سمت من حمله آورد.ولی همون موقع من که دستم از جلو بسته شده بود و چاقوم هنوز دستم بودجوری چاقو را بالا آوردم که در شکمش فرو رفت و جیغ گوش خراشی سر داد و بر زمین افتاد.من با چاقو توانستم کمی طناب دور دستم را پاره کنم وآزاد بشم.بعد رفتم و بقیه ی بچه ها را هم آزاد کردم.زهرا همون طور که از خون مرد که روی زمین ریخته شده بود فاصله می گرفت گفت(مرده؟)با کمی چندش به مرد نزدیک شدم و گفتم(شاید.ولی باید عجله کنیم و زود تر پلیسو خبر کنیم)بدو بدو به سمت آسانسور رفتیم ولی من که بدنم پر از خون بود لنگان لنگان به جلو می آمدم.ابوالفضل گفت(روشنک !جون هر کی دوست داری پاشو!)منم داشتم سعی خودمو می کردم ولی نمی تونستم درست راه برم.به آسانسور رسیدیم ولی ناگهان مرد رو دیدیم که به سمت آسانسور می اومد.با ترس جیغ زدیم (اون هنوزه زندس!)سریع و پشت سر هم آسانسورو می زدم و بالاخره نجات پیدا کردیم.وقتی به طبقه ی همکف رسیدیم باز هم نمی تونستم بدوم و از ترس و ناتوانی در دویدن بر زمین افتادم .ناگهان دیدم که آسانسور دارد برای اون مرد بالا می رود.به بچه ها گفتم(بچه ها شما برید پلیسو بیارید!نگران من نباشید برید!)بچه ها با سرعت نور به سمت پلیس ها پرواز کردند ولی دیگر کار از کار گذشته بود و مرد به طبقه ی همکف رسید.داشت لنگان لنگان خودش را به من می رساند که...
پلیس ها سررسیدندو مرد را دستگیر کردند.بعد هویت مرد مشخص شد.او دزد سر گردنه ی محل بود که پلیس ها 20 سال دنبالش بودند.منم به بیمارستان رفتم و بعد چند هفته حالم خوب شد
بچه ها امید وارم خوشتون اومده باشه :am4: