11-07-2018، 7:39
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-01-2021، 13:27، توسط مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב.)
درخت وار چرا شاخ شاخ وسوسه ای
یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شدست
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن
مادر بهشت من همه آغوش گرم تست گوئی سرم هنوز به بالین نرم تست ....
یگانه ی زمانه شدی تو ولیکن
نشد هیچ کس را زمانه یگانه
باده ترا چیست؟ شربتیست موافق
جام ترا کیست؟ همدمیست یگانه
تا هست زمانه آن یگانه
سر خیل اعاظم زمان باد
مدتی کان یگانه بود ز تو
خانه ازدواج را بانی
گرد سپه شهنشه غازی
محمود شه یگانه در هر فن
به همه حکمتی یگانه شدی
در همه دانشی تمام شدی
خرمن خرمن بدید شد عشق
از دانه عشق آن یگانه
بنه سر بحکم خدای یگانه
شود تا بحکمت جهان دوگانه
با اوحدی یکی شو و مشنو که: در وجود
هرگز در آن یگانه رسد جز یگانه ای
آدم ز خاک بود و من از نور پاک او
گفتم منم یگانه و او خود یگانه بود
آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را ...
کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا
ده به کفم یگانه ای تفرقه را یگانه کن
ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان
شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه ای
رخی داری یگانه در نکویی
که ثانی ماه تابان نیست او را
بنده شد همچو خسروت خورشید
گر چه هست او شه یگانه روز
هر دم سوی قبله دو ابروت
خورشید یگانه در دو گانه
مرد اوحدی ز داغ غمم او هزار بار
با آن دو دل حکایت مرد یگانه بین
سر در کف پایت نهم، ای یار یگانه
روزی که درآیی ز درم مست شبانه
با غم تو چنان یگانه شدم
که دل اندر میان نمی گنجد
ز طوق طوعش خالی مباد گردن دهر
که بس یگانه و فرزانه و سخندانست
کجایی ساحل آرامش دریای طوفانی پریشان بودم ای دریا تو را طوفان صدا کردم ...
بر بوی هم دمی که بیابم یگانه رنگ
عمرم در آرزو شد و در انتظار هم
گر دهر، دو روی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار
تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه
چرخ یگانه دشمن، نعلم کند دو پیکر
دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا
مارد بخت یگانه زای صفاهان
پانصد هجرت چو من نزاد یگانه
تا به دوگانه کنم دعای صفاهان
نه فلک در ثنای او بگریخت
که فلک بنده یگانه اوست
بود مرا خانه ای نخست و دوم خوب
نیست سوم خانه خوب اگرچه یگانه است
به سوی این دو یگانه به موصل و شروان
دلی است معتکف و همتی است برحذرم
این نه صدف، ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه، بدریای دیگر است
با یاد تو گر سعدی در شعر نمی گنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم
آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود
خیلی وقته دیگه بارون نزده رنگ عشق به این خیابون نزده ...
راه و صفت عشق ز اغیار یگانه ست
نیکو نبود در ره او جفت پذیری
پیوسته هما گوید: یکیست یگانه
تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را
از حرص و آز و شهوت دل را یگانه کن
با نفس جنگجوی ره کارزار گیر
یگانه ای که بهر جای کو سخن گوید
حدیث اهل خرد خوار باشد و هذیان
یگانه عالمی بالله چگویم بیش از این زیرا
همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون
نزد من ای از جهان یگانه بخوبی
ملک دو عالم بهاست یک نظرت را
بدوست کردم پیغام کای یگانه بحسن
ز نعمت دو جهان جز تو نیست ملتمسم
رند است کسی که از خودی وارسته
پیوسته یگانه با یکی پیوسته
یاری دارم یگانه سرمستی هستی
که جز او نیست به عالم هستی
پیش از وجود آدم بودیم با تو همدم
در خلوت یگانه بنشسته هر دو با هم
از حسن یگانه تو گردید
چون غنچه یکی، دل و زبان ها
بهار آمد ، بهار من نیام گل آمد گُلعذار من نیامد ....
دروغ شیوه طبع یگانه ما نیست
شرر فشانی، کار زبانه ما نیست
موج سراب و طره لیلی، ز بیخودی
در دیده یگانه مجنون برابرست
بر گوهرست دیده غواص از صدف
ما را غرض ز دیر و حرم آن یگانه است
آغوش بحر بی گهر شاهوار نیست
دل چون دو نیم شد صدف آن یگانه است
به چشم من فلک یک چشمخانه است
که انسان مردمک، نور آن یگانه است
گهر صدف طلبد، تیغ آبدار نیام
دل دو نیم ز خلق آن یگانه می طلبد
مآل تفرقه جمعیت است آخر کار
دل دو نیم به محشر یگانه برخیزد
زبس یگانه شدم با جهان ز یکرنگی
مرا ز خویش جدا هیچ کس نمی داند
آنها که در بلندی فطرت یگانه اند
در شهر خویش تلخی غربت کشیده اند
با یاد آن یگانه صائب اگردو عالم
از یادرفته باشداز یادرفته باشد
دل شکسته بود گوهر یگانه عشق
بود ز چهره زرین زر خزانه عشق
دو عالمند طلبکار این گهر صائب
فتد به دست که تا گوهر یگانه دل
چون مغز بی حجاب برون آمدم ز پوست
عشق یگانه از دو سرا کرد فارغم
ما گر چه در بلندی فطرت یگانه ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه ایم
ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن
به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی
حسن در دوستی یگانه خوش است
رنگ معشوق، عاشقانه خوش است
در خلوتی چنین خوش چه خوش بود صبوحی!
با محرمی موافق، با همدمی یگانه
یگانه گوهر درج شرف حسین علی
که بحر با کف او خالی از گهر ماند
چو فرموده ست حق کالصلح خیر
رها کن ماجرا را ای یگانه
عالم دجال توست و تو به دروغش
بسته ای و مانده ای و کشده یگانه
یارب که باد دولت خوبیش بردوام
لطف یگانه دو جهان یار و یاورش
گزیده گوهر کان سخا و معدن جود
یگانه گوهر دریای لطف و بحر نوال
یگانه دو جهان زبده و خلاصه عهد
تویی که مهر و سپهرت ندیده شبه و نظیر
آن همت از کجاست که منزل یکی کنیم
با آن یگانه دو جهان دل یکی کنیم
دو تیغ را نکشد یک نیام در آغوش
برون نرفته ز خود یاد آن یگانه مکن
کشد گر به صورت ز دل صد زبانه
به معنی بود نور آتش یگانه
بر دست چپم یگانه ای بود
در کسوت جبه و عمامه
مرا دی یاسمن پیغام دادست
به تو ای صاحب و صدر یگانه
نزاد مادر گیتی به صد هزار قران
نه چون تو یا چو جگرگوشه یگانه تو