26-08-2017، 5:28
راه شناختن آن گل را خیلی زود پیدا کردم:
تو اخترکِ شهریار کوچولو همیشه یک مشت گلهای خیلی ساده در میآمده. گلهایی با یک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمیگرفته، دست و پاگیرِ کسی نمیشده. صبحی سر و کلهشان میان علفها پیدا میشده شب از میان میرفتهاند.
اما این یکی یک روز از دانهای جوانه زده بود که خدا میدانست از کجا آمده رود و امیر کوچولو با جان و دل از این شاخکِ نازکی که به هیچ کدام از شاخکهای دیگر نمیرفت مواظبت کردهبود. بعید نبود که این هم نوعِ تازهای از بائوباب باشد اما بته خیلی زود از رشد بازماند و دستبهکارِ آوردن گل شد. شهریار کوچولو که موقعِ نیش زدن آن غنچهی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز معجزهآسایی از آن بیرون بیاید. اما گل در پناهِ خوابگاهِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرایی بود تا هرچه زیباتر جلوهکند. رنگهایش را با وسواس تمام انتخاب میکرد سر صبر لباس میپوشید و گلبرگها را یکی یکی به خودش میبست. دلش نمیخواست مثل شقایقها با جامهی مچاله و پر چروک بیرون بیاید.
نمیخواست جز در اوج درخشندگی زیبائیش رو نشان بدهد!..
هوه، بله عشوهگری تمام عیار بود! آرایشِ پر راز و رمزش روزها و روزها طول کشید تا آن که سرانجام یک روز صبح درست با بر آمدن آفتاب نقاب از چهره برداشت و با این که با آن همه دقت و ظرافت روی آرایش و پیرایش خودش کار کرده بود خمیازهکشان گفت:
– اوه، تازه همین حالا از خواب پا شدهام.. عذر میخواهم که موهام این جور آشفتهاست..
شهریار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگیرد و از ستایش او خودداری کند:
– وای چهقدر زیبائید!
گل به نرمی گفت:
– چرا که نه؟ من و آفتاب تو یک لحظه به دنیا آمدیم..
شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آنقدرها هم اهل شکستهنفسی نیست اما راستی که چهقدر هیجان انگیز بود!
-به نظرم وقت خوردن ناشتایی است. بی زحمت برایم فکری بکنید.
و شهریار کوچولوی مشوش و در هم یک آبپاش آب خنک آورده به گل دادهبود.
با این حساب، هنوز هیچی نشده با آن خودپسندیش که بفهمینفهمی از ضعفش آب میخورد دل او را شکسته بود. مثلا یک روز که داشت راجع به چهارتا خارش حرف میزد یکهو در آمده بود که:
– نکند ببرها با آن چنگالهای تیزشان بیایند سراغم!
شهریار کوچولو ازش ایراد گرفتهبود که:
– تو اخترک من ببر به هم نمیرسد. تازه ببرها که علفخوار نیستند.
گل به گلایه جواب داده بود:
– من که علف نیستم.
و شهریار کوچولو گفته بود:
– عذر میخواهم..
– من از ببرها هیچ ترسی ندارم اما از جریان هوا وحشت میکنم. تو دستگاهتان تجیر به هم نمیرسد؟
شهریار کوچولو تو دلش گفت: «وحشت از جریان هوا.. این که واسه یک گیاه تعریفی ندارد.. چه مرموز است این گل!»
– شب مرا بگذارید زیر یک سرپوش. این جا هواش خیلی سرد است. چه جای بدی افتادم! جایی که پیش از این بودم..
اما حرفش را خورده بود. آخر، آمدنا هنوز به شکل دانه بود. امکان نداشت توانستهباشد دنیاهای دیگری را بشناسد. شرمسار از این که گذاشته بود سر به هم بافتن دروغی به این آشکاری مچش گیربیفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا اهمالِ شهریار کوچولو را بهاش یادآور شود:
-تجیر کو پس؟
– داشتم میرفتم اما شما داشتید صحبت میکردید!
و با وجود این زورکی بنا کردهبود به سرفه کردن تا او احساس پشیمانی کند.
به این ترتیب شهریار کوچولو با همهی حسن نیّتی که از عشقش آب میخورد همان اول کار به او بد گمان شدهبود. حرفهای بی سر و تهش را جدی گرفتهبود و سخت احساس شوربختی میکرد.
یک روز دردِدل کنان به من گفت:
– حقش بود به حرفهاش گوش نمیدادم. هیچ وقت نباید به حرف گلها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر میکرد گیرم من بلد نبودم چهجوری از آن لذت ببرم. قضیهی چنگالهای ببر که آن جور دَمَغم کردهبود میبایست دلم را نرم کرده باشد..»
یک روز دیگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش.. عطرآگینم میکرد. دلم را روشن میکرد. نمیبایست ازش بگریزم. میبایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».
تو اخترکِ شهریار کوچولو همیشه یک مشت گلهای خیلی ساده در میآمده. گلهایی با یک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمیگرفته، دست و پاگیرِ کسی نمیشده. صبحی سر و کلهشان میان علفها پیدا میشده شب از میان میرفتهاند.
اما این یکی یک روز از دانهای جوانه زده بود که خدا میدانست از کجا آمده رود و امیر کوچولو با جان و دل از این شاخکِ نازکی که به هیچ کدام از شاخکهای دیگر نمیرفت مواظبت کردهبود. بعید نبود که این هم نوعِ تازهای از بائوباب باشد اما بته خیلی زود از رشد بازماند و دستبهکارِ آوردن گل شد. شهریار کوچولو که موقعِ نیش زدن آن غنچهی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز معجزهآسایی از آن بیرون بیاید. اما گل در پناهِ خوابگاهِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرایی بود تا هرچه زیباتر جلوهکند. رنگهایش را با وسواس تمام انتخاب میکرد سر صبر لباس میپوشید و گلبرگها را یکی یکی به خودش میبست. دلش نمیخواست مثل شقایقها با جامهی مچاله و پر چروک بیرون بیاید.
نمیخواست جز در اوج درخشندگی زیبائیش رو نشان بدهد!..
هوه، بله عشوهگری تمام عیار بود! آرایشِ پر راز و رمزش روزها و روزها طول کشید تا آن که سرانجام یک روز صبح درست با بر آمدن آفتاب نقاب از چهره برداشت و با این که با آن همه دقت و ظرافت روی آرایش و پیرایش خودش کار کرده بود خمیازهکشان گفت:
– اوه، تازه همین حالا از خواب پا شدهام.. عذر میخواهم که موهام این جور آشفتهاست..
شهریار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگیرد و از ستایش او خودداری کند:
– وای چهقدر زیبائید!
گل به نرمی گفت:
– چرا که نه؟ من و آفتاب تو یک لحظه به دنیا آمدیم..
شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آنقدرها هم اهل شکستهنفسی نیست اما راستی که چهقدر هیجان انگیز بود!
-به نظرم وقت خوردن ناشتایی است. بی زحمت برایم فکری بکنید.
و شهریار کوچولوی مشوش و در هم یک آبپاش آب خنک آورده به گل دادهبود.
با این حساب، هنوز هیچی نشده با آن خودپسندیش که بفهمینفهمی از ضعفش آب میخورد دل او را شکسته بود. مثلا یک روز که داشت راجع به چهارتا خارش حرف میزد یکهو در آمده بود که:
– نکند ببرها با آن چنگالهای تیزشان بیایند سراغم!
شهریار کوچولو ازش ایراد گرفتهبود که:
– تو اخترک من ببر به هم نمیرسد. تازه ببرها که علفخوار نیستند.
گل به گلایه جواب داده بود:
– من که علف نیستم.
و شهریار کوچولو گفته بود:
– عذر میخواهم..
– من از ببرها هیچ ترسی ندارم اما از جریان هوا وحشت میکنم. تو دستگاهتان تجیر به هم نمیرسد؟
شهریار کوچولو تو دلش گفت: «وحشت از جریان هوا.. این که واسه یک گیاه تعریفی ندارد.. چه مرموز است این گل!»
– شب مرا بگذارید زیر یک سرپوش. این جا هواش خیلی سرد است. چه جای بدی افتادم! جایی که پیش از این بودم..
اما حرفش را خورده بود. آخر، آمدنا هنوز به شکل دانه بود. امکان نداشت توانستهباشد دنیاهای دیگری را بشناسد. شرمسار از این که گذاشته بود سر به هم بافتن دروغی به این آشکاری مچش گیربیفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا اهمالِ شهریار کوچولو را بهاش یادآور شود:
-تجیر کو پس؟
– داشتم میرفتم اما شما داشتید صحبت میکردید!
و با وجود این زورکی بنا کردهبود به سرفه کردن تا او احساس پشیمانی کند.
به این ترتیب شهریار کوچولو با همهی حسن نیّتی که از عشقش آب میخورد همان اول کار به او بد گمان شدهبود. حرفهای بی سر و تهش را جدی گرفتهبود و سخت احساس شوربختی میکرد.
یک روز دردِدل کنان به من گفت:
– حقش بود به حرفهاش گوش نمیدادم. هیچ وقت نباید به حرف گلها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر میکرد گیرم من بلد نبودم چهجوری از آن لذت ببرم. قضیهی چنگالهای ببر که آن جور دَمَغم کردهبود میبایست دلم را نرم کرده باشد..»
یک روز دیگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش.. عطرآگینم میکرد. دلم را روشن میکرد. نمیبایست ازش بگریزم. میبایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».