امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان دختر پاک 14 ساله

#1
Rainbow 
داستان دختر پاک 14 ساله 1 
14 ساله بود.. تازه وارد دبیرستان شده بود.. از دنیای زیبای خودش وارد دنیایی شده بود که از همه طرف نهیبش می زدند که دنیای بی رحمی است.. فوق العاده زیبا و پاک و معصوم.. با خلوص ذاتی یک دختر.. با ظرافتی فرشته گون.. با لطافتی روحانی.. مثل یک پری زیبا و بی همتا.. مسیر مدرسه اش عوض شده بود.. هر روز برای رفتن به مدرسه از جلوی خیابانی می گذشت که دبیرستان پسرانه ای در آن قرار داشت.. و زیبایی یگانه اش چشمان پسرها را به خود خیره می کرد.. همیشه در برابر نگاه های خیرۀ آنها متعجب می ماند و با خودش می گفت “اینا برای چی به زل می زنن؟”  و موقع بازگشت از مدرسه چند پسر به دنبالش می افتادند و انواع و اقسام متلک ها را نصیبش می کردند.. و او نمی دانست در مقابل این رفتارها چه باید بکند.. به یاد حرف مادر بزرگش می افتاد که: “دختر باید سنگین باشه..” و در پی همین نصیحت مادر بزرگ همیشه ساکت و سر به زیر به خانه بر می گشت، اما زیباییش به قدری فریبنده بود که چشم پسرها را بر روی متانت و وقارش می بست..
مدتی از روزهای ابتدایی دبیرستان می گذشت و او دوستانی پیدا کرده بود که هم مسیرش بودند و موقع بازگشت به خانه با آنها همراه می شد.. از اولین متلکی که شروع می شد تا آخرین آنها توسط این دوستان جدیدش جواب داده می شد.. و در طول مسیر آنها را به خنده و سرگرمی وا می داشت.. و آدمهایی که از کنارشان می گذشتند سری تکان می دادند و به حال آنها افسوس می خوردند و او که از رفتار دوستانش خجالت می کشید سرش را به زیر می انداخت.. چند روزی از این ماجرا گذشت و او از دوستانش کمی فاصله گرفت.. یک روز هنگام بازگشت از مدرسه پسری با چشمان عسلی رنگ، پوست سفید و موهای خرمایی رنگ که ظاهرش کاملا” جذاب و زیبا بود نزدیکش آمد و نامه ای از لای کتابش بیرون آورد و به سمتش گرفت و گفت: “می شه خواهش کنم این نامه رو بخونین؟”
دخترک مانده بود باید چه کند.. اولین تجربه اش بود.. نمی دانست باید بگیرد یا نه.. اول می خواست اهمیتی ندهد اما با خودش گفت شاید اینکار او نوعی توهین و بی احترامی تلقی شود.. و در یک لحظه سریعا” تصمیم گرفت و نامه را از او گرفت و به سرعت رفت.. ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود، تپش قلبش کل وجودش را به لرزه در آورده بود.. بدنش خیس عرق شده بود، صدایی را از پشت سر شنید که میگفت: “فردا منتظر جوابش هستم..” با عجله خودش را به خانه رساند.. رفت داخل اتاقش و در را بست.. هنوز حالش سر جا نیامده بود.. به نامه ای که در دستش مچاله شده بود نگاهی انداخت.. و چهرۀ پسرک دوباره در ذهنش مرور شد.. چشمانش، موهایش، لبهایش.. چند ثانیه ای به نامه خیره شد تا بالاخره تصمیم گرفت نامه را باز کند.. و شروع به خواندن نامه کرد.. “به نام خدای عاشقان…
“سلام خانوم.. اسم من پوریاست.. مدتیه شما رو می بینم که موقع برگشت از مدرسه، از این خیابون رد می شی.. خیلی وقته که تو نختونم.. من خیلی از شما خوشم میاد.. شما دختر فوق العاده زیبایی هستین.. زیبایی شما به فرشته ها میمونه.. مثل پری دریایی ظریف و لطیفی.. من تا به حال دختری به این زیبایی ندیدم.. وقتی شما رو می بینم، نمی تونم چشم ازت بردارم.. روزها بهت فکر می کنم و شبها مرتب خوابت رو می بینم.. من عاشقتم.. بدون شما نمی تونم زندگی کنم و انگار نفس کشیدن برام سخت ترین کار دنیاست.. دوست دارم اگه اجازه بدی با هم دیگه دوست باشیم.. و اگر هم مخالفت کنی و قلب من رو بشکنی، مطمئن باش من خودم رو می کشم.. چون نمی تونم بدون شما زندگی کنم و بهت فکر نکنم.. خواهش میکنم که درخواست دوستی من رو رد نکن.. من منتظر جوابت هستم عزیزم.. فقط بدون که زندگی من به دستای مهربون توئه..”
دخترک از خواندن نامه بهت زده شده بود.. از کلمۀ خودکشی که در نامه آمده بود به شدت ترسیده بود و این واژه اجازۀ فکر کردن به مسائل دیگر را از او سلب کرده بود.. نامه را چندین بار خواند.. کاملا” پریشان و مضطرب بود.. قدرت فکر کردن را از دست داده بود.. مرتب صحنۀ اولین دیدار و چشمان خوش رنگ پسرک جلوی دیدگانش رژه می رفت.. تا پایان شب کلمات تحریک آمیز پسرک در ذهنش مرور می شد؛ “عزیزم، من عاشقتم، بدون تو نمی تونم زندگی کنم..” نه می توانست به او جواب دهد و نه قدرت نه گفتن به او را داشت.. چون فکر می کرد همۀ آدمها مثل خودش پاک و راستگو هستند.. همان طور که خودش همیشه به صداقت بها میداد، فکر می کرد که اگر به آن پسر جواب ندهد، او حتما” خودش را خواهد کشت.. چند بار می خواست به مادرش بگوید که امروز چه اتفاقی برایش افتاده  و نامه را به مادرش نشان دهد.. اما هم می ترسید که مادرش در مورد او فکر بدی بکند و هم خجالت می کشید.. می خواست بخوابد اما فکر و خیال آزارش می داد.. آن قدر گریست تا خوابش برد..
صبح به سمت مدرسه حرکت کرد.. نزدیک آن خیابان که شد، پسرک را دید که به سرعت به سمتش می آمد.. نفسش به شماره افتاد.. قلبش شروع به تپش کرد.. پاهایش می لرزید.. بدنش سست شده بود.. پسرک آمد و جلویش ایستاد.. به چشمان دخترک خیره شد و با چهره ای متبسم و مهربان به او گفت: “سلام خوشگل خانوم.. نامۀ منو خوندی؟.. جوابت به عشق پاکم چیه؟” دخترک دست و پایش را گم کرده بود، اما خودش را سریع جمع و جور کرد و به پسرک نگاهی انداخت و …
و تا چشمانش به پسرک افتاد، و آن لبخند شیرین را بر روی لبانش دید، به یکباره وجودش فرو ریخت و آن جملات عاشقانه در ذهنش مرور شد.. ناخوداگاه لبخندی روی لبش نقش بست.. و پسر لبخند مغرورانه و موذیانه ای زد و خیالش از بابت به چنگ آوردن زیباترین دختر  محله شان راحت شد..
از آن به بعد نامه های عاشقانه و تلفن های مکرر شروع شد.. دلبریهای بیش از حد پسر آرام و قرار دخترک را ربوده بود.. دخترک خیلی آرام و ساکت شده بود.. ساعتها می نشست و به گوشه ای خیره می شد و هزاران رؤیای شیرین را با کسی که پیش خودش او را بزرگ ترین عاشق دنیا می دانست در ذهنش می پروراند.. به سرعت افت تحصیل پیدا کرده بود.. دختری که غیر از درس و مدرسه به چیز دیگری فکر نمی کرد و همیشه بهترین شاگرد کلاس بود، حالا حتی برای امتحاناتش هم درس نمی خواند.. و این مسأله برایش هم از لحاظ خانوادگی و هم از جانب مسئولین مدرسه مشکل ساز شده بود.. و متأسفانه در مورد این موضوع با هیچ کس حرف نمی زد.. در تمام صفحات کتابهایش عکس قلب کشیده بود و کلمه های عشق و دوستت دارم را حک کرده بود.. یکی از دوستان نزدیکش که دختری فوق العاده مهربان با چهره ای دلنشین و صمیمی بود، کتابها و حال و روزش را که می دید، یقین پیدا کرده بود که او مشکلی در زمینۀ احساسی دارد، به همین دلیل سعی کرد به او نزدیک شود و با او حرف بزند تا مگر بتواند به او کمک کند.. اما دختر نمی خواست با کسی حرف بزند و از او به شدت فاصله می گرفت.. دخترک در این عذاب می سوخت و پسرک، هم چنان به دلبریهایش ادامه می داد و چیزی از وجود دختر باقی نگذاشته بود.. پسرک از او می خواست تا با هم قرار بگذارند و برای تفریح به پارک و سینما بروند.. اول خیلی نگران بود و نمی خواست درخواست پسر را قبول کند، اما فقط کمی اخم و بی محلی او کافی بود تا این وجود پاک و بی آلایش و سراسر صداقت را تسلیم خواسته های خودش بکند.. دیدارها هر روز بیشتر و وابستگی دخترک معصوم هر روز زیادتر می شد.. در عرض 4ماه به قدری سرعت تخریب روانی این دختر بینوا را زیاد کرده بود که در امتحانات پایان ترمش در 3 درس مردود شده بود..
روزی پسرک پیشنهادی به او داد.. به بهانۀ اینکه در محیط خارج از خانه مردم به آنها بد نگاه می کنند و به ارتباط آنها شک می کنند، از دخترک خواست تا دیدارهای بعدی در خانه شان صورت گیرد.. و او را ترسانده بود از اینکه امکان دارد آنها را با هم بگیرند و این مسأله برای هر دوی آنها دردسر ساز شود.. دخترک از این پیشنهاد جا خورده بود.. ولی از طرفی چنان غرق در دریای محبت پسر شده بود که او را مقدس ترین آدم روی زمین می دانست و هیچ چیز جز پاکی و صداقت او  به ذهنش خطور نمی کرد، و از طرفی ترس از به دام پلیس افتادن به شدت آزارش می داد.. بعد از گذشت چند روز پسرک به او گفت که دوست دارد او را ببیند و دوست دارد که این قرار در خانه شان باشد.. دخترک اول کمی تلاش کرد تا او را قانع کند که نمی تواند بیاید اما پسر قبول نکرد و با پرخاش به او گفت: “تو اصلا” منو دوست نداری، حاضر نیستی به خاطر من این کار به این کوچیکی رو انجام بدی..”  و چند روزی با او قطع ارتباط کرد.. دختر که بیش از حد به او وابسته شده بود، نتوانست در قبال این رفتار بچه گانه “قهر کردن” تاب بیاورد.. بعد از مدتی فکر کردن و کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت..
دخترک به خاطر صداقت، پاکی، سادگی و خلوص ذاتی اش قبول کرد که به خانۀ او برود.. پسر برای آمدن دختر به خانه شان شرایط را جوری فراهم کرده بود که مادر و پدرش چند ساعتی در خانه نباشند.. دختر به سمت خانۀ آن پسر به راه افتاد.. اما هنوز برای رفتن به آنجا مردد و ناراضی بود، ولی چاره ای جز رفتن نداشت.. شیطان وجود پسر بسیار قوی تر از این فرشتۀ معصوم بود..
در میان راه با اضطراب و دلهره به طور ناخودآگاه نام خدا را صدا می کرد و می گفت: “خدایا بهم کمک کن، من می ترسم..” نزدیک خانۀ آنها بود و پسر با لبخندی شیطانی از پشت پنجره این پری ظریف را تماشا می کرد و هزاران فکر شیطانی را در ذهنش مرور می کرد، که ناگهان یک پژو 206 که دو جوان سرنشین آن بودند و سرعت بالایی داشتند، به سمت دخترک آمدند و به او برخورد کردند و دخترک به روی زمین افتاد..
مردم به دورش جمع شدند.. جمعیتی را بالای سرش دید و به ناگاه به یاد داستانی که مدتی پیش تر همان دوست مهربانش در دفتر خاطراتش نوشته بود افتاد؛ 
“روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند، و خدا هر بار به فرشتگان می گفت: می آید؛ من تنها کسی هستم که حرفهایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه می دارد.. و سرانجام گنجشک بر روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، اما گنجشک با خدا هیچ نگفت.. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو آنچه سنگینی سینۀ توست.. گنجشک گفت: در این دنیا فقط لانۀ کوچکی داشتم که آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسیم.. تو همان را هم از من گرفتی.. این چه طوفان بی موقعی بود؟ لانۀ محقر من کجای دنیا را گرفته بود؟ این چه بی رحمی بود که در حقم روا داشتی؟ و سنگینی بغض راه کلامش را بست.. سکوتی در عرش طنین انداز شد.. فرشتگان همه سر به زیر انداختند..  خدا گفت: ماری بر راه لانه ات بود.. تو خواب بودی.. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون سازد، آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.. خدا گفت: چه بلاها که به واسطۀ عشقم، محبتم و مهربانی ام از تو دور ساختم و تو نادانسته به دشمنی ام برخواستی.. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.. ناگهان چیزی در درونش فرو ریخت.. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد..”  
و کم کم از حال رفت..
چند نفر از مردم به سرعت او را به بیمارستان رساندند.. خونریزی داشت.. سریعا” به اتاق عمل منتقلش کردند و به خانواده اش خبر دادند.. پسرک در این میان برای نجات جان دختر هیچ تلاشی نکرد.. و خودش را پنهان کرده بود.. گویی برایش چندان مهم نبود که چه اتفاقی افتاده.. البته ناراحت بود که تمام برنامه هایش به ریخته بود.. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و به سمت خانوادۀ دخترک آمد..
حال دخترک خوب بود.. خونریزی برطرف شده بود و فقط پایش شکسته بود.. مجبور بود چند روزی را در خانه استراحت کند.. ولی به شدت بی تاب و دلتنگ پسرک بود..
در این مدت که دست پسرک به او نمی رسید، پسرک چندان بیکار ننشسته بود.. به دنبال طعمۀ دیگری بود تا بتواند در این چند روز خودش را سرگرم کند.. تصمیم گرفته بود با یکی از دوستان طعمۀ قبلی اش طرح دوستی بریزد.. همان دوستش که زیبا و مهربان بود و تمام تلاشش را برای کمک کردن به او کرده بود.. پسرک نزد او آمد و نظیر همان نامه را که به دوستش داده بود، به او داد.. و همان جملات را تکرار کرد.. او سریعا” پسر را شناخت، چون دوستش را قبلا” با او دیده بود..
روز بعد از این ماجرا، برای عیادت دوستش به خانه شان رفت و آن نامه را با خود برد.. سر صحبت را با او باز کرد و گفت که می داند با چه کسی رابطه دارد و به او گفت که او پسر سالمی نیست.. اما دخترک سریعا” جبهه گرفت و مخالفت کرد.. او با دوستش پرخاش کرد و او را به حسادت متهم کرد..
دوستش نامه را نشانش داد و ماجرا را برایش تعریف کرد.. نامه را که با نامۀ خودش مطابقت داد، دید حتی یک کلمه هم با آن تفاوت ندارد.. تمام جملات عینا” تکرار شده بود.. باورش نمی شد که با احساساتش این چنین بازی شده.. به او گفته بود به کس دیگری جز او فکر نمی کند و کس دیگری را نمی خواهد و بدون او نمی تواند زندگی کند اما..
تمام وجودش شکست.. آن لحظات برایش بسیار دردناک بود.. با خودش فکر می کرد که دیگر نمی تواند به زندگی ادامه دهد.. با خودش فکر می کرد که زندگی بدون او دیگر برایش معنایی ندارد.. دوستش برایش ماجراهایی مشابه را تعریف کرد و برایش توضیح داد که اینطور پسرها فقط به دنبال مقاصد خود هستند و برای رسیدن به مقاصدشان حاضرند هر دروغی ببافند و هر کاری انجام دهند، برای آنها فرقی ندارد که با چه احساسی با آنها برخورد کنی، آنها فقط از دخترها یک جسم می خواهند، که اگر نتوانستند به دست بیاورند در جایی دیگر به دنبالش می گردند.. از نظر این پسرها شخصیت، اعتقادات، احساسات و وجود روحانی یک دختر هیچ اهمیتی ندارد، آنها دختر را فقط یک جسم زیبا می بینند..
خوشبختانه دخترک کم کم توانست حقیقت را بپذیرد و شجاعت قبول اشتباهاتش را به دست بیاورد..  کارهای عقب مانده زیادی داشت.. باید به درس هایش می رسید.. به بهترین دوستش که به او بسیار کمک کرده بود می رسید.. روحیۀ از دست رفته اش را به دست می آورد.. و در صدر همۀ اینها از خدایی تشکر می کرد که گنجشک کوچکش را تنها نگذاشته بود..
پاسخ
 سپاس شده توسط mahdi.ir ، تآج آسیا ، نازنین* ، ''HeisEnbErg'' ، ţђę ɱąŋ wђǫ şǫɭd ţђę wǫŗɭd ، ~~SARA:HIVA~~ ، fershteh gh ، پری استار ، .•´¯`•Mehdi.•´¯`• ، stars ، یاسی@_@ ، tan!a ، ×fteя LifE∀× ، ♥nahid♥ ، آسمان سیاه... ، تنهای تنها ... ، رویا استایلز ، gesooya ، ( DEYABLO ) ، Maryam Farrokhy ، み£∂ɨע£ ، I Lvoe Justin ، shahrad007 ، sama00 ، ستایش*** ، ...عاشق... ، نرسا ، sardar20 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، mr.destiny ، *Ramesh* ، *نیلوفرجون* ، عسل 19 ، n.leito ، √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ . ، فرانه ، ѕтяong ، ✘PETER✘ ، *faraay* ، shuu ، * MASIHA * ، لاله ناز ، باحال خوش ، مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב ، نرگس 11 ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، امیر539 ، єη∂ℓєѕѕღ
آگهی
#2
خیلی قشنگ بود
واقعه ممنون
ا اینکه پسرم ولی ...
البته همه مثل هم نیستن
The blood runs free
The rain turns red
Give me the wine
You keep the bread
پاسخ
 سپاس شده توسط ×fteя LifE∀× ، *نیلوفرجون*
#3
چرت بود
پاسخ
#4
واقعا قشنگ بود درست مثل من اما یه تفاوتی باهام داشت که دوستانم دشمنم شده بودند ومن را به سمت چاه میکشاندند
پاسخ
#5
عالی بود (: خدا شانس بده ازین دوستا واقعا کمن -.-
اینکه اگه کسی رو دوست داشته باشی و نگی دوست دارم (:با اینکه کسی رو دوست نداشته باشی و بگی  دوست دارم (:...خیلی فرقـ دارهـ ..... شاید دردِ اولی به ظاهر بیشتر باشهـ ولی زخم دومی کاری ترهـ (:
پاسخ
 سپاس شده توسط باحال خوش
#6
خیییلی زیاااااده...اوففففف
پاسخ
 سپاس شده توسط باحال خوش
#7
دختره ی بیچاره
پاسخ
#8
منتقل شد!
پاسخ
#9
پسره ی روانی
پاسخ
#10
فوق العاده بود کاش علاوه بر خوندنش ازش درسم بگیریم
خودتان را در قلب کسی نچپانید...
"جا نمیشوید"
فقط...
"چروک می شوید"
همین...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان