29-06-2017، 7:18
(آخرین ویرایش در این ارسال: 29-06-2017، 7:19، توسط PhilosophiasScientiae.)
وقتی به دیوارهای اینجا خو کردم، تنها شنونده ام آدم هایی بودند که سایه وار می رفتند و می آمدند.
سال ها می گذرد.
قضاوت ها غمگینم می کند، دوستی ها خوشحالم: عمر هر دو کوتاه است.
و به جرات می توانم بگویم که نتوانستم از رفتن آدم ها، از اینکه هیچ تلاشی برای دلخوشی هایم کنم افسوس نخورم
اما من زنده ام، و گاهی فکر میکنم زندگی کمتر از کسری ثانیه دوام خواهد داشت.
زنده ام و فکر می کنم "یاد" باید حفظ شود.
زنده ام و فکر می کنم روزی جاده ای مرا خواهد بلعید.
زنده ام و دیگر ترسی ندارم.
فقط دلم برای هیولاهای بنفش زندگی ام تنگ شده است.
دلم برای اژدهای سبز غمگینی،
دلم برای تمام کابوس های شیرین ظهر جمعه،
من باز هم زنده گی خواهم کرد.
لیکن
پیر شده ام
اشک چشمم خشک شده است
شانه هایم آرتروز گرفته اند
زانوی سمت راستم کبود شده است، چون تعادلم را نتوانستم حفظ کنم.
مچ دستم سوزش عجیبی دارد.
شب ها بی خوابی و پریشانی به سرم می زند
پیر شده ام
بدجور پیر شده ام.
+نوشته فَرنوش
سال ها می گذرد.
قضاوت ها غمگینم می کند، دوستی ها خوشحالم: عمر هر دو کوتاه است.
و به جرات می توانم بگویم که نتوانستم از رفتن آدم ها، از اینکه هیچ تلاشی برای دلخوشی هایم کنم افسوس نخورم
اما من زنده ام، و گاهی فکر میکنم زندگی کمتر از کسری ثانیه دوام خواهد داشت.
زنده ام و فکر می کنم "یاد" باید حفظ شود.
زنده ام و فکر می کنم روزی جاده ای مرا خواهد بلعید.
زنده ام و دیگر ترسی ندارم.
فقط دلم برای هیولاهای بنفش زندگی ام تنگ شده است.
دلم برای اژدهای سبز غمگینی،
دلم برای تمام کابوس های شیرین ظهر جمعه،
من باز هم زنده گی خواهم کرد.
لیکن
پیر شده ام
اشک چشمم خشک شده است
شانه هایم آرتروز گرفته اند
زانوی سمت راستم کبود شده است، چون تعادلم را نتوانستم حفظ کنم.
مچ دستم سوزش عجیبی دارد.
شب ها بی خوابی و پریشانی به سرم می زند
پیر شده ام
بدجور پیر شده ام.
+نوشته فَرنوش