ارسالها: 365
موضوعها: 16
تاریخ عضویت: May 2016
سپاس ها 184
سپاس شده 1103 بار در 593 ارسال
حالت من: هیچ کدام
بذترینش؟
یه بار خون دماغ شدم به طئری که از حال رفتم 3روزم مدرسه نرفتم اون سال پایین ترین نمره ریاضی گرفتم-_-
رنگ خاموشـے در طرح لب است
بانگـے از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه اے نیست در این تاریکـے
در و دیوار به هم پیوسته
سایه اے لغزد اگر روی زمین
نقش وهمـــے است ز بندے رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
سہـراب سپهـرے
ارسالها: 400
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Oct 2013
سپاس ها 586
سپاس شده 384 بار در 299 ارسال
حالت من: هیچ کدام
اول دبستان بودم دیوار سمت خودمو برچسب زده بودم نیمکت رو هم از وسط با برچسب گل نصف کرده بودم ب قسمتی ک مال من بود کلی برچسب و نقاشی و این جور چیزا چسبونده بودم...معلممونم چون منو دوس داشت چیزی بهم نمی گف ، یه روز یکی از بچه ها ب مدیر گفته بودن اونم اومد وضع دیوارو نیمکتو دید کم مونده بود سکته کنه بهم گف دخترم چرا اینارو چسبوندی اینجا نباید ب دیوار از این چیزا بزنی همین ک حرفش تموم شد شروع کردم به گریه کردن..انقدر گریه کردم بعدشم از کلاس رفتم بیرونو کوله پشتیمم برداشتم تو سالن با اخم ایستاده بودمو هرکاری میکردن نمی رفتم سر کلاس می گفتم زنگ بزنین پدر مادرم بیان تا تکلیف مارو روشن کنن..مدیر هم داشت دیوونه میشدو بلاخره زنگ زدن ننه بابام اومدن مدرسه و نمی دونم چیشد که برچسبام موندن رو دیوار و زنه دیگه بهم گیر نداد : /
ارسالها: 60
موضوعها: 10
تاریخ عضویت: May 2015
سپاس ها 11
سپاس شده 105 بار در 30 ارسال
حالت من: هیچ کدام
روزی که بامعلم دعوام شده بودشدید بیرونم کرده بوداز کلاس زنگ تفریح هم کلاسیمم برای حرس دادن همینطور تکرار می کرد اخرشم دعوامون شد سرم رو محکم زد تو دیوار که از هوش رفتم وقتی بیدار شدم تو بیمارستان بود سرم بخیه خوردهبود
– – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜
♂ﻧـﯿــــﺎﺯﯼ ﺑــِـﻪ ﭘــَـﺮﻭﺍﺯ ﻧـﯿـــﺴـﺖ♂
ﻫَـﻤـﯿــــﻦ ﭘـــﺎﺋـﯿــﻦ ﺑـﺎﻟـــــﺎﺗَــــﺮ ﺍﺯ ﺧِﯿـﻠـــﯿـﺎم
– – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜
ارسالها: 182
موضوعها: 17
تاریخ عضویت: Sep 2016
سپاس ها 200
سپاس شده 268 بار در 65 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ترکیدن یکی از دختران بر اثر هنوز قلقلک نکردن!
ارسالها: 257
موضوعها: 7
تاریخ عضویت: Oct 2016
سپاس ها 448
سپاس شده 431 بار در 166 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ووواااييييي
چشمتون روز بد نبينه كه
اولاي سال بود دوهفته از مدرسه گذشته بود كلا معلم قرانمون از اول سال كلاس ما نيومده بود دوستام گفتن كلاسو بپيچونيم بريم حياط ما كه معلم نداريم
خلاصه چهار تايي رفتيم گوشه ترين نقطه حياط نشستيم كلي بگو و بخند نگو از اون طرف معلم مياد كلاسو بچه هام ميگن مارو زنگ اول ديدن مديرم ميفهمه و مياد مارو پيدا ميكنه خلاصه بگم پدرمون در اومد به غلط كردن افتاده بوديم
ارسالها: 102
موضوعها: 7
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 399
سپاس شده 275 بار در 140 ارسال
حالت من: هیچ کدام
دیدم تاپیک خوبه دلم نیومد نگم
ماله پنج یا شیش سال پیشه وقتی دوم راهنمایی بودیم
قبل از رفتن به کلاس فوش میذاشتیم هرکی اول بره تو کلاس
یه بار یکی از بچه ها فوش گذاشته بود،خلاصه همه پشت در جمع شده بودن تا اولین نفر نباشن
بعد یکی از بچه ها زیر پا انداخت یکی دیگه چسبید کف کلاس
بعد بقیه بچه ها مث دعوا برره ای ریختن روش
حادثه ی منایی بود واسه خودش
هیچی دیگه اون بد بخت که زیر 30نفر آدم له شده بود حالش بد شد
عامل این فاجعه هم به فنا رفت/: