04-08-2016، 9:22
امروز مامان بزرگ و بابابزرگم از مکه برگشتن. مادر غلام که همسایه باشه با یه جعبه شیرینی اومد دیدنشون. گودزیلای داییم برگشته میگه حاج خانم چرا زحمت کشیدین شما خودتون شیرینی هستید!!! یه لحظه چشممون افتاد به دسته مبل دیدیم تو دهن غلامه!
اصلا یه…
.
.
ﺍﻣﺮﻭﺯﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ ۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶﮔﻔﺖ ﭘﺪﺳﮓ… ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ :ﻧﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺁﻫﻮﺋﻪ…
اینا هیولان ..
.
.
گودزیلامون اومده میگه
امروز معامله ی پایاپای انجام دادم!
میگم چطوری؟
میگه دوستام گفته بودن درس میخونیم نخوندن،
من گفته بودم نمیخونم، خوندم!!
یاامام زمان پس کی..؟؟
.
.
به گودزیلای خواهرمیگم مامانت میخاد برات آبجی بدنیابیاره با عصبانیت رفته پیش خاهرم گفته :ببینم کسی توی شکمته؟!!!!!
من))
خواهرم :| ||
گودزیلامون; – (
.
.
گودزیلای ۴ساله مون نصف شب یه موبایل اسباب بازی گرفته دستش، داره پچ پچ میکنه، میخنده، بهش میگم چیکار میکنی؟
میگه :آقامون زنگ زده……….
___ :عزیزم آبجیم سلام میرسونه
من (
آقاشون))))
.
.
خواهر زادم پنج سالشه بهم میگه :دلم برات تنگ شده… ازش می پرسم :دلت برای من تنگ شده یا موبایلم؟ میگه :هم موبایلت هم کامپیوترت!
.
.
بچه همسایمون ۶ سالشه اومده بود خونمون اومدم واسش قصه بگم بخوابه گفتم :قصه شنگول منگول بگم؟ برگشته میگه :نه بیخیال برام از تجربیات عشقیت بگو دادا…
اینا چین ؟؟؟ یکی بگه اینا کین ؟؟؟؟؟
.
.
این گودزیلای ما ۳ سالشه
از خواب پاشده با وحشت میگه وای دیشب یه خواب بدی دیدم
میگم چه خوابی دیدی عزیزم؟
میگه خواب دیدم میخواستم بستنی بخرم همه مغازه ها بسته بود. ا
صن یه وضی…
.
.
ﺍﻗﺎ ﭼﻨﺪ ﺷﺐ ﭘﻴﺶ ﺑﺎ ﻓﺎﻣﻴﻼﻣﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﮔﻮﺩﺯﻳﻼﻣﻮﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩ ﻛﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻﻳﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﮊﺳﺖ ﺑﮕﻴﺮﻩ ﻳﻬﻮ ﺑﺎ ﻣﺦ ﺧﻮﺭﺩ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻴﻠﻲ ﺷﻴﻚ ﻭ ﻣﺠﻠﺴﻲ ﭘﺎ ﺷﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺗﻜﻮﻧﺪ ﮔﻔﺖ ﺣﺮﻛﺘﻮ ﺩﺍﺷﺘﻴﻦ؟ ﺍﻗﺎ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﻴﮕﻲ
.
.
به داداشم (گودزیلامون) میگم یه چیزه شیرین بگو برا جملک بنویسم :میگه تو را بس که ماموره عذابت منم…..
والا من تا بیست سالگی یه لاستیک کهنه بر میداشتم با چوب میزدمشو تو کوچه ها میدوئیدم حالا اینا تو سنه ۹ سالگی فیلسوف شدن…
.
.
گودزیلامون زده بود آیینه میز توالتم رو شکونده بود زنگ آیفون رو که زدم اومد توراه پله گفت خاله ببخشید آیینه ت رو شکوندم بدوبدو رفتم تواتاقم دیدم بله زده ترکونده نشستم رو تخت اومده میگه خاله چقدبداخلاق شدی میگم چرا میگه چرا از در اومدی بوسم نکردی؟
.
.
تو صف نون بودم دیدم دوتا پسر هفت هشت ساله سر نوبت با هم بحث میکردن
اولی :برو بابا!
دومی :به من نگو بابا به من بگو عمو، وقتی میگی بابا من نسبت بهت احساس مسئولیت پیدا می کنم!
من ۸سالم بود، پشت کمدمو به امید راه پیدا کردن به سرزمین نارنیا بررسی می کردم!
.
.
گودزیلای عزیزمون همش۲سالشه… وقتی ازدستمون عصبانیمیشه بلند میگه :منو خرص ندین!! حرص=خرص
.
.
به سلامتی گودزیلامون که آب بخورم توخونه میره به مامانم میگه
.
.
..
.
.
.
اصلا یه…
.
.
ﺍﻣﺮﻭﺯﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ ۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶﮔﻔﺖ ﭘﺪﺳﮓ… ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ :ﻧﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺁﻫﻮﺋﻪ…
اینا هیولان ..
.
.
گودزیلامون اومده میگه
امروز معامله ی پایاپای انجام دادم!
میگم چطوری؟
میگه دوستام گفته بودن درس میخونیم نخوندن،
من گفته بودم نمیخونم، خوندم!!
یاامام زمان پس کی..؟؟
.
.
به گودزیلای خواهرمیگم مامانت میخاد برات آبجی بدنیابیاره با عصبانیت رفته پیش خاهرم گفته :ببینم کسی توی شکمته؟!!!!!
من))
خواهرم :| ||
گودزیلامون; – (
.
.
گودزیلای ۴ساله مون نصف شب یه موبایل اسباب بازی گرفته دستش، داره پچ پچ میکنه، میخنده، بهش میگم چیکار میکنی؟
میگه :آقامون زنگ زده……….
___ :عزیزم آبجیم سلام میرسونه
من (
آقاشون))))
.
.
خواهر زادم پنج سالشه بهم میگه :دلم برات تنگ شده… ازش می پرسم :دلت برای من تنگ شده یا موبایلم؟ میگه :هم موبایلت هم کامپیوترت!
.
.
بچه همسایمون ۶ سالشه اومده بود خونمون اومدم واسش قصه بگم بخوابه گفتم :قصه شنگول منگول بگم؟ برگشته میگه :نه بیخیال برام از تجربیات عشقیت بگو دادا…
اینا چین ؟؟؟ یکی بگه اینا کین ؟؟؟؟؟
.
.
این گودزیلای ما ۳ سالشه
از خواب پاشده با وحشت میگه وای دیشب یه خواب بدی دیدم
میگم چه خوابی دیدی عزیزم؟
میگه خواب دیدم میخواستم بستنی بخرم همه مغازه ها بسته بود. ا
صن یه وضی…
.
.
ﺍﻗﺎ ﭼﻨﺪ ﺷﺐ ﭘﻴﺶ ﺑﺎ ﻓﺎﻣﻴﻼﻣﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﮔﻮﺩﺯﻳﻼﻣﻮﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩ ﻛﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻﻳﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﮊﺳﺖ ﺑﮕﻴﺮﻩ ﻳﻬﻮ ﺑﺎ ﻣﺦ ﺧﻮﺭﺩ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻴﻠﻲ ﺷﻴﻚ ﻭ ﻣﺠﻠﺴﻲ ﭘﺎ ﺷﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺗﻜﻮﻧﺪ ﮔﻔﺖ ﺣﺮﻛﺘﻮ ﺩﺍﺷﺘﻴﻦ؟ ﺍﻗﺎ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﻴﮕﻲ
.
.
به داداشم (گودزیلامون) میگم یه چیزه شیرین بگو برا جملک بنویسم :میگه تو را بس که ماموره عذابت منم…..
والا من تا بیست سالگی یه لاستیک کهنه بر میداشتم با چوب میزدمشو تو کوچه ها میدوئیدم حالا اینا تو سنه ۹ سالگی فیلسوف شدن…
.
.
گودزیلامون زده بود آیینه میز توالتم رو شکونده بود زنگ آیفون رو که زدم اومد توراه پله گفت خاله ببخشید آیینه ت رو شکوندم بدوبدو رفتم تواتاقم دیدم بله زده ترکونده نشستم رو تخت اومده میگه خاله چقدبداخلاق شدی میگم چرا میگه چرا از در اومدی بوسم نکردی؟
.
.
تو صف نون بودم دیدم دوتا پسر هفت هشت ساله سر نوبت با هم بحث میکردن
اولی :برو بابا!
دومی :به من نگو بابا به من بگو عمو، وقتی میگی بابا من نسبت بهت احساس مسئولیت پیدا می کنم!
من ۸سالم بود، پشت کمدمو به امید راه پیدا کردن به سرزمین نارنیا بررسی می کردم!
.
.
گودزیلای عزیزمون همش۲سالشه… وقتی ازدستمون عصبانیمیشه بلند میگه :منو خرص ندین!! حرص=خرص
.
.
به سلامتی گودزیلامون که آب بخورم توخونه میره به مامانم میگه
.
.
..
.
.
.