امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

همسایه ی من

#41
اقا سلام.
داستانه جابيه و در جواب اقاي كارتل عزيز شما فرض كن ايشون اين داستانو نمي زاشتن ، خب اون وقت اگه من تو يه كتاب فروشي مي ديدمش حتي زحمته خوندن صفحه اولشو به خودم نمي دادم.اينجا هم چون صفحه اينترنتيه من تا اخر فصل اول برا كنجكاوي خوندم بعد ديدم نه جالبه برا همين تا اخرشو خوندم و الان هم مي گم ايشون واقعا
كاره خوبي كردن كه اين داستانو اينجا نوشتن.راستي ghazal.k خواهشا بقيشو خيلي زود بزار.Big GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin
در زندگی به 3 چیز تکیه نکن : غرور - دروغ - عشق .ادم با غرور می تازد با دروغ می بازد باعشق می میرد.(دکتر علی شریعتی)
مهران مديري ديالوگ:   تا ديروز جلوي اسانسور واي ميستاد ميگفت دربست  حالا براي من فرهنگ اپارتمان نشيني ياد ميده
فيلم "دايره زنگي"
پاسخ
 سپاس شده توسط Shiva 622 ، ghazal.k
آگهی
#42
انداختم هيچكس متوجه حضور من نشده بود همه مشغول نت برداري بودن منم از فرصت استفاده كردم چشم انداختم دنبال مجد
گشتم كه ديدم كنار دختره حجت نشسته.. دختره زير گوشش حرف ميزد و مجد با لبخندي در جوابش سر تكون ميداد .. تو قلبم
ولوله اي به پا بود ... زوم كرده بودم روشون كه چراغاي سالن روشن شد و مجد يهو سرش رو آورد بالا و براي چند ثانيه
نگاهمون افتاد تو نگاه هم حس كسي رو داشتم كه موقع دزدي مچشو گرفتن ضربان قلبم چند برابر شده بود بالاخره به خودم
نهيب زدم و با يه اخم سرمو برگردوندم ... و از در رفتم بيرون ...رفتم تو اتاقم كه كم كم بچه هام سر وكلشون پيدا شد ..
باهاشون سلام عليك كردم فاطمه رو كرد بهم و گفت :
- چه زود اومدي امروز..
- كلاسم تشكيل نشد .. 2 اومدم
- آتوسا گقت :
- پس چرا نيومدي تو اتاق كنفرانس؟؟؟
سحر كه سعي ميكرد آروم باشه گفت :
- آره صحنه هاي رمانتيك زيادي رو از دست دادي..
فاطمه در ادامه ي حرفش گقت :
- آره رامش جون دل و دين مجد رو برده ...حالمون رو بد كرد بايد ميديديش فكر ميكنه ..... آسمون باز شده خاونم تالاپي
افتاده پايين ..
با اين حرف هرسه خنديدن و منم به لبخندي اكتفا كردم ....بعدش از فاطمه خواهش كردم اگه حرف مهمي زدن در رابطه با كار ما
برام توضيح بده توضيح ها ي فاطمه و حرفاشون راجع به حاشيه هاي كنفرانس كه تموم شد تقريبا ساعت پنج شده بود .. كار
خاصي نداشتم ولي طبق قرار داد بايد تا 7 ميموندم .. بچه هام كه ميدونستن خداحافظي كردن و رفت ... تمام فكرم حول حرفاشون
بود گويا قرار بود يه اتاق توي شركت ما تا پايان طرح به نماينده هاي ايران پايا اختصاص داده بشه و البته يكي از اين نماينده
ها كسي نبود جز رامش به اضافه ي چند تا از مهندساشون...اينكه ميتونستم تحمل كنم يا نه نميدونم ولي بايد قبول ميكردم.. بايد
خودمو واسه ي همه چيز آماده ميكردم ..بقول بابا محسن من قوي بودم, يه دفعه از پسش بر اومدم مطمئن بودم اين دفعم ميتونم
نبايد ضعف نشون ميدادم وگرنه مجد ميتونست با اين نقطه ضعف زنونه نابودم كنه ..ساعت 6 بود ديگه حوصلم سر رفته بود واسه
ي همين از جام پاشدم كه برم ... توي راهرو صداي خنده ي رامش ميومد و صداي بم مجد كه داشت چيزي رو توضيح ميداد ..
خودمو به نشنيدن زدم و تا اومدم از در شركت برم بيرون يهو رامش گفت :
- شروين همه ي كارمندات اگه مثل اين خانوم از زير كار درو باشن كه شركتت ور شكسته ميشه ..
نگاهي به پشتم كردم ديدم دوتايي توي راهرويي بودن كه تهش اتاق مجد قرار داشت و داشتن ميومدن سمت من كس ديگه ام
اونجا نبود ...
در كمال خونسردي گفتم :
- ببخشيد با منين؟؟؟
پوزخندي زد و گفت :
- مگه كسي ديگه ايم اينجا هست ؟؟؟!!
منم با همون پوزخند جواب دادم :
- شما بازرس ارزيابي كاركنان هستين ؟؟؟؟
پشت چشمي نازك كرد و رو كرد به مجد و با اعتماد به نفس گفت :
- شروين جان كارمندات خيلي زبون درازنا ..نميخواي زبونشونو كوتاه كني؟؟؟
منم عصبي گقتم :
- شما كم آوردي سوت بزن چرا پاي آقاي مجد رو ميكشي وسط...
رو كرد به شروين و گفت :
- نگفتم عزيزم ..اون از منشيت اينم از اين خانوم!!!!!
شروين اخمي كرد و رو كرد به من و گفت :
- خانوم مشفق ايشون خانوم حجت دختره رئيس شركت ايران پايا هستن كه تا يه مدت با ما همكاري ميكنن..
خونسرد گفتم :
- به سلامتي ايشاا... مزين فرمودن شركت رو ...
از حرف من خوشش نيومد انگار چون با اخم ادامه داد :
- ايشون تا زماني كه پروژه ي شركتشون دست ماست مسئوليت قسمت مهندسي دستشونه ...
به بي حس ترين شكل ممكن گفتم :
- باريكلا ... ما كه الحمدا.. بازبينييم !! (يعني كه يعني!!!)
دختره نگاه تحقير آميزي به من كرد و گفت :
- گفتم بهتون نمياد مهندس باشين ...همون...بازبيني هستين ..
لبخند مليحي تحويلش دادم و گفتم :
- آره عزيزم متاسفانه تو دور زمونه اي كه هر كسي تا يه دوره ي معماري و نقشه كشي فني ميبينه توي مجتمع فني , اسم
خودش رو ميذاره مهندس معمار ما فوق ليسانس هاي معماري ترجيح ميديم بهمون نگن مهندس.....
انگار درست زده بودم وسط هدف چون رنگش تقريبا به سرخي ميزد و از حرص داشت رژ لبشو ميخورد ... بعدم رو كرد به مجد و
گفت :
- بهتره فكري به حال زبون دراز كاركنات بكني وگرنه من اينجا بمون نيستم بعدم عين فشنگ در حالي كه به من تنه زد از در
خارج شد و رفت ...
مجد نگاهي به من كرد و با عصبانيت گفت :
- اين چه طرزحرف زدنه ؟؟
بي خيال گفتم :
- لياقتشون بيش از اين نبود!!!
نفسشو محكم داد بيرون و گفت :
- هرچي كه هست فعلا بزرگترين موفقيت شغلي من وابسته به ايناست دوست ندارم با حرف هاي خاله زنكي زنونه اين موقعيت
از بين بره ...
- نترسيد كارم كه بي خيال بشين مزاياي حضور شما براشون بيش از اين حرفاس
از اونجايي كه توي اين چيزا تيز بود ابرو هاشو داد بالا و با يه لبخند گفت :
- نكنه بعضيا حسوديشون ميشه ...
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :
- آخه بعضيا آش دهن سوزي نيستن كه كه آدم حسودي كنه .. اتفاقا خدا خوب در و تخته رو باهم جور ميكنه!!!!
خنده ي كوتاه و تا حدودي عصبي كرد و گفت :
- نه !! خوشم مياد راه افتادي ... ولي ميدوني كيانا من ميدون ميدم .. تا به وقتش زمين زدن طرف مقابل لذت بخش تر باشه ...
يه دونه ازون خنده هام كردم و گفتم :
- بالاخره آدما بايد يه جوري به خودشون دلخوشي بدن ...
آروم اومد سمتم و سينه به سينم وايساد و نگاه خمارشو انداخت تو چشمام ..
- ميدوني با يه مرد كه بازي رو شروع ميكني بايد پيه خيلي چيزارو به تنت بمالي؟؟؟!!!
منظورشو فهميدم ... ميخواست منو بترسونه ...
- آره اونقدر نامردن كه وقتي كم ميارن... كثيف بازي ميكنن!!! اميدوارم شما نامرد نباشيد ...
آروم چونمو گرفت و نگاشو دوخت به چشام :
- هيچ فكر كردي اگه باشم چه بلايي سرت مياد ؟؟؟!!!!
نگاش كردم ...قلبم داشت ميزد از سينم بيرون آروم لباشو نزديك صورتم كرد ... نگامو از چشمش بر نداشتم .. نميخواستم كم
بيارم ...هرم نفساش ميخورد رو لبم ...يه لحظه ديگه طاقت نيوردم سرمو كشيدم عقب... تمام تنم يخ كرده بود...
نگاش كردم توي نگاش هيچي نبود ...اروم انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده گفت :
- ديگه ساعت 6 شركت رو نپيچون كه بري.. وايسا تا 7 با آژانس برو فيششم بذار پاي شركت!
نميدونم اين حرفش چه ربطي داشت ولي فكر كنم در درجه ي اول واسه ي اينكه فضا رو عوض كنه گفت بعدم رفت سمت تلفن و
به يه آژانس زنگ زد .. بعد از گذاشتن گوشي رو كرد سمت منو گفت :
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
 سپاس شده توسط Shiva 622 ، fat.k ، رندی ارتون ، KOH ، any body ، yasamin_mr
#43
پس بقیه اش کووووووووووووووووووووووووووووو؟SadSadSadSadSadSadSadSad
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k
#44
سپاسای شما کووووووووووووووووووو؟
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
 سپاس شده توسط fat.k ، خورشید755 ، yasamin_mr
#45
مرسی ...خدایی کار سختیه...Confused
هــــــــــــــــ....
خیـــلی عجیبه....
همیشه تو لحظه هایی که داغونی فقط یه نفر میتونه آرومت کنه.....
اونم کسییه که داغونت کرده....
p336
پاسخ
#46
امشب دیگه نمیزاری ادامشو؟HuhHuhHuhHuhHuhHuhHuh
پاسخ
#47
- ميدونم خوش نداري با من بياي واسه ي همين واست آژانس گرفتم ...
بعدم كلافه ادامه داد:
- شب قراره رامش و حجت براي يه سري حرف هاي تكميلي بيان خونه .. ممنون ميشم اگه ..
داشت اين پا اون پا ميكرد كه گفتم :
- بله تو قفسم ميمونم بيرون نميرم جيكم در نميادو ....!!!!! بعدم عصبي ادامه دادم :
- -كاري نداريد .. سرشو به نشانه ي نه تكوني داد و منم از شركت زدم بيرون ....
موقعي كه رفتم پايين ماشين منتظرم بود ... وقتي سوار شدم و آدرسو گفتم سرمو تكيه دادم به پنجره ي خنك ... و چشمامو بستم
... خدايا ... من اومدم تهران تا از تمام فشارهاي روحي كه بهم وارد ميشد راحت شم .. چرا از چاله افتادم تو چاه .. چاهي كه با پاي
خودم رفته بودم توش و ته دل دوست ندرارم از توش در بيام!!! از خودم بدم ميومد ...موقعي كه مجد سرشو آورده بود جلو
صورتمو .. نميدونم چرا بدم نميومد ببوستم... منم آدم بودم .. دختر بودم , احساس داشتم ...خسته بودم از چيزايي كه احساسمو به
بازي گرفته ...از همه مهمتر كمبود محبت يه جنس مخالف رو خيلي احساس ميكردم .. خدايا راجع من چي فكر ميكني ..بغض
كردم...چه حالي بودم ... به محض رسيدن به خونه رفتم لباسامو درآوردم و رفتم زير دوش .. شروع كردم بلند بلند گريه كردن ...
مشتامو كوبيدم به ديوار ... من چم شده بود ؟؟؟؟داد ميزدم به همه بد وبيراه ميگفتم به محمد به مجد به رامش ...... دلم براي
آغوش مامان تنگ شده بود براي محبتاي بابا .. خنده هاي كتي ...
يكم كه گريه كردم آروم شدم و از حموم اومدم بيرون ميلي به شام نداشتم ... خيلي دلم ميخواست برگردم خونه ولي به بابا قول
داده بودم ... همون شب سر نماز از خدا خواستم يه موقعيتي پيش بياد واسه ي دوسه روز شده با تلفن خودشون برم شيراز و
ازينجا دور شم ....
صبح روز بعدش با تن كوفته و گلو درد شديد از خواب پاشدم ... شب قبلش اونقدر گريه كرده بودم تا همونجا رو مبل با موي
خيس و بدون پتو خواب رفته بودم و حتي نفهميده بودم حجت و دخترش اومده بودن يا نه .. از جام پاشدم و رفتم سمت دستشويي
تا حاضر شم .. از قيافه ي خودم تو آينه وحشت كردم رنگم شده بود عين گچ ... خيلي نتونستم رو پا وايسم .. عادت داشتم به
محض اينكه مريض ميشدم فشار هميشه پايينم پايين تر ميومد .. واسه ي همين بلافاصله رفتم رو ي كاناپه نشستم بايد به شمس
اطلاع ميدادم جون شركت رفتن نداشتم ... ساعت تازه 6.5 بود و كسي هنوز نرفته بود شركت... واسه ي همين رفتم سمت
آشپزخونه و به سختي يه ليوان آب قند واسه ي خودم درست كردم و خوردم. .... تاثيري نداشت چون پايين پتو نداشتم تصميم
گرفتم برم تو اتاقم از فشار پايين پله هارو نشسته رفتم بالا.. وقتي رو تختم دراز كشيدم تمام تنم خيس عرق يخ شده بود .... و از
ضعف خواب رفتم ...
موقعي كه دوباره پاشدم ساعت نزديكاي 9 بود و گوشيم داشت زنگ ميخورد ... فاطمه بود .. تلفن رو برداشتم كه گفت :
- كيانا ؟؟؟؟ معلوم هست كجايي؟؟؟ نگراني مردم ... چرا شركت نيومدي؟ خواب موندي ؟؟
سعي كردم صدام عادي باشه گفتم :
- نه يكم سرما خوردم ... نميام امروز ... به شمس ميگم مرخصي رد كنه ..
فاطمه يكم آرم تر شد و گفت :
- ميخواي بيام پيشت ؟ بريم دكتر ..
- نه خوبم
خلاصه با هزار بدبختي رازيش كردم كه خوبم و حتي مجبور شدم به دروغ بگم كه دختر عموم تو راه و داره مياد ...
بعد ازينكه تماس رو با فاطمه قطع كردم بلافاصله به شمس زنگ زدم و گفتم مريضم نميام خوشبختانه اون عادت نداشت پا پي
قضيه بشه و گفت كه برام مرخصي رد ميكنه...
تلفن رو قطع كردم سرم به بالشت نرسيده دوباره خواب رفتم ...نميدونم چقدر گذشته بود كه با صداي زنگ در از خواب پريدم
...توي تب ميسوختم و جام خيس شده بود از عرق تا پامو گذاشتم از تخت پايين سرم گيج رفتو محكم خوردم و زمين و تقريبا
ديگه چيزي نفهميدم ...توي اون حال احساس كردم يكي بغلم كرد و چيزي دورم پيچيده شد و بعدم صداي بوق ماشين و خيابون
اومد و با سوزش دستم چشمامو باز كردم ....كه يه خانوم سفيد پوش مسن رو بالاي سرم ديدم سزمو بلند كردم و گفتم :
- من كجام ؟
اروم منو دوباره خوابوند رو تخت و گفت :
- آروم گل دختر بيمارستني خدارو شكر به موقع به دادت رسيدن وگرنه .. معلوم نبود چه بلايي سرت بياد ...تبت 40 بود دير
رسونده بودت تشنج كرده بودي ...
با تعجب به زن پرستار خيره شده بودم از حرفاش سر دز نميوردم دوست داشتم كب به دادم رسيده بود ؟؟؟ توي اين فكر بودم
كه يهو مجد از در اتاق اومد تو و بهم نگاه كرد مهربون خنديد و گفت :
- بيدار شدي خانوم؟؟؟!!بهتري؟
يه حس عجيبي بهم دست داد ... آروم گفتم :
- ممنون ..
با حضور مجد خانوم پرستار با خنده ي معني داري به من از در رفت بيرون .. مجدم اومد بالاي تخت وايساد و آروم شروع كرد
موهام از روي پيشونيم كنار زدن و پيشونيمو ناز كرد ...
نگاهي بهش كردم . گفتم :
- شما اينجا چي كار ميكنيد ؟
- امروز از صبح يه استرسي داشتم وقتي ساعت 11 خانوم شمس برگه ي درخواست مرخصي تو رو آورد امضا كنم ازش پرسيدم
چي شده كه نيومدي گفت كه گفتي سرما خوردي و اين حرفا ...منم معطل كردم گفتم بيام بهت سر بزنم تو كه ماشين نداشتي كه
بري دكتر ...ميدونم اونقدرم لجبازي كه به اقوامتونم زنگ نميزدي وقتي رسيدم كلي زنگ زدم ديدم جواب نميدي .. مجبور شدم
كليد بندازم و اومدم بالا ديدم افتادي كف اتاقت .. موقعي كه برت گردونرم ديدم از تنت آتيش بلند ميشه بغلت كردم و
گذاشتمت تو ماشين و سريع آوردمت اينجا ..بقيشم كه خودت در جرياني..
اخمي كردم و با صداي گرفته گفتم :
- - شما كليد خونرو از كجا داشتيد ؟
خنده اي كرد و گفت :
- فكر كنم اونجا قبلا مال من بوده ها!! توام كه ماشاا... يادت رفته بود توپي در رو عوض كني ...
آروم دستي كشيد رو موهامو گفت :
- اونقدر ظريفي وقتي بغلت كردم انگار يه دختر بچه ي پنج ساله تو بغلمه ..
از چشماي شيطونش معلوم بود كه ميخواد بروم بياره اين موضوع رو ...
بي تفاوت نگاش كردم وگفتم :
- كي ميريم؟
- الان ميرم از پرستارت ميپرسم ..وقتي كه از اتاق رفت نفس راحتي كشيدم .. فقط يادم افتاد ديشب پيرهن خوابم كه ركابي و
نازك بود تنم بود لحاف رو زم كنار با ديدن يه شلوار گرمكن با يه تي شرت ...آب دهنم خشك شد.. لبا سمم عوض كرده بود
سينم تند تند از عصبانيت بالا پايين ميرفت ...متاسفانه با پرستار وارد شد و نتونستم حرفي بزنم بعد از جدا كردن سرم از دستم
مانتو و روسريمو از روي چوب لباسي در آورد و جلوي پرستار عين بچه ها تنم كرد و روسريمم گره زد و بعدم گفت تو بشين
من برم نسختو بگيرم و ماشينم بيارم دم در ..بعد رفت ..يه ربع بعد اومد از جام كه پاشدم سرم باز گيج رفت كه دستشو انداخت
دورم .. اول حودموكشيدم كنار و با اخم نگاش كرد و زير گوشم گفت :
- - هييييسسسس الان وقت لجبازي نيست تكيه بده به من ..
- مجبور شدم بي خيال شم و بهش تكيه بدم ... سرمو آروم چسبوند به سينش و دستشو حلقه كرد دوره شونم .. با گفتن يواش
خانوم آروم .. الان ميرسيم ...كل مسير تا ماشين رو رفتيم من تب داشتم ولي تن اون از منم داغتر بود به هر ترتيبي بود رسيديم
درو باز كرد با يه حركت منو بلند كرد و نشوند رو ي صندلي ماشينش... گر گرفته بود .. روم نميشد تو چشماش نگاه كم .. خدايا ..
اين چه بلايي بود انداختي به جونم ... ياد لباسام كه ميفتادم كه ديگه نگوكل راه ساكت بودم اونم حرفي نميزد ... بر خلاف دفعه ي
پيش آروم ميروند قبل از اينكه بريم سمت خونه دم يه سوپر و ميوه فروشي نگه داشت و همه جور مركبات و لوازم سوپ و خلاصه
از شير مرغ تا جون آدميزاد خريد و گذاشت پشت ماشين .. . وقتي سوار شد گفتم :
- - افتادين تو زحمت .. اين كارا چيه ؟
خنديد و گفت :
- آخه من يه همسايه كه بيشتر ندارم ...
بعدم خيلي جدي رو كرد بهم و گفت :
- كيانا ... نميدوني چقدر ترسيدم اونجوري پخش زمين ديدمت ...
بي حال سرمو تكون دادم و دوباره ازش تشكر كردم همه ي فكرم حول و حوش لباسم بود .. نميدونم بايد چي بهش ميگفت ...
وقتي رسيديم اول اومد در سمت من رو باز كرد حالم بهتر بود واسه ي همين گفتم خودم ميرم .. اونقدر جدي گفتم كه بي هيچ
حرفي قبول كرد رفتام بالا يادم افتاد كليد ندارم منتظر شدم تا بياد در رو با كليد خودش باز كرد و من رفتم تو و اونم قرار شد باقي
خريدارو بياره بالا ...مستقيم رفتم تو اتاقم لباس خوابم روي تخت بود .. عصبي پرتش كردم اونوذ و يه پليور صورتي روشن از تو
كمدم درآوردم و روي تيشرتم تنم كردم و موهام پريشونم رو با يه كش ساده پشت سرم چمع كردم و رفتم پايين ديدم داره تو
كابينت ها دنبال چيزي ميگرده تا منو ديد گفت :
- آب ميوه گيريت كجاست ..
بي حال رفتم سمتش و آب ميوه گيري رو دادم بهش ...هنوز تب داشتم واسه ي همين نشستم رو صندليه آشپزخونه .. داشت
پرتقالارو ميشست كه گفتم :
- ميخواين جبران كنيد ؟ من خوبم شما الان بايد شركت باشين ...
-هييييسسس مريض كه اينقدر حرف نميزنه شركت رو سپردم دست رامش .. بعدم زير چشمي نگام كرد تا ببينه عكس العملم
چيه ..
حرفي نزدم ولي دلم ميخواست با همون كيسه ي پرتقالها بزنم تو سرش ..
بعد ازاينكه آب ميورو داد دست من ميوه ها رو گذاشت تو يخچال اومد نشست روبروم و گفت :
- بهتري خانوم موشه ؟
در جوابش گفتم :
- شما كار بدي كرديد كه منو ..
- بغلت كردم ؟
- نه!!! نبايد ..
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
 سپاس شده توسط KOH ، Shiva 622
#48
هــــــــــــــــــــــــه هــــــــــــــــــــه فصله خيلي باحالي بود . Smile
جالب بود واقعا اون تيكه كل كلم خيلي باحال بود.Big Grin
بقيشم زود بزار خواهشا. Wink
در زندگی به 3 چیز تکیه نکن : غرور - دروغ - عشق .ادم با غرور می تازد با دروغ می بازد باعشق می میرد.(دکتر علی شریعتی)
مهران مديري ديالوگ:   تا ديروز جلوي اسانسور واي ميستاد ميگفت دربست  حالا براي من فرهنگ اپارتمان نشيني ياد ميده
فيلم "دايره زنگي"
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k
#49
نميتونستم بگم ... دوزاريش اصلا كج نبود .. بلافاضله گفت :
- نميتونستم با اون لباس ببرمت بيرون سرد بود ..
عصبي با چشم تبدار نگاش مردم ..
- ميتونستيد پالتومو تنم كنين ميتونستين پتو دورم بپيچيد ..
- تو پيرهن تنت بود هرچي ميكشيدم روت باز پاهات لخت بود ..
بي راه نميگفت ولي خوب .. اه لعنتي.. انگار فهميد كلافم گفت :
- من اونقدر استرس داشتم ... كيانا باور كن قصدي نداشتم تنها فكري بود كه به ذهنم رسيد نميتونستم ريسك كنم باد بخوري
حالت بد تر شه ...
بغض كردم ولي رومو كردم اونور و گفتم :
- ميشه يادتون بره ؟؟
شيطون خنديد و گفت :
- راستشو بگم ....اون همه ظرافت رو ؟ نه نميشه ازم نخواه!!!
هيچي نگفتم كه ادامه داد :
- بهت گفتم تو بازي با يه مرد .. بايد پيه همه چيو به تنت بمالي ...
لعنت بهت .. توي مريضيمم منو ول نميكرد ...از جام پاشدم كه گفت :
- كم آوردي ؟
-نه فقط كلمه اي كه لايقش باشين رو پيدا نميكنم ..
خنديد و گفت :
- ازين حرفا بگذريم اين چند وقت كه مريضي بي خيال بازي ميشم تا خوب شي بازي با موش مريض مزه اي نداره .. بعدم
مهربون نگام كرد و گفت :
شب طرفای 8-9 بايد ببرمت يكي ديگه از آمپولات رو بزني ...الانم ساعت 4 تا ناهار كه چه عرض كنم عصرونه رو آماده
كنم برو بالا بخواب..
با شك گفتم :
- شما ميمونيد همين جا ؟
اخم كرد و گفت :
- ببين كيانا يه بار بهت گفتم دله نيستم!!!! پس راحت برو بخواب...
رفتم بالا و در اتاقمو بستم و دراز كشيدم .. يهو ياد لباس و وقاحت اين بشر افتادم پريدم در رو قفل كردم ...
ساعت حول و حوش 6 بود با صداي مجد كه از پشت در صدام ميكرد از خواب پريدم موهام پريشون دورم ريخته بود گونه هام
گل انداخته بود فكر كنم بازم تبم رفته بود بالا, قفل رو بعدم در رو بازكردم ... مجد كلافه نگام كرد و عصبي گفت :
- چرا دررو قفل كردي ؟؟ ميدوني چقدر صدات كردم ..
- با چشماي تب دارم نگاش كردم و گفتم :
- دوباره تب دارم ...
- معلومه از گونه هات .. بعدم رفت مانتو روسريمو آورد و داد دستم و گفت :
- بپوش بريم درمونگاه نگرانتم ..
بعدم دوباره شيطون شد و گفت :
- ميتوني راه بياي ؟؟ يا دوست داري ...
چپ چپ نگاش كردم كه زير گوشم گفت :
- كيانا .. اينجوري نگام نكن ..دله ميشما!!!!
سرمو انداختم پايين و زير لب گفتم :
- بر مردم آزار لعنت ..
بلند خنديد و رفت ماشين رو از پاركينگ درآورد وبعد از اينكه سوار شديم به سمت درمونگاه راه افتاد توي راه سرمو تكيه دادم
به پشتي ماشين و سكوت كردم حال خوبي نداشتم خوشبختانه مجدم عقلش رسيد و حرفي نزد موقعي كه رسيديم مهربون دست
كشيد رو لپم كه آروم دستشو كنار زدم بعدم با خنده گفت :
- اگه از آمپول ميترسي ميخواي منم باهات بيام دستتو بگيرم بهت روحيه بدم؟
يه نگاه بهش انداختم بعدم گفتم :
- مجد؟؟؟؟
- جااانم ؟؟
- ببند!!!!!!
غش غش خنديد و گفت :
- بپر پايين شيطون بپر ...
موقع ورود به درمونگاه آروم زير گوشم گفت :
- خوب جولوناتو بده خوب شي ديگه از اين شروين مهربون خبري نيست.. چون من از باخت متنفرم!!!!
حرفي نزدم ولي پيش خودم گفتم ميشناسمت چه اعجوبه اي هستي !!!!!!
لعنتي پرستاره چه آمپولي زد...نميتونستم درست راه برم ولي از ترس اينكه مجد دستك دنبك كنه و دري وري بگه سعي كردم
عادي راه برم .. وقتي از اتاق اومدم بيرون اومد سمتم و گفت :
- ادبت كرد خانوم پرستار؟
خيلي جدي گفتم :
- شما حرف نزني كسي نميگه لاليا...!!!!
خنديد ولي ديگه چيزي نگفت تا رسيديم خونه ... نزديكا 7.5 بود ... موقعي كه رسيديم دم در آروم گفت :
- كيانا ؟
- - بله
- بهتري؟
- آره ..
دستشو گذاشت رو پيشونيم ...
- تب نداري جوجو..
سرمو تكون دادم با كليد خودش در رو باز كرد منتظر شدم بياد تو كه گفت :
- واست سوپ پختم .. دستپختم خوب نيست ولي از هيچي بهتره.. بخور كاري داشتيم زنگ بزن من بيدارم ..
پيش خودم گفتم ... خدارو شكر باز شعورش ميرسه شبو اينجا اطراق نكنه ..
بعد از تشكر در رو بستم ومانتومو در آوردمو انداختم همونجا رو كاناپه و رفتم آشپزخونه خيلي گرسنه بودم واسه ي همين يه
كاسه از سوپش ريختم و وجداني مزش عالي بود .. وقتي خوردم يكم جون گرفتم و بعد ازينكه ظرفمو شستم رفتم سمت اتاق
خواب بهترين كار اين بود استراحت كنم .. تا اومدم بخوابم تلفن زنگ خورد برداشتم مجد گفت :
- چطوري؟
- خوبم ..
- ببين توي كيسه ي دواهات آموكسي سيلينه 8 ساعت يه باره اونجوري كه خودت ساعتاشو راحتي بخور ... شام خوردي؟ خوب
بود؟
- ممنون .. سير شدم!!!
خنديد و گفت :
- يعني خوب نبود ..
- به پاي دستپخت مامانم نميرسيد ..
- اونكه صد البته ..كيانا؟
- بله ؟
- حالت بد شد زنگ بزنيا !! باشه؟
- باشه ممنون ..
- آفرين جوجو .. يه چيز ديگه تا موقعيم كه خوب نشدي نيا شركت...
بد جنس شدم و گفتم :
- ميترسين رامش جووون بگيره ازم؟؟؟
بلند خنديد و گفت :
- مثل اينكه خوب شدي باز شروع كردي!!!بعدم ادامه داد :
- آره آخه اگه مريض شه نميتونه خوب به من برسه ...
سكوت منو اينور خط كه ديد آروم گفت :
- كيانا!!! بذار تا زماني كه خوب نشدي توي صلح باشيم ..
- باشه!!!! بعدم با خنده گفتم:
- پس مراتب ارادت بنده رو به رامش جان برسونيد!!!
خنديد و گفت :
- بله چشم!!! شب عالي خوش..
- شب بخير
گوشي رو گذاشتم نميدونم چه حكمتي بود تا بهم توجه نميكرد واسش بال بال ميزدم و تا توجه ميكرد بي تفاوت ... بي جنبه
بودما!!!
ساعت 10 قرصمو خوردم تا بشه 10 شب 6 صبح و 2 بعد از ظهر... بعد از خوردن قرص خوابيدم ..
صبح با زنگ گوشيم از خواب پريدم ...فاطمه بود يكم حال و احوال كرد و عين مادرا دستور چند مدل سوپ و آش مخلوط آبميوه
كه تقريبا هيچكدومش يادم نموند و داد و بعدم شروع كرد اخبار شركت و اينكه مهندسا از دست رامش و تيمش چه خون به
جگري شدن و چي ميكشن تعريف كرد و اينكه ديروز در غياب مجد رامش نزديك بوده تو كار بايگاني و كارگزينيم دخالت
كنه... اين وسط فضوليم گل كرده بود كه ببينم مجد علت غيبتش رو تو شركت چي گفته واسه ي همين از فاطمه پرسيدم كه گفت:
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
 سپاس شده توسط any body ، Shiva 622
#50
خانمی داستانت قشنگن ولی زیادی طولانین حوصله ادم سر میره بخواد بخوندشون
همسایه ی من 5
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k ، علی جوکر


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 13 مهمان