امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گمراه

#1
سلام به همه ی دوستای خوبم
یه مدتی میشه یه رمان مینویسم
رمانی بر گفته از واقعیت
امیدوارم خوشتون بیاد
با ما همراه باشید
............................

رمان گمراه قسمت 1
..........................

3سالی میشه که واسه تحصیل اومدم ایران
15 سال پیش پدر ومادرم رو از دست دادم و همراه برادرم که 10 سال از من بزرگ تر بود به یتیم خونه فرستاده شدم
برادرم وقتی به سن قانونی رسید یتیم خونه رو ترک کرد ولی قول داد دنبالم بیاد
اما نیومد من 18 سالم شد و وقت رفتن از یتیم خونه شد بعد از رفتن از اونجا با سفارش خانم ژان مسئول یتیم خونه تونستم تو یک کتابفروشی کار کنم
محیط خوبی بود
مسئول اونجا مرد خوبی بود
هم بهم آب وغذا میداد و هم جا  
من هم با در آمد اندکم تونستم تحصیل کنم و تو یه دانشگاه خوب توولگاگراد پذیرفته بشم
اما نمیدونم چی شد
هیچ کسی رو نداشتم اما یه نشونه از اقوام مادریم داشتم اونم تو کشوری که من حتی تا حالا اسمش رو هم نشنیده بودم ایران
یکم بعد خبر بهم رسید که برادرم هم اومده ایران
به امید دیدن اقوام مادرم و برادرم  اومدم ایران به نظرم اومد که برادرمپیش اونا باشه وقتی بچه بودم همیشه بهم میگفت که میره اونجا
مادر مادرم ایرانی بود و من به امید روزنه های زندگی اومدم ایران به امید پیداکردن آرامش از طرف یه آشنا

ولی طی این سه سال به هیچی نرسیدم
نه برادرم رو پیدا کردم و نه اقوام مادریم رو هیچ هیچ
فقط تونستم تو رشته خودم تو یکی از دانشگاه های معتبر تهران مشغول به تحصیل بشم و کارای اقامتم رو تو این کشور درست کنم
با تنها نشونی و آدرسی که داشتم دنبالشون گشتم اما اونا نبودن میدونستم که تلاشم بیفایده است مادربزرگم سالها پیش وقتی کوچیک بودم از دنیا رفته بود و من فقط آدرس برادرش رو داشتم اما همون آدرس هم منو به جایی نرسوند ناچاربا تنها سرمایه ای که از کارکردن تو کتابفروشی واسم مونده بود تونستم تو  یکی از خیابونای تهران خونه اجاره کنم و تو همون منطقه چون زبانم خوب بود مشغول به تدریس زبان انگلیسی تو یکی از آموزشکده ها شدم خیلی تنها بودم
کم کم زبان فارسی رو یاد گرفتم سخت بود اما تونستم  یک ساله این کارو انجام بدم
حتی یک دوست صمیمی نداشتم اوایل با یه دختر ایرانی دوست شدم ولی خانوادش وقتی از دوستی ما با خبر شدن دیگه نذاشتن دوستی ما ادامه پیدا کنه
اینجور که پیدا بود به خاطر دین و مذهبم ترسیده بودن
بعد از تدریس زبان میرفتم تو  پارک همون اطراف  و تنهایی مو با
نگاه کردن به آدمای اطراف میگذروندم
شاید این عجیب باشه ولی بعضی اوقات تنهایی اونقدر رو آدم فشار میاره
که میای شلوغ ترین جای  ممکنی که به نظرت میرسه و اونجا اوتراق میکنی  
نگاه میکنی به اطرافت و اطرافیانت و تو چقدر دلت میخواد که مثل اونا باشی


روبروم یه خانواده بود
یه خانواده شلوغ و پرجمعیت از اونایی که با تموم بار و بندیلشون میان پارک
از اونایی که صدای خندشون تا 10 متر اونورتر هم میره
خوشم میاد پر از  صمیمیت و صداقت  دو کلمه  که من کاملا باهاش غریبه ام
ویولن مشکیمو از ساکش کشیدم بیرون
آرشه اش رو برداشتم
به توجه به اون حوالی شروع کردم به نواختن و خوندن آروم

The snow glows white on the mountain tonight

برفا امشب روی کوه ها میدرخشن

Not a footprint to be seen
هیچ جای پایی دیده نمیشه

A kingdom of isolation,

یه قلمرو تنهایی          
 And it looks like I’m the queen
. و انگار من مـَـلـَـکشم


The wind is howling like this swirling storm inside

  باد اینجا زوزه میکشه مثل گردباد

Couldn’t keep it in, heaven knows I tried


نتونستم نگهش دارم خد ا
میدونه سعیمو کردم

don’t let them in, don’t let them see
نذار اونا بیان نذار اونا ببینن
Be the good girl you always have to be
دختر خوبی باش که همیشه باید باشی


Conceal, don’t feel, don’t let them know
پنهان کن ، احساس نکن ، نذار اونا بدونن
Well, now they know  
   
خب الان دیگه میدونن
let it go,

let it go

ولش میکنم




Can’t hold it back anymore

 
نمیتونم دیگه تحمل کنم
Let it go,
let it go
ولش میکنم
Turn away and slam the door
 

     
برمیگردمو درو میکوبونم
i don’t care

برام مهم نیست
What they’re going to say  
اونا میخوان چی بگن

Let the storm rage on,  
بذار طوفان به شدت بوزه    
The cold never bothered me anyway
سرما که هیچوقت منو اذیت نمیکنه
It’s funny how some distance
     
خنده داره که چه جوری یکم فاصله
Makes  everything seem small
       
باعث میشه همه چی کوچیک به نظر بیاد
And the fears that once controlled me
و ترس هایی که یه روزی

         

منو کنترل میکرد
Can ’t get to me at all

   
الان اصلا روم تاثیری ندارن
It’s time to see what I can do
وقتشه که ببینم چیکار میتونم بکنم    
To test the limits and break through      
     
که محدودیت هارو امتحان کنمُ ازشون عبور کنم
No right, no wrong, no rules for me
هیچ درست و اشتباهو قانونی برای من
وجود نداره    




I’m free      
   

من آزادم

Let it
go


let it go


     
رهاش میکنم    
I am one with the wind and sky من با بادو آسمون یکیم


You’ll never see me cry تو هیچوقت گریه منو نخواهی دید
.......................




خانم تمومش کنید
چشمامو باز کردم تا چشم کار میکرد آدم بود که بهم خیره شده بودن
یه لحظه یادم رفته بود کجا هستم
اینجا ایرانه
آره ایران
لبخند غم انگیزی زدم و به کسی که جلوم به حالت گارد ایستاده بود و لباس نظامی داشت نگاه کردم
یه ببخشید گفتم و ویولن رو سریع داخل ساکش گذاشتم
پلیس سعی در متفرق کردن آدمای اطراف بود
مگه چقدر گذشته بود که اینا اینجا جمع شدن
خواستم برم که دوباره همون نظامیه گفت
- خانم کجا تشریف میبرین؟ شما باید همراه من بیاین
با تعجب گفتم:
- کجا؟ من که کاری نکردم فقط متوجه کاری که انجام دادم نشدم
- حرف نباشه ببریدش

توسط یه زن درشت هیکل چادری که به دوتا  دستم دسبند زده بود کشیده میشدم
دسبند نقره ای ضخیمی

مردم زیادی هنوز داشتن نگاه میکردن و اطراف شلوغ شده بود  و لی من این شلوغی و ازدیاد رو دوست داشتم

30 دقیقه طول کشید که به کلانتری همون اطراف رسیدیم
پیاده شدم
زن اشاره کرد شالموبکشم جلوتر
یه دستم رو باز کرده بود
با دست بازم سر شال رو کشیدم جلوتر

خنده تلخی زدم
ویولن رو جلو در ازم گرفتن
گوشیم رو هم گرفتن
جلو در نشسته بودم و منتظر بودم صدام کنن
زن چادری هم کنارم بود
مثلا مواظبم بود
من حتی نای بلند شدن هم نداشتم
چه برسه به فرار کردن
خیلی وقته کمرم و استخونام خورد شدن
با صدای سربازی بلند شدیم
وارد اتاق شدم
یه اتاق سبز و آبی
با خطای مشکی
یه میز کار و
یه مرد پشت میز
بهش نگاه کردم میخورد 45 باشه
موهای  قهوه ای تیره که از کنار شقیقه هاش سفید شده بود
بینی کشیده
ولبای معمولی
پوست سفید و چشمای سبز
یه تصویر مبهم
یه قاب
از خیره شدن من به خودش ناراحت شد واسه همین با صدای بلند گفت
بشین
با دست و پای لرزون نشستم کناری
مرد که حالا عصبانیتش فرو کش کرده بود گفت:
- ترسیدی؟
سکوت کردم
- جناب سرگرد این خانوم رو حین نواختن تو پارک گرفتیم و همچنین خوندن و اغتشاش تو پارک

سرگرد بهم نگاه عمیقی کرد و گفت:
- اسم و فامیل کامل ؟
با ترس گفتم:
- آآآآنیکا هوانسیان
- مسیحی هستی ؟
- بله
- قوانین ایران رو میدونی که؟
- بله
- از کی ایرانی ؟ شهروندی؟
- 3 سالی میشه.  بله . من اینجا تحصیل میکنم
- صحیح
- پدر و مادرت کجان؟
- اونا 15 سال پیش فوت شدن
- آشنایی فامیلی دوستی کسی که بیاد سند بزاره تو رو ببره داری؟
- نه من اینجا هیچکس رو ندارم
- عجب باره اولت؟
- بله
- خودت سند داری؟
- نه  
- کجا زندگی میکنی ؟
- یه خونه اجاره ای دارم
- باشه
سرگرد سرش رو انداخت پایین و یه چیزایی رو پشت سرهم نوشت
به رزومه رو میزش خیره شدم
شایان امین

- فعلا ببرش بازداشتگاه
- چشم قربان
- بلند شو
همراه زن از اتاق خارج شدیم
زن منو به داخل یه اتاق خیس و نمور راهنمایی کرد

................................................
کف اتاق بازداشتگاه دراز کشیده بودم نمیدونم چقدر طول کشیده بود که من خوابم برده بود با بازشدن در ازخواب بیدار شدم یکم طول کشید که دیدم کی درو باز کرده داخل بازداشتگاه نور کم بود
یه زن چادری بود
ساعت مچیمو نگاه کردم 3 شب بود
بهم اشاره کرد بلند شدم رفتم کنارش
با حالت خشک گفت:
- جناب سرگرد با شما کار داره بیا بیرون
دستمو گرفتم جلوش که گفت:
- دستور دادن دسبند بهت نزنم
همراه زن عرض پاسگاه رو طی کردیم که دوباره به همون اتاق رسیدم در زد و بعد از تایید وارد شد
سام نظامی داد
و سرگرد دستور آزاد رو بهش داد
سرگرد رو به من گفت:
- بیا اینجا رو امضا کن یه تعهد بده آزادی منتهی خودت باید حواست رو جمع کنی دفعه بعد از این خبرا نیست
در حالی که با تعجب نگاش میکردم گفت:
- بیا دیگه چیه نکنه میخوای بمونی اینجا
تای ابروم رو دادم بالا و گفتم:
- نه کجا رو باید امضا کنم
با دست محل امضا رو بهم نشون داد
امضا کردم
یه چندتا کار دیگه منظورم امضا و ورق بازیه ازم
و بعد گفت میتونی بری

یکم مکث کردم و بعد از اتاق زدم بیرون جلوی در یه نگهبان بود که لوازمم رو بهم برگردوند کیف ویولن رو انداختم رو دوشم و راه افتادم
کلانتری تو محلی بود که خیابونای اطراف زیاد شناخته شده نبودن و واسه همین  تردد ماشین  اونجا خیلی کم بود
به ناچار سر خیابون ایستادم
ساعت 4 شده بود
این پا و اون پا میکردم ولی ماشینی در کار نبود تصمیم گرفتم برگردم کلانتری هوا سرد بود
سه قدم بیشتر بر نداشته بودم که یک آزرای مشکی جلو پام زد رو ترمز
شیشه هاش دودی تیره ای بود و واسه همین نمیشد راننده رو به خوبی دید
با بهت داشتم بهش نگاه میکردم که شیشه سرنشین جلو رو داد پایین و گفت:
- خانم شما که هنوز نرفتین
جناب سرگرد بود
خوشحال شدم  با لبخند و لحن تصنعی گفتم
- ببخشید ماشین گیرم نیومده هنوز
- خوب معلومه ساعت 4
- بیاین من می رسونمتون
به گوشام شک کردم ماتم برده بود که سرگرد دوباره گفت
- من میرسونمتون نکنه میخواین تا صبح اینجا بایستین و  از سرماخوردگی لذت ببرین
با حالت  شک در جلو رو باز کردم و نشستم
- آدرس
تو چشماش خیره شدم چشمای سبز یشمی که هر آدمی رو مجذوب میکرد
چشمای شرقی
- ببخشید خانم گوشاتون مشکل داره؟
از حرفی که زد جا خوردم اوه داشتم دستش  آتو میدادم خودمو جمع و جور کردم و گفتم

- تهران پارس ..........

راه افتاد
کمی بعد صدای ضبط فضا رو پر کرد

دل تنها و غریبم من و این حال عجیبم
حال بارون زده از چشمای ابری
دل دل دل دل تنگم منو این حال قشنگم
حال ابری شده از درد و بی صبری
انگار دل منه
که داره میشکنه
صبور و بی صدا
هر لحظه با منه
گویا از این همه حس که تو عالمه
سهم منو دلم احوال تلخمه .......

- این دیگه چیه باید بهش بگم وقتی میشینه تو ماشین من ایناروجا نگذاره
بهش نگاه کردم
- پسرم پویان رو میگم تا ماشینم میفته دستش از اینجور آهنگا میزاره و بعد میگه اینجور آهنگا آرومش میکنه

ضبظ رو خاموش کرد
شما جوونا هم یه چیزیتون میشه ها واسه چی اینقدر آهنگ غمگین گوشی میدین دنیا دو روزه ها
پسرش تعجبم بیشتر شد شایان سرگرد با اون ابهت کجا و این کجا
- اصلا بهتون نمیخوره که یه پسره بزرگ داشته باشین  
- آره همسن خودته تازه  امسال وارد دانشگاه شده یه دختر هم دارم که دبیرستان درس میخونه
دیگه همش سکوت بود و سکوت و سکوت
به پشتی صندلی تکیه دادم و بعد وارد عالم رویا شدم
با صدایی از خواب بیدار شدم
- خانم رسیدیم
خونم زیاد از اونجا دور نبود تقریبا 1 ساعت ولی من تو این یک ساعت خواب بودم ! و عجیب این بود که این خواب یک ساعته بر خلاف همیشه دیگه پر از تشویش و اضطراب نبود و فقط  یه حس لمس داشت حتی اصلا هیچ خوابی ندیدم و من چقدر این آرامش و دوست داشتم

از ماشین پیاده شدم و بعد از تشکر به سمت خونه راه افتادم سرگرد هنوز تو کوچه بود شاید فکر میکرد آدرسو بهش غلط گفتم و میخواست مطمئن بشه وشایدم حس انسان دوستانه ای داشت نسبت به یک دختر تنها و غریب
به در خونه رسیدم اما از چیزی که دیدم تقریبا سکته کردم
پلمپ
 
این خونه به دلیل یه سری مشکلات مالی و قضایی تا اطلاع ثانویه مسدود و پلمپ میشود
تقریبا افتادم
حالا آواره هم شدم
واقعا خوشحالم...............................
 
چیزی شده
جیغ کوچیکی زدم که باعث شد سرگرد بپره عقب
با دست بهش اخطاریه رو نشون دادم
اخماش رفت تو هم با گوشیش شروع به تماس گرفتن کرد و از من فاصله گرفت
بیست دقیقه بعد اومد و گفت صاحب این خونه رو میشناسی ؟
-       آره صاحب این خونه یه آقای پیره به نام فاطمی
-       اختلاص بزرگی انجام داده و واسه همین دولت تموم اموالش رو پلمپ و مصادره کرده
-       خوب به من چه من میخوام برم تو خونم
-       نمیشه پاشو بریم پاشو
-       کجا تموم وسایلم و مدارکم اینجاست
-       پلمپ بازکردن زیاد آسون نیست یه امروز رو با من بیا تا صحبت کنم بیان پلمپ رو بازکنن و تو بری و وسایلت رو برداری ولی نمیتونی اونجا زندگی کنی
-       من جایی نمیرم اینجا خونمه
-       پاشو بهت میگم ساعت 5 صبحه و اینجا خطرناکه پاشو
-       نمیام شما برو یکیو بیار پلمپ رو بازکنه
-       باشه ولی من نمیرم دنبال پلمپ باز کن خودت میدونی من رفتم
خیلی راحت گذاشت و رفت به سمت ماشینش  و من موندم و یه خونه پلمپ شده
حالا باید چیکار میکردم دو دل بودم یا باید با سرگرد میرفتم و یا باید مدت ها اینجا میموندم تا یکی بیاد و پلمپ رو باز کنه اووووووووووووووف آره باید با سرگرد برم
-       صبر کنید منم میام
هنوز سوار ماشین نشده بود برگشت و لبخند کوتاهی زد و سوار شدم
پشت سرش سوار ماشین شدم ماشین رو روشن کرد و به سمت مقصدی به راه افتاد
-       کجا میریم؟
-       خونه من
-       خونه شما ؟ چرا؟
-       با خانمم هماهنگ کردمم یه مدت میای اونجا تو مثه پانیذ و پویانی واسه ما
-       یعنی بهترین راه اینه؟
-       آره خوب تو جایی رو بلدی ؟ کسی رو میشناسی اینجا؟ میتونی برگردی روسیه؟
-       نه
-       خوب پس
یعنی بهترین راه این بود رفتن به خونه سرگرد
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، هانی*
آگهی
#2
گمراه قسمت2
.........................

 
ولگاگراد
 
با تابش پرتو های خورشید آروم آروم لای چشمامو باز کردم  ملافه ی سفید رو تا بالای گردنم بالا کشیدم خیلی خسته بودم روبیک دیشب منو تا صبح بیدار نگه داشت و زمزمه های عاشقونه زیر سرم نجوا کرد زمزمه های یک طرفه ای که هیچوقت منو به عرش نرسوند
در حمام آروم باز شد و روبیک در حالی که یه لوحه دور پایین تنه اش پیچیده بود تو چهارچوب حمام قرارگرفت
به شوهرم نگاه کردم  یه شوهر اروپایی چهارشونه و قد بلند زیادی  سفید بود شبیه ماست
موهای بور رو به بالا
وچشمهای درشت آبی
لبهای باریک صورتی
و به قول خیلیا جذاب
اما شوهر من در مقایسه با زیبایی شرقی اون هیچی نداشت هیچی
آنیکا کپی روبیک بود فقط حالت موهاش و لب هاش به من رفته
 بود ولی خوب دختر زیبایی بود به نظرم روبیک اگه دختر میشد شیرین تر و دوست داشتنی تر میشد
ولی آیریک کپی من بود یه پسر با موهای قهوه ای تیره لبهای قلوه ای و چشمای عسلی روشن
اینقدر شبیه که هرکس مارو باهم میدید فکر میکرد خواهر وبرادریم تا مادر و پسر
روبیک از نگاه خیره من رو خودش لبخند زد و گفت:
-          چیه بهت خوش گذشته هانی؟
پوزخندی زدم و اخم ظریفی کردم و گفتم:
-          آره خیلی
از جا بلند شدم و به سمت حمام راه افتادم روبیک رو هول دادم کنار ولی تکون نخورد
با اخم گفتم برو عقب میخوام برم حمام م
لبخندی زد و ردیف دندونای صافش رو به رخم کشید ابروهاشو داد بالا و گفت:
-          نوچ نمیشه
-          چرا
سرشو آورد پایین و صورتش رو مماس با صورتم قرار داد و گفت:
-          چون .....
نرمی لبهاشو حس کردم بعد از یه بوسه طولانی گفت:
-          هی آنا نمیدونی چه حالی میده وقتی از خواب بلند میشی میبوسمت
لبخند کم جونی زدم روبیک از کنار در رفت کنار و من وارد حمام داشتم دوش آب گرم رو باز کردم و گذاشتم چشمام ببارن
این حس رو دوست نداشتم دلم به حال شوهرم میسوخت
شوهری که عاشقانه منو دوست داشت و میپرستید اما من حتی ذره ای حس نسبت بهش تو دلم نداشتم
من نمیتونستم با دلم کاری کنم دلی که عاشقه یه مجسمه شرقیه خوب حال روبیک رو درک میکردم اون عاشق
بود مثل من
ای کاش هیچوقت عشق گذشتم رو  نمیدیدم شاید اینجوری میتونستم با آرامش زندگی کنم.
................................................................................​.
 
با صدای در از خواب پریدم
تقه ای که چند بار به در خورد
منو از خواب پروند
با صدای گرفته گفتم:
-          بله ؟
-          صدای ظریف دخترونه ای از اون طرف در گفت:
-          میتونم بیام تو؟
-          اوه این دیگه کی بود ساعت رو نگاه کرد2.30 بود با حالت خسته ای گفتم:
-          بیا تو
-          در باز شد و دخترقشنگی وارد اتاق شد و بالبخند گفـت:
-          سلام مامانم گفت بیام بیدارتون کنم واسه ناهار
-          شما باید پانیذ باشی
-          بله من پانیذ هستم
-          باشه عزیز م الآن میام
-          دختر در حالی که کیسه ای رو جلو روم نگه داشته بود گفت :
-          آنیکا جون پس دیر نکن اینارو همآوردم بپوشی
-          مرسی ولی همین لباسایی که دارم خوبه
-          میدونم ولی تو رو خدا بپوش مامان اگه بفهمه نپوشیدی ناراحت میشه اینا نوعه نوعن من حتی یک بارم نپوشیدم چون واسم بزرگ بود ولی فکر کنم اندازه تو باشه
-          باشه عزیزم چون تو میگی باشه
-          مرسی
-          خواهش میکنم پس دیر نکنی
-          باشه
پانیذ بر خلاف پویان کپی پدر و مادرش بود یه دختر با موهای قهوه ای روشن و چشمای سبز قیافش بیشتر شبیه شایان بود تا شیدا
ساعت 2.30 بود من باید ساعت 5.30 آموزشگاه باشم
اوه چقدر بد شد
کیسه ای که پانیذ کنار تخت گذاشته بود رو برداشتم ولباسا رو از توش در آوردم یه پیراهن آستین بلند سفید بود با یه شلوار ورزشی قرمز
لباسامو عوض کردم گشیره موهامو باز کردم و موهامو آزاد ریختم دورم به خاطر حلق های درشت موهام موهام تا کمرم میرسید وگرنه اگه موهامو صاف میکردم تا پایین باسنم بود در اتاق رو باز کردم و به سمت آشپزخونه راه افتادم
سرگرد به همراه دخترش پشت میز بود و شیدا هم مشغول کشیدن غذا تو ظرفای مختلف بود
قرمه سبزی درست کرده بود تنها غذای ایرانی بود که به نظرم واقعا خوشمزه بود
وارد آشپزخونه شدم و سلام بلندی کردم
سرگرد برگشت و با لبخند جواب سلامم رو داد
شیدا هم سلام کرد و گفت:
-          وای عزیزم چقدر ناز شدی این لباس خیلی بهت میاد
-          ممنون
-          پانیذ اشاره کرد که برم بشینم کنارش
رفتم کنار شیدا و ازش بابت این همه زحمتی که کشیده تشکر کردم
شیدا گفت:
-ببینم حالا این غذا رو دوست داری؟
- راستش این غذا تنها غذایی که تو این مدت که ایران بودم بدجور بهم چسبیده و بیشتر اوقات درست کردم
- واقعا ؟ مگه بلدی درست کنی؟
 - آره یه دوستی داشتم که بهم یاد داد
سرگرد صداش بلند شد:
-          تو رو خدا بیاین بشین شیدا جان بکش دیگه مردم از گشنگی
-          وا شایان زشته جلو مهمون حالا آنیکا جان فکر میکنه ما اصلا به تو غذا نمیدیم
-          غذا رو که میدین ولی شما دست پخت خوبترتون رو میزارین واسه وقتی که مهمون میاد
-          باشه شایان خان باشه دستم درد نکنه
و با این حرف دیس برنج رو محکم زد رو میز
شایان خندید و گفت:
-          بابا شوخی کردم خانومی شما که خودت میدونی دست پختت همیشه واسه من عالی ترین دست پخت دنیا بوده
شیدا پشت چشمی نازک کرد
که با عث شد شایان بخنده و واسه چند لحظه با عشق به همسرش نگاه کنه
چقدر همو دوست داشتن چه خانواده خوبی بودن واسه یه لحظه واقعا حسودی شد فکر کنم پانیذ برق حسرت رو تو چشمام دید که تک سرف ای کرد
-          وباعث شد جو به حالت اول برگرده
-          مشغول غذا خوردن بودیم که سرگرد گفت:
-          آنیکا خانوم امروز یکیو میارم پلمپ رو باز میکنه ولی خوب نه واسه همیشه موقتی
شما هم فقط میتونی بری و وسایلی که لازم داری و واست مهمه برداری و بیاری اینجا تا انشاالله که مشکلت حل شه
-          ولی سرگرد نه دیگه مزاحتون نمیشم راستش بهتره برم یه مسافرخونه
-          شیدا با اعتراض گفت:
-          آنیکا چیزی شده اینجا بهت بد میگذره
-          با تعجب گفتم:
-          نه شیدا جون شما و سرگرد خیلی خوبین من تو یه نصف روز که اینجا بودم واقعا لذت بردم ولی خوب راستش خوب نیست که من اینجا باشم راستش خیلی دارم بهتون زحمت میدم
-          وا آنیکا جان چه زحمتی به خدا ما همه از آمدن تو به اینجا خوشحالیم مگه اینکه تو خودت اینجا راحت نباشی
-          نه اصلا اینطور نیست راستش یکم خجالت میکشم از اینکه اینجا مزاحمتنو شدم
سرگرد با حالت خاص گفت:
-          خوب پس دیگه حرفی نباشه از امروز تا وقتی مشکل آنیکا خانوم حل بشه ایشون اینجا میمونن حالا ما سه تا بچه داریم پویان پانیذ و آنیکا حالا هم غذاتون رو بخورین که سرد میشه
لبخندی بهشون زدم و مشغول خوردن ادامه غذا شدم واقعا خانواده خوبی بودن اینجاست که آدم فرق نداشته هاشو میفهمه اینجاست که میفهمی تو این دنیا تاریک هنوز بعضیها هستن که فانوس بدست بگیرن و واسه بقیه راه رو روشن کنن
از سر میز بلند شدم که شیدا گفت:
-          وا دختر تو چقدر کم غذایی بیشتر بخور بخدا چاق نمیشی ها بعدشم مگه ندیدی تو این دور و زمونه همه ی پسرا دنباله دخترای چاق و چلن پانیذ رو ببین
-          پانیذ با اعتراض گفت:
-          وا مامان من چاقم
-          شیدا سریع گفت:
-          نه عزیزم منظورم اینه که باید رو فرم باشی
-          پانیذ دهنشو جمع کرد
-          و سرگرد خندید
-          با محبت به شیدا نگاه کردم و گفتم:
-          - ممنون شیدا جان خیلی خوشمزه بود راستش باید کم کم حاضر شم
-          سرگرد پرسید؟
-          جایی میخوای بری
-          بله راستش من تو یه آموزشگاه زبان تدریس میکنم نزدیکیای همون پارکی که همکاراتون دستگیرم کردن .......
-          آهان باشه حاضر شو خودم میبرمت باید برم سرکار
-          نه مزاحم نمیشم با مترو میرم
-          نه مزاحم چیه بچه
-          باشه ممنون
 
دوباره از شیدا تشکر کردم وراه ی اتاق شدم لباسای پانیذ رو در آوردم باید امروز حتما یه سری به خونه بزنم و چند دست لباس خوب بردارم با وجود اینکه لباسای پانیذ کاملا نو و دست نخورده بود اما دلم اصلا راضی نمیشد لباسای یکی دیگه رو بپوشم همیشه همینطور بود
یادم وقتی تو یتیم خونه بودم وقتی لباسم پاره یا کهنه میشد اصلا راضی نمیشدم مال بقیه رو بپوشم و همیشه صبر میکردم تا وقت جشن اهدا لباس
همیشه ترجیح میدادم لباس خودم تنم باشه
مانتو وشلوار کتون رنگ و رو رفتم رو پوشیدم شال مشکیمو سرم کردم
کیف ویولن رو که امروز با خودم به اتاق آوردم رو رو تخت گذاشتم
خوب یادمه واسه داشتنش چقدر تو کتابفروشی ولگاگراد کار کردم و اولین حقوقم رو یه ویولن خریدم که مونس تنهاییام باشه
نوازندگی ویولن رو از الکس پسری که مثل من تو کتابفروشی کار میکرد یاد گرفتم
و واسه همین همیشه مدیونشم
واقعا پسر مهربونی بود
به خودم تو آیینه نگاه کردم و مشغول درست کردن شالم شد
کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون
رفتم تو آشپزخونه که با چهره خندون پویان روبرو شدم
فکر کنم تعطیل شده بود ولی تا جایی که من میدونم الآن بعد از ظهر نیست!
-          به سلام آنیکا خانوم خوبین شما؟
-          مرسی دانشگاه خوب بود؟
-          ای بد نبود گرچه کلاس آخریه اصلا تشکیل نشد راستی جایی تشریف میبرید؟
-          بله دارم میرم آموزشگاه
-          آموزشگاه چی؟
-          زبان
-آهان صبح گفته بودین اوکی موفق باشین
شیدا اومد سمتم و گفت:
-          وای آنیکاجان تو رو خدا ببخشید شایان یه ماموریت مهم واسش پیش اومد نتونست بمونه سریع از اداره اومدن دنبالش به خدا شرمندتم
-          این  چه حرفی شیدا جان من خودم میرم ممنون راستش اینطوری راحت ترم
-          نه بزار بگم پویان برسونتت
-          نههههه من خودم میرم
-          و با این حرف شروع به صدا زدن پویان کرد
-          پویان؟ پوویان؟
پویان خودشو سریع به مادرش رسوند
-          زود باش انیکاخانوم رو برسون محل کارشون
 از چهرش معلوم بود خسته اس
-          چشم ناهارمو بخورم میرسونمشون
-          نه همین حالا ببر دیرشون میشه
واقعا شیدا داشت در حق پویان ظلم میکرد
پویان با حالت اعتراض گفت:
-          اااا مامان...
-          یعنی چی زود باش......
صدای زنگ در بلند شد
-          زود باش حاضرشو برگشتم حاضر باشی
-          شیدا خانوم من خودم ...
-          یه لحظه صبر کن برمیگردم
 پویان با لبخند اومد کنارم و گفت:
-          همیشه حرف حرف خودشو
سرمو انداختم پایین و گفتم:
-          واقعا شرمنده ام
پویان سریع گفت:
-          اشکالی نداره من میرم حاضر بشم
صدای خنده از در ورودی بلند شدوبعد صدای مردونه یه نفر
-          ممنون شیدا جان مزاحم نمیشم
 
راستش اومدم شایان رو ببینم کار مهمی باهاش داشتم
-          حالا که تا اینجا اومدی مطمئنم ناهار خوردی
-          نه باورکن من همین الان ناهار خوردم
-          پس یه فنجون قهوه که میخوری شایان اگه بفهمه این همه راه اومدی و همینجوری رفتی ناراحت میشه
در ورودی باز شد و شیدا همراه یه مرد وارد سالن شد
به من که رسید گفت:
-          این پسره هنوز نیومده؟
به پسرروبروم اشاره کرد و گفت:
-          آنیکا جان ایشون رشاد دوست صمیمی شایان هستن
و رشاد جان این خانوم هم  آنیکا خانوم مهمون ماهستن
 
رشاد چند لحظه  خیره به من نگاه کرد نگاهش خیلی خاص بود و منو میترسوند
نمیدونم تو فکر چی بود
انگار ماتش برده بود
یه پسر قد بلند با هیکل فوق العاده بود
جذاب و خوش پوش
مطمنا جذابیتش به خاطر  چشمای آبیتیره ش
بودو پوست برنزه واجزای صورتش که خیلی متناسب بود
با تک سرفه شیدا به حرف اومدم و گفتم:
-ازآشناییتون خوشوقتم
 اونم سریع گفت:
-          منم همین طور
شیداخواست جو رو عوض کنه
واسه همین گفت:
-          داره دیرت میشه نه؟
-          نه اشکالی نداره به پویان بگید من خودم رفتم از اول هم نباید اذییتش میکردین
-          این چه حرفیه
-          پویان پویان؟ رفتی لباس بسازی و بیای؟
پویان آمد و گفت:
-          وا مامان دارم میام دیگه
رشاد تو اینجا چیکار میکنی پسر کی اومدی؟ دلم واست تنگ شده بود
 و با این حرف به سمت رشاد رفت و باهاش دست داد
 وقتی خوب با رشاد سلام وعلیک کردازش دل کند و تصمیم گرفت منو برسونه
رشاد با تعجب گفت:
-          جایی میرین؟
پویان گفت:
-          آره رشاد جان آنیکا خانوم تو یه آموزشگاه تدریس میکنن دارم میبرم برسونمشون
-          اوه چه خوب کجا هست؟
-          طرفای تهران پارس
-          اتفاقا مسیر منم همون جاست خوب من میبرمشون
با حالت خشک گفتم:
-ممنون مزاحم شما نمیشم
- نه چه مزاحمتی من میبرمتون پویان برو استراحت کن انگار خیلی خسته ای؟
- وای تو حرف دلم رو بهم زدی
شیدا چشم غره ای به پویان رفت که باعث شد دهنش رو جمع کنه
و گفت:
-          ولی خوب رشاد جان اینجوری که بد شد
-          نه اتفاقا خوب هم شد و
 چشمکی به شیدا زد و رو به من گفت :
-          بریم
-          تشکری کردم و از پویان و شیدا خداحافظی کردم البته شیداقبل از اینکه برم ازم قول گرفت که بعد از آموزشگاه حتما بر گردم
منم بهش قول دادم که بازم بر گردم
همراه رشاد تو سانگ یانگ قرمزش
نشستیم و کمی بعد ماشین رشاد به سمت خیابونای تهرون حرکت کرد
 
 
 
..................................................................
شب حادثه ولگاگراد ساعت 1 شب
 
یه دستم روی بینی خون آلودم بود و یه دست دیگم
توسط روبیک کشیده میشد نمیدونستم داره منو کجا میبره گیج و منگ بودم هیچی نمی فهمیدم
هرچی بیشتر تو سیاهی فرو میرفتیم بیشتر میترسیدم
تا اینکه کم کم صدای رودخروشان ولگاگراد به گوشم رسید
دستم ول شد
خیلی ترسیده بودم
به خاطر بارش شدید باران رودخانه طغیان کرده بود
و امواج خروشان در برخورد به سنگهای بستر صدای وحشتناکی ایجاد میکرد
کم کم چشمام به سیاهی عادت کرد داشتم به اتفاقی که امشب افتاد فکر میکردم تا اینکه
تا اینکه صدای روبیک رشته ی افکارم رو پاره کرد
در حالی که سعی میکرد جلوی لرزش صداش رو بگیره فریاد زد:
-          چرا به من نگفتی ؟ چرا ؟ چرا گذاشتی 10 سال اززندگیم
 رو از جوونیم رو ندونسته بگذرونم واست چی کم گذاشتم
 
آنا تو چیکار کردی ؟ با زندگی من و خودت چیکار کردی ؟
تو همه چی رو خراب کردی همه چی!
توزن من بودی چه طور تونستی؟
یعنی تموم ساعاتی رو که کنار تو با عشق میگذروندم و خیال میکردم دوسم داری تو توفکر یه نفر دیگه بودی؟
 
تموم مدتی که روبیک فریاد میزد ساکت بودم زبونم اصلا نمیچرخید نمیتونستم حرف بزنم من لال شده بودم
-          د لعنتی یه چیزی بگویه چیزی بگو که بفهمم دروغه اینایی که با چشم خودم دیدم با گوشم شنیدم دروغه بگو بزار از این کابوس بیدارشم از این رویای تلخ بگو آنا بگو.......
 آب دهنم رو قورت دادم با پشت دستم خون رو بینیم رو پاک کردم و سعی کردم حرف بزنم شروع کردم  به گفتن داستانی که خیلی وقت پیش باید میگفتم
........................................................................
 
رشاد ماشین روجلوی آموزشگاه نگه داشت تو راه هیچ حرفی بین ما زده نشد هیچ حرفی واسم عجیب بود
من عقب نشسته بودم و تمام این مدت رشاد آیینه ماشین روجوری تنظیم کرده بود که رو صورت من بود
تا آموزشگاه متوجه نگاه های گاه و بیگاهش رو صورتم بودم اما دلیل نگاهش رو نمیدونستم حتی چند بار که باهاش چشم تو چشم شدم نتوننستم از تو چشماش بفهمم دلیل این زل زدن های عجیب چی میتونه باشه مطمئن بودم که تو اون چشمای آبی تیره راضی نهفته است که من بی خبرم اما این رازچی میتونست باشه از ماشین پیاده شدم و تشکر کردم وخداحافظی کردم
اون حتی خداحافظی هم نکرد وفقط سرش رو تکون داد و به سرعت از اونجا دور شد   .
 
رفتار رشاد واسم عجیب بود
اما خب هرچی بود
غیر از خودش کسی دلیلش رو نمیدونست
شایدم با همه اینطور برخورد میکرد
به هرحال
فکر نکنم به من زیاد مربوط بشه
دستی به گوشه شال مشکیم کشیدم و از پله های آموزشگاه بالا رفتم
.............................
رشاد:
 
از همون لحظه اول که دیدمش شناختمش
از دیدنش هم خوشحال شدم و هم یکم شوکه
ولی مطمئنم آیریک خوشحال میشه
بعد از این همه سختی شاید اونا دوباره بتونن یه خانواده بشن
هیچ فرقی با کودکیش نکرده بود همچنان زیبایی و جذابیت اروپایی خودش رو داشت  فقط یکم شکسته شده بود
که مطمئنم به خاطره سختیای زیادی که کشیده
نمیدونستم چه طور باید به آیریک این خبر رو بدم
خبر اومدن خواهرش رو اونم حالا که ما فقط 1 قدم دیگه تا اجرای نقشمون مونده فقط یک قدم
ولی واسم عجیبه اینکه آنیکا الآن این موقع ایرانه
دختری که پاش رو از ولگاگراد اونورتر نگذاشته حالا تو این کشوره
واسم عجیبه اونم دقیقا وسط بازی  پیداش کردم
مطمئنا آنیکا هیچی از گذشته نمیفهمه
وقتی پدر و مادرش مردن اون فقط 8 سال داشته
پس از جزئیات ماجرا هیچ خبری نداره
باید با آیریک مشورت کنم
صدای ضبط رو بلند تر کردم وتا جای امکان پدال گاز رو فشار دادم
 بازی حالا جذاب تر میشه
 
دنبال چی میگردی تو این مرد تنها
تو نمی فهمی یه لحظه هاشو حتی
تو پی این نباش که باشی توی فردا
تو نمیتونی باشی با من هرجا
دنبال چی میگردی تو این مرد خسته
همونا که دنبالش بودن قبلا بسه
با تو ام نمیتونه مشکلاتش حل شه
مارو به خیر تو امیدی نیست
گرچه
تو شر مرسان بسه واسه ما
تو شر مرسان بسه واسه ما
تو شر مرسان بسه واسه ما
................
نمیخوام رابطه رو کنی عمیق تر
من نیستم اگه فک کنی دقیق تر
خیلی دلیل هست که نباشم تو این رابطه
که امشب سرشه
 میکنیم قطع
این نشون و این خط
من نیستم اصلا اهل ظاهرسازی و تشریفات
ولی رفیق اون روزاتم که غرق کشتیهات
تو واست فرقی نداره که باشه هرکی بات
هرچی خواست ازت بگیره فرداش بیاد هرکی جات
من
نه
مثه بقیه پر هوس نیکشم
ببین بدون تو دارم نقس میکشم
پس بهم حق بده
که باور نکنم اون ظاهر فیکو
ظاهرت  خیلی خوشرنگه
ولی قشنگ نی اصلا باطنت حیف تو
................................
برو امید نیست به خیر تو
قبلا خیلیا بودن به غیر تو
اوووو
دو سه روز هستیو
میری مثله بقیه باید بزنم قیدتو
میگی تو فرق داری نیست عین تو
همه حرفات قبوله خیلی خوب
ثابت کن
چیه چرا ماتت برد؟
..................................
من کسی رو نمیخوام که باهم مثله دوستای هرز بلاسیم
تهشم به هیچ جا نرسیم مثه قطار شهر بازی
من کسی  رومیخوام که باهام بیاد زیر بارون شب
وقتی از دنیا فراریم کنار اون آروم شم
با اینکه مشکلاتم نمیتونه حل شه
بزار با توام مثه بقیه چند روزی سر شه
بعید میدونم
این جوری اوضاع بهتر شه
مارو به خیر تو امیدی نیست
 گرچه
.............................
تو شر مرسان بسه واسه ما
تو شر مرسان بسه واسه ما
تو شر مرسان بسه واسه ما
.............
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، love selena gomez ، هانی*
#3
خوب

ادامه

تورو خدا بذار
پاسخ
#4
بقیش رو لطفا بزار.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
گمراه 1

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://girlsclub-j4g.mihanblog.com/












پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3
#5
سلام دوستان عزیزم
رمان در دو قسمت ویرایش شده
حتما مطالعه کنید

رمان گمراه (4)

کلاس واقعا خسته کننده بود
هرجور شاگردی داشتم از 18 گرفته تا 10 ساله
دستمو کشیدم به گردنم و کمی ماساژش دادم

خشک شده بود
کیفم رو برداشتم و بعد از خداحافظی با همه
از آموزشگاه رفتم بیرون
رفتم سر خیابون تا تاکسی بگیرم
بایدمیرفتم پیش شایان
قرار بود امروز یکیو پیدا کنه بیاد پلمپ رو باز کنه
باید لوازم ضروریمو برمیداشتم
ساعت 8 شب بود
خسته کنار خیابون ایستادم
یه ربع بعد تاکسی گرفتم وآدرس کلانتری رو دادم و ماشین به سمت کلانتری حرکت کرد
....................................

به کلانتری رسیدم بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم و به سمت در ورودی رفتم
نگهبان جلوی در جلوی راهم رو گرفت
بهش گفتم:
- با سرگرد امین کار دارم
- ایشون الآن کار دارن
- بله میدونم کار منم واجبه
- خوب کارتون رو بگین من بهشون میگم
سر و کله زدن با نگهبان بی فایده بود بی فایده
- بگین خانم هوانسیان اومدن جلوی در با شما کار دارن
- باشه
نگهبان رفت کنار جدول نگهبانی نشستم و سرمو تو دستام گرفتم
نمیدونستم باید با خونه پلمپ شدم چی کار کنم
فردا دانشگاه داشتم و یک امتحان سخت
مطمئنا این بی خانمانی خیلی خوبروی درسم تاثیر میگذاره
..............................

رشاد


- بابا عزیز من فردامیارمش اینجا تو خودت رو اذییت نکن میدونی که واست خوب نیست
- آره رشاد میدونم ولی نمی دونی چه حالی دارم اون اینجاست تموم وجود من اینجاست نمیدونی چقدر خوشحالم میخواستم بعد از تموم شدن این بازی مسخره از ایران برم و دنبالش بگردم ولی اون الآن اینجاست من باید ببینمش
- باشه من بهت قول دادم که میارمش اون الآن خونه شایانه تو که میدونی چقدر واسه رسیدن به این نقطه زحمت کشیدیم میخوای تموم زحماتمون رو بر بادبدی ؟ یادت رفته الآن وقتشه . بزار حساب شده بریم جلو
- میدونم چی میگی رشاد ولی دلم طاقت نمیاره اون نباید الآن اونجا باشه تو خونه اون ............
سرفه های پی در پی بالاخره کارش رو یک سره میکنه میدونم
قرصش رو جلوی دهنش بردم و همینطور که سرفه میکرد همراه آب بهش دادم پشت کمرش رو چند بار ماساژ دادم حالش بهتر شد
- ببین آیریک داری با خودت چیکار میکنی ؟ فکر میکنی اون راضیه؟نه آیریک بزار حساب شده میریم جلو ببین حالا آنیکا هم هست اون اگه بفهمه بهمون کمک میکنه
- نه رشاد اون نباید بفهمه اگه بفمهمه نفرت ازآنا تموم وجودش رو پر میکنه نه من نمیخوام
- آره میدونم ولی آخر که چی اون حق داره بدونه اینکه تو گذشته یه سری اتفاقات افتاده به اونم مربوط میشه آنا مادر اونم بوده اون باید بفهمه
- نمیدونم رشاد به مسیح گیج شدم چرا آنیکا الآن اینجاست؟ اونم درست تو خونه شایان نمیدونم ولی نترس بالاخره میفهمیم
رشاد؟
- بله؟
- آنیکا چی شکلی بود ؟
-درست شبیه اون عکسی که از بچه گیش نشونم دادی
- یعنی هیچ تغییری نکرده بود ؟
- نه فقط یه خورده شکسته شده بود انگار سختی زیادی کشیده
- آره میدونم حق داره دختر بیچاره .....
- ولی آروم باش حالا اون پیش توعه خواهرت اینجاست شما دوباره با هم این
- میدونم ولی نمیتونم آروم باشم تا وقتی اون عوضی داره نفس میکشه آرامش واسه من و آنیکا وجود نداره
- درست میشه اونم بالاخره به سزای اعمالش میرسه
- امیدوارم
- خوب حالا وقت خوابه بهتر زودتر بخوابی چون قراره فردا خواهرت رو ببینی
ویلچر و هول دادم و بردم سمت تخت
آروم کمکش کردم تا از روی ویلچر بلند شه و بیاد رو تخت
وقتی دراز کشید پتو رو روش انداختم چراغ رو خاموش کردم لحظه آخر که داشتم میرفتم مچ دستم رو گرفت و گفت:
- رشاد بابت همه چی ممنون
- دستش رو گرفتم و گفتم:
- خواهش میکنم تو که میدونی این کارا روبه خاطر خودت میکنم تو برادریت رو در حق من تموم کردی
- هنوزم بهش فکر میکنی ؟
- شاید
لبخند غمگینی زد و چشماشو بست دستش رو ول کردم و آروم از اتاق بیرون رفتم
در یخچال رو باز کردم یه بطری آب سرد و تا ته سرکشیدم
داروهاشوگذاشتم تو فریزر

حدود 5 ساله که ام اس داره
..............................................................................







امشب با شایان رفتیم و پلمپ خونه رو باز کردیم وسایل و لوازم ضروریم رو برداشتم و و دوباره با شایان برگشتیم خونشون

امشب واقعا سر شام بهم خوش گذشت
شیدا لازانیا درست کرده بود
با شوخیایی که پانیذ و پویان موقع شام میکردن کلی خندیدیم
شایان هم هی سر به سر شیدا میگذاشت و لجش رو در میاورد
آخر سر هم من و پانیذ ظرف هارو شستیم
شیدا و شایان رفتن بخوابن
من اصلا خوابم نمیومد
دیدم پویان و پانیذ هم نشستن تو نشیمن 3 تا فنجون قهوه درست کردم و رفتم سمت کاناپه
پویان با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- آخ دستت درد نکنه اینقدر نیاز به یه فنجون قهوه داشتم ممنون
پانیذ اخمی به پویان کردو گفت:
- وا آنیکا جون چرا شما تا وقتی این هست چراشما درست کنی
و مشتی به بازوی پویان زد پویان سریع بلند شد و سینی رو از دستم گرفت
و رو به پانیذ گفت:
- البته این حرفت قبول ولی بهتر نیست یه تکونی به خودت بدی یواش یواش دارم واسه رشاد نگران میشم
پانیذ ایشی کرد و گفت:
- خیلی هم دلش بخواد مگه نه آنیکا !
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- فکر کنم رشاد رو دیده باشی دوست صمیمی باباست 2 ماهی میشه که نامزد کردیم قراره بعد از کنکور من ازدواج کنیم
لبخندی زدم و گفتم:
- چه خوب آره دیدمش ایشون واقعا عالین
پویان گفت:
- در مورد همه این قدر زود به نتیجه می رسی ؟
- شاید
- در مورد من؟
- شما زیادی خوشحالی نمیدونم چرا ولی این واقعا خوبه ! کمتر کسی رو دیدم که اینقدر بخنده
و خوشحال باشه حتی وقتی مامانتون دعواتون میکنه هم میخندین!
پویان خندید و گفت:
- شاید اینطور باشه و راجب پانیذ؟
- پانیذ دختر خیلی خوبیه هم خوش برخورد و هم روشن فکر خیلی هم نازه
پویان با قیافه حق به جانب گفت:
- روشن فکرفکر نکنم!
پانیذ کوسن روی نشیمن رو به سمت پویان پرت کرد که کوسن محکم خورد تو دهن پویان
پویان صورتش رو جمع کرد و گفت:
- دیدی گفتم
هرسه خندیدیم ساعت حدود 12 بود نمیدونم چرا سرگرد این قدر زود میخوابه بی خوابی بد جور زده بود تو سرم
انگار پانیذ و پویان هم همین شرایط رو داشتن که یهو زنگ در به صدا در اومد
پویان اخمی کردو گفت:
- کیه این وقت شب!
رفت سمت آیفون اخمی کرد و روبه شیدا گفت:
- اووووف خرس قطبیه مزاحم همیشگی واقعا فکر نمیکنه شاید این وقت شب کسی خواب باشه
پانیذ قرمز شد و گفت:

- صدبار بهت گفتم بهش نگو خرس قطبی در ضمن این وقت شب هیچکس خواب نیست حداقل مزاحم خواب تو که نشده
و با یه لبخند بزرگ رفت سمت در
و اونجا منتظر بود تا خرس قطبی که شایان میگفت بیاد
پویان رو به من گفت:
- میبینی تو رو خدا هنوز چیزی نشده کلی ذوق مرگ شده وای به حال اینکه چیزی هم بشه
با اشاره بهش گفتم کیه ؟
که خیلی آروم گفت:
- آقا داماد
ریز خندید و رفت کنار پانیذ
رشاد اومد تو و پانیذ با دیدنش واقعا خوشحال شد پرید تو بغلش و گفت:
- وای عزیزم نمیدونی چقدر خوشحالم که میبینمت ظهر که مامان گفت اومدی و من نتونستم ببینمت خیلی ناراحت شدم ولی میدونستم که تو حتما به دیدنم میای
رشاد آروم سعی کرد پانیذ رو که مثه یه پیچک دورش پیچیده شده بود از خودش جدا کنه و گفت:
- آروم باش بزار حداقل برسم
پویان مشتی زد توبازو رشاد و گفت:
- گفته بودم مثه سیریشه ولی تو گوش نکردی حالا هم دیگه بیخ ریشته
پانیذ ناراحت سرش رو انداخت پایین
رشاد خندید و دست پانیذ رو گرفت و گفت:
- حالا ببینم خانوم کوچولو من حالش خوبه نبینم ناراحت باشه
و با دستش آروم چونه پانیذ رو گرفت و سرش رو بالا آورد
پانیذ هم تو چشمای مهربون رشاد لبخند زد

پانیذ رشاد رو به سمت اتاق نشیمن آورد و رو به من گفت:
- خوب آنیکا جون اینم نامزد من
طرفش لبخند زدم و گفتم :
- بله امروز باهاشون آشنا شدم خیلی بهم میاین
رشاد لبخند زد و گفت:
- ممنون
پویان اومد و گفت:
- بچه ها من خوابم نمیاد یه کاری بکنیم دیگه
پانیذ رو به من گفت:
- از بابا شنیدم بلدی ویولن بزنی میشه واسمون بزنی ؟ البته با ید حتما باهاش بخونی
- راستش آره بلدم ولی خوب سرگرد ازم تعهد گرفته دیگه نخونم راستش میترسم
پویان سریع گفت:
- اونش با من در ضمن اینجا خونس مکان عمومی که نیست
و سریع به سمت پله ها رفت و گفت:
- الان میارمش
پانیذ گفت:
- رشاد خیلی ویولن دوست داره خیلی سعی کردم یاد بگیرم و لی نشد راستی آهنگ ایرانی بلدی بزنی ؟ لطفا ایرانی باشه
به تنها آهنگی که ایرانی بود فکر کردم
- آره بلدم
پویان با یه حرکت ویولن رو آوردو گفت:
- یالا شروع کن
- پدر و مادرت بیدار نشن گناه دارن خیلی خسته ان
- نه اونا الآن خان هفتمن
- خان هفتم؟
رشاد گفت:
- منظورش اینه که حالا حالا ها خوابن
- باشه
چشمامو بستم ویولن رو تو دستم گرفتم ورو شونم گذاشتم آرشه رو روسیم های ظریفش کشیدم:

هیچکی اینجا حال من تنها رو نمی دونه
من احساساتی دیوونه
تو دلم ریختن غم دنیارو
دلم از دنیای خودم خونه
خستم از خوابای پریشون و شب و دلتنگی
خستم از تکرار هر آهنگی
که یادم میندازه چقدر تنهام وسط این آدمای سنگی
منو تنها گذاشت

کوهم اما لک زده روحم واسه اونی که توی دلم جا شه
کجاست اون کسی که میخواست تا قیامت هم نفسم باشه
کوهم اما لک زده روحم واسه اونی که توی دلم جاشه
کجاست اون کسی که میخواست تا قیامت هم نفسم باشه
منم و و رویایی که رنگش رفته و پژمرده
منم و قلبی که ترک خورده
منم ودلشوره و بیتابی یه نفر آرامشموبرده
یه نفر که نیست و نبودش خیلی واسم درده
قفسم تنگه نفسم سرده
به همون بغضی که خفم کرده میدونستم که بر نمیگرده
منو تنها گذاشت
کوهم اما لک زده روحم واسه اونی که توی دلم جاشه
کجاست اون کسی که میخواست تا قیامت هم نفسم باشه
کوهم اما لک زده روحم
واسه اونی که توی دلم جاشه
کجاست
اون کسی که میخواست
تا قیامت هم نفسم باشه

.......................................
بعد از تموم شدن آهنگ

چشمام رو باز کردم هیچکس هیچی نمیگفت
پانیذ با ناراحتی نگاهم میکرد احساس کردم تو چشماش ترحم وجود داره چیزی که ازش بیزار بودم
پویان دیگه لبخند نمیزد
و رشاد
قیافش دیدنی بود
اخم رو پیشونیش که هر لحظه غلیظ تر میشد
و چشمای آبیش که حالا دیگه مشکی شده بود
اینا چشون بود
سعی کردم لبخند بزنم
سریع ویولن رو جمع کردم
پویان با صدای ضعیفی گفت:
- عالی بود ولی چرا این قدر غمگین
-راستش تنها آهنگ ایرانیه که خوب یاد گرفتم
پانیذ گفت:
- خیلی غمگین بود آدم یاد بدبختیای زندگیش میفته حتما تو گذشته خیلی اذییت شدی

رشاد سریع گفت:
- اینقدر زود قضاوت نکن دیدی که گفتن این تنها آهنگ ایرانیه که بلدن ولی به نظر من بی نظیر بود
پانیذ گفت:
- آره خوب ولی خوب بهتره زیاد به این آهنگا گوش ندی مشاورم میگه آدمو داغون میکنه به مرور پیرت میکنه
پویان گفت:
- آره گرچه تو حالا حالاها پیر نمیشی با این لقمه ای که به تو رسیده تا چند قرن مزه ی چربش میمونه زیر دندونت
- اااااا رشاد ببینش خوب یه چیزی بهش بگو
- خوب چی بگم عزیزم داداشته سعی کن بزرگ بشی خودت حقت رو بگیر در ضمن بهتره دیگه بری و بخوابی چون فردا باید بری مدرسه
- باشه رشاد اگه به مامانم نگفتم اصلا حالا باهات قهرم
رشاد سریع گفت:
- نه تو روخدا قهر نکن الان میرم ادبش کنم
و با اینحرف به سمت پویان رفت که مثلا کتکش بزنه ولی پویان هی فرار میکرد و کلی ادا و اطوار از خودش در میاورد
کیف ویولن رو برداشتم که پانیذ بلند گفت:
- واقعا تو گذشتت چی بوده ؟ آنیکا چرا اینقدرناراحتی؟
خودمم نمیدونستم تو گذشتم چی بوده
با این حرفش پویان و رشاد برگشتن طرفم
با حالت جدی گفتم:
- چیز زیادی نمیدونم پدر ومادرم به فاصله یک سال از هم مردن و منو برادرم رفتیم یتیم خونه برادرم 18 سالش که شد از اونجا رفت ولی قول داد که برگرده که بر نگشت فقط همین من اومدم ایران دنبال برادرم چونبهم خبر رسید که اینجاست ولی نبود 3 سال گشتم اینجا نبود منتظرم درسم تموم شه برمیگردم ولگاگراد
اونجا حداقل یه چندتا دوست دارم

رشاد گفت:
- بهتره گذشته رو بریزی دور هیچوقت به پلهای پشت سرت نگاه نکن
لبخند غمگینی بهش زدم و گفتم:
- من بخوام گذشته نمیخواد اون همیشه با منه
رشاد به دیوار روبروش خیره شد و گفت:
- مطمئنا اینا همیشگی نیست
بهش نگاه کردم یه دفعه نگاهش رو به سمت من گرفت
نگاه خیره و غمگینش
نمیدونم چی دیده بود که اینجوری نگاه میکرد
نگاهش رو ازم گرفت و رو به شیدا گفت:
- من دیگه میرم
پویان رفت سمتش
رشاد گفت:
- من دیگه میرم پویان جان دیر وقته به شایان سلام برسون و بگو حتما بهش سر میزنم
- باشه ولی کاش بیشتر میموندی خوش گذشت؟
- آره خوش گذشت
دوباره غمگین رو به پانیذ گفت :
- بهتره بری بخوابی فردا باید بری مدرسه منم میرم خونه خیلی فردا کار دارم
پانیذ به رشاد نزدیک شد ورشاد پیشونیش رو بوسید و یه چیزی در گوشش گفت رفت کنار در و رو به من گفت:
- خداحافظ آنیکا خانم شب خوش
با لبخند کم جونی ازش خداحافظی کردم پویان و پانیذ هم تا دم در رفتن که بدرقش کنن
کیف ویولن رو انداختم رو دوشم و به سمت اتاق خواب رفتم
........................................................................


رشاد
دستم رو از شیشه ماشین بیرون کردم سیگار توی دستم دود ش تو هوا پخش میشد و رایحه تلخش مستقیم توی صورتم میخورد آخ که چه حس خوبی بود



دستم نمیرسه به بارون
این ابر تن پوشم نمیشه
من چیزیو یادم نرفته
چشمات فراموشم نمیشه
با ماه هرشب گریه کردم
تو ماه بودی گریه کردی
من قول دادم باشم اما
تو قول دادی بر نگردی
توقول دادی بر نگردی


دنده رو بادستم عوض کردم
سردردم با کشیدن سیگار کم شده بود
دوباره اون چشمای مشکی لعنتی اومد توی ذهنم
یعنی شب چشمات الان کجاس


هرگز فراموشت نکردم
هرگز تورو از دست ندادم
عکست رو دیوار هنوزم
من خنده هاتو پس ندادم

یاد لبخند شیرینت
هنوز باهامه فرشته ی من
فرشته ی بیگناه من
کاش میدونستم و خیالم راحت بود که جات راحته ولی نیست
جای تو الان راحت نیست میدونم
میدونم اسیر شدی اسیر زیاده خواهی خودت
اسیر ثروت
ولی آیا راحتی
آیا منو یادت هست
چشمام شروع به باریدن کردن



بارون زده رو بالشم
کم مونده که دیوونه شم
دنیام طوفانی شده
هرچیزی بی تو بی خوده
از عشق چیزی کم نزار
اینقدر دلتنگم نزار
چندروز مونده تا بهار
برگرد بسه انتظار

کاش برگردی
من همینطوری که الان هستی قبولت دارم
زیبای من کاش برگردی کاش بیای

هرگز فراموشت نکردم
هرگز تورو از دست ندادم
عکست رو دیوار هنوزم
من خنده هاتو پس ندادم


................................................................................​....

صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم
سرم درد میکرد
دیشب بعد ازرفتن رشاد از بچه ها خداحافظی کردم و رف

تم خوابیدم
به ساعت نگاه کردم
ساعت 7 بود باید تا 9خودم رو میرسوندم دانشگاه
امروز باید به یک دامداری سر میزدیم کار عملی داشتیم
سریع ازروی تخت بلند شدم
با دیدن سرویس توالات تو اتاق لبخند زدم
اینا خیلی به فکر مهموناشون هستن این عالیه
بعد از شستن دست و صورتم حسابی

سرحال شدم
رفتم سراغ
چمدونم و لباسام که دیشب آورده بودمشون
مانتوهامو به کمک پانیذ دیشب قبل
از شام گذاشته بودیم تو کمد . رفتم سراغ کمد یه پالتو سفید از تو کمد کشیدم بیرون امروز هوا سرد شده بود
یه مقنعه مشکی برداشتم و با اتوی تو اتاق مشغول اتو کشیدنش شدم
یه شلوار کتان مشکی هم پام کردم
سریع حاضر شدم
مثله همیشه موهامو با کش بالا سرم جمع کردم مقنعه مو پوشیدم کتابامو گذاشتم تو کوله زغال سنگیم و از اتاق خارج شدم
روی پله ها بودم که پانیذ رو درحال بیرون اومدن از اتاقش دیدم
یه لبخند بزرگ بهم زد و گفت:
- سلام آنیکا جون صبحت بخیر
- سلام پانیذ جون صبح توهم بخیر
- میری دانشگاه؟
- آره
- منم دارم میرم مدرسه بدو بیا بریم صبحونه بخوریم
با پانیذ رفتیم تو آشپزخونه
شیدا مشغول ریختن چای بود و البته قهوه من
که با دیدن ما صبح به خیر گفت
به خاطر من کیک شکلاتی درست کرده بود چون صبحانه نمیخوردم
به خاطر اینکه ناراحت نشه یکم از کیک شکلاتی رو با قهوه خوردم ازش تشکر کردم
واز سر میز بلند شدم
پانیذ هنوز داشت میخورد
- میدونم صبحانه نمیخوری آنیکا جان ولی به خدا اینجوری خیلی ضعیف میمونی تازه اگه صبحونه بخوری سرحالم میشی
- ممنون شیدا جان ولی این یکی از عادتای بد منه نمیشه کاریش کرد
- باشه عزیزم هرجور راحتی میری دانشگاه؟
- بله
- اجازه بده بگم پویان......
- ببخشید شیدا جان ولی اگه میشه بزارین خودم برم اینجوری راحت ترم
- باشه عزیزم موفق باشی
- مرسی راستی من ظهر دانشگاه هم
- یعنی چند برمیگردی ؟
- شاید6 عصر
- اوف باشه عزیزم مواظب خودت باش
- چشم
از پانیذ هم خداحافظی کردم و رفتم سمت در و کتونیهای سفیدم رو پوشیدم
و ا ز در رفتم بیرون
وارد حیاط شدم و بعد از پی مودن اون حیاط سنگی از خونه زدم بیرون
تاسر کوچه راهی نبود
باید تا اون سر میرفتم و بعد وارد ایستگاه مترو میشدم
یقه ی پالتوم رو کشیدم بالا و دستامو گذاشتم تو جیبم
تو افکار خودم بودم که با بوق ماشین عقبی به خودم اومدم یه لامبورگینی سورمه ای
از سر راهش رفتم کنار تا رد شه
اومد از کنارم رد شد
شیشه هاش رو داد پایین
فکر کردم مزاحمه قدم هامو تند تر کردم ولی اون ول کن نبود
برگشتم که بهش بگم بره رده کارش
که دیدم رشاد پشت فرمونشه
با یه لبخند گفت:
- فقط میخوام برسونمتون
خیلی عصبانی شدم پسره پرو داشتم سکته میکردم با اخم گفتم
- ممنون ولی ایستگاه مترو نزدیک تره منم راحت ترم که با مترو برم
واسم عجیب بود که چرا رشاد باید این موقع صبح اینجا باشه
حتما اومده بوده پانیذ رو ببینه
باز بهش نگاه کردم که دیدم دست بردار نیست بدجور زوم کرده بود روم
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- ممنون آقا رشاد من دیگه میرم خداحافظ
اولین قدم روکه برداشتم گفت:
- آنیکا؟
با تعجب برگشتم سمتش که گفت:
- با من بیا
- من؟ کجا بیام؟
- پیش آیریک
با شنیدن اسم آیریک مثه گیج و منگا بهش نگاه کردم
- تو آیریک رو از کجا میشناسی ؟
- با من بیا آیریک منتظرته
- آیریک ؟ تو میدونی اون کجاست؟
- آره با من میای؟
مطمئن نبودم رشاد درست بگه یا نه ولی من اصلا اسمی از برادرم جلوی خانواده ی سرگرد نبرده بودم واین که رشاد اسمش رو میدونست و اینقدر قاطعانه از اسمش حرف میزد واسم عجیب بود
رشاد دوباره گفت:
- آنیکا میای؟
با شک بهش نگاه کردم وگفتم:
- میام
................................................................................​..........................................................

رمان گمراه (5)

رشاد

دختر بیچاره با ترس و لرز سوار ماشینم شد
دیشب که اون ساز غمگین رو زد
دلم به حالش سوخت با آیریک حرف زدم و اونم قبول کرد که اول صبح برم دنبالش
تو چهره اش هیچی نمیشد دید
زیبایی اروپاییش غیر قابل وصف بود
زیبایی که هر چشمی رو مجذوب میکرد
ولی این زیبایی در برابر اونهمه سختی که کشیده بود هیچی نبود هیچی
به چراغ قرمز رسیدیم
آینه رو روی صورتش تنظیم کردم
تو چشماش خیره شدم
چشمایی که هر وقت بهش نگاه میکردم دریایی از آرامش رو واسم میاورد
چشمای آبی روشن
اونم تو چشمام نگاه کرد نمیدونم چی توی نگاهم دید که گفت:
- آیریک رو از کجا میشناسی؟
- خودت میفهمی
- کی؟
- همین امروز
دیگه چیزی نگفت و به بیرون خیره شد
دوباره فضای پر سکوت تو ماشین رو با بلند کردن صدای استریو پرکردم...

نگران آیندتی
دلشوره داری تو هر حالتی
نمیدونی چی خوبه چی بد
نمیدونی چیکار باید کرد
مسیرت از سنگ پر میشه
دلت یه وقتایی دلخور میشه
از این و اون
اما بدون
که هرچی که باید اتفاق بیفته میافته یه روزی
نگران نباش
چون هرچی که باید اتفاق بیفته میافته یه روزی
نگران نباش
به خطای مستقیم مسیرت خیره شو
و هیچوقت اسیر پشت سرنشو
تو خاطره نرو
مثه باد از کنار آدما رد شو
بزار پشت سرت بگن به هم این دیوونه رو
بگن این دیوونه
فقط تو خلوت بگو باخودت همش بگو
بگو هر سقوط یعنی شروع پروازم
تموم دنیا اگه دست به دست هم بدن
سر راه تو یه سد بشن
بازم
هرچی که باید اتفاق بیفته می افته یه روزی
نگران نباش
چون هرچی که باید اتفاق بیفته می افته یه روزی
نگران نباش



نگران آیندتی
دلشوره داری تو هر حالتی
اگه یه وقتایی ترسیدی
اگه جواب خوبی رو بدی دیدی
بدون
برگشتن ورق نزدیکه
دنیا همیشه تنگ و کوچیکه
یه روزی رو برو میشی با آرززززززززززززوتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

به خطای مستقیم مسیر خیره شو و هیچوقت
اسیر پشت سر نشو
تو خاطره نرو
مثه باد از کنار آدما رد شو
بزار پشت سرت بگن بهم این دیوونه رو
بگن این دیوونه رو

فقط تو خلوت بگو باخودت همش بگو
بگو هر سقوط یعنی شروع پروازم
تموم دنیا اگه دست به دست هم بدن
سر راه تو یه سد بشن
بازم
هرچی که باید اتفاق بیفته می افته یه روزی
نگران نباش
چون هرچی که باید اتفاق بیفته می افته یه روزی
نگران نباش


زندگی فقط آبتنی کردن در حوضچه اکنون است نه غرق شدن
برای تغییر دادن اول باید باور کرد
باید باور کرد



................
آنیکا

به یک آپارتمان رسیدیم
یه آپارتمان تماما سفید
سنگهای سفیدش از تمیزی میدرخشید
رشاد ماشینش رو نزدیک ساختمون نگه داشت
از ماشین پیاده شدم
مات و مبهوت به ساختمون خیره شده بودم
یعنی من واقعا تا چند دقیقه بعد برادرم رو میدیدم
چه طوری شد که به رشاد اعتماد کردم
چه طور تونستم
من اینجا چیکار میکنم من داشتم میرفتم دانشگاه
رشاد که از مکث من جا خورده بود اومد نزدیکم و گفت :
-همین جاست بیا بریم
- کجا؟
- پیش برادرت
- من من مممم من میخوام برگردم
- چی برگردی ؟
- آره میخوام برگردم
کیفم رو رو ی دوشم جابجا کردم و فکرم اصلا کار نمیکرد اصلا متوجه نبودم دارم چیکار میکنم
رشاد آروم گفت:
- آنیکا از من میترسی؟
با شک بهش نگاه کردم
- پس میترسی به خدا برادرت دو روزه که منتظرته آنیکا با من بیا آیریک دو روزه تو این خونه منتظرته باید بیای ببینیش
- من نمیتونم قبول کنم من دنبال یه نشونه ام از کجا معلوم راست بگی ؟
- مگه اسم برادرت آیریک نیست
- این درسته ولی بازم نمیتونم قبول کنم شاید رفتی و تحقیق کردی
- آخه دختر جون از کجا وچه طوری چی میگی تو!
- من نمیدونم تا وقتی مطمئن نشم با شما هیچ جا نمیام
- باشه ولی من فکر نکنم کسی تو این کشور بدونه پدرت به خاطر مادرت خودکشی کرد
به گوشام شک کردم
این چی میگفت
آره درست میگفت پدرم
تا جایی که یادمه
تا جایی که خانم ژان گفته بوداین موضوع
سالهاست که مدفون شده
مگه غیر از اینه همون جا تو ولگاگراد
همونجا وقتی بچه بودم
من فراموش کردم
من اون اتفاق رو فراموشش کردم
نمیدونم چرا ولی خوب یادمه پدر من خودکشی کرده بود زیر یک پل
با تزریق آمپول هوا
بعد از مرگ مادرم
این رو خوب یادمه
اما اینجا تو ایران هیچکس نمیدونست
یعنی کسی نبود که بخواد بدونه
ولی رشاد
یه آدم غریبه
نامزد پانیذ
اون چی طور فهمید!
با چشمانی به غم نشسته گفتم:
- میخوام آیریک روببینم
...........................
وارد ساختمون شدیم
واحدی که رشاد به سمتش میرفت یک واحد هم کف بود
رشاد جلو حرکت میکرد و من پشت سرش
بالاخره به در واحد رسیدیم
رشاد در واحد رو با کلید باز کرد اول خودش وارد شد
و به دنبالش من وارد شدم
یک واحد کوچیک بود
کاملا ساده
شبیه واحد خودم تو تهران پارس
فقط این یکم کوچیک تر بود
سرویس مبلمان قهوه ای و رنگ و رو رفته
آشپزخونه کاملا ساده
و فرش کهنه ای که کف سالن بود
واسم عجیب بود اینجا آپارتمان رشاد باشه چون با وجود تیپ و قیافه و ماشینایی که ازش دیدم اینجور خونه ای .....
رشاد به سمت پذیرایی اشاره کرد و گفت:
- لطفا بشین الان میام
و در برابر چشمان منتظر من به سمت اتاق کنار آشپزخونه رفت
................................................................................​.......
رشاد

- حسابی ترسیده بود
البته حق داشت به بدبختی حاضر شد بیاد مجبور شدم یه گریزی به خاطرات تلخش بزنم
- الان اون بیرونه
- آره حالا تو زود باش اینو بپوش بعد از این همه سال خوشتیپ بری جلوی خواهرت
- هههه خوشتیپ البته فکر کنم ویلچر یکم مشکل ساز شه آخه من هیچوقت ندیدم آدم ویلچری خوشتیپ بشه
- حالا تو گوش کن به حرفم ضرر نمیکنی داداش
- باشه داداش
بیچاره آیریک
نه بیچاره آنیکا بعد از این همه سال باید برادرش رو روی ویلچر ببینه
این همه سختی و در آخر ...............
پیراهن سفید رو تنش کردم
چندتا دکمه ی جلوی پیراهن رو باز گذاشتم شلوار کتان مشکی رو هم پاش کردم
موهای قهوه ای تیره اش رو رو به بالا شونه زدم دورش چرخیدم و سوتی زدم
و اون فقط یه پوزخند زد
آیریک واقعا خوشتیپ بود حتی صدبرابر بهتر از من و این نقص این بیماری
هیکلش که خدادادی عضله ای و تو پر بود
بعضی وقتا زورم بهش نمیرسید
ولی حیف
حیف که جوونیش تباه شد
................................................................................​........................

آنیکا
با پام رو زمین ضرب گرفته بودم
پس چرا نمیاد
از جا بلند شدم و صدا زدم
- آقا رشاد پس چرا نمیاین؟
در اتاق باز شد
نگاهم ثابت شد روی در اتاق
وبعد چرخ هایی که روی زمین میچرخید و به سمت من میومد
نگاهم رفت بالاتر
روی پاهای بی حرکت
نگاهم رفت روی سینه ی ستبرش
و بعد دو چشم عسلی
چشمای آشنای مادرم
کودکیم
آیریکم
ویلچر اومد جلوتر تقریبا دو قدمی من رشاد هولش میداد
از چیزی که میدیدم شوکه شده بودم
برادر من جون من تنها کس من روی ویلچر بی حرکت بی جون
حتی قادر نبودم تکون بخورم قادر نبودم کاری کنم
حتی گریه
فقط ماتم برده بود کاش کابوس باشه
مثله کابوسای هرشب من تو ولگاگراد
مثه کابوس مرگ پدر ومادرم
نه دیگه نمیتونم برادرم نه دیگه نههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
آیریک خیره شده بود تو چشمام جوشش اشک رو توی چشماش میدیدم چشمای عسلیش سرخ شده بود
با صدایی که فقط به زور شنیده میشد گفت:
- سلام
- آیریک خودتی؟
- آره عزیزم
افتادم فرو ریختم
شکستم نه این مرد برادر من نبود آیریک من نبود
برادر من فلج شده بود
ای خدا این دیگه چه امتحانیه
یا عیسی این دیگه خیلی سخته
خیلی سخت من مثه مریم صبور نیستم
عیسی به مادر پاکت قسم جون منو بگیر این دیگه خیلی سخته
گمشده ی من حالا...........................
دیگه نفهمیدم چی شد
فقط رشاد رو بالا سرم میدیدم
درحالی که سعی میکرد یه چیزی بگه
فقط لباش تکون میخورد
کر شده بودم
کور بودم
من دیگه نبودم
................................................................................​.........................
رشاد
- ایریک یه لحظه گریه نکن بزار ببینم چه اتفاقی افتاده
......
- آیریک با توام آنیکا آنیکا آنیکا خانوم صدای منو میشنوی؟
- از اولشم اشتباه بود کاش نمیامد کاش...
- آیریک با تو ام اه دیوونه ااااااااااااااااااااااا
به سمت یخچال رفتم و داروهاشو بیرون آوردم حالش بد شده بود ازبس که گریه میکرد نفساش به خس خس افتاده بود آمپولش رو با هزار بدبختی زدم
رفتم سراغ آنیکا بیهوش رو زمین افتاده بود
لیوان آبی که رو میز کنار مبل بود رو برداشتم با دستم آب میپاشیدم تو صورتش
ولی فایده نداشت
آیریک دیگه گریه نمیکرد
فقط آروم داشت به این صحنه نگاه میکرد
چندبار زدم تو صورتش واسمش رو صدا زدم
بالاخره بهوش اومد
آروم آروم چشماش رو باز کرد
رنگش پریده بود رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب قند درست کردم
برگشتم سمت نشیمن آنیکا روی زمین افتاده بود ولی چشماش باز بود و به سقف خیره شده بود
شوک بدی بهش دست داده بود
لیوان آب قند رو به زور به خوردش دادم
کمی که حالش خوب شد
کمک کردم بشینه
آیریک گفت:
- آنیکا عزیزم حال خوبه؟ چت شد یهو ؟اگه میفهمیدم اینجوری میشه هیچوقت از رشاد نمیخواستم بیارت اینجا
آنیکا تا چشمش به آیریک افتاد زد زیرگریه و گفت:
- وای آیرک چه بلایی سرت اومده تو چرا اینجوری شدی
کشون کشون خودشو به آیریک رسوند افتاد رو پاهاش و گریه کرد
دختر زجر دیده بلند بلند گریه میکرد انگارمیخواست تمام سختی هاشو تمام دلتنگی هاشو روپاهای بی حس آیریک خالی کنه
آیریک حتی نمی تونست دستای بی جونش رو حرکت بده و خواهرش رو بغل کنه
ولی آنیکا پیش قدم شد
خواهر و برادر دقیقه ها تو بغل هم گریه کردن
آنیکا دستا و صورت آیریک رو غرق بوسه میکرد
وآیریک هم همش قربون صدقش میرفت
میدونستم اگه آنیکا بیشتر ادامه بده آیریک حالش بد میشه
واسه همین رفتم سمتش واون روجدا کردم
و بهش گفتم :
- به خدا اگه بخوای اینجوری کنی از اینجا میبرمت
و رو به آیریک ادامه دادم :
- با توام هستم ها حواست رو جمع کن بعد این همه سال که هم رو دیدین به جای اینکه حرفای خوب خوب بزنید یه ریز اشک میریزین و آه میکشین بابا خودتون به درک حواستون به من بدبخت نیست که تا حالتون بد میشه تک نفری باید نقش پرستارو بازی کنم
زانوهام درد گفت از بس راه بین آشپزخونه و نشیمن رو دوی ماراتون رفتم اگه الان تو المپیک بودم اول میشدم

با این حرفم آنیکا وآیریک زدن زیر خنده
- بیا تو رو خدا نگاه کن حق دارین حال و روز من خنده که چه عرض کنم قهقه داره آنیکا خانوم اگه باز آب غوره نمیگیری آیریک رو ببر اونورتر وخودتم بشین تا من برم قهوه درست کنم آیریک اصلا حواست نیست که مهمون داریم ها
آیریک لبخندی زد و روبه آنیکا گفت:
-بیابریم خواهری خودم همه چیو واست تعریف میکنم
................................................................................​...
آنیکا
آیریک کنارم بود برادر من حالا دیگه پیشم بود
سرتا پا گوش شده بودم تا تعریف کنه
من میخواستم بدونم چرا اون اینجوری شده
درحالی که اون میخواست از داستانی حرف بزنه که تا به امروز معمای اصلی زندگی من بود
رشاد با سه تا فنجون قهوه اومد و کنار ما نشست قهوه رو برداشتم واقعا سرم درد میکرد و بهش نیاز داشتم
آیریک گفت:
- الآن که میبینی اینجوریم اینطوریم نمیتونم سرپام بایستم به خاطر بیماری که 5 ساله به جونم افتاده ولی این همه چی که میگم نیست باید قول بدی فقط گوش کنی باشه خواهری؟
من چیو باید گوش میکردم
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- ایریک تو چی شدی ؟ تو که اینجوری نبودی بهم بگو تو که سالم بودی تو که راه میرفتی چه بیماری آیریک من گیج شدم خیلی گیج تو چرا اینجایی رو این صندلی
- گفتم گوش کن فقط گوش کن باشه ؟ من همه چیو بهت میگم به شرطی که گوش کنی باشه؟
- باشه

یادت میاد اونروزی که مامان رفت
یادته مامانمون افتاد تو رودخونه
یادته بابامون دیوونه شد
و خودش رو کشت
یادته آنیکا تو 7 سالت بود و من فقط 15 سالم بود که رفتیم یتیم خونه
تا وقتی بچه بودیم هم رو داشتیم تو زیاد از ماجرا خبر نداشتی چون تو بچه بودی کوچیک بودی هیچ درکی نداشتی همه بهت میگفتن که پدر ومادرت رفتن پیش خدا وتو باور میکردی آره اونا رفته بودن اما چه طوری؟
تو نمیدونستی
ولی من میدونستم نه اونقدر کامل ولی میدونستم بابا خودکشی کرده میدونستم مامان مرده ولی هیچوقت دلیلش رو نمیدونستم من تمام سالها تویتیم خونه منتظر بودم علت مرگ مامان وبابام واسم گنگ بود
18 سالم که شد باید از یتیم خونه میرفتم بهت قول دادم که بیام میدونم خواهری من نیومدم چون دستم هیچ جا بند نبود من حتی جای خواب واسه خودم هم نداشتم نمیتونستم تو رو ببرم
رفتم پیش گرند پا
یادته تا وقتی مامان زنده بود چه قدر باهامون خوب بود ولی بعد مرگش
اون پیرمرد حتی حاضر نشد به من یه لقمه غذا بده
منی که نوه ی دختریش بودم
بهم میگفت نجس
میگفت مطمئن نیستم تو نوه ی من باشی
آنی من نمیخوام تو از مامی متنفر بشی حتی نمیخوام از گرند پا متنفر بشی
چون نفرت آدم رو میسوززونه
میشی یکی عین من
ولی آنی تو باید بدونی باید بدونی
تو گذشته من و تو چیزی بوده اتفاقی افتاده که ما بی خبر بودیم بی خبر
واسم عجیب بود چرا پدر بزرگ گذاشت من و تو رو ببرن یتیم خونه
چرا عمه جین و عمو جورج و خاله امیلی اونا که فامیل ما بودن گذاشتن ما بیخانمان بشیم
گرند پا منو تو خونه اش راه نداد من که نوه ش بودم
این قضیه باعث شد که منم از گرند پا متنفر بشم
رفتم پیش می می
یادته اون همسر دوم پدربزرگ بود
یادته چقدر دوست داشت
چقدر بهت محبت میکرد
.......................

با یاد و خاطره ی اون زن مهربون رو به آیریک گفتم:
- آره یادمه
چهره ی اون پیرزن هنوز هم یادمه
ولی من هرچی دنبالش گشتم نبودن انگار رفته بودن سنپطرزبورگ
آیریک لباش رو با دهنش خیس کرد و گفت:
- آره بعد از زنش که از دستش دق کرد و مرد می می شد همه کس گرند پا
رفتم و قسمش دادم به عیسی به مسیح
ازش خواستم واسم توضیح بده رفتارهای اخیر گرندپا
مرگ عجیب مادرم
خودکشی پدرم
ولی اون چیزی نگفت

ولی من مصر تر از این حرفا بودم
پیش می می به دور از چشم گرند پا زندگی کردم
زندگی خوبی نبود ولی حداقل جای خواب داشتم غذا داشتم
ازش خواستم بره و تو رو هم بیاره ولی پیرزن بدبخت به زور خرج منو میداد
اینقدر واسش کارکردم و تو کارها کمکش کردم تا اینکه مهرم به دلش افتاد
مثل فرزند نداشتش بهم محبت میکرد
وقتی 23 سالم شد
می می منو برد نزدیک رودخونه و همه چیو تعریف کرد
تعریف کرد
چون گرندپا میخواست ببرتش سن پطرزبورگ
پیرزن بدبخت نمیخواست دینی به گردن من داشته باشه
آنی تو میخوای بفهمی
تو باید بفهمی
اینکه من و تو الآن اینجاییم تو یک کشور غریب
اینکه هردو سختی کشیدیم
اینکه تا این سن هیچکدوم طعم و مزه ی خوشبختی رو نچشیدیم
آنی اینکه من اینجام یه جوون عصبی
یه هیستریک
یه آدم ام اسی
پس میگم
آنابل مادرما قبل از ازدواجش با پدر عاشق یه پسر میشه یه پسر ایرانی الاصل
یه پسر که ظاهر خیلی خوبی داشت
ظاهر شرقیش هر آدمی رو مجذوب میکردولی باطنش تو باطن اون چیزی غیر از بدی وجود نداشت
اونا تو دانشگاه با هم آشنا میشن پسر اینقدر دل آنابل رو میبره که آنابل واقعا عاشق اون میشه
پسره خیلی پاپیچ آنابل میشه واسه همین آنابل بهش میگه بیاد با پدرش صحبت کنه و با آنابل ازدواج کنه
ولی پسره ایرانی بوده خوب میدونسته خانوادش به سختی قانع میشن که اون با یه دختر اروپایی ازدواج کنه
اما از اونجایی که آنابل همه چی تموم بوده
پسره نقشه میشه که حداقلش تا وقتی اینجاست با آنابل باشه
ولی آنابل که ساده بوده میره به گرند پا میگه
گرندپا خوشحال میشه که دخترش عاشق شده ولی وقتی میفهمه پسر ایرانی مخالفت میکنه چون خودش هم با یه ایرانی ازدواج کرده بوده اون خوب درگیریایی که سر گرفتن مادربزرگ رو با خانوادش داشته یادش بوده واسه همین پاشو تو یه کفش میکنه و میگه نه
آنابل نمیتونسته با اون پسر ازدواج کنه ولی از اون روز به بعد قید همه چیو میزنه و شهوت وعشق اینقدر سرکشش میکنن که با پسر ارتباط برقرار میکنه
پسره ازش فیلم میگیره ولی فیلمارو پیش خودش نگه میداره تا روزی که بدردش بخوره
طولی نمیکشه که خبر ارتباط آنابل با اون پسر به گوش گرندپا میرسه
گرندپا هم اولین کاری که میکنه اینه
از دست اون پسر به پلیس شکایت میکنه
پسره از دانشگاه اخراج میشه و برمیگرده ایران
آنابل چندماهی افسردگی حاد میگیره و کارش به بیمارستان میکشه
گرند پا هم که فکر میکنه همه چی تموم شدس به زور آنابل رو میده به روبیک
روبیک یه پسر پول دار بود ولی بعد از ازدواجش با آنابل ورشکست میشه
ولی آنابل حتی به ظاهر ساده ی اون هم رحم نکرد
پدر بدبخت ما فریب عشق پاکش رو خورد
بعد از بدنیا اومدن من و تو
شاید میشه گفت که مادرمون اون پسر ایرانی رو یادش رفته بوده
تا اینکه دوباره اون رو میبینه
آنابل بدبخت
باوجود داشتن دوتا بچه دوباره به دام اون می افته
پسره بهش میگه هنوزم دوسش داره
و وقتی میفهمه اون شوهر و بچه داره بهش میگه
این اصلا مهم نیست و چون اونا عاشق هم ان هیچ چیز نمیتونه مانع بشه
اونا میتونن با هم فرار کنن میگه دوتا بچه اش رو ول کنه و با اون بیاد ایران
میگه بچه هارو پدرشون بزرگ میکنه ولی حداقل اینکار اینه که از عذابی که این همه مدت آنا میکشیده راحت میشه
و به عشق واقعیش میرسه
آنابل تو ایستگاه راه آهن کار میکرده وکمی بعد از ساعت پایان کارش اونجا با پسر میرفته تو بار و اونجا حسابی خوش میگذرونده وقت هایی که ما تو خونه بی صبرانه منتظر اومدنش بودیم
اون پسر دوباره با آنا ارتباط برقرار میکنه و دور از چشم ازش فیلم میگیره
وای آنیکاااااااااااااااااااااا
حالا میفهمم چرا گرند پا میگفت مطمئن نیستم نوه ی من باشی
تا اینکه روبیک میفهمه
سعی میکنه مسئله رو منطقی حل کنه ولی
آنابل قانع نمیشه
میره با پسره حرف میزنه ولی پسره میگه زن اون خیلی وقته باهاش رابطه داشته و قراره باهم برن دوبی و اگر روبیک مخالفت کنه تمام فیلمایی که ااز آنابل گرفته و رو سرتاسر ولگاگراد و روسیه پخش میکنه
روبیک دیوونه میشه
یه شب آنابل رو تعقیب میکنه و اونو از توی بار میکشه بیرون
و باخودش میبره سمت رودخونه
اون نمیخواسته آنابل رو بندازه تو آب
ولی اینکارو انجام میده چون زنش خیانت کرده بود
ناخاسته از روی فشارهای روحی و عصبی که بهش وارد شده اینکارو انجام میده
بابامون مامانمون رو میکشه
و بعد از فشار روحی شدید خودش هم زیر پل میمیره با تزریق سرنگ هوا
آنیکامیشنوی مادرما یه زن بدکاره بوده
انگار این صدا داشت تو سرم زنگ میزد
بدکاررررررررررررررررررررررررررهههه
بدکارهههههههه
چندبارپلک زدم تا از هجوم اشکایی که میخواستن روی صورتم آوار بشن جلوگیری کنم
دست آخر با پشت دست چشمام رو پاک کردم و گفتم:
- من نمیتونم باور کنم آیریک من نمیتونم
- آره منم اول واسم سخت بود ولی آنیکا اینکه مادرما یه زن خیانت کاروبدکاره بوده حرف بقیه است ولی به نظر من اون گول سادگیش رو خورده گول سادگی
اون مرد اصلا نمیخواسته با مادر ما ازدواجکنه میخواسته اونو ببره دوبی و ازش سوء استفاده کنه
اونجا خوب بلدن با دخترا و زنا چیکار کنن
ولی مسبب اصلی این داستان
اون مرده
اون مردیکه باعث تمام این اتفاقات شد
شاید اگه روبیک روتهدید نمیکرد الآن حداقلش ما پدرمون رو داشتیم
اون مرد زندگی مارو به هم زد
اینکه من ام اس گرفتم به خاطر بیماری عصبی شدیدی که دچارش شدم
من به این روز افتادم چون با دیدن اون فیلما اون حرفا خون خونم رو میخوورد با دیدن اون مرد
من با شنیدن اون حرفا از زبون می می بدجور فروریختم واسه یه پسر خیلی سخته خیلی سخت که راجب مادرش اینچیزارو بشنوه
اون مرد بعد از مرگ با با و مامان نامردی کرد وفیلمارو پخش کرد
بایدپیداش میکردم تا انتقام خانوادمون رو ازش بگیرم
انتقام پدرم رو
با اینکه بزرگ تر شده بودم و توی یک رستوران کار میکردم
ولی هنوزم نمی تونستم بیام دنبالت چون تکلیفم با خودم مشخص نبود همه منو به چشم یه پسر از یه خانواده بد نگاه میکردن انتقام با خون و گوشت و پوست من آمیخته شده بود
25 سالم بود که شنیدم اومده ایران اومدم دنبالش
باید پیداش میکردم من دنبال انتقام بودم مهم نبود چه طوری و چه جوری ولی من دنبال انتقام بودم
انتقامم رو که میگرفتم بر میگشتم ولگاگراد
دنبال تو
توی تهران خیلی دنبالش گشتم تا فهمیدم شده مامور آگاهی
اون پست فطرت شده بود سرگرد
سرگرد شایان امین
چشمام داشت از حداقه در میومد حرفای آیریک داشت منو تا مرز جنون میبرد و این آخری
- شایان امین
- آره آنی همون که تو الآن توی زندگی نکبت بارش باهاش تویه خونه زندگی میکنی
- ولی اون....
- هیس میدونستم تو ام گول ظاهرش رو میخوری مثل مامان توهم مثل اون ساده ای
ولی آنی اون قاتل
قاتل مادرقاتل پدر
قاتل آبروی ما
فهمیدم یه پسر و یه دختر داره و یه زن زیبا
اون زن چه طور حاضر شده با اون ازواج کنه خدا میدوونه
پسر و دخترش فوقالعاده ساده ان فوق العاده
اینقدر ساده که دخترش با یه ذره محبت رشاد سریع خام ما شد
- محبت رشاد؟
به رشاد نگاه کردم
آیریک ادامه داد:
- وقتی متوجه موقعیتش تو ایران شدم تصمیم گرفتم ضربه ای که میزنم رو اول به خانوادش بزنم بعد به خودش درست مثل خودش
ولی یکم روشم رو پیشرفته تر کردم
آیریک خندید و ادامه داد:
- تصمیم داشتم خودم برم جلو احتمال میدادم منو بشناسه ولی میخواستم اینکارو بکنم میخواستم واردخانوادش بشم و هرجور شده با زن و بچه اش رابطه برقرار کنم ازشون فیلم بگیرم و آبروشون رو ببرم ولی این بیماری لعنتی .............
اوایل رفتم دنبال درمان بیماری
3 سالی بود که تو ایران بودم و هنوز نتونستم به نقشم برسم
ولی بیفایده بود فشارای عصبی من اونقدر زیاد بود که این بیماری هر لحظه قویتر میشد تقریبا داشتم از پا می افتادم
که رشاد به دادم رسید
اون منو پیداکرد تو خیابون افتاده بودم
کمکم کرد منو برد خونه اش
وقتی خیلی با هم صمیمی شدیم بهش گفتم همه چیو گفتم که واسه چی اینجام وقتی شنید خیلی ناراحت شد گفت کمکم میکنه چون
که اونم دل پری از شایان داره شایان نامزدش رو مسخره کرده و با خودش برده دبی و اونجا اون دختر رو هم قربانی هوسش کرده
نمیشه ازش شکایت کرد چون اون خود قانونههههههه
به رشاد نگاه کردم
دستاش مشت شده بود با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و سرش رو انداخته بود پایین داشت حرص میخورد
سرش رو آورد بالا
چشمای آبی تیره اش به خون نشسته بود
آیریک ادامه داد:
- رشادنقش منو بازی میکنه اون دختر شایان رو عاشق خودش کرده و وقتی خر از پل گذشت ما ضربه ی آخر رو میزنیم
با گریه گفتم:
- من باور نمیکنم آیریک خیلی بده خیلی بد ولی اون دختر گناهی نداره که قربانی هوس پدرش بشه
رو به رشاد گفتم:
- تو تو چشمای معصوم اونو دیدی آه چه طور حاضری......
- ساکت شو آنیکا
با صدای آیریک تقریبا خفه شدم
- تو چه گناهی داشتی من بابا مامان ما چه گناهی داشتیم آنی تو بگو ما چه گناهی داشتیم
باسر به رشاد اشاره کرد وگفت:
- این این پسر چه گناهی داشته ؟ ها ؟ شده کوه یخ شده سنگ عروسش عشقش شبه عروسی یه هو بزاره بره فقط به خاطر وعده و وعید چشمای ما معصوم نیست
رشاد با صدای گرفته گفت:
- من خودم خواستم آنیکا خودم حالا اگه آیریک هم بکشه کنار و کوتاه بیاد من کوتاه بیا نیستم من یه قلب میخوام که خوردش کنم و آیریک یه فیلم میخواد واسه قتل آبروی شایان همین و بس
- ولی باوجود اینا اون عوض شده اون منو که هیچ جا نداشتم برد خونش زنش باهام مثل دختر خودش برخورد میکنه و بچه هاش واقعا دوستم داره چیزی که من با 3 سال زندگی تو این کشور ندیدم من فکر میکنم شایان عوض شده باور.........
- خفه شو آنی تو میخوای......
رشاد اومد جلوی آیریک وگفت:
- چرا اینقدر ساده ای فکر نمیکنی همه ی دخترایی که باشایان بودن قربونی سادگی شون شدن تو دوست داری بری دبی ؟
- اینچه حرفیه من فقط میگم.....
- هیس گفتنیا گفته شده بهتره بری فکر کنی به همه چی
- با این وجود من دیگه خونه ی اونا نمیرم
- نمیشه که نری شایان تیزه ردت رو میزنه وپیدات میکنه حتما به دلش نشستی که بردت خونه ی خودشون
- ولی من نمیتونم
آیریک پوزخندی زد و گفت :
- تو که میگفتی اون عوض شده
- یه سوال چرا شما فقط به پانیذ گیر دادین یعنی نقشه شما با شکستن دل یه دختر جوون انجام میشه
- نگران نباش هدف ما کل خانوادس ولی فعلا پانیذ
رشاد به من نگاه کرد وگفت:
- ولی هدف میتونه پویان هم باشه
آیریک گفت:
- منظورت چیه؟
رشاد عمیق به من نگاه کرد و گفت:
- این میتونه پویان رو عاشق خودش کنه
آیریک غرید :
- رشاد؟
- آیریک منطقی باش مگه تو نمیخوای نابود بشن خوب اینم راه خوبیه من دخترش و آنیکا پسرش رو نابود میکنه
- نه رشاد من قبول نمیکنم
- نترس این یه رابطه سادس قبل از اینکه پویان بخواد کاری بکنه آنیکا تیر خلاص رو میزنه و پاش رو از زندگی پویان میکشه بیرون مسیر آنیکا به جایی ختم نمیشه
- ولی من نمیتونم ..... ولی بهش فکر میکنم
با اعتراض رو به اون دو نفر گفتم:
- من وارد این داستان کثیف نمیشم مطمئن باشین من حاضر نیستم کاری کنم مطمئن باشین
روبه آیریک داد زدم :
- فکر میکردم میبینمت وزندگیم دگرگون میشه
به خاطر تو از کشورم زدم و اومدم اینجا 3 سال با سختیا اینجا کوتاه اومدم تحمل کردم تا تورو پیدا کنم فکر میکرد م دوباره میتونیم خوشبخت زندگی کنیم ولی قلب تو سیاه شده
و این پسری که ادعای کمک به تو رو میکنه با نقشه هاش داره تو رو به نابودی میکشونه
هیچوقت فکر نمیکردم برادر من اینجوری بشه هیچوقت
کوله پشتیمو تو سینه ی رشاد که جلوم رو سد کرده بود کوبیدم و اون رو کنار زدم
روبه هردو با صدای بلند گفتم:
- دیگه تموم شد همین فردا بر میگردم ولگاگراد
بی توجه به صدا کردن های آیریک در آپارتمان رو باز کردم و از خونه زدم بیرون
................................................................................​................................................................

از آپارتمان خارج شدم نمیدونستم کجام فقط میدویدم
تو عرض کمتر 1 ساعت حرفایی شنیده بودم چیزایی دیده بودم که داشت منو به مرز جنون میرسوند به اطرافم نگاه کردم من تو عرض یک بزرگراه میدویدم
میخواستم فرار کنم
ازآدما از خودم از آیریک رشاد شایان از همه
فکر میکردم با دیدن آیریک آرامشم بر میگرده ولی بدترشد
با شنیدن اون حرفا درباره ی مادرم
داشتم دیوونه میشدم
مادر من
هنوزم لالایی هاش تو گوشم
چه طور امکان داره
چهره ی شایان اومدتوذهنم
یعنی اون باعث تموم این ماجراها شده
ولی شیدا پویان و پانیذ اونا چه تقصیری داشتن
چهره ی آیریک اومد تو ذهنم
نگاه خریدارانش وقتی رشاد بهش گفت که از من استفاده کنن
من دیگه نمیتونم
دیگه نمیخوام
برمیگردم ولگاگراد مایکل حتما هنوزم اجازه میده تو کتاب فروشیش کار کنم درسم رو هم ول میکنم
بی توجه و بی مهابا می دویدم
اینقدر سریع دویدم و دویدم که سنگ بزرگی که جلوم افتاده بود رو ندیدم
سنگ رفت زیر پام بدجور سکندری خوردم و افتادم
زانوهای شلوارم پاره شده بود
کف دستام به آسفالت کنار خیابون کشیده شده بود
و بدجور میسوخت
فکرکنم یکی از زانوهام زخمی شده بود چون میسوخت
بالاخره صدام دراومد
بغضم شکست نه از شدت دردی که افتاده بودم
بغضم شکست گریه کردم با صدای بلند گریه کردم این گریه به خاطر زخمی بود که وارد قلبم شده بود زخمی که روی زخمای دیگم رو سفید کرده بود
درد یتیمی و دوری از برادر تحقیر و طعنه همگان یه طرف
وحالا زخم این که مادرم یک بدکاره بوده و یه مرد عوضی اونو گول زده و حالا
برادرم هم فکر میکنه با انتقام میتونه درد چندیدن سالمون رو آروم کنه یه طرف
ولی داره درست همون راهی رو میره که اون عوضی رفته
آخ خدا چقدر درد بسه دیگه
همینجا تو این بزرگراه جون منو بگیر
حالا که امیدم رو ناامید کردی
حالا که گمشده ی منو اینجوری نشونم دادی حالا جون منو بگیر
گریه هام بیشتر شبیه هق هق شده بود
نفسم کم بود
خیلی کم
میون درد و آه دستی نشست رو بازم
دستی که نوازش گرانه منو در بر گرفت
بهش نگاه کردم نذاشت حرف بزنم منو کشوند تو بغلش
اینقدر صمیمی بغلم کرد که تو بغلش هیچی نگفتم فقط گریه کردم گریه وگریه میدونستم اونم مقصره ولی حالا اینجا شده بود یک ستون واسه غم سنگین من
..............................................................................

لطفا بعد از خوندن اگه پیشنهاد یا انتقادی دارین بیان کنید
چون گفته های شما باعث بهتر شدن این رمان میشه
ممنون
جودی عزیزم ! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و
زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و
اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند.


درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.
آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد …
گمراه 1
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3
#6
گمراه6
.................
رشاد

بی هیچ قید و بندی گذاشتم تو بغلم گریه کنه
مشت میکوبید و گریه میکرد
حق داشت
این حالتاش رو خیلی خوب میفهمیدم
خودم خوب یادمه فرشته ی من وقتی تنها شد وقتی بی کس شد مثل این دختر تو بغلم گریه میکرد ولی درد این دختر صدبرابر بیشتر از درد فرشته است
بلندش کردم بردمش سمت ماشین
در جلو رو باز کردم نشوندمش روی صندلی هنوز گریه میکرد بطری آّب رو از عقب آوردم ریختم رو دستاش کف دستاش زخم شده بود زانوهاشم پاره شده بود
با اخم بهش گفتم:
- یعنی ارزشش رو داره !
با گریه گفت:
- نداره ؟ مرگ برام خیلی بهتره
- چی میگی تو دیوونه ای
- آره دیوونه ام تو شنیدی دیدی آیریک چی گفت راجب خانوادم من داغون شدم رشاد داغون شدم یه ساعته همه ی هویتم برباد رفت تو اگه جای من بودی چیکار میکردی من میخوام بمیرم
دستمو بردم سمت شلوارش میخواستم بزنمش بالا تا زخم پاش رو بشورم با تشر گفت:
- به من دست نزن تو همون عوضی هستی که به برادر بی غیرت من پیشنهاد دادی منو وارد عروسک بازیتون بکنه منو باش چی فکر میکردم تو میخواستی برادرم رو بهم نشون بدی یا گذشته شوم و نحسم رو تو اگه نبودی من هیچکدوم از این اتفاقا رو نمیدیدم و نمیشنیدم ولی تو
- باشه حرفت درست   ولی من تورو آگاه کردم از ذات اون شایان کثافت با خبرت کردم
- اون آدم عوض شده اون منو راه داد خونش با این که هیچ کارش بودم بدون هیچ چشم داشتی به من کمک کرد
- مطمعنی آنیکا؟ تو چی میدونه بچه ! تو هنوز این دنیا ی پر گرگ رو نشناختی
- چرا من امروز شناختم تو و داداشم از صدتا گرگم بدترین
پا شد که بره پاش هنوزم لنگ میزد
- من امروز یا فردا بر میگردم ولگاگراد دیگه نه به آیریک فکر میکنم نه به خانوادم من هیچ کس رو ندارم از اولم نداشتم
- باشه ولی قبلش یه چیزایی رو بشنو و بعد برو ببین و بعد برو
- چی و دیگه باید  بشنوم  به اندازه ی کافی شنیدم
- اینایی که میشنوی نه به تو ربط داره و نه به تو مربوط میشه ولی بهتره بشنوی راجب منه بزرگت میکنه با من بیا حرفامو که بهت زدم بعد میبرمت یه دفتر پرواز بلیط اوکی میکنی  میری خونه ی شایان وسایلت رو بر میداری و میری ولی ایناروبشنو و بعد برو بعد تصمیم بگیر
رفتم سمت ماشینم و نشستم توش
دختر هنوزم شک داشت
بالاخره شکش رو برطرف کرد و نشست تو ماشین
- خیلی خوب فقط زودباش
- باشه فعلا حرف نمیزنم باید یه جایی رو ببینی و بعد من حرفامو میزنم
- ولی
- هیسسسسسسسسسسسسس
ماشین رو روشن کردم و به سمت مقصد راه افتادم صدای استریو همزما ن بلند شد  
..................................................
معلومه



زخم غم دوباره رو دلم زده
زندگیم با دلخوشی به هم زده
گریه میکنم ونمیدونم واسه چی
...............................
صدای گریه اش ماشین رو برداشت
بهش نگاه کردم
چشمای آبیش بدجور طوفانی شده بود
........................................
بغض تو صدام مشخصه
واسه اون که دوست داره که صدامو بشناسه
تنگ شده دلم و نمیدونم واسه کی
وای
این دوباره باروونه دیوونه میشه هوام
غربت گرفته این روزا
درگیرم با گریه هام و بازززززززززز
معلومه
تو چشام
حال و هوام
من هنوز نمیدونم از خدا چی میخوام
خاطره هام
مثل کوه روی شونه م انگار نمیتونم
حتی دیگه
توی بغض این ترانه ها بمونم
........................................
دستمال جیبیم رو دادم بهش
صداش بدجور رو اعصابم بود
- گریه نکن خواهش میکنم
.....................................................
گریه هام بیخودیه
یادمم نمونده عکس رو دیوار کیه
تاریکیه
عیب نداره زندگیم سیاه شد
کی به کیه
مگه چیه؟
این روزا دیگه برام عادییییییییییههههههه
............................................
- تو رو خدا ببین زندگیم چه طوری داغون شد
- به خدا هیچی نمیتونم بهت بگم هیچی آخه دختر خوب کجای زندگیت داغون شده از این بدتر هم تو زندگی واسه آدم پیش میاد منو ببین
...................................
دست به دست شدم تو دست گریه و
بغض و این هوای غم گرفته و
تو اتاقمم غریبه ام آخ خودم
گم شدم تو کوره راه و زندگی عادتم شده
شب و دیوونگی
فرقیم نداره عاشق کی شدم
....................................
- آرزوهام رویاهام داغون شد رشاد من هیچی ندارم هیچی دیگه ندارم
- تو گریه نکن میبرمت یه جایی که دیگه اینجوری فکر نکنی اینا رو نگی
..................
بارون
همیشه
میباره
تو چشمام
پاییزه بی تو
اشکامه دیگه
هر لحظه
می لرزه
 میریزه  بی تو بازززززز
...................

- من خیلی بدبختم رشاد خیلی
- این حرفا چیه دختر خوب
- اینقدر بدبختم که تو اون پیشنهاد رو دادی
- آنیکا بخدا اشتباه میکنی
- نه
- باشه باشه

..........................

معلومه
تو چشام
حال و هوام
من هنوز نمیدونم از خدا چی میخوام
خاطره هام
مثل کوه روی شونه م انگار نمیتونم
حتی دیگه توی بغض این ترانه ها بمونم
گریه هام بیخودیه
یادمم نمونده عکس رو دیوار کیه
تاریکیه
عیب نداره زندگیم سیاه شد
کی به کیه
مگه چیه؟
این روزا دیگه برام عادییییییییییههههههه

.......................................

استریوو رو خاموش کردم
گریه های آنیکا یک طرف و این آهنگم یک طرف
دیگه اهمییت ندادم گذاشتم خوب خودش رو خالی کنه
وقتی آروم تر شد گریه هاشم کمتر شد
طول نکشید که به جایی که میخواستم رسیدیم
.............
آنیکا

فکر کنم اینقدرگریه کرده بودم
که چشمام بدجور پف کرده بود
حتم دارم بینی و دهنم هم حسابی پف کرده بود و قرمز شده بود
ولی احساس میکردم سبک شدم
خیلی سبک
نمیدونستم رشاد میخواست چی نشونم بده ولی هرچی که قراره نشونم بده دیگه واسم مهم نیست
فکرنکنم  چیزی بدتر از چیزایی که من امروز شنیدم هم تو دنیا وجود داشته باشه
رشاد ماشین رو جلوی یه خونه باغ بزرگ نگه داشت
یه خونه باغ قدیمی و بزرگ
ازماشین پیاده شد
به من هم گفت پیاده شم
از ماشین پیاده شدیم
کلید قدیمی ای رو از تو جیب شلوارش در آورد و دروباز کرد
باهم واردشدیم
یه خونه فوقالعاده بزرگ بود ولی نه یه باغ بزرگ بود
کف باغ پر بود از برگهای پاییزی انگار صدسال بود کسی زمین خونه رو تمیز نکرده آب توی استخرهم خیلی کثیف بود و پر از برگ و آشغال بود
ولی چیزی که از همه بیشترمن وبه شگفت آورد
ریسه هایی بود که تو حیاط کشیده بودن
و میزها وصندلی های سفیدیکه روش پر خاک بود
صندلیهای ساتن سفید که ساتنش خیلی کثیف و چرک بود باروبان های قرمزی که میزو صندلی ها رو آراسته بود و وجود ریسه ها
یه سانتافه سفید که با گل تزیین شده بود گوشه حیاط خاک میخورد
میشد فهمید
روبه رشاد گفتم:
- اینجا عروسی بوده
لبخندی زد و گفت:
- آره عروسی اونم چه عروسی ای با من بیا
ازپله هایی که با فرش قرمز خاک خورده ای پوشیده شده بود بالا رفتیم رشاد در ورودی رو باز کرد و ما وارد شدیم
خونه پر بود از میز و صندلی های زیبا که برای مهمونا تدارک دیده بودن
توی خونه میگشتم که چشمم خورد به یه سفره عقد
زمانی که بامهسا دوست بودم راجب این مراسم زیاد ازش شنیده بودم که  برعکس ما
ایرانی ها یه سفره به نام سفره عقد پهن میکنن و عروس وداماد پیوند زناشویی خودشون رو سر اون میبندن
یه سفره عقد نباتی بود
رفتم نزدیکش یه سفره حریر نباتی
با گلای مرواریدی
خیلی زیبا بود
ولی همش رو خاک گرفته بود
دستم رو به پارچه ی سفره کشیدم حریرش خیلی لطیف بود
- ازش خوشت اومده عزیزم؟
با تعجب برگشتم سمت رشاد که از چیزی که دیدم صدبرابر تعجبم بیشتر شد
رشاد با یه حالت خاص بهم نگاه میکرد پیراهنش رو در آورده بود و خیره خیره داشت منو نگاه میکرد
از فکری که توی ذهنم بود لرزیدم
دوباره گفت:
- میتونه مال توباشه فقط باید بخوای
اومد نزدیکم دستم رو گرفت گیج و منگ شده بودم
دستم رو گذاشت رو سینه ی عضلانیش و گفت:
- بخوای که بامن باشی یه امشب
نفسم بالا نمیومد داغ شده بودم خدایا چه طور بهش اعتماد کردم با دستم پسش زدم اما اون تکون نمیخورد تکون نمیخورد
:
- میبینی آنیکا تودنیا چیزای خیلی بدتر هم وجودداره نترس من زیاد بی رحم نیستم عزیزم جوری بهت حال ......
نذاشتم حرفشو تموم کنه کشیده ی محکمی بهش زدم
اونم انگار وحشی شده بود دوتا دستم رو گرفت
پاهامو با پاهاش گرفت ومنو انداخت رو زمین خودشم افتاد روم
تو چشمام خیره شد با لحن چندش آوری گفت:
- ضربه دستت خیلی محکمه عزیزم ولی خوب میدونی که من خیلی قوی تر ازتوهستم
دستش رو برد سمت زیپ شلوارش
خیلی ترسیده بودم
نفسم بند اومده بود با صدای بلند همراه باناله گفتم:
- رشاد خواهش میکنم التماس میکنم
چشماش رو مماس چشمام قرار داد و گفت:
- التماس میکنی که چی؟
- که ولم کنی تو رو خدا بهم کاری نداشته باش به من رحم کن رشاد من بهت اعتماد کردم تو خیلی نامردی خیلی پسطی تو یه حیوونی
یهو از روم بلندشد
من هنوزتو کار رشادبودم من هنوز تو شوک بودم
مشتش روکوبید تو دیواروگفت:
-دیدی دیدی بهت گفتم
من بهت کاری نداشتم ولی میخواستم ببینی میخواستم ازروی ظاهر و رفتارآدما سریع قضاوت نکنی آنیکا تو به هیچ کس نباید اعتماد کنی دیدی با چشم خودت دیدی نزدیک ترین آدم به تو میتونه یه حیوون باشه یه حیوون کثیف  من قصد تجاوز بهت رو نداشتم فقط میخواستم آگاهت کنم دیدی اگه یه آدم گرگ صفت بخواد بهت حمله کنه تو هیچکاری نمیتونی بکنی دیدی تو یه دختری تو ضعیفی آنیکا ضعیفی تو گول ظاهر شایان رو خوردی گول ظاهرشواون سالانه هزارتا دخترو مثه تو بدبخت میکنه با همین کاری که من کردم فکر میکنی میزاره بری ولگاگراد من رفتم تو اداره آگاهی و رفتم من کنارش بودم به من گفت تو مشکل سیاسی داری واسه همین ممنوع خروجت کرده تو نمیتونی از ایران خارج شی میدونی چرا چون تو طعمه شایانی میخوادهمون بلایی رو سر تو دربیاره که سرمادرت آورد اون نمیدونه تو کی هستی ولی میخواد سوءاستفاده کنه از تو از سادگیت
آنیکا برادرت روببین چشمات رو باز کن ببین به خاطر شایان به چه بیماری گرفتار شده فکر میکنی آیریک چند وقت دیگه زندس چرا تو اینقدر ساده ای ببین اون با زندگیت چیکار کرده
اینجارو ببین 7 سال پیش اینجا عروسی بود
عروسی من
عروسی من وعشقم
ولی عشق منم ساده بود زیبا بود اون بیگناه بود شب عروسیش بهش وعده داده بود
فرشته من دوست داشت بره خارج
دوست داشت ترقی کنه
اینقدر نجواهای شایان وسوسه اش کرد که رفت
رفت دبی
اون بیچاره شد
و من که روزی مردش بودم تکیه گاهش بودم هیچکاری نتونستم براش بکنم
میدونم اون دوسم داشت
ولی رفت
اون دامادش رو تنها گذاشت
رشاد نشست رو زمین
داشتم تو ذهنم حرفاش ررو هلاجی میکردم
یعنی یه آدم چقدر میتونه پست باشه شایان خدا لعنتت کنه

- آنیکا
میدونم پانیذ گناهی نداره

میدونم پویان مقصر نیست
وشیدا
ولی آنیکا انتقام انتقامه
تقاص خون خونه
کی گفته انتقام بده کی گفته؟
کی گفته کینه بده
مگه میشه عشقت رو جونت رو نفست رو ازت بگیرن و تو کینه ای به دل نداشته باشی
اون حیثیت منو به بازی گرفت اون فرشته رو برد روزعروسی من وقتی من رفتم دنبالش درآرایشگاه گفتن اون اصلا  نرفته آرایشگاه اون رفت آنیکا من خار شدم جلوی همه
همه میگفتن پسره حتما یه مشکلی داره که دختراصلا نخواسته باهاش ازدواج کنه
از اون روز به بعد پدر و مادرم برگشتن آمریکا پیش خواهرم و من موندم اینجا فقط واسه یه چیز انتقام
آره انتقام سخته خیلی سخت
شایان منو نمیشناسه
و حتی نمیدونه من کیم
چون اون فقط تااین حد میدونسته که فرشته قراربوده ازدواج کنه اما نمیدونسته با کی
واسه همین  راحت وارد زندگیش شدم
روزیکه پانیذ بخواد با من ازدواج کنه شایان منومیشناسه
من واقعیم رو
اون باید طعم حقارت و بدبختی و آبروریزی و پستی روباهم بچشه باید
من خدا نیستم ولی من بنده خدام
دیگه اجازه نمیدم
من قسم خوردم  دیگه بهش اجازه ندم دخترای بیگناه رو بفرسته اونور
زیر اون ظاهر زیبا زیر اون چهره زاهد یه دیو نشسته میفهمی یه دیو
تو داشتی تا مرز سکته میرفتی فقط به خاطر اینکه به من اعتمادکردی
اعتماد
تو گول ظاهر منو خوردی
پس به اون افراد حق بده
متاسفم که باهات همچین برخوردی کردم ولی تو باید آگاه میشدی
آنیکا اگه میخوای شایان گیر بیفته
اگه میخوای همه هم چیو راجبش بفهمن باید به من و آیریک کنی
تو حالاممنوع الخروج هستی
خطر واسه تو صدبرابر بقیه ماست
توباید معشوقه پویان بشی
میدونم سخته
میدونم واسه دختری مثل تو این انجام نشدنیه ولی باید انجام بشه
حداقلش اینه که شایان به عنوان عشق پسرش کمتر به تو دست درازی میکنه          
تو که دوست نداری بری دبی ها
آنیکا کمکمون کن
ما باکمک تو زودتر دست اون آدم پست فطرت رو رو میکنیم
تو اگه بیشتر تو خونه اون باشی میتونی واسه ماواسه پلیس مدرک جمع کنی علیه اون
آنیکاخواهش میکنم به خاطر خودت به ما کمک کن
........................................
حرف های رشاد مثل زنگ  توگوشم به صدا در میومد
من ممنوع الخروج شده بودم
من آواره شده بودم
بی پدر و مادر شده بودم
بی خانواده
فقط به خاطر هوسرانی  یه  آدم رذل
با کاری که رشاد انجام داده بود به مرز جنون رسیدم
به سرعت از جا بلند شدم رفتم روبروش از جاش بلند شد
تو چهره اش خیره شدم
چشماش سرخ بود و این یعنی گریه کرده
دستامو مشت کرد م حق نداشت با من بازی کنه
حق نداشت  
بهم خیره شد
چهر ه اش و چشماش غم درونش رو بیداد میکرد
تک تک اجزای صورتش فریاد میزد یه زمانی چقدر عاشق بوده چیزی که من تا این سن هنوز کشفش نکرده بودم
دستمو بردم بالا
و چنان سیلی بهش زدم
که صورتش از درد جمع شد
چشماش بست و دستش رو گذاشت رو صورتش
میون
درد نالید:
خواهش میکنم بهمون کمک کن
با داد گفتم:
- خفه شو حق نداشتی اینجوری منو بترسونی حق نداشتی با من بازی کنی به چه حقی اینکارو کردی البته حق داری وقتی داداش احمقم منو به بی غیرتی مثل تو سپرده انجام ااین کارا رو میشد از قبل پیش بینی کرد  
بهتون کمک میکنم
نه به خاطر آیریک
نه به خاطر گذشته نحسم و نه به خاطر تو و این بازی مسخره ات
بهتون کمک میکنم فقط واسه اینکه بتونم برگردم کشورم
از امروز من میشم یه آدم هدفمند  
هدف من برگشتن به کشورمه همین و بس
میشم عروسک شما
به خاطر کشورم
به خاطر آزادیم
دیگه نمیزارم هر بی سر و پایی هر غلطی دلش میخواد تو زندگیم بکنه
من بزرگ میشم
تو میخواستی بزرگم کنی بیا اینم بزرگ شدن
با دست به در ورودی اشاره کردم و گفتم :
حالا منو از این خراب شده ببر بیرون  
منتظر آمدنش نشدم
و وبا حالت خشم از خونه خارج شدم

این اول راهه
جودی عزیزم ! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و
زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و
اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند.


درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.
آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد …
گمراه 1
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، nfe
#7
باقیش؟؟؟؟
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
گمراه 1

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://girlsclub-j4g.mihanblog.com/












پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3
#8
(25-08-2015، 15:31)love selena gomez نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
باقیش؟؟؟؟

عزیزم ممنون که دنبال میکنی
خوانندگان و نظرات این رمان کمه
من واقعا به نظراتون نیاز دارم
در حال حاضر ادامه ی رمان در دست تایپه
مرسی
آنیکا هوانسیان
جودی عزیزم ! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و
زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و
اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند.


درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.
آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد …
گمراه 1
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3
#9
لطفا بازم بزار.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
گمراه 1

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://girlsclub-j4g.mihanblog.com/












پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان