19-11-2015، 15:21
مشکل ما تنها ناشناخته ماندن در جهان نیست، مشکل ما حتا اندیشه و نوشتن نیست، مشکل ما نظریهپردازی و تئوری نیست. ما مشکل عمل داریم. دایرهی عمل بر ما و جوانان ما بسته است.
ادبیات
راستی را این دغدغهی جهانی بودن و جهانی شدن از کجا آغاز شد و بار معناییِ آن چیست یا به چه معنی است؟ شاید از زمانی که مفهوم وطن به مثابهی ذاتی ذهنی و جزو ذهنیت جمعیِ ما قرار گرفت - حول انقلاب مشروطیت- این دغدغه هم به سراغ ما آمد. در همین حدود زمانی بود که اندیشمندان و جهاندیدگان ما به مقایسهی وضعیت اجتماعی- سیاسی ما با دیگران، بهویژه اروپاییان، پرداختند و همین باعث شد که ما با واقعبینی بیشتر و معیار سنجشی وزینتر به وضع خود نظر بیندازیم و به ارزیابی آن برخیزیم. اما برگردیم به عرصهی ادبیات که بحث مورد نظر من است.
نیما یوشیج این دغدغه را هم داشت و هم نداشت. داشت زیرا که به آن آگاه بود؛ یعنی میدانست که تفاوت آن چیست و انقلاب شعری خود را در ارتباط و در نتیجهی تماس با ادبیات جهانی، بهویژه ادبیات فرانسه ایجاد کرد. پرسشهای دیگر در این رابطه این است که در اصل چرا چنین دغدغهای در ماست؟ باز به نیما رجوع کنیم که انگار چندان شتابی برای “جهانی شدن” نداشت و حرفش این بود که بگذار “خارجیها” نخست بیایند و نمونههای گوناگون را ببرند و سپس به تشخیص و تمیز سره از نا سره بپردازند تا نوبت به او برسد.
صادق هدایت هم هرگز به این دغدغه نپرداخت، در صورتی که شاید او نخستین نویسندی اولها و وسطهای سدهی بیست ایران بود که به انگلیسی و فرانسه ترجمه شد و مترجمان او ایرانی نبودند. در ارتباط با او گویا کشش خود ایرانیان به اثرهای او، بهویژه بوف کور، بود که باعث توجه خارجیان به این اثر او شد. البته بیشک درونمایه و کیفیت خود بوف کور هم سهمی به سزا در این حسن انتخاب داشت.
از سوی دیگر این پرسش را هم میتوانیم از زاویهای دیگر مطرح کنیم: چرا جهانیان علاقه و کششی به ادبیات معاصر ما ندارند؟ و البته این کشش را پیشاپیش به سینمای ما نشان دادهاند، ولی حقیقت این است که حتا سینمای ما هم در سطح عمومی مطرح نشده است و هنوز بازیچه و دستاویزی روشنفکرانه است.
حرف این است که جهانی شدن، جهانی بودن میطلبد. تنها با فشار و پشتوانهی دولتها، ادبیات یک ملت جهانی نمیشود. گروه بزرگی از نویسندگان و شاعران جهان در قرن بیستم تجربهای جهانی داشتند هم در مطالعهاشان و هم در سفرهاشان. برخی از مدرنیستهای بزرگ شعر انگلستان و آمریکا کسانی بودند که بین آمریکا و اروپا در رفت و آمد بودند و به چند زبان بسیار رایج و مهم دنیا، مهم از نقطه نظر اهمیت سیاسی- اجتماعی- اقتصادی، میخواندند و مینوشتند.
بیشک جایزه بردن تنها یکی از معیارهای ارزشمندیِ یک فرد هنرمند و شاعر و نویسنده است و شاید سستترین و بیاهمیتترین آنها، زیرا که قضاوت چند فرد در این انتخاب مۆثر است و به اینسان ارزش نهاییِ یک اثر یا متن ادبی- میشود گفت- که خارج از آن متن و در محدودهی زمانی (به مثل زمان معاصر یا دورهی زندگانی مۆلف) تعیین میشود.
«نجیب محفوظ» برندهی جایزهی نوبل شد، اما این برندگی چه تاثیری بر ادبیات مصر یا بر ادبیات عرب گذاشت مورد بحث نیست. و البته ما هم یک دو دهه است که کار جایزه بردن و جایزه دادن را به رسمهای فرهنگی و فعالیتهای ادبیِ خود افزودهایم و به آن نیز مفتخریم.
مشکل ما تنها ناشناخته ماندن در جهان نیست، مشکل ما حتا اندیشه و نوشتن نیست، مشکل ما نظریهپردازی و تئوری نیست. ما مشکل عمل داریم. دایرهی عمل بر ما و جوانان ما بسته است.
پوشیده نیست که جهان انتشار در ایران محدود و سربسته و گرفته است. در آمریکا میتوان در عرض یک ماه هر کتابی را در ده هزار نسخه به چاپ رساند و بین دست کم سی یا چهل کتابفروشی (یا حتا بیشتر) پخش کرد، ولی چنین امکانی در ایران (یا در زمینهی ادب فارسی) گشوده نیست. موقعیت ادبیاتمان را نمیتوانیم دور از موقعیتهای تاریخی، اجتماعی، اقتصادی- سیاسی و فرهنگیامان بررسی کنیم. جهانی شدن ادبیات یک ملت میتواند علتها و ضابطههای گوناگونی داشته باشد. دورانی بود، در پس انقلاب اکتبر، که ماکسیم گورکی “جهانی” شد ، ولی امروز اثرهای او کمتر خوانده میشود. گورکی معاصر چخوف بود و هماره همزمان با او کمابیش مطرح میشد، ولی امروز چخوف هنوز مطرح است و گورکی پس خورده است و فقط در حاشیهها قرار دارد. اکنون در آمریکا- و نیز در غرب اروپا و ژاپن و استرالیا – بیشتر از هر وقت پیش شرکتهای بزرگ (چند ملیتی) هستند که تعیینکنندهی “جهانی” شدن اثرهای ادبی و بیادبیاند. این شرکتها در وهلهی نخست به سرمایه و سود وابستهاند تا به کیفیت هنری و ادبی. و البته “جهانی” شدن داریم و جهانی شدن. به مثل مک دونالد و میکی ماوس و کوکاکولا و هولاهوپ هم “جهانی” شدهاند.
زمانی بود که کارل مارکس برای نیویورک تایمز مقاله مینوشت، ولی امروز، حتا نیویورک تایمز هم مورد استفادهی مستقیم دولت قرار میگیرد و رسانههای گروهی تبدیل شدهاند به قوهی چهارم نظام حکومتی. انگار که حقیقت دیگر در متن نیست، بل در حاشیهها و در بین خطهای سپید آن است؛ و این گونه است که به بینهایت میپیوندد. به مثل کتاب لولیتاخوانی در تهران “جهانی” شده است، اما آیا میتوان در بارهی ارزش ماندگار ادبی آن با اطمینان سخن گفت؟ چه شد که به یکباره خیام “جهانی” شد؟ چهطور شد که امپرسیونیستهای اروپای غربی به ناگهان مینیاتور ایران و هند و ژاپن و چین را کشف و از آن در دید و پرداخت و نگاه گرتهبرداری کردند. چهطور شد که گوته و شیلر و کولریج و امرسون و ویتمن، حافظ و سعدی و باگاواد گیتا و زرتشت و ... را از آن خود کردند؟ بده و بستان و داد و ستد هماره وجود داشته و نیما شاید به سرزندگی ویتمن نباشد، ولی برومندیها و بالندگیهای خود را دارد؛ همانند ویتمن “جهانی” نشده، ولی ایران نیز آمریکا نیست. میشود گفت فروغ “جهانی” شده است. ولی به واقع معیارمان برای این کار چیست. میشود گفت کیا رستمی در جهان مطرح است و میشود به هر دوی اینها افتخار کرد. در نهایت میشود گفت اقناع هنرمند به چه نحوی انجام میگیرد.
منطق درونی هنر ماست که باید بگوید چه نداریم. اگر این نداریم گفتن ها در مقایسه با آنچه فکر می کنیم دیگران دارند باشد هرگز به رشد ما و هنرمان کمکی نخواهد کرد. تنها راه رشد درونی است. با دویدن به دنبال جهان به جایی نمی رسیم.
جهانی شدن بخشی از رئالیته غرب
جهانی شدن اثر هنری (و نه گلوبالیسم اقتصادی) در غرب معنای محدود روشنی دارد: وارد کردن هنرمند جوامع مستعمره پیشین در بستر اصلی هنر غرب. به جرات می توان گفت که این قاعده کمتر استثنا دارد و در موارد استثنا دلایل مشابهی وجود داشته است. یعنی اگر هنری غیر از هنر غرب جهانی شده (که معنایش می شود: از راه پشتیبانی غرب به هر جا که غرب نفوذ داشته رفته است) این هنر هنرمندان جوامع استعمارشده بوده است از هند و شرق دور و جنوب چین تا مصر و آفریقای سیاه و آمریکای لاتین. این را اضافه کنید به اسطوره سازی های چپ انقلابی از این و آن چهره و هنرمند بلوک شرق تا چشم انداز کاملی پیدا کنید. به زبان دیگر: غرب در تکاپوی خود وارد جوامعی شده و سپس از آنها همه جور جنسی وارد متروپل های خود کرده است از جمله هنر. چپ مارکسیستی هم هر جا رفته است پاتک زده و قهرمانان خود را ساخته است. این شمای کلی هنر جهانی یا جهانی شده است. چرا هندی ها در روند جهانی شدن شرکت می کنند یا شرکت داده می شوند چون قدرت قاهره بریتانیای کبیر آنجا بوده است و این فرهنگ را شناخته و از آن حمایت کرده است. بنابرین از این نگاه نمی توان با تلاش و پشتکار "جهانی شد" بلکه باید غرب هنر شما را "جهانی کند". آنهم قواعد خود را دارد. پس دعوت به "جهانی شدن" به چه معناست؟ اصلا معنایی دارد؟ غرب هرگز به دنبال کیفیت اثر هنری در جوامع غیر غربی نیست. آنچه برای غربی اهمیت دارد بهانه ها و نیازهای قدرت و سیاست است. نمونه فیلم "اسامه" ساخته فیلمساز افغان صدیق برمک عبرت آموز است. اگر سقوط طالبان نبود و نیازهای تبلیغاتی آمریکا نبود برمک را هرگز کسی نمی شناخت. در حالی که کیفیت کار او همین بود که هست.
دویدن به دنبال جهان
هنرمند ایرانی را هیچ نیاز نیست که نگران جهانی شدن باشد. این همای سعادت آمدنش قابل پیش بینی نیست. برایش برنامه ریزی هم نمی توان کرد. کار بهتر آن است که هنرمند و داستان نویس ما هنرش را برای مردمش قابل کند و به زیست بوم خود نگاه کند. کار برای جهانی شدن افسانه است. کار برای مردم خود واقعیت. برای همین است که بیضایی و مهرجویی و تقوایی و حاتمی که جهانی هم نشده اند به اندازه کافی اعتبار دارند. چرا که از مردم خود گفته اند و در دل آنها جای دارند. شجریان و بنان و فرهاد فخرالدینی هم همین است. این وسوسه را اگر از جانمان بیرون کنیم آسوده تر خواهیم زیست و بی دروغ خلق خواهیم کرد. غرب بیاید یا نیاید. بشناسد یا نشناسد. چه اهمیت دارد؟ جانب مردم خود را پاس داریم. جهانی شدن افسانه است. خود را بتکانیم سبک می شویم. این نداریم ها هم آنوقت معنای دیگر می یابد. منطق درونی هنر ماست که باید بگوید چه نداریم. اگر این نداریم گفتن ها در مقایسه با آنچه فکر می کنیم دیگران دارند باشد هرگز به رشد ما و هنرمان کمکی نخواهد کرد. تنها راه رشد درونی است. با دویدن به دنبال جهان به جایی نمی رسیم.
ادبیات
بهباور عبدالله کوثری، ادبیات ما ادبیات خوبی است؛ ولی چرا باید ما جهانی شویم؟ اگر بتوانیم پاسخ خوانندگان اینجا را بدهیم، هنر کردهایم. نتیجهی دلهره جهانی نشدن این بود که کم کم راه رفته خود را از یاد بردهایم. بخصوص در شعر که میخواهیم جهانی شویم، به ایندلیل جور دیگر شعر میگوییم و فکر میکنیم که متفاوت شعر گفتن باعث جهانی شدن خواهد شد. نتیجه این امر، شعرهای عجیب و غریبی میشود که ارتباط با مخاطب را نفی میکند. قول میدهم که شاعر و نویسنده وقتی نتواند با ملت خود ارتباط برقرار کند، شعرش نهتنها جهانی نمیشود، بلکه کوچهیی هم نخواهد شد. چه چیز ما جهانی شده که ادبیاتمان جهانی شود؟ ضمن اینکه ادبیات و رمان پدیدهای غربی است که تحت مقتضیات خاصی در غرب بهوجود آمده است؛ اما در ایران 60 یا 70 سال اخیر است که روی این مقوله کار کردهایم، در حالی که آنها 400 سال است در این ژانر تجربه دارند. این بدیهی است و عار هم نیست که رمان را از دست آنها یاد گرفتهایم. درنتیجه نوآوریهایی که اینجا شده، بسیاریاش برای غربیها تجربه پیشین است. نمیتوان قاطعانه گفت بهخاطر زبان است که ادبیات ما جهانی نشده است. در آمریکای لاتین زبان اسپانیولی 400 سال در جریان بود و اولین رمان یعنی "دن کیشوت" اسپانیایی بوده است، اینها از قرن 19 بود که ادبیات گردن کلفتی داشتند. آنها تجربیات اجتماعی، فردی، اقلیمی و خیلی چیزهای را که خواست خود آمریکای لاتین بود، با هم مخلوط کرده و پدیدهای بهوجود آوردند که در دههی 60 کسانی که میگفتند که "رمان مرده است به یکباره زنده شد". اما آیا ما توانستیم این قالب را گرفته، درونی و فراتر از تجربیات دیگران درآوریم و جهانی کنیم؟
بهاعتقاد وی، امروز بهبهانه جهانی شدن، شعر دارد از دسترس خواننده خارج میشود و ما بیخود داریم خود را سر این مساله آزار میدهیم. ما باید کارخودمان را بکنیم و بهزور نمیتوانیم از دیگران بخواهیم که ما را ترجمه کنند و بخوانند. اگر کاری درخور باشد، حتما ترجمه و جهانی خواهد شد. چطور "مولوی"، "خیام"، "حافظ" را ترجمه کردند و بر سر گذاشتند؛ چون در آن چیزهای تازهیی یافتند. مطمئنا اگر در ادبیات ما هم چیز تازهای پیدا شود، ترجمه خواهد شد.
بحث جهانی شدن و نشدن ادبیات فارسی مخالفان و موافقان خودش را دارد و باید دید در آینده چه اقداماتی برای حل این مشکل و به توافق رسیدن دیدگاه ها ارائه می شود . چرا که به هر حال یک نویسنده ایرانی مایل است اثرش را مخاطبان هر چه بیشتری بخواند و نویسندگان دیگر از او بیاموزند و اقتباس و تاثیر بگیرند.
فرآوری: فاطمه شفیعی
منابع: وب سایت، توتم اندیشه، سیبستان، ایسنا
ادبیات
راستی را این دغدغهی جهانی بودن و جهانی شدن از کجا آغاز شد و بار معناییِ آن چیست یا به چه معنی است؟ شاید از زمانی که مفهوم وطن به مثابهی ذاتی ذهنی و جزو ذهنیت جمعیِ ما قرار گرفت - حول انقلاب مشروطیت- این دغدغه هم به سراغ ما آمد. در همین حدود زمانی بود که اندیشمندان و جهاندیدگان ما به مقایسهی وضعیت اجتماعی- سیاسی ما با دیگران، بهویژه اروپاییان، پرداختند و همین باعث شد که ما با واقعبینی بیشتر و معیار سنجشی وزینتر به وضع خود نظر بیندازیم و به ارزیابی آن برخیزیم. اما برگردیم به عرصهی ادبیات که بحث مورد نظر من است.
نیما یوشیج این دغدغه را هم داشت و هم نداشت. داشت زیرا که به آن آگاه بود؛ یعنی میدانست که تفاوت آن چیست و انقلاب شعری خود را در ارتباط و در نتیجهی تماس با ادبیات جهانی، بهویژه ادبیات فرانسه ایجاد کرد. پرسشهای دیگر در این رابطه این است که در اصل چرا چنین دغدغهای در ماست؟ باز به نیما رجوع کنیم که انگار چندان شتابی برای “جهانی شدن” نداشت و حرفش این بود که بگذار “خارجیها” نخست بیایند و نمونههای گوناگون را ببرند و سپس به تشخیص و تمیز سره از نا سره بپردازند تا نوبت به او برسد.
صادق هدایت هم هرگز به این دغدغه نپرداخت، در صورتی که شاید او نخستین نویسندی اولها و وسطهای سدهی بیست ایران بود که به انگلیسی و فرانسه ترجمه شد و مترجمان او ایرانی نبودند. در ارتباط با او گویا کشش خود ایرانیان به اثرهای او، بهویژه بوف کور، بود که باعث توجه خارجیان به این اثر او شد. البته بیشک درونمایه و کیفیت خود بوف کور هم سهمی به سزا در این حسن انتخاب داشت.
از سوی دیگر این پرسش را هم میتوانیم از زاویهای دیگر مطرح کنیم: چرا جهانیان علاقه و کششی به ادبیات معاصر ما ندارند؟ و البته این کشش را پیشاپیش به سینمای ما نشان دادهاند، ولی حقیقت این است که حتا سینمای ما هم در سطح عمومی مطرح نشده است و هنوز بازیچه و دستاویزی روشنفکرانه است.
حرف این است که جهانی شدن، جهانی بودن میطلبد. تنها با فشار و پشتوانهی دولتها، ادبیات یک ملت جهانی نمیشود. گروه بزرگی از نویسندگان و شاعران جهان در قرن بیستم تجربهای جهانی داشتند هم در مطالعهاشان و هم در سفرهاشان. برخی از مدرنیستهای بزرگ شعر انگلستان و آمریکا کسانی بودند که بین آمریکا و اروپا در رفت و آمد بودند و به چند زبان بسیار رایج و مهم دنیا، مهم از نقطه نظر اهمیت سیاسی- اجتماعی- اقتصادی، میخواندند و مینوشتند.
بیشک جایزه بردن تنها یکی از معیارهای ارزشمندیِ یک فرد هنرمند و شاعر و نویسنده است و شاید سستترین و بیاهمیتترین آنها، زیرا که قضاوت چند فرد در این انتخاب مۆثر است و به اینسان ارزش نهاییِ یک اثر یا متن ادبی- میشود گفت- که خارج از آن متن و در محدودهی زمانی (به مثل زمان معاصر یا دورهی زندگانی مۆلف) تعیین میشود.
«نجیب محفوظ» برندهی جایزهی نوبل شد، اما این برندگی چه تاثیری بر ادبیات مصر یا بر ادبیات عرب گذاشت مورد بحث نیست. و البته ما هم یک دو دهه است که کار جایزه بردن و جایزه دادن را به رسمهای فرهنگی و فعالیتهای ادبیِ خود افزودهایم و به آن نیز مفتخریم.
مشکل ما تنها ناشناخته ماندن در جهان نیست، مشکل ما حتا اندیشه و نوشتن نیست، مشکل ما نظریهپردازی و تئوری نیست. ما مشکل عمل داریم. دایرهی عمل بر ما و جوانان ما بسته است.
پوشیده نیست که جهان انتشار در ایران محدود و سربسته و گرفته است. در آمریکا میتوان در عرض یک ماه هر کتابی را در ده هزار نسخه به چاپ رساند و بین دست کم سی یا چهل کتابفروشی (یا حتا بیشتر) پخش کرد، ولی چنین امکانی در ایران (یا در زمینهی ادب فارسی) گشوده نیست. موقعیت ادبیاتمان را نمیتوانیم دور از موقعیتهای تاریخی، اجتماعی، اقتصادی- سیاسی و فرهنگیامان بررسی کنیم. جهانی شدن ادبیات یک ملت میتواند علتها و ضابطههای گوناگونی داشته باشد. دورانی بود، در پس انقلاب اکتبر، که ماکسیم گورکی “جهانی” شد ، ولی امروز اثرهای او کمتر خوانده میشود. گورکی معاصر چخوف بود و هماره همزمان با او کمابیش مطرح میشد، ولی امروز چخوف هنوز مطرح است و گورکی پس خورده است و فقط در حاشیهها قرار دارد. اکنون در آمریکا- و نیز در غرب اروپا و ژاپن و استرالیا – بیشتر از هر وقت پیش شرکتهای بزرگ (چند ملیتی) هستند که تعیینکنندهی “جهانی” شدن اثرهای ادبی و بیادبیاند. این شرکتها در وهلهی نخست به سرمایه و سود وابستهاند تا به کیفیت هنری و ادبی. و البته “جهانی” شدن داریم و جهانی شدن. به مثل مک دونالد و میکی ماوس و کوکاکولا و هولاهوپ هم “جهانی” شدهاند.
زمانی بود که کارل مارکس برای نیویورک تایمز مقاله مینوشت، ولی امروز، حتا نیویورک تایمز هم مورد استفادهی مستقیم دولت قرار میگیرد و رسانههای گروهی تبدیل شدهاند به قوهی چهارم نظام حکومتی. انگار که حقیقت دیگر در متن نیست، بل در حاشیهها و در بین خطهای سپید آن است؛ و این گونه است که به بینهایت میپیوندد. به مثل کتاب لولیتاخوانی در تهران “جهانی” شده است، اما آیا میتوان در بارهی ارزش ماندگار ادبی آن با اطمینان سخن گفت؟ چه شد که به یکباره خیام “جهانی” شد؟ چهطور شد که امپرسیونیستهای اروپای غربی به ناگهان مینیاتور ایران و هند و ژاپن و چین را کشف و از آن در دید و پرداخت و نگاه گرتهبرداری کردند. چهطور شد که گوته و شیلر و کولریج و امرسون و ویتمن، حافظ و سعدی و باگاواد گیتا و زرتشت و ... را از آن خود کردند؟ بده و بستان و داد و ستد هماره وجود داشته و نیما شاید به سرزندگی ویتمن نباشد، ولی برومندیها و بالندگیهای خود را دارد؛ همانند ویتمن “جهانی” نشده، ولی ایران نیز آمریکا نیست. میشود گفت فروغ “جهانی” شده است. ولی به واقع معیارمان برای این کار چیست. میشود گفت کیا رستمی در جهان مطرح است و میشود به هر دوی اینها افتخار کرد. در نهایت میشود گفت اقناع هنرمند به چه نحوی انجام میگیرد.
منطق درونی هنر ماست که باید بگوید چه نداریم. اگر این نداریم گفتن ها در مقایسه با آنچه فکر می کنیم دیگران دارند باشد هرگز به رشد ما و هنرمان کمکی نخواهد کرد. تنها راه رشد درونی است. با دویدن به دنبال جهان به جایی نمی رسیم.
جهانی شدن بخشی از رئالیته غرب
جهانی شدن اثر هنری (و نه گلوبالیسم اقتصادی) در غرب معنای محدود روشنی دارد: وارد کردن هنرمند جوامع مستعمره پیشین در بستر اصلی هنر غرب. به جرات می توان گفت که این قاعده کمتر استثنا دارد و در موارد استثنا دلایل مشابهی وجود داشته است. یعنی اگر هنری غیر از هنر غرب جهانی شده (که معنایش می شود: از راه پشتیبانی غرب به هر جا که غرب نفوذ داشته رفته است) این هنر هنرمندان جوامع استعمارشده بوده است از هند و شرق دور و جنوب چین تا مصر و آفریقای سیاه و آمریکای لاتین. این را اضافه کنید به اسطوره سازی های چپ انقلابی از این و آن چهره و هنرمند بلوک شرق تا چشم انداز کاملی پیدا کنید. به زبان دیگر: غرب در تکاپوی خود وارد جوامعی شده و سپس از آنها همه جور جنسی وارد متروپل های خود کرده است از جمله هنر. چپ مارکسیستی هم هر جا رفته است پاتک زده و قهرمانان خود را ساخته است. این شمای کلی هنر جهانی یا جهانی شده است. چرا هندی ها در روند جهانی شدن شرکت می کنند یا شرکت داده می شوند چون قدرت قاهره بریتانیای کبیر آنجا بوده است و این فرهنگ را شناخته و از آن حمایت کرده است. بنابرین از این نگاه نمی توان با تلاش و پشتکار "جهانی شد" بلکه باید غرب هنر شما را "جهانی کند". آنهم قواعد خود را دارد. پس دعوت به "جهانی شدن" به چه معناست؟ اصلا معنایی دارد؟ غرب هرگز به دنبال کیفیت اثر هنری در جوامع غیر غربی نیست. آنچه برای غربی اهمیت دارد بهانه ها و نیازهای قدرت و سیاست است. نمونه فیلم "اسامه" ساخته فیلمساز افغان صدیق برمک عبرت آموز است. اگر سقوط طالبان نبود و نیازهای تبلیغاتی آمریکا نبود برمک را هرگز کسی نمی شناخت. در حالی که کیفیت کار او همین بود که هست.
دویدن به دنبال جهان
هنرمند ایرانی را هیچ نیاز نیست که نگران جهانی شدن باشد. این همای سعادت آمدنش قابل پیش بینی نیست. برایش برنامه ریزی هم نمی توان کرد. کار بهتر آن است که هنرمند و داستان نویس ما هنرش را برای مردمش قابل کند و به زیست بوم خود نگاه کند. کار برای جهانی شدن افسانه است. کار برای مردم خود واقعیت. برای همین است که بیضایی و مهرجویی و تقوایی و حاتمی که جهانی هم نشده اند به اندازه کافی اعتبار دارند. چرا که از مردم خود گفته اند و در دل آنها جای دارند. شجریان و بنان و فرهاد فخرالدینی هم همین است. این وسوسه را اگر از جانمان بیرون کنیم آسوده تر خواهیم زیست و بی دروغ خلق خواهیم کرد. غرب بیاید یا نیاید. بشناسد یا نشناسد. چه اهمیت دارد؟ جانب مردم خود را پاس داریم. جهانی شدن افسانه است. خود را بتکانیم سبک می شویم. این نداریم ها هم آنوقت معنای دیگر می یابد. منطق درونی هنر ماست که باید بگوید چه نداریم. اگر این نداریم گفتن ها در مقایسه با آنچه فکر می کنیم دیگران دارند باشد هرگز به رشد ما و هنرمان کمکی نخواهد کرد. تنها راه رشد درونی است. با دویدن به دنبال جهان به جایی نمی رسیم.
ادبیات
بهباور عبدالله کوثری، ادبیات ما ادبیات خوبی است؛ ولی چرا باید ما جهانی شویم؟ اگر بتوانیم پاسخ خوانندگان اینجا را بدهیم، هنر کردهایم. نتیجهی دلهره جهانی نشدن این بود که کم کم راه رفته خود را از یاد بردهایم. بخصوص در شعر که میخواهیم جهانی شویم، به ایندلیل جور دیگر شعر میگوییم و فکر میکنیم که متفاوت شعر گفتن باعث جهانی شدن خواهد شد. نتیجه این امر، شعرهای عجیب و غریبی میشود که ارتباط با مخاطب را نفی میکند. قول میدهم که شاعر و نویسنده وقتی نتواند با ملت خود ارتباط برقرار کند، شعرش نهتنها جهانی نمیشود، بلکه کوچهیی هم نخواهد شد. چه چیز ما جهانی شده که ادبیاتمان جهانی شود؟ ضمن اینکه ادبیات و رمان پدیدهای غربی است که تحت مقتضیات خاصی در غرب بهوجود آمده است؛ اما در ایران 60 یا 70 سال اخیر است که روی این مقوله کار کردهایم، در حالی که آنها 400 سال است در این ژانر تجربه دارند. این بدیهی است و عار هم نیست که رمان را از دست آنها یاد گرفتهایم. درنتیجه نوآوریهایی که اینجا شده، بسیاریاش برای غربیها تجربه پیشین است. نمیتوان قاطعانه گفت بهخاطر زبان است که ادبیات ما جهانی نشده است. در آمریکای لاتین زبان اسپانیولی 400 سال در جریان بود و اولین رمان یعنی "دن کیشوت" اسپانیایی بوده است، اینها از قرن 19 بود که ادبیات گردن کلفتی داشتند. آنها تجربیات اجتماعی، فردی، اقلیمی و خیلی چیزهای را که خواست خود آمریکای لاتین بود، با هم مخلوط کرده و پدیدهای بهوجود آوردند که در دههی 60 کسانی که میگفتند که "رمان مرده است به یکباره زنده شد". اما آیا ما توانستیم این قالب را گرفته، درونی و فراتر از تجربیات دیگران درآوریم و جهانی کنیم؟
بهاعتقاد وی، امروز بهبهانه جهانی شدن، شعر دارد از دسترس خواننده خارج میشود و ما بیخود داریم خود را سر این مساله آزار میدهیم. ما باید کارخودمان را بکنیم و بهزور نمیتوانیم از دیگران بخواهیم که ما را ترجمه کنند و بخوانند. اگر کاری درخور باشد، حتما ترجمه و جهانی خواهد شد. چطور "مولوی"، "خیام"، "حافظ" را ترجمه کردند و بر سر گذاشتند؛ چون در آن چیزهای تازهیی یافتند. مطمئنا اگر در ادبیات ما هم چیز تازهای پیدا شود، ترجمه خواهد شد.
بحث جهانی شدن و نشدن ادبیات فارسی مخالفان و موافقان خودش را دارد و باید دید در آینده چه اقداماتی برای حل این مشکل و به توافق رسیدن دیدگاه ها ارائه می شود . چرا که به هر حال یک نویسنده ایرانی مایل است اثرش را مخاطبان هر چه بیشتری بخواند و نویسندگان دیگر از او بیاموزند و اقتباس و تاثیر بگیرند.
فرآوری: فاطمه شفیعی
منابع: وب سایت، توتم اندیشه، سیبستان، ایسنا