17-06-2014، 7:40
پیام نویسنده:
سلام!واقعا نمی دونم چی بگم..چی بگم که به قول اون دوستمون فکر نکنید که دارم گولتون می زنم!واقعا توقع نداشتم اون حرفا رو ازتون بشنوم!نمی دونم شاید تو یه همچین موقعیت هایی باید قرار گرفت تا طرفداران واقعیتو بتونی بشناسی!عده ای جوری طلبکارانه برخورد می کنن و میگن چی شد چرا رمانو ادامه نمیدی سرد شدم و رمان بی مزه شد که به خودم شک می کنم و میگم نکنه این بنده خداها چیزی دست من گرو دارن یا خدایی نکرده پولی بابت خوندن نوشته هام میدن یا شاید هم من قولی دادم که نتونستم عمل کنم و یا هزارتا چیز دیگه که اینجور جبهه می گیرن و طلبکارن ازم؟!..باور کنید تا یک ساعت با خودم فکر می کنم که دلیل این کارشونو بفهمم ولی باز می بینم من قبلا همه چیزو براشون توضیح دادم حالا چرا نمی خوان بفهمن نمی دونم مشکل از کجاست!
من داشتم رمانم رو ادامه می دادم همونطوری که گفته بودم هر آخر هفته با پستای تپل می اومدم پیشتون..ولی چی شد؟!..اون از خدا بی خبرا رمانمو بدون اینکه اسممو آورده باشن کپی کردن تو مجله شون و به کل هر چی حال و حوصله واسه م مونده بود رو زدن و داغون کردن!..بعدشم که خبر بارداریمو بهتون داده بودم!..نمی دونم چند تا خانم متاهل تو این سایت هستن که این تجربه رو داشته باشن و بدونن این دوران چقدر سخت و حساسه..ولی باور کنید الان 1 هفته ست حالم اصلا خوب نیست!..کسل و بی حوصله ام و مرتب احساس خستگی و خواب آلودگی دارم..جدیدا هم که حالت تهوع بهش اضافه شده و....خلاصه تا بعداظهر این بساط منه..
سعید بیچاره هم که تا میاد خونه هم ظرفا رو می شوره هم وایمیسته پای گاز آشپزی می کنه نمیذاره دست به چیزی بزنم فقط هر سوالی داشته باشه میاد می پرسه..سر نمک ریختن تو غذا می ترسه!..اصلا آشپزی بلد نیست جز یکی دومورد که خیلی هم آسون درست میشه قراره به این واسطه ازش یه آشپز ماهر بسازم!..خب بگذریم..از بحثمون خارج نشیم..دکتر احتمال داده با توجه به علائمی که دارم و آزمایشاتم دوقلو باردار باشم ولی خب بازم تا نرم سونو مشخص نمیشه!..شب هم که میشه به زور خودمو جمع و جور می کنم که بتونم یه کم پیش همسرم باشم و بهش برسم که حداقل خستگی کمکایی که در روز بهم می کنه تو تنش نمونه!..شبا هم که حداقل تا 2 نمی تونم بیدار بمونم جز این یکی دو شب که داشتم رو انجمن وبم کار می کردم چون قراره راه اندازیش کنم!..
حالا فکرشو بکنید من با این اوضاعی که دارم بخوام هر روز پست بنویسم و بذارم..قصدم این بود اخر هفته ها بیام که اون احمقا ببار بارون رو دزدین!..بعدشم که اعصابم ریخت بهم..الان که کمی آروم شدم شما باید باهام همچین برخوردی بکنید؟!..خسته شدید؟..دیگه حوصله تون نمی کشه؟!..ادامه ندید..من هم آدمم از فردام که خبر ندارم..من از کجا باید می دونستم ممکنه این اتفاقات پیش بیاد که واسه ش برنامه ریزی کرده باشم؟!..حالا هم نگفتم رمانامو ول می کنم..گفتم ادامه میدم و کاری هم به حرف کسی ندارم..واقعا از اون دوستای گلی که تو این مدت واقعا من و حال و روزمو درک کردن و با جملات گرم و شیرینشون روحیه مو بهم برگردوندن باید ممنون باشم!..اینکه من هنوز اینجام و نمی خوام رمانامو رها کنم به امان خدا فقط به خاطر وجود پاک شما عزیزای دلمه و بس!..
الان هم هیچ قولی نمیدم پس نپرسید که کی ببار بارون و یا ویرانگر رو ادامه میدم..شاید امشب..شاید فردا..شاید هم اخر هفته..نمی خوام قولی بدم که بعد نتونم بهش عمل کنم!..قبلا هم گفتم من هر وقت بخوام پست بذارم اینجا و یا تو پروفم اطلاع میدم پس خیالتون راحت باشه!..دخترخانمای گلی هم که نمی تونن حال منو درک کنن یه چند تا سوال کوچیک از مادرای گلشون بپرسن کامل گوشی دستشون میاد که یه خانم باردار چقدر باید تو این دوران مراقب خودش باشه!شاید اون موقع دیگه اینجوری جبهه نگیرن..خانم متاهل و مادرای عزیز نودهشتی هم که دیگه کامل در جریان همه چیز هستن و می دونن من چی میگم!..
بچه ها تو این وضعیت رمان نوشتن خیلی سخته ولی من دارم اینکارو می کنم..شما دوست دارید همه چیزو هول هولکی تموم کنم بره پی کارش؟..ولی من نمی خوام با رمانام اینکارو بکنم!..هم ببار بارون به وقتش تموم میشه و هم ویرانگر رو ادامه میدم!..ولی تو این راه به گذشت و درک و دلگرمی شما دوستای گلمم احتیاج دارم..پس تنهام نذارید
سلام!واقعا نمی دونم چی بگم..چی بگم که به قول اون دوستمون فکر نکنید که دارم گولتون می زنم!واقعا توقع نداشتم اون حرفا رو ازتون بشنوم!نمی دونم شاید تو یه همچین موقعیت هایی باید قرار گرفت تا طرفداران واقعیتو بتونی بشناسی!عده ای جوری طلبکارانه برخورد می کنن و میگن چی شد چرا رمانو ادامه نمیدی سرد شدم و رمان بی مزه شد که به خودم شک می کنم و میگم نکنه این بنده خداها چیزی دست من گرو دارن یا خدایی نکرده پولی بابت خوندن نوشته هام میدن یا شاید هم من قولی دادم که نتونستم عمل کنم و یا هزارتا چیز دیگه که اینجور جبهه می گیرن و طلبکارن ازم؟!..باور کنید تا یک ساعت با خودم فکر می کنم که دلیل این کارشونو بفهمم ولی باز می بینم من قبلا همه چیزو براشون توضیح دادم حالا چرا نمی خوان بفهمن نمی دونم مشکل از کجاست!
من داشتم رمانم رو ادامه می دادم همونطوری که گفته بودم هر آخر هفته با پستای تپل می اومدم پیشتون..ولی چی شد؟!..اون از خدا بی خبرا رمانمو بدون اینکه اسممو آورده باشن کپی کردن تو مجله شون و به کل هر چی حال و حوصله واسه م مونده بود رو زدن و داغون کردن!..بعدشم که خبر بارداریمو بهتون داده بودم!..نمی دونم چند تا خانم متاهل تو این سایت هستن که این تجربه رو داشته باشن و بدونن این دوران چقدر سخت و حساسه..ولی باور کنید الان 1 هفته ست حالم اصلا خوب نیست!..کسل و بی حوصله ام و مرتب احساس خستگی و خواب آلودگی دارم..جدیدا هم که حالت تهوع بهش اضافه شده و....خلاصه تا بعداظهر این بساط منه..
سعید بیچاره هم که تا میاد خونه هم ظرفا رو می شوره هم وایمیسته پای گاز آشپزی می کنه نمیذاره دست به چیزی بزنم فقط هر سوالی داشته باشه میاد می پرسه..سر نمک ریختن تو غذا می ترسه!..اصلا آشپزی بلد نیست جز یکی دومورد که خیلی هم آسون درست میشه قراره به این واسطه ازش یه آشپز ماهر بسازم!..خب بگذریم..از بحثمون خارج نشیم..دکتر احتمال داده با توجه به علائمی که دارم و آزمایشاتم دوقلو باردار باشم ولی خب بازم تا نرم سونو مشخص نمیشه!..شب هم که میشه به زور خودمو جمع و جور می کنم که بتونم یه کم پیش همسرم باشم و بهش برسم که حداقل خستگی کمکایی که در روز بهم می کنه تو تنش نمونه!..شبا هم که حداقل تا 2 نمی تونم بیدار بمونم جز این یکی دو شب که داشتم رو انجمن وبم کار می کردم چون قراره راه اندازیش کنم!..
حالا فکرشو بکنید من با این اوضاعی که دارم بخوام هر روز پست بنویسم و بذارم..قصدم این بود اخر هفته ها بیام که اون احمقا ببار بارون رو دزدین!..بعدشم که اعصابم ریخت بهم..الان که کمی آروم شدم شما باید باهام همچین برخوردی بکنید؟!..خسته شدید؟..دیگه حوصله تون نمی کشه؟!..ادامه ندید..من هم آدمم از فردام که خبر ندارم..من از کجا باید می دونستم ممکنه این اتفاقات پیش بیاد که واسه ش برنامه ریزی کرده باشم؟!..حالا هم نگفتم رمانامو ول می کنم..گفتم ادامه میدم و کاری هم به حرف کسی ندارم..واقعا از اون دوستای گلی که تو این مدت واقعا من و حال و روزمو درک کردن و با جملات گرم و شیرینشون روحیه مو بهم برگردوندن باید ممنون باشم!..اینکه من هنوز اینجام و نمی خوام رمانامو رها کنم به امان خدا فقط به خاطر وجود پاک شما عزیزای دلمه و بس!..
الان هم هیچ قولی نمیدم پس نپرسید که کی ببار بارون و یا ویرانگر رو ادامه میدم..شاید امشب..شاید فردا..شاید هم اخر هفته..نمی خوام قولی بدم که بعد نتونم بهش عمل کنم!..قبلا هم گفتم من هر وقت بخوام پست بذارم اینجا و یا تو پروفم اطلاع میدم پس خیالتون راحت باشه!..دخترخانمای گلی هم که نمی تونن حال منو درک کنن یه چند تا سوال کوچیک از مادرای گلشون بپرسن کامل گوشی دستشون میاد که یه خانم باردار چقدر باید تو این دوران مراقب خودش باشه!شاید اون موقع دیگه اینجوری جبهه نگیرن..خانم متاهل و مادرای عزیز نودهشتی هم که دیگه کامل در جریان همه چیز هستن و می دونن من چی میگم!..
بچه ها تو این وضعیت رمان نوشتن خیلی سخته ولی من دارم اینکارو می کنم..شما دوست دارید همه چیزو هول هولکی تموم کنم بره پی کارش؟..ولی من نمی خوام با رمانام اینکارو بکنم!..هم ببار بارون به وقتش تموم میشه و هم ویرانگر رو ادامه میدم!..ولی تو این راه به گذشت و درک و دلگرمی شما دوستای گلمم احتیاج دارم..پس تنهام نذارید