امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بی بی بی دل

#1
قسمت اول
صداي غاروغار کردن کلاغي نشسته بر سيم هاي رديف و نازک تيرهاي برق که پشت پنجره صف کشيده اند، تنها صدايي است که جرات پيده کرده، با صداي تيک تاک کشنده ي ساعت همراهي کند!
هميشه باور داشته ام کلاغ ها، جسورترين موجودات کره ي زمين هستند...حتي با وجود اينکه خيلي ها مي گويند، کلاغ ها بي اندازه ترسو اند. دادن خبرهاي بد جسارت مي خواهد...آن هم به زن هاي مفلوکي که تنها چشم اميدشان به جايي خارج از اين پنجره هاست...که شايد همين حالا مرد مهربانشان چمدان را بگيرد بين مشت قوي اش و آن را جلوي چشمشان باز کند.
لباس هايش که گرد تنهايي گرفته را بيرون بکشد و بگويد...
نه نگويد...
با نگاهش بفهماند که آمده تا بماند...که بي بانوي خسته اش نمي تواند زندگي کند! که روزگارش نمي گذرد! که اصلا زنده نيست!
من احترام خاصي براي مردهايي که هنوز بانوي خسته شان را دوست دارند، قائلم!
زن خسته اي مثل من...که نگاه کم سو شده اش از گريه هاي مداوم اين اواخر، به پشت پنجره هاست، دلش نمي خواهد غارغار کلاغي اين چنين پير و بزرگ را همراه تيک و تاک وحشتناک ساعت بشنود، آن هم در واپسين لحظات زندگي نکبتي اش اما آنقدر هم جسارت ندارد تا گلدان بلورين و گران قيمت نشسته روي ميز بلوط و کنده کاري شده ي مجلل را بردارد و با تمام قدرت به ساعت شماطه دار داخل سالن بکوبدش...شايد هم با آن صداي نحس کلاغ لعنتي را خفه کند. يا اصلا هردويشان را...
اصلا وقتي جسارت چنين کاري را ندارم، تمام اين حرف ها گزافه گويي کلاغ ها در غروب ماتم زده ي اين جمعه ي غمناک است! من مدت هاست که جسارتم را از دست داده ام...
اگر فقط کمي صبر کنم و حواسم را از دست بدهم...ديگر صداي هيچ کدامشان را نخواهم شنيد.
سرم را تکان مي دهم و دنيا جلوي چشم هايم مي چرخد. طره اي از موهاي خرمايي رنگم از قوس مهتابي و سپيد شانه ي چپم مي گذرد و توي آب فرو مي رود.
با هربار چکيدن قطره اي آب، داخل فضاي استخواني رنگِ وان و پژواک يافتن صدايش در محيط سرد و ساکت حمام، به ياد تمام آن قرص هاي رنگ و وارنگي ميفتم که نيم ساعت پيش در کمال آرامش و خونسردي، تک تکشان را بي آب قورت دادم...آب لازم نبود. با چکيدن اشک هايم پايين فرستادمشان...
گيج و گنگ به ذهن خواب آلوده ام فشار مي آورم...
پشيمانم؟ نيستم؟ شايد پشيمان شوم!
پوزخند مي زنم...آدم که در عرض چند دقيقه تغيير عقيده نمي دهد.
نه...من پشيمان نيستم...مي خواهم بميرم!
امشب چقدر هوس کرده ام بعد از کشتن خودم، يک نخ سيگار دود کنم.
قطره اي از گوشه ي چشمم مي چکد و سرو صدا کنان داخل آب ميفتد.
اين يکي قطره مرا به ياد خاطرات مي اندازد...
قلبت که زخم برداشته باشد، دردهايت از چشمانت بيرون مي زنند.
صدايي مي آيد...کسي کف مي زند...مردانه...پر خشم...با صدايي آنچنان بلند که پرده گوش هايم را تا مرز پارگي مي برد.
کف دست هايم را دو طرف صورتم، مي گذارم.
صدايش توي گوشم مي پيچد...هنوز کف مي زند:
-تبريک مي گم...خوب نقشت و بازي کردي!
جيغ مي کشم:
-بازي نکردم!
ديگر کف نمي زند...فرياد مي کشد. بلـــند:
-لال شو...
خفه مي شوم. بي تعلل...بي حتي لحظه اي مکث، از جوش و خروش ميفتم و سرجايم آرام مي گيرم. تلاطم هاي موج وار آب هم به تبعيت از من آرام مي شود.
باز هم صدايش که تيرگي کينه به رگه هايش پيچيده، مثل ميخي در حلزوني گوشم فرو مي رود:
-چقدر؟ هـــان؟ چقدر قراره بهت بده؟ بگو دوبرابرشو بنويسم تا براي هميشه از زندگيم گم شي بيرون...
دست هايم را روي گوشم مي فشارم و جيغ مي کشم که صداها بروند. که ترکم کنند...که لااقل وقت مردن دمي آسوده باشم.
تمام قوايم را يک جا جمع مي کنم و صدايم را روي سرم مي اندازم:
-خفه شو...خفه شو...خفه شو...چرا صداتو نمي بري؟ چرا حضورتو برنداشتي با خودت ببري؟ چرا هستي؟ فقط گم شـــو!
گلويم به سوزش مي افتد و طعم خون را مي چشم. انقدر دلم مي سوزد که اين سوزش ها در برابرش هيچ است.
حال سربازي را دارم که رو به رويش لشکري از دشمن ايستاده و تنها دارايي اش، يک فشنگ است اما حتي نايي براي شليک کردنِ همان يکي هم ندارد.
با پشت دست اشک هايم را پس مي زنم. ريمل مشکي رنگ نقش چشمانم را پشت دستم حک مي کند. پلک هايم بي وقفه روي هم مي افتند و با هر پلک زدن که رفته رفته مدتش طولاني تر مي شود، يک قطره از زخم دلم مي چکد.
خدا را در لبخند موناليزاي بالاي ميز پيانو نشسته کنج سالن مي بينم. بي آنکه حتي تابلوي گران قيمت را با آن قاب طلا کوب شده، از داخل وان بتوان ديد...
جالب است نه؟ خب چيزي تا مرگم نمانده...ممکن است هرچيزي ببينم!
آدم ها را که بشناسي دلت مي خواهد به حالشان گريه کني...
مرا؟ باور کن دلت نمي خواهد مرا بشناسي! اگر بشناسيم، براي حالم زار خواهي زد...
من ليلا هستم و در سن بيست و يک سالگي خواهم مرد!
بگذار برايت از روزهاي اخيرم بگويم...گاها روزهاي خوب با خاطرات زيبا...
خاطرات جفتي اي که دارم...لبخند هاي دونفره اي که زدم...تانگوهاي مشترکي که رقصيدم...و باز هم لبخندهايي که زدم!
باور کن من روزي که زياد هم دور نيست، لبخندهاي روشني مي زدم!
ولي نه...اول بگذار کمي بخوابم. وزن دنيا را روي شانه هايم حس مي کنم. بگذار کمي بخوابم، بعد برايت خواهم گفت!
اجازه بده اول کمي بميرم!
نگاهم بافته شده به قاب آهني پنجره. روز درحال به پايان رسيدن است. اشعه هاي نارنجي رنگ خورشيد، خبر از غروب مي دهند.
خودم را توي تخت خواب جا به جا مي کنم. نگاه از زاغ سياه و کوچک مي گيرم که غارغار هاي کم جانش نشان از کم سني اش دارد.
موهاي ژوليده شده ام را پشت گوش مي فرستم تا از شر حجشان که ديدم را راه راه کرده، خلاص شوم. بر اثر خميازه اي که مي کشم، اشک دور چشمم حلقه مي بندد و ديدم تار مي شود. بي حوصله پتو را به گوشه ي تخت پرت مي کنم و شورتک کوتاه و سياهم را کمي پايين تر مي کشم. يقه ي رکابي ام را کنار مي زنم تا خنک شوم. موهايم به گردن و شقيقه هايم چسبيده و حسابي کلافه ام کرده.
با اينکه مدتي است از بيدار شدنم مي گذرد، ولي به قدري احساس رخوت و خستگي مي کنم که حال بيرون رفتن از تخت خواب گرم و نرمم را ندارم.
دست هايم را از هم باز مي کنم و کش و قوسي به بدن خشک شده ام مي دهم. قبل از اينکه ستاره با آن صداي تو دماغي و جيغ جيغي اش سر برسد و خواب عصرانه ام را کوفتم کند، توي جايم مي نشينم.
بالاتنه ام را تا جايي که امکان دارد به سمت پنجره خم مي کنم. نوک انگشتانم را به سختي به دستگيره اش مي رسانم و بازش مي کنم.
باد با شدت توي صورتم مي خورد و حال خوشي به من دست مي دهد. حتي با وجود سيخ شدن موهاي تنم از اين گرم و سرد شدن حس خوبي دارد!
در اتاقم با شتاب به ديوار مي خورد. از صداي ناهنجار و ناگهاني اش، تا حد مرگ مي ترسم. تعادلم را از دست مي دهم و براي جلوگيري از تصادم سرم با گوشه ي تيزِ تخت، آرنجم را به چوب محکم و سفتش مي فشارم و هم زمان جيغ بلندي مي کشم.
آرنج دردناکم را بين انگشتانم مي گيرم و درحالي که مي مالمش، به سمت ستاره برمي گردم:
-خداي من! تقريبا از ترس مردم. چندبار بايد بگم قبل از اينکه بياي تو...
با انگشتش ساعت را نشانم مي دهد و بي توجه به لحن پرتوقع من، بين کلامم مي پرد:
-ميخواي دير برسي؟ تا آمده شي هفت شده...پاشو...پاشو ببينم.
آرنجم را رها مي کنم و با بي خيالي، چهار زانو وسط تخت مي نشينم:
-عيب نداره يکمم تو خماري بمونه براش بد نيست.
حرکت دستش به سمت چراغ برق همزمان مي شود با صداي جيغ بنفش من:
-روشنش نکن...
نور زيادي توي چشمانم مي زند و مجبورم مي کند، آن ها را ببندم.
مي نالم:
-گفتم روشنش نکن...
تشر مي زند:
-براي اون بد نيست براي ما که بده...اصلا تو لياقت نداري به خدا! اين مرد براي ديدن تو و داشتنت له له مي زنه.
با به ياد آوردن چهره ي چروکيده ي صولتي با آن موهاي کم پشت و رنگ شده اش، دل و روده ام به هم مي پيچد. همينم مانده با اين همه روياي صورتي و فانتزيِ دخترانه ام، معشوقه ي اين کفتار پير شوم.
چشم هايم را کم کم باز مي کنم. از بين فاصله ي باريک بينشان، نگاهش مي کنم:
-ولي اون خيلي پيره ستاره...
دستي زير بينيِ دوبار عمل شده اش که هنوز چسب دارد مي کشد و سرش را بالا مي اندازد:
-ولي اون خيلي پولداره لي لي خانوم...حالا هم جاي کل کل کردن با من زود باش پاشو...اگر فقط يکم زرنگ بودي حالا يه جوون و خوشگل و خوشتيپ و پولدارشو تور کرده بودي...زرنگ که نيستي به همين بچسب از دستت نره!
لب هاي آويزان شده ام را جلو مي دهم و اخم مي کنم:
-تو خواب ببيني من به پيشنهاداي بي شرمانش جواب مثبت بدم...من معشوقه ي مرد زن دار نميشم...هيچ وقت...
هيچ وقت را انقدر غليظ مي گويم تا خوب توي گوشش برود و ادامه مي دهم:
-اصلا خودت برو زنش شو...مگه رو دستت موندم مامي؟
از شنيدن کلمه ي مامي صورتش درهم مي رود. دامن ياسي رنگ که قدش تا زانوهايش مي رسد را مرتب مي کند و دستش را بين موهاي سشوار کشيده و مش شده اش مي فرستد:
-به اين نچسب بازيات ادامه بدي رو دستم مي موني. منو که نمي خواد...تو کف جنابعالي مونده.
سرش را تکاني مي دهد و چشم غره اي به نگاه خيره ام مي رود:
-انقدر بدجنسي که نگو...حواسم و پرت مي کني ديگه...زود باش پاشو ببينم...
پوف کلافه اي مي کشم و از روي تخت پايين مي جهم. مي دانم تا وقتي بلند نشوم، رهايم نخواهد کرد.
خودم را به آشپزخانه مي رسانم و طبق معمول شير آبي رنگ را تا آخر باز مي کنم. خوشم مي آيد، خنکي آب با فشار به دستم بخورد.
ستاره دنبالم راه مي افتد:
-صد دفعه گفتم شيرو اينطوري باز نکن...ببين کل آشپزخونه خيس شد.
بي توجه به غرغرهايش آبي به دست و صورتم مي زنم. آب هاي چسبيده به پشت لبم را هورت مي کشم و از ديدن قيافه ي کج و کوله شده ي ستاره مي خندم.
با محض اينکه به آينه ي ميز آرايشم مي رسم، ستاره لباس کرم رنگ، ساده و نسبتا پوشيده اي را روي ميزِ فرفورژه ام مي گذارد:
-اينو بپوش...
نگاه بي ميلي به لباس مي اندازم و کرم پودر را روي لپ هايم مي زنم:
-دلم نميخواد اينو بپوشم...خيلي سادست!
لب مي گزم و در حالي که کرم را روي پوست روشنم پخش مي کنم، از داخل آينه به صورت اخمويش نگاه مي اندازم:
-ميشه اون لباس قرمزه ي تورو بپوشم؟
ابروهايش حالت تعجب به خود مي گيرند و دست به کمر مي زند:
-ديگه چي؟ خودم هنوز يه بارم نپوشيدمش بدم تو بپوشي؟
لب هايم را جمع مي کنم و با سايه ي ابرو کمي داخل ابروهاي بور شده ام مي کشم:
-وا...خب نمي خورمش که...بعدا هم مي توني بپوشيش خسيس...
ابروهايش را بالا مي اندازد:
-نميشه لي لي!
اين زن عادت دارد با ابروهايش حرف بزند. پوزخند مي زنم...خب زياد هم عجيب نيست! بس که براي مردهاي بدبخت چشم و ابرو مي آيد.
با لج نفسم را بيرون مي فرستم و پشت چشم هايم را سايه ي صدفي مي زنم:
-به جهنم اصلا نده...چيه وايسادي منو نگاه مي کني؟ برو ديگه!
دست به سينه مي زند:
-درست حرف بزن ببينم...مثلا مادرتم!
خط چشم را از داخل ليوان دراز و صورتي رنگ درمي آورم و بازش مي کنم:
-ثابت کن که هستي...با حلوا حلوا گفتن که دهن من شيرين نميشه...خوبه خودتم ميدوني...
با لحن کشدار و پر نيش و کنايه اي ادامه مي دهم:
-مثلا مادرمي...
به اين تندي هاي من عادت کرده که اصلا به روي مبارکش نمي آورد. مي داند تا چه حد مي توانم گاهي بي رحم و قصي القلب شوم. چطور گاهي چشمانم را مي بندم و عقلم را کور مي کنم تا زبانم طرف مقابل را به آتش بکشد.
شانه بالا مي اندازد:
-پس زود باش...
با نگاهم دنبالش مي کنم و پوست لبم را از زور حرص و خشم مي کنم.
به در نرسيده برمي گردد:
-اگر تمام دل دردتم اون لباسه...برو بردار بپوشش! فقط صحيح و سلام برش مي گردوني. کلي پول براش دادم.
لبخندي بي اراده خودش را به لبانم مي چسباند:
-مـــرسي ستاره جونم. قول ميدم يه لکم روش نيفته...
در را که پشتش مي بندد به هوا مي پرم و براي قيافه ي نيمه آرايش شده ي خودم در آينه زبان درمي آورم. آرايش چشم ها و صورتم که تکميل مي شود، رژ قرمز را برمي دارم و چند بار روي لب هاي باريک و کوچکم مي کشم. چشم هاي درشت و بي حالتم با اين آرايش کمي حالت پيدا کرده. مژه هاي نسبتا بلند و حسابي پرپشتم با اين همه ريملي که زده ام تا ابروهايم مي رسد.
دماغم انقدر کوچک و خوش فرم است که هيچ وقت حتي به ذهنم نرسيده که عملش کنم. مثل دماغ پدرم است. در عوض ستاره دوبار دماغش را عمل و چندين بار لب ها و گونه هايش را پروتز کرده. يک بار هم به سرش زد فکش را عمل کند تا صورت کشيده اش که درست شبيه صورت من است، گرد شود. با بدبختي پشيمانش کردم...دوستانم مي گفتند، عمل خطرناکي است. انقدر توي اينترنت عکس هاي ترسناک نشانش دادم تا بلاخره قيد عمل فک را زد و در عوض ابروهايش را بالا کشيد.
واقعا درکش نمي کنم...هميشه زيبا بوده...هميش مردها برايش سر و دست شکانده اند. ديگر چقدر مي خواهد، زيباتر شود؟ تا کجا مي خواهد پيش برود؟
شايد هم حق دارد...خب زني مثل ستاره چه دلخوشيِ ديگري مي تواند داشته باشد؟ به هر حال بايد يک جوري عقده هاي کودکي اش را بيرون بريزد ديگر...شايد من هم وقتي به سن او رسيدم اينکار ها را بکنم. من هم کلي عقده دارم...عقده اي شده ام انقدر روي بد از زندگي ديدم و روي خوش نشان دادم.
صورتم را از نظر مي گذرانم...نه من هرگز حاضر نيستم چنين بلاهايي سر خودم بياورم.
بي خيال اين فکرهاي پوچ و مسخره مي شوم و سراغ کمد ستاره مي روم. لباس قرمز و کوتاه را برمي دارم. بي معطلي تا مي کنم و داخل کيفم مي گذارمش. پاييزه ي کوتاهم را روي لِگِ کلفتي که روي آن دانه هاي برف حک شده، مي پوشم و شالم را روي موهاي خرمايي رنگ و لختم مي اندازم.
ستاره با ديدنم تلفنش را قطع مي کند و از روي مبل بلند مي شود. لبخند رضايتمندانه اي به ظاهرم مي زند.
از واحد خارج مي شوم. پوتين هايي که در حراجي پارسال به قيمت نسبتا بالايي خريدم و تمام تابستان منتظر بودم هوا سرد شود و بتوانم آن ها را بپوشم را به پا مي کنم. بلند است و مشکي رنگ. پاشنه اش زيادي بلند است ولي من به پوشيدن کفش هاي پاشنه بلند عادت دارم.
به سمت ستاره که دم واحد ايستاده برمي گردم:
-خب ديگه...من برم.
لبخند مي زند و دستمال توي دستش را به نوک دماغش مي کشد:
-حواستو جمع مي کنيا...بايد اين بازي رو ببري...
با خنده و سرخوشي به سمت پله ها مي دوم:
-فکر کن نبرم...ماچ ستي جونم.
اين را مي گويم و نام خدا را زير لب زمزمه مي کنم...معلوم است که امشب بايد ببرم...نمي شود از آن همه پول گذشت...مخصوصا که اين اواخر مي دانم، ستاره با دوست پسر چند سال از خود کوچکترش بهم زده و دستش حسابي خالي است. بلاخره يکي بايد خرج اين همه قروفر مادر و دختريِ ما را بدهد.
طعم تلخ قهوه را به خورد پرزهاي بيچاره ي زبانم مي دهم. پک مي زنم به سيگار توي دستم...عميق...با فاصله...مردانه!
معمولا سيگار نمي کشم...يعني سيگاري نيستم...شايد روزي شدم.
دردم که بيايد، سراغش مي آيم تا مرحم شود، زخم هاي چرک کرده ام را...
يک نگاه سرد و آرام، خيره به خاليِ پر از دودِ اتاق و صفحه ي برفکيِ تلويزيون LCD همراه با خش خشي بم.
هميشه توي ذهنم به اولين بوسه ام فکر مي کردم...
مي شود دختري در روياهاي رنگارنگ دخترانه اش، به اولين بوسه...اولين آغوش...فکر نکند؟
هميشه آلبالويي مي ديدمش...ترش...آنچنان که دهنت را آب بيندازد...
امروز تجربه اش کردم...تلخ بود...گزنده...بوي خون مي داد و زخم زد. دستم را آرام روي زخم لبم مي کشم. خشم سراپاي وجودم را رج مي زند.
حالم بهم مي خورد. دلم پيچ مي خورد. ستاره مي گويد طبيعي است. مي گويد که طبيعت مردها همين است. درست است که با غريزه شان عاشق مي شوند. اما مي شوند. عاشق مي شوند.
چه دل خوشي دارد ستاره! خوشش هم مي آيد که مردها با پايين تنه شان عاشق مي شوند.
من اما بدم مي آيد. انقدر سخت و توي دلهره بزرگ شده ام که هيچ غريزه و التهابي برايم نمانده.
اصلا کاش مي شد، زندگي را تُف کرد...نفس عميق بکشي و زندگي را يکجا جمع کني توي دهانت و با تمام قدرت پرتش کني بيرون!
چقدر تلخ و غمگينم من امشب...
مي دانم خدا دلش از خيلي دورترها براي اين چنين خراب بودنم، مي گيرد.
سيگار به نصف رسيده را توي نعلبکي خاموش مي کنم. هنوز خيلي جوان تر از آنم که گرفتارش شوم.
فکر مي کنم...چقدر وقت دارم، تا به هيچ چيز فکر نکنم؟ مي گذارمش براي بعد...الان دلم نمي خواهد فکرش را بکنم.
سکوت و يک گيلاس...
سکوت و دو گيلاس...
سکوت و چند گيلاس...
سکوت و گيلاس نيمه رها شده روي کانتر که ديگر دل نوشيدنش را ندارم...
بايد مست بود و به چيزي فکر نکرد.
فکر نمي کنم، اگر ستاره فردا صبح ببيند، شيشه ي نوشيدني اش را خالي کرده ام، چه واکنشي نشان خواهد داد.
صداي بلند و برفکي تلويزيون را به حال خودش مي گذارم و تلو تلو خوران به سمت اتاق خوابم مي روم. حالا تنها دلم مي خواهد بخوابم.
بي آنکه لباس قرمز و کوتاه ستاره که حسابي سفارش کرده خرابش نکنم را از تن بکنم، روي تخت ميفتم و پاهايم را بالا مي کشم.
پلک اولي به دوم نمي رسد...در همان پلک اول خوابم مي برد.
يادم مي رود...خاطره امروز و آن بوسه ي نفرت انگيز!
***
-لي لي؟! لي لي؟؟!!
از خواب مي پرم و بي معطلي توي جايم مي نشينم:
-چي شده؟
-مرض و چي شده؟ اين چه وضعشه؟ گند زدي به خونه و لباس من...م.ش.ر.و.ب.مو هم که ديشب خوردي!
موهاي پخش شده توي صورتم را کنار مي زنم و از بين پلک هاي نيمه بسته ام قيافه ي سرخ شده از عصبانيتش را برانداز مي کنم.
جوابي ندارم. فقط لب مي گزم و ياد روز قبل ميفتم. سردردم تشديد شده و ابروهايم در هم کشيده مي شوند.
همراه با جمع شدن قيافه ي من، چهره ي ستاره نگران مي شود. به سرعت جلو مي آيد و کنارم روي تخت مي نشنيد:
-چي شده لي لي؟ چرا اين شکلي شدي؟ ديروز باختي؟
از هضم اين همه سوال عاجز مي مانم و فقط نگاهش مي کنم. سرم ذوق ذوق مي کند. دستم را روي سرم مي گذارم.
-ديروز چي بود مگه؟
-داري از من مي پرسي؟ ديشب؟ بازي؟ يادت نمياد؟
فشار بيشتري به ذهن عليل مانده ام مي آورم. بلاخره يادم مي آيد:
-آهـــان...بازي...ديشب...نه نباختم...هيچ وقت نمي بازم...بردم!
پتو را کنار مي زنم.
-پس چرا شبيه بازنده هايي؟
-چون ديروز يه اتفاق بد افتاد...
ستاره تکان سختي مي خورد:
-چي؟ نکنه باختي مي خواي کم کم بگي؟
پوف کلافه اي مي کشم:
-اي بابا اگه گذاشتي بگم! نه نه نه...بردم به خدا...ديروز...
لب مي گزم و با ناخونم بازي مي کنم:
-ديروز يکي منو بوسيد.
لبخند مي زند:
-صولتي؟ اون بوست کرد؟ تو چيکار کردي؟
نااميدانه نگاهش مي کنم:
-نه صولتي نه...اونکه جراتشو نداره...ميدونه اگر منو از دست بده و ديگه براش بازي نکنم کارش تمومه! يه مرد ديگه...
ستاره ابرو در هم مي کشد و از روي تخت بلند مي شود:
-اين انقدر بهمت ريخته؟ مسخرست...تو که نمي خواي باور کنم بار اولت بوده؟
دندان روي هم مي سابم...هيچ کس مرا درک نمي کند.
-چرا بار اولم بود...و زوري هم بود...درد داشت...خيلي!
بغضم را مي خورم:
-برخلاف اوني که مي خواستي خيلي هم مثل تو بي حجب و حيا نشدم...حس وحشتناکي دارم و تو مثل هميشه داري چرت ميگي.
قبول دارم هر ماه با يکي دوست مي شوم...گاهي هم چند پسر باهم! اما هميشه روابطم به گرفتن دست و بازو محدود شده. شيطنت مي کنم...حرف هاي شيطنت آميز يا همان به قول معروف لاس مي زنم...ولي همه در حد حرف مي مانند. هيچ گاه فراتر نرفته ام.
گرفتار هيچ مرد و پسري نشده ام...تا جايي که خواسته هاي بي جا نداشته باشند و خوب برايم خرج کنند، هستند...وگرنه بايد بروند. چون وقت اضافي براي هيچ کس ندارم. دل نمي دهم که مجبور شوم روزي شکسته شده اش را پس بگيرم.
درد دارد که مادرم باور نمي کند، تا به حال هيچ کس را نبوسيده ام...يعني حق هم دارد. هيچ وقت آنقدر وقت نداشته که بخواهد دخترش را بشناسد.
توي جايم دراز مي کشم:
-برو بيرون سرم درد ميکنه...حوصله ندارم!
-معلومه ديگه انقدر خوردي سردرد ميگيري! بذار سنت دو رقمي شه بعد شروع کن...پاشو لباس منو دربيار چروک شد!
جيغ مي کشم:
-گفتم برو بيرون خودم اتو مي زنمش!
غرغرکنان مي رود و در را محکم پشتش به هم مي کوبد.
صداي شيون مي آيد...کسي از انتهايي ترين قسمت حنجره اش جيغ مي کشد و نفرين مي کند. چشم هايم بي امان باز مي شوند.
سردرد اولين حسي است که قبل از تمامي حس هاي ديگر خودش را به رخ مي کشد. خودم را در آغوش مي کشم و سرم را روي زانوهايم مي گذارم.
باز آمده...مادربزگم را مي گويم...کارش شده...غروب هر جمعه مي آيد و داد و بيداد راه مي اندازد. التماس مي کند. فحش مي دهد...ناسزا مي گويد...نفرين مي کند. باز التماس مي کند و در آخر دست از پا درازتر مي رود.
بيرون پنجره کلاغي روي لبه ي بام همسايه روبه رويي نشسته. خيره مي مانم به سياهيش...چه دلتنگ و بدحالم...چه غروب دلگيري...
هميشه مي گويم...دلتنگي سگش شرف دارد به دلگيري غروب هاي جمعه!
-آخه تو ديگه چجور زني هستي؟ خودت مادري...ميدوني تو اين سينه ي من چه خبره...داره جون ميده...همه ي حرفش تو و ليلاييد...تورو به ابالفضل نجاتش بديد! پسرم داره از دستم ميره!
-زنيکه باز پاشدي اومدي اينجا چيکار؟ هي بيا برو آبروي منو ببرا...اصلا ايشلاله احمد بميره از شرش راحت شيم...تو هم انقدر نيا اينجا...برو پي کارت بذار زندگيمونو بکنيم...تازه داريم نفس مي کشيم!
بغض مي کنم...پدرم را مي گويد...آرزوي مرگ پدرم را مي کند. و من نمي توانم توي دلم بگويم خدا نکند...دور از جانش!
جاني هم مگر مانده برايش؟ پدر من سالهاست که از دست رفته! سالها پيش براي مرگش زار زدم و زير خروارها خاک دفنش کردم.
يادم مي آيد مادرم هر شب...
کتک مي خورد...کتک مي خورد...کتک مي خورد. پدرم مي زد و مي پرسيد؛ آن مرد چرا آمد؟ آن مرد چرا رفت؟ آن مرد چرا نگاهش هرز مي پريد؟ تقصير مردها را گردن يک زن تنها مي انداخت...مي زد...مي زد...مي زد.
انقدر زد تا مادرم جاي اينکه رام شود، رم کرد...تمام آن چيزهايي که نبود...شد!
و پدرم که خيانت ديد، ديگر نزد! پناه برد به مواد...کشيد...کشيد...کشيد!
کم چيزي نيست...من خيانت را ديده ام...خيانت مادرم به پدرم را...نه نديدم...بو کشيدم...بوي ادکلان کنزو ميداد. کفش هاي مشکيِ ورني و کت و شلوار و کروات...سرتا پا سياه...يک مرد با قد بلند و لبخندهاي زيبا.
مادرم از بيچاره شدن پدرم...از ضعيف و عاجز و بدبخت شدنش استفاده کرد...دادخواست طلاق داد. پدرم اعتياد داشت...صلاحيت نداشت. مادرم طلاق گرفت...دست مرا گرفت...و براي هميشه مردي که روزي عاشقش بود را ترک کرد.
عاشق هم بودند...آري بودند...زندگي با عشق هاي بکر و زيباي خود چه مي کني؟!
خدايا گاهي از اين پهلو به آن پهلو شو باور کنم هنوز هم بيداري!
صداي شيون ها بلند تر مي شود. کف دست هايم را روي لاله گوشم مي فشارم و زير لب زمزمه مي کنم:
-خداي را ببر از ياد که بر او پناهي نيست...
خداي را ببر از ياد که بر او پناهي نيست...
خداي را...!
نگاهم مستقيم به تک ستاره ايست که جدا افتاده از ستاره هاي کم نور و کم رنگ ديگر، پررنگ مي درخشد. چشمک هايش را منظور دار مي گيرم و لبخند به لبم مي آيد.
هندزفري را به خورد گوش هاي داده ام و داريوش پرقدرت مي خواند:
آهاي مردم دنيا...آهاي مردم دنيا...گله دارم...گلـــه دارم!
باد ملايمي مي زود و هراز گاهي با اوج گرفتنش، چتري هاي بلندم در هوا پخش مي شوند. بال هاي روسري مخملي و رنگارنگم هم با هر وزش تندي بالا و پايين مي پرد.
من از عالم و آدم گله دارم...گلـــه دارم!
قوطيِ پپسي اي کنار جوب روي زمين افتاده و همراه با جلو و عقب رفتنش صداي ترق ترقي در فضاي سکوت زده ي کوچه ي بن بست، مي پيچد. صداي رفت و آمد ماشين ها هم که در هر نقطه اي از تهران باشي، موسيقي متن لحظه هايت است. اين صداها را از وراي صداي گله مندِ داريوش مي شنوم.
آهاي مردم دنيا...آهاي مردم دنيا...گله دارم...گلـــه دارم!
من از دستِ خدا هم گلـــه دارم
پاسخ
 سپاس شده توسط √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √
آگهی
#2
قسمت دوم



!!
دست هاي بي دستکش و سرخ شده از سرمايم را داخل جيب پاييزه ي مشکي و يقه انگليسي ام مي فرستم. آب دماغم را بالا مي کشم و بيني ام به سوزش ميفتد.
در اين سرما شايد پياده آمدن حماقت به نظر برسد، ولي به شدت نياز داشتم، کمي با خودم خلوت کنم. به محض اينکه ستاره موفق شد، مادربزرگ را از سرش باز کند، شال و کلاه کردم و بيرون زدم.
حتي براي سلام دادن جلو نرفتم...خوشم نمي آيد که هر هفته پيدايش مي شود و روز را بر من و ستاره تلخ مي کند. جمعه ها به اندازه ي کافي دلگير هستند...او هم قوزِبالاقوز مي شود و دلگيرترش مي کند.
شايد حق با ستاره باشد...شايد بهتر است پدرم...به زبانم نمي آيد، آرزوي مرگ پدرم را بکنم...من مرگ آفتاب را...مرگ گل...مرگ آب را ديده ام! مرگ خانه و زندگيمان را...مرگ مادر بودن مادرم را ديده ام...همان روزهايي که برايم شد ستاره، مادرانگي هايش مردند. مرگ پدرم و گاهي روزها مرگ خودم را...نمي توانم مرگ ديگري ببينم. طاقتش را ندارم!
تحمل آن خانه و فضاي مسموم شده اش برايم غيرممکن بود. انگار صداي شيون هاي مادربزرگ و التماس هايش به مولکول هاي هواي خانه پيوند خورده باشد.
حتي ستاره هم بعدِ رفتنِ عزيز غمباد گرفت و تصميم گرفت، خودش پا پيش بگذارد و دوباره رابطه اش را با سپهر شروع کند. مي گويد سپهر با اينکه از او کوچکتر است، بهتر از هر مردي مي فهمدش!
من ولي فکر مي کنم، مردي که توي رخت خواب بفهمدت و شادت کند، مرد نيست...خوشي هاي گذرا بيشتر انزوا مي آورند. هيچ گاه به ياد ندارم، سپهر با يک دسته گل به ديدن ستاره آمده باشد. هميشه براي خلوت کردن با او بطري به دست خودش را نشان مي دهد و يازده دقيقه بعد*...مي رود!
مرد اگر مرد باشد مي تواند، از راه دور هم که نگاهت مي کند، تنها با يک پلک...تنها با يک پلک آرامش بخش...خوشبختي و خوشحالي تمام دنيا را در دلت لبريز کند.
فقط قبلا هرگز چنين مردي را نديده ام...مطمئن نيستم در آينده هم ببينم!
آسمان ميغرد و کوچه ي تاريک بر اثر صاعقه ي شديدي که مي زند، روشن و خاموش مي شود. درست همانطور که انتظار مي رود، چيزي نگذشته که باران شروع به باريدن مي کند.
همراه با هر لحظه تندتر شدن بارش ابرها، من هم سرعت بيشتري به گام هايم مي دهم. بي شک تا دو دقيقه ي ديگر تمام ريمل و خط چشم توي صورتم خواهد ريخت و شبيه دخترهاي مفلوک و شکست خورده ي عشقي مي شوم.
شکسته خورده ي عشقي! عشق؟! همين يکي را فقط کم دارم تا کلکسيون بدبختي هايم کامل شود.
دست هايم را در آغوش مي کشم...بي اندازه سرد است. دندان هايم بي وقفه به هم مي خورند و از فاصله ي بينشان بخار غليظي در هوا پخش مي شود. بال روسري ام خيس و سنگين شده و ديگر با وزش باد تکان نمي خورد، در عوض از اين همه سردي هوا، موهاي تنم راست مي شوند.
امتداد شب باران زده را بين قدم هاي تند و پرشتابم مي گيرم و به سمت انتهاي خيابان ميدوم تا هرچه سريع تر به خانه ي مينو برسم.
در دستشويي را محکم به هم مي کوبم...مي دانم مينو هنوز خواب است ولي اهميتي نمي دهم. حتي خودم هم دليل لج کردن هايم با همه کس و همه چيز را نمي فهمم.
جلوي آينه مي ايستم و از ديدن صورت به هم ريخته و سياه شده از اثر ريمل و خط چشمم، جا مي خورم. خميازه ي کش داري اشک را مهمان چشمانم مي کند و براثر حرکت سرم، دسته اي از موهاي ژوليده شده ام، توي صورتم مي ريزد.
نگاهم مي رود سمت ليوان مجسمه اي که به دسته اش پت و مت با آن لباس هاي رنگي و کلاه هاي بامزشان چسبيده اند.
وسايل سرويس آبي رنگ است و داخل جا صابوني و جاي مايع دستشويي، ماهي هاي رنگارنگ کوچک شناورند.
گوشه اي از سراميک روشويي زرد و بدرنگ شده و قسمتي از سقف سپيد و گچي، ترک خورده...کاشي هاي آبي و موج دار يکي در ميان لب پر شده اند.
صورت سياه و قرمز شده ام را با حوصله مي شورم و موهاي به هم گره خورده ام را با زحمت زيادي شانه مي زنم. تعداد بي شماري از موهاي قهوه اي رنگم را بين دندانه هاي فلزيِ بُرس جا مي گذارم و از حالا مي دانم مينو بخاطر موهاي ريخته شده در روشويي اش پدرم را در خواهد آورد.
پدرم؟ دلم براي پدرم تنگ شده...مي شود که نشود؟ مي شود که دلم براي پدرم تنگ نشود؟ اگر بد بوده با مادرم بوده...اگر ظلم کرده، به مادرم کرده. ولي مرا هميشه دوست داشته...هميشه برايم پدر خوبي بوده.
هرچه خاطره از قبلِ معتاد شدنش دارم، همه رنگي و زيبا هستند. همه آبيِ آسماني هستند. شناور در عشق هستند. خدايي هستند!
وحشتناک است...دلت تنگ شده باشد و هيچ راهي براي باز کردنش بلد نباشي.
دلم...تنگ...شده!
فرار را مي کنم...از افکارم! خداي را مي کنم...شکر! خودم را مي کنم...آرام! کار ديگري هم هست مگر، که بکنم؟
ياد روز قبل ميفتم...شيون هاي مادربزرگم از ديدن پسرش در اعتياد و بدبختي...کمي عقب تر مي روم...مادرم حتي باورش نمي شود دخترش انقدري پاک باشد که از زوري بوسيده شدن آشفته شود.
بي هوا...بي آنکه عقب گرد کنم، ياد آن بوسه ميفتم و دندان هايم را روي هم مي فشارم. مي خواست به من پول بدهد بابت بوسيدنم! من که فاحشه ي پولي نيستم.
واقعا نيستم؟ نه نه نه...معلوم است که نيستم. کسي از پسِ سرم فرياد مي کشد که لازم نيست حتما بدهي تا هرزه ي پولي شوي...همين که آغوش و لبخندهايت را مي فروشي، کافي است...مگر نيست؟ راهي جز پذيرفتنش ندارم. لعنتي!
نفسم را پرصدا بيرون مي فرستم. آن مرد جسور تقصيري نداشت...که گرگ هست و بايد شکار را بکند!
مقصر منم که اجازه اش دادم تا بکند جسارت مرا...او نکرد...خودم کردم...لعنت بر من باد!
با تمام وجود غمگينم...با تمام وجود دلگيرم...با تمام وجود مي ميرم...به همين زودي ها.
صداي بلند و چندرگه ي جيغي گوشم را پر مي کند. ناگهان غم و اندوه پر مي کشد و مي رود. با تمام وجود، به سمت در هجوم مي برم و با تمام وجود، بازش مي کنم...با تمام وجود، خودم را از سرويس بيرون ميندازم.
آرزوي مرگ کردن با تمام وجود را از ياد مي برم.
طول راهرو و سالن را يک نفس مي دوم و بي هوا در اتاق خواب را باز مي کنم. قلبم بي وقفه مي تپد. تپش هاي نامنظمش را در دهانم، حس مي کنم.
-چي شد مينو؟
هردو سرشان را به سمتم برمي گردانند. اول نفس آسوده اي مي کشم چون اتفاق بدي برايش نيفتاده و بعد از ديدن مينو که با آن گونه هاي گاز خورده و سرخ و خيسش از شيطنت عليرضا مي خندد، به شدت عصباني مي شوم.
دستگيره ي عرق کرده را از بين مشت لرزانم، رها مي کنم:
-ديوونه شديد؟ تقريبا سکته کردم...تو اصلا اين موقع صبح اينجا چيکار مي کني؟ کي اومدي؟
روي سخنم کاملا با عليرضا است. هنوز سينه ام از هيجان بالا و پايين مي پرد. او اما اصلا به روي مبارکش نمي آورد که مي داند که مي دانم شيطنت کرده و گونه هاي سرخ و سپيد و برجسته ي مينو را مثل ميوه ي آبداري گاز زده.
دستي بين موهاي خرمايي و لختش مي کشد و طعنه مي زند:
-تو که طبق معمول اينجايي! خودت خونه زندگي نداري؟
دست هايم را زير سينه جمع مي کنم و درحالي که انگشت هايم را به ترتيب نشان مي دهم، با لحن پرتوقعي مي گويم:
-اولا سلامت کو؟ دوما تو خودتم هميشه اينجا چتري...
جلو مي روم و انگشت ميانه ام را پر معني جلوي چشمش تکان مي دهم:
-سوما هم که فوضوليش به تو نيومده!
پاي مينو را از روي زانوهايش کنار مي زند. بلند مي شود و دست به کمر، به سمتم مي آيد:
-اولا تو کوچيک تري و عين شتر سرتو انداختي پايين پريدي تو...منم سلامي ازت نشنيدم که بخوام جواب بدم...دوما متاسفانه وقتي خانواده ي مينو هستن اجازه ي اينجا اومدن ندارم ولي تو واقعا هميشه چتر خانومِ مني...سوما...براي اون حرکت زشت انگشتت...
حالا فقط يک قدم تا اندام منقبض شده ي من فاصله دارد:
-اگر مرد بودي يه کتک مفصل مي خوردي!
دهان باز مي کنم تا فحشي آبدار يا دست کم حرف کوبنده اي بزنم، بلکه پوزخند لعنتي اش جمع شود.
مينو قبل از انفجارم از جا مي جهد و دستش را در هوا تکان مي دهد:
-باز شما دوتا شروع کرديد؟ من که نميفهمم مشکلتون چيه...بس کنيد بابا!
در حقيقت من هيچ مشکلي با عليرضا ندارم که هيچ...به نوعي از او خوشم هم مي آيد. جزو آن دسته از مردهايي است که مي توانم از بقيه تفکيکش کنم. مي دانم که او هم از من خوشش مي آيد و از سرو کله زدن با من لذت مي برد.
البته مثل دو دوست...نه چيزي بيشتر. عليرضا بي آنکه بتوانم حد و مرزي برايش قائل شوم، عاشق مينو است. طوري که گاهي...دروغ چرا...اکثر اوقات يا شايد هم هميشه به آن دو حسادت مي کنم.
نه اينکه دنبال عشق و عاشقي باشم. من سختگير تر از اين حرف ها هستم که بخواهم دلم براي کسي بلرزد. ولي هيچ گاه هم خالصانه عشق نورزيده اند به لطافت هاي دخترانه ام.
اينکه کسي باشد که در هر شرايطي، تو را بخواهد...به غر زدن هايت گوش بدهد و آرامت کند. دل گرفته ات را با پرت کردن حواست به چيزهاي زيبا و آرامش بخش، باز کند. هميشه و هرجا که نيازش داشته باشي، حاضر باشد.
عليرضا هميشه مي گويد؛ زيباترين چيزي که در زندگي اش ديده و هرگز هم از تماشا کردنش سير نمي شود، لبخندهاي مينو است.
و من فکر مي کنم که چقدر دلم مي خواهد که کسي هم باشد که تا اين حد لبخندهايم را دوست داشته باشد و من...من هم لبخندهايم را مجاني به رويش بپاشم.
-چي شد لي لي؟ گريه مي کني؟
به خودم که مي آيم، ريزشِ آرام و پرخارشِ قطره اي را روي گونه ام حس مي کنم. بي حتي لحظه اي مکث، دستي به گونه ام مي کشم و قطره ي تازه متولد شده را بين راهش نيست و نابود مي کنم.
-لي لي ناراحت شدي؟ لي لي؟! ببين چيکار کردي علي!
بي توجه به دست دراز شده ي مينو به سمت صورتم، رو از آن دو مي گيرم:
-نه...ناراحت نشدم!
صداي عليرضا متاثر است:
-من که چيزي نگفتم. اي بابا...تا حالا نديده بودم لي لي گريه کنه!
مينو آشفته تاييد مي کند:
-منم نديده بودم...عزيزم چي شدي آخه؟!
دندان هايم را روي هم مي فشارم. لعنتي! من هيچ وقت پيش هيچ کس گريه نمي کنم...چه مرگم شد پس؟! که اينطور دست دلم را رو کردم.
-گريه نمي کردم...هيچي هم نشده شلوغش نکن مينو...
نمي خواهم بفهمند، حسادت مي کنم...نبايد بفهمند که با اين يک متر زبان و روي بي نهايتم، تا چه حد احساس ضعف وجودم را تسخير کرده.
با چهره ي سرد و بي تفاوتي که در همين مدت کم براي خودم دست و پا کرده ام، ادامه مي دهم:
-فقط...ديروز مامان بزرگم خونمون بود...يکم از هميشه بيشتر شلوغ کرد. اذيت شدم!
مينو به سمتم مي آيد تا سرم را در آغوش بگيرد و لابد من هم بايد در آغوشش گره بغضم را باز کنم! مسخره است!
قدمي عقب مي گذارم:
-نکن...خوبم!
به سمت لباس هايم که روي زمين به طرز زشتي پخش شده اند، مي روم:
-من ديگه برم مينو...
مينو روسري خوش آب و رنگم را از بين مشتم بيرون مي کشد:
-کجا بري؟ تو که گفتي تا مامانينا بيان پيشم ميموني. ببين منم تنهام.
بي حوصله روسري را رها مي کنم تا پاره نشود:
-ماشلاله تو که هيچ وقت تنها نيستي...بده بهم روسريمو بايد برم! به خدا کار دارم.
-خب کجا کار داري؟
عليرضا با يک حرکت دستش، به راحتي روسري را از دست مينو مي گيرد:
-همه چيزو که نبايد بدوني عزيز من...
روسري را با لبخند به سمتم مي گيرد و چشمکي مي زند:
-اصلا حال مي کنم درکت بالاست. خودت ميزني به چاک...
روسري را با خنده از دستش مي گيرم:
-روتو برم پسر!
مينو هنوز با نگراني نگاهم مي کند و سرش را زير بغل عليرضا که دستش را دور گردنش انداخته فرو مي برد:
-قول بده شب بياي...علي ميره من تنها مي مونم.
دختره ي نازپرورده نمي تواند، يک شب تنهايي را تحمل کند. چقدر ما فرق داريم با هم...او انگار همه چيز دارد و من...هيچ ندارم.
هيچ...هيچ...هيچ!
لباس هايم را به سرعت مي پوشم و بي آرايش...ساده ي ساده شال را روي موهاي صاف و بي حالتم ميندازم. زياد پيش نمي آيد، من اينطور ساده و معصوم باشم. اينطوري دختر هجده ساله اي مي شوم که خودم هستم! جايي که مي خواهم بروم نيازي به رنگ زدن ندارد. جايي که بي هوا تصميم گرفتم بروم. که هنوز مطمئن نيستم بروم يا نروم!
طول سالن را طي مي کنم و از روي کاسه هاي چيپس و پفک و تکه هاي خورد شده اي از خوراکي هاي مختلف که فرش را رنگ زده، رد مي شوم.
براي خداحافظي به سمتشان برمي گردم:
-شب برمي گردم.
مينو لب هاي کوچک و صورتي رنگش را مثل بچه ها جلو مي دهد:
-لااقل صبحونه بخور بعد برو!
خيره و متفکر نگاهش مي کنم. دوستم دارد! صادقانه...پس چرا من انقدر افکارم کثيف است؟ چرا انقدر خورده شيشه دارم؟
دستگيره را پايين مي کشم و نفسم را پرصدا بيرون مي فرستم:
-توي راه يه چيزي مي خورم...
از آن فضاي خفه کننده که آدم هاي بي غم در آن تنفس مي کنند، بيرون مي زنم. هوا سرد است اما مشکلي با سردي اش ندارم. دست در جيب هاي پاييزه ام فرو مي برم. سنگي را با ضربه ي آرام نوک کفشم، کمي آن طرف تر پرت مي کنم. قل مي خورد، کمي جلوتر.
هشت ساله بودم که پدرم مرد...براي من...براي مادرم...براي دنيا...براي خودش...
اما براي مادرش هرگز نمرد. اين است که مي گويند مادر نيستي که بفهمي! هرچه دوست و رفيق و آشنا بود از پدرم دست کشيد...فقط مادرش ماند و اميدها و آرزوهاي مادرانه که...
ترکش مي دهم...برايش زن مي گيرم...دوباره بچه دار مي شود. پسرم بلاخره روزي طعم خوشبختي را مي چشد.
از کجا به کجا رسيدم...
به سنگ مربعي شکل مي رسم و کمي محکم تر پرتش مي کنم جلو...
پدرم مرد و چيزي نگذاشت برايم جز يک خلع بزرگ توي سينه...مثل فقدان پدر...مثل بي سايه زندگي کردن و بزرگ شدن. چيزي نماند، جز مادري که هميشه ي خدا يک جاي مادرانگي اش لنگ مي زند!
که خودش بيشتر از من عقده دارد. در خانواده اي بزرگ شد که هميشه توي سرش زدند. خانواده ي کوته فکري که زن را کهنه شور بچه و زير کمري مردها مي ديدند. مادرم فکرش بازتر بود...نمي توانست قبول کند که درس نخواند...سرکار نرود. زيبايي هايش را کسي نبيند. پدرم که همسايه شان بوده وقتي زيبايي اش را پشت چادر گل گلي اش مي بيند، دلش را مي بازد. در کمتر از يک هفته پدر و مادرش را مي فرستد براي خواستگاري رسمي.
کار خانواده ي مادرم به زوري دادنش نمي کشد، چون مادرم خودش رضايت مي دهد. هرچند که مي دانم اگر راضي هم نبود مي دادنش. همان تسبيح و ريش پدرم، ملاک بوده براي احترام داشتن بين مردم. مادرم به اميد روزهاي بهتر به خانه ي بخت مي رود...
پوزخند مي زنم و سنگ را با شتاب تر پرتاب مي کنم!
آخرش هم مادرم همان کهنه شور بچه و زيرکمري مردش مي شود. نه اجازه ي درس خواندن داشت نه سرکار رفتن. نه حتي لحظه اي تنها بيرون رفتن و دوست داشتن. پدرم او را فقط براي خودش مي خواست. زني مي خواست که بوي قرمه سبزي بدهد و لاي ناخون هايش زردچوبه باشد. مادرم نفرت داشت که اينطور زندگي کند. نساختند...يکديگر را نابود کردند.
اگر تا اين حد مشکل داشتند...اگر حتي نمي توانستند روزهاي مشتکرشان را ورق بزنند...اگر تشنج و نفرت زندگيشان را سياه کرده بود...
گه خوردند بچه کاشتند...!
يک عمر در برهوتي زندگي کردم که زندگي نبود...که جان دادم...که جان مي دهم. ذره ذره!
تنهايي...فقر...کمبود...فلاکت... خفت...محبت نديدن! مشکلات روحي و ذهني از همه بيشتر بود! همه ي اينها در وجودم جمع و يک عقده ي بزرگ توي گلويم شده اند. که نه مي شود قورتش داد...و نه مي شود بيرونش ريخت.
کمي آن طرف تر دختر و پسري خندان و دست در دست هم از رستوران شيکي بيرون مي زنند و سوار ماشين مدل بالايشان مي شوند.
دست هايم داخل جيبم مشت مي شوند.
به خدا قسم من هم پولدار و بي نياز خواهم شد. اين بي پولي يک عقده مثل سنگ توي قلبم شده.
قسم به همان خدايي که تو مي گويي هست! که اگر هست پس چرا لال شده؟ که اگر هست پس حتما من پاک شده ام از توي ليستش...
پاکم کرده اي خدا...مگر نه؟!
به جهنم...تو هم پاکم کن...فکرکردي برايم مهم است؟ مدت هاست هيچ چيز جز رفع کمبودهايم برايم مهم نيست.
راستي من مرگ خدايم را هم ديده ام!
شانزده سلام که شد استعداد بي حد و اندازه خودم را در بازي با ورق کشف کردم. پدرم که از خانواده ي مذهبي اي بود، بعد از اعتيادش ريش و تسبيحش را گذاشت کنار و شد پايه ي ثابت عرق خوري و ورق بازي. حاجي بودنش که رفت...دوستانش رفتند. پول و اعتبارش رفت! از او ياد گرفتم چطور بازي کنم. استعدادم در بازي با ورق ها و ذهن خواني به طور عجيبي خاص است.
البته که عواقب و عوارض زيادي هم دارد که من آن روزها متوجهش نبودم. بعدها فهميدم که چه بر سرم مي آورد، همين استعداد خارق العاده!
حالا از تنها چيز خوبي که زندگي توي وجودم کاشته هم سوء استفاده مي شود. براي صولتي هرجا که امر کند و هروقت که بخواهد، بازي مي کنم، ولي آن نامرد پول زيادي به من نمي دهد. همين بازي ها که براي آدم هاي متمول و بي غم، تنها يک سرگرمي است، براي من همه چيز است. تنها راه براي زندگي کردنم است. که در خانه مادرم تحقيرم نکند. که مثل موجودي که مانع خوشبختيش شده، با من رفتار نکند.
مي دانم اگر صولتي را از دست بدهم، ديگر هيچ کس براي استعدادم پشيزي ارزش قائل نخواهد بود...چون زنم...کم سنم و بي تجربه. کسي به من بها نمي دهد.
درس نخواندم چون نمي توانستم دانشگاه آزاد بروم و در کنار آقازاده ها و سهميه هاي آن چناني شان جايي براي مني که اهل درس نبودم، در دانشگاه سراسري نمي ماند. استعدادش را داشتم...هوشش را هم...اما علاقه به درس نداشتم. حالا که درس را هم کنار گذاشته ام، حالا که پارتي ندارم...هيچ کجا کار برايم نيست.
کلاغي غارغارکنان از بالاي سرم مي گذرد. تنهاي تنها بي هيچ قبيله و گروهي پشت سرش.
لطفا يک نفر اين کلاغ لعنتي را به خانه اش برساند تا انقدر در قصه ي من نحسي نکند.
سنگ را پشت سر رها مي کنم. مثل خاطرات گذشته.
يک قدم عقب مي گذارم...
با دو دست توي سرش مي کوبد.
پدر تو مي بايستي مثل کوه پشتم باشي!
يک گام ديگر...
مادربزرگ به ديوار تکيه مي زند و گريان روي زمين سُر مي خورد.
پدر تو معنيِ زندگيِ عاشقانه اي!
گامي ديگر...
پدر محکم تر و بي وقفه بر سرش مي زند و نام خدا را فرياد مي کشد...و من هرلحظه بيشتر منزجر مي شوم از اين نمايش مسخره اش!
پدر بايد راست باشي. من سايه ي خميده ات را بالاي سرم نمي خواهم!
دستگيره ي در توي پشتم فرو مي رود...
مادربزرگ انگار ديگر جاني برايش نمانده که بخواهد جلوي پسرش را بگيرد. هق مي زند...از ته دل...واقعيِ واقعي!
پدر من که معنيِ پدر داشتن را مدتي است، فراموش کرده ام. ولي انقدر مي دانم که تو مدت هاست ديگر بلدش نيستي!
در را باز مي کنم و بيرون مي زنم. مادربزرگِ مچاله شده و پدرِ مجنونم را پشت سر مي گذارم.
نبايد مي آمدم...نبايد دلم تنگ مي شد...نبايد اميدوار باشم. نبايد...نبايد...نبايد!
حالم حالت خلط صبح اول طلوع است. همانطور احساس اضافي بودن مي کنم. همانقدر خفه کننده هستم...همانقدر راکدم...بايد دور انداخته شوم. بايد يک جا جمع کنم و با تمام وجود پرت کنم گوشه ي آسفالت خودم را.
چيزي تا گلويم بالا مي آيد. به سمت جوي مي دوم. دو زانو روي زمين مي نشينم. زانوهايم به ذق ذق کردن ميفتند.
دست روي معده ام مي فشارم و مايع زردي با فشار از گلويم بيرون مي ريزد. نفس عميقي مي کشم و اشک بي اراده از گوشه ي چشمم جاري مي شود.
باز نفس مي کشم...گرچه مي دانم اين هوا تا چه حد سمي است! عق مي زنم و احساس مي کنم، حالاست که دل و روده ام بريزد داخل جوي!
به سرعت با پشت آستينِ پاييزه ام، اشک ها را خشک مي کنم. روي زمين خودم را عقب مي کشم و به تير برق تکيه مي زنم.
مردمي که از کنارم رد مي شوند و با قيافه هاي درهم و گاها کنجکاو نگاهم مي کنند را يکي درميان مي شناسم. در اين مدت در محله ي قديمي مان خيلي ها رفته اند و خيلي ها آمدند...زندگي هم همينطور است...اصلا اين يک قانون است. يکي مي آيد...يکي مي رود!
حاج منصور به من که مي رسد روي استپ مي زند. البته لنگ هاي دراز و شلوارِ اتو کشيده پوشش را مي گويم. تسبيح توي دستش زير نور آفتاب مي درخشد. دانه هاي سبز و درشت و شيشه اي دارد.
لبش را يک وري مي کند:
-پاشو دختر جون...خجالت داره! مگه زنم اينطوري پخش ميشه وسط خيابون؟
انگشت اشاره اش را بين دندان هاي سپيد و صدفي اش مي گيرد:
-قباحت داره!
حسين آقا سرش را از داخل مغازه بيرون مي آورد:
-چيکار داري حاجي؟ بنده ي خدا حالش بد شد يه دقه نشست.
مي دانم حسين آقا هم هيچ از اين پيرِ هاف هافو خوشش نمي آيد. حسين آقا هم مکه رفته...اما مردم را تحريک نکرده، حاجي صدايش بزنند. تسبيح دستش را بين اهل محل نمي آورد، تا همه ببيند. هميشه همراهش است...مي داند که خدا همه جا هست...او هم حاجي است و معتقد...ولي چقدر تفاوت دارند.
مثل پلنگ زخمي در نگاه هيزش خيره مي مانم و از روي زمين بلند مي شوم. تقصير خودش بود که دلش خواست آماج خشم و عقده و عصبانيتم شود.
پوزخند مي زنم و بي اهميت به شالي که از روي سرم افتاده، مثل شير جلويش گردن کشي مي کنم:
-به به حاج منصور! حال و احوال شما؟ بابا دلتنگت بوديم مشتي! اصلا از اولم اهل دل بودي حاجي...همه ي محل به کنار...دلم براي تو از همه بيشتر تنگ شده بود. يادته مست مي کردي و روضه مي خوندي از بلادکفر؟
دلم مي خواهد توي صورتش بکوبم...کم دستمالي ام نکرده. هميشه هم که چشم هاي دريده اش دنبال شماره سوتين زن هاي محل بود.
نوچ نوچي مي کنم و ادامه مي دهم:
-شب خونه فاطي بدکاره، صبا ميري مسجد عروده کشي مي کني مي گي (لاله اکبر!)...من جنس شماهارو خوب ميشناسم حاجي! زن بشينه زمين خستگي در کنه قباحت داره ولي شما مهموني بگيري، شيرين و فاطي و ناهيدو ببري برات برقصن دامنشون و بزني بالا هي هيزي کني مشکلي نداره. برو حيا کن مرتيکه...همينم مونده توي لق لقو بهم بگي چيکار کنم.
دستي که تسبيح در آن دارد را مشت مي کند:
-از اولشم گستاخ و بي ادب بودي. البته کسي هم نبوده تربيتت کنه...بابات که بنگيه و نميتونه دماغشو بکشه بالا...مادرتم که من به دهنم نمياد بگم چيکارا مي کنه! اصلا در شأن و شخصيت من نيست که بگم. ولي تو شبيه مادرتي! آخرشم همون کاره ميشي!
سرم را تکان مي دهم و رشته اي مو توي صورتم مي ريزد:
-آره حاجي راست ميگي...اون کاره شدم حتما بهت زنگ مي زنم...محاله يادم بره تورو...آخه خوب پول ميدي!
دستش را بالا مي آورد اما از ترس چشمان دريده ام تسبيح توي دستش را روي بازويم مي کوبد:
-دختر خجالت بکش من جاي پدرتم...
براق مي شوم و با کف دست تخت سينه ي گوشت آلودش مي کوبم:
-من باباي به قول خودت بنگيمو ترجيح ميدم به امثال شما...اون که بلد نيست دماغشو بکشه بالا خيلي از تو بهتره که هميشه دستت به شرتته بکشيش پايين! طفلي زن و بچت خيلي مردن روي هرزپرونيات چشم مي بندن. واقعا واژه ي مردو رو سياه کرديد شماها...برو از خدا بترس.
روي زمين و کنار پايش تف مي اندازم و قبل از اينکه اين نمايش بيشتر از اين عمومي شود و شکايتم را به پدر بدبخت و بيچاره ام بکنند، راهم را مي کشم و مي روم.
انقدر مي دوم تا مطمئن شوم، به اندازه ي کافي از نگاه هاي قضاوت گرشان فاصله گرفته ام. اصلا مهم نيست توي ذهن هاي بيمارشان چه فکرهايي راجع به من مي کنند...چه وصله هايي به من مي چسبانند.
اصلا مهم نيست. نفس نفس زنان مي ايستم و کنار ديوار لانه مي گزينم. تکيه مي دهم. کز مي کند کنج خودش، اين سايه ي بدبخت. اين سايه اي که همه جا بي وقفه همراهم مي دود. سرگرداني هايم را تاب مي آورد و لب به شکايت باز نمي کند.
همين است ديگر...بايد فقط به سايه ي خودت تکيه بزني...وقتي بفهمي تکيه گاه ديگري نداري!
موبايلم توي جيبم ويبره مي خورد. نفس عميقي مي کشم و دست در جيب کرده، گوشي ام را بيرون مي آورم. نام ميثم بي هيچ عکسي روي صفحه ي درحال خاموش و روشن شدن، نقش مي بندد.
فکر مي کنم ميثم کدام بود؟ اصلا يادم نيست. الان اصلا نمي توانم تمرکز کنم. انقدر لفتش مي دهم که گوشي از لرزيدن مي افتد.
چيزي نگذشته دوباره زنگ خوردنش، دستانم را مي لرزاند. بي مکث جواب مي دهم. شايد توانستم خودم را سر اين يکي هم خالي کنم.
پس اين مجنون هاي دوزاري به چه دردي مي خورند؟
-الو؟!
-به سلام لي لي خانوم خوشگل...منتظر زنگت بودم خانومي.
لب هايم را جلو مي دهم. پس تازه شماره اش را گرفته ام و رابطه اي بينمان شکل نگرفته. احتمالا شايد آن پسر هيوندا سواري باشد که هفته ي پيش در آفريقا ديدمش و سوار ماشينش شدم. ناهار هم خورديم. نه...او اسمش سينا بود.
طول پياده رو را شروع به قدم زدن مي کنم. لازم نيست بداند نشناختمش:
-نشد زنگ بزنم!
-آره ديگه سرت شلوغه...خوشگليِ و هزار دردسر! نوچ نوچ نوچ!
پوفي مي کشم. آنقدر ها هم که مي گويد خوشگل نيستم. اين ها همه شگردشان است و من خوب اين چيزها را مي دانم. اصلا حوصله ي لاس زدن با اين مرد که حتي يادم نيست، کجا ديده امش را ندارم.
لعنتي عجب نسل مزخرف و هم نسلي هاي مزخرف تري دارم من!
نسل من شرح ليلي هاي پاپتي است که رژ قرمز مي زنند و دامن هايشان را روي سرشان مي کشند. نسل من شرحِ کاند... خريدن مجنون هاي سوسول است با شلوار پاره و شرت مارک دار که از شلوار آويزانشان بيرون زده!
نسل من مثل تف سربالاست!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان