نویسنده : sober
جلد اول:
قسمت اول:
وسط اتاق دراز کشيده بودم و داشتم به پنکه سقفي نگاه مي کردم.بچه که بودم هميشه مي ترسيدم پنکه بيفته روي کله م و مغزم متلاشي بشه...يادش بخير.الان فکر مي کنم که عجب خري بودم! منتظر سورن بودم تا بياد مثلا با هم درس بخونيم.البته نزديکاي عيد نميشه درس خوند...ما هم که هر وقت به هم مي رسيم به تنها چيزي که فکر نمي کنيم درسه.توي همين فکرا بودم که صداي زنگ رو شنيدم و سريع رفتم درو باز کردم.
- سلام.
سورن - سلام چطوري؟
- خوبم.چرا انقد دير اومدي خير سرت؟
سورن - ببخشيد ...حوصله م سر رفته بود،توي شهر يه چرخي زدم.
(رفتم توي آشپزخونه تا چايي رو رديف کنم)
سورن – الان که توي شهر داشتم مغازه ها رو ديد مي زدم ديدم جديدا يه مغازه ي اسباب بازي فروشي باز شده که واسه همه ي عروسک هاش اسم گذاشته.
- واقعا که بي کاري...وقتتو صرف چه چيزايي مي کني.
سورن – حالا حدس بزن يارو اسم کدوم عروسکو گذاشته "بهراد"؟
- چه مي دونم...لابد خره.
سورن با خنده گفت : نه بابا اصلا عروسک بهراد نداشت.حالا حدس بزن اسم کدومو گذاشته بود نسترن؟
- دراين مورد علاقه اي به حدس زدن ندارم.
سورن - خب خودم ميگم...خرسه.
- عجب حُسنِ انتخابي! حالا نتيجه ي اين بحث چي بود؟
سورن – هيچي...همينجوري گفتم وقت درس خوندن مون بگذره.راستي مسعود گفت چرا تلفن تو جواب نميدي؟
- پولشو ندادم از مخابرات قطعش کردن.
سورن – خـــــــاک بر سرت.به هر حال بهش يه زنگي بزن.
- باشه.ببين فقط يه مشکلي هست...موبايلم هم خرابه.گوشي تو بده بهش بزنگم.
سورن در حالي که موبايلشو از جيبش در مي اورد گفت : احتمالا چند روز ديگه هم بهم خبر مي رسه که بهراد از گشنگي مرد!
- نگران نباش به اونجا نمي رسم...الو مسعود،چطوري؟ باهام کار داشتي؟
مسعود – با گوشي سورن زنگ زدي؟
- آره ... مال خودم افتاد توي چايي.
مسعود – به به...زحمت کشيدي...اينارو ولش کن.خواستم بگم فردا شب بيا اينجا.
- چه خبره فردا شب؟
مسعود – مي خوام سوپرايزت کنم.
- جدي؟
مسعود – نه بابا...شوخي کردم.مهمونيه گفتم تو هم باشي.خوش بگذره.
- نه قربونت... من از جاهاي شلوغ خوشم نمياد...مي دوني که.
مسعود – خفه شو ،زر نزن.يادت نره بياي.
- مسعود چل بازي درنيار.به جون خودت انقد کار دارم که وقت ندارم خودمو بخارونم.
مسعود خنديدو گفت : خودتو بخاروني؟ يني کجا ميشه دقيقا؟ مهم نيست.ولي خدايي اگه نياي ناراحت ميشم.
-اي بابا... حالا کيا هستن؟
مسعود – همه ديگه...
- همه يني کيا؟
مسعود –يني همه ي خانواده بابات و مامانت و عمه و عمو و مخلفات.
-اوه...اوه...همون سه گزينه ي اول براي منصرف شدنم کافيه.
مسعود – تو به خاطر من بيا.باور کن کسي باهات کاري نداره.
- همين ديگه...وقتي مي دونم کم محل ميشم براي چي بايد بيام؟
مسعود – گفتم که به خاطر من بيا.در ضمن اگه به من بود که دعوتت نمي کردم چون مي دونم همه باهات خصومت دارن.اما پيشنهاد من نبود.
- پيشنهاد کي بود؟
مسعود – مهم نيست...تو بيا...به خاطر من.
- (يه لحظه خندم گرفت) : چقد عاشقانه گفتي...
مسعود – خيلي بي جنبه اي...فقط يادت نره بياي! خدافظ.
- باشه...فعلا...
مسعود عمومه...منتها اختلاف سني مون خيلي زياد نيست.مادربزرگم سر پيري هم دست از کار و مجاهدت برنداشته.اما به نظرم اين يه کارش خيلي خوب بود چون مسعود يکي از معدود افراد فاميله که با من خوبه.در واقع رفتارش توي فاميل نسبت به رفتاري که با من داره زمين تا آسمون فرق مي کنه.توي فاميل همه مثه سگ ازش حساب مي برن ... يه داد که بکشه همه ساکت ميشن.به کسي رو نميده... اما با من مثه همه ي دوستاي ديگه م رفتار مي کنه.فکر کنم اين به خاطر باحال بودن بيش از حدم باشه...(شوخي کردم).يادم باشه يه بار دليلشو ازش بپرسم.
- فک نکن الان کل مکالمه رو واست شرح ميدم!
سورن – نمي خواد بابا...نشستي بيخ گوشم بلند بلند حرف مي زني...صداي مسعود هم که مثل يابو ئه.خودم همه رو شنيدم.
حالا به نظرت چه خبره؟
- عروسي خره! من چه مي دونم.اينا هر چند وقت يه بار دعواي خون شون پايين مياد...يه مهموني اينجوري مي گيرن.
سورن – اين يني نمي ري؟
- چرا ميرم.مسعود به عشق مون قسمم داد.(هنوز به اون لحن گفتن مسعود فکر مي کردم...واقعا باحال بود)
سورن – آره ديگه چرا نري...به هر حال همه هستن...عمه...دختر عمه...
- خفه شو.اتفاقا سر همين موضوع اصلا دوست ندارم برم.
سورن با لبخند گفت : آره مي دونم...کاملا واضحه.خب ديگه از قرار معلوم من و تو درس بخون نيستيم.زودتر برم که تو هم راحت براي فردا شب برنامه ريزي کني.
- آره ديگه زودتر برو...تحملت داره سخت ميشه.
سورن نزديک در ورودي بود گفت : فقط يادت باشه اون تي شرت قرمزه رو بپوشي که جيگر بشي.
خواستم يه گلدون سمتش پرت کنم ديدم حيفه...به جاش صلوات فرستادم!
متنفرم از اينکه به خاطر يه حماقت قديمي دستم بندازن.اون موقع سنم پايين بود.آدم وقتي سنش پايين باشه ممکنه از يه آدمايي خوشش بياد که بعدا نظرش کاملا برگرده.شايد هم اگه نسترن به من نمي گفت "نه" نظرم برنمي گشت و همچنان عاشقش مي موندم.نمي دونم...مهم هم نيست چون به هر حال اين موضوع خيلي وقته تموم شده و منم جوابمو گرفتم.از اون زمان به بعد خيلي کم بهش فکر کردم.اما الان يه کم مي ترسم...نکنه دوباره ببينمش و نظرم عوض بشه؟...البته ديگه فايده اي هم نداره چون نظر اون که عوض نميشه! همون موقع بهم گفت که چقدر براش غيرقابل تحملم تا منم که شخصيتمو از سر راه ني.بهش حق ميدم...من اون آدم خوشگل و پولدار و ايده آلي که اون مي خواد نبودم و نيستم.
کاش قبول نمي کردم برم،الانم روم نميشه کنسل کنم.شايد هم زيادي دارم سخت مي گيرم.فوقش ميرم اونجا يه گوشه مي شينم و با کسي حرف نمي زنم.اما کاش به همين سادگي بود.اگه بابام بخواد باهام کل کل کنه چي؟ مطمئنا نمي تونم ساکت بمونم.اما نه...ارزشش رو نداره به خاطر يه شب اعصاب خودمو به هم بريزم.بهتره بي خيالش بشم...تا فردا شب يه کاري مي کنم.
حوالي ساعت 12 شب بود.خيلي خسته بودم با اينکه اون روز کار چنداني هم نکرده بودم.بدون قرص و چيز خاص ديگه اي هم راحت مي تونستم بخوام.اصولا هم عادت ندارم روي تخت و يا يه مکان خاصي بخوام.از تخت که کلا متنفرم چون هميشه ازش سقوط مي کنم.بايد ردش کنم بره.اساسا هر جاي خونه که غش کنم همونجا مي خوابم.اون شب طبق معمول جلوي تلويزون ولو شدم.مي خواستم فردا صبح اگه بشه زودتر از خواب بيدار بشم براي همين ساعت رو روي ساعت 7 صبح تنظيم کردم که زنگ بزنه.صبح زود توي خواب و بيداري صداي اذان رو شنيدم و متوجه شدم که نزديکاي صبحه.بعد چند دقيقه، خوابِ دو نفر رو ديدم که از اطرافم صداشون رو مي شنيدم.
داشتن به همديگه مي گفتن :"بيا ساعت رو دست کاري کنيم يه کم سر به سرش بذاريم".فقط چند ثانيه صداشون رو شنيدم.توي خواب نگران بودم که نکنه صبح خواب بمونم و نتونم يه نگاهي به کتابا بندازم.کم کم خوابم سنگين شد.
...با صداي زنگ ساعت از خواب بيدار شدم.سريع صداشو قطع کردم.از صداي زنگش متنفرم.بعد از چند ثانيه کش و قوس يه نگاهي به ساعت ديواري انداختم.اي بابا اين که هشت و نيمه!!! يک ساعت و نيم ديرتر زنگ زد.يه لحظه فکرم رفت به خواب اول صبح...اما نه.ممکن نيست کسي ساعتو دست کاري کرده باشه.حتي دوست ندارم بهش فکر کنم...مطمئنم که خواب بود.آره...تازه خواب بعد از اذان هم فکر نمي کنم راست باشه.
از همين اول صبح دارم بدشانسي ميارم چه برسه به شب! بعد اينکه يه نيم نگاهي به درسا انداختم آماده شدم که برم دانشگاه.جلوي آينه يه نگاهي به صورتم انداختم...خدايا چقدر حس مي کنم معمولي ام.خدا رو شکر که در حين پيشرفت جوامع بشري اين لنز هم اختراع شد.واقعا دست مخترعش درد نکنه.رنگ چشماي خودم مشکيه اما جالب نيست براي همين لنز آبي پر رنگ مي زنم...شايد اينجوري بهتر به نظر برسم! از موهاي بلند هم متنفرم و يقين دارم که اصلا بهم نمياد براي همين هميشه موهام کوتاهه و هميشه هم مي زنمشون بالا...چون وقتي موهامو مي ريزم توي صورتم افتضاح به نظر مي رسم.
به دانشگاه که رسيدم همش اطراف رو نگاه مي کردم تا سورن رو پيدا کنم.نمي دونم چرا توي دانشگاه بعضي ها انقدر خودشونو گم مي کنن!!! واقعا جاي تعجبه.اين همه خودنمايي همراه با خودفروشي لازمه واقعا؟ سال اولي ها رو که از شصت فرسخي ميشه تشخيص داد.البته صد رحمت به اونا...چشم و گوش بسته ترن.بي خيال...
وارد ساختمون دانشگاه شدم تا شايد سورن رو اونجا پيدا کنم.جلوي کلاس ايستاده بود.تا منو ديد سريع اومد طرفم.نگران به نظر ميومد.
سورن – بهراد بدبخت شديم کيفر شناسي مي خواد امتحان بگيره!
همين که اينو شنيدم قالب تهي کردم - : جدي ميگي؟ حالا چي کار کنيم؟ جيم بزنيم؟
سورن – نه الاغ!جلسه ي قبل که من و جنابعالي جيم زديم گفته بود همه بايد اين امتحان رو بدن.توي ميان ترم تاثير داره.
- چه فرقي داره؟ من و تو که چيزي نخونديم...
توي همين لحظه که من و سورن داشتيم با هم حرف مي زديم چند تا از دختراي کلاس از کنارمون رد شدن و سلام دادن.من خيلي آروم جواب دادم و سورن باهاشون احوال پرسي کرد و رفتن.
- اينا چرا به ما سلام ميدن؟
سورن – فک کردي همه مثه خودت بي ادبن!!
- خفه شو منظورم اينه که اصولا آقايون بايد به خانوما سلام بدن! مگه نشنيدي خانوما مقدم ترن؟!
سورن – يني اگه اينا سلام نمي دادن تو بهشون سلام مي دادي؟
- معلومه که نه!من چه صنمي با اينا دارم؟
سورن – پووووووووووووووووف....ول کن بابا.غلط کردم.امتحانو چي کار کنيم؟
- ما که در هر صورت صفر ميشيم،امتحانه رو بديم شايد يه چيزي ازش در اومد.
سورن به نشونه ي تاييد سري تکون داد و با حالت تمسخر گفت : منطقيه.
با هم وارد کلاس شديم.من که کلا حوصله احوال پرسي و خودشيريني براي بقيه رو نداشتم.سورن هم که قيافه ش بدجور به خاطر امتحان در هم بود.همکلاسي هاي محترم صندلي ها ته کلاس رو کلا اشغال کرده بودم.من و سورن مجبور شديم اون وسط ها براي خودمون يه جايي جور کنيم.
بعد از چند دقيقه استاد هم تشريف اورد.از اون اول يه احساسي نسبت به اين استاد نوربها داشتم.فکر مي کنم از من زياد خوشش نمياد.وقتي هم که درس ميده اصلا به طرفي که من نشستم نگاه نمي کنه.فقط اميدوارم توي تقلب موفق بشم!
همون چند دقيقه ي اول نامردي نکرد و برگه هاي امتحان رو پخش کرد.عجز و لابه ي بچه ها هم نتونست جلوشو بگيره...حتي سوالاي مزخرف و گمراه کننده ي بچه خرخون کلاس هم مانعش نشد.امروز خدا قصد کرده اساسا حال منو بگيره.
من و سورن عين احمق ها داشتيم به برگه نگاه مي کرديم.حتي بداهه گويي هم به ذهن مون نمي رسيد.منتظر بوديم تا در يک فرصت مناسب عمليات تقلب رو شروع کنيم.سورن که مثه خودم تعطيل بود و نميشد ازش راه به جايي برد.داشتم به اين فکر مي کردم از کي تقلب بگيرم که سورن برگه ي بغل دستي شو از زير دست کشيد و برگه ي خودشو به جاش گذاشت...عجب خريه.الانه که استاده بفهمه.به من يه اشاره کرد که از روش بنويسم.منم سريع شروع کردم به نوشتن.نزديک بود چشمم چپ بشه! سورن برگه ي يه دختره رو از زير دستش کشيده بود.فکر مي کنم اسمش "سيما" بود...يا يه همچين چيزي.حسابي هم عصبي شده بود.ديديم اگه يه دقيقه ي ديگه برگه شو نديم تيکه پاره مون مي کنه.سورن برگه شو بهش داد.فکر کنم توي همين لحظه اين يارو نوربها فهميد داريم چي کار مي کنيم.داشت چپ چپ نگامون مي کرد.اون لحظه هر چي فکر کردم راه ديگه اي براي تقلب به ذهنم نرسيد براي همين شروع کردم به دري وري نوشتن.سورن هم بزنم به تخته فاقد هر گونه دانش و درک در اين درس بود و واو به واو نوشته هاي منو کپي مي کرد.
نوربها برگه هامونو جمع کرد و کنار ميزش وايساده بود داشت مرتب شون مي کرد.
نوربها – خب بچه...مي تونيد بريد.کلاس تعطيله.
همه گفتن "خسته نباشيد" و از جا شون بلند شدن که دوباره گفت : فــقــط ...! يوسفي و ماکان بمونن!
يه سکوت توي کلاس حاکم شد.حس کردم فشار خونم اومد پايين.يواشکي به سورن گفتم : بي شعور خيلي تابلو تقلب مي کردي.حتما فهميده.
سورن – خب که چي؟ مي خواد سرمونو ببره؟
- نه بدبخت،فقط مفتي مفتي آبرومون رفت.
من و سورن مثل ذليل مرده ها وايساده بوديم تا استاد بياد.من داشتم توي ذهنم جملات ندامت رو مرور مي کردم که بهمون اشاره کرد که بريم جلو.
قبل از اينکه اون شروع کنه به حرف زدن سورن گفت : استاد باور کنيد درگير يه سري مشکلات بوديم وگرنه درس خيلي برامون اهميت داره...
نوربها بدون توجه به سورن حرفاشو قطع کرد و برگه هاي بچه ها رو سمت مون گرفت و گفت : اينارو ببريد و تصحيح کنيد،من خيلي درگيرم و مي ترسم بهشون نرسم،برگه هاي خودتون هم خودم تصحيح مي کنم.
يه لحظه به سورن نگاه کردم ديدم يه لبخند محوي داره ميزنه،نزديک بود بزنم زير خنده اما جمعش کردم.
از کلاس اومديم بيرون و داخل سالن دانشگاه شديم.
- خوب شد زود حرفشو زد وگرنه من شروع مي کردم به التماس!
سورن – دقيقا،ديدي که من تا مراحل مقدماتي ش هم رفتم.
- احتمالا وقتي برگه هاي خودمون رو تصحيح کنه مي فهمه چه خبطي کرده که مال بقيه رو هم به ما داده.
سورن – آره...من که اساسا شاشيدم تو برگه م.
همينطور که با هم مشغول صحبت بوديم سيما با يکي از دوستاش اومد کنارمون و گفت : آقاي يوسفي من با شما شوخي دارم؟
سورن – من با شما شوخي کردم؟
سيما با حالت طلبکارانه گفت : ببخشيد که شما برگه ي منو از زير دستم کشيديد!
سورن – آهااان...واقعا شرمنده،اما تقلب که شوخي محسوب نميشه!
سيما – حالا هر چي! کارتون خيلي زشت بود.
سورن – گفتم که شرمنده،حالا ديگه خدافظ.
سيما سري به نشونه ي افسوس تکون داد و با دوستش رفتن.
سورن – توقع داشت بگم گه خوردم! نه که خيلي هم توي برگه ش چيز نوشته بود...
- برگه قحط بود مال اينو کشيدي؟
سورن – اگه کس ديگه اي بود که دريغ نمي کردم...راستي دقت کردي اون دوستش چقد بهت نگاه مي کرد؟
- نه،داشتم به فرمايشات تو توجه مي کردم.
سورن – واي که تو چقد گيجي! ولي فک کنم ازت خوشش اومده باشه.
- عجب خريه.
سورن – مي دوني اسمش چيه؟
- نه،گفتم که نگاه نکردم.توقع داري ذول بزنم توي تخم چشم ناموس مردم؟
سورن – چقد سخت ميگيري.يه نگاه حلاله.
- عذر بدتر از گناه...
سورن – بي خيال بابا.بگو نمي خوام اسمشو بدونم.چرا اينجوري مي کني؟
- چجوري؟ تو خودت گير دادي!
سورن – پوووووووووووووووووووف...بي خيال
با سورن سمت پارکينگ دانشگاه حرکت کرديم.هنوز به ماشين نرسيده بوديم که سورن به آرومي گفت : اونجا رو...اونجارو...
- کجا؟
سورن- کنار اتاق نگهباني رو ببين.
- خب که چي؟
سورن – اون دخترا که نگات مي کرد پرشيا داره.
- چه کار کنم حالا؟
سورن – ذوق کن.شانس فقط يه بار در خونه تو مي زنه خره.
- تو فکر مي کني چون طرف يه نگاه کوچولو به من انداخته يني عاشقم شده؟ واقعا مسخره ست...
سورن – نه ابله...تازه منم که نگفتم برو عقدش کن!گفتم اگه ازت خوشش اومده برو باهاش رفيق شو، يه فيضي هم ببر.راستي نمي خواي اسمشو بدوني؟
- نه،دستت درد نکنه.
با سورن سوار ماشين شديم و حرکت کرديم.البته ماشين که چه عرض کنم.بيشتر به لگن شباهت داره.يه پرايد مشکي که خرج زندگي منو ميده.اگه ميشد عوضش کنم خيلي خوب بود.
- مسافري چيزي ديدي بگو سوار کنم يه چيزي کاسب شيم.
سورن – اِ نگه دار...نگه دار اون دخترا رو سوار کن.
- دخترا سوار ماشين شخصي نميشن،بي خودي دلتو صابون نزن.هر وقت يه مرد سيبيل کلفت ديدي بگو نگه دارم.
سورن – تو خيلي سخت مي گيري،اگه اينجوري بخواي کاسبي کني از گشنگي مي ميري ها...
- نه نترس...
سورن صميمي ترين دوستمه.همش حرفاي پرت و پلا ميزنه اما واقعا منظوري نداره.بيشتر حرفاش شوخيه.از نظر خانوادگي هم مثل خودم با پدر و مادرش مشکل داره اما فرقش با من اينه که بچه مايه داره،اگه باباش بميره کلي ارث مي بره (البته با اين فرض که از ارث محروم نشده باشه!) چهره ي نسبتا خوبي داره.رنگ موهاش هم مشکيه اما هميشه از رنگ هاي ديگه هم براي موهاش استفاده مي کنه.کلا به مد و اين چيزا خيلي اهميت ميده.دوست داره توي هر مُدي اولين نفر باشه.
سورن از وسط هاي راه پياده شد و ازم خدافظي کرد.منم که حوصله ي کار کردن نداشتم برگشتم خونه.خونه ي من يه جايي اطراف شهر قرار داره.محله ي خلوتي داريم.رفت و آمد کمي داره.توي کوچه ي ما خونه هاي کمي هست چون بيشترش باغه و توي هر کدوم يه ويلا ساختن که اکثر صاحب هاشون اينجا زندگي نمي کنن.پيزوري ترين خونه هم مال منه...متاسفانه...فکر مي کنم وصله ي ناجور اين کوچه باشه.البته همين خونه هم با هزار قرض و وام و بدبختي خريدم.تنها اميدم اينه که حداقل به نام خودمه.از نظر ساختار هم خيلي عجيبه.سه تا اتاق کنارهم داره که با درهاي داخلي به هم راه دارن.هر کدوم از بيرون هم در دارن و اونجوري هم ميشه داخل شون شد.يکي از اتاق ها که بزرگتر هست رو به عنوان اتاق نشيمن استفاده مي کنم و يکي شون هم اتاق خوابه.بيرون خونه،کنار اتاق خواب يه راهروي تاريک هست که ته ِ اون حمومه! کلا فکر مي کنم حموم خونه م ترسناک ترين قسمتش باشه.کنار حموم که آشپرخونه ست و ته ِ حياط هم سرويس بهداشتي.مطمئنم اين خونه رو يه مهندس نساخته وگرنه انقدر دراز طراحي ش نمي کرد.همه ي اتاق ها به اضافه ي آشپزخونه در يک راستا قرار دارن!
وارد خونه که شدم خودمو وسط اتاق ولو نکردم.متنفرم از اينکه با لباساي بيرون بشينم توي خونه.به نظرم کثيفن.اصلا چه معني ميده اين کار!داشتم به شب فکر مي کردم.يه جورايي ناراحت بودم از اينکه دوباره وارد فاميل بشم.دو سه سالي هست که تقريبا با تمام فاميل قهرم،به جز مسعود.
براي اينکه از اين حالت مرده ي متحرک خارج بشم رفتم يه دوش بگيرم.البته دوش که چه عرض کنم...اين دوش حموم هم مغز آدمو متلاشي مي کنه.همش يادم ميره براش سر دوش بگيرم!
از حموم که بيرون اومدم مغزم کاملا هنگ کرده بود براي همين مثل هميشه جلوي تلويزيون خوابم برد. بيدار که شدم ساعت حوالي پنج و نيم بعد از ظهر بود.حس کردم دارم از گشنگي هلاک ميشم.رفتم يه چيزي واسه خوردن گير اوردم.فکرم مشغول اين بود که براي امشب چي بپوشم! شايد زياد هم فرقي نمي کنه.مگه اونا کين؟ بايد فکر کنم ببينم از چي خوششون مياد! آره اگه يادم بياد از چي خوششون مياد برعکسش عمل مي کنم.تا اونجايي که يادمه نسترن از پيراهن هاي مشکي بدش مياد.بابام هم همينطور...به گفته ي خودشون ياد عزا و اين چيزا ميفتن.بايد روي همين تمرکز کنم.
قبلش حتما بايد با مسعود حرف بزنم.يادم افتاد که تلفن قطعه و موبايلم هم خرابه.قديما يه موبايل باباغوري از اين 1100 ها داشتم...احتمالا بايد توي کمد ديواري باشه.
آره...بلاخره تونستم پيداش کنم.سيم کارتم رو توش انداختم و به مسعود زنگ زدم
- الو مسعود...خوبي؟هنوز مهمونات نيومدن؟
مسعود –قربونت... فقط عليرضا اومده،بقيه هم تا چند دقيقه ديگه ميان.
- اه ...خوب شد زنگ زدم،پس من آخر همه ميام.
مسعود – مي خواي ذوق زده شون کني؟
- يه همچين چيزايي،فقط يه سوالي واسم پيش اومده مثه خوره افتاده به جونم.من وقتي از در اومدم سلام بدم؟
مسعود – نه پَ...خدافظ بده!
- مسخره منظورم اينه که اگه سلام بدم کسي جواب ميده به نظرت؟
مسعود – تو سلام بده،هر خري دوست نداشت جواب نميده.با اينا کار نداشته باش.
- مرسي.پس امشب مي بينمت.
مسعود – باشه...فعلا.
اولين خبر بد اينکه عليرضا هم اومده.پسر تخس فاميل...خيلي هم خودشو آدم حساب مي کنه.به همه از بالا نگاه مي کنه.همش به اين و اون دستور ميده...غيرتي بازي درمياره...فقط پارس مي کنه و پاچه مي گيره،تازه بدترين قسمت ماجرا اينه که همه هم دوستش دارن! خوشم مياد که مسعود همش ميزنه تو پوزش.آخ که چقد حال ميده.البته مسعود حال همه رو ميگيره ...من عاشق اين اخلاقشم.
حدود يه ساعت آهنگ گوش دادم تا نزديکاي ساعت 7 شب.با توجه به اينکه هوا تقريبا زود تاريک ميشه فکر کنم تا حالا همه اومده باشن.
منم کم کم آماده شدم.يه تي شرت مشکي پوشيدم و شلوار لي خاکستري.موهام هم طبق معمول زدم بالا.کنار موهام کوتاهه و زياد نيازي به دست کاري نداره.وسط و جلوي موهام هم بلنده ...البته از حالتي که بخواد سيخ بشه بلندتره.اونجوري هم دوست دارم اما بهم نمياد.يه ذره ادکلن با بوي سرد هم زدم.اونقدر نزدم که بوش پدر بقيه رو در بياره.در حد متعادل.کاپشنم رو تنم کردم و راه افتادم.
از ماشين هاي پارک شده جلوي خونه ي مسعود فهميدم تقريبا همه ي مهمونا اومدن.منم همينو مي خواستم چون حوصله نداشتم قبل همه برم اونجا و هر کي از در اومد باهاش چاق سلامتي کنم!اينجوري يه سلام کلي ميدم به قول مسعود هر خري خواست مي تونه جواب نده.زنگ آيفون رو زدم.
مسعود – کيه؟
- باز کن،بهرادم.
- بيا بالا که به موقع اومدي.
درو واسم باز کرد و وارد شدم.وقتي داشتم از پله ها بالا مي رفتم حسابي بهم استرس وارد شده بود.از رو در رو شدن با بعضي ها مي ترسيدم.انگار داشتن توي دلم جا يخي مي شستن!قلبم تند تند ميزد براي همين يه کم مکث کردم.آخه چه مرگته انقدر استرس گرفتي احمق...مگه مي خوان سرتو ببرن.اونا هم مثه خودت...چشم ديدنتو ندارن...فکر نمي کنم اين ارتباط متقابل از بين رفته باشه.به در آپارتمان که رسيدم در نزدم تا کفش هامو دربيارم که شنيدم عمه مژگان داره به مسعود ميگه : مگه بهراد هم دعوت کردي؟ مسعود هم جواب داد : خونه ي خودمه،به نظرت اشکال داره؟
خوشم مياد اين مسعود بزرگ و کوچيک نمي شناسه.از دم حال همه رو مي گيره.از يه طرف هم کيف کردم که عمه به خاطر اومدن من ناراحت شد.دوست دارم حال يه عده رو بگيرم...به هر شکل ممکن!
تا يه تق به در زدم مسعود درو باز کرد.
- ســـــلام.
مسعود – به! ســـــــلام.
در همين حين همديگه بغل کرديم و روي ماه همديگه رو هم ماچي موچي کرديم.اين حرکت هماهنگ شده نبود ولي من حس کردم ديگران اينجوري فکر مي کنن که هماهنگ شده بود.حداقل از طرف من که عمدي در کار نبود.مسعود سعي مي کرد جوري رفتار کنه که من احساس راحتي کنم.کلا من و مسعود جلوي فک و فاميل خيلي مؤدبانه با همديگه رفتار کنيم،چون مسعود دوست نداره بقيه از اين رفتارش آتو بگيرن و انتظار داشته باشن که با همه اونجوري برخورد کنه.زياد با فاميل صميمي نميشه و براي اين کارش دلايل خاص خودش رو داره.
بدون توجه به اينکه کسي حواسش به من هست يا نه يه سلام دادم.توجه نکردم کي جواب داد و کي نداد.در واقع برام مهم هم نبود.مسعود سمت عليرضا اشاره کرد که اونجا بشينم.منم رفتم و کنارش نشستم و با همديگه دست داديم.
- سلام عليرضا،چطوري؟
عليرضا - ممنون،تو خوبي؟نمي دونستم امشب مياي؟
- منم تا ديشب نمي دونستم،مسعود باهام تماس گرفت و ازم خواست بيام...ببخشيد عمو مسعود.
(اصولا مسعود اجازه نميده بقيه ي خواهر زاده ها و برادرزاده ها با اسم کوچيک صداش کنن،يه لحظه حواسم پرت شد از دهنم پريد)
عليرضا- واقعا؟ من فکر کردم اتفاقي اومدي اينجا،پس عمو مسعود گفته بود.
- اين موضوع انقدر تعجب آوره؟
عليرضا – آره يه کم.
- خب پس به تعجبت ادامه بده.
عليرضا يه نگاه عاقل اندر سفيه به من انداخت و يه سيب از روي ميز برداشت که کوفت کنه.اي کاش اينجا نمي نشستم.اما چاره اي هم نداشتم.از اين سکوت عليرضا استفاده کردم و يه نگاهي به جمع انداختم.مبلي که من عليرضا روش نشسته بوديم توي قسمت ابتدايي سالن بود...نزديک در ورودي.همه توي قسمت اصلي سالن،اطراف تلويزيون نشسته بودن.عمه مژگان با دختر بزرگه ش نسرين کنار هم نشسته بودن و داشتن پچ پچ مي کردن.عمو محمد ،باباي عليرضا هم مشغول سرويس کردن دهن بقيه بود.من نمي دونم اين بشر چرا انقد حرف مي زنه؟ اونم حرف مفت! از اين آدماست که فکر مي کنه از همه کاري سر درمياره.همش با يه سري استدلال غلط از سياست و اقتصاد و ... حرف مي زنه.خدا به داد زن و بچه ش برسه.زن عمو هم توي آشپزخونه بود و فکر کنم داشت به مسعود کمک مي کرد.از صداشون ميشد فهميد.
عمه مريم هم داشت از خجالت ميوه ها درميومد و هي زير چشمي به من نگاه مي کرد و اين حرکتش خيلي تابلو بود اما نمي دونم چرا هي به حرکتش ادامه ميداد.کلا من خيلي زود خنده م مي گيره...سعي کردم جلوشو بگيرم که يه وقت به کسي برنخوره.يکي از افرادي که اصلا دوست ندارم توجهش بهم جلب شه بابامه...مامانم هم در رده ي دوم قرار داره... ظاهرا هم بود و نبود من براشون چندان فرقي هم نداره و توجهي هم به من ندارن.جاي شکرش باقيه.تحمل سنگيني نگاه اونا رو اصلا ندارم.
نسترن رو نمي بينم.شايد نيومده...شايدم توي اتاقه...زياد مهم نيست.دوست ندارم باهاش رو به رو بشم.يکي از کسايي که ازش به شدت متنفرم کيوان،پسر عمه مريمه.وقتي مي بينمش فشار خونم ميره بالا...يا برعکس! آخ که چقدر اين بشر ادعاي خوشتيپي داره؟ چشماش آبيه ولي به نظرم خوشگل نيست.همين چشماي لنز دار خودم از اون خوشگل تره.همش شلوارهاي گشاد و تي شرت هاي تنگ مي پوشه...نمي دونم چجوري توش نفس مي کشه! اصلا هم اين دو لباس ترکيب جالبي ندارن.تازه آدم فوقش يه روز همچين تيپي ميزنه اما نه هر روز و هميشه و همه جا و در هر مراسم رسمي و غير رسمي! اگه من اين لباسارو مي پوشيدم حتما بهم برچسب "رواني" ميزدن.(البته همين الانش هم اين برچسب رو دارم).يکي از خصوصيات کيوان اينه که بسيار دريده و پاچه پاره ست.سر به سر بزرگ و کوچيک ميذاره.با همه شوخي هاي پشت وانتي مي کنه...روي اعصاب همه چهار نعل ميره...جالبه که همين پسر لوس وقتي يه سرما خوردگي کوچولو ميگيره همه واسش خودکشي مي کنن اما اون زمان که من خونه ي بابام زندگي مي کردم تا وقتي رو به قبله نبودم از دکتر خبري نبود.يه نکته اين وسط در رابطه با کيوان وجود داره که منو دلگرم مي کنه،اينکه مثل سگ از مسعود مي ترسه! اصلا جرأت نداره با مسعود شوخي کنه چون اساسا مسعود با کسي شوخي نداره و مخصوصا در مورد خواهرزاده ها و برادرزاده هاش اگه ببينه حرف زيادي مي زنن،مي زنه تو دهن شون...از هيچکس هم حساب نمي بره.
بعد چند دقيقه زن عمو از آشپزخونه اومد بيرون و با همديگه احوال پرسي کرديم.چند لحظه گذشت و مسعود اومد جلوي در آشپزخونه و بهم اشاره کرد که برم اونجا.منم که از خدا خواستم بود.سريع رفتم پيشش.
- خوب شد صدام کردي وگرنه از خجالت آب ميشدم.
مسعود – تو که خجالتي نبودي،حالا چرا خجالت مي کشيدي؟
- بس که تحويلم گرفتن اين فک و فاميلات.
مسعود – آخه مهمون نوازي تو ذات خانواده ي ماست.
- کاملا واضحه.منو نشوندي پيش اين عليرضاي لندهور...انقد کنار گوشم سيب گاز زد و خرت و خورت کرد اعصابمو بهم ريخت.
مسعود سرش به غذاها گرم بود...ازش پرسيدم : کيوان نمياد ؟
مسعود – نه فکر نکنم.
- خدا رو شکر...تحمل اون يه دونه رو اصلا ندارم.
مسعود – شوخي کردم...مياد! مژگان بهش زنگ زد و گفت قبل اينکه بياد بره دنبال نسترن و اونم بياره.
- آره خب...کيوان خر خوبيه.به درد همين کارا مي خوره.
مسعود – ناراحت که نشدي؟
- نه بابا...اتفاقا دوست دارم حال کيوان رو بگيرن.
مسعود – تو چقد خنگي بچه!منظورم اينه از اينکه کيوان رفته دنبال نسترن ناراحت نشدي؟
- آهاااااان...از اون نظر! نه،چرا بايد ناراحت بشم؟!
مسعود – فکر کردم الان رگ قلمبه مي کني و ...
سريع حرفشو قطع کردم : نه بابا...اگه نسترن نامزدم هم بود ناراحت نميشدم.تو هم انقد امّل نباش.
مسعود – خفه شو.
- راست ميگم ديگه،من که نمي تونم هر کي رو که با نامزد و خواهر و مادرم حرف ميزنه لت و پار کنم؟
مسعود – خب حالا تو ام! نامزد نامزد راه انداخته....انگار واقعا داره!
- گفتم مثال بزنم واست ملموس بشه.
مسعود – برو توي تراس با هم يه سيگار بکشيم.
- باشه.
پنجره ي آشپزخونه رو باز کردم و رفتم روي تراس.عجب هوايي بود...فکر کنم تنها خوش شانسي زندگي م اين باشه که توي شمال زندگي مي کنم.از اين بابت خيلي خوشحالم.
به قول مودب پور سيگاري آتش زدم و منتظر شدم مسعود بياد.بعد سه چهار دقيقه مسعود اومد و کنارم نشست.پاکت رو بهش دادم.سيگارشو با سيگارم روشن کرد.
مسعود – يه سوالي ازت دارم...صادقانه جواب بده.تو هنوزم نسترن رو دوست داري؟
(چند ثانيه فکر کردم)
- نه.
مسعود – مطمئني؟ از اين مکث کردنت ميشه جور ديگه تعبير کرد.
- داشتم فکر مي کردم.قرار بود صادقانه جواب بدم ديگه...
مسعود – يني ديگه بهش فکر نمي کني؟
- گاهي اوقات بهش فکر مي کنم اما زياد افسوس نمي خورم.الان که به جفت مون فکر مي کنم مي بينم چندان وجه اشتراکي نداريم.
مسعود – پس چرا ازش خواستگاري کردي؟
- خريّت! شوخي کردم.خب اون زمان فکر مي کردم نسترن ايده آل ترين دختر براي منه.
همين که اين جمله رو گفتم يه نفر گفت "سلام".من و مسعود هم که عين ابله ها پشت به در ورودي نشسته بوديم.مسعود جواب داد : سلام...خانومه نسترن! اتفاقا به موقع اومدي.
نسترن – آره شنيدم... ذکرِ خيرم بود!سلام بهراد خان!
(آخ که من چقد از لفظ "بهراد خان" بدم مياد.همونطور که داشتم سيگار پک مي زدم جواب دادم)
- سلام.
نسترن – خيلي وقته نديدمت...جوري که قيافه تو يادم رفته بود.
(تو رو خدا حرف زدنشو ببين! "قيافه تو"...انگار نه انگار که من از اين بزرگترم! منو بگو عاشق کي شده بودم!مي خواستم بگم ولي من قيافه ي نحس تو رو هيچ وقت فراموش نمي کنم...اما خويشتن داري به خرج دادم)
- خب حالا به ياد اورديد؟
نسترن – آره.
- خدا رو شکر.
نسترن – دايي نمياي پيش بقيه؟
مسعود – الان که داشتم پيش بهراد يه سيگار مي کشيدم...حواسم هم بايد به غذاها باشه.يه چند دقيقه ديگه ميام.
نسترن – پس من برم پيش بقيه.بوي سيگار حالمو بد مي کنه.
نسترن داشت از آشپزخونه بيرون مي رفت.
مسعود – خوش گلدي...
بعد از چند دقيقه مسعود گفت : تو برو بيرون منم چند دقيقه ي ديگه ميام،اگه با همديگه بريم خيلي تابلوئه.
قبول کردم و رفتم بيرون.خوشبختانه عليرضا به حدي گوشت تلخه که هيچکس کنارش نبود و چون جاي خالي ديگه اي هم پيدا نکردم دوباره رفتم و کنارش نشستم.مطمئنم که عليرضا هم از من متنفره...از قيافه ش معلومه.همون بهتر...اصلا دوست ندارم صداشو بشنوم.
يه نگاه به جمع انداختم.خوشبختانه کيوان رو نمي بينم.اما از اون بدتر نسترن که احساس صميمت شديدي بهش دست داده و رفته نشسته بغل باباي من! واقعا احمقانه ست...از بس که بهش رو دادن و لوسش کردن...درسته هيکلش کوچيکه اما واقعا بچه نيست که بخواد از اين حرکات بکنه.چقدم احساس ملوس بودن مي کنه.
عمه مژگان – داداش انقد لوسش نکن.
بابا – عزيز دلمه.
واقعا که خرس گنده خجالت هم نمي کشه!
بلاخره مسعود اومد.
مسعود – عليرضا پاشو برو اونور بشين.يالا بپر...
عليرضا که حتي جرأت نداره به مسعود چشم غره بره پا شد و رفت اونطرف.
- ديگه داشتم نااميد ميشدم.خوب شد اومدي...ببين خواهر زاده ت چه سيرکي راه انداخته.
مسعود خنديد: آره بابا...اين شغل شه.تو تازه ديدي؟
- توي اين چند وقت که نبودم عجب اخلاق گندي پيدا کرده.
مسعود – اوووووو... حالا کجاشو ديدي...
من و مسعود چند ثانيه سکوت کرديم و مشغول نگاه کردن به بقيه بوديم که نسترن با کنايه گفت : دايي مسعود که اصلا ما رو تحويل نمي گيره...از قديم گفتن نو که اومد به بازار...
عمه مريم – نسترن جون دايي ت کلا اخلاقش اينجوريه.
نسترن با يه حالت لوسي گفت: خب پس من چي کار کنم؟ دوست دارم لپ شو بوس کنم؟!
بعد هم پا شد اومد سمت مسعود.زير لب به مسعود گفتم :مسعود! فکر کنم مي خواد تو رو هم عين بابا داستان کنه...
مسعود سعي مي کرد نخنده و به نسترن گفت : باشه...فقط بغل و اين صحبتا رو فراموش کن.بيا لپمو بوس کن.همين.
نسترن – باشه.
نسترن اومد و کنار روي مبل کناري ،پيش مسعود نشست.
مسعود – دلقک نيومده ؟
نسترن – دلقک کيه؟
مسعود – کيوان! مگه چند تا دلقک داريم؟
نسترن- داييييي...چجوري دلت مياد در مورد کيوان اينجوري حرف بزني؟
مسعود – به راحتي.تازه مگه چجوري حرف زدم؟غير از اينه؟! حالا کجاست؟
نسترن – توي حياط...الان مياد بالا.من نمي دونم شما چرا با کيوان لج مي کني؟
مسعود – چون بسيار بي ادب و گستاخ و لوده ست.فقط هيکل گنده کرده.از نظر عقلي کاملا تعطيله.
مسعود که داشت اينا رو مي گفت حسابي خنده م گرفته بود.همه سکوت کرده بودن و داشتن به حرفاي مسعود گوش مي کردن.عمه مريم هم اخم کرده بود.مطمئنم اگه زورش مي رسيد مي زد مسعود رو کُتلت مي کرد.
نسترن- اتفاقا کيوان خيلي پسر باهوشيه.توي دانشگاه هم هميشه شاگرد اول ميشه.فقط يه کم شيطونه.اما بي ادب نيست!
مسعود – اتفاقا خيلي هم بي ادبه.اصلا تمام مشکلات اخلاقي ش به خاطر بي ادبي شه.هم بي ادبه،هم لوده...متاسفانه پدر و مادرش در زمينه ي تربيت ش اصلا تلاش نکردن.
عمه مريم – داداش ،شايد کيوان اينجور که شما ميگي باشه اما بچه ي با احساسيه.
مسعود – احساس که جاي ادب رو نمي گيره! بگذريم.حالا باباي اين پسر با احساست کجاست؟ نمياد؟
عمه مريم – گفته مياد...اما شايد کارش طول بکشه.
شوهر ِعمه مريم معمولا زياد کار مي کنه و خوشبختانه کمتر پيش مياد که ريخت نحس شو ببينم.شوهر ِ عمه مژگان هم که فوت کرده.
نسترن – دايي! اخلاق کيوان به کنار،در عوض خوشگل و خوشتيپه.
مسعود زد زير خنده : آره ...آره...همونه که تو ميگي.
نسترن – بهراد نظر تو چيه؟
- خب...چي بگم... نظري ندارم.
نسترن – به نظرت کيوان خوشتيپ نيست؟
- راستشو بخوايد نه.
نسترن با طعنه گفت : ميشه يپرسم چرا ميگي خوشتيپ نيست؟
- نظر شخصيه.البته دليل هم دارم.
نسترن – به نظر من که کيوان خيلي باربيه!
- بيشتر شبيه مجسمه ي "بودا" ست تا باربي! از اين مجسمه شکم گنده دکوري ها که ميذارن روي ميز.تا حالا ديديد؟؟!
مسعود همش مي خنديد...با خنده ي اون منم خنده م مي گرفت اما خودمو کنترل کردم.نسترن هم حسابي حرصش گرفته بود.
نسترن – حسوديت ميشه؟ کيوان خيلي هم لاغره.
- اگه ملاک چاق بودن فقط و فقط اينه که آدم شکم داشته باشه...کيوان يه شکم گنده داره.
مسعود – حالا تو چرا انقد سنگ کيوان رو به سينه مي زني؟ خوبيت نداره ها...مردم فکر بد مي کنن.
نسترن – وا يني چي دايي؟ کيوان عين داداشمه.
مسعود – ببين نسترن جون اين حرفا همه کشکه! فلاني مثه داداشمه و بماني مثه خواهرمه...به هر حال که اون داداش تو نيست و شما مي تونيد با هم ازدواج کنيد!
مسعود که اين جمله رو گفت نسترن يه نگاهي به من انداخت تا ببينه عکس العمل من چيه.من که عکس العملي نداشتم اما فکر کنم خودش حسابي کيف کرد.
بلاخره کيوان هم اومد.تيپ هميشگي رو زده بود و هيچ تعجبي نداره.اصلا خلاقيت به خرج نميده.اومد جلو و با مسعود دست داد.نه من به اون محل دادم و نه اون به من.به يه سلام خشک و خالي اکتفا کرديم.مسعود از جاش بلند شد و گفت : اينم که اومد،برم شامو بکشم.
عمه مژگان و عمه مريم هم رفتن توي آشپزخونه تا به مسعود کمک کنن.همه با هم مشغول حرف زدن بودن و منم يه سيگار روشن کردم.الکي الکي اعصابم به هم ريخته بود.فقط دوست داشتم شام رو بخورم و برم.خدا لعنت کنه اين مسعود رو...حالا منو مي خواست چي کار که گفت منم بيام؟! وقتي داشتم سيگار مي کشيدم همه چپ چپ نگاه مي کردن.چون اصولا توي خانواده ي ما اين چيزا جرمه و اگه دست اينا بود واسش زندان هم در نظر مي گرفتن.همه نگاه مي کردن غير از بابام...احتمالا مي خواست ثابت کنه که واسش مهم نيست.توجه اون هم براي من مهم نيست...
موقع شام من بين مسعود و عمو محمد نشسته بودم.خوشبختانه جوري نبود که احساس ناراحتي کنم.نسترن هم کنار عليرضا نشسته بود.البته با اون همه تعريفي که از کيوان مي کرد من توقع داشتم تو بغل اون بشينه.فکر کنم خيلي خودشو کنترل کرده.مسعود هم واسه اينکه حرص بقيه رو در بياره هي به من تعارف مي کرد.اعصاب همه رو به هم ريخته بود.من هم که زياد اهل تعارف تيکه پار کردن نيستم هر از گاهي سري تکون مي دادم.
مسعود – تو خانواده ي ما در حق خيلي ها اجحاف ميشه.مثلا کيوان شکمش عين دبه ست...اونوقت همه ميگن لاغره! اما هيچکس به بهراد نميگه لاغر...
کيوان يه قلُپ آب خورد و به مسعود گفت : چيه؟ حسوديت ميشه؟
مسعود – خفه شو! فکِـتو ببند ميمون...من به چيه تو حسوديم بشه آخه؟ دارم از تبعيض حرف مي زنم.
کيوان مي خواست جواب بده اما عمه مريم بهش اشاره کرد که چيزي نگه.در هر حال اگه جواب هم ميداد مسعود حالشو حسابي مي گرفت.هيچکس موقع غذا حرفي نميزد.همه داشتن به تلويزيون نگاه مي کردن.منم اصلا نمي تونستم غذا بخورم چون مامان يه بند داشت به من نگاه مي کرد.دهنمو سرويس کرد...معذب شده بودم واسه همين چيزي از گلوم پايين نمي رفت.بدم مياد يکي بهم زول بزنه،حالا هر که مي خواد باشه.
بعد شام رفتم توي اتاق و به مسعود اشاره کردم بياد.
- من برم ديگه...
مسعود – کجا؟ دو دقيقه اينجا بشين من الان ميام پيشت.
- نه ديگه ... جَو هم زياد خوب نيست.راحت نيستم.
مسعود – تو توي اتاق باش...تو که اينجا باشي کسي نمياد،خيالت راحت.منم يه چند دقيقه ديگه ميام.نيم ساعت باش بعد برو.
راضي شدم اما دوست داشتم زودتر برم.پنجره ي اتاق رو تا آخر باز کردم.هوا سرد بود ولي حس مي کردم دارم از گرما مي پزم! به ديوار تکيه دادم و منتظر شدم.بعد چند دقيقه مسعود اومد.
- اين چيه برداشتي اوردي؟کسي نديدت؟
مسعود – نه حواسم بود.
- فقط همينم مونده يه نفر از در بياد و بفهمه ما داريم مشروب مي خوريم.اونوقت ميگن بهراد ، مسعود رو شراب خور کرد.نمي گن که کرم از خودِ درخته!
مسعود – خيالت راحت...تا تو توي اتاقي کسي اينورا پيداش نميشه.
- خلاصه از ما گفتن بود...
سريع يه سيگار روشن کردم...پنجره باز بود و باد سرد بهمون مي خورد اما تا خرخره مست بوديم و سرما برامون اهميتي نداشت.
- دقت کردي توي اين رمان ها اونايي که مشروب مي خورن رفتارشون عين لاشي هاست؟
مسعود – من رمان نمي خونم.اما نمونه ي فيلمي ش رو زياد ديدم.
هر دو مون سکوت کرده بوديم که صداي تق تق در رو شنيديم.
کيوان – بيام تو؟
مسعود – چي کار داري؟
کيوان – مي خوام بيام پيش شما.
مسعود به من گفت : اگه اومد داخل آدم حسابش نکن.عددي نيست.
- اصلا واسم مهم نيست که کسي بفهمه.واسه تو بد نشه؟
مسعود – گفتم که...عددي نيست.کيوان بيا تو...
کيوان اومد و رفت رو به روي ما،کنار پنجره نشست.دستشو جلوي دماغش تکون داد و گفت : پووف...چه بوي سيگاري مياد.
مسعود – چشم بسته غيب ميگي؟ خب داريم سيگار مي کشيم ديگه...
کيوان – اين چيه؟
مسعود – شربته!
کيوان – مسخره مي کني؟
مسعود – سوالت مسخره بود اما مسخره نکردم.جدي ميگم.مي خوري؟
کيوان – واقعا که...درسته من نماز نمي خونم اما مسلمون که هستم!
مسعود - خب که چي؟ تازه هر کس مسئول اعمال خودشه.ما مي خوريم...تو چرا ناراحتي؟ راستي بچه مسلمون! اسم اون دوست دخترت چي بود؟
کيوان مثه لبو تا بناگوش قرمز شد.خوشم اومد...خيلي ادعاي مسلموني مي کرد.ما مشروب مي خوريم اما دختر بازي نمي کنيم! با ناموس مردم هم کاري نداريم.
نيم ساعتي گذشت...ديگه حوصله نداشتم بمونم.با مسعود خدافظي کردم و از خونه زدم بيرون.به خونه رسيدم و از ماشين پياده شدم تا ماشين رو توي حياط پارک کنم.متوجه شدم که يه نفر کنار تير برق جلوي خونه ايستاده.چون هوا تاريک بود دقيقا نتونستم چهره شو ببينم.قد بلندي داشت...هيکلش هم درشت بود.فکر کردم شايد منتظر کسي باشه...توي کوچه هم هيچکس نبود.ازش چيزي نپرسيدم....اصلا به من چه؟! خيلي هم مشکوک مي زنه.ماشين رو زدم توي حياط و درو بستم.در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.
از ديدن اين صحنه شوکه شدم.قبل از اينکه برم خونه ي مسعود اينجا اين ريختي نبود! همه جا به هم ريخته بود.انگار توي خونه طوفان اومده بود.در کمد ديواري ها باز بود و همه ي وسيله هاي داخلش بيرون ريخته شده بود.نکنه مستم! نه...اين لعنتي خيلي واقعيه.رفتم توي پذيرايي و ديدم اونجا هم همين وضعيت رو داره.مبل ها چپه شده بودن...يه نفر از قصد اينجارو به هم ريخته.حتما دزد اومده.ولي به کادون زده چون چيزي براي دزدي وجود نداره.شايد هم سورن خواسته باهام شوخي کنه چون مي دونه من در اتاق ها رو قفل نمي کنم! اما نه...سورن مگه بيماره؟! بعدم اين شوخي خيلي پشت وانتيه.
سريع موبايل قشنگه رو برداشتم و به سورن زنگ زدم.وضعيت خونه رو واسش توصيف کردم.از صدام فهميده بود نگرانم...
سورن – به پليس زنگ زدي؟
- نه...اگه دزد هم بوده ظاهرا چيزي نبرده.
سورن – از کجا مي دوني؟ بگرد...شايد چيزي برده باشه.
- مطمئنم...آخه چيزي براي دزدي نبود.
سورن – اه... حالا تو زنگ بزن.به هر حال بدون اجازه وارد خونه ت شدن.به پليس زنگ بزن منم الان ميام اونجا.
موقتا با سورن خدافظي کردم و با پليس تماس گرفتم.حدودا يه ربع گذشت که سر و کله ي سورن پيدا شد.يه نگاهي به خونه انداخت و گفت : اوه ...اوه...ريدن تو خونه ت.همه جا رو گشتي؟ شايد چيزي رو بلند کرده باشن!
- آره اتفاقا گشتم...کيف مو بردن.
سورن – واااي،حالا چي توش بود؟
- بيست تومن پول و چند تا تراول 50 تومني،دو تا نيم سکه و يه سکه بهار آزادي و ...
سورن – خب...ديگه چي؟
- هيچي ديگه ابله...ميگم چيزي نبردن.اصلا چي داشتم که ببرن؟ زنگ زدن...فک کنم پليس اومد.
سريع پريدم توي حياط و درو باز کردم.
مامور – سلام.شما گزارش سرقت داده بوديد؟
- بله بفرمائيد داخل...
دو تا افسر نيروي انتظامي اومدن تو.همسايه ها ماشين نيروي انتظامي رو که دم در ديدن جلوي خونه جمع شدن.حوصله ي توضيح دادن به اونارو نداشتم براي همين در حياط رو نصفه باز گذاشتم و رفتم داخل.
مامور- چيزي هم بردن؟
- فکر نمي کنم...نه...اما مشخصه که خيلي گشتن؟
مامور – شما کِي از خونه بيرون رفتيد و کِي برگشتيد؟
- حوالي ساعت هفت شب رفتم و نيم ساعت پيش،ساعت 10 برگشتم.
مامور – حتما آشناست...چون مي دونسته خونه نيستيد و سر شب اومده.
- به نظرم اينطور نيست.
مامور – چرا؟
- چون اگه آشنا بود مي دونست که من آه در بساط ندارم.مي بينيد که چيزي هم نبردن...
مامور آگاهي يه کم فکر کرد و سري تکون داد.يه دفعه سورن از توي اتاق خواب منو صدا زد :"بهراد يه لحظه بيا"...مامورها هم همراهم اومدن توي اتاق.
- چي شده؟ چيزي رو بردن؟
سورن – نه ...مطمئنم خودت اين بلا رو سر تختت نيوردي...
به تخت يه نگاهي انداختم.انگار يه نفر با چاقو به تشک ِ تخت ضربه زده بود.فقط يه گوشه ي تخت اينجوري شده بود.تمام پارچه ش تيکه تيکه شده بود.پنبه هاش هم بيرون ريخته بودن.ترسيده بودم...نکنه اين يه هشدار بود.اما از طرف کي؟
مامور – کسي با شما خصومت شخصي نداره؟
- نمي دونم...نه...اگر هم باشه به حدي نيست که بخواد اينجوري انتقام بگيره.
مامور – مطمئنيد؟ بين اطرافيان تون با کي مشکل داريد؟
سورن – با پدرش.
- البته در حد جر و بحث...
مامور – به هر حال...چيزي رو نبردن پس جرمي واقع نشده.کار ما اينجا تموم شد...اما اگه اتفاقي افتاد سريعا با پليس تماس بگيريد.
سورن – دستتون درد نکنه....واقعا کمک بزرگي بهمون کرديد.
مامور – بله؟
- چيزي نگفت،خيلي لطف کرديد،به سلامت.
مامور ها رو تا دم در بدرقه کردم.من اين همه همسايه داشتم و بي خبر بودم! ببين چقد آدم جمع شده!يکي از همسايه ها داشت از مامور آگاهي پرس و جو مي کرد.اونا هم چيزي نگفتن و سعي کردن ردشون کنن،اما مگه ول کن بودن؟!
قسمت دوم
با سورن خونه رو مرتب کرديم.سورن ازم خدافظي کرد و رفت.ساعت نزديک يک شب بود.به شدت خسته بودم.يادم افتاد که هنوز ظرفاي غذاي ناهار رو نشستم.بدون اينکه زحمت شستن ظرفا رو به خودم بدم،توي رختخواب دراز کشيدم و خوابيدم.بخاطر نَشستن به موقع ظرف ها ناراحت نبودم،اما اون لحظه انگار وجدانم ناراحت شد به ذهنم رسيد که نصف شب به آشپزخونه برم و ظرفا رو بشورم.
به هر حال به آشپزخونه رفتم تا ظرف ها رو بشورم اما به محض شروع متوجه شدم که دستام از داخل ظرفا رد ميشه ... بدون اينکه اونا تکوني بخورن.جاي تعجب بود که اصلا وحشت نکردم.تنها فکري که به ذهنم رسيد اين بود که "وقت تلف کردنه".برگشتم که به سمت پذيرايي برم.همه چيز توي خونه به حالت قبل بود.تنها فرق قضيه اين بود که به جاي راه رفتن،داشتم با فاصله ي چند سانتي از زمين پرواز مي کردم.وقتي به رختخواب نزديک شدم انگار براي يه لحظه وقفه اي در هوشياري م ايجاد شد و بعد ...
از خواب بيدار شدم و ديدم توي رختخوابم! اون لحظه متوجه شدم که از کالبد خودم خارج شده بودم و ترس برم داشت.بدنم بي حس و قدرت حرکت ازم سلب شده بود.داغ شدم...قلبم به شدت مي تپيد...چند لحظه توي رختخواب موندم تا بي حسي م از بين رفت و ضربان قلبم به حالت عادي برگشت.
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا واسه خودم چايي درست کنم و از شوک خارج بشم.ساعت نزديک چهار صبح بود.اين دفعه واقعا ظرفا رو شستم و توي آشپزخونه روي زمين نشستم و به ديوار تکيه دادم.حسابي کلافه بودم و بيشتر از کلافگي ترسيده بودم.يه سيگار روشن کردم.
ياد اون مرد هيکلي که سر شب جلوي خونه ديدم افتادم...چرا فراموش کردم درباره ش با پليس حرف بزنم! شايد اين بهم ريختگي خونه کار اون بوده باشه؟! اما نه...من که اونو نمي شناختم! با همديگه خصومتي نداريم...اگرم دزد بوده چرا چيزي رو نبرده؟! چرا تختم رو تيکه پاره کرده؟ از اتفاقي که توي خواب برام افتاده بود ترسيده بودم.مي ترسيدم دوباره بخوابم و تکرار بشه.صداي باد بيشتر منو مي ترسوند.خدايا ! چرا همه ي اتفاقاي بد رو امشب واسه من حواله کردي؟
عقلم به جايي قد نميده...نمي تونم دليل منطقي براي اتفاقاي امشب پيدا کنم.کارم به جنون نکشه خيلي شانس اوردم.بدون اينکه متوجه بشم چند تا سيگار کشيدم.کم کم هوا داشت روشن ميشد.ترسم کمتر شد و رفتم بخوام.
صداي زنگ خونه رو شنيدم...به زور چشمامو باز کردم و به ساعت ديواري نگاه کردم.ساعت ده و نيم صبح بود.لامصب چقد وحشيانه زنگ مي زنه.به زحمت از جام بلند شدم و رفتم درو باز کردم.
- اه...تويي؟!
سورن – چه استقبال گرمي.خوبي؟ افتضاح به نظر مي رسي.
- در هم ببند.
خودمو روي مبل ولو کردم.هنوز خسته بودم.
سورن – چته؟ ديشب که بايد زود خوابيده باشي.درس خوندي؟برگه هاي نوربها رو تصحيح کردي؟
- نه بابا.حوصله ي خودمم ندارم.چه برسه به درس و مشق.
کل ماجراي ديشب رو براي سورن تعريف کردم.از جمله جريان اون مرد جلوي خونه.
سورن – خـــــاک بر سرت.ماجراي اون يارو مَرده رو يادت رفت به پليس بگي؟
- مثلا اگه مي گفتم چي کار مي کردن؟
سورن – همون لحظه مي رفتيم از همسايه ها پرس و جو مي کرديم...شايد همون اطراف بود و گيرش مي نداختيم.
- اگه هيچ کاره بود چي؟
سورن – اونوقت ما رو به خير و اونم به سلامت.حالا مرده چه شکلي بود دقيقا؟
- صورتشو که نديدم.چون يه کلاه لبه دار روي سرش بود.قدش خيلي بلند بود.هيکلش درشت بود.فکر مي کنم يه پالتوي مشکي هم پوشيده بود.
سورن – عجب ظاهر خرکي اي! آدم به اين مشکوکي رو فراموش کرده بودي؟واقعا که...راستي مهموني چطور بود؟
- مزخرف.
سورن – چه باحال.بهراد تا حالا بهت گفتم خيلي بي ذوقي؟
- آره.
سورن – مثلا الان تو بايد قاطي کني و به من تيکه بندازي...اعتراض کني...بگي بي ذوق خودتي و از اين حرفا...واقعا که بي ذوقي.
- خب حالا گير نده.اون برگه هاي بي صاحاب مونده ي نوربها رو از توي کيفم بردار تا تصحيح شون کنيم.
سورن - فکر خوبيه...مي خوام از چند تا از بچه ها انتقام بگيرم.
****
سورن – ميترا 16 گرفت.حال کردي؟
- ميترا کيه خوشگلم؟
سورن – همون دختره که نگات مي کرد...پرشيا داشت...
- هموني که مي خواستي منو بهش قالب کني؟ الان خيالت راحت شد اسمشو گفتي؟
سورن – خيليييي.از قصد دنبال برگه ي اون بودم.
- هيچوقت گول نگاه کردن ديگران به "من" رو نخور،چون معمولا به خاطر نفرته.مثلا همين ديشب مامانم زوم کرده بود روي من.متوجه شدم داره چشم غره هم ميره.
سورن – فکر نمي کنم اينجوريا هم باشه.خيلي سخت ميگيري.امروز آخرين جلسه دانشگاه ،قبل از عيده.مياي؟
- آره ديگه...ميام.پس فکر کردي کشکه؟ تا حالا هم کلي غيبت داشتم.
****
پارکينگ دانشگاه جا نداشت و مجبور شديم ماشين رو بيرون پارک کنيم.البته زياد فرقي هم نمي کرد.با اين همه ماشين درست و درمون کسي ماشين منو نمي بره.
سورن – ببين رنگ موي اون دختره چقد بي ريخته،قهوه اي بد رنگ! اَه...
- خفه شو بابا خيط مون کردي.چقد تو بي تربيتي.اصلا به تو چه؟
سورن – فقط نظرمو گفتم.
- نظرتو آروم تر بگو.دوست داري برگرده بگه "به تو چه"؟
سورن – خب موهاشو خيلي بيرون گذاشته،منم نظرمو گفتم.اگه خيلي ناراحته انقد بيرون نذاره موهاشو.
- باشه بابا...بي خيال.
رفتيم و مثل هميشه آخر کلاس نشستيم.سورن که همش به اين و اون نگاه مي کرد و مي خنديد.هر کي ندونه فکر مي کنه مخش تاب داره انقد با خودش مي خنده! منم که نگران برگه هاي امتحان مون بودم.الان استاده مي فهمه ما هيچي بارمون نيست.حسابي آبروريزي ميشه.اما چه ميشه کرد!کاريه که شده.
- باز به چي مي خندي؟
سورن – مانتوي اون دختره خيلي آلوپلنگيه.چجوري روش شده اينو بپوشه!
- اينارو ولش کن.به امتحان کوفتي که دادي فک کردي؟
سورن – فکر کردن نداره ديگه...گفتم که گند زدم.چيه؟مي ترسي فلکت کنه؟
- نخير.مي ترسم خيط مون کنه.اصلا چرا دارم اينارو به تو ميگم؟!
بلاخره نوربها اومد.بيشتر بچه ها نگران امتحان شون بودم.تا اونجايي که من مي دونم هم کسي به جز دو سه نفر امتحانش رو خوب نداد.همين که استاد نشست چند تا از بچه ها درباره ي امتحان ازش پرسيدن.
نوربها – دانشجوهاي عزيز! گوش کنيد.در مورد امتحاني که گرفتم،هنوز فرصت نکردم به برگه ي همه تون برسم اما امتحان دو تا از دانشجوهاي خوب کلاس رو تصحيح کردم (يه نگاهي به من و سورن انداخت و سرشو به نشونه ي تأسف تکون داد) اصلا خوب نبود.
سورن آروم گفت : منظورش از خوب، ماييم؟!
نوربها – در هر صورت بايد برگه هاي بقيه رو هم ببينم...اگه اونا هم همينجوري بودن احتمالا اين نمره رو در نظر نگيرم.
بچه ها خوشحال شدن و از نوربها تشکر کردن.عجب استاد باحاليه.سابقه نداشته کسي به من و سورن بگه "خوب"!!!
سورن – اَه...ببين وقت گرانبها مونو بيهوده صرف چي کرديم! کاش اون روز نيومده بوديم ها...لعنت.
- بهمون لطف کرده،طلبکاري؟
استاد اين جلسه رو گذاشته بود براي رفع اشکال بچه ها.من و سورن هم که کلا کِرکِره ها رو کشيده بوديم پايين.از بس که درس نخونده بوديم هيچي از حرفاي بقيه نمي فهميديم.نمي دونم اين نوربها چجوري ما رو جزء دانشجوهاي خوب محسوب کرده بود! البته کلا من با اين درس کيفرشناسي مشکل دارم.از اولش هم دوست نداشتم حقوق بخونم...هميشه دوست داشتم هنر بخونم اما بابام قبول نمي کرد.اصرار داشت که دکتر- مهندس بشم...چون بابام نذاشت هنر بخونم از سر لج و لج بازي اين رشته رو انتخاب کردم.
کلاس تموم شد.من و سورن براي اون روز کلاس ديگه اي نداشتيم.وارد سالن دانشگاه شديم.عجله اي براي بيرون رفتن از دانشگاه نداشتيم براي همين آروم راه مي رفتيم.
سورن – اين نوربها عجب خريه.
- خيلي بي تربيتي.
سورن – جدي ميگم...آخه به من و تو گفت "دانشجوهاي خوب"!!! حالا من که هيچي...واقعا خوبم.به خاطر رفيق ناباب به اين روز افتادم.اما تو چي؟! از قيافه ت هم معلمومه (زد زير خنده)
- خفه شو.خودت چي؟ با اون موهاي مش کرده ت! خجالت نمي کشي؟ مثلا پسري خير سرت.آبروي پسرا رو بردي.
سورن – برو بابا.الان بيشتر پسراي مشهور موهاشونو رنگ مي کنن.تازه دخترا واسه شون سر و دست هم مي شکنن.
- مثلا؟!
سورن – مثلا همين آدام لامبرت!
-اولا اون توي آمريکا ازين کارا مي کنه.اينجا ايرانه...ثانيا به نظرم اصلا هم خوشگل نيست.
سورن – نه پس...تو خوشگلي! حسوديت ميشه؟
- من خوشگل نيستم اما اونم خوشگل نيست...به هيچ وجه!
مشغول صحبت بوديم که يه نفر گفت "سلام".سريع بحث رو جمع کرديم.
سورن – سلام خانوم هاشمي و ...
ميترا – افشار.
سورن – بله بله...افشار.حالتون خوبه؟
سيما – ممنون.يکي از بچه ها گفت که استاد برگه هاي بقيه رو به شما داده.درسته؟
سورن – بله.
سيما – ميشه بپرسم ما دو تا چند گرفتيم؟
سورن – استاد گفت که اون برگه ها ملغي شدن.
ميترا – ما دوست داريم بدونيم.
سورن – شرمنده اما دادمشون به آقاي نوربها.اگه دوست داريد از خودش بپرسيد.
ميترا يه چشم غره به سورن رفت.خيلي تابلو بود که داره اذيت شون مي کنه.مطمئن بودم که يادشه چند شدن.اين بشر کلا مي خواد حرص همه رو دربياره.
- خانوم افشار...فکر مي کنم شما 16 شديد.
ميترا – واااي! جدي ميگيد؟ خيلي خوشحال شدم.مثه اينکه شما اصلا خوب نداديد.
- فکر مي کنم...البته اهميتي نداره.
سيما – راستي داشتيد در مورد کيفر شناسي حرف مي زديد؟
من مي خواستم بگم نه اما سورن قبل من با يه بله جوابشون رو داد.سورن داشت در مورد درس با سيما و ميترا حرف ميزد که وارد حياط دانشگاه شديم.حواسم به حرف زدن اونا نبود...در واقع برام مهم نبود.اصلا خوشم نمياد درباره ي درس و دانشگاه حرف بزنم.همين که مي خونم کلي هنر کردم.
توي فکر بودم که سورن گفت : بهراد ما ترم پيش حقوق تطبيقي رو بر..دا..ش...حالت خوبه؟
متوجه شدم هر سه تاشون دارن با تعجب نگام مي کنن؟رو به سورن گفتم : چي شده؟شاخ دراوردم؟
سورن – خون رو روي صورتت حس نمي کني؟
به صورتم يه دست کشيدم و تازه متوجه شدم...خون دماغ شدم! چه بد شانسي اي.
ميترا – دستمال داريد؟ مي خوايد بهتون بدم؟
سورن – خيلي ممنون.با اين چيزا حل نميشه.بايد بريم سرويس بهداشتي.
تا به حال هيچوقت خون دماغ نشده بودم.اما خوب شد.حداقل بحث کزايي سورن در مورد درس تموم شد.من که مي دونم سورن اهل درس خوندن نيست.الکي داشت وقت اون بنده هاي خدا رو هم مي گرفت.
با ميترا و سيما خدافظي کرديم و رفتيم توي دستشويي.همه با تعجب نگاه مي کردن.متنفرم از اينکه يکي بهم زول بزنه.اعصابم به هم ريخت.لامصب چقدر هم خون اومد.تي شرتم هم خوني کرد.خوب شد هنوز هوا تا حدودي سرده و کاپشن دارم.وگرنه خيلي جلب توجه مي کرد چون تي شرتم خاکستري بود.
سورن – از فرصت استفاده کن و با انگشت توي دماغتو تميز کن که اگه چيز ديگه اي هم توشه دربياد.
- خيلي کثيفي.
سورن – تو که بلاخره اين کارو مي کني...چرا افه مياي؟
- گيريم که من اين کارو بکنم...تو بايد جار بزني؟
سورن – جهت يادآوري گفتم.چي شد که اينجوري شدي؟
- نمي دونم.شايد به خاطر آفتاب بود.
سورن – هوا که ابري بود پروفسور.نکنه سرطان خون گرفتي و نمي خواي به من بگي؟
- جدي هوا ابري بود؟ لابد به خاطر فصل بهاره.آخه يه سري از گرده هاي گل هستن که باعث خون دماغ شدن آدم ميشن.
سورن – هنوز که بهار نشده...هيچ گلي هم در نيومده.
- مثه اينکه بدت نمياد من سرطاني،چيزي بگيريم.
سورن – منو بگو به فکر سلامتي چه خري ام! منظورم اينه که برو دکتر.
- خب منظورتو واضح بگو.باشه اگه دوباره اتفاق افتاد ميرم.
از دستشويي که بيرون اومديم،ديديم سيما و دوستش اون طرف سالن،رو به روي در سرويس بهداشتي وايسادن.
سورن – ببين چقد خاطرتو مي خوان،هنوز نرفتن.
- جَو نگيرت.از کجا معلوم به خاطر ما وايسادن؟!
سورن – معلوم ميشه.
دو تايي چند قدم جلو اومدن.واقعا دوست نداشتم اين منتظر موندشون صرفا به خاطر من باشه وگرنه بايد تا چند وقت دري وري هاي سورن رو تحمل کنم.
سيما – چي شد؟
سورن – خون دماغ شد...خودتون که ديديد.
سيما – مي دونم،منظورم اينه که الان خوبن؟
سورن – آهان،پس معناي چي شد اينه.مي بينيد که...ديگه خون نمياد.نگران شديد؟
سيما – من که نه...
سورن – دوستتون نگران شد؟
سيما – آقاي يوسفي چرا انقد پيله کرديد؟ اشکالي داره اگه نگران همکلاسي مون بشيم؟
سورن – چرا عصباني ميشيد؟همينجوري پرسيدم.
- بهتره ديگه مزاحم خانوما نشيم سورن.بفرمائيد...خدافظ.
اگه ول شون مي کردم تا صبح سر چيزاي الکي بحث مي کردن.من موندم اگه دخترا انقد با پسرا مشکل دارن و سريع حرفشون ميشه کلا چرا با هم حرف مي زنن؟
سورن – سوييچ رو بده من رانندگي کنم،نمي خوام اول جووني برم زير ماشين،کُتلت بشم.
- فقط خون دماغ شدم،يادت که نرفته.
سورن – به هر حال...راستي ديدي بچه ها چقد نگرانت بودن؟! بهت که گفتم...اين دختره ازت خوشش اومده؟
- کي؟
سورن – ميترا ديگه...نديدي وايساده بودن احوالتو مي پرسيد ؟
- اون که چيزي نگفت.
سورن – خوب خودش روش نشد.فک کردي همه مثه خودت چش سفيدن؟
- ببين کي به کي ميگه چش سفيد! حالا گيريمم که اينجوري باشه.خودت مي دوني که من اهل دوست دختر و اين چيزا نيستم...وقتشم ندارم.
سورن – خب ازش خواستگاري کن.
- بي خيال...هنوز قضيه ي خواستگاري از نسترن روي وجدانم سنگيني مي کنه.
سورن – خفه شو بابا.همونم اگه يه کم پافشاري مي کردي بهت مي دادنش.همش يه بار خواستگاري کردي...معلومه طرف فکر مي کنه دوسش نداري که با يه نه شنيدن کنار کشيدي.
- خوشتيپ! برگشته ميگه حالش از من به هم مي خوره.پافشاري کيلو چنده؟
سورن – اما خودمونيم...نسترن هم خوشگله ها.اگه زنت ميشد حسابي سود کرده بودي.
سورن يه چند ثانيه مکث کرد و گفت : غيرتي نشدي من گفتم نسترن خوشگله؟
زدم زير خنده و گفتم : نه چون خوشگل نيست.در ضمن نسترن نه خواهرمه که بخوام غيرتي بشم،نه زنم.هر چي مي گذره هم بيشتر ازش متنفر ميشم.
سورن – بس که خري.من که چند بار ديدمش ازش خوشم اومد.لاغر اندام...چشماي آبي...
- بسه ديگه...حوصله ي اين حرفا رو ندارم.در ضمن بايد بهت بگم که خيلي هيزي!
سورن با طعنه گفت :آره تو درست ميگي.
- نزديک خونه ت نگه دار،بقيه شو خودم ميرم.
سورن – تا خونه مي رسونمت،من پياده ميرم.نمي خوام خونِت بيفته گردنم.
- هر جور راحتي.
وسط اتاق،جلوي تلويزيون دراز کشيده بودم.داشتم از گشنگي تلف مي شدم اما حوصله ي غذا درست کردن نداشتم.خدايا چي ميشد الان يکي بود واسه من يه قرمه سبزي حسابي درست کنه! در حال حاضر اين بزرگترين آرزومه...سعي کردم به غذا فکر نکنم چون بدتر داشت گشنه م ميشد.
فکرم رفت سمت بابام...توي اين چند سالي که از خونه زدم بيرون دوست نداشتم زياد به خونوادم فکر کنم.از اون زمان به بعد شايد کمتر از چند تا جمله با مامان و بابام حرف زدم.يادمه بابام هميشه بچه هاي ديگه ي فاميل رو توي سر من مي کوبيد.نمي دونم اونا چي کار کرده بودن که بابام انقدر بهشون ارادت داشت؟ مگه غير از اينه که اونا فقط زبونشون درازه! يادمه بچه که بوديم کيوان و عليرضا و نسترن و نسرين همش از سر و کول هم بالا مي رفتن.من علاقه اي به در جمع بودن نداشتم و هميشه بهم انگ بي عُرضگي مي زدن! واقعا مسخره ست...حتما بايد مثل ميمون از سر و کول بقيه بالا مي رفتم!!
يادمه هفت يا هشت سالم بود.اون زمان خونه ي ما و عمه مريم چند خونه با هم فاصله داشت.يه بار که داشتم با کيوان توي حياط خونه مون بازي مي کردم،در حين بازي از پله ها هولم داد و روي زمين افتادم.دست راستم درد شديدي داشت.به حدي که نفسم بالا نميومد.دوست نداشتم جلوي کيوان گريه کنم...هم غرورم اجازه نميداد و هم مي ترسيدم تا يه عمر مسخره م کنه.ديگه بازي رو ادامه نداديم و رفتم خونه ي خودمون.به مامانم گفتم که دستم خيلي درد مي کنه.مامان گفت که منتظر بابا بمونم تا بياد و باهاش بريم پيش دکتر.اون زمان بابام خيلي دير از سر کار بر مي گشت.تا ساعت 10 شب با اون درد شديد ساختم تا اينکه بابام اومد.بعد از اينکه خيلي ريلکس شامش رو خورد مامان بهش گفت:"دست بهراد خيلي درد مي کنه،بيا ببرش دکتر".بابا سيگارشو روشن کرد و با بي خيالي گفت :"خودش خوب ميشه".اون لحظه بغض گلومو گرفت.حتي به خودش زحمت نداد بياد ببينه من چمه! توي اون مدت با دست چپم،دست راستم رو نگه داشته بودم.اگه دستم رو از زيرش برمي داشتم شديدا درد مي گرفت.نفسم رو حبس کردم و سعي کردم خيلي آروم آستينم رو بالا بزنم تا ببينم دستم چه شکلي شده.به آرومي آستينمو بالا زدم.استخون دستم،بالاتر از مچ يه کم برآمدگي داشت.انگار استخون دستم از وسط نصف شده بود.دستم شکسته بود اما مطمئن بودم که بابام اهميتي نميده.تا اينکه صبح شد و مامان منو برد پيش دکتر.
ديگه دوست ندارم به اين چيزا فکر کنم...اما دوست هم ندارم فراموش کنم چون نمي خوام ببخشمشون.براي من انتقام از بخشش شيرين تره.به بابام که زورم نمي رسه اما اميدوارم يه روز بتونم حال کيوان رو بگيرم.
با صداي زنگ موبايل به خودم اومدم.سورن بود...
سورن- سلام بهراد.خوبي؟
- ممنون،تو خوبي؟
سورن – آره...بهتر شدي؟
- گفتم که...خوبم.
سورن – برنامه ت واسه فردا چيه؟
- کار خاصي ندارم.چطو؟
سورن – گفتم اگه کاري نداري با همديگه بريم خريد...
- الان دم عيده...همه جنس هاي مزخرف رو ريختن واسه فروش.
سورن – بلاخره مياي يا نه؟
- باشه ميام.
سورن – فردا مي بينمت.
- فعلا...
***
صبح حوالي ساعت ده و نيم سورن بهم اس ام اس داد که آماده بشم. تازه از خواب بيدار شده بودم و اشتهاي صبحونه خوردن نداشتم.معمولا وقتي تازه از خواب بيدار ميشم نمي تونم چيزي بخورم.سريع صورتمو شستم و رفتم آماده بشم.يه تي شرت سفيد که آستين هاي خاکستري داشت پوشيدم و شلوار جين مشکي.موهام هم مثل هميشه زدم بالا...کاپشن مشکيه رو تنم کردم و منتظر موندم.يه نيم ساعت گذشت اما از سورن خبري نشد.اعصابم داشت خورد مي شد.بهش زنگ زدم.
- کدوم گوري موندي؟
سورن – آخ...ببخشيد.يه مشکلي پيش اومده.
- چه مشکلي؟
سورن- هيچي بابا...مامانم زنگ زد و گفت ننه بزرگم اينا اومدن خونه مون.آب دستمه بذارم زمين و برم اونجا.
- خب يه خبر مي دادي که من برم ادامه ي خوابمو ببينم.
سورن – ببخشيد ديگه.فردا حتما ميام.
- زحمت نکش.فردا تنهايي تشريف ببر خريد.
سورن – حالا ناز نکن...بعدا با هم حرف مي زنيم.کاري نداري؟
- نه فعلا...
سورن – فعلا...
اَه...بعد نود و بوقي به روز خواستم با خيال راخت بخوابم...اونم سورن خرابش کرد!
ديگه خوابم هم پريده بود.با خودم فکر کردم حالا که سورن نمياد بهتره خودم تنها برم.شايد يه چيزي هم براي عيد خريدم.البته چون کسي به جز مسعود و سورن خونه ي من نمياد،نيازي نبود آجيل و شيريني بخرم...اما خوب...خودمم دوست داشتم از اين چيزا بخرم.برام خوشايند بودن...
ماشين رو با خودم نبردم چون دم عيد توي شهر جاي پارک کم گير مياد.به خيابون اصلي شهر رفتم.انواع و اقسام مغازه هاي شهر توي اين خيابون بودن.بعد چند دقيقه که توي خيابون قدم زدم و چيزي براي خريد گير نيوردم احساس گرسنگي بهم دست داد.تصميم گرفتم براي خوردن صبحونه به يه رستوران در اون نزديکي برم.داشتم راه مي رفتم که به طور تصادفي به اون سمت خيابون نگاهي انداختم.عرض خيابون سيزده چهارده متر بود که جا براي توقف دو رديف ماشين در دو طرف خيابون و عبور چهار رديف ماشين داشت.درست مقابل من در پياده روي اون سمت خيابون،مادربزرگم ايستاده بود.مادربزرگم پنج سال پيش فوت کرده بود و تا چند ماه قبل از فوتش نتونستم به ديدنش برم.از ديدنش شوکه شده بودم.شکل و شمايلش دقيقا همونطور بود که براي خريد مي رفت:مانتو و لباس هاي مشکي با يه چرخ خريد.اون حتي نيم نگاهي هم به من ننداخت که خدا رو از اين بابت شکر مي کنم چون حتما دچار ضعف اعصاب مي شدم.
هر چند توي اون موقع از روز خيابون خيلي پر تردد بود،به نظرم رسيد که براي يه لحظه هيچ ترددي صورت نگرفت.يادم نمياد ماشيني ديده باشم که از خيابون عبور کنه.فقط مادربزرگم اونجا بود و خيال داشت از خيابون رد بشه.وقتي به اين سمت اومد چيزي نمونده بود قبض روح بشم.احساس کردم موهاي تنم سيخ شده.خوشبختانه يکراست به سمت من نيومد.اول يه کم در جهت چپ من جلو رفت و بعد با حفظ همون فاصله از خيابون عبور کرد و وارد يه فروشگاه بزرگ شد.بمحض اينکه مادربزرگم از نظرم ناپديد شد،به سرعت دويدم و خودم رو به نزديک ترين رستوران رسوندم.
صداي زنگ در رو شنيدم.نمي دونم چرا جديدا زنگ خورم انقد زياد شده؟! خونه ي منم خيلي قديميه و واسه همين آيفون نداره...هر کي زنگ مي زنه مجبورم تا دم در برم.بلاخره رفتم و درو باز کردم.مسعود بود.بعد از سلام و احوال پرسي اومد داخل.
خواستم ماجراي ديدن مادربزرگ رو واسش تعريف کنم اما منصرف شدم.فکر کردم شايد خيالاتي شده باشم.
مسعود – بهراد! چرا قيافه ت اينجوري شده؟
- چحوري؟
مسعود – يه جور خاصي.
- ممنون از توضيحات کاملت.
مسعود با خنده گفت – نه نه...ميگم.آخه دقيقا خودمم نمي دونم.اما انگار تغيير کردي.رنگ پوستت کِدِر شده.عين روح شدي.
- نکنه دارم مي ميرم؟
مسعود – نمي دونم...ممکنه.
- خفه شو...غرض از مزاحمت؟
مسعود – مرض! پا ميشم مي زنم لِهِت مي کنم ها...
- اومدي وقت منو گرفتي که بگي پوستت کدره؟
مسعود خنديد و گفت : نه بابا...مرده شور پوستتو ببره.اومدم بگم يه کاري واسم پيش اومده که اين دو روز آخر سال رو نمي تونم خونه باشم.وضعيت خونه هم افتضاحه.خواستم ازت بخوام امروز يا فردا بري خونه ي منو يه ذره مرتب کني.
- عزيزم! يه لقمه نون کمتر بخور...يه نوکر بگير.
مسعود – بهراد اذيت نکن ديگه.بيا اينم کليد.
کليد ها رو بهم داد و خدافظي کرد.خيلي عجله داشت.چون مسعود مهندسي عمران خونده هر از گاهي از طرف شرکت شون براي کاراي عمراني بايد بره مأموريت.در اين مواقع زحمت زندگي ش رو مي ندازه گردن من!
بعد از ناهار آماده شدم که برم خونه ي مسعود.توي آينه يه نگاهي به خودم انداختم.تغيير زيادي نکردم...فقط به قول مسعود پوستم يه جوري شده.نکنه سرطاني چيزي گرفتم...البته چه فرقي مي کنه؟ من که يه موقعي مي خواستم خودکشي کنم حالا مفتي مفتي دارم مي ميرم.از اين فکر خنده م گرفت.بلاخره راهي خونه ي مسعود شدم.
****
خب...وضعيت خونه ش آنچنان هم بد نيست.فقط يه ذره به هم ريخته س...چون واسه مسعود زياد مهمون مياد براش مهمه که لااقل توي عيد خونه ش تميز باشه.اول از اتاق خواب ها شروع کردم.داخل کمد ها رو يه کم مرتب کردم.توي اتاق خواب مسعود،روي ميز کلي قاب عکس بود.هر کي ندونه فک مي کنه مسعود چقدر آدم احساساتي ايه! ظاهرا که اينجوري نيست.
يکي از عکس ها مال من و مسعود بود.همديگه رو بغل کرده بوديم و نيش مون تا بناگوش باز بود.از ديدن اين عکس کلي خنديدم.فکر نمي کردم قابش کنه و بذاره ور دلش وگرنه بهتر ژست مي گرفتم.در واقع عکس هاي کل فاميل اينجا بود.خودم به شخصه عکسمو به هر کسي نميدم...نه اينکه خيلي تفحه باشم ...نه.در کل آدم خوش عکسي نيستم.داشتم با دقت به عکس ها نگاه مي کردم.نگاهم به يه عکس دست جمعي از کل بچه هاي فاميل منهاي خودم،افتاد.عجب قيافه هاي چپ اندر قيچي اي!!! جالبه که همه ي اينا ادعا دارن که خوشگل تر از خودشون مادر نزاييده.با دقت به قيافه و ژست همه نگاه کردم.نسترن و عليرضا روي يه نيمکت کنار هم نشسته بودن.خيلي به هم نزديک بودن...از نظر شرعي مشکل داره...البته اين زياد مهم نيست.مهم اينه که من فکر مي کردم نسترن، کيوان رو دوست داره! شايدم دارم زود قضاوت مي کنم و توي اين عکس اتفاقي کنار هم نشستن.نمي دونم...مهم نيست...من که از عشق و عاشقي دست کشيدم چون خودش بهم گفت که حتي تصور اينکه با آدمي مثل من زندگي مي کنه براش سخته.
من هنوز خودم هم نمي دونم چي کار کردم که انقدر در نظر اهالي فاميل منفور شدم! اگه با بابام حرف نمي زنم فقط دارم جواب کاراش رو ميدم...اگه سيگار مي کشم خب از بابام ياد گرفتم،گرچه خودش الان ترک کرده...اگه قيافه م آنچنان خاص نيست ديگه تقصير خودم نيست...اگه دست خودم بود که حتما يه قيافه ي خفن واسه خودم انتخاب مي کردم.
بي خيال اين افکار الکي شدم.جارو برقي رو برداشتم تا برم و پذيرائي رو جارو کنم.مشغول جارو زدن بودم که صداي زنگ در رو شنيدم.سعي کردم بي تفاوت باشم.دوست نداشتم جور مهموناي مسعود هم بکشم اما مگه طرف ول کن بود؟! دستشو گذاشته بود روي زنگ و دست بردار نبود.بعد از چند دقيقه زنگ زدن بازم بي خيال نشد.ديگه داشت اعصابمو بهم مي ريخت.بدون اينکه آيفون رو جواب بدم درو باز کردم.سريع در آپارتمان رو هم باز کردم و عين فشنگ رفتم توي اتاق تا از پنجره ببينم کيه.
واي خدا...اين ديگه آخر بدشانسي بود.حالا نسترن رو کجاي دلم بذارم! فيکس بايد همين لحظه بياد! اشکال نداره...خونسرد باش.يه سلام عليک مي کني و ميگي مسعود نيست.همين.
هنوز توي اتاق بودم که نسترن وارد خونه شد.بعضي وقتا که عصبي ميشم خنده م مي گيره...خنده هاي عصبي.اون لحظه همين حالت بهم دست داده بود.از اتاق بيرون نرفته بودم که نسترن با صداي بلند گفت : دايي...دايي مسعود...کجايي؟ بيا که خواهر زاده ي خوشگلت اومده.
اَه ...اَه...چقدر هم خودشو تحويل ميگيره.بهتره سريع برم بيرون يه کم خيطش کنم.
در اتاق نيمه باز بود.آروم درو باز کردم...يه دونه صرفه هم کردم که زياد جا نخوره و بعد آروم سلام دادم.
اتاق خواب دقيقا رو به رو پذيرايي بود.مي خواستم سريع برم و به جارو زدم ادامه بدم.متوجه شدم که نسترن شديدا از ديدن من جا خورد...بدتر از اون اينکه شالش هم در اورده بود و انداخته بود روي مبل.شالشو برداشت و سرش کرد.مي دونستم خيلي عصباني شده.ولي تقصير من نبود...خودش بايد حواسشو جمع مي کرد.سعي کردم نخندم که زياد هم احساس ضايه گي نکنه.
قبل از اينکه جاروبرقي رو روشن کنم پرسيد : دايي کجاست؟
- رفته مسافرت.
نسترن – تو اينجا چي کار مي کني؟
مي خواستم بگم به تو چه؟ اما حس کردم بي شخصيتيه.
- مسعود بهم گفت بيام خونه شو يه کم مرتب کنم.
همينجوري داشت با حالت طلبکارانه نگاه مي کرد.منم يه نگاهي بهش انداختم که يني چيه؟! با نفرت بهم نگاه کرد و به سرعت رفت سمت اتاق خواب مسعود اما چون خيلي عجله داشت پاش محکم به چارچوب آهني در خورد.مشخص بود خيلي دردش گرفت.اون لحظه مونده بودم چي کار کنم! رفتم سمتش و گفتم : خوبي؟ چيزي نگفت...ديدم از درد روي زمين نشسته و داره لبشو گاز مي گيره.خواستم کمکش کنم تا بلند شه.
نسترن – دستتو بکش.
- فقط مي خواستم کمک کنم.
واقعا قصدم همين بود.من حتي راضي به درد کشيدن دشمنم هم نيستم.شايد نسترن از اين حرکت من جور ديگه اي تعبير کرده بود.اما واقعا منظوري نداشتم.وقتي ديدم دوست نداره بهش کمک کنم بي خيال شدم و رفتم سمت جارو برقي.
دسته ي جاروبرقي رو برداشتم و مي خواستم روشنش کنم که ديدم نسترن همين که خواست از جاش بلند بشه دوباره نقش زمين شد!عجب گيري کردم ها...مونده بودم کمک کنم يا نکنم!به فکرم رسيد که برم و بهش کمک کنم...گرچه نه اون راضيه نه من.فقط به خاطر جنبه ي انسان دوستانه ش اين کارو مي کنم...همين و بس! رفتم و جلوي نسترن نشستم و يه مکث کردم.ظاهرا مچ پاش ضرب ديده بود.
- ميشه جاي ضرب ديدگي شو ببينم؟
نسترن با عصبانيت گفت "نه".
وقتي ديدم هيچ کاري از دستم برنمياد و نسترن حتي اجازه نميده کمکش کنم که از جاش بلند بشه رفتم و از آشپزخونه براش يه قرص مسکن و يه ليوان آب اوردم.بدون اينکه چيزي بهش بگم قرص و ليوان رو بهش دادم و رفتم تا به کارم ادامه بدم.
اميدوارم به کسي نگه که من هم خونه ي مسعود بودم چون از اين جماعت هُو چي بعيد نيست که همه ي کاسه کوزه ها رو سر من بشکنن!
بعد از اينکه خونه رو جارو کردم بلافاصله از خونه ي مسعود زدم بيرون.هوا يه کم تاريک شده بود...کمي هم سرد بود.تند تند راه رفتم که سريع تر به خونه برسم.از سر کوچه يه پاکت سيگار خريدم و قبل از رسيدن به خونه يه سيگار آتيش کردم.بلاخره رسيدم...کليد انداختم و وارد خونه شدم.
خواستم برم توي اتاق خواب که اول از همه لباسامو عوض کنم.وقتي اتاق رو با اون وضعيت ديدم حسابي جا خوردم...تمام اتاق بهم ريخته بود.وسايل کمد ديواري ها بيرون ريخته شده بودن.انگار يه نفر کتابامو از روي ميز پرت کرده بود وسط اتاق...دري رو که از داخل،اتاق خواب رو به هال وصل مي کرد باز کردم تا ببينم وضعيت اونجا چجوريه...افتضاح بود! اونجا هم بهم ريخته بود...انگار طوفان اومده بود! بيشتراز اينکه عصبي بشم گيج شده بودم.مطمئن شدم که يه نفر به راحتي وارد خونه ميشه.در عين حال ميدونه من چه موقع خونه نيستم.ولي منظورشو از اين کارا نمي فهميدم! چيزي رو ندزديده که البته چيزي براي دزدي وجود نداره.اما اگه دزد بود بايد همون دفعه ي اول که ميديد چيزي براي دزدي نيست بي خيال ميشد.حالا چرا خونه رو بهم ميريزه؟ حاضرم يه چماق توي سرم بکوبن اما انقدر زحمت مرتب کردن خونه رو روي دوشم نذارن.خونه ي مسعود کم بود...اينجا هم اضافه شد.هر چي فکر مي کنم به نتيجه اي نمي رسم...نه دشمن درجه يکي دارم...نه شغل خطرناک چون هنوز وارد کار حقوقي نشدم...نه قضيه ي عشقي اي مطرحه! نکنه کسي به خيال اينکه من هنوز عاشق نسترن ام داره اين کارا رو مي کنه و مي خواد من بکشم کنار؟! اگه اينجوري باشه طرف خيلي ابلهه! چرا رک و راست بهم نميگه؟!
اما نه...همه مي دونن من خيلي وقته دور اين قضيه رو خط کشيدم.
بي خيال...در حال حاضر کاري از دستم برنمياد به جز اينکه خونه رو جمع و جور کنم و قفل در حياط رو عوض کنم.
ته سيگارمو از پنجره انداختم توي حياط و مشغول شدم.
***
يه ساعتي طول کشيد که همه جا رو مرتب کردم.توي پذيرايي خودمو روي مبل ولو کردم.خيلي خسته بودم...حوصله ي هيچي رو نداشتم.فقط دوست داشتم بخوابم.براي اينکه ذهنم آروم بشه براي چند ثانيه به هيچ چيز فکر نکردم.چشمامو بسته بودم.خيلي ريلکس نشسته بودم که يهو صداي شکستن شيشه رو شنيدم.صدا از توي هال اومد.سريع رفتم توي هال و ديدم شيشه ي پنجره ي منتهي به حياط خورد و خاکشير شده و يه سنگ نسبتا بزرگ هم افتاده وسط هال.رو به روي اين قسمت از خونه يه ويلا بود که صاحبش سالي يک بار بهش سر ميزد.
ديگه واقعا عصباني شده بودم.بلافاصله رفتم توي کوچه.هيچکس تو کوچه نبود.بايد مطمئن ميشدم توي ويلاي همسايه کسي هست يا نه.رفتم جلوي در ويلا و به شدت زنگ زدم.کسي جواب نميداد.دو سه دقيقه بکوب زنگ زدم و هيچ خبري نشد.همسايه ي بغل دستي ويلا اومد بيرون.مثل اينکه صداي زنگ زدن منو از ويلا شنيده بود.ازم پرسيد که چه اتفاقي افتاده.منم ماجراي شکسته شدن شيشه رو براش تعريف کردم.
- فکر نمي کنم از اين خونه سنگ پرتاب کرده باشن آقاي ماکان.
- ببخشيد شما آقاي؟
- اسدي هستم.
- خوشبختم آقاي اسدي...اما اين خونه تنها خونه ايه که مي تونه به پنجره ي هال من سنگ پرت کنه.دقيقا مشرف به پنجره ي خونه ي منه.
اسدي – آخه صاحب اين ويلا کليداشو به من سپرده که هر از گاهي هم به خونه ش سر بزنم.هميشه هواي خونه شو دارم.آخه از آشناهامونه.مطمئنم کسي واردش نشده که بخواد يه خونه ي شما سنگ بزنه.اگرم از تهران اومده باشن حتما به من ميگن.
- خب شايد کسي دزدکي رفته باشه داخل؟
اسدي – ممکن نيست.چون داخل حياط ويلا سگ بستيم.مي بينيد که...توي اين چند ساعت اصلا پارس نکرده.
- خب شايد سگ تونو چيز خور کردن!
اسدي يه کم فکر کرد و گفت :براي اينکه خيال تون راحت بشه الان ميرم و کليدا رو ميارم.شايد حق با شما باشه.
اسدي در خونه رو باز کرد و با هم رفتيم داخل.همين که وارد حياط ويلا شديم سگي که ازش حرف مي زد اومد جلو و شروع کرد به پارس کردن.اسدي به سگه اشاره که که بره عقب.
اسدي – ديدين؟ اين سگ اجازه نميده کسي وارد خونه بشه.خودم هر روز ميام و بهش غذا ميدم...هر روز هم به خونه سر مي زنم.
- باشه آقاي اسدي! قانع شدم.اما شما بيا خونه ي منو ببين.از پنجره ي هال خونه ي من که مشرف به اينجاست يه سنگ خورده به شيشه، اين هوا...!
اسدي – من شما رو قبول دارم اما خودتون که اينجارو ديدين...
وقتي ديدم حرفاي من و اسدي به جايي نمي رسه خدافظي کردم و برگشتم خونه. راست مي گفت.هيچکس توي اون ويلا نبود.سگه هم که از اون پاچه بگير ها بود.فکر نمي کنم کسي بتونه دور از چشمش بره توي ويلا...اينجا هم که همه ي خونه ها شيرووني داره و توي کوچه ي ما هيچ پشت بومي به پشت بوم بغلي راه نداره. حالا اينا به کنار... من موندم اسدي فاميلي منو از کجا مي دونست! من که به هيچ وجه اسمشو نشنيده بودم.فقط چند بار توي کوچه ديده بودمش.
***
فردا شب سال تحويل بود.اما توي اون شرايط اصلا برام مهم نبود...همش فکرم مشغول اتفاقاي اين چند روزه بود...از يه طرف هم فکر درس و کار بودم.توي اين چند روز حتي فرصت نشد مسافر کشي کنم.از گشنگي نميرم خيلي شانس اوردم.اگه ترم آخر نبودم حتما درس رو ول مي کردم.توي اين شرايط حيف بود...به خاطرش کلي دود چراغ خورده بودم.شايد با ليسانس بهم يه کاري بدن!
عجيبه که امروز خبري از سورن نيست! با اينکه هر روز مياد اينجا مزاحمم ميشه اما دلم واسش تنگ شده.تصميم گرفتم برم و يه سري به سورن بزنم.سريع آماده شدم و راه افتادم.خونه ي سورن با اينجا فاصله ي زيادي نداره.حدودا دو تا خيابون.وقتي رسيدم ديدم در حياط بازه.منم ازم از خدا خواسته رفتم تو و درو بستم.خونه ي سورن اجاره ايه اما صد برابر خونه ي من شيکه.اصلا قابل مقايسه نيستن.البته اين از مزاياي بچه مايه دار بودنه.اما بدي خونه ش اينه که صاحب خونه بيخ گوششه.بسيار هم فضوله.از اونجايي هم که با پدر سورن دوسته هر اتفاقي اينجا ميفته رو گزارش مي کنه.چند ضربه به در خونه ي سورن زدم.
سورن – بـــَه...سلام!
- سلام...ميذاري بيام تو؟
سورن – ببخشيد! حواسم نبود برم کنار...بيا تو.
با هم وارد خونه شديم.البته خونه که چه عرض کنم! انقدر بهم ريخته بود که طويله براي نامگذاريش مناسب تره.
- حيف اين خونه که دست توئه.
سورن – توي اين چند روز سرم شلوغ بود.نرسيدم تميز کاري کنم.راستشو بگو بهراد! (يه چشمک زد و گفت) دلت واسم تنگ شده بود؟
- راستشو بخواي حوصله م سر رفته بود.
سورن – باور کردم.چه خبرا؟
منتظر بودم همينو بپرسه.شروع کردم و تمام اتفاقايي که ديروز افتاده بودم رو براش تعريف کردم.
سورن – چي بگم...! حتي نميشه حدس زد کار کيه.خودت بيشتر به کي مشکوکي؟
- به هيچکس...عقلم به جايي قد نميده.
سورن – اون که طبيعيه.
- خفه شو.
سورن – بهراد يه فکر باحال به سرم زد...رد خور نداره.
- عجيبه...! تو ...فکر...
سورن - خيلي بي نمکي.حالا فکرمو بگم؟
- بگو...
سورن – بهترين راه اينه که توي خونه ت...ترجيحا اتاق خواب يه دوربين بذاريم.
- زحمت کشيدي نابغه! من نون ندارم بخورم دوربين مدار بسته از کجا بيارم.
سورن – حتما که نبايد مدار بسته باشه.با يه دوربين معمولي هم کارمون راه ميفته.اصلا دوربينش با من.يه جوري هم کار مي ذارم که معلوم نباشه.
- اين شد يه حرفي.قبول...فقط تا خونه خراب نشدم دوربين رو رديف کن.
سورن- اوکي...راستي برنامه ت واسه فردا شب چيه؟
- فعلا که هيچي.چطو؟
سورن – گفتم با بچه ها دور هم جمع شيم خوش بگذره.هنوز معلوم نيست خونه ي کي. فردا بهت ميگم.
- باشه.
چند لحظه سکوت حاکم شد.
سورن – اين دم عيدي بيا يه تغييري توي خودت اينجا کن.
- مثلا ؟
سورن – بيا من موهاتو واست درستش کنم.
- نه قربونت...موهاي من درسته.تازه مدل هاي ديگه رو امتحان کردم...اين بيشتر از همه بهم مياد.
سورن – حالا اين يه بار رو اجازه بده واست بزنم...اگه خوشت نيومد خسارتشو بهت ميدم.
- اگه گند زدي من خسارت رو کجاي دلم بذارم؟
سورن – بهراد...قبوله؟
يه جوري التماسي نگاه مي کرد که دلمو کباب کرد.تصميم گرفتم براي يه بار هم که شده سنت شکني کنم.
- حالا من با چه رويي سرمو بلند کنم؟
سورن – حقا که خري...تا حالا انقد خوشگل نديده بودمت بي لياقت!
باورم نميشه مفتي مفتي دادم سورن گند زد به موهام.فکر کنم تا چند ماه بايد نامحسوس اينور اونور برم!سورن جلوي موهامو کوتاه نکرد،فقط با تيغ ،سرشونو تيز کوتاه کرد.موهامو از وسط يه کم کوتاه کرد و داد بالا.جلوش هم ريخت توي صورتم ...يه جوري که جلوي موهام از همه جاش بلند تره.مدلي که هيچوقت استفاده نمي کردم! به نظرم وقتي موهامو ميريزم توي صورتم خيلي زشت تر ميشم.از اون بدتر اينکه اون قسمت جلوش رو که توي صورتم ميريزه تيکه تيکه مِش شرابي مايل به قرمز زد!!!
- وقتي داشتي موهامو کوتاه مي کردي جنسيت مو فراموش کردي؟
سورن – خيلي بهت مياد بي شعور...خفن فشن شدي.
- آهان...پس فشن که ميگن اينه!
سورن – مسخره نکن.بده از اون حالت ذليل مردگي بيرون اوردمت؟هميشه آرزوم بود اين مدل رو روي تو پياده کنم!
- همون حالت ذليل مردگي رو به اين ترجيح ميدم.حالا اين مِش رو نمي زدي نمي شد؟
سورن – اتفاقا جنبه ي دخترکُشش همين جاست.بدبخت الان خيلي خوشگل شدي.فک نمي کردم قيافه ي گهت انقد خوشگل باشه.
- قيافه ي گهم يا قيافه ي خودم؟
سورن- خيلي بي مزه اي.پاشو برو و به جونم دعا کن.در ضمن اين رنگ ها فانتزيه.چند بار بشوري ميره.وقتي پاک شدن بيا واست يه رنگ ديگه بزنم.
- نه قربونت.همين براي هفتاد پشتم کافيه.
سورن – چي چيو کافيه؟! دفه ي ديگه مي خوام آبي بزنم.
- يا ابوالفضل!! مطمئن باش کارت به دفه ي بعد نمي کشه.
سورن – خواهيم ديد.فقط يادت باشه با اين مدل مو لباساي خفن بپوشي.اون کاپشن چرمي اسپُرتت خيلي بهش مياد.
- ديگه اونش به خودم مربوطه.
سورن – از ما گفتن بود.
بعد از کلي غر زدن به جون سورن بلاخره از خونه ش زدم بيرون.کوچه يه کم شلوغ بود.يه لحظه افسوس خوردم از اينکه چرا ماشين رو نيوردم!! با اين موها يه کم معذبم.به قرطي بودن عادت ندارم.
به کوچه ي خودمون که رسيدم يه نفس راحتي کشيدم.اين کوچه در اکثر مواقع خلوته.عاشق اين ويژگي شم.از سر کوچه قدم هامو تند تند برمي داشتم تا سريع تر برسم.نزديکاي خونه بودم که يهو يه نفر صداي زد "آقاي ماکان"!
اَي بخشکي شانس!
- سلام آقاي اسدي.خوبين؟
اسدي – سلام آقا! تو خوبي؟ چه خبر؟ نفهميدي کي شيشه ي خونه تو شکسته بود؟
- نه متاسفانه.
اسدي – شايد بچه ها بوده باشن.
- کدوم بچه ها؟
اسدي – همين بچه هايي که توي کوچه بازي مي کنن.
- آهـــان! شايد...من هيچ حدسي نمي تونم بزنم.اما قراره يه طرحي با دوستم بريزيم که در اون صورت حتما مي فهميم کار کي بوده؟
اسدي – چه طرحي؟
- بماند.در ضمن فراموش کردم بگم تا حالا نديدم بچه اي توي کوچه ي ما بازي کنه.شما تا حالا ديدي؟
احساس کردم يه کم بهش بر خورد.ابروهاش به هم گره خوردن.اما خب حق داشتم براش توضيح ندم.از کجا معلوم زير سر خودش نباشه! اسمم رو که الله بختکي مي دونه...کليد ويلاي همسايه رو هم داره...تازه سنگه هم فقط مي تونسته از طرف ويلا پرتاب شده باشه.آره...درسته...از اول بايد به اين يارو اسدي شک مي کردم!
اسدي يه عصباني شده بود اما در حالي که سعي مي کرد خودشو ريلکس نشون بده گفت : فقط يه فرضيه بود.به هر حال شما بايد همه ي جوانب رو در نظر بگيري.
- دقيقا نظر منم همينه.توي اين زمونه بايد به همه چيز و همه کس شک کرد!
ديگه مطمئن شدم بهش برخورد.باهام دست داد و گفت : از ديدنت خوشحال شدم.
- منم همينطور.
هنوز دستمو ول نکرده بود که گفت : راستي مدل موهات هم خيلي بهت مياد!
- ممنون.
عوضي آخرش هم زهر خودشو ريخت.مطمئنم اين مدل مو رو از قصد گفت.خيلي نامرده.خجالت زده م کرد اما سعي کردم با پُررويي جواب بدم که فک نکنه روي اين موضوع حساسم.همچين دستشو فشار دادم که فکر کنم اجدادش اومد جلوي چشمش.تعجب مي کنم...اين اسدي سن و سالي هم نداره...اما خيلي فضوله.هميشه فکر مي کردم سن بالاها خصيصه ي فضولي شون قوي تره،اونم به خاطر بي کاري شون.برام ثابت شد که اين يه ويژگي ذاتيه!
امروز آخرين روز ساله.مثه قديما ديگه براي عيد ذوق و شوقي ندارم ولي از حال و هواش خوشم مياد.خوشحالم از اينکه هنوز تو خونه ي بابام زندگي نمي کنم.يکي از جنبه هاي مثبت زندگي م همينه.آزادي اي که الان دارم رو به هيچ وجه تو خونه ي پدر و مادرم نداشتم.اونجا جوري بود که بدون اجازه ي بابام حق نداشتم جايي برم! انگار نه انگار که من پسرم!!!
حيف که مسعود هنوز از سفر برنگشته وگرنه مي رفتم و بهش يه سري مي زدم.حوصله م حسابي سر رفته بود.برام يه اس ام اس اومد.سورن بود.نوشته بود "بيا درو باز کن".فکر کردم شايد زنگ خراب شده باشه براي همين سريع رفتم درو باز کردم تا پشت در نمونه.ديدم کسي پشت در نيست! يه دقيقه صبر جلوي در حياط منتظر موندم و ديدم تازه به سر کوچه رسيده.عجب آدميه ها...!هنوز نرسيده اونوقت ميگه بيا درو باز کن.
- خبر مرگت مي ذاشتي برسي بعد زنگ مي زدي.
سورن – حوصله نداشتم پشت در منتظر بمونم.تازه مي بيني که دستم پُر بود.
- تو که دستت پر بود چرا ماشين نيوردي؟ حالا توي اين کيفت چي هست که منت شو مي ذاري؟
سورن – دوربين ِ ديگه خره!
- جدي؟ دستت درد نکنه.از کجا اوردي؟
سورن – از يکي از دوستاي بابام گرفتم.مغازه ي صوتي تصويري داره.
- چقد باهات حساب کرد؟
سورن – بي خيال بابا...من و تو که اين حرفا رو نداريم.
- منم که نخواستم پول بدم!
سورن – پس بيمار بودي پرسيدي؟
- محض اطلاع پرسيدم.در ضمن شانس اوردي خسارت موهامو ازت نگرفتم.حالا واقعا چقد باهات حساب کرد؟
سورن – قرض گرفتم.دو تا دوربينه.چون نسبتا کوچيکن هر جا که بخواي مي تونم نصبش کنم.به اين فکر کردي کجا بذاريمشون؟
- من فکر مي کردم يه دونه دوربين مياري اونم ميذاريم توي اتاق خواب...اما حالا که دو تاست يکي شو بذار توي اتاق و يکي ديگه ش هم پذيرايي.چون از هر دو شون هم به هال راه داره.
سورن – باشه.
سورن دست به کار شد تا دوربين ها رو نصب کنه.منم که چيزي سر در نمي اوردم.فقط نگاه مي کردم.دوربيني که قرار بود توي اتاق خواب نصب بشه رو روي کتابخونه کنار در ورودي اتاق خواب گذاشتيم.اينجوري هم دري که سمت حياط بود مشخص بود و هم در ِ رو به هال.اينجوري اگه در مشرف به هال رو باز مي ذاشتيم داخل هال هم مشخص مي شد.توي پذيرائي هم جوري دوربين رو کار گذاشتيم که هم به در ورودي پذيرايي و هم به در ورودي هال مشرف باشه.تقريبا هم دو تا دوربين به پذيرايي هم ديد داشتن.دوربين ها بيشتر شبيه وبکم بودن و تصاوير رو کارت حافظه ضبط ميشد.
سورن – پاشو يه فکري واسه ناهار بکن.
- چه فکري؟ برنج که تو خونه ندارم...گوشت هم که حرفشو نزن...مرغ هم که روم به ديوار...چند ماهه قيافه شو نديدم.فقط تخم مرغ هست.اونم که انقد خوردم وقتي تخم مرغ مي بينم انگار شوهر ننه مو مي بينم.اگه مي خواي واست بشکنم؟
سورن – زحمتت ميشه! من موندم تو پول هاتو صرف چي مي کني؟
- کدوم پول خوشگلم؟
سورن – هيچي بابا...فراموشش کن.
سورن موبايلشو برداشت و به رستوران سر خيابون زنگ زد.دو پُرس بختياري سفارش داد.
سورن – انشاا... که ماست توي خونه داري.چون من نمي تونم بدون ماست غذا بخورم.
- آره اونو ديگه دارم.
بعد بيست دقيقه غذاها رو اوردن.کلي توي دلم سورن رو دعا کردم.خيلي وقت بود غذاي درست درمون نخورده بودم.
- کاش قورمه سبزي سفارش مي دادي.
سورن – قورمه سبزي اينجا خوب نيست.يه بار که مامانم درست کرد واست ميارم.
- دستت درد نکنه.
سورن – راستي امشب چند تا از بچه هاي دانشگاه مهموني گرفتن.من و تو هم دعوت کردن.
- من نميام.
سورن – چرا؟ خوش مي گذره ها...
- مي دوني که...من با بچه هاي دانشگاه آنچنان صميمي نيستم.يه جورايي راحت نيستم باهاشون.
سورن – فقط که بچه هاي دانشگاه نيستن...قرار شد هر کس که خواست دوست و رفيقش رو هم بياره.شلوغ پلوغ ميشه.کسي حواسش به ما نيست.
- نمي دونم...
سورن اَدامو در اورد :"نمي دونم..." چقد لوسي تو.قبول کن ديگه.
- باشه بابا.کچلم کردي.
***
دَم غروب سورن موقتا باهام خدافظي کرد تا بره خونه و آماده بشه و منم بعد از چند دقيقه که آماده شدم برم اونجا و باهمديگه بريم مهموني.مونده بودم با اين موها چه لباسي بپوشم! به پيشنهاد سورن تصميم گرفتم همون تيپ اسپرت رو انتخاب کنم.به بلوز آستين بلند مشکي پوشيدم با شلوار لي آبي کمرنگ و شال گردن مشکي.کاپشن چرمي مشکيه رو هم پوشيدم.مي دونستم اگه نپوشمش سورن مجبورم مي کنه دوباره برگردم خونه و بپوشمش.در آخر هم پوتين هامو پوشيدم و راه افتادم.
سورن گفت که مهموني توي ويلاي يکي از بچه هاست.خيال رو راحت کرد که اونجا به اندازه ي کافي براي دور از جمع بودن جا داره.حدودا ده دقيقه اي از شهر دور شديم.گويا ويلا اطراف يکي از روستاهاي شهر بود.بعد از چند دقيقه بلاخره رسيديم.حياط ويلا که در آهني داشت که يه کم باز بود.سورن رفت و درو کاملا باز کرد و ماشين رو گذاشتيم داخل حياط.ماشين ها بيشتر از اون چيزي که فکر مي کردم،بودن.از در حياط ويلا تا ساختمون بيش از پنجاه متر بود.جلوي ساختمون ويلا هم چند نفر ايستاده بودن و داشتن با هم صحبت مي کردن.چون از جاهاي شلوغ زياد خوشم نمياد اعصابم از دست سورن به هم ريخته بود.به فکرم رسيد که از همونجا برگردم اما منصرف شدم.چون به سورن قول داده بودم.
- تو که گفتي فقط چند تا از بچه هاي کلاس دعوتن!
سورن – الان هم ميگم.
- با اين تعداد ماشين فکر کنم همه ي بچه هاي دانشگاه تشريف داشته باشن!
- نه بابا...پياز داغ شو زياد نکن.اينا بچه مايه دارن...به اندازه نفرات ماشين دارن.
به در ساختمون رسيديم و با اون چند نفري که دم در بودن سلام و احوال پرسي کرديم.من که هيچکدوم رو نمي شناختم...بعيد مي دونم سورن هم بشناسشون.چقدر هم افه ي صميميت برداشته.انگار ده ساله با هم رفيقن.
يکي از اون مردا گفت : بفرمائيد...فراز هم داخله.
خيلي آروم به سورن گفتم : فراز ديگه کيه؟
سورن- نمي دونم! لابد ميزبانه...من که تا حالا اسمش هم نشنيده بودم.
- تو که حتي اسم ميزبان رو هم نمي دوني چرا منو برداشتي اوردي؟نکنه کلا دعوت نيستيم؟
سورن – نه به خدا.اون يارو صادقي بهم گفت بيايم.آدرس هم اون داد.
- صادقي ديگه کيه؟ همون پسر مَلَنگه؟!! يني خـــــاک بر سرت که به حرف اون ما رو برداشتي اوردي اينجا.
سورن – حالا کوتاه بيا...يه شب که بيشتر نيست.چرا عين دخترا ناز مي کني؟
يه لحظه توي حد فاصل پله ها که اون چند نفر روش ايستاده بودن و در ورودي مکث کرديم و با چند ضربه به در وارد سالن شديم.
اين ديگه نهايت بد شانسي من بود.همون لحظه که وارد سالن شديم يه نگاه خصمانه به سورن انداختم.خودش مي دونست مي خوام بهش بگم "حسابتو مي رسم".اين دست لامصب منو گرفته بود و نمي ذاشت از همون راهي که اومدم برگردم.اگه مي دونستم مي خواد منو ببره به يه پارتي که دختر و پسر رو نمي شه از هم سَوا کرد عمرا اگه همراهش ميومدم.
همون لحظه ميزبان اومد جلو.يکي از پسرايي بود که قبلا توي دانشگاه ديده بودمش اما از بچه هاي کلاس ما نبود.با ما احوال پرسي کرد و خوش آمد گفت.
اين دفه ديگه من دست سورن رو گرفته بودم و ول نمي کردم.خدا رو شکر سالن خيلي بزرگ بود.رفتيم يه گوشه از سالن و نشستيم.
- چرا نگفتي دختراي دانشگاه هم هستن؟
سورن – به جان بهراد من نمي دونستم،تازه تو هم نپرسيدي.
- مرض...در ضمن به جون خودت!
سورن – بي خيال داداش. حالا که اومديم ازش لذت ببر.(يه چشمک زد) من که مي دونم تو از خداته.
- مگه من مثه تو ام؟ پسره ي هيز! من از دو سالگي ديگه با مامانم توي مجلس زنونه نمي رفتم.(خودمم خندم گرفت،ديگه در اين حد هم نبودم)
سورن - انقد تيريپ پسر مؤدب برندار.اگه نميومديم يه جوجه کباب مفت رو از دست مي داديم.
- تو هم که فقط به خاطر جوجه کباب اومدي...
سورن – مهمترين دليلش همين بود.
وقتي ما اومديم مهموني شون هنوز به رقص و اين چيزا نرسيده بود.يه آهنگ لايت گذاشته بودن اما کسي نمي رقصيد.همه مشغول حرف زدن بودن.يه گوشه از سالن يه ميز بزرگ که روش انواع و اقسام خوراکي بود گذاشته بودن.ميوه ... شيريني ...و البته مشروب.اما هيچکس مشروب نمي خورد! من موندم اين جماعت محترم که انقد با اخلاق تشريف دارن کلهم چرا اومدن پارتي!!
سورن که دوباره مثه ديوونه ها داشت با اين و اون نگاه مي کرد و يواشکي مي خنديد.واقعا که اين بشر بيماره.
- باز به چي مي خندي؟ ببينم يه کار مي کني بندازنمون بيرون.
سورن – باور کن دست خودم نيست.اون دختره موهاشو بلوند زده بعد نوک موهاشم رنگ قرمز گذاشته.عين طوطي شده.
- بسه بابا...ديوونه بازي در نيار.به جاي اين حرفا پاشو برو دو تا ليوان مشروب بريز و بيار.
سورن – خوب شد گفتي.حواسم نبود.الان ميرم.
سورن زود رفت سمت ميز و دست به کار شد.منم سيگارمو از جيبم دراوردم و يه سيگار آتيش کردم.چند لحظه منتظر شدم.سورن داشت ميومد که سه تا دختر رفتن سمتش و شروع کردن به صحبت.فقط دعا مي کردم سمت من نيان.اصلا حوصله ي حرف زدن نداشتم.از همه مهمتر دوست نداشتم سيگارمو الکي خاموش کنم.خدا رو شکر بعد از دو سه دقيقه همشون بي خيال شدن و باهمديگه خدافظي کردن.
سورن – آخيش! خلاص شدم.داشتم قاطي مي کردم.
- بده من دق مرگم کردي.
سورن چند ثانيه سکوت کرد و گفت:نمي پرسي اينا کي بودن؟
- به من چه؟
سورن – آره خب...منطقيه.
فقط داشتم به اين فکر مي کردم که زودتر از اينجا خلاص شم.کم کم اعصابم داشت بهم مي ريخت.سورن اصرار داشت که تا موقع شام بمونيم و بعد بريم.اما شام توي سرش بخوره.من موندم اين که بچه مايه داره چرا انقد واسه يه جوجه کباب بال بال ميزنه! انگار تا حالا نخورده.سرمو به مبل تکيه دادم و آروم سيگار مي کشيدم.سورن که هم که با خودش گل مي گفت و گل مي شنيد.يهو يه نفر گفت :سلام آقاي يوسفي!
با بي ميلي از جام بلند شدم.باز هم سيما و دوستش بودن.فکر کنم خيلي از اين سورن خل و چل خوششون اومده.چون دم به دقيقه در تعقيب ما هستن.باهاشون سلام و احوالپرسي کرديم.نمي دونم چرا نمي نشستن!منم که حوصله ي ايستادن نداشتم بدون توجه به اونا نشستم.من نمي دونم اين چه مُديه که توي مهموني ها اين ليوان مي گيرن دستشون و سرپا با همديگه حرف مي زنن! تازه مشخص بود که توي ليوان دخترا آب پرتغاله نه مشروب.سورن نزديک بود خندش بگيره اما براي اينکه تابلو نشه يه لبخند زد و بهشون پيشنهاد داد که بشينن.من و سورن کنار هم نشستيم و اونا هم هر کدوم روي يه مبل يه نفره نشستن.دوباره با سورن مشغول صحبت شدن.بعد از چند دقيقه سيگارم تموم شد.خواستم پاکت سيگارمو از روي ميز بردارم تا يکي ديگه بکشم.
قسمت سوم
ميترا – فکر نمي کردم شما هم تشريف بياريد آقاي ماکان.
حس کردم لحنش کمي کنايه آميز بود.لابد فکر مي کرد من خيلي مشتاق اين مهموني هاي مرغ و خروسي بودم! البته اهميت نداشت...هر جور دلش مي خواد فکر کنه.بدون اينکه بهش نگاهي کنم سيگارمو روشن کردم و
گفتم: حالا که مي بينيد اومدم.
سورن – بهراد دوست نداشت بياد،من بهش اصرار کردم.
ميترا – صحيح!
اين ميترا با خودش درگيره ها! يکي نيست بگه خودت چرا اومدي؟! يه جوري برخورد مي کنه انگار من دخترم و اون پسره!
سورن با ميترا و سيما شروع به صحبت کرد.کلا سورن خيلي علاقه داره که با دخترا حرف بزنه.هميشه هم اون سريال در پيته رو مي بينه که يه بهونه ي خوب براي حرف زدن با دخترا داشته باشه.آخه دختراي دانشگاه هميشه با همديگه در مورد اون سريال حرف مي زنن.
بچه ها داشتن با هم حرف مي زدن.منم به مهموناي ديگه نگاه مي کردم.بيشترشون دانشجو بودن.در فاصله ي چند متري ما دو تا پسر که نمي شناختمشون بين مهمونا قدم مي زدن و با همه احوالپرسي مي کردن.يکي شون که قد بلندتر بود نگاهش به اين سمت افتاد و به طرف ما اومد.مطمئن بودم به خاطر من و سورن اين طرفي نميان.همينطور هم بود.سيما و ميترا ايستادن و با اون دو نفر سلام و احوالپرسي کردن.من و سورن هم عين ماست نشسته بوديم و نگاشون مي کرديم.با دست به سورن اشاره کردم که اينا کي اند؟ سورن هم شونه هاشو بالا انداخت.اون پسره که قد بلندتري داشت يه لبخند زد و گفت : چقدر امشب زيبا شديد خانوم افشار.
اون يکي پسره اخم کرد.مثه اينکه فهميد دوستش چه حرف احمقانه اي زده و سريع بحث رو عوض کرد و گفت : آقايون رو به ما معرفي نمي کنيد؟
من و سورن که کلا توي باغ نبوديم براي يه لحظه به خودمون اومديم و از جامون بلند شديم.
ميترا – بله حتما.ايشون آقاي يوسفي و ماکان هستن از همکلاسي هامون توي دانشگاه.
با هم دست داديم و من که حال وايسادن نداشتم دوباره نشستم.اون دو نفر ازمون عذرخواهي کردن و گفتن بايد پيش مهموناي ديگه هم برن.وقتي داشتن مي رفتن به سيما و ميترا نگاه کردم.حس کردم خيلي از ديدن اون دو نفر ذوق زده شده بودن.مخصوصا ميترا که مات و مبهوت به اوني که قدش بلندتر بود نگاه مي کرد.
سورن – ببخشيد! اينا کي بودن؟
سيما – مگه نمي دونيد؟
سورن – چي رو؟
سيما – ايشون قراره بجاي استاد احمدوند بيان.
سورن – ايشون يني هر دوتاشون؟
سيما – نه.اون آقايي که قدش بلندتر بود.آقاي حسيني.
سورن – پس اون يکي چي؟
- اون يکي ول معطله!
من و سورن خنديديم اما مثه اينکه سيما و ميترا بهشون بر خورد.اصلا نخنديدن...البته به خاطر بي جنبه گي شونه.
سورن رو به من گفت : عجب استاديه! اومده پارتي.
- از اوناست که خيلي احساس خاکي بودن مي کنه.
سورن – آره اما بايد مواظب باشه،ممکنه بارون بياد گِل بشه.
- باحال گفتي.
سورن – مرسي.
سيما که ديگه تحمل ما دو تا رو نداشت بلند شد با لحن کنايه آميز به ميترا گفت:من ميرم پيش بچه ها.پيشنهاد مي کنم تو هم حتما بياي.
من هم ليوانم رو به سورن دادم و گفتم : برو واسه من از اون شراب سبزه بيار.تا حالا نديده بودم...مي خوام عقده گشايي کنم.
سورن – اَ...راس ميگيا.منم نديده بودم.برم براي جفت مون بيارم.
واقعا خودم روم نميشد برم بيارم.چون سورن با کسي تعارف نداره فرستادمش.اونم سريع ليوان هامونو برداشت و رفت سمت ميز.من و ميترا هر دو سکوت کرده بوديم.دوباره خم شدم تا پاکت سيگارمو از روي ميز بردارم.يه جوري بهم نگاه مي کرد.پاکت سيگار رو طرفش گرفتم...
- سيگار؟
ميترا – نخير! سيگاري نيستم.
- اوه ببخشيد.آخه يه جوري نگاه مي کرديد فکر کردم شايد سيگار مي خوايد.
ميترا – داشتم به موهاتون نگاه مي کردم...واقعا جالبه.
- ممنون.دستپخت سورنه.
ميترا – مشخص بود.ببخشيد يه سوال بپرسم ناراحت نميشيد؟
- ممکنه بشم.
ميترا – حالا بپرسم يا نه؟
- اگه خيلي ناراحت کننده ست نه.
ميترا – نه خيلي...چرا شما توي کلاس به جز آقاي يوسفي با کس ديگه اي حرف نمي زنيد؟
- اين که ناراحت کننده نبود! بگذريم...چون من فقط با سورن دوستم.
ميترا – آقاي يوسفي هم با شما دوسته اما با بقيه هم حرف مي زنه!
- خب اون اخلاقش اونجوريه.من زياد در برقراري ارتباط با ديگران موفق نيستم.
ميترا – يه سوال ديگه! اگه يه نفر به خواهرتون سيگار تعارف کنه چي کار مي کنيد.
- من خواهر ندارم.
ميترا – فرضاً...
- کاري از دوستم برنمياد.
ميترا – غيرتي نميشيد؟
- نه.به نظرم موضوع مهمي نيست.سيگار هم توي ايران ممنوع نيست.در جريان هستيد که؟
ميترا عصباني شد و از جاش بلند شد.در حين رفتن گفت : براي همينه که هميشه تنهايي...
نمي دونم سيگار چه ربطي به اين موضوع داشت!
سورن سريع اومد و کنارم نشست.ليوان هارو گذاشت روي ميز و گفت : چي شد؟ من ديدم داريد حرف مي زنيد جلو نيومدم.
- نمي دونم ،فک کنم ناراحت شد.
سورن – مگه چي گفتي؟
- هيچي.فقط بهش سيگار تعارف کردم.
سورن – به به! واقعا خسته نباشي.
بعد از کلي افت و خيز فشار بنده بلاخره سورن از مهموني دل کند و زديم بيرون.من که اصلا نمي تونستم رانندگي کنم.تا خرخره مست بودم.شيشه ي ماشين رو تا بيخ کشيده بودم پايين.باد سرد به صورتم مي خورد.البته سردي ش برام اهميت نداشت.فقط ازش لذت مي بردم.بوي نَم درختا که بهم مي خورد اثرش بيشتر از مشروبه بود.
- غم از دلت در اومد؟ به جوجه کبابت رسيدي؟
سورن – آره،اتفاقا نه که مفت بود خيلي هم مزه داد.
- الان ميري خونه خودت؟
سورن – آره.
- من خوابم نميبره.فشارم افتاده...بيا خونه ي من تا صبح حرف بزنيم.شب عيد هم هست...بي کاري.
سورن – دلت خوشه ها!! در ضمن من خسته ام.
- افه نيا ديگه.من بلد نيستم با اون دوربين ها کار کنم.بيا فيلم هاش رو بذار ببينيم شايد چيزي ازش در اومد.
سورن – باشه.کشتي ما رو.
- زياد هم توي فکر نرو موقع رانندگي.مست هم که هستي...الان کنترل نامحسوس مي گيرمون مي بره اعمال قانون مون مي کنه.
سورن – حواسم هست.
به خونه رسيديم.درو براي سورن باز کردم تا ماشين رو بزنه داخل حياط.خودم هم سريع رفتم توي خونه.ديگه حوصله ي اين لباس هارو نداشتم.خدارو شکر اين دفه ديگه خونه با خاک يکسان نشده بود.همه چيز مثل قبل بود.رفتم توي آشپزخونه و بساط چايي رو علم کردم.اونجا هم همه چيز عادي بود.تمام وسيله ها سر جاشون بودن.سورن هم اومد داخل.از اونجايي که من و مسعود و سورن هميشه ي خونه ي همديگه پلاسيم چند دست لباس تو خونه ي همديگه داريم که يه وقت احساس ناراحتي نکنيم.سورن هم لباس هاشو عوض کرد و رفت سراغ دوربين ها.داشتم لباساي سورن رو از وسط اتاق جمع مي کردم که از پذيرايي صدام کرد.
سورن – بهراد دارم فيلم ها رو مي ذارم. بدو بيا ببينيم.
بلند گفتم "الان ميام".سريع لباساي سورن رو گذاشتم توي کمد ديواري و رفتم پيشش.کنار همديگه روي مبل نشستيم و سورن لپ تاپ رو گذاشت روي پاهاش و فيلم رو پخش کرد.از ظهر که دوربين ها رو کار گذاشته بوديم شروع شد.سورن اول فيلم دوربين اتاق خواب رو پخش کرد. فيلم رو زد روي دور تند که سريع تر پخش بشه.هر دومون زول زده بوديم به لپ تاپ.هيچ چيز غير عادي نبود.از قصد توي اتاق و پذيرايي لامپ هاي مهتابي رو روشن گذاشته بودم که موقع شب دوربين بتونه تصاوير رو ضبط کنه.فيلم به ساعت نه و نيم- ده شب رسيد.زماني که خونه نبودم.توي فيلم متوجه يه حرکت پشت در اتاق شديم...اون دري که سمت حياط باز ميشد و شيشه داشت.سورن فيلم رو نگه داشت و از اون قسمت پخشش کرد.جفت مون سرمون رو جلوتر اورديم تا دقيق تر ببينيم.براي يه لحظه انگار يه نفر از پشت در اتاق رد شد جوري که سايه ش رو ديديم.يه دقيقه اتفاقي نيفتاد.بعد خيلي آروم در اتاق باز شد.يه نفر داشت کم کم در اتاق خواب رو باز مي کرد.در، چند سانت باز شد و متوقف شد.بعد از چند ثانيه دوباره يه کم ديگه باز شد و يهو در اتاق رو به هم کوبيد.انقد محکم کوبيد که با ديدن اون صحنه من و سورن هم يکه خورديم.انگار اون شخصي که پشت در اتاق بود پشيمون شد که وارد اتاق بشه.نکنه متوجه دوربين شده؟! اما نه... دوربين که توي ديد اون نبود.اصلا از کجا مي دونست؟!
سورن که ديد من ترسيدم و حسابي بهم ريختم گفت : سعي کن آروم باشي.شايد کلا نقشه مون رو فهميد و پشيمون شد.
- نمي دونم...تو رو خدا فقط يه چيزي بگو که من نترسم!
سورن – اگه مي خواست بهت آسيب بزنه تا حالا زده بود.
- حاضرم بياد يه فصل کتکم بزنه اما ديگه بس کنه.
سورن – بيا فيلم دوربيني که توي پذيرايي گذاشته بوديم هم ببينيم.شايد اونجا قيافه ش معلوم باشه.
- من نمي تونم...اگه خدايي نکرده چيزي توي اون فيلم ببينيم حتما رواني ميشم.
سورن – باشه،الان من مي بينم و بهت ميگم.
سورن در عرض دو سه دقيقه فيلم رو با دور تند ديد و گفت : خوشبختانه يا متاسفانه اينجا چيزي نبود.
- جدي ميگي يا اينجوري ميگي که من نترسم؟
سورن – باور نداري بيا ببين.
- نه لازم نيست.باور کردم...
سورن – چايي دم کردي؟ من برم بيارمش...
سورن سريع از جاش بلند شد و رفت توي آشپزخونه.يه جورايي مشکوک ميزد.يه لحظه احساس کردم شايد چيزي توي فيلم ديده باشه و مي خواد مخفي ش کنه.خواستم فيلم رو بذارم اما مي ترسيدم...اگه چيزي توي فيلم مي ديدم تنهايي توي اين خونه رواني ميشدم...تا آخر عمر که سورن پيش من نمي مونه.
سورن از آشپزخونه برگشت.
- مطمئني چيزي توي فيلم دوم نبود؟
سورن – آره ...گفتم که اگه باور نداري بيا ببين.
- حالا ميگي چي کار کنم؟
سورن – واقعا نمي دونم! نکته اينجاست زماني وارد خونه ميشه که هيچکس نيست.دو تا احتمال وجود داره.يا آشناست...يا اينکه خونه تو زير نظر داره.
- به نظرت احتمال کدومش بيشتره؟
سورن – شايد هر دو!! مطمئني در مورد دوربين به کسي چيزي نگفتي؟
- امروز که همش به خودت بودم.وقت نشد به کسي بگم.
هر دومون به فکر فرو رفتيم.
- سورن! تو همسايه هاي منو مي شناسي؟!
سورن – نه...من همسايه هاي خودمم نمي شناسم! چه برسه به تو...حتي تو کوچه تون هم نمي بينمشون.
- پس اين يارو اسدي اسم منو از کجا مي دونه؟!
سورن – شايد از مسعود پرسيده باشه.هر چيزي ممکنه.اما يه چيزي مُسلمه.
- چي؟
سورن – يارو فقط مي خواد بترسونت.وگرنه زدن تو، توي اين خونه ي بي چفت و بست کاري نداره.حتي منم به راحتي مي تونم از ديوار بيام بالا و کارتو بسازم.
- خب حالا گيريم که ترسيدم...چجوري بهش بفهمونم که ديگه ول کنه؟!
سورن – احتمالا اونو خودش تشخيص ميده.در هر حال... ساعت نزديک يک و نيم نصفه شبه.کاري از دست مون برنمياد.منم خيلي خوابم مياد.
- باشه...چاره اي نيست.الان ميرم رختخوابارو ميارم.
رفتم سمت اتاق خواب تا از کمد ديواري براي سورن رختخواب بيارم.تو فکر اين بودم که کاش رفته بوديم خونه ي سورن.فضاي خونه برام ترسناک شده بود.خدارو شکر کردم که سورن پيشمه.وگرنه سکته قلبي رو شاخش بود.
توي پذيرايي رختخواب خودم و سورن رو با فاصله ي کمي از هم روي زمين انداختم.
سورن – اينطور که معلومه امشبه رو بايد متأهلي سر کنم!
- شرمنده...دست خودم نيست.تازه موندم از فردا شب چه خاکي تو سرم بريزم.
سورن – اشکال نداره.درکت مي کنم.اگه به خاطر تو نبود تا حالا رفته بودم خونه ي خودم.کِي ميشه تو اين خونه رو عوض کني؟!
- با اين وضعيت مالي فکر کنم تا بيست و پنج سال آينده همين جا باشم...البته با اين فرض که تا اون موقع نمرده باشم!
سورن – مي دوني اشکال عمده ش اينه که تمام اتاق هاش تو در توئه...يه باغ بي صاحاب هم ديوار به ديوارشه...همسايه ي اينور هم که کلا خونه نيست...از همه بدتر دستشويي ش تهِ حياطه و الان من دارم مي ترکم اما زورم مياد برم دستشويي!
- مي خواي باهات بيام؟
سورن – نه مشکلي نيست.نمي ترسم...فقط حال ندارم تا اونجا برم.
توي رختخواب دراز کشيدم و گفتم : حالا که خوابت مياد سريع برو دستشويي و برگشتني هم برق رو خاموش کن.
سورن رفت و بعد چند دقيقه برگشت.برق رو خاموش کرد و خوابيد.من که از اولش هم خوابم نميومد...اون فيلم هم که ديدم بدتر شدم.تصميم گرفتم چند تا سيگار بکشم شايد اينجوري خوابم ببره.يه ساعتي گذشت و من هنوز در حال سيگار کشيدن بودم.هر فکر ناجوري هم در مورد خونه و اون يارو به ذهنم خطور مي کرد.اينجور که معلوم بود سورن هم بيدار بود.چون همش دنده به دنده ميشد...در حالت عادي وقتي مي خوابه خيلي کم حرکت مي کنه.يه لحظه به حرفاي سورن در مورد خونه فکر کردم.راست مي گفت...باغي که ديوار به ديوار خونه م بود خيلي ترسناک به نظر مي رسيد.يه بار داخلش رو ديده بودم.يه خونه ي کاهگلي داخلشه ...خالي از سکنه.اصلا معلوم نيست صاحبش کيه؟نگهباني هم نداره.فقط بعضي شب ها يه چراغ توش روشن ميشه که نورش از خونه ي من معلومه.
- هنوز بيداري؟
سورن – آره...البته با اجازه ت مي خوام بخوابم.
- ميگم به نظرت اگه يه شب که من خونه بودم اون يارو از ديوار بپره توي خونه شانسي دارم؟
سورن – اَه...به چه چيزايي فک مي کني!!! نترس نمياد.
- از کجا مي دوني؟
سورن – مي دونم ديگه...
- نکنه کار خودته؟
سورن – دهنتو ببند،مي خوام بخوابم.
- شوخي کردم بابا.بي جنبه.راستي الان دوربين ها روشنه؟
سورن – نه ديگه.دو تا گردن کلفت اينجا خوابيديم،دوربين مي خوايم چي کار؟
- شايد وقتي خوابيديم بياد...کسي چه مي دونه.
***
صبح حوالي ساعت نُه از خواب بيدار شدم.چشمام به شدت مي سوخت.فکر کنم اين لنزه فاسد شده باشه.بايد فکر يه جديدش باشم.يه نگاه به رختخواب سورن انداختم و ديدم نيست.گفتم شايد گلاب به روم رفته جايي.حدود يه ربع منتظر بودم اما خبري نشد.اول لنزها رو از توي چشمام در اوردم و به هال و اتاق خواب سر زدم.اونجا نبود.از روي تراس به تهِ حياط نگاه کردم.برق دستشويي هم خاموش بود.حس کردم از راهروي باريکي که حموم توش قرار داره صدا مياد.انتهاي اون راهرو ،چند تا پله ي کوتاه چوبي بود که به در اتاق ِ زير شيرووني منتهي ميشد.البته اتاق که چه عرض کنم! ارتفاع اتاق زير شيرووني حدودا يک متر بود.احتمالا فقط يه بچه ي زير شش سال مي تونست توش سر پا وايسه.حدس زدم سورن رفته باشه اونجا.نزديک پله هاي چوبي رفتم و صداش زدم.يهو از پشت سر يکي زد رو شونه م.
- ترسيدم نکبت!فک کردم رفتي بالا
سورن – رفتم بالا اما دوباره برگشتم و يه نگاهي هم به حموم انداختم.يه نگاه پشت سرت مي نداختي منو مي ديدي؟
با همديگه از راهرو خارج شديم و اومديم سمت آشپزخونه.
- چي کار مي کردي؟
سورن – هيچي...خواستم ببينم اتاق زير شيرووني ت چجورياست!
- خب حالا چه جوري بود؟
سورن – خيلي به هم ريخته بود.يادت باشه تميزش کني.
ديگه يواش يواش دارم به سورن هم مشکوک ميشم.يني ممکنه به خاطر بهوونه اي به اين مزخرفي از خوابش زده باشه!اون زمان که تازه اومده بودم توي اين خونه هم اتاق رو ديده بود...يه کم هم بهم کمک کرد تا وسايل اضافي م رو اونجا بذارم.
سورن – برنامه ت واسه امروز چيه؟
- احتمالا برم به مسعود سر بزنم.به هر حال امروز اولين روز ساله...مي خوام به صله ارحام بپردازم.
سورن – اوه...اونوقت با کي؟
- با مسعود ديگه.تو رو که ديدم.فقط مونده مسعود.
سورن – خسته نباشي.
- مرسي.تو هم مياي؟
سورن – آره.يه چن وقتي هست نديدمش.
- راستي امروز مغازه ها باز نيست؟
سورن – فک نمي کنم.چه مغازه اي؟
- آرايشي بهداشتي.
سورن – آهــان! ديدم رنگ چشمات يهو مشکي شد...حالا ميميري لنز نذاري؟! امروز باز نيستن.
- نـــه...من بدون لنز مي ميرم.
سورن – نمير بابا...من تو خونه دارم.زياد هم استفاده نکردم.اون واسه تو.کِي بريم خونه ي مسعود؟
- سر ظهر ميريم که ناهار چتر شيم اونجا.
سورن - طرح خوبيه.موافقم.
صُبونه چي مي خوري واست بيارم؟
سورن – هه...چه سوال احمقانه اي.
- چيه؟ نکنه رژيم داري؟
سورن – نخير، احمقانه بود چون جنابعالي چيزي تو خونه ت نداري...گدا گشنه!
- به نکته ي ظريفي اشاره کردي.اصلا انتخاب رو بي خيال...خودم واست يه چيزي ميارم.
اين سورن هم الکي کلاس مي ذاره.خدايي اهل صبونه خوردن نيست.منم نيستم...اساسا وقتي از خواب بيدار ميشم نمي تونم چيزي بخورم.در عوض از خجالت ناهار در ميايم.با اين حال ظرف چند دقيقه صبونه رو حاضر کردم.
سورن – براي اولين بار در تاريخ بشريت! نسکافه با پرتغال ...با هم...اونم به عنوان صبحونه!
- قرار نيست همزمان بخوريشون که!! اول اون پرتغال هاتو زهر مار کن بعد هم نسکافه بخور که خوابت هم بپره.در ضمن هر دوش هم مقويه.مخصوصا پرتغال!
سورن – واقعا شگفت انگيزه!
- چي؟
سورن – اينکه تو خونه ت نسکافه داري!!! از اينا گذشته...همين اخلاق ها رو داري که بهت ميگن عجيب.
- کي بهم ميگه عجيب؟!
سورن – يه سري از بچه هاي دانشگاه...البته اونا اين کاراي خارق العاده تو نديدن.وگرنه ديگه نمي گفتن عجيب...مي گفتن جفنگ.
- جدي به من ميگن عجيب؟! چه باحال!!!
سورن – آخــي...چه ذوقي کرد بچه.حالا نمي خواي بدوني دقيقا کدوم يکي از بچه هاي دانشگاه ميگن؟
- نه...از قديم گفتن" نبين کي ميگه،ببين چي ميگه".
سورن – اوه...اوه...زود بخور که خون به مغزت نرسيده، داري چرند ميگي.
- آهان راستي! چند وقت بود مي خواستم ازت يه سوال بپرسم يادم مي رفت.
سورن – خب حالا بنال.
- مرض...خواستم بپرسم تو چرا با من دوست شدي؟کلا چرا با من رفاقت مي کني؟
سورن – چه مي دونم! از خريّتمه.
- جدي ميگم...آخه ما خيلي با هم فرق داريم.
سورن – اينکه فرق داريم چه ربطي داشت؟! کلا من با کسايي مثه خودم نمي تونم کنار بيام.چون من هميشه دوست دارم اولين باشم...رياست طلبم...که البته اين واسه من بيشتر توي مُد و اين چيزا خلاصه شده.تحمل ندارم کسي باهام رقابت کنه... بيشتر به فرورديني بودنم برمي گرده.
- خب چه ربطي به دوستي ما داشت؟
سورن - به دوستي ربط نداشت، اين جواب اون حرفت بود که گفتي " ما با هم فرق داريم".
- جواب سوال اصلي م چي شد؟!
سورن – توضيحش سخته.علي رغم ميل باطني م بايد بگم جذابيت هايي هم داري.
- خوب شد اينو گفتي.کم کم داشتم افسردگي مي گرفتم.ولي آخرش من نفهميدم چي شد!
سورن – انقد توي هر چيزي دنبال دليل و منطق نباش.بي خيال
***
سورن – اول بذار من يه سر به خونه بزنم،بعد ميريم پيش مسعود.
- باشه.فقط يادم باشه لنز رو هم ازت بگيرم.
با سورن از خونه زديم بيرون.مثل هميشه توي کوچه ي ما کلاغ پر نمي زد.حين رد شدن از کوچه کلي اطراف رو نگاه کردم .ياد اون يارو افتادم که چند شب پيش رو به روي در خونه م وايساده بود...اما امروز خبري نبود.
قبل از اينکه سورن در خونه رو باز کنه گفت : فقط آروم بيا که اين يارو صاحب خونه خفت مون نکنه.من به بابام اينا گفتن عيد مي خوام برم اصفهان.
- باشه حواسم هست.
خيلي آروم کليد انداخت و وارد خونه شديم.درو هم باز گذاشتيم چون مي خواستيم زود برگرديم.همين که وارد خونه شديم ديدم صاحب خونهه داره از پشت پنجره دست تکون ميده.مثه اينکه سورن يارو رو نديد.
آهسته به سورن گفتم :مدار بسته داريد؟
سورن – چي؟
بعد که به پنجره ي طبقه بالا اشاره کردم دو زاريش جا افتاد.
سورن – اَه...اين که اينجاست!...( با صداي بلند گفت) سلام آقاي فلاحي.
اونم از پشت پنجره دستي تکون داد.
سورن – مرده شور قدم نحس تو ببره.
- به من چه؟! حالا مگه ميميري اگه ببينت!
سورن – نميميرم اما به بابام گزارش ميده که خونه ام و مجبورم عيد ديدني برم ريخت نحس کل فک و فاميلو ببينم.
- همينه ديگه،توانايي "نه" گفتن نداري ديگرانو مقصر مي کني.
سورن – ببند بابا.(ادامو در اورد) : توانايي نه گفتن...خوبه خودت مثه سگ از بابات مي ترسي.
- باز من تو روي اين خنديدم...حيف که کارم پيشت گيره.
سورن – گير نبود هم نمي تونستي کاري کني.
هميشه وارد خونه ي سورن که ميشم اعصابم به هم ميريزه از بس که خونه ش کثيفه.هر از گاهي دلم واسه ش مي سوزه خودم ميام مرتبش مي کنم.بعضي وقتا هم مامانش مياد.
- خونه ت عين طويله ست.
سورن – تو چرا انقد اخلاقات زنونه ست؟! ول کن بابا.
- چرا هر کس به نظافت اهميت ميده بهش انگ ميزني؟
سورن – من به هر کس چي کار دارم؟!از بين اطرافيان من تنها کسي که از اين اخلاق ها داره تويي.
- بي خيال.زودتر حاضر شو بريم.اون لنز وا مونده ت هم واسه من بيار.
خونه ي سورن برعکس خونه ي من خيلي شيکه و ساختمونش هم نو سازه.يه سالن حدودا بيست و چهار متري داره و انتهاي سالن دست چپ دو تا پله مي خوره که اتاق خواب ها و حمومش اونجا ست.سورن رفت توي يکي از اتاق ها که لباس عوض کنه،منم رفتم توي اون يکي اتاق خواب.فک کردم شايد لنزهاشو اونجا گذاشته باشه.توي اتاق خواب،کنار تخت يه ميز گذاشته که البته شباهتي به ميز توالت نداره...صرفا يه ميزه! روي ميز انواع و اقسام ادکلن و عينک دودي يافت ميشد.چند تا کرم سفيد کننده و ضد آفتاب هم بود.در کمال تعجب چيزهاي ديگه اي هم ديدم!!! واقعا دارم به عقل سورن شک مي کنم.
توي همين لحظه سورن از در اومد.
سورن – به چي نگاه مي کني فضول؟!
- به لوازم بزکت.خيلي جالبه! بين اين همه کرم و ماتيک لنزها رو پيدا نکردم.
سورن – خفه شو! ماتيک کجا بود؟ لنزها هم توي اون يکي اتاقه.
- راستي اين لاک هات منو کشته!
سورن – اَ... خوب شد گفتي.يادم باشه توي عيد حتما استفاده کنم.
- شوخي مي کني!!! واقعا مي خواي لاک بزني؟
سورن – شوخي ندارم.در ضمن مي بيني که مشکيه...لاک مشکي پسرونه ست.
- خدايا ! اين چي ميگه؟! نکنه جدي جدي آخرالزمان شده؟!
سورن – برو بابا...بي جنبه.الان اکثر پسراي مشهور لاک مي زنن.
- لابد مثه آدام لامبرت؟!
سورن – آره خب،اونم مي زنه.بيل کاليتز هم ديدم که لاک مشکي مي زنه.
- بي خيال قربونت...برو لنز ها رو بيار که زودتر بريم.
حقا که خيلي گند سليقه اي.آخه اين چه لنزيه؟!
سورن – الاغ مگه نديدي توي اين رمان ها هر کي مي خواد کلاس بذاره ميگه چشماش خاکستريه؟!
- مگه تو رمان مي خوني؟
سورن – نه.
- پس حرف حسابت چيه؟! اصن رمانو بي خيال.خاکستري خيلي غير طبيعيه.به من هم نمياد.شبيه اون موجود آدم خواره شدم.
سورن – خوبه که! اصن من نمي دونم چه اصراري داري لنز بذاري؟! بيماري؟
- از رنگ چشماي خودم خوشم نمياد.حرفيه؟!
سورن - سعي کن با اصل ِ خودت بسازي.
- ببين کي به کي ميگه؟! باور کن من نمي دونم رنگ واقعي موهاي تو چيه بس که رنگ مي زني!
سورن – من براي تنوع رنگ مي زنم.
- خب منم واسه تنوع لنز مي ذارم.گير دادي ها...!
بلاخره به خونه ي مسعود رسيديم.انقد اين سورن حواسمو پرت کرد يادم رفت زنگ بزنم ببينم تنهاست يا کسي خونه شه! ماشيني دم در پارک نبود که اين يه کم خيالمو راحت کرد.اميدوار بودم مهمون نداشته باشه.اما خب...اگه فک و فاميل اونجا بودن با وجود سورن کارم راحت تر بود.سورن ماشين رو پارک کرد و با هم رفتيم جلوي در.
- خدا کنه تنها باشه.
سورن – واسه چي کَلَک؟!
- زهر مار.زنگو بزن.
سورن زنگ زد و بعد چند ثانيه مسعود جواب داد
مسعود – بله؟!
سورن – مسعود اگه کسي خونه ست بگو آره که ما نيايم بالا.
مسعود – بيايد بالا،کسي نيست.
دو تايي رفتيم بالا.مسعود در آپارتمان رو باز کرد.بعد سلام و احوالپرسي رفتيم داخل.البته سورن براي اينکه مسعود رو اذيت کنه گير داده بود به خاطر سال نو روبوسي عيد کنه که مسعود هم هي مي گفت خفه شو!
مسعود توي پذيرايي روي ميز سفره ي هفت سين چيده بود.آجيل و شيريني هم گذاشته بود...خلاصه من و سورن احساس حقارت کرديم چون هيچ وقت از اين کارا نمي کرديم...البته کمي هم حق داشتيم.چون همش تو خونه هاي همديگه در رفت و آمد بوديم و خانواده هامون ما رو داخل آدم نمي دونستن که بيان خونه مون.
مسعود اومد پيش مون نشست و سورن ماجراي کار گذاشتن دوربين رو از سير تا پياز واسه ش تعريف کرد.
مسعود – کاش فيلم رو مي اوردين من ببينم.
سورن – چيزي معلوم نبود...همين بود که برات گفتم.
مسعود – اگه مي اوردي مجبور نبودي انقد فک بزني.
سورن رو به من گفت : شما چي مي کشيد از دست اين! خيلي سگ اخلاقه!!!
مسعود – سورن يه جوري مي زنمت کُتلت شي ها
سورن – عددي نيستي...
هميشه مسعود و سورن اين بساط رو با همديگه داشتن.البته شوخي مي کنن با هم و هيچکدوم از حرفاشون واقعا جدي نيست...اما اگه يه نفر نشناسشون فکر مي کنه هر لحظه ممکنه دعواشون بشه.
يهو صداي زنگ رو شنيديم.اگه شانس منه که همه ي ايل و تبار روز اول عيد اومدن به مسعود سر بزنن.
به مسعود گفتم : اگه از فاميلن ما همين الان ميريم.
سورن – من هيچ جا نميرم ها...مي خوام ناهار چتر شم رو مسعود
- من که ميرم...تو خواستي بمون.
مسعود – حالا يه دقيقه خفه شيد ببينم کيه!
مسعود رفت سمت آيفون و جواب داد و درو باز کرد.
- کي بود؟
مسعود – بابات اينا
سورن – اَه...ريدم تو شانست بهراد!
- ديگه مجال موندن نيست...من که ميرم.
سورن – تابلو ميشه که...بهشون بر مي خوره ها!
- اگه برم اونا راحت ترن.باور کن...
سورن – باشه.
مسعود کلي اصرار کرد که بمونيم اما واقعا دوست نداشتم اولين روز سال کوفت همه مون بشه.انقدر توي اون چند ثانيه با هم، سر موندن و رفتن کل کل کرديم که بابام اينا رسيدن پشت در.مسعود گفت : دو دقيقه بشينيد بعد بريد...اينجوري خيلي ضايه ست.
قبول کرديم و رفتيم نشستيم...شديدا در تلاش بودم که ريلکس جلوه کنم!
مسعود از چشمي در نگاه کرد و آروم گفت :"محمد اينا هم هستن".
فک کنم اينجوري بهتر شد.عمو محمد که باشه دوباره شروع مي کنه به حرف زدن و استدلال هاي غلط و ...به هر نحوي توجه بقيه رو جلب مي کنه.اونوقت ديگه همه ما رو يادشون ميره.مسعود درو باز کرد و بلافاصله بعد از سلام کردن بهشون گفت که "مهمون دارم" .بابا و مامانم و عمو محمد و زنش و عليرضا اومدن داخل.تقريبا همه شون از من بدشون مياد...فقط درجه هاش فرق داره.سورن با همه سلام و احوالپرسي گرم کرد و منم آروم سلام مي دادم که اگه کسي جواب نداد زياد خيط نشم.بابام که کلا منو نديد!!! يا نخواست ببينه...
مامانم هم يه نيم نگاهي انداخت اما جواب نداد.باز دم بقيه گرم که جوابمو دادن.همه نشستن.من و سورن هم نزديک در ورودي روي يه مبل کنار همديگه نشسته بوديم.منتظر بودم دو دقيقه بگذره و زودتر بزنم بيرون.اون دو دقيقه به اندازه ي دو سال برام گذشت چون هيچکس هم حرفي نميزد و اين بدتر منو معذب مي کرد.
مسعود که از حالتش ميشد فهميد دوست داره کله ي همه شونو بِکنه گفت : چرا ساکتين؟ بفرمائيد شيريني...
مطمئنم اگه باهاشون تعارف نداشت مي گفت "چرا خفه خون گرفتين؟..."
يواشکي به سورن اشاره کردم و سورن بلند به مسعود گفت : خب مسعود جان ما ديگه بريم...
مسعود – کجا؟ ناهار بمونيد...
سورن – دستت درد نکنه.بايد جايي بريم...ممنون.
مسعود – اي بابا...پس اصرار نمي کنم ولي همين روزا حتما بيايد.
سورن – حتما.
با همه خيلي کلي خدافظي کرديم و من جلوتر از سورن رفتم تا کفش هامو بپوشم.سورن قبل از اينکه بياد کفش هاشو بپوشه دم در مکث کرد و با مسعود مشغول پچ پچ شد.من خم شده بودم تا کفش هامو بپوشم.همين که خواستم بلند شم حس کردم سرم گيج رفت.يه کم مکث کردم...فک کردم سر گيجه م برطرف شد اما همين که خواستم از پله ها برم پايين کاملا جلوي چشمم سياه شد.براي چند ثانيه هيچي نديدم.
چند تا پله سقوط کردم.انقد سريع اتفاق افتاد که خودمم نفهميدم چي شد.بدنم گرم بود و براي يه لحظه درد رو حس نکردم اما همين که آخرين پله رو رد کردم و روي زمين افتادم درد رو با تمام وجود حس کردم.ساق پام به شدت درد مي کرد.فک کنم به لبه ي پله ها خورد.ظرف چند ثانيه سورن و مسعود بهم رسيدن.
از صداي مسعود ميشد فهميد که حسابي نگران شده اما بازم دست از غُر زدن بر نمي داشت.
مسعود – چشم کورت پله رو نديد؟!
سورن – کمک کن بلند شه به جاي اين حرفا.
جفت شون سعي داشتن بهم کمک کنن بلند شم ولي خودم نمي تونستم تکون بخورم.يه جورايي بدنم بي حس شده بود.
سورن – يه چيزي بگو بفهميم زنده اي!
مسعود – متاسفم که اينو ميگم ولي دوباره بايد بريم تو خونه.
اينو که شنيدم با هر ضرب و زوري که بود گفتم : نـــه نه!...بهتر شدم.
مسعود – چي چيو بهتر شدم! دماغتم داره خون مياد
سورن – مي خواي ببريش خونه که چي بشه؟ بريم بيمارستان
براي يه لحظه از دور چند تا صداي آشنا شنيدم.سورن و مسعود هم متوجه صدا شدن.مسعود خيلي آروم به سورن گفت : کسي داره مياد بالا؟
سورن – آره فک کنم.
خيلي سريع سورن و مسعود کمک کردن که وايسم.حدس مي زدم قيافه م افتضاح شده باشه.از قرار معلوم براي مسعود مهمون اومده بود و مهموناي ديگه که توي خونه بودن درو واسه شون باز کرده بودن.ظرف سيم ثانيه ديديم عمه مژگان و دختراش دارن از پله ها ميان بالا...از اين طرف هم مهموناي داخل خونه اومدن دم در استقبالشون.ما سه تا هم نه راه پس داشتيم نه راه پيش! اينجا بود که ديگه حسابي عصبي شده بودم .کاري هم از دستم برنميومد براي همين دوباره خنده هاي عصبي اومد سراغم.البته اين دفه زياد هم عصبي نبود...وقتي به حالت خودم فک مي کردم خنده م مي گرفت.يواشکي به سورن و مسعود گفتم : لو نديد من زمين خوردم.
مسعود – پس بگيم کتکش زديم؟
- اصن چيزي نگيد...
عمو محمد و عليرضا اومده بودن جلوي در آپارتمان.عمه مژگان تا ما سه نفر رو ديد شروع کرد به احوالپرسي و تبريک عيد بعد چند ثانيه تازه دو زاريش جا افتاد و متوجه حالت من شد.عمو محمد و عليرضا هم همچنان به ما خيره شده بودن.مطمئنم فک مي کردن ما با هم کتک کاري کرديم.
سورن خيلي زود با همه خدافظي کرد و دست منو گرفت تا جفت مونو از اين وضعيت خلاص کنه.با همديگه از پله ها پايين مي رفتيم اما خيلي آروم حرکت مي کرديم تا زيادي تابلو نشيم چون ساق پاي من شديدا درد مي کرد و عين چلاق ها راه مي رفتم.همينطور که من و سورن از بقيه جدا مي شديم نسترن از مسعود پرسيد : چي شده دايي؟!
مسعود – هيچي...بفرمائيد بالا...
***
- به نظرت خيلي ضايه بود؟
سورن – نه زياد...
- جدي؟
سورن – چون با اونا زياد برخورد نداري،نه...آنچنان ضايه نبود.
- خيالم راحت شد.امشب اينجا بمون.
سورن – نه ديگه،خونه يه کم کار دارم.فردا دوباره ميام بهت سر مي زنم.
- باشه.پس فعلا...
سورن – خدافظ.
سورن منو تا خونه رسوند.خيلي اصرار کرد بريم بيمارستان اما يه جورايي قرطي بازي ميشد...آخه کدوم آدم عاقلي به خاطر اينجور چيزا ميره بيمارستان؟!! روي دست و پاهام فقط آثار کبودي و کوفتگي بود.با اينحال هر چي مي گذشت فک مي کردم دردش داره بيشتر ميشه.براي همين جَو گير شدم و دو تا قرص ژلوفن خوردم.نزديکاي غروب بود که شديدا خوابم گرفته بود.ديگه نمي تونستم بشينم.توي پذيرايي يه بالش انداختم و روي زمين ولو شدم.هوا يه کم تاريک شده بود.
چند دقيقه که گذشت و حس کردم کم کم پلک هام دارن سنگين ميشن،يه صداي خفيف از اتاق زير شيرووني شنيدم.انگار يه وسيله اي افتاد روي زمين.چون وسايل اتاق زير شيرووني رو خيلي نامرتب چيده بودم برام تعجبي نداشت.احتمالا يکي از وسايل افتاد روي زمين.دوباره سعي کردم بخوام که يه صداي ديگه اومد.اين دفه به حدي شديد بود که لوستر هم يه تکون کوچيک خورد.مونده بودم چي کار کنم! با اين پاها برام خيلي سخت بود که از پله ها برم بالا اما نمي شد بي خيالش بشم.دوباره خودمو زدم به پوست کلفتي و دراز کشيدم.فکرم مشغول صداها شده بود و خوابم پريد.مونده بودم برم سر بزنم يا نه! شايد سورن در اتاق رو باز گذاشته باشه و گربه اي چيزي رفته باشه اونجا.با اين فکر خيالم راحت تر شد و براي همين بلند شدم که يه سري به بالا بزنم.به محض اينکه از جام بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن چند تا صداي پشت سر هم شنيدم.انگار يه نفر شروع کرد به دويدن.با اين صدا کاملا فرض گربه رو فراموش کردم.پلنگ هم اينجوري راه نميره!! به فکرم رسيد به سورن زنگ بزنم.اما مردد بودم...اگه چيزي اون بالا نباشه تا آخر عمر مسخره م مي کنه...اصن چرا به سورن زنگ بزنم!! خرس گنده...خجالت هم نمي کشه! يه کم به خودت بيا.
بلاخره عزمم رو جزم کردم.مرگ يه بار شيون هم يه بار.خيلي مصمم ،تصميم گرفتم برم بالا و به اتاق سر بزنم.
همين که راه افتادم به سمت راهرويي که درِ اتاق توش بود رسيدم صداها به حدي زياد شدن که باز پشيمون شدم.دست خودم نبود اگه يه نفر اونجا باشه با اين وضعيت اوراق من مي زنه دخلمو مياره.به اين نتيجه رسيدم که برم و از آشپزخونه يه چاقو بردارم.حداقل اينجوري دفاع از خود محسوب ميشد.از راهرو خارج شدم و رفتم توي آشپزخونه.داخل کابيت چند تا چاقو بود.يه کم مکث کردم تا يه مناسبشو انتخاب کنم.يه چاقو نسبتا بزرگ برداشتم و خوشحال بودم که الان حال طرفو مي گيرم...همين که خواستم برگردم يه چيزي محکم خورد توي سرم.انقدر محکم بود که در عرض يه ثانيه نقش زمين شدم.
روي زمين افتاده بودمو چشمام بسته بود،نمي تونستم تکون بخورم...حتي نمي تونستم چشمامو باز کنم.حس کردم با يه جسم تيز زد توي سرم.جاش شديدا درد مي کرد.بدتر از درد اين بود که مطمئن بودم يه نفر بالاي سرم ايستاده...کاملا حسش مي کردم.خيلي خيلي ترسيده بودم.حتم داشتم کارمو مي سازه.خوب داشتم به اطراف گوش مي کردم اما صدايي نميومد.انگار طرف نفس هم نمي کشيد.دوباره حس کردم حرکت کرد.اين دفه به طرفم خم شد و کنارم نشست...اون لحظه فشارم افتاد...خودم سردي بدنم رو حس مي کردم.کم کم داشت اشکم درميومد.اما دوست نداشتم بفهمه هنوز بيهوش نشدم.هر لحظه وضعيت بدتر و بدتر ميشد...مثه اينکه خيال داشت منو حرکت بده چون تماس دستشو زير سرم حس مي کردم اما نکته اينجا بود که دستش به قدري لطيف بود که من هيچ فشاري حس نمي کردم...يه لحظه انگار خدا بهم نظر کرد و از هوش رفتم.
***
پشت سرم درد خفيفي رو حس مي کردم.اما انگار حالم بهتر شده بود.سعي کردم چشمامو باز کنم و خدارو شکر اين دفه تونستم.در کمال ناباوري روي تخت بيمارستان دراز کشيده بودم.کم کم داشتم شاخ در ميوردم! مگه يارو بيمار بود که خودش زد و خودشم منو رسوند بيمارستان؟!! خواستم بشينم که يه صداي آشنا شنيدم.
سورن – نـــه! بلند نشو...دکترت گفته نذارم بلند شي.
- چي شده؟
سورن – سوال قشنگي بود،البته من بايد از تو بپرسم.
در اتاق نيمه باز بود.دقيق که نگاه کردم ديدم مسعود و اون يارو اسدي با يه مامور نيروي انتظامي دارن با هم حرف مي زنن.حدس زدم که طرف رو گرفتن.يه کم خيالم راحت شد.بعد چند لحظه حرفاشون تموم شد و افسر نيروي انتظامي با اسدي رفتن و مسعود اومد توي اتاق.همين که منو ديد دستشو به نشونه ي تأسف تکون داد و گفت : تو خونه ت چه غلطي مي کردي؟
- من نمي دونم...کاري نمي کردم...
سورن – دقيقا چه اتفاقي افتاد؟
تمام اتفاقات رو مو به مو براشون تعريف کردم.قيافه هاشون واقعا باحال شده بود.
... – حالا شما چجوري خبر دار شديد؟!
سورن – اول بگو ببينم مطمئني درگيري خاصي بين تون پيش نيومد؟!
- من که با اون درگير نشدم.فقط اون منو زد...
مسعود – چند نفر اونجا بودن؟
- فقط من و اون يارو...که اونم نديدمش.
مسعود – عجيبه!!
- چي عجيبه؟
سورن – مسعود بذار من توضيح بدم.ببين سر شب يکي از همسايه هات اومد جلوي در خونه ي من و گفت سريع بيام خونه ي تو.منم حسابي نگران شدم و سه سوته خودمو رسوندم.ديدم چرنده و پرنده اطراف خونه ت جمع شدن.هيچي ديگه... من گفتم حتما ديگه بهراد مُرد! سريع اومدم از همسايه ها پرسيدم چي شده که اونا گفتن يه ساعتي ميشه که از خونه ت صداي جيغ و داد مياد.خودم که دقت کردم صداها رو شنيدم.حتي صداي جيغ يه زن هم ميومد.انگار چند نفر داشتن با هم دعوا مي کردن...خواستم از ديوار بيام بالا که همون لحظه پليس رسيد.مثه اينکه قبلا همسايه هات خبرشون کرده بودن.خلاصه با مسعود هم تماس گرفتم و خودشو رسوند.وقتي به پليس ها گفتم دوستتم اجازه دادن باهاشون وارد خونه ت بشم.اومديم تو و همه ي خونه رو گشتن.اما کسي نبود.آخرش رفتيم توي حموم و ديديم تو اونجا افتادي و سرت کلا خوني بود.خيلي ناجور بود...بعدم که اورديمت بيمارستان.
با حرفاي سورن فک کنم دوباره فشار خونم بالا و پايين شد.نفسم بالا نميومد.بيشتر از هر چيز ترسيده بودم.يني چند نفر به جز من توي خونه بودن؟! مطمئنم دفه ي ديگه جون سالم به در نمي برم.
- نه...نه باورم نميشه.
مسعود – خونسرد باش.مطمئني قضيه همين بود که گفتي؟
- آره...هيچي رو جا ننداختم.همش همين بود.
سورن – فکر خودتو مشغول نکن.بخواب...شايد تا فردا چيزي يادت اومد.
- مگه الان ساعت چنده؟
سورن – حدودا دو و نيم نصف شب.
- اين يارو اسدي اينجا چي کار مي کرد؟!
مسعود – پليس از يکي از همسايه ها خواست که به عنوان شاهد بياد و همه چيزو توضيح بده...
- آدم هم که قحط بود...
مسعود – البته فردا ميان با خودت حرف بزنن.الان دکتره نذاشت.
اون شب سورن به عنوان همراه پيشم موند.مسعود اصرار داشت بمونه اما سورن نذاشت.همون بهتر...از حالت مسعود پيدا بود حسابي سگ شده.اگه مي موند کلي غُر مي زد.توي اورژانس هم تخت خالي نبود که سورن بخوابه.با هزار بدبختي يه صندلي پيدا کرد که فقط بتونه بشينه.راضي نبودم به خاطر من انقد اذيت بشه.
صبح دوباره مامور آگاهي اومد و همه چيز رو با جزئيات براش تعريف کردم.اتفاقي که براي من افتاده بود با چيزي که ديگران تعريف مي کردن زمين تا آسمون فرق داشت.يه حسي بهم مي گفت همه فکر مي کنن دروغ ميگم.شايد هم اونا حق داشتن...نمي دونم!
مسعود – يه چيز باحال!
- چي ؟
مسعود – ديشب که مي خواستم بيام بيمارستان شام خونه ي بابات اينا بودم.البته قبل شام سورن زنگ زد و چيزي به من نرسيد...
- خب ! بقيه ش...
مسعود – هيچي ديگه.سورن زنگ زد گفت بيام خونه ي تو...داشتم راه ميفتادم که دوباره تماس گرفت و گفت بيام بيمارستان.منم عين اين فيلما بلند گفتم "بيمارستان؟"...بعد همه کوپ کرده بودن.بايد قيافه هاشونو مي ديدي.واسه شون گفتم تو رو بردن بيمارستان و به منم خبر دادن سريع برم.مامانت شده بود اسفند روي آتيش ولي بابات نذاشت همراه من بياد.
- مامان من داشته زجه موره مي زده اونوقت تو ميگي "يه چيز باحال"!!
(سورن خيلي خوابش ميومد...عين آدماي مست خنديد منم خنده م گرفت)
مسعود – اَه...چقد خري.اصل مطلبو نگرفتي.تا ديشب من اصن فکر نمي کردم واسه کسي مهم باشي.
- ولي خودم مي دونستم چقــــــــدر براي همه مهم ام!
مسعود – خفه شو بابا.پاشو بريم از ديشب تا حالا پدر ما رو در اوردي.
با اينکه يه جورايي درب و داغون بودم اما تصميم گرفتم براي اينکه از شر فکراي ناجور خلاص بشم و کمتر بترسم يه کم کار کنم.هر چي بيشتر توي خونه مي موندم بيشتر فکر و خيال برم مي داشت.خوشبختانه دو بار هم تونستم سرويس رفت و برگشت تهران رو برم و پول بيشتري دستمو گرفت.البته توي راه چند بار نزديک بود از جاده منحرف بشم اما مسافرهايي که کنارم نشسته بودم کمي فرمون ماشين رو کج کردن و متوجه ام کردن.
بعد از ظهر پنجمين روز عيد بود.چون توي اون چند روز کمتر خونه بودم بعد از اون اتفاقا چيز خاص ديگه اي حس نکردم.اما يه چيزي که کم کم داشت اعصابمو به هم مي ريخت اين بود که از اون شب تا حالا احساس رخوت و بي حالي م هنوز برطرف نشده بود.همش احساس خستگي مي کردم.
با صداي زنگ در به خودم اومدم.به زحمت تونستم از جام بلند شم و تا حياط برم.البته مي تونستم حدس بزنم کي پشت دره!!!
مسعود – سلام،آقا بهراد! مي ذاري بيام تو؟
- آرزو به دل موندم يه بار کسي غير از تو و سورن زنگ اين خونه رو بزنه.در هم پشت سرت ببند.
مسعود – تقصير خودته ديگه.مگه غير از ما با کس ديگه اي هم حرف مي زني؟
- آره خب...راستي فک کردم منو يادتون رفته.
مسعود – فک کردي همه مثه خودتن؟! چند بار اومدم که نبودي...موبايلت هم که کلا تعطيله.
- بذار برم واست چايي بيارم.
مسعود – نه نمي خواد.بشين باهات کار دارم.
- تعارف مي کني؟
مسعود – خفه شو.بشين.
- چه بي اعصاب!!
مسعود – بعد از اون شب اتفاق ديگه اي نيفتاد؟
- توي اين چند روز يا بيرون بودم يا خواب...متوجه چيز خاصي نشدم.
مسعود – خوبه...
- کارت همين بود؟!
مسعود – نه کاملا.مي خواستم يه چيزي بگم اما نمي دونم...شايد لازم نباشه.
- خب بگو...
مسعود – از طرف نيروي انتظامي باهات تماس نگرفتن؟
- نه بابا...
مسعود – آره...اگه تماس مي گرفتن بايد تعجب مي کرديم.ببين بهراد چند روز پبش سورن اومد پيش من و يه مسئله اي رو گفت که فکر منو به خودش مشغول کرده.
- اگه نمي خواي بگي مجبورت نيستي ها...
مسعود – نه نه ميگم.من و سورن فکر مي کنيم اتفاقايي که توي اين چند وقت واسه ت پيش اومده کار ِ...چجوري بگم! کار "جن" هاست.
(خنده م گرفته بود...اين حرفا از مسعود بعيد بود!)
- احمقانه ترين حرفِ ممکن!
مسعود – منم اولش همين نظر رو داشتم.اما هر چي مي گذره بيشتر دارم به اين موضوع اعتقاد پيدا مي کنم.
- مثلا رو چه حساب اين حرفو مي زنيد؟!
مسعود – ببين مثلا همين اتفاق اخير رو در نظر بگير.مگه نگفتي وقتي يارو داشت از روي زمين بلندت مي کرد هيچ فشاري رو حس نمي کردي و دستش خيلي نرم بود؟
- اين که نشد دليل! ممکنه يارو يه شغلي داشته باشه که باعث شده دستاش نرم بمونن.تازه اون زمان من تو حال خودم نبودم...شايد طبيعيه که فشاري حس نکردم.
مسعود – اصلا اين هيچي...اون صداهايي که همسايه ها از خونه ت شنيدن چي؟
- خب...
مسعود – براي اين نمي توني دليل بتراشي! حالا اينم به کنار...يادته گفتي با سنگ شيشه ي خونه تو شکستن؟!
- آره...
مسعود – يادت مياد سنگش چجوري بود؟
- زياد دقت نکردم...يه کم زاويه دار بود.
مسعود – همين ديگه...اينجا همه ي سنگ ها گرد و بدون زاويه ست.
- بازم اينا دلايلي منطقي اي نيست.
مسعود – آره شايد نوع سنگي که پرتاب شده دليل منطقي اي براي آزار و اذيت جن ها نباشه اما خود ِ پرتاب سنگ دليل خوبيه...من شنيدم چند نفر ديگه توي همين شهر بودن که جن ها اذيت شون مي کردن و مدام به خونه شون سنگ پرتاب مي کردن.سنگش هاش هم نوع خاصي بوده.براي اونا راحته که در عرض چند ثانيه از يه جا يه جاي ديگه برن...کاري نداره يه دونه سنگ رو از کوه به اينجا بيارن.بگو ببينم فهميدي از کدوم سمت پرتش کردن؟
- از طرف اين ويلا بغلي...خودت بودي همچين فرضيه اي رو قبول مي کردي؟
مسعود – اگه مثه تو براي هر چيز دنبال دليل و منطق بودم، نه...اما يه چيز ديگه که منو مطمئن ميکنه...
- چي؟
مسعود – سورن بهم گفت که چند شب پيش اينجا،خونه ي تو خوابيده و صبح زود صداي دويدن از اتاق زير شيرووني ت شنيده.براي همين رفته و يه نگاهي انداخته.
- چيزي هم ديده؟
مسعود – نه...البته اگه ناراحت نميشي طبيعيه که چيزي نبينه.
- بر فرض که تو درست ميگي و کار اجنه ست...حالا اومدي اينجا منو بترسوني؟
مسعود – نه...اومدم بگم که حالا که تقريبا مي دونيم قضيه چيه بهتره دنبال راه حل باشيم.
- آهان...خب حالا راه حل چيه؟!
مسعود – اگه قضيه ختم شده باشه که هيچ... اگرم نه من يه نفر رو مي شناسم که مي تونه کمک کنه.
- دعانويس؟
مسعود – نه...دعانويس نيست...دقيقا نميشه گفت چي کاره ست اما مشکل خيلي ها رو حل کرده.
- ممنون از اطلاعاتت.
مسعود – راستي واسه تولد سورن چي مي خواي بخري؟!
- اوه...اصلا يادم نبود! مي خواد جشني چيزي بگيره؟!
مسعود – مي شناسيش که...بخاطر چهار تا دختر هم که شده حتما جشن ميگيره.
- پس من نميرم.بعدا کادوش رو بهش ميدم...همين چند شب پيش منو برداشته برده پارتي! مي بينم کل پسر و دختراي دانشگاه اونجا جمعن!
مسعود – جدي؟ سورن به من گفت تو اونو بردي پارتي!
- عجــب آدميه!!
مسعود – من که باور نکردم...البته اونم محض خنده مي گفت.راستي يه چيز ديگه...مامانت مي خواست بياد ببينت اما...
- بابام نذاشت! کاملا طبيعيه.
مسعود – همش حالتو از من مي پرسه.
- اگه انقد مشتاقه ديدن منه پيچوندن بابام زياد هم سخت نيست!
مسعود – شايد نمي خواد زندگي رو به کام خودش تلخ کنه...تو که جدا زندگي مي کني...آخرش مامانت بايد با بابات زندگي کنه...چاره اي نداره.
- راست مي گي.از اون شانس ها هم ندارم که از هم طلاق بگيرن،حداقل بتونم مامانمو ببينم.مي بيني عشق با آدم چي کار مي کنه؟! به خاطر همديگه از بچه شون گذشتن...
مسعود – اگه واقع بين باشي تو هم براي اونا بچه ي خوبي نبودي...
- اما کسي سعي نکرد منو متوجه کنه.
مسعود – سعي کردن! اما روش هاي بدي رو انتخاب کردن.خودت مي دوني...همه منو به عنوان يه آدم بداخلاق و سگي مي شناسن اما اگه يه روزي بچه داشته باشم هيچوقت کتکش نمي زنم.
- دمت گرم.کاش من بچه ي تو بودم...
مسعود –البته در مورد تو استثنا قائل مي شدم!
حدود يک ساعتي با هم گپ زديم و مسعود ازم خدافظي کرد.قضيه ي کادو خريدن براي سورن فکرمو مشغول کرده بود.تو اين بحران مالي،اينو کجاي دلم بذارم؟!از شانس بد من تنها دوست گدا گشنه ي سورن هم خودمم! البته ميشه يه جورايي ماست مالي ش کرد چون ما با هم خيــــلي صميمي ايم.خودش درکم مي کنه.تصميم گرفتم تا درآمد اون چند روز رو خرج نکردم، برم و براي سورن يه هديه بخرم.به خيلي چيزا فکر کردم...کتاب که به تيريپش نمي خوره...ادکلن هم که پارسال خريدم! هيچي به ذهنم نمي رسيد.توي پاساژ اصلي شهر قدم مي زدم،به اميد اينکه يه چيز مناسب پيدا کنم.بلاخره توي ويترين يکي از مغازه ها يه چيز جالب ديدم.ساده بود اما مطمئن بودم سورن خوشش مياد.يه ست جاسيگاري و فندک چاقو توي يه جعبه ي چوبي...جاسيگاري و فندکش نقره اي رنگ بودن و مارک گوچي روش بود.البته يقينا مارکش تقلبي بود...اما در ظاهر خوب بودن.با بدبختي يه کاغذ کادوي مشکي هم پيدا کردم.يارو مغازه داره هم گير داده بود که چرا مشکي؟! شگون نداره و اين حرفا...نميشه که واسه يه پسر گردن کلفت کادوي صورتي خريد.در ضمن مشکي خاص تره! مطمئنم هيچکس از مشکي استفاده نمي کنه.
هوا تاريک شده بود که به خونه رسيدم.توي کوچه هيچکس نبود...خدارو شکر از همسايه ي فضول هم خبري نبود.با خيال راحت رفتم خونه.خيلي گشنه م بود.سريع براي خودم غذا درست کردم و تا خرخره بار زدم.بعد هم مثل هميشه جلوي تلويزيون پلاس شدم.هنوز هم حس مي کردم بي حالم.تا قبل از غذا خوردن فکر مي کردم به خاطر گشنگيه. اين حالت اعصابمو خورد مي کرد.از اون شب هنوز هم برطرف نشده بود.داشتم براي خوابيدن تمرکز مي کردم و به حرفاي مسعود فکر مي کردم.نمي دونستم انقدر خرافاتيه! مگه ميشه هر جني که راه برسه بياد خونه و زندگي منو به هم بريزه؟!
توي اين فکرا بودم که دوباره يه صدايي شنيدم.اين دفه نفهميدم صدا از کجا اومد.با دقت به محيط گوش کردم.دوباره يه صداي ديگه اومد.مطمئن شدم که از اتاق خوابه.سر جام نشستم.براي چند لحظه صدا قطع شد.براي مدت کوتاهي خيالم راحت شد اما دوباره صدا رو شنيدم.خوب بهش دقت کردم...کم کم داشت شديدتر ميشد.انگار يه نفر داشت وسايل اتاق رو به اين طرف و اون طرف پرت مي کرد.عزمم رو جزم کردم و تصميم گرفتم باهاش رو به رو بشم...هر چي که هست.يقينا الان تمام اتاق رو به هم ريخته.بهونه ي خوبي دستم داده تا حسابشو برسم.گلدون کريستالي که روي ميز گذاشته بودم رو برداشتم و پشت در اتاق وايسادم.خوشحال بودم از اينکه اين دفه ديگه طرف رو گير انداختم.با سه شماره خيلي سريع در اتاقو باز کردم.به محض ورودم به اتاق در کمد ديواري که نيمه باز بود فورا بسته شد.با ديدن اتاق نزديک بود سکته بزنم...البته نه به خاطر به هم ريختگي ش...چون اصلا به هم نريخته بود! در کمال تعجب همه چيز خيلي منظم مثل قبل سر جاش بود.تنها فرقش اين بود که در کمد بسته شد.انگار يه نفر رفت و توش قايم شد.قلبم تند تند ميزد.سعي کردم نفس عميق بکشم و آروم باشم.مي خواستم برم و در کمد رو باز کنم.يه دفه ياد حرفاي مسعود افتادم.نکنه واقعا کار جن باشه؟! هر چي که بود بايد باهاش رو به رو مي شدم.گلدون رو محکم توي دستم گرفتم تا برم و در کمد رو باز کنم.خواستم قدم از قدم بردارم اما با صداي زنگ در به قدري جا خوردم که گلدون از دستم افتاد و هزار تيکه شد!
همين بهونه کافي بود تا بي خيال کمد بشم و برم سمت در حياط.
اَه...بازم اين!
- سلام.
اسدي – سلام بهراد جان! خوبي؟!
- به لطف شما...
اسدي – راستش يه صدايي از خونه ت اومد،نگران شدم.
- چه صدايي؟
اسدي – مثه شکستن شيشه بود.
- جاي نگراني نيست،ممنون.
چقدر از آدماي فضول بدم مياد! با هم که مشغول حرف زدن بوديم هي سعي مي کرد توي خونه رو نگاه کنه.حرفامون تموم شده بود که سورن هم از راه رسيد.اسدي هم خيلي گرم باهاش احوال پرسي کرد.فک کنم خيلي دوست داره خودشو به ما بچسبونه.خداروشکر قدم سورن سبک بود و اونم گذاشت رفت.
سورن – چي مي گفت اين؟
- مرتيکه ي فضول! اومده ميگه از خونه ت صدا مياد!
سورن – چه صدايي؟
-ول کن بابا.چه خبرا؟
سورن – آهان...اومده بودم واسه تولدم دعوتت کنم.
- تو ام بي کاري ها! نه قربونت من نمي تونم بيام.
سورن – چرا؟! من قول دادم.
- به کي قول دادي؟
سورن – هيچي بابا.حالا چرا نمياي؟
- حالم خوب نيست.از اون شب نمي دونم چرا حوصله ندارم...حس راه رفتن هم ندارم.
سورن – رنگ و روت هم زرده.شايد به خاطر خونيه که ازت رفته.
- شايد...راستي سرم زياد خون اومده بود؟
سورن – اوه آره...موهات کلا خوني بود.خيلي وحشتناک شده بود.
- ولي عجيب نيست که بعد سه چهار روز هنوز اينجوري ام؟!
سورن – اينکه بدتر شدي عجيبه.حتي توي بيمارستان هم انقد زرد نبودي.
- نکنه دارم مي ميرم؟
سورن – اَه...بي مزه.راستي من فک مي کنم اتفاقاي اخير..
(حرف سورن رو قطع کردم)
- مي دونم...مسعود بهم گفت.دوس ندارم به اين موضوع فک کنم.
سورن – مي ترسي؟
- گيريم که آره.البته ببخشيد که من قراره يه عمر توي اين خونه زندگي کنم.اگه بترسم اشکالي نداره.در ضمن فکر نمي کردم انقد خرافاتي باشي!
سورن – هر جور دوس داري فکر کن.من به فکر خودتم.اينکه جن باشه يا نباشه واسه من نفعي نداره.
- ممنون از توجهت.راستي من که نمي تونم بيام،کادوت هم با خودت ببر.
سورن – نمي برم.اصلا بدون تو مزه نميده.
- برو بابا.نمي خوام خاطرات پارسال زنده بشه.از اوني که بهش قول دادي هم از طرف من عذر خواهي کن.
سورن – خيــــلي نامردي.متاسفم واسه ت.
يه لحظه مي خواستم به سورن قضيه ي کمد رو بگم اما پشيمون شدم.نمي خواستم دو دقيقه اي حرفاي خودمو نقض کنم.مطمئنم سورن هم صد تا دليل براي اثبات وجود جن توي خونه ي من مي اورد! اما به خودم قول دادم اگه يه بار ديگه اتفاق افتاد بهش بگم.
بعد از تولد سورن بهم خبر رسيد که مثه هميشه کل بچه هاي دانشگاه ،که البته اصلا تعجبي نداشت توي جشن تولدش بودن.مسعود مي گفت آخراي مهموني رفته اونجا و يه سري از بچه ها سراغ منو ازش گرفتن.واقعا که براشون متاسفم! من اگه جاي اونا بودم به آدمي مثه خودم فکر هم نمي کردم.از مسعود نپرسيدم کيا سراغمو مي گرفتن.برام مهم نبود.اونم چيزي نگفت...فکر مي کنم به خاطر اين بود که به اسم بچه ها رو نمي شناخت.
تعطيلات عيد هم گذشت و خدا رو شکر تونستم يه کم کار کنم.فقط آرزوم اينه که اين مدرک کوفتي رو بگيرم و يه جا مشغول کار شم.کلاساي دانشگاه هم شروع شدن.
***
با سورن توي محوطه ي دانشگاه قرار گذاشته بوديم.از بين اون همه دانشجو به راحتي تونستم سورن رو تشخيص بدم.عين گاو پيشوني سفيده با اون سر و وضعش.يه تي شرت سفيد پوشيده بود که روش تصوير جمجمه داشت و شلوار جين مشکي و البته يه پوتين مشکي که از صد متري برق ميزنه...تابلوئه که اين بشر بچه مايه داره!در کمال خونسردي نشسته بود روي يه نيمکت و داشت سيگار مي کشيد.
- سلام.
سورن – سلام خوبي؟
- اَم...فکر مي کردم توي دانشکاه سيگار کشيدن ممنوعه.
سورن – آره.
- پس چرا مي کشي؟
سورن – حس کردم کسي اهميت نميده.
و سيگارشو انداخت زمين و خاموشش کرد.
سورن – اَي بابا...!
- چي شد؟
سورن – چرا نيومدي مِش موهاتو رديف کنم؟!
- يادم رفت.البته زياد مهم نيست...
سورن- راست ميگي.ديگه مش به دردش نمي خوره.فردا بيا کلا مدل شو واست عوض مي کنم.
- ميشه موهاي منو فراموش کني؟ بگو ببينم امروز رويه قضايي چي کار مي کنه؟!
سورن – نمي دونم.
- مي دوني الان کجاييم؟
سورن – آره نمکدون.منتها حوصله نداشتم درس هارو مرور کنم،فقط کتابارو برداشتم و اوردم.
- خدا کنه شانس بياريم امتحان نداشته باشيم.
با سورن رفتيم و کلاس رو پيدا کرديم.وقتي وارد کلاس شديم ديدم اکثر بچه ها دارن درس مي خونن،به سورن گفتم : مطمئني امتحان نداريم؟
سورن – باور کن من از تو بي خبر ترم!
دو تا صندلي خالي پيدا کرديم و کنار هم نشستيم.درس خوندن بقيه منو عصبي مي کرد چون داشتم مطمئن مي شدم که امتحان داريم.
- ميگم از يکي بپرس اگه امتحان داريم جيم بزنيم.
سورن – چي چيو جيم بزنيم؟! فقط سه جلسه ي ديگه با اين استاد داريم...اگه اينارو هم نيايم مي ندازمون!
- راستي استادش کي بود؟
سورن – نمي دونم.من انقدر نيومدم قيافه شو فراموش کردم!
بلاخره استاده رسيد.وقتي ديدمش تازه يادم اومد اول ترم حال ِ من و سورن رو گرفت به خاطر همين کلاس هاشو تعطيل کرديم و قيد همه چيزو زديم.مُسن بود...حدودا چهل و پنج سال ... بعضي از دانشجوها مثه سگ ازش مي ترسيدن..چون وقتي مي خواد آدمو ضايه کنه چشمش رو به روي همه چيز مي بنده...نمره...شخصيت طرف!
آروم به سورن گفتم : چه حسي داري؟
سورن – ترس...مرگ...
يه ذره خنده م گرفت اما دستمو آروم اوردم جلوي دهنم که لبخندمو نبينه...که متاسفانه ديد.دو سه قدم اومد جلو تر.حدودا يه متر با من و سورن فاصله داشت.
استاد – چهره هاي جديد مي بينم! اما نه...مثل اينکه قبلا هم توي کلاس من نشستيد... آقاي ماکان! انقدر غيبت داشتيد که داشتم فراموش تون مي کردم...ولي خوشبختانه يا متاسفانه من دانشجوهايي رو که زياد غيبت مي کنن، هيچوقت فراموش نمي کنم.
(همينطور که داشت منو تهديد مي کرد يه نگاه خصمانه هم به سورن انداخت.)
استاد – حتما يادتون مياد که اين جلسه امتحان تشريحي داشتيد؟!
همگي همواره سکوت کرده بودن و هيچکس حرف نمي زد.اگه سر کلاس کس ديگه اي نشسته بوديم بچه ها براي کنسل کردن امتحان تلاش مي کردن اما نمي دونم چرا به اين استاده که مي رسه همه لال ميشن؟!خودم انقدر ازش مي ترسم که اسمش هم فراموش کردم!
استاد – خب...!براي اينکه زبون بقيه هم باز بشه بهتره اول بريم سراغ کسايي که مي خوان غيبت هاي بي شمارشون رو جبران کنن.(انگشتش رو به سمت من نشونه گرفت) شما آقاي ماکان!
- اَم...استاد...من زياد آمادگي ندارم.
(التماس توي چشمام موج مي زد اما طرف کوتاه نميومد)
استاد – برامون مجازات ترهيبي و مجازات ترذيلي رو تعريف کنيد.
چند ثانيه مکث کردم.هيچي به ذهنم نمي رسيد.انگار اولين بار بود که همچين اصطلاحي رو مي شنيدم.سورن شروع کرد به ورق زدن کتابش و آروم جواب رو زمزمه مي کرد.جواب يه کم طولاني بود...سورن هم يه ذره تابلو داشت مي گفت.براي يه لحظه قيد همه چيز رو زدم.اون که مي دونه من هيچي بلد نيستم.چرا اين همه فشار رواني رو تحمل کنم؟!
- استاد بچه ها ميگن "مجازات ترهيبي به عنوان کيفري ترساننده"...
با گفتن آخرين کلمه همه ي کلاس زدن زير خنده! عين جمله اي که سورن مي گفت رو تکرار کردم.مي خواستم به استاده بفهمونم که چيزي نخوندم.مرگ يه بار شيون هم يه بار.
به بچه ها اخم کرد و همه ساکت شدن.به سورن گفت : شما چي آقاي يوسفي؟بلديد يا درس خوندتون هم مثه تقلب رسوندتون ضعيفه؟!
سورن – استاد،با عرض پوزش من هيچــــي بلد نيستم.
استاد – که اين طور...
يه چند ثانيه به ما نگاه کرد و رفت سمت در کلاس.در رو باز کرد و گفت : دنبالم بيايد.
من و سورن هم پشتش راه افتاديم و رفتيم.خيرمون فقط به بچه هاي ديگه رسيد چون با ديدن ما کلا همه رو فراموش کرد.اون جلوتر مي رفت و ما هم پشتش بوديم.
سورن – ببين آخر عمري کارمون به کجا رسيده؟ داره عين بچه دبستاني ها مي برمون پيش مدير!
- همش تقصير توئه ديگه! چرا انقد سر بالا جواب دادي .(اداي سورن رو دراوردنم) : با عرض پوزش...! حالا تحويل بگير.با عرض پوزش داره مي برمون حراست.
سورن – نه بابا.مگه جرم کرديم؟!
استاده همچين برگشت سمت مون که من و سورن سر جامون وايساديم.
استاد – ميشه ساکت باشيد،لطفا؟!
سورن – چشم.چرا عصبي ميشي استاد؟!
( اين سورن آخر سر منم به باد ميده! يه جوري با اين استاده حرف مي زنه که هر چي مي گذره قيافه ش ترسناک تر ميشه)
توي راهرو از در اتاق حراست رد شديم.خيالم يه کم راحت شد.استاده ما رو هل داد توي اتاق مدير اما کسي نبود.درو بست و رفت.
سورن – حسابي قاطيه ها...چرا عين بچه دبستاني ها با ما رفتار مي کنه؟!
- معلومه خيلي به خون مون تشنه ست.
سورن – آره...شانس بياريم فلک مون نکنه.
- قيافه ش تابلوئه از اين عقده اي هاست...
با شنيدن صداي در سريع حرفمو قطع کردم.يه نفر آروم به در زد و وارد اتاق شد.به به...! يه چهره ي آشنا.همون استاده ست که اومده بود پارتي يکي از بچه هاي دانشگاه.به همديگه خيلي خشک و خالي سلام کرديم.اون رفت و نشست روي يه صندلي و با کيفش مشغول شد.يه دقيقه بعد استاد قاطيه و مدير دانشگاه اومدن.
سورن – اوه...آجان کشي کرده.
- خفه شو!
استاده ما رو به مدير نشون داد و گفت : اين دو نفر اصول انضباطي کلاس منو به هيچ وجه رعايت نمي کنن.اگه دلم براشون نمي سوخت حتما به حراست تحويل شون مي دادم.
مدير – دقيقا چي کار کردن؟
استاد – از شروع ترم تا الان دومين باريه که مي بينمشون،اونم با وجود اين همه کلاسي که براي اين درس مهم در نظر گرفته شده.در به هم ريختن نظم کلاس . حاضر جوابي هم که به حمد خدا استادن.
- باور کنيد قصد بي ادبي نداشتيم.
استاد – اما بي ادبي کرديد...من فکر مي کنم شما دو تا هنوز توي دوران دبستان مونديد.
سورن – استاد اتفاقا وقتي داشتيد ما رو مي اورديد پيش جناب مدير من همين حس رو داشتم!
دوباره استاده خشمگين شد.اين دفه حتي به سورن نگاه هم نکرد.رو به من گفت : آقاي ماکان! دقت کرديد چه دوست گستاخي داريد؟
هر چي مي گذشت سورن بيشتر گند مي زد.فکر کنم تا ما رو نبره حراست ول کن نباشه.
- ببخشيد استاد! باور کنيد منظور خاصي نداره.
شديدا از دست سورن عصباني شدم.بدتر اينکه براي يه لحظه احساس کردم دماغم سنگين شده.انگار داشتم خون دماغ مي شدم.دستمو گرفتم جلوي دماغمو سرمو يه ذره پايين انداختم تا کسي متوجه نشده.اما از شانس بد من اين استاده سورن رو آدم حساب نمي کرد و مستقيما زول زده بود به من.
استاد – شما که انقد در خوندن ذهن ديگران تبحر داريد و متوجه ميشيد که منظور داشت با نداشت،بهتره درس معمولي تون رو بخونيد...و وقتي هم که باهاتون حرف مي زنم به من نگاه کنيد و دستتون هم از جلوي بيني تون برداريد.
- اَم...
استاد – دستتونو برداريد!
خون کاملا کف دستم پخش شده بود.دو سه بار دماغمو لمس کردم و دستمو برداشتم.
ادامه دارد...
جلد اول:
قسمت اول:
وسط اتاق دراز کشيده بودم و داشتم به پنکه سقفي نگاه مي کردم.بچه که بودم هميشه مي ترسيدم پنکه بيفته روي کله م و مغزم متلاشي بشه...يادش بخير.الان فکر مي کنم که عجب خري بودم! منتظر سورن بودم تا بياد مثلا با هم درس بخونيم.البته نزديکاي عيد نميشه درس خوند...ما هم که هر وقت به هم مي رسيم به تنها چيزي که فکر نمي کنيم درسه.توي همين فکرا بودم که صداي زنگ رو شنيدم و سريع رفتم درو باز کردم.
- سلام.
سورن - سلام چطوري؟
- خوبم.چرا انقد دير اومدي خير سرت؟
سورن - ببخشيد ...حوصله م سر رفته بود،توي شهر يه چرخي زدم.
(رفتم توي آشپزخونه تا چايي رو رديف کنم)
سورن – الان که توي شهر داشتم مغازه ها رو ديد مي زدم ديدم جديدا يه مغازه ي اسباب بازي فروشي باز شده که واسه همه ي عروسک هاش اسم گذاشته.
- واقعا که بي کاري...وقتتو صرف چه چيزايي مي کني.
سورن – حالا حدس بزن يارو اسم کدوم عروسکو گذاشته "بهراد"؟
- چه مي دونم...لابد خره.
سورن با خنده گفت : نه بابا اصلا عروسک بهراد نداشت.حالا حدس بزن اسم کدومو گذاشته بود نسترن؟
- دراين مورد علاقه اي به حدس زدن ندارم.
سورن - خب خودم ميگم...خرسه.
- عجب حُسنِ انتخابي! حالا نتيجه ي اين بحث چي بود؟
سورن – هيچي...همينجوري گفتم وقت درس خوندن مون بگذره.راستي مسعود گفت چرا تلفن تو جواب نميدي؟
- پولشو ندادم از مخابرات قطعش کردن.
سورن – خـــــــاک بر سرت.به هر حال بهش يه زنگي بزن.
- باشه.ببين فقط يه مشکلي هست...موبايلم هم خرابه.گوشي تو بده بهش بزنگم.
سورن در حالي که موبايلشو از جيبش در مي اورد گفت : احتمالا چند روز ديگه هم بهم خبر مي رسه که بهراد از گشنگي مرد!
- نگران نباش به اونجا نمي رسم...الو مسعود،چطوري؟ باهام کار داشتي؟
مسعود – با گوشي سورن زنگ زدي؟
- آره ... مال خودم افتاد توي چايي.
مسعود – به به...زحمت کشيدي...اينارو ولش کن.خواستم بگم فردا شب بيا اينجا.
- چه خبره فردا شب؟
مسعود – مي خوام سوپرايزت کنم.
- جدي؟
مسعود – نه بابا...شوخي کردم.مهمونيه گفتم تو هم باشي.خوش بگذره.
- نه قربونت... من از جاهاي شلوغ خوشم نمياد...مي دوني که.
مسعود – خفه شو ،زر نزن.يادت نره بياي.
- مسعود چل بازي درنيار.به جون خودت انقد کار دارم که وقت ندارم خودمو بخارونم.
مسعود خنديدو گفت : خودتو بخاروني؟ يني کجا ميشه دقيقا؟ مهم نيست.ولي خدايي اگه نياي ناراحت ميشم.
-اي بابا... حالا کيا هستن؟
مسعود – همه ديگه...
- همه يني کيا؟
مسعود –يني همه ي خانواده بابات و مامانت و عمه و عمو و مخلفات.
-اوه...اوه...همون سه گزينه ي اول براي منصرف شدنم کافيه.
مسعود – تو به خاطر من بيا.باور کن کسي باهات کاري نداره.
- همين ديگه...وقتي مي دونم کم محل ميشم براي چي بايد بيام؟
مسعود – گفتم که به خاطر من بيا.در ضمن اگه به من بود که دعوتت نمي کردم چون مي دونم همه باهات خصومت دارن.اما پيشنهاد من نبود.
- پيشنهاد کي بود؟
مسعود – مهم نيست...تو بيا...به خاطر من.
- (يه لحظه خندم گرفت) : چقد عاشقانه گفتي...
مسعود – خيلي بي جنبه اي...فقط يادت نره بياي! خدافظ.
- باشه...فعلا...
مسعود عمومه...منتها اختلاف سني مون خيلي زياد نيست.مادربزرگم سر پيري هم دست از کار و مجاهدت برنداشته.اما به نظرم اين يه کارش خيلي خوب بود چون مسعود يکي از معدود افراد فاميله که با من خوبه.در واقع رفتارش توي فاميل نسبت به رفتاري که با من داره زمين تا آسمون فرق مي کنه.توي فاميل همه مثه سگ ازش حساب مي برن ... يه داد که بکشه همه ساکت ميشن.به کسي رو نميده... اما با من مثه همه ي دوستاي ديگه م رفتار مي کنه.فکر کنم اين به خاطر باحال بودن بيش از حدم باشه...(شوخي کردم).يادم باشه يه بار دليلشو ازش بپرسم.
- فک نکن الان کل مکالمه رو واست شرح ميدم!
سورن – نمي خواد بابا...نشستي بيخ گوشم بلند بلند حرف مي زني...صداي مسعود هم که مثل يابو ئه.خودم همه رو شنيدم.
حالا به نظرت چه خبره؟
- عروسي خره! من چه مي دونم.اينا هر چند وقت يه بار دعواي خون شون پايين مياد...يه مهموني اينجوري مي گيرن.
سورن – اين يني نمي ري؟
- چرا ميرم.مسعود به عشق مون قسمم داد.(هنوز به اون لحن گفتن مسعود فکر مي کردم...واقعا باحال بود)
سورن – آره ديگه چرا نري...به هر حال همه هستن...عمه...دختر عمه...
- خفه شو.اتفاقا سر همين موضوع اصلا دوست ندارم برم.
سورن با لبخند گفت : آره مي دونم...کاملا واضحه.خب ديگه از قرار معلوم من و تو درس بخون نيستيم.زودتر برم که تو هم راحت براي فردا شب برنامه ريزي کني.
- آره ديگه زودتر برو...تحملت داره سخت ميشه.
سورن نزديک در ورودي بود گفت : فقط يادت باشه اون تي شرت قرمزه رو بپوشي که جيگر بشي.
خواستم يه گلدون سمتش پرت کنم ديدم حيفه...به جاش صلوات فرستادم!
متنفرم از اينکه به خاطر يه حماقت قديمي دستم بندازن.اون موقع سنم پايين بود.آدم وقتي سنش پايين باشه ممکنه از يه آدمايي خوشش بياد که بعدا نظرش کاملا برگرده.شايد هم اگه نسترن به من نمي گفت "نه" نظرم برنمي گشت و همچنان عاشقش مي موندم.نمي دونم...مهم هم نيست چون به هر حال اين موضوع خيلي وقته تموم شده و منم جوابمو گرفتم.از اون زمان به بعد خيلي کم بهش فکر کردم.اما الان يه کم مي ترسم...نکنه دوباره ببينمش و نظرم عوض بشه؟...البته ديگه فايده اي هم نداره چون نظر اون که عوض نميشه! همون موقع بهم گفت که چقدر براش غيرقابل تحملم تا منم که شخصيتمو از سر راه ني.بهش حق ميدم...من اون آدم خوشگل و پولدار و ايده آلي که اون مي خواد نبودم و نيستم.
کاش قبول نمي کردم برم،الانم روم نميشه کنسل کنم.شايد هم زيادي دارم سخت مي گيرم.فوقش ميرم اونجا يه گوشه مي شينم و با کسي حرف نمي زنم.اما کاش به همين سادگي بود.اگه بابام بخواد باهام کل کل کنه چي؟ مطمئنا نمي تونم ساکت بمونم.اما نه...ارزشش رو نداره به خاطر يه شب اعصاب خودمو به هم بريزم.بهتره بي خيالش بشم...تا فردا شب يه کاري مي کنم.
حوالي ساعت 12 شب بود.خيلي خسته بودم با اينکه اون روز کار چنداني هم نکرده بودم.بدون قرص و چيز خاص ديگه اي هم راحت مي تونستم بخوام.اصولا هم عادت ندارم روي تخت و يا يه مکان خاصي بخوام.از تخت که کلا متنفرم چون هميشه ازش سقوط مي کنم.بايد ردش کنم بره.اساسا هر جاي خونه که غش کنم همونجا مي خوابم.اون شب طبق معمول جلوي تلويزون ولو شدم.مي خواستم فردا صبح اگه بشه زودتر از خواب بيدار بشم براي همين ساعت رو روي ساعت 7 صبح تنظيم کردم که زنگ بزنه.صبح زود توي خواب و بيداري صداي اذان رو شنيدم و متوجه شدم که نزديکاي صبحه.بعد چند دقيقه، خوابِ دو نفر رو ديدم که از اطرافم صداشون رو مي شنيدم.
داشتن به همديگه مي گفتن :"بيا ساعت رو دست کاري کنيم يه کم سر به سرش بذاريم".فقط چند ثانيه صداشون رو شنيدم.توي خواب نگران بودم که نکنه صبح خواب بمونم و نتونم يه نگاهي به کتابا بندازم.کم کم خوابم سنگين شد.
...با صداي زنگ ساعت از خواب بيدار شدم.سريع صداشو قطع کردم.از صداي زنگش متنفرم.بعد از چند ثانيه کش و قوس يه نگاهي به ساعت ديواري انداختم.اي بابا اين که هشت و نيمه!!! يک ساعت و نيم ديرتر زنگ زد.يه لحظه فکرم رفت به خواب اول صبح...اما نه.ممکن نيست کسي ساعتو دست کاري کرده باشه.حتي دوست ندارم بهش فکر کنم...مطمئنم که خواب بود.آره...تازه خواب بعد از اذان هم فکر نمي کنم راست باشه.
از همين اول صبح دارم بدشانسي ميارم چه برسه به شب! بعد اينکه يه نيم نگاهي به درسا انداختم آماده شدم که برم دانشگاه.جلوي آينه يه نگاهي به صورتم انداختم...خدايا چقدر حس مي کنم معمولي ام.خدا رو شکر که در حين پيشرفت جوامع بشري اين لنز هم اختراع شد.واقعا دست مخترعش درد نکنه.رنگ چشماي خودم مشکيه اما جالب نيست براي همين لنز آبي پر رنگ مي زنم...شايد اينجوري بهتر به نظر برسم! از موهاي بلند هم متنفرم و يقين دارم که اصلا بهم نمياد براي همين هميشه موهام کوتاهه و هميشه هم مي زنمشون بالا...چون وقتي موهامو مي ريزم توي صورتم افتضاح به نظر مي رسم.
به دانشگاه که رسيدم همش اطراف رو نگاه مي کردم تا سورن رو پيدا کنم.نمي دونم چرا توي دانشگاه بعضي ها انقدر خودشونو گم مي کنن!!! واقعا جاي تعجبه.اين همه خودنمايي همراه با خودفروشي لازمه واقعا؟ سال اولي ها رو که از شصت فرسخي ميشه تشخيص داد.البته صد رحمت به اونا...چشم و گوش بسته ترن.بي خيال...
وارد ساختمون دانشگاه شدم تا شايد سورن رو اونجا پيدا کنم.جلوي کلاس ايستاده بود.تا منو ديد سريع اومد طرفم.نگران به نظر ميومد.
سورن – بهراد بدبخت شديم کيفر شناسي مي خواد امتحان بگيره!
همين که اينو شنيدم قالب تهي کردم - : جدي ميگي؟ حالا چي کار کنيم؟ جيم بزنيم؟
سورن – نه الاغ!جلسه ي قبل که من و جنابعالي جيم زديم گفته بود همه بايد اين امتحان رو بدن.توي ميان ترم تاثير داره.
- چه فرقي داره؟ من و تو که چيزي نخونديم...
توي همين لحظه که من و سورن داشتيم با هم حرف مي زديم چند تا از دختراي کلاس از کنارمون رد شدن و سلام دادن.من خيلي آروم جواب دادم و سورن باهاشون احوال پرسي کرد و رفتن.
- اينا چرا به ما سلام ميدن؟
سورن – فک کردي همه مثه خودت بي ادبن!!
- خفه شو منظورم اينه که اصولا آقايون بايد به خانوما سلام بدن! مگه نشنيدي خانوما مقدم ترن؟!
سورن – يني اگه اينا سلام نمي دادن تو بهشون سلام مي دادي؟
- معلومه که نه!من چه صنمي با اينا دارم؟
سورن – پووووووووووووووووف....ول کن بابا.غلط کردم.امتحانو چي کار کنيم؟
- ما که در هر صورت صفر ميشيم،امتحانه رو بديم شايد يه چيزي ازش در اومد.
سورن به نشونه ي تاييد سري تکون داد و با حالت تمسخر گفت : منطقيه.
با هم وارد کلاس شديم.من که کلا حوصله احوال پرسي و خودشيريني براي بقيه رو نداشتم.سورن هم که قيافه ش بدجور به خاطر امتحان در هم بود.همکلاسي هاي محترم صندلي ها ته کلاس رو کلا اشغال کرده بودم.من و سورن مجبور شديم اون وسط ها براي خودمون يه جايي جور کنيم.
بعد از چند دقيقه استاد هم تشريف اورد.از اون اول يه احساسي نسبت به اين استاد نوربها داشتم.فکر مي کنم از من زياد خوشش نمياد.وقتي هم که درس ميده اصلا به طرفي که من نشستم نگاه نمي کنه.فقط اميدوارم توي تقلب موفق بشم!
همون چند دقيقه ي اول نامردي نکرد و برگه هاي امتحان رو پخش کرد.عجز و لابه ي بچه ها هم نتونست جلوشو بگيره...حتي سوالاي مزخرف و گمراه کننده ي بچه خرخون کلاس هم مانعش نشد.امروز خدا قصد کرده اساسا حال منو بگيره.
من و سورن عين احمق ها داشتيم به برگه نگاه مي کرديم.حتي بداهه گويي هم به ذهن مون نمي رسيد.منتظر بوديم تا در يک فرصت مناسب عمليات تقلب رو شروع کنيم.سورن که مثه خودم تعطيل بود و نميشد ازش راه به جايي برد.داشتم به اين فکر مي کردم از کي تقلب بگيرم که سورن برگه ي بغل دستي شو از زير دست کشيد و برگه ي خودشو به جاش گذاشت...عجب خريه.الانه که استاده بفهمه.به من يه اشاره کرد که از روش بنويسم.منم سريع شروع کردم به نوشتن.نزديک بود چشمم چپ بشه! سورن برگه ي يه دختره رو از زير دستش کشيده بود.فکر مي کنم اسمش "سيما" بود...يا يه همچين چيزي.حسابي هم عصبي شده بود.ديديم اگه يه دقيقه ي ديگه برگه شو نديم تيکه پاره مون مي کنه.سورن برگه شو بهش داد.فکر کنم توي همين لحظه اين يارو نوربها فهميد داريم چي کار مي کنيم.داشت چپ چپ نگامون مي کرد.اون لحظه هر چي فکر کردم راه ديگه اي براي تقلب به ذهنم نرسيد براي همين شروع کردم به دري وري نوشتن.سورن هم بزنم به تخته فاقد هر گونه دانش و درک در اين درس بود و واو به واو نوشته هاي منو کپي مي کرد.
نوربها برگه هامونو جمع کرد و کنار ميزش وايساده بود داشت مرتب شون مي کرد.
نوربها – خب بچه...مي تونيد بريد.کلاس تعطيله.
همه گفتن "خسته نباشيد" و از جا شون بلند شدن که دوباره گفت : فــقــط ...! يوسفي و ماکان بمونن!
يه سکوت توي کلاس حاکم شد.حس کردم فشار خونم اومد پايين.يواشکي به سورن گفتم : بي شعور خيلي تابلو تقلب مي کردي.حتما فهميده.
سورن – خب که چي؟ مي خواد سرمونو ببره؟
- نه بدبخت،فقط مفتي مفتي آبرومون رفت.
من و سورن مثل ذليل مرده ها وايساده بوديم تا استاد بياد.من داشتم توي ذهنم جملات ندامت رو مرور مي کردم که بهمون اشاره کرد که بريم جلو.
قبل از اينکه اون شروع کنه به حرف زدن سورن گفت : استاد باور کنيد درگير يه سري مشکلات بوديم وگرنه درس خيلي برامون اهميت داره...
نوربها بدون توجه به سورن حرفاشو قطع کرد و برگه هاي بچه ها رو سمت مون گرفت و گفت : اينارو ببريد و تصحيح کنيد،من خيلي درگيرم و مي ترسم بهشون نرسم،برگه هاي خودتون هم خودم تصحيح مي کنم.
يه لحظه به سورن نگاه کردم ديدم يه لبخند محوي داره ميزنه،نزديک بود بزنم زير خنده اما جمعش کردم.
از کلاس اومديم بيرون و داخل سالن دانشگاه شديم.
- خوب شد زود حرفشو زد وگرنه من شروع مي کردم به التماس!
سورن – دقيقا،ديدي که من تا مراحل مقدماتي ش هم رفتم.
- احتمالا وقتي برگه هاي خودمون رو تصحيح کنه مي فهمه چه خبطي کرده که مال بقيه رو هم به ما داده.
سورن – آره...من که اساسا شاشيدم تو برگه م.
همينطور که با هم مشغول صحبت بوديم سيما با يکي از دوستاش اومد کنارمون و گفت : آقاي يوسفي من با شما شوخي دارم؟
سورن – من با شما شوخي کردم؟
سيما با حالت طلبکارانه گفت : ببخشيد که شما برگه ي منو از زير دستم کشيديد!
سورن – آهااان...واقعا شرمنده،اما تقلب که شوخي محسوب نميشه!
سيما – حالا هر چي! کارتون خيلي زشت بود.
سورن – گفتم که شرمنده،حالا ديگه خدافظ.
سيما سري به نشونه ي افسوس تکون داد و با دوستش رفتن.
سورن – توقع داشت بگم گه خوردم! نه که خيلي هم توي برگه ش چيز نوشته بود...
- برگه قحط بود مال اينو کشيدي؟
سورن – اگه کس ديگه اي بود که دريغ نمي کردم...راستي دقت کردي اون دوستش چقد بهت نگاه مي کرد؟
- نه،داشتم به فرمايشات تو توجه مي کردم.
سورن – واي که تو چقد گيجي! ولي فک کنم ازت خوشش اومده باشه.
- عجب خريه.
سورن – مي دوني اسمش چيه؟
- نه،گفتم که نگاه نکردم.توقع داري ذول بزنم توي تخم چشم ناموس مردم؟
سورن – چقد سخت ميگيري.يه نگاه حلاله.
- عذر بدتر از گناه...
سورن – بي خيال بابا.بگو نمي خوام اسمشو بدونم.چرا اينجوري مي کني؟
- چجوري؟ تو خودت گير دادي!
سورن – پوووووووووووووووووووف...بي خيال
با سورن سمت پارکينگ دانشگاه حرکت کرديم.هنوز به ماشين نرسيده بوديم که سورن به آرومي گفت : اونجا رو...اونجارو...
- کجا؟
سورن- کنار اتاق نگهباني رو ببين.
- خب که چي؟
سورن – اون دخترا که نگات مي کرد پرشيا داره.
- چه کار کنم حالا؟
سورن – ذوق کن.شانس فقط يه بار در خونه تو مي زنه خره.
- تو فکر مي کني چون طرف يه نگاه کوچولو به من انداخته يني عاشقم شده؟ واقعا مسخره ست...
سورن – نه ابله...تازه منم که نگفتم برو عقدش کن!گفتم اگه ازت خوشش اومده برو باهاش رفيق شو، يه فيضي هم ببر.راستي نمي خواي اسمشو بدوني؟
- نه،دستت درد نکنه.
با سورن سوار ماشين شديم و حرکت کرديم.البته ماشين که چه عرض کنم.بيشتر به لگن شباهت داره.يه پرايد مشکي که خرج زندگي منو ميده.اگه ميشد عوضش کنم خيلي خوب بود.
- مسافري چيزي ديدي بگو سوار کنم يه چيزي کاسب شيم.
سورن – اِ نگه دار...نگه دار اون دخترا رو سوار کن.
- دخترا سوار ماشين شخصي نميشن،بي خودي دلتو صابون نزن.هر وقت يه مرد سيبيل کلفت ديدي بگو نگه دارم.
سورن – تو خيلي سخت مي گيري،اگه اينجوري بخواي کاسبي کني از گشنگي مي ميري ها...
- نه نترس...
سورن صميمي ترين دوستمه.همش حرفاي پرت و پلا ميزنه اما واقعا منظوري نداره.بيشتر حرفاش شوخيه.از نظر خانوادگي هم مثل خودم با پدر و مادرش مشکل داره اما فرقش با من اينه که بچه مايه داره،اگه باباش بميره کلي ارث مي بره (البته با اين فرض که از ارث محروم نشده باشه!) چهره ي نسبتا خوبي داره.رنگ موهاش هم مشکيه اما هميشه از رنگ هاي ديگه هم براي موهاش استفاده مي کنه.کلا به مد و اين چيزا خيلي اهميت ميده.دوست داره توي هر مُدي اولين نفر باشه.
سورن از وسط هاي راه پياده شد و ازم خدافظي کرد.منم که حوصله ي کار کردن نداشتم برگشتم خونه.خونه ي من يه جايي اطراف شهر قرار داره.محله ي خلوتي داريم.رفت و آمد کمي داره.توي کوچه ي ما خونه هاي کمي هست چون بيشترش باغه و توي هر کدوم يه ويلا ساختن که اکثر صاحب هاشون اينجا زندگي نمي کنن.پيزوري ترين خونه هم مال منه...متاسفانه...فکر مي کنم وصله ي ناجور اين کوچه باشه.البته همين خونه هم با هزار قرض و وام و بدبختي خريدم.تنها اميدم اينه که حداقل به نام خودمه.از نظر ساختار هم خيلي عجيبه.سه تا اتاق کنارهم داره که با درهاي داخلي به هم راه دارن.هر کدوم از بيرون هم در دارن و اونجوري هم ميشه داخل شون شد.يکي از اتاق ها که بزرگتر هست رو به عنوان اتاق نشيمن استفاده مي کنم و يکي شون هم اتاق خوابه.بيرون خونه،کنار اتاق خواب يه راهروي تاريک هست که ته ِ اون حمومه! کلا فکر مي کنم حموم خونه م ترسناک ترين قسمتش باشه.کنار حموم که آشپرخونه ست و ته ِ حياط هم سرويس بهداشتي.مطمئنم اين خونه رو يه مهندس نساخته وگرنه انقدر دراز طراحي ش نمي کرد.همه ي اتاق ها به اضافه ي آشپزخونه در يک راستا قرار دارن!
وارد خونه که شدم خودمو وسط اتاق ولو نکردم.متنفرم از اينکه با لباساي بيرون بشينم توي خونه.به نظرم کثيفن.اصلا چه معني ميده اين کار!داشتم به شب فکر مي کردم.يه جورايي ناراحت بودم از اينکه دوباره وارد فاميل بشم.دو سه سالي هست که تقريبا با تمام فاميل قهرم،به جز مسعود.
براي اينکه از اين حالت مرده ي متحرک خارج بشم رفتم يه دوش بگيرم.البته دوش که چه عرض کنم...اين دوش حموم هم مغز آدمو متلاشي مي کنه.همش يادم ميره براش سر دوش بگيرم!
از حموم که بيرون اومدم مغزم کاملا هنگ کرده بود براي همين مثل هميشه جلوي تلويزيون خوابم برد. بيدار که شدم ساعت حوالي پنج و نيم بعد از ظهر بود.حس کردم دارم از گشنگي هلاک ميشم.رفتم يه چيزي واسه خوردن گير اوردم.فکرم مشغول اين بود که براي امشب چي بپوشم! شايد زياد هم فرقي نمي کنه.مگه اونا کين؟ بايد فکر کنم ببينم از چي خوششون مياد! آره اگه يادم بياد از چي خوششون مياد برعکسش عمل مي کنم.تا اونجايي که يادمه نسترن از پيراهن هاي مشکي بدش مياد.بابام هم همينطور...به گفته ي خودشون ياد عزا و اين چيزا ميفتن.بايد روي همين تمرکز کنم.
قبلش حتما بايد با مسعود حرف بزنم.يادم افتاد که تلفن قطعه و موبايلم هم خرابه.قديما يه موبايل باباغوري از اين 1100 ها داشتم...احتمالا بايد توي کمد ديواري باشه.
آره...بلاخره تونستم پيداش کنم.سيم کارتم رو توش انداختم و به مسعود زنگ زدم
- الو مسعود...خوبي؟هنوز مهمونات نيومدن؟
مسعود –قربونت... فقط عليرضا اومده،بقيه هم تا چند دقيقه ديگه ميان.
- اه ...خوب شد زنگ زدم،پس من آخر همه ميام.
مسعود – مي خواي ذوق زده شون کني؟
- يه همچين چيزايي،فقط يه سوالي واسم پيش اومده مثه خوره افتاده به جونم.من وقتي از در اومدم سلام بدم؟
مسعود – نه پَ...خدافظ بده!
- مسخره منظورم اينه که اگه سلام بدم کسي جواب ميده به نظرت؟
مسعود – تو سلام بده،هر خري دوست نداشت جواب نميده.با اينا کار نداشته باش.
- مرسي.پس امشب مي بينمت.
مسعود – باشه...فعلا.
اولين خبر بد اينکه عليرضا هم اومده.پسر تخس فاميل...خيلي هم خودشو آدم حساب مي کنه.به همه از بالا نگاه مي کنه.همش به اين و اون دستور ميده...غيرتي بازي درمياره...فقط پارس مي کنه و پاچه مي گيره،تازه بدترين قسمت ماجرا اينه که همه هم دوستش دارن! خوشم مياد که مسعود همش ميزنه تو پوزش.آخ که چقد حال ميده.البته مسعود حال همه رو ميگيره ...من عاشق اين اخلاقشم.
حدود يه ساعت آهنگ گوش دادم تا نزديکاي ساعت 7 شب.با توجه به اينکه هوا تقريبا زود تاريک ميشه فکر کنم تا حالا همه اومده باشن.
منم کم کم آماده شدم.يه تي شرت مشکي پوشيدم و شلوار لي خاکستري.موهام هم طبق معمول زدم بالا.کنار موهام کوتاهه و زياد نيازي به دست کاري نداره.وسط و جلوي موهام هم بلنده ...البته از حالتي که بخواد سيخ بشه بلندتره.اونجوري هم دوست دارم اما بهم نمياد.يه ذره ادکلن با بوي سرد هم زدم.اونقدر نزدم که بوش پدر بقيه رو در بياره.در حد متعادل.کاپشنم رو تنم کردم و راه افتادم.
از ماشين هاي پارک شده جلوي خونه ي مسعود فهميدم تقريبا همه ي مهمونا اومدن.منم همينو مي خواستم چون حوصله نداشتم قبل همه برم اونجا و هر کي از در اومد باهاش چاق سلامتي کنم!اينجوري يه سلام کلي ميدم به قول مسعود هر خري خواست مي تونه جواب نده.زنگ آيفون رو زدم.
مسعود – کيه؟
- باز کن،بهرادم.
- بيا بالا که به موقع اومدي.
درو واسم باز کرد و وارد شدم.وقتي داشتم از پله ها بالا مي رفتم حسابي بهم استرس وارد شده بود.از رو در رو شدن با بعضي ها مي ترسيدم.انگار داشتن توي دلم جا يخي مي شستن!قلبم تند تند ميزد براي همين يه کم مکث کردم.آخه چه مرگته انقدر استرس گرفتي احمق...مگه مي خوان سرتو ببرن.اونا هم مثه خودت...چشم ديدنتو ندارن...فکر نمي کنم اين ارتباط متقابل از بين رفته باشه.به در آپارتمان که رسيدم در نزدم تا کفش هامو دربيارم که شنيدم عمه مژگان داره به مسعود ميگه : مگه بهراد هم دعوت کردي؟ مسعود هم جواب داد : خونه ي خودمه،به نظرت اشکال داره؟
خوشم مياد اين مسعود بزرگ و کوچيک نمي شناسه.از دم حال همه رو مي گيره.از يه طرف هم کيف کردم که عمه به خاطر اومدن من ناراحت شد.دوست دارم حال يه عده رو بگيرم...به هر شکل ممکن!
تا يه تق به در زدم مسعود درو باز کرد.
- ســـــلام.
مسعود – به! ســـــــلام.
در همين حين همديگه بغل کرديم و روي ماه همديگه رو هم ماچي موچي کرديم.اين حرکت هماهنگ شده نبود ولي من حس کردم ديگران اينجوري فکر مي کنن که هماهنگ شده بود.حداقل از طرف من که عمدي در کار نبود.مسعود سعي مي کرد جوري رفتار کنه که من احساس راحتي کنم.کلا من و مسعود جلوي فک و فاميل خيلي مؤدبانه با همديگه رفتار کنيم،چون مسعود دوست نداره بقيه از اين رفتارش آتو بگيرن و انتظار داشته باشن که با همه اونجوري برخورد کنه.زياد با فاميل صميمي نميشه و براي اين کارش دلايل خاص خودش رو داره.
بدون توجه به اينکه کسي حواسش به من هست يا نه يه سلام دادم.توجه نکردم کي جواب داد و کي نداد.در واقع برام مهم هم نبود.مسعود سمت عليرضا اشاره کرد که اونجا بشينم.منم رفتم و کنارش نشستم و با همديگه دست داديم.
- سلام عليرضا،چطوري؟
عليرضا - ممنون،تو خوبي؟نمي دونستم امشب مياي؟
- منم تا ديشب نمي دونستم،مسعود باهام تماس گرفت و ازم خواست بيام...ببخشيد عمو مسعود.
(اصولا مسعود اجازه نميده بقيه ي خواهر زاده ها و برادرزاده ها با اسم کوچيک صداش کنن،يه لحظه حواسم پرت شد از دهنم پريد)
عليرضا- واقعا؟ من فکر کردم اتفاقي اومدي اينجا،پس عمو مسعود گفته بود.
- اين موضوع انقدر تعجب آوره؟
عليرضا – آره يه کم.
- خب پس به تعجبت ادامه بده.
عليرضا يه نگاه عاقل اندر سفيه به من انداخت و يه سيب از روي ميز برداشت که کوفت کنه.اي کاش اينجا نمي نشستم.اما چاره اي هم نداشتم.از اين سکوت عليرضا استفاده کردم و يه نگاهي به جمع انداختم.مبلي که من عليرضا روش نشسته بوديم توي قسمت ابتدايي سالن بود...نزديک در ورودي.همه توي قسمت اصلي سالن،اطراف تلويزيون نشسته بودن.عمه مژگان با دختر بزرگه ش نسرين کنار هم نشسته بودن و داشتن پچ پچ مي کردن.عمو محمد ،باباي عليرضا هم مشغول سرويس کردن دهن بقيه بود.من نمي دونم اين بشر چرا انقد حرف مي زنه؟ اونم حرف مفت! از اين آدماست که فکر مي کنه از همه کاري سر درمياره.همش با يه سري استدلال غلط از سياست و اقتصاد و ... حرف مي زنه.خدا به داد زن و بچه ش برسه.زن عمو هم توي آشپزخونه بود و فکر کنم داشت به مسعود کمک مي کرد.از صداشون ميشد فهميد.
عمه مريم هم داشت از خجالت ميوه ها درميومد و هي زير چشمي به من نگاه مي کرد و اين حرکتش خيلي تابلو بود اما نمي دونم چرا هي به حرکتش ادامه ميداد.کلا من خيلي زود خنده م مي گيره...سعي کردم جلوشو بگيرم که يه وقت به کسي برنخوره.يکي از افرادي که اصلا دوست ندارم توجهش بهم جلب شه بابامه...مامانم هم در رده ي دوم قرار داره... ظاهرا هم بود و نبود من براشون چندان فرقي هم نداره و توجهي هم به من ندارن.جاي شکرش باقيه.تحمل سنگيني نگاه اونا رو اصلا ندارم.
نسترن رو نمي بينم.شايد نيومده...شايدم توي اتاقه...زياد مهم نيست.دوست ندارم باهاش رو به رو بشم.يکي از کسايي که ازش به شدت متنفرم کيوان،پسر عمه مريمه.وقتي مي بينمش فشار خونم ميره بالا...يا برعکس! آخ که چقدر اين بشر ادعاي خوشتيپي داره؟ چشماش آبيه ولي به نظرم خوشگل نيست.همين چشماي لنز دار خودم از اون خوشگل تره.همش شلوارهاي گشاد و تي شرت هاي تنگ مي پوشه...نمي دونم چجوري توش نفس مي کشه! اصلا هم اين دو لباس ترکيب جالبي ندارن.تازه آدم فوقش يه روز همچين تيپي ميزنه اما نه هر روز و هميشه و همه جا و در هر مراسم رسمي و غير رسمي! اگه من اين لباسارو مي پوشيدم حتما بهم برچسب "رواني" ميزدن.(البته همين الانش هم اين برچسب رو دارم).يکي از خصوصيات کيوان اينه که بسيار دريده و پاچه پاره ست.سر به سر بزرگ و کوچيک ميذاره.با همه شوخي هاي پشت وانتي مي کنه...روي اعصاب همه چهار نعل ميره...جالبه که همين پسر لوس وقتي يه سرما خوردگي کوچولو ميگيره همه واسش خودکشي مي کنن اما اون زمان که من خونه ي بابام زندگي مي کردم تا وقتي رو به قبله نبودم از دکتر خبري نبود.يه نکته اين وسط در رابطه با کيوان وجود داره که منو دلگرم مي کنه،اينکه مثل سگ از مسعود مي ترسه! اصلا جرأت نداره با مسعود شوخي کنه چون اساسا مسعود با کسي شوخي نداره و مخصوصا در مورد خواهرزاده ها و برادرزاده هاش اگه ببينه حرف زيادي مي زنن،مي زنه تو دهن شون...از هيچکس هم حساب نمي بره.
بعد چند دقيقه زن عمو از آشپزخونه اومد بيرون و با همديگه احوال پرسي کرديم.چند لحظه گذشت و مسعود اومد جلوي در آشپزخونه و بهم اشاره کرد که برم اونجا.منم که از خدا خواستم بود.سريع رفتم پيشش.
- خوب شد صدام کردي وگرنه از خجالت آب ميشدم.
مسعود – تو که خجالتي نبودي،حالا چرا خجالت مي کشيدي؟
- بس که تحويلم گرفتن اين فک و فاميلات.
مسعود – آخه مهمون نوازي تو ذات خانواده ي ماست.
- کاملا واضحه.منو نشوندي پيش اين عليرضاي لندهور...انقد کنار گوشم سيب گاز زد و خرت و خورت کرد اعصابمو بهم ريخت.
مسعود سرش به غذاها گرم بود...ازش پرسيدم : کيوان نمياد ؟
مسعود – نه فکر نکنم.
- خدا رو شکر...تحمل اون يه دونه رو اصلا ندارم.
مسعود – شوخي کردم...مياد! مژگان بهش زنگ زد و گفت قبل اينکه بياد بره دنبال نسترن و اونم بياره.
- آره خب...کيوان خر خوبيه.به درد همين کارا مي خوره.
مسعود – ناراحت که نشدي؟
- نه بابا...اتفاقا دوست دارم حال کيوان رو بگيرن.
مسعود – تو چقد خنگي بچه!منظورم اينه از اينکه کيوان رفته دنبال نسترن ناراحت نشدي؟
- آهاااااان...از اون نظر! نه،چرا بايد ناراحت بشم؟!
مسعود – فکر کردم الان رگ قلمبه مي کني و ...
سريع حرفشو قطع کردم : نه بابا...اگه نسترن نامزدم هم بود ناراحت نميشدم.تو هم انقد امّل نباش.
مسعود – خفه شو.
- راست ميگم ديگه،من که نمي تونم هر کي رو که با نامزد و خواهر و مادرم حرف ميزنه لت و پار کنم؟
مسعود – خب حالا تو ام! نامزد نامزد راه انداخته....انگار واقعا داره!
- گفتم مثال بزنم واست ملموس بشه.
مسعود – برو توي تراس با هم يه سيگار بکشيم.
- باشه.
پنجره ي آشپزخونه رو باز کردم و رفتم روي تراس.عجب هوايي بود...فکر کنم تنها خوش شانسي زندگي م اين باشه که توي شمال زندگي مي کنم.از اين بابت خيلي خوشحالم.
به قول مودب پور سيگاري آتش زدم و منتظر شدم مسعود بياد.بعد سه چهار دقيقه مسعود اومد و کنارم نشست.پاکت رو بهش دادم.سيگارشو با سيگارم روشن کرد.
مسعود – يه سوالي ازت دارم...صادقانه جواب بده.تو هنوزم نسترن رو دوست داري؟
(چند ثانيه فکر کردم)
- نه.
مسعود – مطمئني؟ از اين مکث کردنت ميشه جور ديگه تعبير کرد.
- داشتم فکر مي کردم.قرار بود صادقانه جواب بدم ديگه...
مسعود – يني ديگه بهش فکر نمي کني؟
- گاهي اوقات بهش فکر مي کنم اما زياد افسوس نمي خورم.الان که به جفت مون فکر مي کنم مي بينم چندان وجه اشتراکي نداريم.
مسعود – پس چرا ازش خواستگاري کردي؟
- خريّت! شوخي کردم.خب اون زمان فکر مي کردم نسترن ايده آل ترين دختر براي منه.
همين که اين جمله رو گفتم يه نفر گفت "سلام".من و مسعود هم که عين ابله ها پشت به در ورودي نشسته بوديم.مسعود جواب داد : سلام...خانومه نسترن! اتفاقا به موقع اومدي.
نسترن – آره شنيدم... ذکرِ خيرم بود!سلام بهراد خان!
(آخ که من چقد از لفظ "بهراد خان" بدم مياد.همونطور که داشتم سيگار پک مي زدم جواب دادم)
- سلام.
نسترن – خيلي وقته نديدمت...جوري که قيافه تو يادم رفته بود.
(تو رو خدا حرف زدنشو ببين! "قيافه تو"...انگار نه انگار که من از اين بزرگترم! منو بگو عاشق کي شده بودم!مي خواستم بگم ولي من قيافه ي نحس تو رو هيچ وقت فراموش نمي کنم...اما خويشتن داري به خرج دادم)
- خب حالا به ياد اورديد؟
نسترن – آره.
- خدا رو شکر.
نسترن – دايي نمياي پيش بقيه؟
مسعود – الان که داشتم پيش بهراد يه سيگار مي کشيدم...حواسم هم بايد به غذاها باشه.يه چند دقيقه ديگه ميام.
نسترن – پس من برم پيش بقيه.بوي سيگار حالمو بد مي کنه.
نسترن داشت از آشپزخونه بيرون مي رفت.
مسعود – خوش گلدي...
بعد از چند دقيقه مسعود گفت : تو برو بيرون منم چند دقيقه ي ديگه ميام،اگه با همديگه بريم خيلي تابلوئه.
قبول کردم و رفتم بيرون.خوشبختانه عليرضا به حدي گوشت تلخه که هيچکس کنارش نبود و چون جاي خالي ديگه اي هم پيدا نکردم دوباره رفتم و کنارش نشستم.مطمئنم که عليرضا هم از من متنفره...از قيافه ش معلومه.همون بهتر...اصلا دوست ندارم صداشو بشنوم.
يه نگاه به جمع انداختم.خوشبختانه کيوان رو نمي بينم.اما از اون بدتر نسترن که احساس صميمت شديدي بهش دست داده و رفته نشسته بغل باباي من! واقعا احمقانه ست...از بس که بهش رو دادن و لوسش کردن...درسته هيکلش کوچيکه اما واقعا بچه نيست که بخواد از اين حرکات بکنه.چقدم احساس ملوس بودن مي کنه.
عمه مژگان – داداش انقد لوسش نکن.
بابا – عزيز دلمه.
واقعا که خرس گنده خجالت هم نمي کشه!
بلاخره مسعود اومد.
مسعود – عليرضا پاشو برو اونور بشين.يالا بپر...
عليرضا که حتي جرأت نداره به مسعود چشم غره بره پا شد و رفت اونطرف.
- ديگه داشتم نااميد ميشدم.خوب شد اومدي...ببين خواهر زاده ت چه سيرکي راه انداخته.
مسعود خنديد: آره بابا...اين شغل شه.تو تازه ديدي؟
- توي اين چند وقت که نبودم عجب اخلاق گندي پيدا کرده.
مسعود – اوووووو... حالا کجاشو ديدي...
من و مسعود چند ثانيه سکوت کرديم و مشغول نگاه کردن به بقيه بوديم که نسترن با کنايه گفت : دايي مسعود که اصلا ما رو تحويل نمي گيره...از قديم گفتن نو که اومد به بازار...
عمه مريم – نسترن جون دايي ت کلا اخلاقش اينجوريه.
نسترن با يه حالت لوسي گفت: خب پس من چي کار کنم؟ دوست دارم لپ شو بوس کنم؟!
بعد هم پا شد اومد سمت مسعود.زير لب به مسعود گفتم :مسعود! فکر کنم مي خواد تو رو هم عين بابا داستان کنه...
مسعود سعي مي کرد نخنده و به نسترن گفت : باشه...فقط بغل و اين صحبتا رو فراموش کن.بيا لپمو بوس کن.همين.
نسترن – باشه.
نسترن اومد و کنار روي مبل کناري ،پيش مسعود نشست.
مسعود – دلقک نيومده ؟
نسترن – دلقک کيه؟
مسعود – کيوان! مگه چند تا دلقک داريم؟
نسترن- داييييي...چجوري دلت مياد در مورد کيوان اينجوري حرف بزني؟
مسعود – به راحتي.تازه مگه چجوري حرف زدم؟غير از اينه؟! حالا کجاست؟
نسترن – توي حياط...الان مياد بالا.من نمي دونم شما چرا با کيوان لج مي کني؟
مسعود – چون بسيار بي ادب و گستاخ و لوده ست.فقط هيکل گنده کرده.از نظر عقلي کاملا تعطيله.
مسعود که داشت اينا رو مي گفت حسابي خنده م گرفته بود.همه سکوت کرده بودن و داشتن به حرفاي مسعود گوش مي کردن.عمه مريم هم اخم کرده بود.مطمئنم اگه زورش مي رسيد مي زد مسعود رو کُتلت مي کرد.
نسترن- اتفاقا کيوان خيلي پسر باهوشيه.توي دانشگاه هم هميشه شاگرد اول ميشه.فقط يه کم شيطونه.اما بي ادب نيست!
مسعود – اتفاقا خيلي هم بي ادبه.اصلا تمام مشکلات اخلاقي ش به خاطر بي ادبي شه.هم بي ادبه،هم لوده...متاسفانه پدر و مادرش در زمينه ي تربيت ش اصلا تلاش نکردن.
عمه مريم – داداش ،شايد کيوان اينجور که شما ميگي باشه اما بچه ي با احساسيه.
مسعود – احساس که جاي ادب رو نمي گيره! بگذريم.حالا باباي اين پسر با احساست کجاست؟ نمياد؟
عمه مريم – گفته مياد...اما شايد کارش طول بکشه.
شوهر ِعمه مريم معمولا زياد کار مي کنه و خوشبختانه کمتر پيش مياد که ريخت نحس شو ببينم.شوهر ِ عمه مژگان هم که فوت کرده.
نسترن – دايي! اخلاق کيوان به کنار،در عوض خوشگل و خوشتيپه.
مسعود زد زير خنده : آره ...آره...همونه که تو ميگي.
نسترن – بهراد نظر تو چيه؟
- خب...چي بگم... نظري ندارم.
نسترن – به نظرت کيوان خوشتيپ نيست؟
- راستشو بخوايد نه.
نسترن با طعنه گفت : ميشه يپرسم چرا ميگي خوشتيپ نيست؟
- نظر شخصيه.البته دليل هم دارم.
نسترن – به نظر من که کيوان خيلي باربيه!
- بيشتر شبيه مجسمه ي "بودا" ست تا باربي! از اين مجسمه شکم گنده دکوري ها که ميذارن روي ميز.تا حالا ديديد؟؟!
مسعود همش مي خنديد...با خنده ي اون منم خنده م مي گرفت اما خودمو کنترل کردم.نسترن هم حسابي حرصش گرفته بود.
نسترن – حسوديت ميشه؟ کيوان خيلي هم لاغره.
- اگه ملاک چاق بودن فقط و فقط اينه که آدم شکم داشته باشه...کيوان يه شکم گنده داره.
مسعود – حالا تو چرا انقد سنگ کيوان رو به سينه مي زني؟ خوبيت نداره ها...مردم فکر بد مي کنن.
نسترن – وا يني چي دايي؟ کيوان عين داداشمه.
مسعود – ببين نسترن جون اين حرفا همه کشکه! فلاني مثه داداشمه و بماني مثه خواهرمه...به هر حال که اون داداش تو نيست و شما مي تونيد با هم ازدواج کنيد!
مسعود که اين جمله رو گفت نسترن يه نگاهي به من انداخت تا ببينه عکس العمل من چيه.من که عکس العملي نداشتم اما فکر کنم خودش حسابي کيف کرد.
بلاخره کيوان هم اومد.تيپ هميشگي رو زده بود و هيچ تعجبي نداره.اصلا خلاقيت به خرج نميده.اومد جلو و با مسعود دست داد.نه من به اون محل دادم و نه اون به من.به يه سلام خشک و خالي اکتفا کرديم.مسعود از جاش بلند شد و گفت : اينم که اومد،برم شامو بکشم.
عمه مژگان و عمه مريم هم رفتن توي آشپزخونه تا به مسعود کمک کنن.همه با هم مشغول حرف زدن بودن و منم يه سيگار روشن کردم.الکي الکي اعصابم به هم ريخته بود.فقط دوست داشتم شام رو بخورم و برم.خدا لعنت کنه اين مسعود رو...حالا منو مي خواست چي کار که گفت منم بيام؟! وقتي داشتم سيگار مي کشيدم همه چپ چپ نگاه مي کردن.چون اصولا توي خانواده ي ما اين چيزا جرمه و اگه دست اينا بود واسش زندان هم در نظر مي گرفتن.همه نگاه مي کردن غير از بابام...احتمالا مي خواست ثابت کنه که واسش مهم نيست.توجه اون هم براي من مهم نيست...
موقع شام من بين مسعود و عمو محمد نشسته بودم.خوشبختانه جوري نبود که احساس ناراحتي کنم.نسترن هم کنار عليرضا نشسته بود.البته با اون همه تعريفي که از کيوان مي کرد من توقع داشتم تو بغل اون بشينه.فکر کنم خيلي خودشو کنترل کرده.مسعود هم واسه اينکه حرص بقيه رو در بياره هي به من تعارف مي کرد.اعصاب همه رو به هم ريخته بود.من هم که زياد اهل تعارف تيکه پار کردن نيستم هر از گاهي سري تکون مي دادم.
مسعود – تو خانواده ي ما در حق خيلي ها اجحاف ميشه.مثلا کيوان شکمش عين دبه ست...اونوقت همه ميگن لاغره! اما هيچکس به بهراد نميگه لاغر...
کيوان يه قلُپ آب خورد و به مسعود گفت : چيه؟ حسوديت ميشه؟
مسعود – خفه شو! فکِـتو ببند ميمون...من به چيه تو حسوديم بشه آخه؟ دارم از تبعيض حرف مي زنم.
کيوان مي خواست جواب بده اما عمه مريم بهش اشاره کرد که چيزي نگه.در هر حال اگه جواب هم ميداد مسعود حالشو حسابي مي گرفت.هيچکس موقع غذا حرفي نميزد.همه داشتن به تلويزيون نگاه مي کردن.منم اصلا نمي تونستم غذا بخورم چون مامان يه بند داشت به من نگاه مي کرد.دهنمو سرويس کرد...معذب شده بودم واسه همين چيزي از گلوم پايين نمي رفت.بدم مياد يکي بهم زول بزنه،حالا هر که مي خواد باشه.
بعد شام رفتم توي اتاق و به مسعود اشاره کردم بياد.
- من برم ديگه...
مسعود – کجا؟ دو دقيقه اينجا بشين من الان ميام پيشت.
- نه ديگه ... جَو هم زياد خوب نيست.راحت نيستم.
مسعود – تو توي اتاق باش...تو که اينجا باشي کسي نمياد،خيالت راحت.منم يه چند دقيقه ديگه ميام.نيم ساعت باش بعد برو.
راضي شدم اما دوست داشتم زودتر برم.پنجره ي اتاق رو تا آخر باز کردم.هوا سرد بود ولي حس مي کردم دارم از گرما مي پزم! به ديوار تکيه دادم و منتظر شدم.بعد چند دقيقه مسعود اومد.
- اين چيه برداشتي اوردي؟کسي نديدت؟
مسعود – نه حواسم بود.
- فقط همينم مونده يه نفر از در بياد و بفهمه ما داريم مشروب مي خوريم.اونوقت ميگن بهراد ، مسعود رو شراب خور کرد.نمي گن که کرم از خودِ درخته!
مسعود – خيالت راحت...تا تو توي اتاقي کسي اينورا پيداش نميشه.
- خلاصه از ما گفتن بود...
سريع يه سيگار روشن کردم...پنجره باز بود و باد سرد بهمون مي خورد اما تا خرخره مست بوديم و سرما برامون اهميتي نداشت.
- دقت کردي توي اين رمان ها اونايي که مشروب مي خورن رفتارشون عين لاشي هاست؟
مسعود – من رمان نمي خونم.اما نمونه ي فيلمي ش رو زياد ديدم.
هر دو مون سکوت کرده بوديم که صداي تق تق در رو شنيديم.
کيوان – بيام تو؟
مسعود – چي کار داري؟
کيوان – مي خوام بيام پيش شما.
مسعود به من گفت : اگه اومد داخل آدم حسابش نکن.عددي نيست.
- اصلا واسم مهم نيست که کسي بفهمه.واسه تو بد نشه؟
مسعود – گفتم که...عددي نيست.کيوان بيا تو...
کيوان اومد و رفت رو به روي ما،کنار پنجره نشست.دستشو جلوي دماغش تکون داد و گفت : پووف...چه بوي سيگاري مياد.
مسعود – چشم بسته غيب ميگي؟ خب داريم سيگار مي کشيم ديگه...
کيوان – اين چيه؟
مسعود – شربته!
کيوان – مسخره مي کني؟
مسعود – سوالت مسخره بود اما مسخره نکردم.جدي ميگم.مي خوري؟
کيوان – واقعا که...درسته من نماز نمي خونم اما مسلمون که هستم!
مسعود - خب که چي؟ تازه هر کس مسئول اعمال خودشه.ما مي خوريم...تو چرا ناراحتي؟ راستي بچه مسلمون! اسم اون دوست دخترت چي بود؟
کيوان مثه لبو تا بناگوش قرمز شد.خوشم اومد...خيلي ادعاي مسلموني مي کرد.ما مشروب مي خوريم اما دختر بازي نمي کنيم! با ناموس مردم هم کاري نداريم.
نيم ساعتي گذشت...ديگه حوصله نداشتم بمونم.با مسعود خدافظي کردم و از خونه زدم بيرون.به خونه رسيدم و از ماشين پياده شدم تا ماشين رو توي حياط پارک کنم.متوجه شدم که يه نفر کنار تير برق جلوي خونه ايستاده.چون هوا تاريک بود دقيقا نتونستم چهره شو ببينم.قد بلندي داشت...هيکلش هم درشت بود.فکر کردم شايد منتظر کسي باشه...توي کوچه هم هيچکس نبود.ازش چيزي نپرسيدم....اصلا به من چه؟! خيلي هم مشکوک مي زنه.ماشين رو زدم توي حياط و درو بستم.در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.
از ديدن اين صحنه شوکه شدم.قبل از اينکه برم خونه ي مسعود اينجا اين ريختي نبود! همه جا به هم ريخته بود.انگار توي خونه طوفان اومده بود.در کمد ديواري ها باز بود و همه ي وسيله هاي داخلش بيرون ريخته شده بود.نکنه مستم! نه...اين لعنتي خيلي واقعيه.رفتم توي پذيرايي و ديدم اونجا هم همين وضعيت رو داره.مبل ها چپه شده بودن...يه نفر از قصد اينجارو به هم ريخته.حتما دزد اومده.ولي به کادون زده چون چيزي براي دزدي وجود نداره.شايد هم سورن خواسته باهام شوخي کنه چون مي دونه من در اتاق ها رو قفل نمي کنم! اما نه...سورن مگه بيماره؟! بعدم اين شوخي خيلي پشت وانتيه.
سريع موبايل قشنگه رو برداشتم و به سورن زنگ زدم.وضعيت خونه رو واسش توصيف کردم.از صدام فهميده بود نگرانم...
سورن – به پليس زنگ زدي؟
- نه...اگه دزد هم بوده ظاهرا چيزي نبرده.
سورن – از کجا مي دوني؟ بگرد...شايد چيزي برده باشه.
- مطمئنم...آخه چيزي براي دزدي نبود.
سورن – اه... حالا تو زنگ بزن.به هر حال بدون اجازه وارد خونه ت شدن.به پليس زنگ بزن منم الان ميام اونجا.
موقتا با سورن خدافظي کردم و با پليس تماس گرفتم.حدودا يه ربع گذشت که سر و کله ي سورن پيدا شد.يه نگاهي به خونه انداخت و گفت : اوه ...اوه...ريدن تو خونه ت.همه جا رو گشتي؟ شايد چيزي رو بلند کرده باشن!
- آره اتفاقا گشتم...کيف مو بردن.
سورن – واااي،حالا چي توش بود؟
- بيست تومن پول و چند تا تراول 50 تومني،دو تا نيم سکه و يه سکه بهار آزادي و ...
سورن – خب...ديگه چي؟
- هيچي ديگه ابله...ميگم چيزي نبردن.اصلا چي داشتم که ببرن؟ زنگ زدن...فک کنم پليس اومد.
سريع پريدم توي حياط و درو باز کردم.
مامور – سلام.شما گزارش سرقت داده بوديد؟
- بله بفرمائيد داخل...
دو تا افسر نيروي انتظامي اومدن تو.همسايه ها ماشين نيروي انتظامي رو که دم در ديدن جلوي خونه جمع شدن.حوصله ي توضيح دادن به اونارو نداشتم براي همين در حياط رو نصفه باز گذاشتم و رفتم داخل.
مامور- چيزي هم بردن؟
- فکر نمي کنم...نه...اما مشخصه که خيلي گشتن؟
مامور – شما کِي از خونه بيرون رفتيد و کِي برگشتيد؟
- حوالي ساعت هفت شب رفتم و نيم ساعت پيش،ساعت 10 برگشتم.
مامور – حتما آشناست...چون مي دونسته خونه نيستيد و سر شب اومده.
- به نظرم اينطور نيست.
مامور – چرا؟
- چون اگه آشنا بود مي دونست که من آه در بساط ندارم.مي بينيد که چيزي هم نبردن...
مامور آگاهي يه کم فکر کرد و سري تکون داد.يه دفعه سورن از توي اتاق خواب منو صدا زد :"بهراد يه لحظه بيا"...مامورها هم همراهم اومدن توي اتاق.
- چي شده؟ چيزي رو بردن؟
سورن – نه ...مطمئنم خودت اين بلا رو سر تختت نيوردي...
به تخت يه نگاهي انداختم.انگار يه نفر با چاقو به تشک ِ تخت ضربه زده بود.فقط يه گوشه ي تخت اينجوري شده بود.تمام پارچه ش تيکه تيکه شده بود.پنبه هاش هم بيرون ريخته بودن.ترسيده بودم...نکنه اين يه هشدار بود.اما از طرف کي؟
مامور – کسي با شما خصومت شخصي نداره؟
- نمي دونم...نه...اگر هم باشه به حدي نيست که بخواد اينجوري انتقام بگيره.
مامور – مطمئنيد؟ بين اطرافيان تون با کي مشکل داريد؟
سورن – با پدرش.
- البته در حد جر و بحث...
مامور – به هر حال...چيزي رو نبردن پس جرمي واقع نشده.کار ما اينجا تموم شد...اما اگه اتفاقي افتاد سريعا با پليس تماس بگيريد.
سورن – دستتون درد نکنه....واقعا کمک بزرگي بهمون کرديد.
مامور – بله؟
- چيزي نگفت،خيلي لطف کرديد،به سلامت.
مامور ها رو تا دم در بدرقه کردم.من اين همه همسايه داشتم و بي خبر بودم! ببين چقد آدم جمع شده!يکي از همسايه ها داشت از مامور آگاهي پرس و جو مي کرد.اونا هم چيزي نگفتن و سعي کردن ردشون کنن،اما مگه ول کن بودن؟!
قسمت دوم
با سورن خونه رو مرتب کرديم.سورن ازم خدافظي کرد و رفت.ساعت نزديک يک شب بود.به شدت خسته بودم.يادم افتاد که هنوز ظرفاي غذاي ناهار رو نشستم.بدون اينکه زحمت شستن ظرفا رو به خودم بدم،توي رختخواب دراز کشيدم و خوابيدم.بخاطر نَشستن به موقع ظرف ها ناراحت نبودم،اما اون لحظه انگار وجدانم ناراحت شد به ذهنم رسيد که نصف شب به آشپزخونه برم و ظرفا رو بشورم.
به هر حال به آشپزخونه رفتم تا ظرف ها رو بشورم اما به محض شروع متوجه شدم که دستام از داخل ظرفا رد ميشه ... بدون اينکه اونا تکوني بخورن.جاي تعجب بود که اصلا وحشت نکردم.تنها فکري که به ذهنم رسيد اين بود که "وقت تلف کردنه".برگشتم که به سمت پذيرايي برم.همه چيز توي خونه به حالت قبل بود.تنها فرق قضيه اين بود که به جاي راه رفتن،داشتم با فاصله ي چند سانتي از زمين پرواز مي کردم.وقتي به رختخواب نزديک شدم انگار براي يه لحظه وقفه اي در هوشياري م ايجاد شد و بعد ...
از خواب بيدار شدم و ديدم توي رختخوابم! اون لحظه متوجه شدم که از کالبد خودم خارج شده بودم و ترس برم داشت.بدنم بي حس و قدرت حرکت ازم سلب شده بود.داغ شدم...قلبم به شدت مي تپيد...چند لحظه توي رختخواب موندم تا بي حسي م از بين رفت و ضربان قلبم به حالت عادي برگشت.
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا واسه خودم چايي درست کنم و از شوک خارج بشم.ساعت نزديک چهار صبح بود.اين دفعه واقعا ظرفا رو شستم و توي آشپزخونه روي زمين نشستم و به ديوار تکيه دادم.حسابي کلافه بودم و بيشتر از کلافگي ترسيده بودم.يه سيگار روشن کردم.
ياد اون مرد هيکلي که سر شب جلوي خونه ديدم افتادم...چرا فراموش کردم درباره ش با پليس حرف بزنم! شايد اين بهم ريختگي خونه کار اون بوده باشه؟! اما نه...من که اونو نمي شناختم! با همديگه خصومتي نداريم...اگرم دزد بوده چرا چيزي رو نبرده؟! چرا تختم رو تيکه پاره کرده؟ از اتفاقي که توي خواب برام افتاده بود ترسيده بودم.مي ترسيدم دوباره بخوابم و تکرار بشه.صداي باد بيشتر منو مي ترسوند.خدايا ! چرا همه ي اتفاقاي بد رو امشب واسه من حواله کردي؟
عقلم به جايي قد نميده...نمي تونم دليل منطقي براي اتفاقاي امشب پيدا کنم.کارم به جنون نکشه خيلي شانس اوردم.بدون اينکه متوجه بشم چند تا سيگار کشيدم.کم کم هوا داشت روشن ميشد.ترسم کمتر شد و رفتم بخوام.
صداي زنگ خونه رو شنيدم...به زور چشمامو باز کردم و به ساعت ديواري نگاه کردم.ساعت ده و نيم صبح بود.لامصب چقد وحشيانه زنگ مي زنه.به زحمت از جام بلند شدم و رفتم درو باز کردم.
- اه...تويي؟!
سورن – چه استقبال گرمي.خوبي؟ افتضاح به نظر مي رسي.
- در هم ببند.
خودمو روي مبل ولو کردم.هنوز خسته بودم.
سورن – چته؟ ديشب که بايد زود خوابيده باشي.درس خوندي؟برگه هاي نوربها رو تصحيح کردي؟
- نه بابا.حوصله ي خودمم ندارم.چه برسه به درس و مشق.
کل ماجراي ديشب رو براي سورن تعريف کردم.از جمله جريان اون مرد جلوي خونه.
سورن – خـــــاک بر سرت.ماجراي اون يارو مَرده رو يادت رفت به پليس بگي؟
- مثلا اگه مي گفتم چي کار مي کردن؟
سورن – همون لحظه مي رفتيم از همسايه ها پرس و جو مي کرديم...شايد همون اطراف بود و گيرش مي نداختيم.
- اگه هيچ کاره بود چي؟
سورن – اونوقت ما رو به خير و اونم به سلامت.حالا مرده چه شکلي بود دقيقا؟
- صورتشو که نديدم.چون يه کلاه لبه دار روي سرش بود.قدش خيلي بلند بود.هيکلش درشت بود.فکر مي کنم يه پالتوي مشکي هم پوشيده بود.
سورن – عجب ظاهر خرکي اي! آدم به اين مشکوکي رو فراموش کرده بودي؟واقعا که...راستي مهموني چطور بود؟
- مزخرف.
سورن – چه باحال.بهراد تا حالا بهت گفتم خيلي بي ذوقي؟
- آره.
سورن – مثلا الان تو بايد قاطي کني و به من تيکه بندازي...اعتراض کني...بگي بي ذوق خودتي و از اين حرفا...واقعا که بي ذوقي.
- خب حالا گير نده.اون برگه هاي بي صاحاب مونده ي نوربها رو از توي کيفم بردار تا تصحيح شون کنيم.
سورن - فکر خوبيه...مي خوام از چند تا از بچه ها انتقام بگيرم.
****
سورن – ميترا 16 گرفت.حال کردي؟
- ميترا کيه خوشگلم؟
سورن – همون دختره که نگات مي کرد...پرشيا داشت...
- هموني که مي خواستي منو بهش قالب کني؟ الان خيالت راحت شد اسمشو گفتي؟
سورن – خيليييي.از قصد دنبال برگه ي اون بودم.
- هيچوقت گول نگاه کردن ديگران به "من" رو نخور،چون معمولا به خاطر نفرته.مثلا همين ديشب مامانم زوم کرده بود روي من.متوجه شدم داره چشم غره هم ميره.
سورن – فکر نمي کنم اينجوريا هم باشه.خيلي سخت ميگيري.امروز آخرين جلسه دانشگاه ،قبل از عيده.مياي؟
- آره ديگه...ميام.پس فکر کردي کشکه؟ تا حالا هم کلي غيبت داشتم.
****
پارکينگ دانشگاه جا نداشت و مجبور شديم ماشين رو بيرون پارک کنيم.البته زياد فرقي هم نمي کرد.با اين همه ماشين درست و درمون کسي ماشين منو نمي بره.
سورن – ببين رنگ موي اون دختره چقد بي ريخته،قهوه اي بد رنگ! اَه...
- خفه شو بابا خيط مون کردي.چقد تو بي تربيتي.اصلا به تو چه؟
سورن – فقط نظرمو گفتم.
- نظرتو آروم تر بگو.دوست داري برگرده بگه "به تو چه"؟
سورن – خب موهاشو خيلي بيرون گذاشته،منم نظرمو گفتم.اگه خيلي ناراحته انقد بيرون نذاره موهاشو.
- باشه بابا...بي خيال.
رفتيم و مثل هميشه آخر کلاس نشستيم.سورن که همش به اين و اون نگاه مي کرد و مي خنديد.هر کي ندونه فکر مي کنه مخش تاب داره انقد با خودش مي خنده! منم که نگران برگه هاي امتحان مون بودم.الان استاده مي فهمه ما هيچي بارمون نيست.حسابي آبروريزي ميشه.اما چه ميشه کرد!کاريه که شده.
- باز به چي مي خندي؟
سورن – مانتوي اون دختره خيلي آلوپلنگيه.چجوري روش شده اينو بپوشه!
- اينارو ولش کن.به امتحان کوفتي که دادي فک کردي؟
سورن – فکر کردن نداره ديگه...گفتم که گند زدم.چيه؟مي ترسي فلکت کنه؟
- نخير.مي ترسم خيط مون کنه.اصلا چرا دارم اينارو به تو ميگم؟!
بلاخره نوربها اومد.بيشتر بچه ها نگران امتحان شون بودم.تا اونجايي که من مي دونم هم کسي به جز دو سه نفر امتحانش رو خوب نداد.همين که استاد نشست چند تا از بچه ها درباره ي امتحان ازش پرسيدن.
نوربها – دانشجوهاي عزيز! گوش کنيد.در مورد امتحاني که گرفتم،هنوز فرصت نکردم به برگه ي همه تون برسم اما امتحان دو تا از دانشجوهاي خوب کلاس رو تصحيح کردم (يه نگاهي به من و سورن انداخت و سرشو به نشونه ي تأسف تکون داد) اصلا خوب نبود.
سورن آروم گفت : منظورش از خوب، ماييم؟!
نوربها – در هر صورت بايد برگه هاي بقيه رو هم ببينم...اگه اونا هم همينجوري بودن احتمالا اين نمره رو در نظر نگيرم.
بچه ها خوشحال شدن و از نوربها تشکر کردن.عجب استاد باحاليه.سابقه نداشته کسي به من و سورن بگه "خوب"!!!
سورن – اَه...ببين وقت گرانبها مونو بيهوده صرف چي کرديم! کاش اون روز نيومده بوديم ها...لعنت.
- بهمون لطف کرده،طلبکاري؟
استاد اين جلسه رو گذاشته بود براي رفع اشکال بچه ها.من و سورن هم که کلا کِرکِره ها رو کشيده بوديم پايين.از بس که درس نخونده بوديم هيچي از حرفاي بقيه نمي فهميديم.نمي دونم اين نوربها چجوري ما رو جزء دانشجوهاي خوب محسوب کرده بود! البته کلا من با اين درس کيفرشناسي مشکل دارم.از اولش هم دوست نداشتم حقوق بخونم...هميشه دوست داشتم هنر بخونم اما بابام قبول نمي کرد.اصرار داشت که دکتر- مهندس بشم...چون بابام نذاشت هنر بخونم از سر لج و لج بازي اين رشته رو انتخاب کردم.
کلاس تموم شد.من و سورن براي اون روز کلاس ديگه اي نداشتيم.وارد سالن دانشگاه شديم.عجله اي براي بيرون رفتن از دانشگاه نداشتيم براي همين آروم راه مي رفتيم.
سورن – اين نوربها عجب خريه.
- خيلي بي تربيتي.
سورن – جدي ميگم...آخه به من و تو گفت "دانشجوهاي خوب"!!! حالا من که هيچي...واقعا خوبم.به خاطر رفيق ناباب به اين روز افتادم.اما تو چي؟! از قيافه ت هم معلمومه (زد زير خنده)
- خفه شو.خودت چي؟ با اون موهاي مش کرده ت! خجالت نمي کشي؟ مثلا پسري خير سرت.آبروي پسرا رو بردي.
سورن – برو بابا.الان بيشتر پسراي مشهور موهاشونو رنگ مي کنن.تازه دخترا واسه شون سر و دست هم مي شکنن.
- مثلا؟!
سورن – مثلا همين آدام لامبرت!
-اولا اون توي آمريکا ازين کارا مي کنه.اينجا ايرانه...ثانيا به نظرم اصلا هم خوشگل نيست.
سورن – نه پس...تو خوشگلي! حسوديت ميشه؟
- من خوشگل نيستم اما اونم خوشگل نيست...به هيچ وجه!
مشغول صحبت بوديم که يه نفر گفت "سلام".سريع بحث رو جمع کرديم.
سورن – سلام خانوم هاشمي و ...
ميترا – افشار.
سورن – بله بله...افشار.حالتون خوبه؟
سيما – ممنون.يکي از بچه ها گفت که استاد برگه هاي بقيه رو به شما داده.درسته؟
سورن – بله.
سيما – ميشه بپرسم ما دو تا چند گرفتيم؟
سورن – استاد گفت که اون برگه ها ملغي شدن.
ميترا – ما دوست داريم بدونيم.
سورن – شرمنده اما دادمشون به آقاي نوربها.اگه دوست داريد از خودش بپرسيد.
ميترا يه چشم غره به سورن رفت.خيلي تابلو بود که داره اذيت شون مي کنه.مطمئن بودم که يادشه چند شدن.اين بشر کلا مي خواد حرص همه رو دربياره.
- خانوم افشار...فکر مي کنم شما 16 شديد.
ميترا – واااي! جدي ميگيد؟ خيلي خوشحال شدم.مثه اينکه شما اصلا خوب نداديد.
- فکر مي کنم...البته اهميتي نداره.
سيما – راستي داشتيد در مورد کيفر شناسي حرف مي زديد؟
من مي خواستم بگم نه اما سورن قبل من با يه بله جوابشون رو داد.سورن داشت در مورد درس با سيما و ميترا حرف ميزد که وارد حياط دانشگاه شديم.حواسم به حرف زدن اونا نبود...در واقع برام مهم نبود.اصلا خوشم نمياد درباره ي درس و دانشگاه حرف بزنم.همين که مي خونم کلي هنر کردم.
توي فکر بودم که سورن گفت : بهراد ما ترم پيش حقوق تطبيقي رو بر..دا..ش...حالت خوبه؟
متوجه شدم هر سه تاشون دارن با تعجب نگام مي کنن؟رو به سورن گفتم : چي شده؟شاخ دراوردم؟
سورن – خون رو روي صورتت حس نمي کني؟
به صورتم يه دست کشيدم و تازه متوجه شدم...خون دماغ شدم! چه بد شانسي اي.
ميترا – دستمال داريد؟ مي خوايد بهتون بدم؟
سورن – خيلي ممنون.با اين چيزا حل نميشه.بايد بريم سرويس بهداشتي.
تا به حال هيچوقت خون دماغ نشده بودم.اما خوب شد.حداقل بحث کزايي سورن در مورد درس تموم شد.من که مي دونم سورن اهل درس خوندن نيست.الکي داشت وقت اون بنده هاي خدا رو هم مي گرفت.
با ميترا و سيما خدافظي کرديم و رفتيم توي دستشويي.همه با تعجب نگاه مي کردن.متنفرم از اينکه يکي بهم زول بزنه.اعصابم به هم ريخت.لامصب چقدر هم خون اومد.تي شرتم هم خوني کرد.خوب شد هنوز هوا تا حدودي سرده و کاپشن دارم.وگرنه خيلي جلب توجه مي کرد چون تي شرتم خاکستري بود.
سورن – از فرصت استفاده کن و با انگشت توي دماغتو تميز کن که اگه چيز ديگه اي هم توشه دربياد.
- خيلي کثيفي.
سورن – تو که بلاخره اين کارو مي کني...چرا افه مياي؟
- گيريم که من اين کارو بکنم...تو بايد جار بزني؟
سورن – جهت يادآوري گفتم.چي شد که اينجوري شدي؟
- نمي دونم.شايد به خاطر آفتاب بود.
سورن – هوا که ابري بود پروفسور.نکنه سرطان خون گرفتي و نمي خواي به من بگي؟
- جدي هوا ابري بود؟ لابد به خاطر فصل بهاره.آخه يه سري از گرده هاي گل هستن که باعث خون دماغ شدن آدم ميشن.
سورن – هنوز که بهار نشده...هيچ گلي هم در نيومده.
- مثه اينکه بدت نمياد من سرطاني،چيزي بگيريم.
سورن – منو بگو به فکر سلامتي چه خري ام! منظورم اينه که برو دکتر.
- خب منظورتو واضح بگو.باشه اگه دوباره اتفاق افتاد ميرم.
از دستشويي که بيرون اومديم،ديديم سيما و دوستش اون طرف سالن،رو به روي در سرويس بهداشتي وايسادن.
سورن – ببين چقد خاطرتو مي خوان،هنوز نرفتن.
- جَو نگيرت.از کجا معلوم به خاطر ما وايسادن؟!
سورن – معلوم ميشه.
دو تايي چند قدم جلو اومدن.واقعا دوست نداشتم اين منتظر موندشون صرفا به خاطر من باشه وگرنه بايد تا چند وقت دري وري هاي سورن رو تحمل کنم.
سيما – چي شد؟
سورن – خون دماغ شد...خودتون که ديديد.
سيما – مي دونم،منظورم اينه که الان خوبن؟
سورن – آهان،پس معناي چي شد اينه.مي بينيد که...ديگه خون نمياد.نگران شديد؟
سيما – من که نه...
سورن – دوستتون نگران شد؟
سيما – آقاي يوسفي چرا انقد پيله کرديد؟ اشکالي داره اگه نگران همکلاسي مون بشيم؟
سورن – چرا عصباني ميشيد؟همينجوري پرسيدم.
- بهتره ديگه مزاحم خانوما نشيم سورن.بفرمائيد...خدافظ.
اگه ول شون مي کردم تا صبح سر چيزاي الکي بحث مي کردن.من موندم اگه دخترا انقد با پسرا مشکل دارن و سريع حرفشون ميشه کلا چرا با هم حرف مي زنن؟
سورن – سوييچ رو بده من رانندگي کنم،نمي خوام اول جووني برم زير ماشين،کُتلت بشم.
- فقط خون دماغ شدم،يادت که نرفته.
سورن – به هر حال...راستي ديدي بچه ها چقد نگرانت بودن؟! بهت که گفتم...اين دختره ازت خوشش اومده؟
- کي؟
سورن – ميترا ديگه...نديدي وايساده بودن احوالتو مي پرسيد ؟
- اون که چيزي نگفت.
سورن – خوب خودش روش نشد.فک کردي همه مثه خودت چش سفيدن؟
- ببين کي به کي ميگه چش سفيد! حالا گيريمم که اينجوري باشه.خودت مي دوني که من اهل دوست دختر و اين چيزا نيستم...وقتشم ندارم.
سورن – خب ازش خواستگاري کن.
- بي خيال...هنوز قضيه ي خواستگاري از نسترن روي وجدانم سنگيني مي کنه.
سورن – خفه شو بابا.همونم اگه يه کم پافشاري مي کردي بهت مي دادنش.همش يه بار خواستگاري کردي...معلومه طرف فکر مي کنه دوسش نداري که با يه نه شنيدن کنار کشيدي.
- خوشتيپ! برگشته ميگه حالش از من به هم مي خوره.پافشاري کيلو چنده؟
سورن – اما خودمونيم...نسترن هم خوشگله ها.اگه زنت ميشد حسابي سود کرده بودي.
سورن يه چند ثانيه مکث کرد و گفت : غيرتي نشدي من گفتم نسترن خوشگله؟
زدم زير خنده و گفتم : نه چون خوشگل نيست.در ضمن نسترن نه خواهرمه که بخوام غيرتي بشم،نه زنم.هر چي مي گذره هم بيشتر ازش متنفر ميشم.
سورن – بس که خري.من که چند بار ديدمش ازش خوشم اومد.لاغر اندام...چشماي آبي...
- بسه ديگه...حوصله ي اين حرفا رو ندارم.در ضمن بايد بهت بگم که خيلي هيزي!
سورن با طعنه گفت :آره تو درست ميگي.
- نزديک خونه ت نگه دار،بقيه شو خودم ميرم.
سورن – تا خونه مي رسونمت،من پياده ميرم.نمي خوام خونِت بيفته گردنم.
- هر جور راحتي.
وسط اتاق،جلوي تلويزيون دراز کشيده بودم.داشتم از گشنگي تلف مي شدم اما حوصله ي غذا درست کردن نداشتم.خدايا چي ميشد الان يکي بود واسه من يه قرمه سبزي حسابي درست کنه! در حال حاضر اين بزرگترين آرزومه...سعي کردم به غذا فکر نکنم چون بدتر داشت گشنه م ميشد.
فکرم رفت سمت بابام...توي اين چند سالي که از خونه زدم بيرون دوست نداشتم زياد به خونوادم فکر کنم.از اون زمان به بعد شايد کمتر از چند تا جمله با مامان و بابام حرف زدم.يادمه بابام هميشه بچه هاي ديگه ي فاميل رو توي سر من مي کوبيد.نمي دونم اونا چي کار کرده بودن که بابام انقدر بهشون ارادت داشت؟ مگه غير از اينه که اونا فقط زبونشون درازه! يادمه بچه که بوديم کيوان و عليرضا و نسترن و نسرين همش از سر و کول هم بالا مي رفتن.من علاقه اي به در جمع بودن نداشتم و هميشه بهم انگ بي عُرضگي مي زدن! واقعا مسخره ست...حتما بايد مثل ميمون از سر و کول بقيه بالا مي رفتم!!
يادمه هفت يا هشت سالم بود.اون زمان خونه ي ما و عمه مريم چند خونه با هم فاصله داشت.يه بار که داشتم با کيوان توي حياط خونه مون بازي مي کردم،در حين بازي از پله ها هولم داد و روي زمين افتادم.دست راستم درد شديدي داشت.به حدي که نفسم بالا نميومد.دوست نداشتم جلوي کيوان گريه کنم...هم غرورم اجازه نميداد و هم مي ترسيدم تا يه عمر مسخره م کنه.ديگه بازي رو ادامه نداديم و رفتم خونه ي خودمون.به مامانم گفتم که دستم خيلي درد مي کنه.مامان گفت که منتظر بابا بمونم تا بياد و باهاش بريم پيش دکتر.اون زمان بابام خيلي دير از سر کار بر مي گشت.تا ساعت 10 شب با اون درد شديد ساختم تا اينکه بابام اومد.بعد از اينکه خيلي ريلکس شامش رو خورد مامان بهش گفت:"دست بهراد خيلي درد مي کنه،بيا ببرش دکتر".بابا سيگارشو روشن کرد و با بي خيالي گفت :"خودش خوب ميشه".اون لحظه بغض گلومو گرفت.حتي به خودش زحمت نداد بياد ببينه من چمه! توي اون مدت با دست چپم،دست راستم رو نگه داشته بودم.اگه دستم رو از زيرش برمي داشتم شديدا درد مي گرفت.نفسم رو حبس کردم و سعي کردم خيلي آروم آستينم رو بالا بزنم تا ببينم دستم چه شکلي شده.به آرومي آستينمو بالا زدم.استخون دستم،بالاتر از مچ يه کم برآمدگي داشت.انگار استخون دستم از وسط نصف شده بود.دستم شکسته بود اما مطمئن بودم که بابام اهميتي نميده.تا اينکه صبح شد و مامان منو برد پيش دکتر.
ديگه دوست ندارم به اين چيزا فکر کنم...اما دوست هم ندارم فراموش کنم چون نمي خوام ببخشمشون.براي من انتقام از بخشش شيرين تره.به بابام که زورم نمي رسه اما اميدوارم يه روز بتونم حال کيوان رو بگيرم.
با صداي زنگ موبايل به خودم اومدم.سورن بود...
سورن- سلام بهراد.خوبي؟
- ممنون،تو خوبي؟
سورن – آره...بهتر شدي؟
- گفتم که...خوبم.
سورن – برنامه ت واسه فردا چيه؟
- کار خاصي ندارم.چطو؟
سورن – گفتم اگه کاري نداري با همديگه بريم خريد...
- الان دم عيده...همه جنس هاي مزخرف رو ريختن واسه فروش.
سورن – بلاخره مياي يا نه؟
- باشه ميام.
سورن – فردا مي بينمت.
- فعلا...
***
صبح حوالي ساعت ده و نيم سورن بهم اس ام اس داد که آماده بشم. تازه از خواب بيدار شده بودم و اشتهاي صبحونه خوردن نداشتم.معمولا وقتي تازه از خواب بيدار ميشم نمي تونم چيزي بخورم.سريع صورتمو شستم و رفتم آماده بشم.يه تي شرت سفيد که آستين هاي خاکستري داشت پوشيدم و شلوار جين مشکي.موهام هم مثل هميشه زدم بالا...کاپشن مشکيه رو تنم کردم و منتظر موندم.يه نيم ساعت گذشت اما از سورن خبري نشد.اعصابم داشت خورد مي شد.بهش زنگ زدم.
- کدوم گوري موندي؟
سورن – آخ...ببخشيد.يه مشکلي پيش اومده.
- چه مشکلي؟
سورن- هيچي بابا...مامانم زنگ زد و گفت ننه بزرگم اينا اومدن خونه مون.آب دستمه بذارم زمين و برم اونجا.
- خب يه خبر مي دادي که من برم ادامه ي خوابمو ببينم.
سورن – ببخشيد ديگه.فردا حتما ميام.
- زحمت نکش.فردا تنهايي تشريف ببر خريد.
سورن – حالا ناز نکن...بعدا با هم حرف مي زنيم.کاري نداري؟
- نه فعلا...
سورن – فعلا...
اَه...بعد نود و بوقي به روز خواستم با خيال راخت بخوابم...اونم سورن خرابش کرد!
ديگه خوابم هم پريده بود.با خودم فکر کردم حالا که سورن نمياد بهتره خودم تنها برم.شايد يه چيزي هم براي عيد خريدم.البته چون کسي به جز مسعود و سورن خونه ي من نمياد،نيازي نبود آجيل و شيريني بخرم...اما خوب...خودمم دوست داشتم از اين چيزا بخرم.برام خوشايند بودن...
ماشين رو با خودم نبردم چون دم عيد توي شهر جاي پارک کم گير مياد.به خيابون اصلي شهر رفتم.انواع و اقسام مغازه هاي شهر توي اين خيابون بودن.بعد چند دقيقه که توي خيابون قدم زدم و چيزي براي خريد گير نيوردم احساس گرسنگي بهم دست داد.تصميم گرفتم براي خوردن صبحونه به يه رستوران در اون نزديکي برم.داشتم راه مي رفتم که به طور تصادفي به اون سمت خيابون نگاهي انداختم.عرض خيابون سيزده چهارده متر بود که جا براي توقف دو رديف ماشين در دو طرف خيابون و عبور چهار رديف ماشين داشت.درست مقابل من در پياده روي اون سمت خيابون،مادربزرگم ايستاده بود.مادربزرگم پنج سال پيش فوت کرده بود و تا چند ماه قبل از فوتش نتونستم به ديدنش برم.از ديدنش شوکه شده بودم.شکل و شمايلش دقيقا همونطور بود که براي خريد مي رفت:مانتو و لباس هاي مشکي با يه چرخ خريد.اون حتي نيم نگاهي هم به من ننداخت که خدا رو از اين بابت شکر مي کنم چون حتما دچار ضعف اعصاب مي شدم.
هر چند توي اون موقع از روز خيابون خيلي پر تردد بود،به نظرم رسيد که براي يه لحظه هيچ ترددي صورت نگرفت.يادم نمياد ماشيني ديده باشم که از خيابون عبور کنه.فقط مادربزرگم اونجا بود و خيال داشت از خيابون رد بشه.وقتي به اين سمت اومد چيزي نمونده بود قبض روح بشم.احساس کردم موهاي تنم سيخ شده.خوشبختانه يکراست به سمت من نيومد.اول يه کم در جهت چپ من جلو رفت و بعد با حفظ همون فاصله از خيابون عبور کرد و وارد يه فروشگاه بزرگ شد.بمحض اينکه مادربزرگم از نظرم ناپديد شد،به سرعت دويدم و خودم رو به نزديک ترين رستوران رسوندم.
صداي زنگ در رو شنيدم.نمي دونم چرا جديدا زنگ خورم انقد زياد شده؟! خونه ي منم خيلي قديميه و واسه همين آيفون نداره...هر کي زنگ مي زنه مجبورم تا دم در برم.بلاخره رفتم و درو باز کردم.مسعود بود.بعد از سلام و احوال پرسي اومد داخل.
خواستم ماجراي ديدن مادربزرگ رو واسش تعريف کنم اما منصرف شدم.فکر کردم شايد خيالاتي شده باشم.
مسعود – بهراد! چرا قيافه ت اينجوري شده؟
- چحوري؟
مسعود – يه جور خاصي.
- ممنون از توضيحات کاملت.
مسعود با خنده گفت – نه نه...ميگم.آخه دقيقا خودمم نمي دونم.اما انگار تغيير کردي.رنگ پوستت کِدِر شده.عين روح شدي.
- نکنه دارم مي ميرم؟
مسعود – نمي دونم...ممکنه.
- خفه شو...غرض از مزاحمت؟
مسعود – مرض! پا ميشم مي زنم لِهِت مي کنم ها...
- اومدي وقت منو گرفتي که بگي پوستت کدره؟
مسعود خنديد و گفت : نه بابا...مرده شور پوستتو ببره.اومدم بگم يه کاري واسم پيش اومده که اين دو روز آخر سال رو نمي تونم خونه باشم.وضعيت خونه هم افتضاحه.خواستم ازت بخوام امروز يا فردا بري خونه ي منو يه ذره مرتب کني.
- عزيزم! يه لقمه نون کمتر بخور...يه نوکر بگير.
مسعود – بهراد اذيت نکن ديگه.بيا اينم کليد.
کليد ها رو بهم داد و خدافظي کرد.خيلي عجله داشت.چون مسعود مهندسي عمران خونده هر از گاهي از طرف شرکت شون براي کاراي عمراني بايد بره مأموريت.در اين مواقع زحمت زندگي ش رو مي ندازه گردن من!
بعد از ناهار آماده شدم که برم خونه ي مسعود.توي آينه يه نگاهي به خودم انداختم.تغيير زيادي نکردم...فقط به قول مسعود پوستم يه جوري شده.نکنه سرطاني چيزي گرفتم...البته چه فرقي مي کنه؟ من که يه موقعي مي خواستم خودکشي کنم حالا مفتي مفتي دارم مي ميرم.از اين فکر خنده م گرفت.بلاخره راهي خونه ي مسعود شدم.
****
خب...وضعيت خونه ش آنچنان هم بد نيست.فقط يه ذره به هم ريخته س...چون واسه مسعود زياد مهمون مياد براش مهمه که لااقل توي عيد خونه ش تميز باشه.اول از اتاق خواب ها شروع کردم.داخل کمد ها رو يه کم مرتب کردم.توي اتاق خواب مسعود،روي ميز کلي قاب عکس بود.هر کي ندونه فک مي کنه مسعود چقدر آدم احساساتي ايه! ظاهرا که اينجوري نيست.
يکي از عکس ها مال من و مسعود بود.همديگه رو بغل کرده بوديم و نيش مون تا بناگوش باز بود.از ديدن اين عکس کلي خنديدم.فکر نمي کردم قابش کنه و بذاره ور دلش وگرنه بهتر ژست مي گرفتم.در واقع عکس هاي کل فاميل اينجا بود.خودم به شخصه عکسمو به هر کسي نميدم...نه اينکه خيلي تفحه باشم ...نه.در کل آدم خوش عکسي نيستم.داشتم با دقت به عکس ها نگاه مي کردم.نگاهم به يه عکس دست جمعي از کل بچه هاي فاميل منهاي خودم،افتاد.عجب قيافه هاي چپ اندر قيچي اي!!! جالبه که همه ي اينا ادعا دارن که خوشگل تر از خودشون مادر نزاييده.با دقت به قيافه و ژست همه نگاه کردم.نسترن و عليرضا روي يه نيمکت کنار هم نشسته بودن.خيلي به هم نزديک بودن...از نظر شرعي مشکل داره...البته اين زياد مهم نيست.مهم اينه که من فکر مي کردم نسترن، کيوان رو دوست داره! شايدم دارم زود قضاوت مي کنم و توي اين عکس اتفاقي کنار هم نشستن.نمي دونم...مهم نيست...من که از عشق و عاشقي دست کشيدم چون خودش بهم گفت که حتي تصور اينکه با آدمي مثل من زندگي مي کنه براش سخته.
من هنوز خودم هم نمي دونم چي کار کردم که انقدر در نظر اهالي فاميل منفور شدم! اگه با بابام حرف نمي زنم فقط دارم جواب کاراش رو ميدم...اگه سيگار مي کشم خب از بابام ياد گرفتم،گرچه خودش الان ترک کرده...اگه قيافه م آنچنان خاص نيست ديگه تقصير خودم نيست...اگه دست خودم بود که حتما يه قيافه ي خفن واسه خودم انتخاب مي کردم.
بي خيال اين افکار الکي شدم.جارو برقي رو برداشتم تا برم و پذيرائي رو جارو کنم.مشغول جارو زدن بودم که صداي زنگ در رو شنيدم.سعي کردم بي تفاوت باشم.دوست نداشتم جور مهموناي مسعود هم بکشم اما مگه طرف ول کن بود؟! دستشو گذاشته بود روي زنگ و دست بردار نبود.بعد از چند دقيقه زنگ زدن بازم بي خيال نشد.ديگه داشت اعصابمو بهم مي ريخت.بدون اينکه آيفون رو جواب بدم درو باز کردم.سريع در آپارتمان رو هم باز کردم و عين فشنگ رفتم توي اتاق تا از پنجره ببينم کيه.
واي خدا...اين ديگه آخر بدشانسي بود.حالا نسترن رو کجاي دلم بذارم! فيکس بايد همين لحظه بياد! اشکال نداره...خونسرد باش.يه سلام عليک مي کني و ميگي مسعود نيست.همين.
هنوز توي اتاق بودم که نسترن وارد خونه شد.بعضي وقتا که عصبي ميشم خنده م مي گيره...خنده هاي عصبي.اون لحظه همين حالت بهم دست داده بود.از اتاق بيرون نرفته بودم که نسترن با صداي بلند گفت : دايي...دايي مسعود...کجايي؟ بيا که خواهر زاده ي خوشگلت اومده.
اَه ...اَه...چقدر هم خودشو تحويل ميگيره.بهتره سريع برم بيرون يه کم خيطش کنم.
در اتاق نيمه باز بود.آروم درو باز کردم...يه دونه صرفه هم کردم که زياد جا نخوره و بعد آروم سلام دادم.
اتاق خواب دقيقا رو به رو پذيرايي بود.مي خواستم سريع برم و به جارو زدم ادامه بدم.متوجه شدم که نسترن شديدا از ديدن من جا خورد...بدتر از اون اينکه شالش هم در اورده بود و انداخته بود روي مبل.شالشو برداشت و سرش کرد.مي دونستم خيلي عصباني شده.ولي تقصير من نبود...خودش بايد حواسشو جمع مي کرد.سعي کردم نخندم که زياد هم احساس ضايه گي نکنه.
قبل از اينکه جاروبرقي رو روشن کنم پرسيد : دايي کجاست؟
- رفته مسافرت.
نسترن – تو اينجا چي کار مي کني؟
مي خواستم بگم به تو چه؟ اما حس کردم بي شخصيتيه.
- مسعود بهم گفت بيام خونه شو يه کم مرتب کنم.
همينجوري داشت با حالت طلبکارانه نگاه مي کرد.منم يه نگاهي بهش انداختم که يني چيه؟! با نفرت بهم نگاه کرد و به سرعت رفت سمت اتاق خواب مسعود اما چون خيلي عجله داشت پاش محکم به چارچوب آهني در خورد.مشخص بود خيلي دردش گرفت.اون لحظه مونده بودم چي کار کنم! رفتم سمتش و گفتم : خوبي؟ چيزي نگفت...ديدم از درد روي زمين نشسته و داره لبشو گاز مي گيره.خواستم کمکش کنم تا بلند شه.
نسترن – دستتو بکش.
- فقط مي خواستم کمک کنم.
واقعا قصدم همين بود.من حتي راضي به درد کشيدن دشمنم هم نيستم.شايد نسترن از اين حرکت من جور ديگه اي تعبير کرده بود.اما واقعا منظوري نداشتم.وقتي ديدم دوست نداره بهش کمک کنم بي خيال شدم و رفتم سمت جارو برقي.
دسته ي جاروبرقي رو برداشتم و مي خواستم روشنش کنم که ديدم نسترن همين که خواست از جاش بلند بشه دوباره نقش زمين شد!عجب گيري کردم ها...مونده بودم کمک کنم يا نکنم!به فکرم رسيد که برم و بهش کمک کنم...گرچه نه اون راضيه نه من.فقط به خاطر جنبه ي انسان دوستانه ش اين کارو مي کنم...همين و بس! رفتم و جلوي نسترن نشستم و يه مکث کردم.ظاهرا مچ پاش ضرب ديده بود.
- ميشه جاي ضرب ديدگي شو ببينم؟
نسترن با عصبانيت گفت "نه".
وقتي ديدم هيچ کاري از دستم برنمياد و نسترن حتي اجازه نميده کمکش کنم که از جاش بلند بشه رفتم و از آشپزخونه براش يه قرص مسکن و يه ليوان آب اوردم.بدون اينکه چيزي بهش بگم قرص و ليوان رو بهش دادم و رفتم تا به کارم ادامه بدم.
اميدوارم به کسي نگه که من هم خونه ي مسعود بودم چون از اين جماعت هُو چي بعيد نيست که همه ي کاسه کوزه ها رو سر من بشکنن!
بعد از اينکه خونه رو جارو کردم بلافاصله از خونه ي مسعود زدم بيرون.هوا يه کم تاريک شده بود...کمي هم سرد بود.تند تند راه رفتم که سريع تر به خونه برسم.از سر کوچه يه پاکت سيگار خريدم و قبل از رسيدن به خونه يه سيگار آتيش کردم.بلاخره رسيدم...کليد انداختم و وارد خونه شدم.
خواستم برم توي اتاق خواب که اول از همه لباسامو عوض کنم.وقتي اتاق رو با اون وضعيت ديدم حسابي جا خوردم...تمام اتاق بهم ريخته بود.وسايل کمد ديواري ها بيرون ريخته شده بودن.انگار يه نفر کتابامو از روي ميز پرت کرده بود وسط اتاق...دري رو که از داخل،اتاق خواب رو به هال وصل مي کرد باز کردم تا ببينم وضعيت اونجا چجوريه...افتضاح بود! اونجا هم بهم ريخته بود...انگار طوفان اومده بود! بيشتراز اينکه عصبي بشم گيج شده بودم.مطمئن شدم که يه نفر به راحتي وارد خونه ميشه.در عين حال ميدونه من چه موقع خونه نيستم.ولي منظورشو از اين کارا نمي فهميدم! چيزي رو ندزديده که البته چيزي براي دزدي وجود نداره.اما اگه دزد بود بايد همون دفعه ي اول که ميديد چيزي براي دزدي نيست بي خيال ميشد.حالا چرا خونه رو بهم ميريزه؟ حاضرم يه چماق توي سرم بکوبن اما انقدر زحمت مرتب کردن خونه رو روي دوشم نذارن.خونه ي مسعود کم بود...اينجا هم اضافه شد.هر چي فکر مي کنم به نتيجه اي نمي رسم...نه دشمن درجه يکي دارم...نه شغل خطرناک چون هنوز وارد کار حقوقي نشدم...نه قضيه ي عشقي اي مطرحه! نکنه کسي به خيال اينکه من هنوز عاشق نسترن ام داره اين کارا رو مي کنه و مي خواد من بکشم کنار؟! اگه اينجوري باشه طرف خيلي ابلهه! چرا رک و راست بهم نميگه؟!
اما نه...همه مي دونن من خيلي وقته دور اين قضيه رو خط کشيدم.
بي خيال...در حال حاضر کاري از دستم برنمياد به جز اينکه خونه رو جمع و جور کنم و قفل در حياط رو عوض کنم.
ته سيگارمو از پنجره انداختم توي حياط و مشغول شدم.
***
يه ساعتي طول کشيد که همه جا رو مرتب کردم.توي پذيرايي خودمو روي مبل ولو کردم.خيلي خسته بودم...حوصله ي هيچي رو نداشتم.فقط دوست داشتم بخوابم.براي اينکه ذهنم آروم بشه براي چند ثانيه به هيچ چيز فکر نکردم.چشمامو بسته بودم.خيلي ريلکس نشسته بودم که يهو صداي شکستن شيشه رو شنيدم.صدا از توي هال اومد.سريع رفتم توي هال و ديدم شيشه ي پنجره ي منتهي به حياط خورد و خاکشير شده و يه سنگ نسبتا بزرگ هم افتاده وسط هال.رو به روي اين قسمت از خونه يه ويلا بود که صاحبش سالي يک بار بهش سر ميزد.
ديگه واقعا عصباني شده بودم.بلافاصله رفتم توي کوچه.هيچکس تو کوچه نبود.بايد مطمئن ميشدم توي ويلاي همسايه کسي هست يا نه.رفتم جلوي در ويلا و به شدت زنگ زدم.کسي جواب نميداد.دو سه دقيقه بکوب زنگ زدم و هيچ خبري نشد.همسايه ي بغل دستي ويلا اومد بيرون.مثل اينکه صداي زنگ زدن منو از ويلا شنيده بود.ازم پرسيد که چه اتفاقي افتاده.منم ماجراي شکسته شدن شيشه رو براش تعريف کردم.
- فکر نمي کنم از اين خونه سنگ پرتاب کرده باشن آقاي ماکان.
- ببخشيد شما آقاي؟
- اسدي هستم.
- خوشبختم آقاي اسدي...اما اين خونه تنها خونه ايه که مي تونه به پنجره ي هال من سنگ پرت کنه.دقيقا مشرف به پنجره ي خونه ي منه.
اسدي – آخه صاحب اين ويلا کليداشو به من سپرده که هر از گاهي هم به خونه ش سر بزنم.هميشه هواي خونه شو دارم.آخه از آشناهامونه.مطمئنم کسي واردش نشده که بخواد يه خونه ي شما سنگ بزنه.اگرم از تهران اومده باشن حتما به من ميگن.
- خب شايد کسي دزدکي رفته باشه داخل؟
اسدي – ممکن نيست.چون داخل حياط ويلا سگ بستيم.مي بينيد که...توي اين چند ساعت اصلا پارس نکرده.
- خب شايد سگ تونو چيز خور کردن!
اسدي يه کم فکر کرد و گفت :براي اينکه خيال تون راحت بشه الان ميرم و کليدا رو ميارم.شايد حق با شما باشه.
اسدي در خونه رو باز کرد و با هم رفتيم داخل.همين که وارد حياط ويلا شديم سگي که ازش حرف مي زد اومد جلو و شروع کرد به پارس کردن.اسدي به سگه اشاره که که بره عقب.
اسدي – ديدين؟ اين سگ اجازه نميده کسي وارد خونه بشه.خودم هر روز ميام و بهش غذا ميدم...هر روز هم به خونه سر مي زنم.
- باشه آقاي اسدي! قانع شدم.اما شما بيا خونه ي منو ببين.از پنجره ي هال خونه ي من که مشرف به اينجاست يه سنگ خورده به شيشه، اين هوا...!
اسدي – من شما رو قبول دارم اما خودتون که اينجارو ديدين...
وقتي ديدم حرفاي من و اسدي به جايي نمي رسه خدافظي کردم و برگشتم خونه. راست مي گفت.هيچکس توي اون ويلا نبود.سگه هم که از اون پاچه بگير ها بود.فکر نمي کنم کسي بتونه دور از چشمش بره توي ويلا...اينجا هم که همه ي خونه ها شيرووني داره و توي کوچه ي ما هيچ پشت بومي به پشت بوم بغلي راه نداره. حالا اينا به کنار... من موندم اسدي فاميلي منو از کجا مي دونست! من که به هيچ وجه اسمشو نشنيده بودم.فقط چند بار توي کوچه ديده بودمش.
***
فردا شب سال تحويل بود.اما توي اون شرايط اصلا برام مهم نبود...همش فکرم مشغول اتفاقاي اين چند روزه بود...از يه طرف هم فکر درس و کار بودم.توي اين چند روز حتي فرصت نشد مسافر کشي کنم.از گشنگي نميرم خيلي شانس اوردم.اگه ترم آخر نبودم حتما درس رو ول مي کردم.توي اين شرايط حيف بود...به خاطرش کلي دود چراغ خورده بودم.شايد با ليسانس بهم يه کاري بدن!
عجيبه که امروز خبري از سورن نيست! با اينکه هر روز مياد اينجا مزاحمم ميشه اما دلم واسش تنگ شده.تصميم گرفتم برم و يه سري به سورن بزنم.سريع آماده شدم و راه افتادم.خونه ي سورن با اينجا فاصله ي زيادي نداره.حدودا دو تا خيابون.وقتي رسيدم ديدم در حياط بازه.منم ازم از خدا خواسته رفتم تو و درو بستم.خونه ي سورن اجاره ايه اما صد برابر خونه ي من شيکه.اصلا قابل مقايسه نيستن.البته اين از مزاياي بچه مايه دار بودنه.اما بدي خونه ش اينه که صاحب خونه بيخ گوششه.بسيار هم فضوله.از اونجايي هم که با پدر سورن دوسته هر اتفاقي اينجا ميفته رو گزارش مي کنه.چند ضربه به در خونه ي سورن زدم.
سورن – بـــَه...سلام!
- سلام...ميذاري بيام تو؟
سورن – ببخشيد! حواسم نبود برم کنار...بيا تو.
با هم وارد خونه شديم.البته خونه که چه عرض کنم! انقدر بهم ريخته بود که طويله براي نامگذاريش مناسب تره.
- حيف اين خونه که دست توئه.
سورن – توي اين چند روز سرم شلوغ بود.نرسيدم تميز کاري کنم.راستشو بگو بهراد! (يه چشمک زد و گفت) دلت واسم تنگ شده بود؟
- راستشو بخواي حوصله م سر رفته بود.
سورن – باور کردم.چه خبرا؟
منتظر بودم همينو بپرسه.شروع کردم و تمام اتفاقايي که ديروز افتاده بودم رو براش تعريف کردم.
سورن – چي بگم...! حتي نميشه حدس زد کار کيه.خودت بيشتر به کي مشکوکي؟
- به هيچکس...عقلم به جايي قد نميده.
سورن – اون که طبيعيه.
- خفه شو.
سورن – بهراد يه فکر باحال به سرم زد...رد خور نداره.
- عجيبه...! تو ...فکر...
سورن - خيلي بي نمکي.حالا فکرمو بگم؟
- بگو...
سورن – بهترين راه اينه که توي خونه ت...ترجيحا اتاق خواب يه دوربين بذاريم.
- زحمت کشيدي نابغه! من نون ندارم بخورم دوربين مدار بسته از کجا بيارم.
سورن – حتما که نبايد مدار بسته باشه.با يه دوربين معمولي هم کارمون راه ميفته.اصلا دوربينش با من.يه جوري هم کار مي ذارم که معلوم نباشه.
- اين شد يه حرفي.قبول...فقط تا خونه خراب نشدم دوربين رو رديف کن.
سورن- اوکي...راستي برنامه ت واسه فردا شب چيه؟
- فعلا که هيچي.چطو؟
سورن – گفتم با بچه ها دور هم جمع شيم خوش بگذره.هنوز معلوم نيست خونه ي کي. فردا بهت ميگم.
- باشه.
چند لحظه سکوت حاکم شد.
سورن – اين دم عيدي بيا يه تغييري توي خودت اينجا کن.
- مثلا ؟
سورن – بيا من موهاتو واست درستش کنم.
- نه قربونت...موهاي من درسته.تازه مدل هاي ديگه رو امتحان کردم...اين بيشتر از همه بهم مياد.
سورن – حالا اين يه بار رو اجازه بده واست بزنم...اگه خوشت نيومد خسارتشو بهت ميدم.
- اگه گند زدي من خسارت رو کجاي دلم بذارم؟
سورن – بهراد...قبوله؟
يه جوري التماسي نگاه مي کرد که دلمو کباب کرد.تصميم گرفتم براي يه بار هم که شده سنت شکني کنم.
- حالا من با چه رويي سرمو بلند کنم؟
سورن – حقا که خري...تا حالا انقد خوشگل نديده بودمت بي لياقت!
باورم نميشه مفتي مفتي دادم سورن گند زد به موهام.فکر کنم تا چند ماه بايد نامحسوس اينور اونور برم!سورن جلوي موهامو کوتاه نکرد،فقط با تيغ ،سرشونو تيز کوتاه کرد.موهامو از وسط يه کم کوتاه کرد و داد بالا.جلوش هم ريخت توي صورتم ...يه جوري که جلوي موهام از همه جاش بلند تره.مدلي که هيچوقت استفاده نمي کردم! به نظرم وقتي موهامو ميريزم توي صورتم خيلي زشت تر ميشم.از اون بدتر اينکه اون قسمت جلوش رو که توي صورتم ميريزه تيکه تيکه مِش شرابي مايل به قرمز زد!!!
- وقتي داشتي موهامو کوتاه مي کردي جنسيت مو فراموش کردي؟
سورن – خيلي بهت مياد بي شعور...خفن فشن شدي.
- آهان...پس فشن که ميگن اينه!
سورن – مسخره نکن.بده از اون حالت ذليل مردگي بيرون اوردمت؟هميشه آرزوم بود اين مدل رو روي تو پياده کنم!
- همون حالت ذليل مردگي رو به اين ترجيح ميدم.حالا اين مِش رو نمي زدي نمي شد؟
سورن – اتفاقا جنبه ي دخترکُشش همين جاست.بدبخت الان خيلي خوشگل شدي.فک نمي کردم قيافه ي گهت انقد خوشگل باشه.
- قيافه ي گهم يا قيافه ي خودم؟
سورن- خيلي بي مزه اي.پاشو برو و به جونم دعا کن.در ضمن اين رنگ ها فانتزيه.چند بار بشوري ميره.وقتي پاک شدن بيا واست يه رنگ ديگه بزنم.
- نه قربونت.همين براي هفتاد پشتم کافيه.
سورن – چي چيو کافيه؟! دفه ي ديگه مي خوام آبي بزنم.
- يا ابوالفضل!! مطمئن باش کارت به دفه ي بعد نمي کشه.
سورن – خواهيم ديد.فقط يادت باشه با اين مدل مو لباساي خفن بپوشي.اون کاپشن چرمي اسپُرتت خيلي بهش مياد.
- ديگه اونش به خودم مربوطه.
سورن – از ما گفتن بود.
بعد از کلي غر زدن به جون سورن بلاخره از خونه ش زدم بيرون.کوچه يه کم شلوغ بود.يه لحظه افسوس خوردم از اينکه چرا ماشين رو نيوردم!! با اين موها يه کم معذبم.به قرطي بودن عادت ندارم.
به کوچه ي خودمون که رسيدم يه نفس راحتي کشيدم.اين کوچه در اکثر مواقع خلوته.عاشق اين ويژگي شم.از سر کوچه قدم هامو تند تند برمي داشتم تا سريع تر برسم.نزديکاي خونه بودم که يهو يه نفر صداي زد "آقاي ماکان"!
اَي بخشکي شانس!
- سلام آقاي اسدي.خوبين؟
اسدي – سلام آقا! تو خوبي؟ چه خبر؟ نفهميدي کي شيشه ي خونه تو شکسته بود؟
- نه متاسفانه.
اسدي – شايد بچه ها بوده باشن.
- کدوم بچه ها؟
اسدي – همين بچه هايي که توي کوچه بازي مي کنن.
- آهـــان! شايد...من هيچ حدسي نمي تونم بزنم.اما قراره يه طرحي با دوستم بريزيم که در اون صورت حتما مي فهميم کار کي بوده؟
اسدي – چه طرحي؟
- بماند.در ضمن فراموش کردم بگم تا حالا نديدم بچه اي توي کوچه ي ما بازي کنه.شما تا حالا ديدي؟
احساس کردم يه کم بهش بر خورد.ابروهاش به هم گره خوردن.اما خب حق داشتم براش توضيح ندم.از کجا معلوم زير سر خودش نباشه! اسمم رو که الله بختکي مي دونه...کليد ويلاي همسايه رو هم داره...تازه سنگه هم فقط مي تونسته از طرف ويلا پرتاب شده باشه.آره...درسته...از اول بايد به اين يارو اسدي شک مي کردم!
اسدي يه عصباني شده بود اما در حالي که سعي مي کرد خودشو ريلکس نشون بده گفت : فقط يه فرضيه بود.به هر حال شما بايد همه ي جوانب رو در نظر بگيري.
- دقيقا نظر منم همينه.توي اين زمونه بايد به همه چيز و همه کس شک کرد!
ديگه مطمئن شدم بهش برخورد.باهام دست داد و گفت : از ديدنت خوشحال شدم.
- منم همينطور.
هنوز دستمو ول نکرده بود که گفت : راستي مدل موهات هم خيلي بهت مياد!
- ممنون.
عوضي آخرش هم زهر خودشو ريخت.مطمئنم اين مدل مو رو از قصد گفت.خيلي نامرده.خجالت زده م کرد اما سعي کردم با پُررويي جواب بدم که فک نکنه روي اين موضوع حساسم.همچين دستشو فشار دادم که فکر کنم اجدادش اومد جلوي چشمش.تعجب مي کنم...اين اسدي سن و سالي هم نداره...اما خيلي فضوله.هميشه فکر مي کردم سن بالاها خصيصه ي فضولي شون قوي تره،اونم به خاطر بي کاري شون.برام ثابت شد که اين يه ويژگي ذاتيه!
امروز آخرين روز ساله.مثه قديما ديگه براي عيد ذوق و شوقي ندارم ولي از حال و هواش خوشم مياد.خوشحالم از اينکه هنوز تو خونه ي بابام زندگي نمي کنم.يکي از جنبه هاي مثبت زندگي م همينه.آزادي اي که الان دارم رو به هيچ وجه تو خونه ي پدر و مادرم نداشتم.اونجا جوري بود که بدون اجازه ي بابام حق نداشتم جايي برم! انگار نه انگار که من پسرم!!!
حيف که مسعود هنوز از سفر برنگشته وگرنه مي رفتم و بهش يه سري مي زدم.حوصله م حسابي سر رفته بود.برام يه اس ام اس اومد.سورن بود.نوشته بود "بيا درو باز کن".فکر کردم شايد زنگ خراب شده باشه براي همين سريع رفتم درو باز کردم تا پشت در نمونه.ديدم کسي پشت در نيست! يه دقيقه صبر جلوي در حياط منتظر موندم و ديدم تازه به سر کوچه رسيده.عجب آدميه ها...!هنوز نرسيده اونوقت ميگه بيا درو باز کن.
- خبر مرگت مي ذاشتي برسي بعد زنگ مي زدي.
سورن – حوصله نداشتم پشت در منتظر بمونم.تازه مي بيني که دستم پُر بود.
- تو که دستت پر بود چرا ماشين نيوردي؟ حالا توي اين کيفت چي هست که منت شو مي ذاري؟
سورن – دوربين ِ ديگه خره!
- جدي؟ دستت درد نکنه.از کجا اوردي؟
سورن – از يکي از دوستاي بابام گرفتم.مغازه ي صوتي تصويري داره.
- چقد باهات حساب کرد؟
سورن – بي خيال بابا...من و تو که اين حرفا رو نداريم.
- منم که نخواستم پول بدم!
سورن – پس بيمار بودي پرسيدي؟
- محض اطلاع پرسيدم.در ضمن شانس اوردي خسارت موهامو ازت نگرفتم.حالا واقعا چقد باهات حساب کرد؟
سورن – قرض گرفتم.دو تا دوربينه.چون نسبتا کوچيکن هر جا که بخواي مي تونم نصبش کنم.به اين فکر کردي کجا بذاريمشون؟
- من فکر مي کردم يه دونه دوربين مياري اونم ميذاريم توي اتاق خواب...اما حالا که دو تاست يکي شو بذار توي اتاق و يکي ديگه ش هم پذيرايي.چون از هر دو شون هم به هال راه داره.
سورن – باشه.
سورن دست به کار شد تا دوربين ها رو نصب کنه.منم که چيزي سر در نمي اوردم.فقط نگاه مي کردم.دوربيني که قرار بود توي اتاق خواب نصب بشه رو روي کتابخونه کنار در ورودي اتاق خواب گذاشتيم.اينجوري هم دري که سمت حياط بود مشخص بود و هم در ِ رو به هال.اينجوري اگه در مشرف به هال رو باز مي ذاشتيم داخل هال هم مشخص مي شد.توي پذيرائي هم جوري دوربين رو کار گذاشتيم که هم به در ورودي پذيرايي و هم به در ورودي هال مشرف باشه.تقريبا هم دو تا دوربين به پذيرايي هم ديد داشتن.دوربين ها بيشتر شبيه وبکم بودن و تصاوير رو کارت حافظه ضبط ميشد.
سورن – پاشو يه فکري واسه ناهار بکن.
- چه فکري؟ برنج که تو خونه ندارم...گوشت هم که حرفشو نزن...مرغ هم که روم به ديوار...چند ماهه قيافه شو نديدم.فقط تخم مرغ هست.اونم که انقد خوردم وقتي تخم مرغ مي بينم انگار شوهر ننه مو مي بينم.اگه مي خواي واست بشکنم؟
سورن – زحمتت ميشه! من موندم تو پول هاتو صرف چي مي کني؟
- کدوم پول خوشگلم؟
سورن – هيچي بابا...فراموشش کن.
سورن موبايلشو برداشت و به رستوران سر خيابون زنگ زد.دو پُرس بختياري سفارش داد.
سورن – انشاا... که ماست توي خونه داري.چون من نمي تونم بدون ماست غذا بخورم.
- آره اونو ديگه دارم.
بعد بيست دقيقه غذاها رو اوردن.کلي توي دلم سورن رو دعا کردم.خيلي وقت بود غذاي درست درمون نخورده بودم.
- کاش قورمه سبزي سفارش مي دادي.
سورن – قورمه سبزي اينجا خوب نيست.يه بار که مامانم درست کرد واست ميارم.
- دستت درد نکنه.
سورن – راستي امشب چند تا از بچه هاي دانشگاه مهموني گرفتن.من و تو هم دعوت کردن.
- من نميام.
سورن – چرا؟ خوش مي گذره ها...
- مي دوني که...من با بچه هاي دانشگاه آنچنان صميمي نيستم.يه جورايي راحت نيستم باهاشون.
سورن – فقط که بچه هاي دانشگاه نيستن...قرار شد هر کس که خواست دوست و رفيقش رو هم بياره.شلوغ پلوغ ميشه.کسي حواسش به ما نيست.
- نمي دونم...
سورن اَدامو در اورد :"نمي دونم..." چقد لوسي تو.قبول کن ديگه.
- باشه بابا.کچلم کردي.
***
دَم غروب سورن موقتا باهام خدافظي کرد تا بره خونه و آماده بشه و منم بعد از چند دقيقه که آماده شدم برم اونجا و باهمديگه بريم مهموني.مونده بودم با اين موها چه لباسي بپوشم! به پيشنهاد سورن تصميم گرفتم همون تيپ اسپرت رو انتخاب کنم.به بلوز آستين بلند مشکي پوشيدم با شلوار لي آبي کمرنگ و شال گردن مشکي.کاپشن چرمي مشکيه رو هم پوشيدم.مي دونستم اگه نپوشمش سورن مجبورم مي کنه دوباره برگردم خونه و بپوشمش.در آخر هم پوتين هامو پوشيدم و راه افتادم.
سورن گفت که مهموني توي ويلاي يکي از بچه هاست.خيال رو راحت کرد که اونجا به اندازه ي کافي براي دور از جمع بودن جا داره.حدودا ده دقيقه اي از شهر دور شديم.گويا ويلا اطراف يکي از روستاهاي شهر بود.بعد از چند دقيقه بلاخره رسيديم.حياط ويلا که در آهني داشت که يه کم باز بود.سورن رفت و درو کاملا باز کرد و ماشين رو گذاشتيم داخل حياط.ماشين ها بيشتر از اون چيزي که فکر مي کردم،بودن.از در حياط ويلا تا ساختمون بيش از پنجاه متر بود.جلوي ساختمون ويلا هم چند نفر ايستاده بودن و داشتن با هم صحبت مي کردن.چون از جاهاي شلوغ زياد خوشم نمياد اعصابم از دست سورن به هم ريخته بود.به فکرم رسيد که از همونجا برگردم اما منصرف شدم.چون به سورن قول داده بودم.
- تو که گفتي فقط چند تا از بچه هاي کلاس دعوتن!
سورن – الان هم ميگم.
- با اين تعداد ماشين فکر کنم همه ي بچه هاي دانشگاه تشريف داشته باشن!
- نه بابا...پياز داغ شو زياد نکن.اينا بچه مايه دارن...به اندازه نفرات ماشين دارن.
به در ساختمون رسيديم و با اون چند نفري که دم در بودن سلام و احوال پرسي کرديم.من که هيچکدوم رو نمي شناختم...بعيد مي دونم سورن هم بشناسشون.چقدر هم افه ي صميميت برداشته.انگار ده ساله با هم رفيقن.
يکي از اون مردا گفت : بفرمائيد...فراز هم داخله.
خيلي آروم به سورن گفتم : فراز ديگه کيه؟
سورن- نمي دونم! لابد ميزبانه...من که تا حالا اسمش هم نشنيده بودم.
- تو که حتي اسم ميزبان رو هم نمي دوني چرا منو برداشتي اوردي؟نکنه کلا دعوت نيستيم؟
سورن – نه به خدا.اون يارو صادقي بهم گفت بيايم.آدرس هم اون داد.
- صادقي ديگه کيه؟ همون پسر مَلَنگه؟!! يني خـــــاک بر سرت که به حرف اون ما رو برداشتي اوردي اينجا.
سورن – حالا کوتاه بيا...يه شب که بيشتر نيست.چرا عين دخترا ناز مي کني؟
يه لحظه توي حد فاصل پله ها که اون چند نفر روش ايستاده بودن و در ورودي مکث کرديم و با چند ضربه به در وارد سالن شديم.
اين ديگه نهايت بد شانسي من بود.همون لحظه که وارد سالن شديم يه نگاه خصمانه به سورن انداختم.خودش مي دونست مي خوام بهش بگم "حسابتو مي رسم".اين دست لامصب منو گرفته بود و نمي ذاشت از همون راهي که اومدم برگردم.اگه مي دونستم مي خواد منو ببره به يه پارتي که دختر و پسر رو نمي شه از هم سَوا کرد عمرا اگه همراهش ميومدم.
همون لحظه ميزبان اومد جلو.يکي از پسرايي بود که قبلا توي دانشگاه ديده بودمش اما از بچه هاي کلاس ما نبود.با ما احوال پرسي کرد و خوش آمد گفت.
اين دفه ديگه من دست سورن رو گرفته بودم و ول نمي کردم.خدا رو شکر سالن خيلي بزرگ بود.رفتيم يه گوشه از سالن و نشستيم.
- چرا نگفتي دختراي دانشگاه هم هستن؟
سورن – به جان بهراد من نمي دونستم،تازه تو هم نپرسيدي.
- مرض...در ضمن به جون خودت!
سورن – بي خيال داداش. حالا که اومديم ازش لذت ببر.(يه چشمک زد) من که مي دونم تو از خداته.
- مگه من مثه تو ام؟ پسره ي هيز! من از دو سالگي ديگه با مامانم توي مجلس زنونه نمي رفتم.(خودمم خندم گرفت،ديگه در اين حد هم نبودم)
سورن - انقد تيريپ پسر مؤدب برندار.اگه نميومديم يه جوجه کباب مفت رو از دست مي داديم.
- تو هم که فقط به خاطر جوجه کباب اومدي...
سورن – مهمترين دليلش همين بود.
وقتي ما اومديم مهموني شون هنوز به رقص و اين چيزا نرسيده بود.يه آهنگ لايت گذاشته بودن اما کسي نمي رقصيد.همه مشغول حرف زدن بودن.يه گوشه از سالن يه ميز بزرگ که روش انواع و اقسام خوراکي بود گذاشته بودن.ميوه ... شيريني ...و البته مشروب.اما هيچکس مشروب نمي خورد! من موندم اين جماعت محترم که انقد با اخلاق تشريف دارن کلهم چرا اومدن پارتي!!
سورن که دوباره مثه ديوونه ها داشت با اين و اون نگاه مي کرد و يواشکي مي خنديد.واقعا که اين بشر بيماره.
- باز به چي مي خندي؟ ببينم يه کار مي کني بندازنمون بيرون.
سورن – باور کن دست خودم نيست.اون دختره موهاشو بلوند زده بعد نوک موهاشم رنگ قرمز گذاشته.عين طوطي شده.
- بسه بابا...ديوونه بازي در نيار.به جاي اين حرفا پاشو برو دو تا ليوان مشروب بريز و بيار.
سورن – خوب شد گفتي.حواسم نبود.الان ميرم.
سورن زود رفت سمت ميز و دست به کار شد.منم سيگارمو از جيبم دراوردم و يه سيگار آتيش کردم.چند لحظه منتظر شدم.سورن داشت ميومد که سه تا دختر رفتن سمتش و شروع کردن به صحبت.فقط دعا مي کردم سمت من نيان.اصلا حوصله ي حرف زدن نداشتم.از همه مهمتر دوست نداشتم سيگارمو الکي خاموش کنم.خدا رو شکر بعد از دو سه دقيقه همشون بي خيال شدن و باهمديگه خدافظي کردن.
سورن – آخيش! خلاص شدم.داشتم قاطي مي کردم.
- بده من دق مرگم کردي.
سورن چند ثانيه سکوت کرد و گفت:نمي پرسي اينا کي بودن؟
- به من چه؟
سورن – آره خب...منطقيه.
فقط داشتم به اين فکر مي کردم که زودتر از اينجا خلاص شم.کم کم اعصابم داشت بهم مي ريخت.سورن اصرار داشت که تا موقع شام بمونيم و بعد بريم.اما شام توي سرش بخوره.من موندم اين که بچه مايه داره چرا انقد واسه يه جوجه کباب بال بال ميزنه! انگار تا حالا نخورده.سرمو به مبل تکيه دادم و آروم سيگار مي کشيدم.سورن که هم که با خودش گل مي گفت و گل مي شنيد.يهو يه نفر گفت :سلام آقاي يوسفي!
با بي ميلي از جام بلند شدم.باز هم سيما و دوستش بودن.فکر کنم خيلي از اين سورن خل و چل خوششون اومده.چون دم به دقيقه در تعقيب ما هستن.باهاشون سلام و احوالپرسي کرديم.نمي دونم چرا نمي نشستن!منم که حوصله ي ايستادن نداشتم بدون توجه به اونا نشستم.من نمي دونم اين چه مُديه که توي مهموني ها اين ليوان مي گيرن دستشون و سرپا با همديگه حرف مي زنن! تازه مشخص بود که توي ليوان دخترا آب پرتغاله نه مشروب.سورن نزديک بود خندش بگيره اما براي اينکه تابلو نشه يه لبخند زد و بهشون پيشنهاد داد که بشينن.من و سورن کنار هم نشستيم و اونا هم هر کدوم روي يه مبل يه نفره نشستن.دوباره با سورن مشغول صحبت شدن.بعد از چند دقيقه سيگارم تموم شد.خواستم پاکت سيگارمو از روي ميز بردارم تا يکي ديگه بکشم.
قسمت سوم
ميترا – فکر نمي کردم شما هم تشريف بياريد آقاي ماکان.
حس کردم لحنش کمي کنايه آميز بود.لابد فکر مي کرد من خيلي مشتاق اين مهموني هاي مرغ و خروسي بودم! البته اهميت نداشت...هر جور دلش مي خواد فکر کنه.بدون اينکه بهش نگاهي کنم سيگارمو روشن کردم و
گفتم: حالا که مي بينيد اومدم.
سورن – بهراد دوست نداشت بياد،من بهش اصرار کردم.
ميترا – صحيح!
اين ميترا با خودش درگيره ها! يکي نيست بگه خودت چرا اومدي؟! يه جوري برخورد مي کنه انگار من دخترم و اون پسره!
سورن با ميترا و سيما شروع به صحبت کرد.کلا سورن خيلي علاقه داره که با دخترا حرف بزنه.هميشه هم اون سريال در پيته رو مي بينه که يه بهونه ي خوب براي حرف زدن با دخترا داشته باشه.آخه دختراي دانشگاه هميشه با همديگه در مورد اون سريال حرف مي زنن.
بچه ها داشتن با هم حرف مي زدن.منم به مهموناي ديگه نگاه مي کردم.بيشترشون دانشجو بودن.در فاصله ي چند متري ما دو تا پسر که نمي شناختمشون بين مهمونا قدم مي زدن و با همه احوالپرسي مي کردن.يکي شون که قد بلندتر بود نگاهش به اين سمت افتاد و به طرف ما اومد.مطمئن بودم به خاطر من و سورن اين طرفي نميان.همينطور هم بود.سيما و ميترا ايستادن و با اون دو نفر سلام و احوالپرسي کردن.من و سورن هم عين ماست نشسته بوديم و نگاشون مي کرديم.با دست به سورن اشاره کردم که اينا کي اند؟ سورن هم شونه هاشو بالا انداخت.اون پسره که قد بلندتري داشت يه لبخند زد و گفت : چقدر امشب زيبا شديد خانوم افشار.
اون يکي پسره اخم کرد.مثه اينکه فهميد دوستش چه حرف احمقانه اي زده و سريع بحث رو عوض کرد و گفت : آقايون رو به ما معرفي نمي کنيد؟
من و سورن که کلا توي باغ نبوديم براي يه لحظه به خودمون اومديم و از جامون بلند شديم.
ميترا – بله حتما.ايشون آقاي يوسفي و ماکان هستن از همکلاسي هامون توي دانشگاه.
با هم دست داديم و من که حال وايسادن نداشتم دوباره نشستم.اون دو نفر ازمون عذرخواهي کردن و گفتن بايد پيش مهموناي ديگه هم برن.وقتي داشتن مي رفتن به سيما و ميترا نگاه کردم.حس کردم خيلي از ديدن اون دو نفر ذوق زده شده بودن.مخصوصا ميترا که مات و مبهوت به اوني که قدش بلندتر بود نگاه مي کرد.
سورن – ببخشيد! اينا کي بودن؟
سيما – مگه نمي دونيد؟
سورن – چي رو؟
سيما – ايشون قراره بجاي استاد احمدوند بيان.
سورن – ايشون يني هر دوتاشون؟
سيما – نه.اون آقايي که قدش بلندتر بود.آقاي حسيني.
سورن – پس اون يکي چي؟
- اون يکي ول معطله!
من و سورن خنديديم اما مثه اينکه سيما و ميترا بهشون بر خورد.اصلا نخنديدن...البته به خاطر بي جنبه گي شونه.
سورن رو به من گفت : عجب استاديه! اومده پارتي.
- از اوناست که خيلي احساس خاکي بودن مي کنه.
سورن – آره اما بايد مواظب باشه،ممکنه بارون بياد گِل بشه.
- باحال گفتي.
سورن – مرسي.
سيما که ديگه تحمل ما دو تا رو نداشت بلند شد با لحن کنايه آميز به ميترا گفت:من ميرم پيش بچه ها.پيشنهاد مي کنم تو هم حتما بياي.
من هم ليوانم رو به سورن دادم و گفتم : برو واسه من از اون شراب سبزه بيار.تا حالا نديده بودم...مي خوام عقده گشايي کنم.
سورن – اَ...راس ميگيا.منم نديده بودم.برم براي جفت مون بيارم.
واقعا خودم روم نميشد برم بيارم.چون سورن با کسي تعارف نداره فرستادمش.اونم سريع ليوان هامونو برداشت و رفت سمت ميز.من و ميترا هر دو سکوت کرده بوديم.دوباره خم شدم تا پاکت سيگارمو از روي ميز بردارم.يه جوري بهم نگاه مي کرد.پاکت سيگار رو طرفش گرفتم...
- سيگار؟
ميترا – نخير! سيگاري نيستم.
- اوه ببخشيد.آخه يه جوري نگاه مي کرديد فکر کردم شايد سيگار مي خوايد.
ميترا – داشتم به موهاتون نگاه مي کردم...واقعا جالبه.
- ممنون.دستپخت سورنه.
ميترا – مشخص بود.ببخشيد يه سوال بپرسم ناراحت نميشيد؟
- ممکنه بشم.
ميترا – حالا بپرسم يا نه؟
- اگه خيلي ناراحت کننده ست نه.
ميترا – نه خيلي...چرا شما توي کلاس به جز آقاي يوسفي با کس ديگه اي حرف نمي زنيد؟
- اين که ناراحت کننده نبود! بگذريم...چون من فقط با سورن دوستم.
ميترا – آقاي يوسفي هم با شما دوسته اما با بقيه هم حرف مي زنه!
- خب اون اخلاقش اونجوريه.من زياد در برقراري ارتباط با ديگران موفق نيستم.
ميترا – يه سوال ديگه! اگه يه نفر به خواهرتون سيگار تعارف کنه چي کار مي کنيد.
- من خواهر ندارم.
ميترا – فرضاً...
- کاري از دوستم برنمياد.
ميترا – غيرتي نميشيد؟
- نه.به نظرم موضوع مهمي نيست.سيگار هم توي ايران ممنوع نيست.در جريان هستيد که؟
ميترا عصباني شد و از جاش بلند شد.در حين رفتن گفت : براي همينه که هميشه تنهايي...
نمي دونم سيگار چه ربطي به اين موضوع داشت!
سورن سريع اومد و کنارم نشست.ليوان هارو گذاشت روي ميز و گفت : چي شد؟ من ديدم داريد حرف مي زنيد جلو نيومدم.
- نمي دونم ،فک کنم ناراحت شد.
سورن – مگه چي گفتي؟
- هيچي.فقط بهش سيگار تعارف کردم.
سورن – به به! واقعا خسته نباشي.
بعد از کلي افت و خيز فشار بنده بلاخره سورن از مهموني دل کند و زديم بيرون.من که اصلا نمي تونستم رانندگي کنم.تا خرخره مست بودم.شيشه ي ماشين رو تا بيخ کشيده بودم پايين.باد سرد به صورتم مي خورد.البته سردي ش برام اهميت نداشت.فقط ازش لذت مي بردم.بوي نَم درختا که بهم مي خورد اثرش بيشتر از مشروبه بود.
- غم از دلت در اومد؟ به جوجه کبابت رسيدي؟
سورن – آره،اتفاقا نه که مفت بود خيلي هم مزه داد.
- الان ميري خونه خودت؟
سورن – آره.
- من خوابم نميبره.فشارم افتاده...بيا خونه ي من تا صبح حرف بزنيم.شب عيد هم هست...بي کاري.
سورن – دلت خوشه ها!! در ضمن من خسته ام.
- افه نيا ديگه.من بلد نيستم با اون دوربين ها کار کنم.بيا فيلم هاش رو بذار ببينيم شايد چيزي ازش در اومد.
سورن – باشه.کشتي ما رو.
- زياد هم توي فکر نرو موقع رانندگي.مست هم که هستي...الان کنترل نامحسوس مي گيرمون مي بره اعمال قانون مون مي کنه.
سورن – حواسم هست.
به خونه رسيديم.درو براي سورن باز کردم تا ماشين رو بزنه داخل حياط.خودم هم سريع رفتم توي خونه.ديگه حوصله ي اين لباس هارو نداشتم.خدارو شکر اين دفه ديگه خونه با خاک يکسان نشده بود.همه چيز مثل قبل بود.رفتم توي آشپزخونه و بساط چايي رو علم کردم.اونجا هم همه چيز عادي بود.تمام وسيله ها سر جاشون بودن.سورن هم اومد داخل.از اونجايي که من و مسعود و سورن هميشه ي خونه ي همديگه پلاسيم چند دست لباس تو خونه ي همديگه داريم که يه وقت احساس ناراحتي نکنيم.سورن هم لباس هاشو عوض کرد و رفت سراغ دوربين ها.داشتم لباساي سورن رو از وسط اتاق جمع مي کردم که از پذيرايي صدام کرد.
سورن – بهراد دارم فيلم ها رو مي ذارم. بدو بيا ببينيم.
بلند گفتم "الان ميام".سريع لباساي سورن رو گذاشتم توي کمد ديواري و رفتم پيشش.کنار همديگه روي مبل نشستيم و سورن لپ تاپ رو گذاشت روي پاهاش و فيلم رو پخش کرد.از ظهر که دوربين ها رو کار گذاشته بوديم شروع شد.سورن اول فيلم دوربين اتاق خواب رو پخش کرد. فيلم رو زد روي دور تند که سريع تر پخش بشه.هر دومون زول زده بوديم به لپ تاپ.هيچ چيز غير عادي نبود.از قصد توي اتاق و پذيرايي لامپ هاي مهتابي رو روشن گذاشته بودم که موقع شب دوربين بتونه تصاوير رو ضبط کنه.فيلم به ساعت نه و نيم- ده شب رسيد.زماني که خونه نبودم.توي فيلم متوجه يه حرکت پشت در اتاق شديم...اون دري که سمت حياط باز ميشد و شيشه داشت.سورن فيلم رو نگه داشت و از اون قسمت پخشش کرد.جفت مون سرمون رو جلوتر اورديم تا دقيق تر ببينيم.براي يه لحظه انگار يه نفر از پشت در اتاق رد شد جوري که سايه ش رو ديديم.يه دقيقه اتفاقي نيفتاد.بعد خيلي آروم در اتاق باز شد.يه نفر داشت کم کم در اتاق خواب رو باز مي کرد.در، چند سانت باز شد و متوقف شد.بعد از چند ثانيه دوباره يه کم ديگه باز شد و يهو در اتاق رو به هم کوبيد.انقد محکم کوبيد که با ديدن اون صحنه من و سورن هم يکه خورديم.انگار اون شخصي که پشت در اتاق بود پشيمون شد که وارد اتاق بشه.نکنه متوجه دوربين شده؟! اما نه... دوربين که توي ديد اون نبود.اصلا از کجا مي دونست؟!
سورن که ديد من ترسيدم و حسابي بهم ريختم گفت : سعي کن آروم باشي.شايد کلا نقشه مون رو فهميد و پشيمون شد.
- نمي دونم...تو رو خدا فقط يه چيزي بگو که من نترسم!
سورن – اگه مي خواست بهت آسيب بزنه تا حالا زده بود.
- حاضرم بياد يه فصل کتکم بزنه اما ديگه بس کنه.
سورن – بيا فيلم دوربيني که توي پذيرايي گذاشته بوديم هم ببينيم.شايد اونجا قيافه ش معلوم باشه.
- من نمي تونم...اگه خدايي نکرده چيزي توي اون فيلم ببينيم حتما رواني ميشم.
سورن – باشه،الان من مي بينم و بهت ميگم.
سورن در عرض دو سه دقيقه فيلم رو با دور تند ديد و گفت : خوشبختانه يا متاسفانه اينجا چيزي نبود.
- جدي ميگي يا اينجوري ميگي که من نترسم؟
سورن – باور نداري بيا ببين.
- نه لازم نيست.باور کردم...
سورن – چايي دم کردي؟ من برم بيارمش...
سورن سريع از جاش بلند شد و رفت توي آشپزخونه.يه جورايي مشکوک ميزد.يه لحظه احساس کردم شايد چيزي توي فيلم ديده باشه و مي خواد مخفي ش کنه.خواستم فيلم رو بذارم اما مي ترسيدم...اگه چيزي توي فيلم مي ديدم تنهايي توي اين خونه رواني ميشدم...تا آخر عمر که سورن پيش من نمي مونه.
سورن از آشپزخونه برگشت.
- مطمئني چيزي توي فيلم دوم نبود؟
سورن – آره ...گفتم که اگه باور نداري بيا ببين.
- حالا ميگي چي کار کنم؟
سورن – واقعا نمي دونم! نکته اينجاست زماني وارد خونه ميشه که هيچکس نيست.دو تا احتمال وجود داره.يا آشناست...يا اينکه خونه تو زير نظر داره.
- به نظرت احتمال کدومش بيشتره؟
سورن – شايد هر دو!! مطمئني در مورد دوربين به کسي چيزي نگفتي؟
- امروز که همش به خودت بودم.وقت نشد به کسي بگم.
هر دومون به فکر فرو رفتيم.
- سورن! تو همسايه هاي منو مي شناسي؟!
سورن – نه...من همسايه هاي خودمم نمي شناسم! چه برسه به تو...حتي تو کوچه تون هم نمي بينمشون.
- پس اين يارو اسدي اسم منو از کجا مي دونه؟!
سورن – شايد از مسعود پرسيده باشه.هر چيزي ممکنه.اما يه چيزي مُسلمه.
- چي؟
سورن – يارو فقط مي خواد بترسونت.وگرنه زدن تو، توي اين خونه ي بي چفت و بست کاري نداره.حتي منم به راحتي مي تونم از ديوار بيام بالا و کارتو بسازم.
- خب حالا گيريم که ترسيدم...چجوري بهش بفهمونم که ديگه ول کنه؟!
سورن – احتمالا اونو خودش تشخيص ميده.در هر حال... ساعت نزديک يک و نيم نصفه شبه.کاري از دست مون برنمياد.منم خيلي خوابم مياد.
- باشه...چاره اي نيست.الان ميرم رختخوابارو ميارم.
رفتم سمت اتاق خواب تا از کمد ديواري براي سورن رختخواب بيارم.تو فکر اين بودم که کاش رفته بوديم خونه ي سورن.فضاي خونه برام ترسناک شده بود.خدارو شکر کردم که سورن پيشمه.وگرنه سکته قلبي رو شاخش بود.
توي پذيرايي رختخواب خودم و سورن رو با فاصله ي کمي از هم روي زمين انداختم.
سورن – اينطور که معلومه امشبه رو بايد متأهلي سر کنم!
- شرمنده...دست خودم نيست.تازه موندم از فردا شب چه خاکي تو سرم بريزم.
سورن – اشکال نداره.درکت مي کنم.اگه به خاطر تو نبود تا حالا رفته بودم خونه ي خودم.کِي ميشه تو اين خونه رو عوض کني؟!
- با اين وضعيت مالي فکر کنم تا بيست و پنج سال آينده همين جا باشم...البته با اين فرض که تا اون موقع نمرده باشم!
سورن – مي دوني اشکال عمده ش اينه که تمام اتاق هاش تو در توئه...يه باغ بي صاحاب هم ديوار به ديوارشه...همسايه ي اينور هم که کلا خونه نيست...از همه بدتر دستشويي ش تهِ حياطه و الان من دارم مي ترکم اما زورم مياد برم دستشويي!
- مي خواي باهات بيام؟
سورن – نه مشکلي نيست.نمي ترسم...فقط حال ندارم تا اونجا برم.
توي رختخواب دراز کشيدم و گفتم : حالا که خوابت مياد سريع برو دستشويي و برگشتني هم برق رو خاموش کن.
سورن رفت و بعد چند دقيقه برگشت.برق رو خاموش کرد و خوابيد.من که از اولش هم خوابم نميومد...اون فيلم هم که ديدم بدتر شدم.تصميم گرفتم چند تا سيگار بکشم شايد اينجوري خوابم ببره.يه ساعتي گذشت و من هنوز در حال سيگار کشيدن بودم.هر فکر ناجوري هم در مورد خونه و اون يارو به ذهنم خطور مي کرد.اينجور که معلوم بود سورن هم بيدار بود.چون همش دنده به دنده ميشد...در حالت عادي وقتي مي خوابه خيلي کم حرکت مي کنه.يه لحظه به حرفاي سورن در مورد خونه فکر کردم.راست مي گفت...باغي که ديوار به ديوار خونه م بود خيلي ترسناک به نظر مي رسيد.يه بار داخلش رو ديده بودم.يه خونه ي کاهگلي داخلشه ...خالي از سکنه.اصلا معلوم نيست صاحبش کيه؟نگهباني هم نداره.فقط بعضي شب ها يه چراغ توش روشن ميشه که نورش از خونه ي من معلومه.
- هنوز بيداري؟
سورن – آره...البته با اجازه ت مي خوام بخوابم.
- ميگم به نظرت اگه يه شب که من خونه بودم اون يارو از ديوار بپره توي خونه شانسي دارم؟
سورن – اَه...به چه چيزايي فک مي کني!!! نترس نمياد.
- از کجا مي دوني؟
سورن – مي دونم ديگه...
- نکنه کار خودته؟
سورن – دهنتو ببند،مي خوام بخوابم.
- شوخي کردم بابا.بي جنبه.راستي الان دوربين ها روشنه؟
سورن – نه ديگه.دو تا گردن کلفت اينجا خوابيديم،دوربين مي خوايم چي کار؟
- شايد وقتي خوابيديم بياد...کسي چه مي دونه.
***
صبح حوالي ساعت نُه از خواب بيدار شدم.چشمام به شدت مي سوخت.فکر کنم اين لنزه فاسد شده باشه.بايد فکر يه جديدش باشم.يه نگاه به رختخواب سورن انداختم و ديدم نيست.گفتم شايد گلاب به روم رفته جايي.حدود يه ربع منتظر بودم اما خبري نشد.اول لنزها رو از توي چشمام در اوردم و به هال و اتاق خواب سر زدم.اونجا نبود.از روي تراس به تهِ حياط نگاه کردم.برق دستشويي هم خاموش بود.حس کردم از راهروي باريکي که حموم توش قرار داره صدا مياد.انتهاي اون راهرو ،چند تا پله ي کوتاه چوبي بود که به در اتاق ِ زير شيرووني منتهي ميشد.البته اتاق که چه عرض کنم! ارتفاع اتاق زير شيرووني حدودا يک متر بود.احتمالا فقط يه بچه ي زير شش سال مي تونست توش سر پا وايسه.حدس زدم سورن رفته باشه اونجا.نزديک پله هاي چوبي رفتم و صداش زدم.يهو از پشت سر يکي زد رو شونه م.
- ترسيدم نکبت!فک کردم رفتي بالا
سورن – رفتم بالا اما دوباره برگشتم و يه نگاهي هم به حموم انداختم.يه نگاه پشت سرت مي نداختي منو مي ديدي؟
با همديگه از راهرو خارج شديم و اومديم سمت آشپزخونه.
- چي کار مي کردي؟
سورن – هيچي...خواستم ببينم اتاق زير شيرووني ت چجورياست!
- خب حالا چه جوري بود؟
سورن – خيلي به هم ريخته بود.يادت باشه تميزش کني.
ديگه يواش يواش دارم به سورن هم مشکوک ميشم.يني ممکنه به خاطر بهوونه اي به اين مزخرفي از خوابش زده باشه!اون زمان که تازه اومده بودم توي اين خونه هم اتاق رو ديده بود...يه کم هم بهم کمک کرد تا وسايل اضافي م رو اونجا بذارم.
سورن – برنامه ت واسه امروز چيه؟
- احتمالا برم به مسعود سر بزنم.به هر حال امروز اولين روز ساله...مي خوام به صله ارحام بپردازم.
سورن – اوه...اونوقت با کي؟
- با مسعود ديگه.تو رو که ديدم.فقط مونده مسعود.
سورن – خسته نباشي.
- مرسي.تو هم مياي؟
سورن – آره.يه چن وقتي هست نديدمش.
- راستي امروز مغازه ها باز نيست؟
سورن – فک نمي کنم.چه مغازه اي؟
- آرايشي بهداشتي.
سورن – آهــان! ديدم رنگ چشمات يهو مشکي شد...حالا ميميري لنز نذاري؟! امروز باز نيستن.
- نـــه...من بدون لنز مي ميرم.
سورن – نمير بابا...من تو خونه دارم.زياد هم استفاده نکردم.اون واسه تو.کِي بريم خونه ي مسعود؟
- سر ظهر ميريم که ناهار چتر شيم اونجا.
سورن - طرح خوبيه.موافقم.
صُبونه چي مي خوري واست بيارم؟
سورن – هه...چه سوال احمقانه اي.
- چيه؟ نکنه رژيم داري؟
سورن – نخير، احمقانه بود چون جنابعالي چيزي تو خونه ت نداري...گدا گشنه!
- به نکته ي ظريفي اشاره کردي.اصلا انتخاب رو بي خيال...خودم واست يه چيزي ميارم.
اين سورن هم الکي کلاس مي ذاره.خدايي اهل صبونه خوردن نيست.منم نيستم...اساسا وقتي از خواب بيدار ميشم نمي تونم چيزي بخورم.در عوض از خجالت ناهار در ميايم.با اين حال ظرف چند دقيقه صبونه رو حاضر کردم.
سورن – براي اولين بار در تاريخ بشريت! نسکافه با پرتغال ...با هم...اونم به عنوان صبحونه!
- قرار نيست همزمان بخوريشون که!! اول اون پرتغال هاتو زهر مار کن بعد هم نسکافه بخور که خوابت هم بپره.در ضمن هر دوش هم مقويه.مخصوصا پرتغال!
سورن – واقعا شگفت انگيزه!
- چي؟
سورن – اينکه تو خونه ت نسکافه داري!!! از اينا گذشته...همين اخلاق ها رو داري که بهت ميگن عجيب.
- کي بهم ميگه عجيب؟!
سورن – يه سري از بچه هاي دانشگاه...البته اونا اين کاراي خارق العاده تو نديدن.وگرنه ديگه نمي گفتن عجيب...مي گفتن جفنگ.
- جدي به من ميگن عجيب؟! چه باحال!!!
سورن – آخــي...چه ذوقي کرد بچه.حالا نمي خواي بدوني دقيقا کدوم يکي از بچه هاي دانشگاه ميگن؟
- نه...از قديم گفتن" نبين کي ميگه،ببين چي ميگه".
سورن – اوه...اوه...زود بخور که خون به مغزت نرسيده، داري چرند ميگي.
- آهان راستي! چند وقت بود مي خواستم ازت يه سوال بپرسم يادم مي رفت.
سورن – خب حالا بنال.
- مرض...خواستم بپرسم تو چرا با من دوست شدي؟کلا چرا با من رفاقت مي کني؟
سورن – چه مي دونم! از خريّتمه.
- جدي ميگم...آخه ما خيلي با هم فرق داريم.
سورن – اينکه فرق داريم چه ربطي داشت؟! کلا من با کسايي مثه خودم نمي تونم کنار بيام.چون من هميشه دوست دارم اولين باشم...رياست طلبم...که البته اين واسه من بيشتر توي مُد و اين چيزا خلاصه شده.تحمل ندارم کسي باهام رقابت کنه... بيشتر به فرورديني بودنم برمي گرده.
- خب چه ربطي به دوستي ما داشت؟
سورن - به دوستي ربط نداشت، اين جواب اون حرفت بود که گفتي " ما با هم فرق داريم".
- جواب سوال اصلي م چي شد؟!
سورن – توضيحش سخته.علي رغم ميل باطني م بايد بگم جذابيت هايي هم داري.
- خوب شد اينو گفتي.کم کم داشتم افسردگي مي گرفتم.ولي آخرش من نفهميدم چي شد!
سورن – انقد توي هر چيزي دنبال دليل و منطق نباش.بي خيال
***
سورن – اول بذار من يه سر به خونه بزنم،بعد ميريم پيش مسعود.
- باشه.فقط يادم باشه لنز رو هم ازت بگيرم.
با سورن از خونه زديم بيرون.مثل هميشه توي کوچه ي ما کلاغ پر نمي زد.حين رد شدن از کوچه کلي اطراف رو نگاه کردم .ياد اون يارو افتادم که چند شب پيش رو به روي در خونه م وايساده بود...اما امروز خبري نبود.
قبل از اينکه سورن در خونه رو باز کنه گفت : فقط آروم بيا که اين يارو صاحب خونه خفت مون نکنه.من به بابام اينا گفتن عيد مي خوام برم اصفهان.
- باشه حواسم هست.
خيلي آروم کليد انداخت و وارد خونه شديم.درو هم باز گذاشتيم چون مي خواستيم زود برگرديم.همين که وارد خونه شديم ديدم صاحب خونهه داره از پشت پنجره دست تکون ميده.مثه اينکه سورن يارو رو نديد.
آهسته به سورن گفتم :مدار بسته داريد؟
سورن – چي؟
بعد که به پنجره ي طبقه بالا اشاره کردم دو زاريش جا افتاد.
سورن – اَه...اين که اينجاست!...( با صداي بلند گفت) سلام آقاي فلاحي.
اونم از پشت پنجره دستي تکون داد.
سورن – مرده شور قدم نحس تو ببره.
- به من چه؟! حالا مگه ميميري اگه ببينت!
سورن – نميميرم اما به بابام گزارش ميده که خونه ام و مجبورم عيد ديدني برم ريخت نحس کل فک و فاميلو ببينم.
- همينه ديگه،توانايي "نه" گفتن نداري ديگرانو مقصر مي کني.
سورن – ببند بابا.(ادامو در اورد) : توانايي نه گفتن...خوبه خودت مثه سگ از بابات مي ترسي.
- باز من تو روي اين خنديدم...حيف که کارم پيشت گيره.
سورن – گير نبود هم نمي تونستي کاري کني.
هميشه وارد خونه ي سورن که ميشم اعصابم به هم ميريزه از بس که خونه ش کثيفه.هر از گاهي دلم واسه ش مي سوزه خودم ميام مرتبش مي کنم.بعضي وقتا هم مامانش مياد.
- خونه ت عين طويله ست.
سورن – تو چرا انقد اخلاقات زنونه ست؟! ول کن بابا.
- چرا هر کس به نظافت اهميت ميده بهش انگ ميزني؟
سورن – من به هر کس چي کار دارم؟!از بين اطرافيان من تنها کسي که از اين اخلاق ها داره تويي.
- بي خيال.زودتر حاضر شو بريم.اون لنز وا مونده ت هم واسه من بيار.
خونه ي سورن برعکس خونه ي من خيلي شيکه و ساختمونش هم نو سازه.يه سالن حدودا بيست و چهار متري داره و انتهاي سالن دست چپ دو تا پله مي خوره که اتاق خواب ها و حمومش اونجا ست.سورن رفت توي يکي از اتاق ها که لباس عوض کنه،منم رفتم توي اون يکي اتاق خواب.فک کردم شايد لنزهاشو اونجا گذاشته باشه.توي اتاق خواب،کنار تخت يه ميز گذاشته که البته شباهتي به ميز توالت نداره...صرفا يه ميزه! روي ميز انواع و اقسام ادکلن و عينک دودي يافت ميشد.چند تا کرم سفيد کننده و ضد آفتاب هم بود.در کمال تعجب چيزهاي ديگه اي هم ديدم!!! واقعا دارم به عقل سورن شک مي کنم.
توي همين لحظه سورن از در اومد.
سورن – به چي نگاه مي کني فضول؟!
- به لوازم بزکت.خيلي جالبه! بين اين همه کرم و ماتيک لنزها رو پيدا نکردم.
سورن – خفه شو! ماتيک کجا بود؟ لنزها هم توي اون يکي اتاقه.
- راستي اين لاک هات منو کشته!
سورن – اَ... خوب شد گفتي.يادم باشه توي عيد حتما استفاده کنم.
- شوخي مي کني!!! واقعا مي خواي لاک بزني؟
سورن – شوخي ندارم.در ضمن مي بيني که مشکيه...لاک مشکي پسرونه ست.
- خدايا ! اين چي ميگه؟! نکنه جدي جدي آخرالزمان شده؟!
سورن – برو بابا...بي جنبه.الان اکثر پسراي مشهور لاک مي زنن.
- لابد مثه آدام لامبرت؟!
سورن – آره خب،اونم مي زنه.بيل کاليتز هم ديدم که لاک مشکي مي زنه.
- بي خيال قربونت...برو لنز ها رو بيار که زودتر بريم.
حقا که خيلي گند سليقه اي.آخه اين چه لنزيه؟!
سورن – الاغ مگه نديدي توي اين رمان ها هر کي مي خواد کلاس بذاره ميگه چشماش خاکستريه؟!
- مگه تو رمان مي خوني؟
سورن – نه.
- پس حرف حسابت چيه؟! اصن رمانو بي خيال.خاکستري خيلي غير طبيعيه.به من هم نمياد.شبيه اون موجود آدم خواره شدم.
سورن – خوبه که! اصن من نمي دونم چه اصراري داري لنز بذاري؟! بيماري؟
- از رنگ چشماي خودم خوشم نمياد.حرفيه؟!
سورن - سعي کن با اصل ِ خودت بسازي.
- ببين کي به کي ميگه؟! باور کن من نمي دونم رنگ واقعي موهاي تو چيه بس که رنگ مي زني!
سورن – من براي تنوع رنگ مي زنم.
- خب منم واسه تنوع لنز مي ذارم.گير دادي ها...!
بلاخره به خونه ي مسعود رسيديم.انقد اين سورن حواسمو پرت کرد يادم رفت زنگ بزنم ببينم تنهاست يا کسي خونه شه! ماشيني دم در پارک نبود که اين يه کم خيالمو راحت کرد.اميدوار بودم مهمون نداشته باشه.اما خب...اگه فک و فاميل اونجا بودن با وجود سورن کارم راحت تر بود.سورن ماشين رو پارک کرد و با هم رفتيم جلوي در.
- خدا کنه تنها باشه.
سورن – واسه چي کَلَک؟!
- زهر مار.زنگو بزن.
سورن زنگ زد و بعد چند ثانيه مسعود جواب داد
مسعود – بله؟!
سورن – مسعود اگه کسي خونه ست بگو آره که ما نيايم بالا.
مسعود – بيايد بالا،کسي نيست.
دو تايي رفتيم بالا.مسعود در آپارتمان رو باز کرد.بعد سلام و احوالپرسي رفتيم داخل.البته سورن براي اينکه مسعود رو اذيت کنه گير داده بود به خاطر سال نو روبوسي عيد کنه که مسعود هم هي مي گفت خفه شو!
مسعود توي پذيرايي روي ميز سفره ي هفت سين چيده بود.آجيل و شيريني هم گذاشته بود...خلاصه من و سورن احساس حقارت کرديم چون هيچ وقت از اين کارا نمي کرديم...البته کمي هم حق داشتيم.چون همش تو خونه هاي همديگه در رفت و آمد بوديم و خانواده هامون ما رو داخل آدم نمي دونستن که بيان خونه مون.
مسعود اومد پيش مون نشست و سورن ماجراي کار گذاشتن دوربين رو از سير تا پياز واسه ش تعريف کرد.
مسعود – کاش فيلم رو مي اوردين من ببينم.
سورن – چيزي معلوم نبود...همين بود که برات گفتم.
مسعود – اگه مي اوردي مجبور نبودي انقد فک بزني.
سورن رو به من گفت : شما چي مي کشيد از دست اين! خيلي سگ اخلاقه!!!
مسعود – سورن يه جوري مي زنمت کُتلت شي ها
سورن – عددي نيستي...
هميشه مسعود و سورن اين بساط رو با همديگه داشتن.البته شوخي مي کنن با هم و هيچکدوم از حرفاشون واقعا جدي نيست...اما اگه يه نفر نشناسشون فکر مي کنه هر لحظه ممکنه دعواشون بشه.
يهو صداي زنگ رو شنيديم.اگه شانس منه که همه ي ايل و تبار روز اول عيد اومدن به مسعود سر بزنن.
به مسعود گفتم : اگه از فاميلن ما همين الان ميريم.
سورن – من هيچ جا نميرم ها...مي خوام ناهار چتر شم رو مسعود
- من که ميرم...تو خواستي بمون.
مسعود – حالا يه دقيقه خفه شيد ببينم کيه!
مسعود رفت سمت آيفون و جواب داد و درو باز کرد.
- کي بود؟
مسعود – بابات اينا
سورن – اَه...ريدم تو شانست بهراد!
- ديگه مجال موندن نيست...من که ميرم.
سورن – تابلو ميشه که...بهشون بر مي خوره ها!
- اگه برم اونا راحت ترن.باور کن...
سورن – باشه.
مسعود کلي اصرار کرد که بمونيم اما واقعا دوست نداشتم اولين روز سال کوفت همه مون بشه.انقدر توي اون چند ثانيه با هم، سر موندن و رفتن کل کل کرديم که بابام اينا رسيدن پشت در.مسعود گفت : دو دقيقه بشينيد بعد بريد...اينجوري خيلي ضايه ست.
قبول کرديم و رفتيم نشستيم...شديدا در تلاش بودم که ريلکس جلوه کنم!
مسعود از چشمي در نگاه کرد و آروم گفت :"محمد اينا هم هستن".
فک کنم اينجوري بهتر شد.عمو محمد که باشه دوباره شروع مي کنه به حرف زدن و استدلال هاي غلط و ...به هر نحوي توجه بقيه رو جلب مي کنه.اونوقت ديگه همه ما رو يادشون ميره.مسعود درو باز کرد و بلافاصله بعد از سلام کردن بهشون گفت که "مهمون دارم" .بابا و مامانم و عمو محمد و زنش و عليرضا اومدن داخل.تقريبا همه شون از من بدشون مياد...فقط درجه هاش فرق داره.سورن با همه سلام و احوالپرسي گرم کرد و منم آروم سلام مي دادم که اگه کسي جواب نداد زياد خيط نشم.بابام که کلا منو نديد!!! يا نخواست ببينه...
مامانم هم يه نيم نگاهي انداخت اما جواب نداد.باز دم بقيه گرم که جوابمو دادن.همه نشستن.من و سورن هم نزديک در ورودي روي يه مبل کنار همديگه نشسته بوديم.منتظر بودم دو دقيقه بگذره و زودتر بزنم بيرون.اون دو دقيقه به اندازه ي دو سال برام گذشت چون هيچکس هم حرفي نميزد و اين بدتر منو معذب مي کرد.
مسعود که از حالتش ميشد فهميد دوست داره کله ي همه شونو بِکنه گفت : چرا ساکتين؟ بفرمائيد شيريني...
مطمئنم اگه باهاشون تعارف نداشت مي گفت "چرا خفه خون گرفتين؟..."
يواشکي به سورن اشاره کردم و سورن بلند به مسعود گفت : خب مسعود جان ما ديگه بريم...
مسعود – کجا؟ ناهار بمونيد...
سورن – دستت درد نکنه.بايد جايي بريم...ممنون.
مسعود – اي بابا...پس اصرار نمي کنم ولي همين روزا حتما بيايد.
سورن – حتما.
با همه خيلي کلي خدافظي کرديم و من جلوتر از سورن رفتم تا کفش هامو بپوشم.سورن قبل از اينکه بياد کفش هاشو بپوشه دم در مکث کرد و با مسعود مشغول پچ پچ شد.من خم شده بودم تا کفش هامو بپوشم.همين که خواستم بلند شم حس کردم سرم گيج رفت.يه کم مکث کردم...فک کردم سر گيجه م برطرف شد اما همين که خواستم از پله ها برم پايين کاملا جلوي چشمم سياه شد.براي چند ثانيه هيچي نديدم.
چند تا پله سقوط کردم.انقد سريع اتفاق افتاد که خودمم نفهميدم چي شد.بدنم گرم بود و براي يه لحظه درد رو حس نکردم اما همين که آخرين پله رو رد کردم و روي زمين افتادم درد رو با تمام وجود حس کردم.ساق پام به شدت درد مي کرد.فک کنم به لبه ي پله ها خورد.ظرف چند ثانيه سورن و مسعود بهم رسيدن.
از صداي مسعود ميشد فهميد که حسابي نگران شده اما بازم دست از غُر زدن بر نمي داشت.
مسعود – چشم کورت پله رو نديد؟!
سورن – کمک کن بلند شه به جاي اين حرفا.
جفت شون سعي داشتن بهم کمک کنن بلند شم ولي خودم نمي تونستم تکون بخورم.يه جورايي بدنم بي حس شده بود.
سورن – يه چيزي بگو بفهميم زنده اي!
مسعود – متاسفم که اينو ميگم ولي دوباره بايد بريم تو خونه.
اينو که شنيدم با هر ضرب و زوري که بود گفتم : نـــه نه!...بهتر شدم.
مسعود – چي چيو بهتر شدم! دماغتم داره خون مياد
سورن – مي خواي ببريش خونه که چي بشه؟ بريم بيمارستان
براي يه لحظه از دور چند تا صداي آشنا شنيدم.سورن و مسعود هم متوجه صدا شدن.مسعود خيلي آروم به سورن گفت : کسي داره مياد بالا؟
سورن – آره فک کنم.
خيلي سريع سورن و مسعود کمک کردن که وايسم.حدس مي زدم قيافه م افتضاح شده باشه.از قرار معلوم براي مسعود مهمون اومده بود و مهموناي ديگه که توي خونه بودن درو واسه شون باز کرده بودن.ظرف سيم ثانيه ديديم عمه مژگان و دختراش دارن از پله ها ميان بالا...از اين طرف هم مهموناي داخل خونه اومدن دم در استقبالشون.ما سه تا هم نه راه پس داشتيم نه راه پيش! اينجا بود که ديگه حسابي عصبي شده بودم .کاري هم از دستم برنميومد براي همين دوباره خنده هاي عصبي اومد سراغم.البته اين دفه زياد هم عصبي نبود...وقتي به حالت خودم فک مي کردم خنده م مي گرفت.يواشکي به سورن و مسعود گفتم : لو نديد من زمين خوردم.
مسعود – پس بگيم کتکش زديم؟
- اصن چيزي نگيد...
عمو محمد و عليرضا اومده بودن جلوي در آپارتمان.عمه مژگان تا ما سه نفر رو ديد شروع کرد به احوالپرسي و تبريک عيد بعد چند ثانيه تازه دو زاريش جا افتاد و متوجه حالت من شد.عمو محمد و عليرضا هم همچنان به ما خيره شده بودن.مطمئنم فک مي کردن ما با هم کتک کاري کرديم.
سورن خيلي زود با همه خدافظي کرد و دست منو گرفت تا جفت مونو از اين وضعيت خلاص کنه.با همديگه از پله ها پايين مي رفتيم اما خيلي آروم حرکت مي کرديم تا زيادي تابلو نشيم چون ساق پاي من شديدا درد مي کرد و عين چلاق ها راه مي رفتم.همينطور که من و سورن از بقيه جدا مي شديم نسترن از مسعود پرسيد : چي شده دايي؟!
مسعود – هيچي...بفرمائيد بالا...
***
- به نظرت خيلي ضايه بود؟
سورن – نه زياد...
- جدي؟
سورن – چون با اونا زياد برخورد نداري،نه...آنچنان ضايه نبود.
- خيالم راحت شد.امشب اينجا بمون.
سورن – نه ديگه،خونه يه کم کار دارم.فردا دوباره ميام بهت سر مي زنم.
- باشه.پس فعلا...
سورن – خدافظ.
سورن منو تا خونه رسوند.خيلي اصرار کرد بريم بيمارستان اما يه جورايي قرطي بازي ميشد...آخه کدوم آدم عاقلي به خاطر اينجور چيزا ميره بيمارستان؟!! روي دست و پاهام فقط آثار کبودي و کوفتگي بود.با اينحال هر چي مي گذشت فک مي کردم دردش داره بيشتر ميشه.براي همين جَو گير شدم و دو تا قرص ژلوفن خوردم.نزديکاي غروب بود که شديدا خوابم گرفته بود.ديگه نمي تونستم بشينم.توي پذيرايي يه بالش انداختم و روي زمين ولو شدم.هوا يه کم تاريک شده بود.
چند دقيقه که گذشت و حس کردم کم کم پلک هام دارن سنگين ميشن،يه صداي خفيف از اتاق زير شيرووني شنيدم.انگار يه وسيله اي افتاد روي زمين.چون وسايل اتاق زير شيرووني رو خيلي نامرتب چيده بودم برام تعجبي نداشت.احتمالا يکي از وسايل افتاد روي زمين.دوباره سعي کردم بخوام که يه صداي ديگه اومد.اين دفه به حدي شديد بود که لوستر هم يه تکون کوچيک خورد.مونده بودم چي کار کنم! با اين پاها برام خيلي سخت بود که از پله ها برم بالا اما نمي شد بي خيالش بشم.دوباره خودمو زدم به پوست کلفتي و دراز کشيدم.فکرم مشغول صداها شده بود و خوابم پريد.مونده بودم برم سر بزنم يا نه! شايد سورن در اتاق رو باز گذاشته باشه و گربه اي چيزي رفته باشه اونجا.با اين فکر خيالم راحت تر شد و براي همين بلند شدم که يه سري به بالا بزنم.به محض اينکه از جام بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن چند تا صداي پشت سر هم شنيدم.انگار يه نفر شروع کرد به دويدن.با اين صدا کاملا فرض گربه رو فراموش کردم.پلنگ هم اينجوري راه نميره!! به فکرم رسيد به سورن زنگ بزنم.اما مردد بودم...اگه چيزي اون بالا نباشه تا آخر عمر مسخره م مي کنه...اصن چرا به سورن زنگ بزنم!! خرس گنده...خجالت هم نمي کشه! يه کم به خودت بيا.
بلاخره عزمم رو جزم کردم.مرگ يه بار شيون هم يه بار.خيلي مصمم ،تصميم گرفتم برم بالا و به اتاق سر بزنم.
همين که راه افتادم به سمت راهرويي که درِ اتاق توش بود رسيدم صداها به حدي زياد شدن که باز پشيمون شدم.دست خودم نبود اگه يه نفر اونجا باشه با اين وضعيت اوراق من مي زنه دخلمو مياره.به اين نتيجه رسيدم که برم و از آشپزخونه يه چاقو بردارم.حداقل اينجوري دفاع از خود محسوب ميشد.از راهرو خارج شدم و رفتم توي آشپزخونه.داخل کابيت چند تا چاقو بود.يه کم مکث کردم تا يه مناسبشو انتخاب کنم.يه چاقو نسبتا بزرگ برداشتم و خوشحال بودم که الان حال طرفو مي گيرم...همين که خواستم برگردم يه چيزي محکم خورد توي سرم.انقدر محکم بود که در عرض يه ثانيه نقش زمين شدم.
روي زمين افتاده بودمو چشمام بسته بود،نمي تونستم تکون بخورم...حتي نمي تونستم چشمامو باز کنم.حس کردم با يه جسم تيز زد توي سرم.جاش شديدا درد مي کرد.بدتر از درد اين بود که مطمئن بودم يه نفر بالاي سرم ايستاده...کاملا حسش مي کردم.خيلي خيلي ترسيده بودم.حتم داشتم کارمو مي سازه.خوب داشتم به اطراف گوش مي کردم اما صدايي نميومد.انگار طرف نفس هم نمي کشيد.دوباره حس کردم حرکت کرد.اين دفه به طرفم خم شد و کنارم نشست...اون لحظه فشارم افتاد...خودم سردي بدنم رو حس مي کردم.کم کم داشت اشکم درميومد.اما دوست نداشتم بفهمه هنوز بيهوش نشدم.هر لحظه وضعيت بدتر و بدتر ميشد...مثه اينکه خيال داشت منو حرکت بده چون تماس دستشو زير سرم حس مي کردم اما نکته اينجا بود که دستش به قدري لطيف بود که من هيچ فشاري حس نمي کردم...يه لحظه انگار خدا بهم نظر کرد و از هوش رفتم.
***
پشت سرم درد خفيفي رو حس مي کردم.اما انگار حالم بهتر شده بود.سعي کردم چشمامو باز کنم و خدارو شکر اين دفه تونستم.در کمال ناباوري روي تخت بيمارستان دراز کشيده بودم.کم کم داشتم شاخ در ميوردم! مگه يارو بيمار بود که خودش زد و خودشم منو رسوند بيمارستان؟!! خواستم بشينم که يه صداي آشنا شنيدم.
سورن – نـــه! بلند نشو...دکترت گفته نذارم بلند شي.
- چي شده؟
سورن – سوال قشنگي بود،البته من بايد از تو بپرسم.
در اتاق نيمه باز بود.دقيق که نگاه کردم ديدم مسعود و اون يارو اسدي با يه مامور نيروي انتظامي دارن با هم حرف مي زنن.حدس زدم که طرف رو گرفتن.يه کم خيالم راحت شد.بعد چند لحظه حرفاشون تموم شد و افسر نيروي انتظامي با اسدي رفتن و مسعود اومد توي اتاق.همين که منو ديد دستشو به نشونه ي تأسف تکون داد و گفت : تو خونه ت چه غلطي مي کردي؟
- من نمي دونم...کاري نمي کردم...
سورن – دقيقا چه اتفاقي افتاد؟
تمام اتفاقات رو مو به مو براشون تعريف کردم.قيافه هاشون واقعا باحال شده بود.
... – حالا شما چجوري خبر دار شديد؟!
سورن – اول بگو ببينم مطمئني درگيري خاصي بين تون پيش نيومد؟!
- من که با اون درگير نشدم.فقط اون منو زد...
مسعود – چند نفر اونجا بودن؟
- فقط من و اون يارو...که اونم نديدمش.
مسعود – عجيبه!!
- چي عجيبه؟
سورن – مسعود بذار من توضيح بدم.ببين سر شب يکي از همسايه هات اومد جلوي در خونه ي من و گفت سريع بيام خونه ي تو.منم حسابي نگران شدم و سه سوته خودمو رسوندم.ديدم چرنده و پرنده اطراف خونه ت جمع شدن.هيچي ديگه... من گفتم حتما ديگه بهراد مُرد! سريع اومدم از همسايه ها پرسيدم چي شده که اونا گفتن يه ساعتي ميشه که از خونه ت صداي جيغ و داد مياد.خودم که دقت کردم صداها رو شنيدم.حتي صداي جيغ يه زن هم ميومد.انگار چند نفر داشتن با هم دعوا مي کردن...خواستم از ديوار بيام بالا که همون لحظه پليس رسيد.مثه اينکه قبلا همسايه هات خبرشون کرده بودن.خلاصه با مسعود هم تماس گرفتم و خودشو رسوند.وقتي به پليس ها گفتم دوستتم اجازه دادن باهاشون وارد خونه ت بشم.اومديم تو و همه ي خونه رو گشتن.اما کسي نبود.آخرش رفتيم توي حموم و ديديم تو اونجا افتادي و سرت کلا خوني بود.خيلي ناجور بود...بعدم که اورديمت بيمارستان.
با حرفاي سورن فک کنم دوباره فشار خونم بالا و پايين شد.نفسم بالا نميومد.بيشتر از هر چيز ترسيده بودم.يني چند نفر به جز من توي خونه بودن؟! مطمئنم دفه ي ديگه جون سالم به در نمي برم.
- نه...نه باورم نميشه.
مسعود – خونسرد باش.مطمئني قضيه همين بود که گفتي؟
- آره...هيچي رو جا ننداختم.همش همين بود.
سورن – فکر خودتو مشغول نکن.بخواب...شايد تا فردا چيزي يادت اومد.
- مگه الان ساعت چنده؟
سورن – حدودا دو و نيم نصف شب.
- اين يارو اسدي اينجا چي کار مي کرد؟!
مسعود – پليس از يکي از همسايه ها خواست که به عنوان شاهد بياد و همه چيزو توضيح بده...
- آدم هم که قحط بود...
مسعود – البته فردا ميان با خودت حرف بزنن.الان دکتره نذاشت.
اون شب سورن به عنوان همراه پيشم موند.مسعود اصرار داشت بمونه اما سورن نذاشت.همون بهتر...از حالت مسعود پيدا بود حسابي سگ شده.اگه مي موند کلي غُر مي زد.توي اورژانس هم تخت خالي نبود که سورن بخوابه.با هزار بدبختي يه صندلي پيدا کرد که فقط بتونه بشينه.راضي نبودم به خاطر من انقد اذيت بشه.
صبح دوباره مامور آگاهي اومد و همه چيز رو با جزئيات براش تعريف کردم.اتفاقي که براي من افتاده بود با چيزي که ديگران تعريف مي کردن زمين تا آسمون فرق داشت.يه حسي بهم مي گفت همه فکر مي کنن دروغ ميگم.شايد هم اونا حق داشتن...نمي دونم!
مسعود – يه چيز باحال!
- چي ؟
مسعود – ديشب که مي خواستم بيام بيمارستان شام خونه ي بابات اينا بودم.البته قبل شام سورن زنگ زد و چيزي به من نرسيد...
- خب ! بقيه ش...
مسعود – هيچي ديگه.سورن زنگ زد گفت بيام خونه ي تو...داشتم راه ميفتادم که دوباره تماس گرفت و گفت بيام بيمارستان.منم عين اين فيلما بلند گفتم "بيمارستان؟"...بعد همه کوپ کرده بودن.بايد قيافه هاشونو مي ديدي.واسه شون گفتم تو رو بردن بيمارستان و به منم خبر دادن سريع برم.مامانت شده بود اسفند روي آتيش ولي بابات نذاشت همراه من بياد.
- مامان من داشته زجه موره مي زده اونوقت تو ميگي "يه چيز باحال"!!
(سورن خيلي خوابش ميومد...عين آدماي مست خنديد منم خنده م گرفت)
مسعود – اَه...چقد خري.اصل مطلبو نگرفتي.تا ديشب من اصن فکر نمي کردم واسه کسي مهم باشي.
- ولي خودم مي دونستم چقــــــــدر براي همه مهم ام!
مسعود – خفه شو بابا.پاشو بريم از ديشب تا حالا پدر ما رو در اوردي.
با اينکه يه جورايي درب و داغون بودم اما تصميم گرفتم براي اينکه از شر فکراي ناجور خلاص بشم و کمتر بترسم يه کم کار کنم.هر چي بيشتر توي خونه مي موندم بيشتر فکر و خيال برم مي داشت.خوشبختانه دو بار هم تونستم سرويس رفت و برگشت تهران رو برم و پول بيشتري دستمو گرفت.البته توي راه چند بار نزديک بود از جاده منحرف بشم اما مسافرهايي که کنارم نشسته بودم کمي فرمون ماشين رو کج کردن و متوجه ام کردن.
بعد از ظهر پنجمين روز عيد بود.چون توي اون چند روز کمتر خونه بودم بعد از اون اتفاقا چيز خاص ديگه اي حس نکردم.اما يه چيزي که کم کم داشت اعصابمو به هم مي ريخت اين بود که از اون شب تا حالا احساس رخوت و بي حالي م هنوز برطرف نشده بود.همش احساس خستگي مي کردم.
با صداي زنگ در به خودم اومدم.به زحمت تونستم از جام بلند شم و تا حياط برم.البته مي تونستم حدس بزنم کي پشت دره!!!
مسعود – سلام،آقا بهراد! مي ذاري بيام تو؟
- آرزو به دل موندم يه بار کسي غير از تو و سورن زنگ اين خونه رو بزنه.در هم پشت سرت ببند.
مسعود – تقصير خودته ديگه.مگه غير از ما با کس ديگه اي هم حرف مي زني؟
- آره خب...راستي فک کردم منو يادتون رفته.
مسعود – فک کردي همه مثه خودتن؟! چند بار اومدم که نبودي...موبايلت هم که کلا تعطيله.
- بذار برم واست چايي بيارم.
مسعود – نه نمي خواد.بشين باهات کار دارم.
- تعارف مي کني؟
مسعود – خفه شو.بشين.
- چه بي اعصاب!!
مسعود – بعد از اون شب اتفاق ديگه اي نيفتاد؟
- توي اين چند روز يا بيرون بودم يا خواب...متوجه چيز خاصي نشدم.
مسعود – خوبه...
- کارت همين بود؟!
مسعود – نه کاملا.مي خواستم يه چيزي بگم اما نمي دونم...شايد لازم نباشه.
- خب بگو...
مسعود – از طرف نيروي انتظامي باهات تماس نگرفتن؟
- نه بابا...
مسعود – آره...اگه تماس مي گرفتن بايد تعجب مي کرديم.ببين بهراد چند روز پبش سورن اومد پيش من و يه مسئله اي رو گفت که فکر منو به خودش مشغول کرده.
- اگه نمي خواي بگي مجبورت نيستي ها...
مسعود – نه نه ميگم.من و سورن فکر مي کنيم اتفاقايي که توي اين چند وقت واسه ت پيش اومده کار ِ...چجوري بگم! کار "جن" هاست.
(خنده م گرفته بود...اين حرفا از مسعود بعيد بود!)
- احمقانه ترين حرفِ ممکن!
مسعود – منم اولش همين نظر رو داشتم.اما هر چي مي گذره بيشتر دارم به اين موضوع اعتقاد پيدا مي کنم.
- مثلا رو چه حساب اين حرفو مي زنيد؟!
مسعود – ببين مثلا همين اتفاق اخير رو در نظر بگير.مگه نگفتي وقتي يارو داشت از روي زمين بلندت مي کرد هيچ فشاري رو حس نمي کردي و دستش خيلي نرم بود؟
- اين که نشد دليل! ممکنه يارو يه شغلي داشته باشه که باعث شده دستاش نرم بمونن.تازه اون زمان من تو حال خودم نبودم...شايد طبيعيه که فشاري حس نکردم.
مسعود – اصلا اين هيچي...اون صداهايي که همسايه ها از خونه ت شنيدن چي؟
- خب...
مسعود – براي اين نمي توني دليل بتراشي! حالا اينم به کنار...يادته گفتي با سنگ شيشه ي خونه تو شکستن؟!
- آره...
مسعود – يادت مياد سنگش چجوري بود؟
- زياد دقت نکردم...يه کم زاويه دار بود.
مسعود – همين ديگه...اينجا همه ي سنگ ها گرد و بدون زاويه ست.
- بازم اينا دلايلي منطقي اي نيست.
مسعود – آره شايد نوع سنگي که پرتاب شده دليل منطقي اي براي آزار و اذيت جن ها نباشه اما خود ِ پرتاب سنگ دليل خوبيه...من شنيدم چند نفر ديگه توي همين شهر بودن که جن ها اذيت شون مي کردن و مدام به خونه شون سنگ پرتاب مي کردن.سنگش هاش هم نوع خاصي بوده.براي اونا راحته که در عرض چند ثانيه از يه جا يه جاي ديگه برن...کاري نداره يه دونه سنگ رو از کوه به اينجا بيارن.بگو ببينم فهميدي از کدوم سمت پرتش کردن؟
- از طرف اين ويلا بغلي...خودت بودي همچين فرضيه اي رو قبول مي کردي؟
مسعود – اگه مثه تو براي هر چيز دنبال دليل و منطق بودم، نه...اما يه چيز ديگه که منو مطمئن ميکنه...
- چي؟
مسعود – سورن بهم گفت که چند شب پيش اينجا،خونه ي تو خوابيده و صبح زود صداي دويدن از اتاق زير شيرووني ت شنيده.براي همين رفته و يه نگاهي انداخته.
- چيزي هم ديده؟
مسعود – نه...البته اگه ناراحت نميشي طبيعيه که چيزي نبينه.
- بر فرض که تو درست ميگي و کار اجنه ست...حالا اومدي اينجا منو بترسوني؟
مسعود – نه...اومدم بگم که حالا که تقريبا مي دونيم قضيه چيه بهتره دنبال راه حل باشيم.
- آهان...خب حالا راه حل چيه؟!
مسعود – اگه قضيه ختم شده باشه که هيچ... اگرم نه من يه نفر رو مي شناسم که مي تونه کمک کنه.
- دعانويس؟
مسعود – نه...دعانويس نيست...دقيقا نميشه گفت چي کاره ست اما مشکل خيلي ها رو حل کرده.
- ممنون از اطلاعاتت.
مسعود – راستي واسه تولد سورن چي مي خواي بخري؟!
- اوه...اصلا يادم نبود! مي خواد جشني چيزي بگيره؟!
مسعود – مي شناسيش که...بخاطر چهار تا دختر هم که شده حتما جشن ميگيره.
- پس من نميرم.بعدا کادوش رو بهش ميدم...همين چند شب پيش منو برداشته برده پارتي! مي بينم کل پسر و دختراي دانشگاه اونجا جمعن!
مسعود – جدي؟ سورن به من گفت تو اونو بردي پارتي!
- عجــب آدميه!!
مسعود – من که باور نکردم...البته اونم محض خنده مي گفت.راستي يه چيز ديگه...مامانت مي خواست بياد ببينت اما...
- بابام نذاشت! کاملا طبيعيه.
مسعود – همش حالتو از من مي پرسه.
- اگه انقد مشتاقه ديدن منه پيچوندن بابام زياد هم سخت نيست!
مسعود – شايد نمي خواد زندگي رو به کام خودش تلخ کنه...تو که جدا زندگي مي کني...آخرش مامانت بايد با بابات زندگي کنه...چاره اي نداره.
- راست مي گي.از اون شانس ها هم ندارم که از هم طلاق بگيرن،حداقل بتونم مامانمو ببينم.مي بيني عشق با آدم چي کار مي کنه؟! به خاطر همديگه از بچه شون گذشتن...
مسعود – اگه واقع بين باشي تو هم براي اونا بچه ي خوبي نبودي...
- اما کسي سعي نکرد منو متوجه کنه.
مسعود – سعي کردن! اما روش هاي بدي رو انتخاب کردن.خودت مي دوني...همه منو به عنوان يه آدم بداخلاق و سگي مي شناسن اما اگه يه روزي بچه داشته باشم هيچوقت کتکش نمي زنم.
- دمت گرم.کاش من بچه ي تو بودم...
مسعود –البته در مورد تو استثنا قائل مي شدم!
حدود يک ساعتي با هم گپ زديم و مسعود ازم خدافظي کرد.قضيه ي کادو خريدن براي سورن فکرمو مشغول کرده بود.تو اين بحران مالي،اينو کجاي دلم بذارم؟!از شانس بد من تنها دوست گدا گشنه ي سورن هم خودمم! البته ميشه يه جورايي ماست مالي ش کرد چون ما با هم خيــــلي صميمي ايم.خودش درکم مي کنه.تصميم گرفتم تا درآمد اون چند روز رو خرج نکردم، برم و براي سورن يه هديه بخرم.به خيلي چيزا فکر کردم...کتاب که به تيريپش نمي خوره...ادکلن هم که پارسال خريدم! هيچي به ذهنم نمي رسيد.توي پاساژ اصلي شهر قدم مي زدم،به اميد اينکه يه چيز مناسب پيدا کنم.بلاخره توي ويترين يکي از مغازه ها يه چيز جالب ديدم.ساده بود اما مطمئن بودم سورن خوشش مياد.يه ست جاسيگاري و فندک چاقو توي يه جعبه ي چوبي...جاسيگاري و فندکش نقره اي رنگ بودن و مارک گوچي روش بود.البته يقينا مارکش تقلبي بود...اما در ظاهر خوب بودن.با بدبختي يه کاغذ کادوي مشکي هم پيدا کردم.يارو مغازه داره هم گير داده بود که چرا مشکي؟! شگون نداره و اين حرفا...نميشه که واسه يه پسر گردن کلفت کادوي صورتي خريد.در ضمن مشکي خاص تره! مطمئنم هيچکس از مشکي استفاده نمي کنه.
هوا تاريک شده بود که به خونه رسيدم.توي کوچه هيچکس نبود...خدارو شکر از همسايه ي فضول هم خبري نبود.با خيال راحت رفتم خونه.خيلي گشنه م بود.سريع براي خودم غذا درست کردم و تا خرخره بار زدم.بعد هم مثل هميشه جلوي تلويزيون پلاس شدم.هنوز هم حس مي کردم بي حالم.تا قبل از غذا خوردن فکر مي کردم به خاطر گشنگيه. اين حالت اعصابمو خورد مي کرد.از اون شب هنوز هم برطرف نشده بود.داشتم براي خوابيدن تمرکز مي کردم و به حرفاي مسعود فکر مي کردم.نمي دونستم انقدر خرافاتيه! مگه ميشه هر جني که راه برسه بياد خونه و زندگي منو به هم بريزه؟!
توي اين فکرا بودم که دوباره يه صدايي شنيدم.اين دفه نفهميدم صدا از کجا اومد.با دقت به محيط گوش کردم.دوباره يه صداي ديگه اومد.مطمئن شدم که از اتاق خوابه.سر جام نشستم.براي چند لحظه صدا قطع شد.براي مدت کوتاهي خيالم راحت شد اما دوباره صدا رو شنيدم.خوب بهش دقت کردم...کم کم داشت شديدتر ميشد.انگار يه نفر داشت وسايل اتاق رو به اين طرف و اون طرف پرت مي کرد.عزمم رو جزم کردم و تصميم گرفتم باهاش رو به رو بشم...هر چي که هست.يقينا الان تمام اتاق رو به هم ريخته.بهونه ي خوبي دستم داده تا حسابشو برسم.گلدون کريستالي که روي ميز گذاشته بودم رو برداشتم و پشت در اتاق وايسادم.خوشحال بودم از اينکه اين دفه ديگه طرف رو گير انداختم.با سه شماره خيلي سريع در اتاقو باز کردم.به محض ورودم به اتاق در کمد ديواري که نيمه باز بود فورا بسته شد.با ديدن اتاق نزديک بود سکته بزنم...البته نه به خاطر به هم ريختگي ش...چون اصلا به هم نريخته بود! در کمال تعجب همه چيز خيلي منظم مثل قبل سر جاش بود.تنها فرقش اين بود که در کمد بسته شد.انگار يه نفر رفت و توش قايم شد.قلبم تند تند ميزد.سعي کردم نفس عميق بکشم و آروم باشم.مي خواستم برم و در کمد رو باز کنم.يه دفه ياد حرفاي مسعود افتادم.نکنه واقعا کار جن باشه؟! هر چي که بود بايد باهاش رو به رو مي شدم.گلدون رو محکم توي دستم گرفتم تا برم و در کمد رو باز کنم.خواستم قدم از قدم بردارم اما با صداي زنگ در به قدري جا خوردم که گلدون از دستم افتاد و هزار تيکه شد!
همين بهونه کافي بود تا بي خيال کمد بشم و برم سمت در حياط.
اَه...بازم اين!
- سلام.
اسدي – سلام بهراد جان! خوبي؟!
- به لطف شما...
اسدي – راستش يه صدايي از خونه ت اومد،نگران شدم.
- چه صدايي؟
اسدي – مثه شکستن شيشه بود.
- جاي نگراني نيست،ممنون.
چقدر از آدماي فضول بدم مياد! با هم که مشغول حرف زدن بوديم هي سعي مي کرد توي خونه رو نگاه کنه.حرفامون تموم شده بود که سورن هم از راه رسيد.اسدي هم خيلي گرم باهاش احوال پرسي کرد.فک کنم خيلي دوست داره خودشو به ما بچسبونه.خداروشکر قدم سورن سبک بود و اونم گذاشت رفت.
سورن – چي مي گفت اين؟
- مرتيکه ي فضول! اومده ميگه از خونه ت صدا مياد!
سورن – چه صدايي؟
-ول کن بابا.چه خبرا؟
سورن – آهان...اومده بودم واسه تولدم دعوتت کنم.
- تو ام بي کاري ها! نه قربونت من نمي تونم بيام.
سورن – چرا؟! من قول دادم.
- به کي قول دادي؟
سورن – هيچي بابا.حالا چرا نمياي؟
- حالم خوب نيست.از اون شب نمي دونم چرا حوصله ندارم...حس راه رفتن هم ندارم.
سورن – رنگ و روت هم زرده.شايد به خاطر خونيه که ازت رفته.
- شايد...راستي سرم زياد خون اومده بود؟
سورن – اوه آره...موهات کلا خوني بود.خيلي وحشتناک شده بود.
- ولي عجيب نيست که بعد سه چهار روز هنوز اينجوري ام؟!
سورن – اينکه بدتر شدي عجيبه.حتي توي بيمارستان هم انقد زرد نبودي.
- نکنه دارم مي ميرم؟
سورن – اَه...بي مزه.راستي من فک مي کنم اتفاقاي اخير..
(حرف سورن رو قطع کردم)
- مي دونم...مسعود بهم گفت.دوس ندارم به اين موضوع فک کنم.
سورن – مي ترسي؟
- گيريم که آره.البته ببخشيد که من قراره يه عمر توي اين خونه زندگي کنم.اگه بترسم اشکالي نداره.در ضمن فکر نمي کردم انقد خرافاتي باشي!
سورن – هر جور دوس داري فکر کن.من به فکر خودتم.اينکه جن باشه يا نباشه واسه من نفعي نداره.
- ممنون از توجهت.راستي من که نمي تونم بيام،کادوت هم با خودت ببر.
سورن – نمي برم.اصلا بدون تو مزه نميده.
- برو بابا.نمي خوام خاطرات پارسال زنده بشه.از اوني که بهش قول دادي هم از طرف من عذر خواهي کن.
سورن – خيــــلي نامردي.متاسفم واسه ت.
يه لحظه مي خواستم به سورن قضيه ي کمد رو بگم اما پشيمون شدم.نمي خواستم دو دقيقه اي حرفاي خودمو نقض کنم.مطمئنم سورن هم صد تا دليل براي اثبات وجود جن توي خونه ي من مي اورد! اما به خودم قول دادم اگه يه بار ديگه اتفاق افتاد بهش بگم.
بعد از تولد سورن بهم خبر رسيد که مثه هميشه کل بچه هاي دانشگاه ،که البته اصلا تعجبي نداشت توي جشن تولدش بودن.مسعود مي گفت آخراي مهموني رفته اونجا و يه سري از بچه ها سراغ منو ازش گرفتن.واقعا که براشون متاسفم! من اگه جاي اونا بودم به آدمي مثه خودم فکر هم نمي کردم.از مسعود نپرسيدم کيا سراغمو مي گرفتن.برام مهم نبود.اونم چيزي نگفت...فکر مي کنم به خاطر اين بود که به اسم بچه ها رو نمي شناخت.
تعطيلات عيد هم گذشت و خدا رو شکر تونستم يه کم کار کنم.فقط آرزوم اينه که اين مدرک کوفتي رو بگيرم و يه جا مشغول کار شم.کلاساي دانشگاه هم شروع شدن.
***
با سورن توي محوطه ي دانشگاه قرار گذاشته بوديم.از بين اون همه دانشجو به راحتي تونستم سورن رو تشخيص بدم.عين گاو پيشوني سفيده با اون سر و وضعش.يه تي شرت سفيد پوشيده بود که روش تصوير جمجمه داشت و شلوار جين مشکي و البته يه پوتين مشکي که از صد متري برق ميزنه...تابلوئه که اين بشر بچه مايه داره!در کمال خونسردي نشسته بود روي يه نيمکت و داشت سيگار مي کشيد.
- سلام.
سورن – سلام خوبي؟
- اَم...فکر مي کردم توي دانشکاه سيگار کشيدن ممنوعه.
سورن – آره.
- پس چرا مي کشي؟
سورن – حس کردم کسي اهميت نميده.
و سيگارشو انداخت زمين و خاموشش کرد.
سورن – اَي بابا...!
- چي شد؟
سورن – چرا نيومدي مِش موهاتو رديف کنم؟!
- يادم رفت.البته زياد مهم نيست...
سورن- راست ميگي.ديگه مش به دردش نمي خوره.فردا بيا کلا مدل شو واست عوض مي کنم.
- ميشه موهاي منو فراموش کني؟ بگو ببينم امروز رويه قضايي چي کار مي کنه؟!
سورن – نمي دونم.
- مي دوني الان کجاييم؟
سورن – آره نمکدون.منتها حوصله نداشتم درس هارو مرور کنم،فقط کتابارو برداشتم و اوردم.
- خدا کنه شانس بياريم امتحان نداشته باشيم.
با سورن رفتيم و کلاس رو پيدا کرديم.وقتي وارد کلاس شديم ديدم اکثر بچه ها دارن درس مي خونن،به سورن گفتم : مطمئني امتحان نداريم؟
سورن – باور کن من از تو بي خبر ترم!
دو تا صندلي خالي پيدا کرديم و کنار هم نشستيم.درس خوندن بقيه منو عصبي مي کرد چون داشتم مطمئن مي شدم که امتحان داريم.
- ميگم از يکي بپرس اگه امتحان داريم جيم بزنيم.
سورن – چي چيو جيم بزنيم؟! فقط سه جلسه ي ديگه با اين استاد داريم...اگه اينارو هم نيايم مي ندازمون!
- راستي استادش کي بود؟
سورن – نمي دونم.من انقدر نيومدم قيافه شو فراموش کردم!
بلاخره استاده رسيد.وقتي ديدمش تازه يادم اومد اول ترم حال ِ من و سورن رو گرفت به خاطر همين کلاس هاشو تعطيل کرديم و قيد همه چيزو زديم.مُسن بود...حدودا چهل و پنج سال ... بعضي از دانشجوها مثه سگ ازش مي ترسيدن..چون وقتي مي خواد آدمو ضايه کنه چشمش رو به روي همه چيز مي بنده...نمره...شخصيت طرف!
آروم به سورن گفتم : چه حسي داري؟
سورن – ترس...مرگ...
يه ذره خنده م گرفت اما دستمو آروم اوردم جلوي دهنم که لبخندمو نبينه...که متاسفانه ديد.دو سه قدم اومد جلو تر.حدودا يه متر با من و سورن فاصله داشت.
استاد – چهره هاي جديد مي بينم! اما نه...مثل اينکه قبلا هم توي کلاس من نشستيد... آقاي ماکان! انقدر غيبت داشتيد که داشتم فراموش تون مي کردم...ولي خوشبختانه يا متاسفانه من دانشجوهايي رو که زياد غيبت مي کنن، هيچوقت فراموش نمي کنم.
(همينطور که داشت منو تهديد مي کرد يه نگاه خصمانه هم به سورن انداخت.)
استاد – حتما يادتون مياد که اين جلسه امتحان تشريحي داشتيد؟!
همگي همواره سکوت کرده بودن و هيچکس حرف نمي زد.اگه سر کلاس کس ديگه اي نشسته بوديم بچه ها براي کنسل کردن امتحان تلاش مي کردن اما نمي دونم چرا به اين استاده که مي رسه همه لال ميشن؟!خودم انقدر ازش مي ترسم که اسمش هم فراموش کردم!
استاد – خب...!براي اينکه زبون بقيه هم باز بشه بهتره اول بريم سراغ کسايي که مي خوان غيبت هاي بي شمارشون رو جبران کنن.(انگشتش رو به سمت من نشونه گرفت) شما آقاي ماکان!
- اَم...استاد...من زياد آمادگي ندارم.
(التماس توي چشمام موج مي زد اما طرف کوتاه نميومد)
استاد – برامون مجازات ترهيبي و مجازات ترذيلي رو تعريف کنيد.
چند ثانيه مکث کردم.هيچي به ذهنم نمي رسيد.انگار اولين بار بود که همچين اصطلاحي رو مي شنيدم.سورن شروع کرد به ورق زدن کتابش و آروم جواب رو زمزمه مي کرد.جواب يه کم طولاني بود...سورن هم يه ذره تابلو داشت مي گفت.براي يه لحظه قيد همه چيز رو زدم.اون که مي دونه من هيچي بلد نيستم.چرا اين همه فشار رواني رو تحمل کنم؟!
- استاد بچه ها ميگن "مجازات ترهيبي به عنوان کيفري ترساننده"...
با گفتن آخرين کلمه همه ي کلاس زدن زير خنده! عين جمله اي که سورن مي گفت رو تکرار کردم.مي خواستم به استاده بفهمونم که چيزي نخوندم.مرگ يه بار شيون هم يه بار.
به بچه ها اخم کرد و همه ساکت شدن.به سورن گفت : شما چي آقاي يوسفي؟بلديد يا درس خوندتون هم مثه تقلب رسوندتون ضعيفه؟!
سورن – استاد،با عرض پوزش من هيچــــي بلد نيستم.
استاد – که اين طور...
يه چند ثانيه به ما نگاه کرد و رفت سمت در کلاس.در رو باز کرد و گفت : دنبالم بيايد.
من و سورن هم پشتش راه افتاديم و رفتيم.خيرمون فقط به بچه هاي ديگه رسيد چون با ديدن ما کلا همه رو فراموش کرد.اون جلوتر مي رفت و ما هم پشتش بوديم.
سورن – ببين آخر عمري کارمون به کجا رسيده؟ داره عين بچه دبستاني ها مي برمون پيش مدير!
- همش تقصير توئه ديگه! چرا انقد سر بالا جواب دادي .(اداي سورن رو دراوردنم) : با عرض پوزش...! حالا تحويل بگير.با عرض پوزش داره مي برمون حراست.
سورن – نه بابا.مگه جرم کرديم؟!
استاده همچين برگشت سمت مون که من و سورن سر جامون وايساديم.
استاد – ميشه ساکت باشيد،لطفا؟!
سورن – چشم.چرا عصبي ميشي استاد؟!
( اين سورن آخر سر منم به باد ميده! يه جوري با اين استاده حرف مي زنه که هر چي مي گذره قيافه ش ترسناک تر ميشه)
توي راهرو از در اتاق حراست رد شديم.خيالم يه کم راحت شد.استاده ما رو هل داد توي اتاق مدير اما کسي نبود.درو بست و رفت.
سورن – حسابي قاطيه ها...چرا عين بچه دبستاني ها با ما رفتار مي کنه؟!
- معلومه خيلي به خون مون تشنه ست.
سورن – آره...شانس بياريم فلک مون نکنه.
- قيافه ش تابلوئه از اين عقده اي هاست...
با شنيدن صداي در سريع حرفمو قطع کردم.يه نفر آروم به در زد و وارد اتاق شد.به به...! يه چهره ي آشنا.همون استاده ست که اومده بود پارتي يکي از بچه هاي دانشگاه.به همديگه خيلي خشک و خالي سلام کرديم.اون رفت و نشست روي يه صندلي و با کيفش مشغول شد.يه دقيقه بعد استاد قاطيه و مدير دانشگاه اومدن.
سورن – اوه...آجان کشي کرده.
- خفه شو!
استاده ما رو به مدير نشون داد و گفت : اين دو نفر اصول انضباطي کلاس منو به هيچ وجه رعايت نمي کنن.اگه دلم براشون نمي سوخت حتما به حراست تحويل شون مي دادم.
مدير – دقيقا چي کار کردن؟
استاد – از شروع ترم تا الان دومين باريه که مي بينمشون،اونم با وجود اين همه کلاسي که براي اين درس مهم در نظر گرفته شده.در به هم ريختن نظم کلاس . حاضر جوابي هم که به حمد خدا استادن.
- باور کنيد قصد بي ادبي نداشتيم.
استاد – اما بي ادبي کرديد...من فکر مي کنم شما دو تا هنوز توي دوران دبستان مونديد.
سورن – استاد اتفاقا وقتي داشتيد ما رو مي اورديد پيش جناب مدير من همين حس رو داشتم!
دوباره استاده خشمگين شد.اين دفه حتي به سورن نگاه هم نکرد.رو به من گفت : آقاي ماکان! دقت کرديد چه دوست گستاخي داريد؟
هر چي مي گذشت سورن بيشتر گند مي زد.فکر کنم تا ما رو نبره حراست ول کن نباشه.
- ببخشيد استاد! باور کنيد منظور خاصي نداره.
شديدا از دست سورن عصباني شدم.بدتر اينکه براي يه لحظه احساس کردم دماغم سنگين شده.انگار داشتم خون دماغ مي شدم.دستمو گرفتم جلوي دماغمو سرمو يه ذره پايين انداختم تا کسي متوجه نشده.اما از شانس بد من اين استاده سورن رو آدم حساب نمي کرد و مستقيما زول زده بود به من.
استاد – شما که انقد در خوندن ذهن ديگران تبحر داريد و متوجه ميشيد که منظور داشت با نداشت،بهتره درس معمولي تون رو بخونيد...و وقتي هم که باهاتون حرف مي زنم به من نگاه کنيد و دستتون هم از جلوي بيني تون برداريد.
- اَم...
استاد – دستتونو برداريد!
خون کاملا کف دستم پخش شده بود.دو سه بار دماغمو لمس کردم و دستمو برداشتم.
ادامه دارد...