امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

همسایه ی من

#21
لطفابقیه شو زودتربذار دارم منفجرمیشم ازفوضولی که بعدش چی میشهUndecided
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k
آگهی
#22
-اگه شما اجازه بدي .. ماشاا.. نفست زياده ..
خنديد و گفت :
-بله زحمت رو كم ميكنم... عصر عالي بخير..
طبق معمول يه پشت چشمي نازك كزدمو سري تكون دادم و كليد انداختم رفتم تو!!!
از ترس اينكه سرما بخورم تا در رو بستم شروع كردم تند تند لباسامو در آوردن بعدم رفتم بالا و ريختمشون توي سبد رخت
چركها و بلافاصله رفتم زير دوش آب گرم...
از حموم كه اومدم بيرون احساس بهتري داشتم مو هامو خشك كردم و يه لباس گرم پوشيدم ولي محض اطمينان و واسه ي اينكه
يه وقت سرما نخورم و گزگ بدم دست مجد تا اذيتم كنه يه ليوان بزرگ آب پرتقال واسه ي خودم گرفتم و با يه قرص سرما
خوردگي خوردم... طرفاي 9 ام اونقدر كه تنم خسته بود رفتم تقريبا سرم به بالشت نرسيده بيهوش شدم..
صبح روز بعد موقعي كه از خواب پاشدم اول دو دقيقه تو رختخوابم نشستم آب دهنمو قورت دادم و كش و قوسي اومدم تا ببينم
سرما خوردم يا نه وقتي ديدم حالم خوبه خوبه با فكر اينكه مجد ضايع ميشه سر وحال قبراق بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم و
زدم بيرون .. داشتم در رو قفل ميكردم كه در اونور باز شد و مجد با موهاي بهم ريخته و يه دست گرم كن كاپشن مشكي اومد
بيرون و تكيه داد به چهار چوب در.. نگاهي بهش انداختم و اومدم برم كه با صدايي كه بد جور گرفته بود گفت :
-كجا؟
در حالي كه خندم گرفته بود و به سختي سعي ميكردم كنترلش كنم گفتم :
-خوب شركت ديگه ..
خيلي جدي گفت :
-امروز شركت مركت تعطيله!!! بايد بموني خونه به رئيس شركت برسي ...
-چي شده ؟ پشه لگدتون زده ؟؟؟!!!!
سرفه اي كرد و كلافه نگام كرد :
-بمون!!! حالم خيلي بده ...
-خوب برين دكتر ... مگه من دكترم ؟
-حرف دكترم نزن من تاحالا تو عمرم جز دندون پزشكي هيچ دكتري نرفتم!!
مونده بودم چيكار كنم برم يا بمونم از طرفي يه كرمي افتاده بود تو وجودم برم از طرفيم دلم سوخت واسش .. توي همين فكرا
بودم كه موشكافانه نگام كرد و گفت :
-چيه؟ داري فكر ميكني بري و حالمو بگيري؟؟؟ خوب برو هر چند كه زنگ ميزنم ميگم راه ندنت تو ساختمون شركت!!!
-بعدم با لحن شيطوني ادامه داد :
-افتخار بزرگي نصيبت شده ... با يه زنگم ده نفر اينجا بودن .... ولي خوب ...
-حالا من نخوام افتخار نصيبم بشه بايد كيو ببينم ؟؟؟
با بد جنسي گفت :
-بازم منو!!!!
خندم گرفته بود ...يكم سبك سنگين كردم و ديدم بدم نيست كلي كار عقب افتاده براي دانشگاه داشتم كه ميتونستم امروز كه تو
خونم انجام بدم..
واسه ي همين گفتم :
-باشه ... قبول...
بدون اينكه ابراز خوشحالي كنه سري تكون داد و از جلوي در رفت كنار ... ديدم نميره تو گفتم :
-خوب برين تو ديگه كاري داشتين زنگ بزنين ..
جوري كه انگار احمق ديده نگام كرد و گفت :
- حيفه موش!!! تو با اين آي كيو چجوري مهندس شدي؟ من اگه ميخواستم مريضم تو خونه تنها بمونم كه ميگفتم برو شركت
حالم بد بود زنگ ميزنم!!! بيا اينجا يه سوپي برام درست كن يه آب ميوه اي بده دستم ...نترس لو لو خور خوره نيستم!!!!ا من ميرم
بالا تو اتاقم ميخوابم توام پايين بشين كاري داري بكن ولي تو خونه باش!!!
بعدم بدون حرف اضافه در رو باز گذاشت و رفت ..
معلوم بود حالش بده تمام مدت تكيه داده بود به ديوار حرف ميزد دلم سوخت.. رفتم تو خونه و كيف و كتاباي دانشگامو برداشتم
و با همون مانتو روسري رفتم ..
وارد خونه كه شدم اول از بودن كليد روي در مطمئن شدم و نا خودآگاه كليد رو برداشتم و گذاشتم تو جيب مانتوم بعدم توجه ام
رو به اطراف دوختم ورودي خونه يه كريدور نيم دايره بود كه توش كمد وجاكفشي و يك در كه احتمال دادم سرويس بهداشتي
باشه و يه در نيمه باز سفيد از چوب وشيشه قرار داشت از اون در رفتم تو وارد يه راهرو شدم كه سمت راستش نرد ه هاي چوبي
بود با دوتا پله به سمت پايين وارد يه سالن بزگ كه قشنگ دو تا ست كامل مبل رو تو خودش جا داده بود.. و يه گوششم يه پيانو
ي بزرگ سفيد قرار داشت ميشد و طرف ديگش به سمت آشپزخونه ميرفت از در سمت راست آشپزخونه با يه اختلاف سطح
خيلي قشنگ وارد يه فضا ميشد كه يه ميز ناهار خوري 12 نفره قرار داشت و از در چپش وارد يه حال نسبتا بزرگ ميشدي كه
كنارش پله هاي چوبي خراطي شده به سمت بالا ميرفت توي حال يه عكس خانوادگي از مجد توش به ديوار زده شده بود توي
عكس مجد بيست سالشم نبود ولي از الانشم بهتر بود!!! خانوم فرخيم جوون و لاغرتر بود دوتا برادراشم خوب بودن منتهي به نظر
من مجد چهره ي گيرا تري داشت و بيشترم شبيه پدرش بود.
در كل خونه ي قشنگي بود و همه ي خونه با تركيب رنگ هاي آبي خيلي كمرنگ وشيري تزئين شده بود بعد از اينكه خوب
اطراف رو ديد زدم وارد آشپز خونه شدم و در يخچال رو باز كردم .. خدارو شكر فراووني بود چند تا پرتقال برداشتم و آبشو
گرفتم ويكم نون و كره و پنير گذاشتم تو ي سبني و از پله ها بالا رفتم .. داشتم فكر ميكرم .. كدوم در اتاقشه كه ديدم فقط يه دره
كه شبيه دراي ديگه نيست .. نميدونم چرا ولي ياد در اتاقش توي شركت افتادم كه با ساير درها متفاوت بود واسه ي همين اول
توي اون اتاق سرك كشيدم, حدسم درست بود به سينه روي تخت دراز كشيده بودخس خسه نفسش شنيده ميشد .. خوابه خواب
بود ...بعد از اينكه سيني رو گذاشتم روي پاتختي .. نگاهي به اطراف انداختم .. اتاق سرمه اي سفيد بود با يه ميز كار سمت راست
اتاق و يه تخت دونفره سمت چپ ...و يه در كه باز حدس زدم سرويس بهداشتي باشه اتاق ساده اي بود روي ديوار چندتا عكس از
خودش و دوستاش كه همه پسر بودن و معلوم بود مال دوران دانشجوييشه به چشم ميخورد .. با صداي سرفش برگشتم سمتش .
خواب بود هنوز.. احساس كردم تب داره گونه هاش گل انداخته بود .. آروم دستمو گذاشتم رو پيشونيش كه حدسم درست و بود
داشت تو تب ميسوخت , نگران شدم .. آروم لحاف رو زدم كنار و سعي كردم بيدارش كنم .. ولي هر چي تكونش دادم فقط
هذيون ميگفت و دوباره خواب ميرفت .. با اين هيكل مردني سعي كردم طاق بازش كنم وكاپشن گرمكنشو از تنش در آرم با هر
بد بختي بود اينكارو كردم و سريع رفتم سمت آشپزخونه يكم يخ از تو فريزر برداشتم و دنبال لگن همه ي سوراخ سنبه هاي
خونرو گشتم و آخر توي يه اتاقك كنار دستشويي دم حال كه توش فقط ماشين لباسشويي بود و حدس زدم رخت شور خونست
پيدا كردم و بدو رفتم بالا .. لگن رو توي دست شويي خودش پر كردم و چند تا تيكه يخ انداختم توش و آوردم لب تخت .. پاهاشو
از تخت انداختم پايين و كردم توي لگن ..بعد از اينكار يهو شروع كرد لرزيدن رفتم تنشو گرفتم تو بغلم كه نلرزه... و آروم اروم
پيشونيش كه خيس عرق بود رو ناز كردم و زير لب گفتم :
- هييس آروم.. تبت بالاست با اينكار زود زود خوب ميشي ..آروم.. آفرين پسر خوب..بعدم يكم از يخ هارو لاي دستمالي كه از
پايين آورده بودم پيچيدم و گذاشتم روي پيشونيش.
كم كم لرزشش آروم شد و حرارت بدنش كم شد .. ترسيدم چشماش باز شه و ببينه اينجوري بغلش كردم از رو تخت اومدم
پايين و پاهاشو از لگن درآوردم و خشك كردم , دوباره درازشون كردم رو تخت ..لگن رو بردم گذاشتم توي دستشويي .. و
برگشتم ..ديدم هنوز خوابه .. آروم دستمو گذاشتم روي پيشونيش .. تبش خيلي پايين اومده بود تا دستمو اومدم بردارم يهو مچمو
گرفت و منم از تر س جيغ زدم كه با يه لبخند كمرنگي گفت :
-هيييس بابا .. مگه مرده زنده شده؟؟؟
سعي كردم مچمو از دستش در آرم كه سفت تر گرفت و گفت :
-بشين لب تخت ... من با اين حالم نميتونم لقمه بگيرم .. واسم لقمه بگير..
كلا آدم پرويي بود!!! و يه نگاه به سيني انداختم كره آب شده بود واسه ي همين با اين بهانه گفتم :
-ول كن دستمو كره آب شده برم عوضش كنم ..
- يه دفعه گقتم دوست ندارم خر فرض شم ...من كره نميخوام همون نون پنير ..
با دستيم كه آزاد بود سيني رو گذاشتم رو پاهام اونم خودشو كشيد بالا ونشست بالشت رو گداشت پشتشو تكيه داد بهش
..منيدونم چرا ولي قلبم تند تند ميزد ..زير نگاهش با هر جون كندني بود و با يه دست لقمه مي گرفتم براش و اونم با دستش
كه آزاد بود و دست منو نگرفته بود ميذاشت دهنش و روش يه قلپ آب پرتقال ميخورد ...
يه دفعه نميدونم چي شد دستمو ول كرد .. اروم دستش رفت سمت كاپشن گرم كنش و در حالي كه ابروشو داده بود بالا و از
چشماش شيطنت ميباريد گفت :
-تو اينو در آوردي؟؟؟؟
سر تكون دادم و گقتم :
-آره ..چطور ..
يهو چشماشو ريز كرد و يه نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :
-خوب شد پاشدم وگرنه معلوم نبود ديگه كدوم لباسامو در آري...
اخم كردم و گفتم :
-تب داشتين ميخواستم تبتونو بيارم پايين اين چه حرفاييه..
بلند با اون صداي گرفتش خنديد و گفت :
-من خودم آدم لخت كنم ... تو ديگه ميخواي سر منو شيره بمالي ..
مخم سوت كشيد ا اين همه وقاحت و پررويي .. اومدم پاشم كه سريع باز دستمو گرفت و گفت :
-من هنوز گشنمه ...
عصبي نفسمو دادم بيرون ميدونستم حتي با اينكه مريضه زورم بهش نميچربه مشغول لقمه گرفتن شدم و اونم ساكت نگام
ميكرد و لقمه هاشو ميخورد .. يكم كه گذشت احساس كردم مچ دستم داغتر شد واسه ي همين گفتم :
-فكر كنم تبتون رفت بالا باز فقط ته آب پرتقال رو بخورين .. نميخواد پنيرارو بخورين ..
ديدم چيزي نگفت نگاش كردم كه ديدم يه جوري داره نگام ميكنه ... قلبم عينه جوجه شروع كرد زدن ..انگار فهميد چون گفت :
-مال تبِ مريضي نيست ...
-با يه لحني كه خودمم از ضعفي كه توش بود حالم بهم خورد گفتم :
-ميشه دستمو ول كنين؟؟؟
دستمو با عصبانيت ول كرد و گفت :
-تلفن رو بردار اين شماررو بگير 912 …....... ..بزن رو آيفن
شماررو گرفتم دو تا بوق خورد كه صداي ظريف يه دختر پيچيد و گفت :
-واي شروين عزيزم تويي.
-سارا سلام
-سلام عزيزم صدات چرا اينجوريه
-سرما خوردم سوپ بلدي درست كني واسم بياري؟؟
-معلومه عشقم تا 1 ساعت ديگه اونجام!!تازه يه لباسم ازونا كه دوست داري خريدم ببيني تو تنم خودت خوب ميشي!!!!
-نه بذار اونو براي بعد حالم بده بدو !
-زود اومدم بوووس!!!!
اشاره كرد قطع كنم ...
نگاش كردم ...
يه چيزي رو قلبم سنگيني ميكرد ..
بدون حرف سيني رو برداشتم كه برم كه با صداي عصبي گفت :
-اين مياد , اينورا و تو راهرو آفتابي نشو...
جوش آوردم سيني رو كوبيدم رو پاتختي و گفتم :
-آخه من داشتم سينه چاك ميدادم به خلوت همايوني شما راه پيدا كنم يا همش اينجا ولو بودم .....
بعدم درو زدم بهم و رفتم بيرون .. گربه صفت .. جاي تشكرش بود ... لياقت نداره!!!! كيفمو برداشتم و كليداشو گذاشتم سر جاشو
زدم بيرون .. دلم نميخواست برم خونه .. ولي ترسيدم برم جايي موقع برگشتن با دختره روبرو شم و فكر كنه واسم مهم بوده
نشون بدم يه دختر توي اين خونست واسه ي همين بي خيال شدم برگشتم تو سوئيتم ...ولي نميدونم چرا همش گوشم به در بود
كه كي دختره مياد...
تقريبا سه ربع بعد صداي كفش پاشنه بلندي توي راهرو پيچيد منم واسه ي اينكه صحنه اي رو از دست ندم عين كنه آويزون در
شدم ..
دختر كه ميدونستم اسمش ساراست قد متوسط رو به بلند با صورت سفيد و چشمهاي درشت سبز و موهاي شرابي فر كه از
پشت شال تا كمرش بود داشت لباشو يه رژ لب زرشكي همرنگ موهاش زده بود و يه تاپ و شلوار سفيد با يه پانچوي سر مه اي
كه جلوش رو باز گذاشته بود پوشيده بود و يه قابلمه ي كوچيكم دستش بود مجد با همون تيپ صبح اومد دم در و سارا تا ديدتش
با عشوه گفت :
-الهي بميرم شرويني نبينم مريض باشي..
موقعي كه رسيد بهش مجد دستشو دور كمرش انداخت و گونشو رو بوسيد موقع اين كار نميدونم چرا ولي احساس كردم
مخصوصا در آپارتمان منو نگاه كرد و رو كرد به سارا و گفت :
-مرسي اومدي آتيش پاره ..
دخترم خنديد و رفتن تو...
قلبم يه جوري شده بود ... تند و سنگين ميزد . رفتم پهن كاناپه شدم.. و چشمامو يه لحظه بستم .. پيش خودم فكر كردم .. چرا ؟؟
چرا به مجد دارم احساس پيدا ميكنم ... دختر دبيرستاني نبودم كه كوركورانه عاشق شم ..ميديدم مجد آدم اصلا جالبي نبود .. اونم
واسه مني كه محمد رو ديده بودم ...كسي كه از ديد من ربع النوع نجابت بود...با خودم فكر كردم كاش محمدي نبود!!! كسي كه
هي ناخودآگاه همرو باهاش مقايسه كنم .. بغضم گرفت .. اينكه بكارت روحم با محبت محمد از بين رفته بود برام ضربه ي بدي
بود اونم واسه مني كه مثل خيلي از دختراي هم وطنم معتقد بودم فقط يه مرد بايد تو زندگيم باشه ..درسته اين ذهنيت يه جورايي
از جامعه به افكار ما زن ها تزريق ميشد ولي متاسفانه بيشترمون پذيرفته بوديمش ... توي اونروزها بيشتر ازينكه فكر رفتن
ناگهاني محمد آزارم بده اينكه چطور به نفر بعدي كه قرار آيندمو باهاش بسازم توضيح بدم من يه زماني با يكي بدون اينكه
اتفاقي بيفته فقط نامزد بودم زجر آوربود احساس ميكردم اگه طرف مقابل عكس العمل بدي نشون بده ته مونده ي غرور منه كه
لگد مال ميشه !!! اونم مرداي ايراني ... كم دور و برمون ازين داستانا نشنيده بوذيم ...به هر حال از تمام اين حرفا گذشته ... نبايد
خودمو گول ميزدم من داشتم درگير عاطفي ميشدم اون خوشتيپ بود فوق العاده جذاب و موفق بود و بقولي تمام صفاتي رو كه
در وهله ي اول يه زن رو جذب ميكنه داشت ...ولي اينا ملاك درستي نبود .... نبايد ميذاشتم اين اتفاق بيفته ..درست بودكه من
نامزد كرده بودم و بهم خورده بود ولي خودم و جسممو هنوز پاك ميديدم و شك نداشتم كه مجد و امثالش لياقت منو ندارن ولو
اينكه از لحاظ ظاهر و موقعيت از اونا پايين تر باشم ...
اونشب بعد از كلي كلنجار عقلم با اقتدار از احساسم پيشي گرفت ...ولي ميدونستم هميشه همه چيز عقلاني پيش نميره ...

خب سپاس هم بدین...
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
 سپاس شده توسط yasamin_mr ، غروب ، orkideh
#23
zoood zood beneviiiss
هيچكس همراه نيست . تنهاي اولudo
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k
#24
فصل هشتم :
تفريبا يك هفته اي بود كه همه چي در آرامش بود هم مجد به پرو پام نميپيچيد همم اينكه من سعي ميكردم خيلي جلوش آفتابي
نشم اواسط آبان بود و هوا كم كم داشت سرد ميشد و خونه تقريبا عين يخچال شده بود... يكي از همين روزا كه يادمه اولين
روز عادت ماهيانه امم بود , با اينكه اونقدر سردم بود كه دوتا پليور و دوتا شلورا گرمكن رو رو ي هم پوشيده بودم يه كلاهه
پشمي كشيده بودم سرم ولي بازم نميدونم چرا پام پيش نميرفت برم به مجد بگم كه شوفاژ هارو روشن كنه.. نشسته بودم داشتم
درسهاي دانشگامو مرور ميكردم كه زنگ آپارتمانم زده شد از توي چشمي كه نگاه كردم ديدم خودشه .... از بعد از اون سرما
خوردگيه يه هوا لاغر تر شده بود ولي بهش ميومد ..بالاخره دل از چشمي كندم و درو باز كردم .. طبق عادتش بدون اينكه سلام
كنه گفت :
-فكر كردم خونت هزار متر زير بناست چرا اينقدر لفتش ميدي تا درو باز كني ؟
جوابشو ندادم ..كلا دوست داشت نيشرو بزنه!!! .. بي تفاوت گفتم :
-خوب حالا امرتون ؟؟؟
- اومدم بگم من دارم فردا صبح يه هفته ميرم اصفهان واسه ي همون مناقصه اي كه برديم .. البته قبل رفتنم يه سر ميام شركت و
سفارشاي لازم رو ميكنم ولي خواستم قبلش به تو بگم .. توي اين چند وقتي كه نيستم علاوه بر دزد گير در پاركينگ و در اصليم
قفل كن .. اگرم بري خونه ي يكي از قوم و خويشات تا تنها نموني كه خيلي خيلي بهتره و خيال منم راحت تره!!!
نگاهي بهش انداختم و گفتم :
-خوب ديگه؟
-يعني نميري خونه ي اقوامت ؟
-نه .. دليلي نميبينم .. شما خيلي شبا نيستيد!!! ... بعدشم مگه تا الان تنها نبودم؟؟!! ..
موشكافانه نگام كرد بعدم يه خنده ي محو رو لبش نشست و گفت :
-چه شجاع!!! ببينم آمار رفت و آمد منم داري؟؟؟
پيش خودم گفتم باز آتو دادم دستش ...داشتم فكر ميكردم چي بگم كه ديدم داره سر تاپام رو بر انداز ميكن واسه همين گفتم :
-شاخ دارم يادم؟؟؟ چرا اينجوري نگام ميكنين؟
با شك گفت :
-سردته؟
-چطور
- آخه اين همه لباس و كلاه تنته .. اول فكر كردم چاق شدي بعد ديدم يه شلواره ديگه ازون زير زده بيرون بعدم اشاره كرد به
پاچه ي شلوارم ..
پيش خودم گفتم نميري كيانا با اين تيپ پسر كشت!!!!!
در ادامه گفت :
-يعني با اينكه شوفاژا روشنه بازم سردته ؟ نكنه مريض داري ميشي..
با تعجب نگاش كردم و تقريبا داد زدم :
-مگه روشنن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
تعجب كرد گفت :
-نزديك يه هفتست ... هوا سرد شده ديگه !!
دلم ميخواست هونجا قربونيش ميكردم!!!!! با عصبانيت گفتم :
-يعني شما شوفاژارو روشن ميكني نبايد به من بگي؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
انگار تازه دوزاريش افتاده باشه گفت :
-آخه فكر ميكردم ..
-شما اينجور فسفر نسوزون ...
-ببخشيد .. حالا ميخواي واست شوفاژارو روشن كنم!!!! شيراش قلق داره!!
-لازم نكرده چلاغ كه نيستم ..
يه نگاه موزماري بهم كرد و شونه هاشو انداخت بالا وگفت :
-خودت ميدوني پس.. فعلا!!!
تا در و بستم بدو رفتم سمت شوفاژها.. اولي رو هر چي زور زدم باز نشد .. دومي سومي.. خلاصه .. هيجكدوم رو نتونستم باز كنم ..
مونده بودم برم بهش بگم يا نه .. اگه نميرفتم بايد يكيو مياوردم شيرارو باز كنه .. منم تنها , به هركسي نميشد امتحان كرد ..تو دو
به شك بودم كه بي خيال شدم و رفتم سمت در تا درو باز كردم ديدم به ديوار كنار در تكيه داده و با يه لبخند موذيانه نگام
ميكنه!!!!! بعدم گفت :
-چي شد؟؟؟!! نتونستي نه ..!!!؟؟
از جلو در بي هيچ حرفي رفتم كنار ..
اومد تو اول به دور و بر يه نگاه كرد .. بعدم روشو كرد به من و گفت :
-چه با سليقه ...
-مرسي!
- بي هيچ حرف ديگه رفت سمت شوفاژ اول و با يه حركت بازش كرد .. بعدم با يه دونه ازون خنده مهربوناش كه منو ياد بابام
مينداخت نگام كرد و گفت :
- آخه تو با اين دستاي ظريف از پس اينا بر مياي دختره ي لجباز ...
قلبم دوباره شروع كرد به تند زدن .. پيش خودم گفتم كيانا اون به درد تو نميخوره اينقدر بي جنبه نباش باز به روت خنديد..بعدم
ناخودآگاه بهش اخم كردم!!!!!
انگار كه به حال درونيم پي برد بي هيچ حرفي رفت سراغ بقيه ي شوفاژا ..وقتي 3 تا شوفاژ پايين رو روشن كرد رو كرد بهم و
گفت :
-اجازه هست مال بالارم روشن كنم ؟ اين سه تا كفاف كل خونرو نميده!
چه مودب شده بود .. نگاش كردم گفتم :
-همرو روشن كنيد .. ممنون ميشم!!
-پس مشكلي نداره برم تو اتاق خوابت ؟
-نه برين ...
نشستم رو كاناپه .. وقتي از بالا اومد .. نگاش مهربون تر شده بود!! با خودم گفتم يا خدا!!! اين چرا اينجوري ميكنه امشب؟؟؟!!!!
براي اينكه از كارشم تشكر كنم تعارف زدم گفتم :
-مرسي تو زحمت افتادين يه چايي ميخورين ؟
ميگن تعارف اومد نيومد داره ... گفت :
-آخ گفتي آره اگه زحمتي نيست ..
تو دلم كلي بد و بيراه بار خودم كردم..شما حرف نزني كسي نميگه لالي.. خلاصه رفتم تو آشپزخونه و كتري رو گذاشتم نميدونم با
اينكه دوست نداشتم توي خونم باشه ولي دوست داشتم حالا كه هست نشون بدم خانه داري بلدم واسه ي همين يه سبد ميوه و
دو تازير دستي بردم تا كتري جوش بياد..موقعي كه وارد حال شدم ديدم قاب عكش خانوادگيمون دستشه و داره نگاه ميكنم تا
منو ديد قاب و گذاشت سر جاش و اومد سبد رو از دستم گرفت و گذاشت رو ميز بعد مهربون خنديد و گفت :
-چرا زحمت كشيدي با اين حالت خانوم موشه ..
پيش خودم فكر كردم كدوم حالت كه دوباره گفت :
-خواهر خوشگلي داري..
نميدونم چرا خيلي خوشم نيومد با اينكه كتي رو خيلي دوست داشتم ولي ته دلم يه جوري شد .. با اين حال گفتم :
-لطف داريد ..
چند ثانيه به صورتم خيره شد و گفت :
-ولي تو بانمك تري ...
يه نسيم خنكي از دلم رد شد.. با صداي سوت كتري به خودم اومدم و گفتم :
-برم چايي رو دم كنم كتري جوش اومد..
بعد از اينكه چاي دم كشيد توي استكان ريختم و با خرما و قند گذاشتم تا اومدم بردارم يهو زير دلم تير كشيد و دستم رو گرفتم
زير دلم ويه ناله ي آروم جوري كه نشنوه كردم ..
توي همين حين سنگيني نگاهي رو احساس كردم برگشتم ديدم .. تكيه داده به در زبونم بند اومده بود ...با لبخند اومد تو و
روبروم وايساد و گفت :
-مامانم هر وقت ازين دردا داشت چاي دارچين ميخورد ... هم درد و تسكين ميداد همم ..
قلبم داشت از سينم ميزد بيرون و نوك انگشتام يخ كرده بود .. يه جورايي دوست داشتم آب ميشدم ميرفتم تو زمين يه جورايي ام
دوست داشتم ميكشتمش..
انگار كه فهميده باشه ادامه داد :
- از چيزايي كه رو تختت بود فهميدم .. الانم كه ديدمت مطمئن شدم.. ميخواي تو بشيني من واست چاي دارچين دم كنم خانوم
موشه مريض؟
با صدايي كه از ته چاه ميومد گفتم :
- ميشه بريد ؟؟؟ من دوست ندارم يه مرد غريبه تو خونم باشه ... اونم از اون مردايي كه به خودشون اجازه ميدن به حريم
خصوصي افراد سرك بكشن ..
نگاهي بهم كرد و با لحن يكم عصبي گفت :
- دوباره شدي همون موشه كه بايد دمشو چيد !!!!! يه هفته كه نيستم خوب جولوناتو بده چون بعد از اينكه بيام ميخوام تصميم
بگيرم لياقت اينكه توي شركتم باشي رو داري يا نه!!!
با اخم نگاش كردم و رومو كردم اونور..
عصبي غريد و گفت :
-هر وقت باهات حرف ميزنم روتو بكن سمت من..
مخصوصا رومو همون ور نگه داشتم ..كه يهو با دستش چونمو گرفت چرخوند سمت خودش و گفت :
- اگه ميبيني گاهي لي لي به لالات ميذارم مال اين كه پدرت به سخاوت گفته كه به من بگه هواتو داشته باشم!!وگرنه من عادت
دارم نازمو بكشن نه اينكه ناز كسي رو بكشم!!!
نگاش عين گوله ي آتيش شده بود تنم يخ كرده بود و به وضوح فشارم پايين بود ..
مطمئنم فهميده بود چه حاليم چون آروم چونمو ول كرد و بدون حرف اضافي از آشپزخونه رفت بيرون چند لحظه بدم صداي در
خونه اومد...
همونجا روي صندلي آشپزخونه ولو شدم .. سرمو گذاشتم رو ميز و اجازه دادم اشكام جاري شه.. موقع هاي ماهانم خيلي نازك
نارنجي ميشدم گريه يكم بهم تسكين ميداد .. همين طور كه اشكام ميومد به اين فكر كردم چرا ؟؟؟ چرا بايد اجازه بدم هر جوور
دوست داره باهام رفتار كنه!!!! چرا كوتاه ميام خيلي جاها ..من كه اينجوري نبودم .. يهو فكري به ذهنم رسيد.... آروم اشكامو پاك
كردم و يه لبخند موذي زدم .. احساس ميكردم اين يه هفته فرصت خوبيه تا حريف رو از ميدون به در كنم!! اون كاملا داشت رو
قاعده ي بازي پيش ميرفت اون يه گربه بود كه قشنگ داشت با طعمه بازي ميكرد... پس نوبت من بود ... با اين فكر جون
دوباره اي گرفتم ..براي برد از حريف اول بايد خوبه خوب ميشناختمش... . اين هفته يه فرصت طلايي بود!!
اونشب با هزاران نقشه ي تو ذهنم خوابيدم اولين قدم اين بود فردا با روحيه برم شركت تا فكر نكنه بهم ضربه اي زده!!! صبح
ساعت شش سر حال از خواب پاشدم بعد از خوردن صبحانه رفتم سر كمد لباسام يه بارونيه شيك سرمه اي داشتم واسه ي
مهموني كه هر وقت ميپوشيدم كتي ميگفت : دوزار افتاد روت!!!!! تصميم گرفتم اونو بپوشم با يه شلوار جين سرمه اي راسته و يه
كيف و بوت پاشنه بلند قهوه اي سوخته . يه شال سفيدم انداختم سرم و يه آرايش حسابيم كردم وقتي جلوي آينه وايسادم كلي
فرق كرده بودم يه لبخند پسر كشم نشوندم رو لبام و با بسم ا.. از در اومدم بيرون...
وقتي رفتم پايين از ماشين توي پاركينگ فهميدم نرفته ... گفتم معطل كنم شايد بياد .. واسه ي همين رفتم دزدگير رو قطع كردم
و يه كمم طولش دادم .. نا اميد داشتم از پاركينگ مي رفتم سمت در كه ديدم داره از پله ها مياد پايين يه نگاه انداختم كه ديدم
ابروهاشو داد بالا و گفت :
-داري ميري شركت ؟؟؟
-بله....
-چه تيپي زدي..
-آخه بعد از شركت قراره برم بيرون !
چپ چپ نگا كرد و گفت :
-به سلامتي كجا ؟؟؟
بي تفاوت گقتم :
-خونه ي آقا شجاع .
بعدم يه دونه ازون خنده هاي پسر كش كه چال گونم قشنگ به چشم ميومد رو بهش انداختم و تو بهت گذاشتمش و رفتم ...
وسطاي كوچه بودم كه ماشين با قيژي جلوي پام نگه داشته شدو مجد ازش پياده شد اومد سمتم .. يه لحظه ترسيدم تو چشماش يه
طوفاني بود .. ولي خودمو نباختم و سينمو دادم جلو و بي تفاوت نگاش كردم اومد سمتم و با يه حركت گلمو گرفت چسبوندتم به
شيشه ي ماشين ..
و عصباني گفت :
-خوش ندارم عين فا حشه ها كسي بياد شركتم!!!
باورم نميشد من كه لباس بدي نپوشيده بودم .. اخم كردم و در حالي كه سعي ميكردم دستش رو از دور گردنم باز كنم گفتم :
-چته رم كردي ؟؟؟؟ ولم كن لعنتي....جلوي مردم..
دستشو محكم تر فشار داد دور گلوم ...و گفت:
- پس سوار شو..
بي هيچ حرفي در رو باز كرد و هلم داد تو ماشين ...
خودشم سوار شد .. اومدم درو باز كنم بپرم پايين كه ديدم قفل كودك رو زده عصبي گفتم :
-اين مسخره بازيا چيه ؟
- تو اين مسخره بازيا چيه ؟؟ اين كفشا چيه ؟؟؟ مگه عروسي دعوتي ؟؟؟ با كي داري لج ميكني... با خودت ؟ بعدم دستمال
گرفت جلومو گفت :
-زود اون ماتيك سرخ رو از رو لبت پاك كن ... شبيه زناي هرجايي شدي..
مخم داشت سوت مي كشيد .. دستمال رو گرفتم و پرت كردم اونور و با عصبانيت گفتم :
-نگه دار وگرنه من ميدونم و تو ..هرجايي تويي و اون زنايي كه هرشب با يكيشوني
پوزخندي زد انگار نه انگار ...و گفت :
-اونا كه اگه هرجايي نبودن كه هرشب نميومدن پيش من!!!
با عصبانيت داد زد :
-لعنتي تو مگه كيه مني به تو چه آخه...
-كسيت نيستم ولي ميدونم يه مرد بي ناموس اينجوري ببيندت پيش خودش چي فكر ميكنه ..
-كافر همه را به كيش خود پندارد!!!!
زد رو ترمز و بزگشت سمتم و با صدايي از عصبانيت دورگه شده بود گفت :
-من هر گهي كه هستم ناموس دزد نيستم!!! اينو يادت باشه ..
ترسيده بودم ولي با پررويي گفتم :
-پس اون دخترايي كه ميان پيشت بي ننه بابان ؟؟؟ آدم نيستن كه بي حيثيتشون ميكني؟
- اونا خودشون ميخوان در ضمن من تا حالا با دختري نبودم كه ... استغفرا... كيانا يه كاري نكن اون روي سگ من بالا بيادا ... اون
رژ كثافتو عين بچه ي آدم پاك كن وگرنه خودم پاكش ميكنم..
نميدونم چرا دوست داشتم با خودم و خودش دوئل كنم واسه ي همين دوباره دستمال رو پرت كردم تو صورتشو گفتم :
-فكرشم نكن اين رژ از رو لبم پاك شه !!!
نمبدونم از تجربه ي زياد با دخترا بودن بود يا كلا آي كيوش بالا بود چون يه نگاه مشكوكي بهم كرد و گفت :
-مثل اينكه بدت نمياد من پاكش كنم ... قند تو دلت آب شد؟؟؟
مخم سوووت كشيد ..دلم ميخواست ناخناشو دونه دونه بكشم!!!!!!!!!!!!!!!
دستمال رو با آرامش برداشت تا اومد بيارتش سمت من گفتم :
-هوووي!!! چيكار ميكني ؟؟ بدش خودم!!!
با عصبانيت چند دفعه كشيدم به لبم كه با لحن شيطوني گفت :
-اووووه بسه حالا توام!!! لبتو كه نگفتم بكني اون لب حالا حالا بايد سالم بمونه ...
دلم ميخواست سرمو بزنم به شيشه!!!!! براي اينكه حرصش بدم گفتم :
-خوبه يه هفته در نبودتون نفس ميكشم!!!!! اونوقت ميخوام ببينم كيه به رژم گير بده ...
بدم يه پوزخند زدم بهش...
عين سيب زميني نگام كرد و در كمال اعتماد به نفس گفت :
-خدا ازون ته دلت بشنوه!!!!!!!!
بعدم در كمال خونسردي عينكشو رد و راه افتاد ...رك بگم ازون آدماي هفت خط بود گاهي وقتا كه به چشمام نگاه ميكرد
احساس ميكردم تا ضمير نا خودآگاهمم داره ميخونه... نميدونم شايد من به عنوان يه زن از مردي كه نگام كنه بفهمه چمه براي
زندگي خوشم بياد ولي قبول اينكه به چه قيمتي اين تجربه رو بدست آورده باشه برام مهم بود ...بگذريم اولين بار بود تو
ماشينش نشسته بودم خدا وكيلي دست فرمونش عالي بود....ولي يكم تند ميرفت البته من از سرعت بدم نميومد ولي از لايي
كشيدن ميترسيدم ... اونم نميدونم مخصوصا ميخواست دست فرمونش رو به رخم بكشه يا عادتش بود خيلي تند ميرفت گاه
گداري از بين دو سه تا ماشين لايي ميكشيد ..
بالاخره با هزار بدبختي بود رسيديم نزديكاي شركت كه يهو زد رو ترمز و گفت :
-اينجا پيادت ميكنم دوست ندارم كسي ببينتمون .. نميخوام واست بد شه...
بدون حرف پياده شدم كه شيشه رو داد پايين و گفت :
-با اون كفشاتم خيلي تو شركت راه نرو امروز...
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
 سپاس شده توسط غروب ، yasamin_mr ، any body ، orkideh
#25
بقیشو اگه تونستی برام ایمیلکن ممنون
ghorob2_20@yahoo.com
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k
#26
(13-09-2012، 10:53)غروب نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
بقیشو اگه تونستی برام ایمیلکن ممنون
ghorob2_20@yahoo.com

سیا بود....میتونی بیای همین جا بخونیTongue
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
#27
aliiiee ghazal jooooooon
هيچكس همراه نيست . تنهاي اولudo
پاسخ
#28
500 صفحه است بیکاریا
................جان مادرت اسپم نده..............Big Grin
پاسخ
#29
بقیشو بزار لطفا
مرسیییییییییییییی
بـــــهـ جــــــــا مـــــــــانده استـــــــــ ...
چیـــــــــــز ےِ  .. جــــایـــــــے .. کــــﮧ هیــــــــچ گاهــــــــ دیــــــگر ..
هیــــــــچ چیــــــــــــــز  ،
جــــــــــایش را  ُ پــــــــــر نخـــــــــــــــواهد کــــــــــــرد ...
پاسخ
#30
(13-09-2012، 12:10)kartel نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
500 صفحه است بیکاریا

همه که مثل تو تنبل نیستن
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 10 مهمان