امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

من الان دلم كيك شكلاتى مى خواد. الان مى خواد ولي...

#1
من الان دلم كيك شكلاتى مى خواد.
الان مى خواد! همين الان.
 ندارم ولى ! لواشك دارم، ولى كيك شكلاتى ندارم! بايد تا فردا كه قنادى ها باز مى كنن، صبر كنم.
معلوم هم نيست ديگه فردا دلم كيك شكلاتى بخواد... .
من فقط مى دونم كه الان دلم كيك شكلاتى مى خواد و ندارم، پس قبول مى كنم كه ندارم. ندارم ديگه.
ولى خب دلم مى خواد.
اما ندارم! ولى خب .... اما.... ولى ... اما... ولى.... اما !


يه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسيدم چى رو؟
گفت سورپرايزه! مبل ها و فرش و ميز ناهارخورى و كلن دكور خونه رو تو ده دقيقه عوض كرد و زنگ در رو زدن.
هول شد از خوشحالي. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز كرد. گفت حالا چشماتو باز كن.
چشمامو باز كردم ديدم يه پيانو ياماها مشكى، همونى كه ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ويترين ديده بودمش دم در بود.
حالا نمى دونم همون بود يا نه. اما همونى بود كه من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خيلى جا خورده بودم.
گفت چى مى گى؟ گفتم چى مى گم؟ مى گم حالا؟ الان؟ واقعن حالا؟ بيشتر ادامه ندادم.
پيانو رو آوردن گذاشتن اون جاى خالى اى تو خونه كه مامان خالى كرده بود. من هم رفتم تو اتاقم.
 نمى خواستم بزنم تو پرش. ولى هزار بار ديگه هم از خودم پرسيدم آخه حالا پيانو به چه درد من مى خوره!
من كه خيلى سال از داشتنش دل كندم. ده سالى تو خونمون خاك خورد و آخرش هم مامانم بخشيدش به نوه ى عموم.


يه روز اولين عشق زندگیم كه چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با يه زن فرانسوى كه چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج كرد. منم كه نمى خواستم قبول كنم از دست دادمش شروع كردم واسه خودم داستان ساختن.
ته داستانم هم اينطورى تموم مى شد كه يه روزى بر مى گرده ، وسط داستان هم اينجورى بود كه داره همه ى تلاشش رو مى كنه كه برگرده.
 اين وسطا هم گاهى به من از فرانسه زنگ مى زد و ابراز دلتنگى مى كرد.
بعد از هفت سال خيالبافى ديدم چاره اى ندارم جز اينكه با واقعيت مواجه شم. شروع كردم به دل كندن. من هى دل كندم و هى خوابش رو ديدم كه برگشته.
دوباره دل كندم و باز خوابش رو ديدم كه برگشته، تا اینکه بلاخره واقعن دل كندم!
چند سال بعدش تو فيس بوك پيدا كرديم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعن الان؟ من خيلى وقته كه دل كندم!


يه دوستى داشتم كاسه ى صبرش خيلى بزرگ بود.
عاشق يه پسرى شده بود كه فقط يك ماه باهاش دوست بود.
اون يك ماه كه تموم شده بود، پژمان رفته بود پى زندگيش و سايه مونده بود با حوضش!
بعد چند سال يه روز بهش گفتم دل بكن . خودت مى دونى كه پژمان بر نمى گرده. گفت ولى من صبر مى كنم.
 هر كارى هم لازم باشه مى كنم. يك سال بعد رفت پيش يك دعا نويس. شش ماهه بعدش با پژمان ازدواج كرد.
 اون روزا دوست بيچاره ام خيلى خوشحال بود. به خودم گفتم، حتمن استثنا هم وجود داره!
دو سال بعدش شنيدم كه از هم جدا شدن. پيداش كردم. خيلى عصبانى بود.
پرسيدم چى شده. گفت پژمان اونى نبود كه من فكر مى كردم.
گفتم پژمان همونى بود كه تو فكر مى كردى، ولى اونى نبود كه الان مى خواستى.
پژمان اونى بود كه تو اون روزا، همون چندسال قبل ترا مى خواستى كه باشه، و وقتى نبود، بايد دل مى كندى!




من الان دلم كيك شكلاتى مى خواد. الان مى خواد ولي...





(رخساره ابراهيم نژاد)
     

                    من الان دلم كيك شكلاتى مى خواد. الان مى خواد ولي... 1
پاسخ
 سپاس شده توسط nanali ، نفس♥♥♥ ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ
آگهی
#2
ممنونننننننننننننننن
پاسخ
 سپاس شده توسط ♪neGar♪ ، omidkaqaz
#3
همه دلشون میخواد خب خخخخ
پاسخ
 سپاس شده توسط ♪neGar♪


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان