امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شعر ، ادبیات ، سبک ، مضمون ، واژگان | شعر و ادبیات جهان

#11
شعر ، ادبیات ، سبک ، مضمون ، واژگان | شعر و ادبیات جهان 2ا

گر چه امروزه، اصول داستان نویسی، دستخوش دگرگونی ها و فراز و نشیب های خاصی است و به نظر می رسد که متعهد به هیچ گونه سفارش توصیه و قاعده ای نیست اما عجیب است که شش اصل طلایی چخوف، هنوز هم برای نوشتن یک داستان کوتاه خوب و خواندنی، واجب و

ضروری به نظر می رسد.
هنوز هم می توان تازگی و طراوت آن را، وقتی که رعایت و اجرا شود، حس کرد و به اهمیت آن پی برد.

هنوز هم می توان با تکیه بر این اصول گرانبها، بر سر شوق آمد، داستان های کوتاه زیبایی آفرید و آنها را برای همیشه در وادی ادبیات داستانی جاودانه ساخت چرا که چخوف با آن دوراندیشی خاص خود، عناصر اصلی و جاودانی همه نظریه های ادبی را یکجا دراین شش اصل موجز و

جامع، جمع آورده است. از آن گذشته، اگر چه در بخشی از صحنه های فعال ادبیات داستانی جهان، برخی از این اصول به فراموشی سپرده شده اما به یقین می توان گفت که در اذهان اکثریت عظیم نویسندگان و فعالان جهان داستان، هنوز باور به این اصول، جایگاه ویژه ارزشمند و

انکارناشدنی خود را حفظ کرده است. هنوز هم آن بخش مهم و ستودنی ادبیات داستانی جهان، حرکت خود را براساس این اصول، و نظریه هایی که از این اصول تبعیت کرده اند ادامه می دهد.

برای پی بردن به راز ماندگاری این اصول، نگاهی اجمالی خواهیم داشت به هر کدام و در کنار آن، از اقوالی که نویسندگان دیگر درجهت تأیید آن ابراز کرده اند نیز غافل نخواهیم بود.

اصل اول، یعنی «پرهیز از درازگویی بسیار در مورد سیاسی، اقتصادی، اجتماعی»، اصلی است که اهمیت آن، با وجود نظریه های جدید این رشته، هنوز هم پا برجاست و به زندگی خود ادامه می دهد.

این اصل، ۱۱۵ سال قبل، یعنی درست در زمانه ای توسط چخوف ابراز شده است، که آثار ادبی، سرشار از درازگویی بسیار درباره سیاست، اجتماع و مسائل از این دست بود و مخالفت با آن، دوراندیشی و شجاعت فراوانی می طلبید اما چخوف رعایت این مسأله مهم را در سرلوحه اصول

 گرانبهایش قرارداد، و خود تا آخر عمر به آن وفادار ماند.

اگر با حوصله به کلمات این اولین دستورالعمل چخوف برای داستان کوتاه دقت کنیم درمی یابیم که او نویسنده را از سخن گفتن در این امور باز نداشته بلکه با هوشمندی و درایت تمام، نویسنده داستان کوتاه را تنها از درازگویی، بسیار در این امور بازداشته چون خود با تمام وجود دریافته

 بود که در داستان کوتاه نمی توان به دور از این مسائل بود. نویسنده اگر بخواهد داستانش را برای مردم بنویسد، چه گونه می تواند عناصر مهمی همچون مسائل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی روزگارش را نادیده بگیرد و آنها را به فراموشی عمدی بسپارد؟

اما پرداختن به این امور، شیوه و شگردی می طلبد که چخوف عدم رعایت آنها را در اغلب داستانهای کوتاه روزگار خود به وضوح می دید و همین امر او را وادار کرد نویسندگان جوان را از افتادن به دام آن برحذر دارد. دریافته بود که در این درازگوایی هاست که چهره کریه شعارزدگی

 رخ می نماید و خواننده را از خواندن داستان دلزده می کند. می دید که در همین درازگویی ها، داستان کوتاه که به قولی «حداکثر زندگی در حداقل فضاست» تبدیل به مقاله ای خواهد شد درباره موقعیت سیاسی، اقتصادی و اجتماعی یک دوره. که البته پرداختن به این مسائل، فی نفسه بد
نیست و بلکه در جای خود لازم و حتی مفید خواهد بود.

گو اینکه پرداختن به مسائل این چنینی، خود بخشی از اهداف داستان نویسی واقعی است اما رهیافت هنرمندانه و هوشمندانه به عمق آن، نویسنده را ملزم به رعایت اصول، و قرار گرفتن در چارچوبهایی می کند که یکی از آنها همین اصلی است که چخوف به عنوان بند اول اندرز خود به

نویسندگان جوان توصیه کرده است.

به عبارت دیگر، داستان کوتاه واقعی، در اصل برای آن نوشته می شود که موقعیت انسان را در چنین وضعیت هایی به نمایش بگذارد. یا علل و انگیزه های فراز و نشیب موقعیتهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی هر دوره را در ارتباط با شخصیتهای داستانی خود قرار دهد، و نتایج آن را با

 سادگی هنرمندانه خود فرا روی چشم و دل خواننده اثر بگذارد.

در این روند، نمایش وضعیت آدمها، نباید در مقابل نمایش خود بحران، کم رنگ جلوه داده شود چرا که بحران در اغلب موارد واقعیتی بیرونی است و اکثر مواقع، خارج از اراده آدمها بروز می کند. اما عکس العمل آدمها در برابر آن، واقعیتی درونی است و هر کس با داشتن روحیه ای

سالم، و برخوردار از بینش منطقی، راههای درست مقابله با آن را می داند. راز ماندگاری هر داستان، دقیقاً در همین نکته به ظاهر ساده نهفته است. یعنی رعایت این نکات ظریف است که داستان کوتاه را برای همه آدمها و همه زمانها خواندنی می کند.

به عنوان مثال، پسرکی به نام «وافکا» در داستان کوتاهی به همین نام از چخوف، دنیایی را که در آن به سر می برد نمی شناسد و از آن استنباط نادرستی دارد. به قول «یرمیلوف»، گمان می کند که این دنیا در فکر اوست و همه چیز آن را با درون گرایی کودکانه خود می نگرد. اما

خواننده می داند که در این دنیا هرگز دستی به مهربانی به سوی وافکا دراز نخواهد شد. بین این دو شناخت از جهان و استنباط از واقعیت، تعارضی هست که بر اندوه خواننده می افزاید:

نفس ارسال نامه به نشانی پدربزرگ در یک دهکده بی نام و نشان، سادگی این کودک و استنباط غلط او از جهان را به خوبی می رساند. در دنیای وانکا تنها یک دهکده است، و آن هم دهکده خودشان است. و تنها یک پدر بزرگ وجود دارد که آن هم پدربزرگ خودش است. از آنجا که در

 ذهن او، دهکده و پدربزرگ تنها چیزهای مهم و بزرگ این جهان هستند، پس او حق دارد که در درون گرایی اش، دنیا را نسبت به خود صمیمی و مهربان بداند و گمان ببرد که جهان به سرنوشت او بی توجه نیست. وانکا نامه خود را به دنیایی می فرستد که تخیل کودکانه اش آن را خلق

 کرده و به صورتی ایده آل درآورده، و یقین دارد که این دنیا پاسخ او را خواهد داد. می اندیشد که می تواند از ژرفنای باور نکردنی وحشتبار خود، به دنیای آکنده از مهربانی و صمیمیت بازگردد.

پایان این داستان، قدرت شگفت آور چخوف را در استفاده از یک داستان کوتاه برای آفرینش و تصویر کردن ابعاد عمیق زندگی، که به ناگزیر با واقعیت عینی پیوند نزدیک دارد، نشان می دهد.

چخوف در این داستان کوتاه- به عنوان نمونه- بدون آن که درباره مسائل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی دوره خود اظهارنظر کند، واقعیت عریان آن را در قالب یک داستان کوتاه، چنان بی رحمانه و صریح ابراز کرده که خواننده داستان متحیر می شود. این تحیر بعد از خواندن دوباره

داستان، به تحسین بدل می شود چرا که چخوف هرگز آن واقعیت عریان را به صراحت ابراز نکرده و بر بی رحمی اش، پای نفشرده و آن را فریاد نزده اما همگان، تلخی اش را احساس می کنند.
اصل دوم از دستورالعمل شش گانه چخوف، یعنی «عینیت کامل»، یکی از اساسی ترین اصولی است که خود چخوف با رعایت آن به یکی از ماندگارترین نویسندگان جهان تبدیل شده است. در تمامی داستانهای کوتاه او، رعایت دقیق این اصل به خوبی مشهود است. یعنی داستانی از چخوف

 نمی توان یافت که براساس عینیت کامل شکل نگرفته باشد. شاید گفته شود که مگر قهرمانان داستانهای چخوف ذهن نداشتند، فکر نمی کردند، در رویا فرو نمی رفتند، و تخیل در زندگی شان جایی نداشته است؟

باید گفت چرا، داشتند، اما همه اینها به شیوه ای که خود چخوف در آن استاد بود، در لابلای داستانها و اعمال و حرکات شخصیتهای داستانهایش گنجانده شده و در واقع با عینیت کامل به داستان راه یافته اند. چخوف از آنجا که خود انسانی اجتماعی و مردم گرا بود، تمامی اعمال فرد را د

ر رابطه مستقیم با محیط و اجتماع و مردمی که با او زیست می کنند می دید. بنابراین تعجبی ندارد که صرف ذهنیت یک فرد را در چارچوب نگاه او به دور و برش، شایسته داستان کوتاه نداند.


البته امروزه، ذهنیت آدمها، اصل اساسی داستان نویسی، پیشروست و کتمان آن به هر دلیل، در افتادن با برنامه های توسعه در این ژانر ادبی است. اما چخوف و سبک داستان نویسی او، به عینیت، بیشتر از ذهنیت وفادار است. او به گواهی داستانهایش، هرگز اثر خود را سراسر به ذهنیت

خود و قهرمانان داستانهایش اختصاص نداد. اگر هم در بعضی جاها به تخیل و رویا اهمیت می داد، فقط در جهت عینیتی بود که قصد توصیف آن را داشت. بعضی از قهرمانان آثار او در رویا فرو می روند، در تخیل خود غرق می شوند، اما همه اینهاعینی است و در ارتباط مستقیم با خو

د زندگی است. منظور چخوف از عینیت کامل، در نیفتادن به ذهنیت صرف و در نغلتیدن به آن رویاهایی است که ارتباطی با زندگی آدمها ندارند. وجودشان محسوس است، اما در واقع به غلط جایگزین تفکر درست و منطقی می شوند و شخصیت را از زندگی واقعی و عمل به هنگام و

جنب وجوش عقل گرایانه باز می دارند.

چخوف، اگر ذهنیتی این چنین را هم- حتی- در داستان های کوتاه خود می آورد، بیشتر در جهت نشان دادن وضعیت جامعه و آن نوع زندگی هایی است که اندوه را شدت می بخشند و آدمی را به سوی ملال و انزوا سوق می دهند.


به عنوان نمونه، اگر به یکی از داستانهای چخوف مثلا «سوگواری» نگاه کنیم خواهیم دید که منظور او از عینیت کامل چه بوده است. در داستان سوگواری، درشکه چی پیری که فرزند خود را از دست داده، در این جهان بزرگ کسی را نمی یابد تا اندوهش را با او در میان بگذارد. سرانجام به سوی اصطبل می رود و ماجرا را برای اسب خود بازگو می کند.
«... دیگر چیزی به هفتأ پسرش نمانده، اما هنوز نتوانسته از مرگش لام تا کام با کسی حرفی بزند. آدم باید آهسته و با دقت تعریف کند. چطور یک سر و یک کله افتاد؟ چطور درد کشید؟ پیش از مرگ چه حرفهایی زد؟ و چطور مرد؟ آدم باید جزییات کفن و دفن را شرح بدهد، و همین

 طور ماجرای رفتنش را به بیمارستان برای پس گرفتن لباسهای پسرش...

کتش را می پوشد و سراغ اسبش به سوی اصطبل راه می افتد. به ذرت، به کاه و به هوا فکر می کند. در تنهایی جرأت ندارد به پسرش فکر کند. با هر کس می تواند دربارأ او حرف بزند، اما در فکر پسر بودن و پیش خود او را مجسم کردن برایش دردآور است. به چشمهای درخشان

اسبش نگاهی می کند و می پرسد: «داری شکمت را از عزا درمی آوری؟ باشد، در بیاور. حالا که نتوانستیم پول ذرت را گیر بیاوریم، علف می خوریم. آره، من خیلی پیر شده ام. درشکه رانی از من برنمی آید، از پسرم برمی آمد. توی درشکه رانی، روی دست نداشت، کاش زنده بود.

»
لحظه ای ساکت می شود، سپس ادامه می دهد: «همین است که می گویم، اسب پیر من! دیگر پسرم وجود ندارد. ما را گذاشته و رفته. این طور بگویم، بگیر تو کره ای داشته ای، مادر یک کره اسب بوده ای، و آن وقت ناگاه کره اسب، تو را می گذارد و می رود. ناراحت کننده نیست؟» اسب کوچک مشغول جویدن است. گوش می دهد و نفسش به دستهای صاحبش می خورد.

افکار درشکه چی سرریز شده اند. این است که داستان را از اول تا آخر برای اسب کوچک تعریف می کند.

با نگاهی دقیق به داستان درمی یابیم روشن ترین نکته هایی که باعث ماندگاری آن شده اند، از ارائه عینی و بی طرفانأ داستان سرچشمه می گیرند.

«کلینت بروکس» و «رابرت پن وارن» دو منتقد مشهور، در نقدی مشترک بر این داستان چخوف، به این اصل مهم در سبک نویسندگی وی توجه کرده و نوشته اند: «یکی از روشن ترین نکته هایی که خواننده در بازنگری داستان کوتاه «سوگواری» درمی یابد، ارائه عینی و بی طرفانأ داستان است.
نویسنده به ظاهر، صحنه ها و کنشهایی می آورد، بی آنکه به هیچ یک از آنها، به منظور القای تعبیری خاص، اهمیتی بیشتر ببخشد. در بند نخست داستان، اگر به تصویر تنهایی مرد در سر پیچ خیابان به هنگام شب، با برفی که بر او و اسب کوچک می بارد، دقت کنیم، می بینیم که این صحنه هرچند تنهایی را القا می کند، اما شرحی که در توصیف صحنه داستان می آید، همدردی ما را برمی انگیزد:
هوا گرگ و میش است. دانه های درشت برف گرداگرد چراغ برقهای خیابان که تازه روشن شده اند، چرخ می خورد و به شکل لایه های نرم و نازک روی بامها، پشت اسبها، شانه و کلاه آدمها می نشیند. «ایونا»ی درشکه چی، سراپا سفید است و به صورت شبح درآمده است. پشتش ر

ا تا آنجا که یک انسان توانایی دارد، خم کرده، روی صندلی خود نشسته و کوچکترین تکانی نمی خورد. هربار که انبوهی برف به رویش ریخته می شود، گویی لازم نمی داند که آنها را از خود بتکاند. اسب کوچکش نیز سراپا سفید است و بی حرکت ایستاده و با آن حال تکیده، بی تحرک،

 و پاهای راست چوب مانند،حتی از فاصله نزدیک، به یک اسب زنجبیلی می ماند.

درحقیقت، هنگامی که چخوف، توصیف مستقیم، بی طرفانه و عینی را کنار می گذارد، بر سر آن است که از شدت همدردی ما کاسته شود نه آنکه بر آن افزوده گردد. زیرا صحنه کمتر حقیقی جلوه می کند. دقت کنید: «درشکه چی، سراپا سفید است و به شکل شبح درآمده است.» یا

«اسب کوچکش نیز سراپا سفید است و بی حرکت ایستاده است، و با آن حال تکیده، بی تحرک و پاهای راست چوب مانند، حتی از فاصله نزدیک، به یک اسب زنجبیلی می ماند...»

مقایسه مرد، و اسب با شبح و اسب زنجبیلی، از این رو به میان آمده است تا صحنه، زنده و دقیق ارائه شود، اما شبح و اسبهای زنجبیلی، خیالی اند، که نه احساسی دارند و نه رنج می برند و بنابراین، نمی توانند همدردی کسی را جلب کنند. به سخن دیگر، صحنه هرچند به یقین، تنهایی را

 القا می کند که این خود در داستان «سوگواری» با اهمیت است، اما به گونه ای تنظیم شده تا در جهتی خلاف جلب همدردی حرکت کند نه به سوی آن. گویی چخوف بر سر آن است که بگوید صحنه داستان باید تنها به یاری ارزشهای خویش، خود را نشان دهد.»

اصل سوم، یعنی «توصیف صادقانه اشخاص و اشیاء» اگرچه در پخش کوچکی از داستان نویسی امروز، که به داستان ذهنی و روانشناختی مشهور شده، نادیده گرفته می شود، اما در بخشهای مهم و فعال آن هنوز هم با سربلندی تمام به زندگی خود ادامه می دهد چرا که صداقت در توصیف اشخاص و اشیاء، یکی از عوامل مهم جذب مخاطب است.
آنتون چخوف، خود یکی از نویسندگانی است که صداقت و معرفت در توصیف این عناصر، داستانهایش را با استقبال کم نظیر خوانندگان مواجه کرده، او هیچگاه در هیچیک از داستانهایش، در مورد آدمها و اشیاء پیرامونشان غلو نکرده است. آنها را نه آنچنان بی بها طرح کرده که ماهیتشان

 را از دست بدهند، و نه آنچنان به توصیفشان نشسته که خواننده آن را باور نکند.

اصل مهم حقیقت مانندی، که بعدها در داستان-نویسی رواج پیدا کرد، زاییده همین اصل بوده اما نباید فکر کرد منظور چخوف از توصیف صادقانه اشخاص و اشیاء، عکسبرداری صرف از آنهاست.

منظور این نیست که نویسنده آنچه را دیده، بی کم و کاست و دقیقا به همان صورت در داستان خود توصیف کند. در این صورت صحنه و آدمهای او با عکاسی چه فرقی خواهد داشت؟ طرح این اصول بدیهی، امروزه شاید خنده دار به نظر برسد چرا که حالا هر دانش آموز دبستان هنر

، اینها را در مرحله آمادگی، می آموزد و می پذیرد. اما اگر توجه داشته باشیم که چخوف اینها را، ۵۱۱ سال قبل از این - یعنی در زمانه ای که هر نویسنده، اشخاص و اشیا را در داستانهایش به میل خود تعبیر و تفسیر می کرد و آنها را به هر صورتی که خود می خواست یا اندیشه اش

 می طلبید، به حرکت و سکون وامی داشت - مطرح کرده است، از دوراندیشی و درایت او شگفت زده می شویم.
نکته مهمتر این که، خود چخوف گذشته از استعداد بی نظیری که در گلچین اشخاص و اشیاء داشت، این نبوغ را هم داشت که از زاویه ای به اشخاص و اشیاء بنگرد که کمتر چشمی قادر به نگاه کردن از آن زاویه بود.

این مسئله، یکی از مهمترین ویژگی هایی است که می توان درباره آثار چخوف مطرح کرد و به بحث درباره آن نشست.

در اصل چهارم، یعنی «نهایت ایجاز»، بازهم چخوف انگشت بر حساس ترین اصل در هنر داستان نویسی گذاشته. بدون شک، در همه زمانها و مکانها، حتی در پیشروترین نظریه های ادبی، ایجاز یکی از رموز اصلی موفقیت است.با آن که چخوف این اصل را در مورد داستان کوتاه

ابراز کرده، اما امروز، نویسندگان باتجربه، حتی در نوشتن رمان هم آن را رعایت می کنند. نویسنده داستان کوتاه، برای توصیف آدمها و اشیاء و لحظه ها، باید با کمترین کلمات، بیشترین معنا را القا کند، و صحنه را از طریق چنین رویکردی فراروی چشمان خواننده قرار دهد.

عبارت «حداکثر زندگی در حداقل فضا» ناظر بر همین موضوع است.به عبارت ساده تر نویسنده باید بتواند بار بیشتری را در بسته بندی کوچکتر قرار دهد تا راحت تر به مقصد برسد. در این مورد، خود چخوف به سال ۶۹۹۱ در نامه ای به برادرش می نویسد: «به عقیده من، توصیف

 طبیعت باید خیلی کوتاه باشد، و باید خصلتی اتفاقی داشته باشد. حرفهای مفت از این قماش را باید دور ریخت که خورشید مغرب، غوطه ور در امواج دریایی می زد و رو به تاریکی داشت، و سیلابی از الوان ارغوان و طلایی در آن جاری بود و چه و چه... یا این که پرستوها

پروازکنان، بر فراز سطح آب، شادمان بودند و جیک جیک می کردند و...


آری این حرفهای مفت را باید دور ریخت. در توصیف طبیعت، آدم باید به جزییات کوچک بچسبد و آنها را به شیوه ای پهلوی هم قرار دهد که خواننده پس از آن که آنها را خواند، چشمانش را ببندد و همه آنها را پیش خود مجسم کند.

برای نمونه، نویسنده، شب مهتاب را می تواند خیلی راحت این طور ترسیم کند: روی سد آسیای آبی، تکه شیشه ای مثل یک ستاره براق چشمک می زد، و سایه سیاه سگی، یا شاید گرگی، همچون توپی غلتان گذر می کرد - و مانند اینها. طبیعت آنگاه زنده و سرشار جلوه می کند که آدم

 کسرشأن خود نداند که دست به سنجش پدیده های طبیعی با پدیده های مربوط به رفتار آدمی و جز اینها بزند. همین حکم در عالم روانشناسی نیز بی گمان مصداق پیدا می کند.

اصل پنجم، یعنی «بی پروایی و اصالت، و پرهیز از کلیشه پردازی»، نیاز چندانی به شرح و تفسیر ندارد چرا که اصلی واضح و روشن و تعیین کننده در همه امور و به ویژه در نوشتن داستان کوتاه است. این واقعیتی است که نویسنده هیچگاه نباید بترسد. بی پروایی در پرداختن به مسائل

 جامعه و آدمها، یکی از عامل مهم و حیاتی برای جلب مخاطب، و اعتماد آنها نسبت به اثر نویسنده شده است.
اگر نویسنده ای با ترس و لرز از مسئله ای سخن بگوید، اثرش آن طور که باید به دل ها نمی نشیند. بیشتر مردم، آثار نویسندگانی را دوست دارند که با شجاعت، درایت و هوشمندی خاص هنرمندانه، حرف آنها و درددلشان را در قالب داستان کوتاه بیان کرده است. به عنوان نمونه، اگر

نویسنده ای هدفش پرداختن به وضعیت اسف بار محرومان یک جامعه است، نباید از حمله و انتقاد چپاولگران همان محرومان، که به عناوین مختلف در مقابل انتشار آثار او سد ایجاد می کنند، بهراسد.

عوامل این صاحبان زر و زور، در همه نهادهای اجتماعی حضور دارند، و به ویژه در وادی ادبیات و هنر، به عنوان منتقدان مدرن، و به عنوان هنرمندان آوانگارد، با تریبون هایی که همان صاحبان زر و زور در اختیارشان می گذارند، داد «هنر برای هنر» سر می دهند. نویسنده واقعی

نباید از انتقاد، و افشاء نابسامانی ها و بی عدالتی ها ترسی به خود راه دهد چرا که این، کمترین وظیفه ای است که به عهده اش گذاشته اند. در این راه، او باید اصالت خود را حفظ کند، یعنی از آن چیزهایی سخن بگوید که اصیل است و یادآوری آن برای مردم، دوست داشتنی و مایه پویایی

 و پیشروی است. بدیهی است او اگر بتواند در طرح این مسائل از کلیشه های رایج دوری کند، اثرش از استقبال بیشتری برخوردار خواهد بود. در این باره، «موپاسان» می گوید: «هفت سال آزگار شعر نوشتم، قصه های کوتاه نوشتم، داستان نوشتم، و حالا هیچیک از آنها برایم باقی
نمانده است.
استادم «فلوبر» همه آنها را می خواند و نظرات انتقادی اش را برایم می گفت و با این کار، دو سه اصلی را که فشرده درس های طولانی و آمیخته با شکیبایی اش بودند، ذره ذره در من تثبیت می کرد. می گفت: اگر اصالتی در تو هست باید نشانش بدهی، و اگر در تو نیست باید به

دستش بیاوری و من فهمیدم وقتی نویسنده می خواهد چیزی را توصیف کند، باید آن قدر چشم بدوزد و با آن ور برود و در آن تأمل کند. تا بالاخره جنبه ای را در آن کشف کند که هیچ کس پیش از آن بدان توجه نکرده یا از آن سخن نگفته است.

هر چیزی در این دنیا، حاوی مایه هایی کم یا زیاد از آن جنبه های هستی است که هنوز کاویده نشده اند. بی مقدارترین چیزها نیز اندکی از ناشناخته ها را در خود دارند. بگذار همین را کشف کنیم. برای آن که بتوانیم آتش را وصف کنیم که دارد شعله می کشد، یا درختی را که سر به

آسمان کشیده است، باید در برابر آن آتش و درخت چندان بایستیم که دیگر هیچکدام به چشممان چنان جلوه نکنند که گویی با هر آتشی یا هر درختی برابرند. از همین راه است که آدم در کارش به اصالت می رسد. استادم «فلوبر» به من می گفت: وقتی از جلوی بقالی می گذری، یا از

 جلوی دربانی که دارد چپق می کشد، باید آن بقال و آن دربان را طوری به من خواننده نشان بدهی که دیگر اصلا نتوانم آنان را با هیچ بقال یا دربان دیگر عوضی بگیرم.
درباره اصل ششم. یعنی «شفقت داشتن» چه می توان گفت؟
خود دستورالعمل همه گفتنی ها را در خود جمع دارد. نویسنده باید آدم ها را دوست بدارد. همان خصلتی که در همه نویسندگان بزرگ بوده و باعث موفقیتشان شده است. البته منظور چخوف آن نیست که نویسنده باید برای قهرمانان اثر خود دلسوزی کند. منظور او از شفقت داشتن، مهربانی

و حس انسان دوستی است که برای هر نویسنده ای لازم است. درواقع، نویسنده باید آدمی باشد که نگاه همه جانبه، و مهربان او شامل همه افراد داستانی اش بشود. دلسوزی برای آدم ها، با نشان دادن رذالت بعضی از آنها با هم فرق دارد. نویسنده خوب، حتی برای آن آدم رذل هم دل می

سوزاند. اما این به آن معنی نیست که او این دلسوزی را در اثر خود دخالت دهد. او اعمال و حرکات آدم هایی این چنین را توصیف می کند و نشان می دهد.

این دیگر با خود خواننده است که تشخیص دهد کدام شخصیت خوب است و کدامشان بد. نیکی و رذالت آدم ها را خواننده باید با تمام وجود حس کند. همین نکته به ظاهر بدیهی است که نویسندگان واقعی و باتجربه را از نویسندگان مبتدی متمایز می کند. یعنی نشان دادن اعمال و حرکات و

 گفتار شخصیت ها، طوری که وجود آدمی به نام نویسنده برای خواننده محسوس نباشد. و خواننده خود، بدون آن که کسی بدی یا خوبی چیزی را به او تصریح کرده باشد، به بد بودن یا خوب بودن طرف از خلال اعمال و حرکات او پی ببرد.

محمد باقر رضایی ..
پاسخ
 سپاس شده توسط sober
آگهی
#12
کمدی الهی در ادبیات جهان

ر تاریخ هـنر و ادب جهان ، بعضـی آثارند که د نیا آن ها را از شاهکارهای مسـلم نبوغ بـشری به شمار آورده است. این ها بر خلاف آن دسته آثاری هستند که خاص یک عصر یا سرزمین معینند و به همین جهت با گذشت زمان جلوه و فروغ خویش را کما بیش از دست نمی دهند ،با

مرور زمان تابنده ترو پرجلوه تر می شوند و هر قدر روزگار بیشتر می گذرد عظمت وجلالی فزون تر پیدا می کنند .

« ونوس» میلو، «موسی» میکل آنژ، «ژوکوند» لئوناردو داوینچی، «ایلیاد» هومر ، «جمهوریت» افلاطون ، « شاهنامه » فردوسـی و بسـیاری از آثـار شکسـپیر و « فاوست» گوته از این قبیلند.« کمـدی الـهی » دانته نیز اثری است که دنیا آن را یکی از بزرگ ترین آثار قریحه ی

بشری دانسته است.

تا کنون متفکرین ، ادبا و هنرمندان درجه اول دنیا آن قدر از این اثر تجلیل و ستایش کرده اند که مجموعه ی سخنان آن ها در این باره خود به یقین از قـُطر «کمدی الهی» افزون می شود.

«کمدی الهی » (La Divina Commedia) ، که بزرگ ترین اثر دانته و مشهورترین شاهکار ادبیات ایتالیا و بزرگ ترین محصول ادبی و فکری قرون وسطای مغرب زمین ویکی ازبزرگ ترین آثار ادبی جهان به شمار آمده است ، محـصـول دوران بـیسـت سـالـه ی غـربــت و دربدری دانته است.


شهرت خاص این اثر از همان زمان دانته شروع شد ، ولی اختصاص عجیب آن در این است که بر خلاف سایر آثار بزرگ ادبی که هریک دوران افتخار بلند یا کوتاه دارند و بعد از آن اهمیتشان فرو می نشیند این اثر در تمام دوره ی ششصد ساله ای که از تدوین آن می گذرد ،جزمدت

کوتاهی در عصر رنسانس همواره در صدر آثار ادبی مغرب زمین جای داشته است.
«کمدی الهی»، در درجه ی اول یک اثر شاعرانه ی استادانه ی بسیارعالی است. دانته با این مجـموعه نه تنها بزرگ ترین اثـر ادبـی کـشـور خـود را آفـرید ه ، بـلکـه « زبان» مـملکت ایتالیا را پی ریزی کرده است.

بعد از انتشار «کمدی الهی»، این اثر مقیاس و محک سخن پردازی زبان ایتالیایی است،هم چنان که زبان سعدی و حافظ ما « حد سخن دانی » فارسی به شمار می رود ؛زیرا هنوز هم کسی نتوانسته است در ایتالیا پا از حد دانته فراتر گذارد ،هم چنان که کسی نتوانسته بهتر از سعدی و حافظ ما سخن بگوید.
در درجه ی دوم «کمدی الهی» ، یک داستان استادانه ی بسیار عالی است که از قدرت داستان پردازی دانته حکایت می کند طرز گفتار و شیوه ی نقل حوادث و وقایع و دقتی که در وصف جزییات و ریزه کاری های « سفـر» به دوزخ و برزخ و بــهــشت بــه کـار رفتـه ، بـدیـن داســتـان

طولانی صـورتی خاص می دهد و آن را به شـکل سـفرنامـه ی واقـعی یک مـسافر در می آورد،به طوری که ازهمان اول خوانـنـده فـرامـوش می کـنـد که آن چـــه می خواند زاده ی خیال پردازی یک شاعر است ، و بالعکس چنین می پندارد که واقعاً یک نفر مسافر ،هم چنان که از شهری

به شـهری و ازکشـوری به کــشـوری سـفـرمی کند،در این جا به سفر دنیای دیگر رفته و این حوادث را عیناً به چشم دیده و جزییات آن را یادداشت کرده است تا برای دیگران نقل کند.حتی از روی مندرجات این مجموعه ،به آسانی می توان « نقشه ی جغرافیایی »دوزخ و طبقات مختلف آن

و طول وعرض قسمت ها و همواری و ناهمواری جاده ها و وضع رودها وبرج و باروها وصخره ها و غیره را تعیین نمود؛این قدرت عجیب، در جلب توجه خواننده «و جذب او » از راه به کاربردن کلمات و تشبیهات و استعارات و جملات خاصی که تأثیر آن ها به دقت و با تسلط کامل در روان شناسی حساب شده است دانته را یکی از نوادر عالم ادب کرده است.

یک نویسنده و دانتـه شنـاس معـروف معـاصـر امـریـکایی، به نام « مک الیستـر» دراین باره می نویسد :«ترکیب صداها، آثارترس، ترحـم، وحـشـت، نفرت،اشتیاق، نگاه و گفتار در سراسر این اثر بخصوص در «دوزخ» طوری است که هر کس بی اختیار خودش را در وسط آن صحنه

احساس می کند که دانته برای او تجسم می کند،چنان که می توان وی را استاد واقعی هنر سه بعدی دنیای امروز دانست».

«کمدی الهی» یک اثر عالی فکری و فلسفی است این مجموعه در حقیقت عصاره ای است از علوم و اطلاعات و نظریات و عقاید فلسفی چندهزار ساله ی بشری که در آن با ترکیب خاصی در آمـیخته اند .دراین کـتاب چـنان که گفـته اند «مجموعه ی کـمالات و مـمیزات انسـانی به علاوه

ی طبیعت و گذشته وحال، مـحصـول خاصـی پدیـد آورده که بـرای همه ی مردم جهان و همه ی ادوار و قرون قابل درک و استفاده باشد.»

مهستی رضایی – کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی
پاسخ
 سپاس شده توسط sober
#13
آئین ها و آداب کهن در داستان سیاوش

مقدمه :
کتاب ارزشمند و کم نظیر شاهنامه اثر جاودانه حکیم و فرزانه توس سرشار از آداب و آئین های کهن ایرانیان در قرون و اعصار گذشته بوده است. فردوسی در این اثر حماسی و سترگ این رسوم دیرین را در میان داستانهای شور انگیز شاهنامه احیا نموده وآن را به انسانهای بعد از خود و نسل های آینده تقدیم کرده است. در این اثر بی نظیر به آداب و سنن زیادی اشاره گشته است که هر کدام از این آیین ها در خور تأمل و تدبّر می باشد. ما دراین مجال بر آنیم آیین ها و آداب ورسومی را که در داستان سیاوش از آن سخن به میان آمده ، مورد بازبینی و بررسی قرار دهیم و برای برخی از این آداب از سایر داستانهای شاهنامه نیز شواهدی ذکر گردیده است . در این مقاله به بحث در پیرامون پنج آیین مهم که نیاکان دیرین ما بدان پای بند بوده اند ، می پردازیم واین آیین ها عبارتند از : 1- آیین تشخیص گنهکاران و خطا کاران . 2- آیین باده نوشی 3- آیین سـوگــواری 4- آیین شکار کردن 5- آیین نامه نگاری




1- آیین تشخیص گنهکاران و خطا کاران:

در روزگاران کهن و باستان ،برای تشخیص عاصیان و مجرمان و برای شناختن نیکان وپاکان از گنهکاران وآلوده دامنان از شیوه ها ی متعدد و مختلفی بهره می برده اند و مشهورترین رسم و آیینی را که کاوس پادشاه بلند آوازه ایران ، به دنبال نواخته شدن طبل رسوایی سیاوش آن شاهزاده نگون بخت از جانب سودابه ی فسونگر ،به کار می بندد گذر از آتش تند و تیزی است که فرد خطاکار فقط می تواند در صورت بی گناهی و پاک بودن از حرارت سوزنده وشعله های کشنده و مهیب آن رهایی یابد. گذشتگان بر این باورندکه :« بر بی گناهان نیارد گزند ». اینک پادشاه بزرگ و بلند آوازه ی ایران ، در مقابل ماجرای نفرت انگیز و چنـدش آوری قرار گرفته است که در صورت عـدم شناسایی مجـرم و مجازات آن لکه ی ننگی بر پیشانی عظمت خاندان و شکوه سلطنت وی خواهد نشست که تا ابد دربرابر چشمان تیز بین مردمان جاودانه خواهد ماند. کاوس در اندیشه و نگران آن است که اگر از یک سو سودابه نیک نژاد ، دختر شاه هاماوران که همسر و ندیم او گشته و از سوی دگر سیاوش آن جگر بند و شاهزاده نجیب ، عاصی وخطا کار باشند ،زدودن این لکه ی ننگین از دامان سلطنت و حکومتش بسیار دشوار خواهد بود. برای این که کاوس از این تشویش و دلهره عظیم آسوده شود با موبدان به رأی زنی و مشاوره پرداخته و چاره ی این کار پیش آمده را از ایشان جویا می گردد.
زهر درسخن چون بدین گونه گشت بر آتش یکی را بباید گذشت
چنیــن اسـت سـوگنــد چـرخ بلنـــد که بر بی گناهان نیارد گزنـد
مگـــر آتــش تیـــز پیـــدا کنــــد گنـه کرده را زود رسوا کنـد
پادشاه ایران زمین با تکیه بر این رسم و آیین کهن که آفریدگار و خالق جهان بر بی گناهان آسیب و گزند نمی رساند، دو تن از نزدیک ترین کسان خود را به محاکمه ای تاریخی و آزمونی بزرگ فرا خواند.
به دستــور فـرمـود تا سـاربـــان هیون آرد از دشت صد کاروان
هیـونان به هیـزم کشیـدن شـدنـد همه شهر ایـران به دیدن شدند
به صد کاروان اشتر سرخ مـوی همی هیـزم آورد پـرخـاشـجـوی
نهـادند بر دشـت هیــزم دو کــوه جهـانی نظــاره شـده همگـروه
سیاوش آن شاهزاده شرمگین و باوقار که در حضور پهلوان بلند آوازه و همیشه پیروز ایران رستم دستان ، آداب جنگ و نبرد و شیوه های به خاک افکندن دشمنان و رقیبان را آموخته و عقد پاکدامنی و شرم و حیا از گردن آویخته برای اثبات عصمت و بی گناهی خود و برای رهایی از تهمت شوم و پلیدی که سودابه هوسبازبه آن دامن عفتش آلوده ، مهیّای گذر از آتش می شود وسیاوش با اطمینان از بی گناهی خودش ، خود تسلّی بخش خاطر محزون پدر گردیده که اگر کوهی از آتش باشد ، گذر از آن برایش ساده و سهل است و با دلی در آن گل های امید در آمده وبا لبانی که در آن شکوفه نشاط روییده، به استقبال آتش می شتابد . لباس سپید را که نشانگر پاکی و بی آلایشی اوست بر تن نموده و بر سمندتیز پای سیاهی که بیانگر بخت نگون و سیاه اوست سوار گشته ودر مقابل چشمان شرمگین و نگاه اندوه بار پدر به وی اطمینان می بخشد که:

اگــر کـــوه آتـش بـود بسپـرم ازاین تنگ خواراست اگربگذرم
سری پر ز شرم و بهایی مراست اگر بی گنــاهم ، رهــایی مراست
ور ایدون که زین کار هستم گناه جهـــان آفــرینــم نـــدارد نگـاه
سیاوش با شتاب بر کوهی از آتش خشمگین تاخته و در میان شعله های سوزان ومهیب آن گم می شود و فریاد اندوه و فغان مردم و نظاره گران در آن دشت پیچیده و ابـرهای ماتـم و حـرمان بر آن پهنـه سایـه می افکند. لحظات بسیار کشنده و جانکاهی فرا رسیده که در آن پهن دشت مخوف آزمون ، همگان از مهتران گرفته تا کهتران در اعماق حزن و غم افتاده و اشک اندوه وماتم به دامن می افشانند:
زهـر سـو زبانه همـی بر کشید کسی خود و اسب سیاوش ندید
یکی دشت با دیـدگان پر زخون که تا او کی آیـد ز آتـش بـرون
چو او را بدیدند بر خـاست غـو که آمـد ز آتـش بـرون شـاه نـو
لحظاتی بعد هلهله ی شادمانی و فریاد سرور مردم ونظاره گران در آسمان پیچید اشک های اندوه و ماتم درگونه و رخسار مردمان به اشکهای شادمانی و سرور گره خورد ناگاه از آن سوی آتش آن شاهزاده نجیب از آزمونی وحشتناک ودشوار سر بلند و پیروز بیرون آمد ه وبه سوی پدرخرامید پادشاه بزرگ و سواران لشکربه احترام عصمت و بی گناهی او از اسب ها پیاده گشته و به شکرانه سلامتی او درهم و دینار پیش پایش نثار نمودند. کاوس روی به آن فرزند شریف و نجیب نهاده و گرم به آغوش کشیده و از کردارهای زشت و ناپسند خود پوزش می طلبد و درمیان انبوه جمعیت شادمان تنها سودابه فتنه انگیز است که فسونگری های او به اثبات رسیده است و با حسرت و اندوه و ناکام از نیت شوم و پلید خود چنگ در صورت انداخته و می کنان و مویه کنان اشک ندامت بر خاک تیره می ریزد .آری:
چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و آب یکسان بود
درمیان داستان های شاهنامه به شیوه هاو آیین های مختلف دیگر در تمیز راستی از ناراستی و تشخیص گنهکار از غیر گنهکار و صدیق از غیر صدیق نیز اشاره گردیده است همچون گذراندن از آب رود خانه یا دریا وریختن مس گداخته بر سینه وفرو بردن پای در آب جوشان و ... به نظر می رسد که پیشینیان و گذشتگان ما در اجرای این آداب و رسوم کهن به ماجراهای و حوادث تاریخی که بر پیشوایان دین روی داده ، الهام گرفته اند نظیر گذشتن حضرت ابراهیم خلیل الله از آتش نمرود و یا غرق شدن فرعون و سپاهش در آب نیل و نجات یافتن حضرت موسی و اصحابش . داستان بی گناهی سیاوش در برابر سودابه نیز می تواند بر اساس داستان پاکی حضرت یوسف در مقابل وسوسه های زلیخا باشد.
و به هر حال یکی از شیوه های تشخیص گنهکاران نیز عبور از آتش بود که اشاره شد.
بدانگاه سوگند پر مایه شاه چنین بود آیین و این بود راه

2- آیین باده نوشی :
گویی باده نوشی و میگساری در دربار سلاطیت و شاهان به مناسبت های مختلف از رسوم رایج و معمول بوده است. این بزم ها به بهانه های متعددی چون: گشودن گره از اندوه دل،در پذیرایی و استقبال ازبزرگان بویژه پادشاهان،در بازگشت پیروزمندانه از جنگ و نبرد،درآراستن و بسیج کردن سپاه برای نبرد،درمجالس جشن و زناشویی، در اتـّفاق آشنایی بین افراد و شخصیت های والا مقام و ... بر پا می گشت و در کنار بزم میگساری نیز رامشگران به رامش پرداخته و و مطربان و نوازندگان با نوای بربط و چنگ بزم شراب را با نشاط می نمودند. به نظر می آید که باده نوشی در پیشگاه سلاطین و گردنکشان جزو آیین هاو برنامه های رسمی ایشان بوده و آداب وشرایط خاص و مراتب ویژه ای به هم داشته است. ابوالفضل بیهقی مورخ بسیار توانا و معروف دوره غزنوی که از نزدیک شاهد رفتار شاهان غزنوی بوده به صراحت در کتاب تاریخ بیهقی از مجالس و بزم می نوشی شاهان غزنوی و از افراط ایشان در این امر اشاره نموده و حتی از برگزای مسابقات باده پیمایی که در آن سلطان مسعود غزنوی گوی بسقت را از همگان می ربوده ، سخن رانده است و خود بیهقی نیز در این مجالس با باده پیمایان هم پیاله می گشته وازبزم عیش و شرابی که طاهر دبیر بر وی آراسته ، عقب نمی ماند. حکیم ابوالقاسم فردوسی فرزانه آگاه و شهیر توس و سراینده بی همتای اثرجاوید شاهنامه از این بساط میگساری و عیش شبانه به دور نمانده و در ایّامی که لشکر غم و اندوه بر دل آشفته و محزون وی می تازد به می و جام شراب پناه می برد و یار مهربان و صمیمی خویش را فرا خوانده و با طلب باده کهنسال دل به نوای گرم چنگ و رود می سپارد:
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب یکی شمـع پیـش آر چون آفتـاب
بنه پیـشــم و بــزم را سـاز کـن به چنگ آر چنگ و می آغازکن
بیــاورد شمـع و بیـامـد به بــاغ برافروخت رخشنده شمع وچراغ
می آورد و نـار و تـرنج و بهی ز دوده یکـی جــام شـاهنشـهـی
مـرا گفـت بر خیـز و دل شاد دار روان را ز درد و غــم آزاد دار
گهی می گسارید وگه چنگ ساخت توگفتی که ماروت نیرنگ ساخت
دلـم بـر همـه کـــام پیـروز کـرد که بر من شب تیره نـوروز کـرد
فردوسی شبی در خواب می بیند ساغری از شراب ناب و باده کهن در دست دارد در این هنگام دقیقی شاعر بر وی پدیدار گشته و می گوید:« می جز به آیین کاوس مخور».
چنان دیدگوینده یک شب به خواب که یک جـام داشتی چون گـلاب
دقیقــی ز جــایی پــدیــد آمــــدی بر آن جـام می داستـان ها زدی
بـه فـردوسـی آواز دادی که می مخـور جـز به آیین کـاوس کـی
که شاهی زگیتی گـزیدی که بخت بدو نـازد و لشکر وتاج و تخت
در داستان سیاوش نیز بساط ساغر و صهبا به مناسبت های خاص گسترده می شود و نخستین شراب در این داستان آن گاهی است که تهمتن غیرتمند به همراه سیاوش از زابلستان بر گشته و بر کاخ کاوس شاه وارد می شوند بزرگان ایران زمین همه با تقدیم نثار و پیشکش برای عرض تهنیت و شاد باش بر حضور کاوس شاه رفته و با دین فرّ و شوکت سیاوش انگشت تحیّر به دندان گرفته و کردگار جهان ،آفرین خواندند. به دستور پادشاه کاخ و باغ ومیادین وهر جای شهربه یمن قـدوم وخجستگی نزول فرزند جلیلش وبه فر خنـدگی قدوم یل دلاور و همیشه فیروزش آراسته و بزم نشاط می نهاده و رامشگران به شور نوا پرداختند و این سور و بساط هفت روز دوام یافت.
به هـر جـای ، جشنی بیـاراستنـد می و رود و رامشگران خواستند
یکی سـور فــرمـود کانـدر جهــان کسی پیش از اوآن نکرد از مهان
به یک هفته زان گونه بودند شاد به هفتــم در گنـــج هـا بر گشـــاد
فردوسی در این کتاب حماسی پرشور مدت و زمان آیین های باده نوشی سلاطین و حکمرانان و بزرگان و صاحب منصبان حکومت را سه روز و گاهی هفت روز و حتی دو هفت روز نیز ذکر نموده است که البته بحث در پیرامون انواع شراب و ساغر و رسم می خواری و... خود مجال و همّتی دیگر می طلبد. آن گاه که سودابه روی ماهتاب و درخشان و قامت موزون و دلربای سیاوش را می بیند دل بیقرارش سپند وار در مجمر سینه اش می جنبد وبه هر طریقی که شده با ترفند و حیله پای سیاوش را به حرمسرا و شبستان شاه می گشاید و می خواهد در نهان کام از او برباید و کاوس نیز با خواست وتمنّای سودابه همراه بوده از سیاوش می طلبد که به شبستان اندر آید و در پس پرده پوشیدگان و دوشیزگان را بنگرد امّا سیاوش بینا دل و آگاه می گوید که :
مرا مــوبــدان سـاز با بخـردان بــزرگـان و کــار آزمــوده ردان
دگـر نیـزه وگرز و تیر و کمـان که چون پیچم اندرصف بدگمان
دگـر تخـت شـاهـان و آیین بـار دگر بزم و رود ومی و میگسار
چه آمـوزم انـدر شبسـتان شـاه به دانـش زنـان کی نمـاینـد راه
سیاوش به اصرار سودابه و فرمان کاوس شاه پا بر شبستان نهاده و درمیان سرای سودابه را می بیند که تاج زرّین به سر نهاده وجعد مشکین از سرگشاده و شبستان چون بهشتی آراسته و به انتظار آمدنش بر تخت زمرّدین نشسته است.
همه جام بود از کـران تا کـران پراز مشک و دینار وپر زعفران
مـی و رود و آواز رامـشگــران همه بـر سـران افســران گــران
زمانی که سیاوش در مقابل تخت آراسته و مجلّل سودابه قرار می گیرد وی از تخت به زیر آمده و عشوه کنان سوی سیاوش خرامیده و او را تنگ در بر گرفته وچشم ورویش را غرق بوسه های آتشین و هوسباز خود می کند . روزها از پی هم می گذرد و سودابه آن نامادری پلید غرق در افکار شوم وشیطانی گشته و در آتش این عشق چندش آور می گدازد تا اینکه خواست زشت و نیت پلیدش را با او در میان می آورد امّا سیاوش که در مکتب رستم آیین های پهلوانی و رزم وستیز ودر کنار آن درس آبرو و شرم و حیا آموخته دل به گناه نیالوده ودست برخیانت نمی یازد وازاین تمنّای وسوسه انگیز سودابه امتناع می ورزد و سودابه نیز چون مار خم خورده و رنجور که از درد عشق بر خود پیچیده وتمام راه های کامجویی از وی را آزموه سر انجام کوس رسوایی و طبل بد نامی او را بر بام می نوازد و با پیش آمدن این ماجرا کاوس غم و ضجرتی عظیم و درد ناک در دل خود احساس می کند و اندوه جانکاه آن خاطر وی را می آزارد وعاقبت پس از رأی زدن با مؤبدان صلاح کار در آن می بیند که با « آتش » آن دو را بیازماید.
در آن وقت سوگند پر مایه شاه چنین بود آیین و این بود راه
اینک دو مظنون خطاکار باید از میان شعله های سترگ و پرمهابت آتش بگذرند تا بدینگونه آتش تند و تیز گنه کرده زود پیدا نموده و کوس رسوایی وی را بنوازد و مجازات فرد خطاکار همان است که در کام آتش بسوزد و بر سزای عملش نائل آید. نخست سیاوش خود را مهیّا می کند تا با گذشتن از میان شعله های کشنده آتش عصمت و بی گناهیش راکه سودابه بی سبب آن را آلوده، به ثبوت رساند و پادشاه ایران زمین نیز تاحدود زیادی به بی گناهی فرزندش اطمینان دارد، وسر انجام سیاوش با سرافرازی و بهروزی از میان کوهی از آتش گـذشته وپـاکی و بی گنـاهی خـود با شکـوه و اعجـاز شگفـت آور به اثبـات می رساند. کاوس به خاطر موفقیّت در این آزمون دشوار به میگساران و رامشگران و مطربان دستور بساط عیش وباده نوشی و رامشگری می دهد .
به ایـوان خـرامیـد و بنشست شاد کـلاه کیــانی به سر بر نهــاد
می آورد و رامشگـران را بخوانـد همه کام ها با سیاوش برانـد
سه روز اندر آن سور درمی کشید نبـد بـر در گنـج بنــد و کلیــد
سیاوش در همه جا در رزم و بزم همواره در کنار یل قدرتمند و شکست ناپذیر ایران زمین رستم پر آوازه حضور دارد در رزم و جنگ با وی همگام و در بزم و چنگ نیز همپیاله است.
همی بود یک چنـد با رود و مـی به نـزدیک دستان فرخنده پی
گهـی با تهمتـن بُـدی می بـدسـت گهی با زواره گـزیـدی نشست
بساط باده نوشی و می خواری با آیین های خاص دیرین و کهن در شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی در اغلب داستان ها ورخ دادها گسترده است و این بساط چنان نیست که بر روند و جریان امور خلل آرد گویی باده نوشی رسم و آیین باشکوهی است که همگان ملزم به حفظ این سنّت معمول هستند.

3- آیین سـوگــواری:

آیین سوگواری و ماتم در اغلب داستان های شاهنامه به ویژه در داستان سیاوش نمودی گسترده و چشمگیر دارد . آیین ها و شیوه ها و آداب سوگواری در ایران کهن از دیر باز به گونه های مختلف و متعدد برگزار می شده و با تغییرات و دگرگونی هایی در شکل و نحوه به پاداشتن آن به زمان کنونی ما رسیده است. در کنار فتح و نصرت جنگاوران وپادشاهان و دشمن سیتزان که نوید پیروزی و بهروزی بر همگان به ارمغان می آورد،گاه نیزدر میان بزم های خونین رزم عدّه ای را هم جام تلخ سیه روزی و بدبختی نصیبشان گشته و دیدگانشان با خاک سرد و محنت فزای مرگ انباشته می شد و بدین گونه سایه های شوم سوگ و ماتم بر سر قوم و خویشان آن گذشته سایه افکنده و روزگارجامه سیه بختی براندام قوم و خویشان آن گذشته راست می نماید.در جریان طبیعی حیات نیز هرگاه یکی از بزرگان وآزادگان ، از کهتران گرفته تا مهتران،غبار ممات بر چهر گلفام ایشان نشیند،دیگران رخت عزا و ماتم بر قامت محزون وغمبار خویش کرده وبا نوحه سرایی و اشک افشانی ، اندوه و حرمان دل سوخته و داغدار خود را کاستی می بخشند.دراین مجال بر آنیم تا به شیوه ها و سنن پیشینیان در برپایی آیین و رسم سوگواری علی الخصوص در داستان سیاوش پرداخته و جنبه های مختلف این آیین دیرپا را به اختصار باز نماییم.
گذشتگان ارجمند ما در روزگاران قبل از حکومت ساسانیان به خاطر باور و اعتقادی بر شادمانی و سرور،آن را چهارمین آفرینش خداوند می پنداشتند واز آن رهگذر در اغلب آداب و رسوم خود به شادکامی و سرور روی آورده و حتی در جایگاه سوگواری افراد نیز به جای نالیدن و موییدن به ذکر نکات بر جسته حیات شخص مرده و حسنات قبل از مماتش پرداخته ودرد سنگین جدایی و فراق عزیزان و مهتران خود التیام می بخشیدند. به نظر می رسد که مراسم سوگواری به سبک و طریق انسان های امروزی بعد از مرگ درد آلود و غریبانه سیاوش در دیار غربت ،در کشور ما مرسوم گردیده و سالها این سوگواری به عنوان «سوگ سیاوش »بر گزار می شده و پس از آن نیز این رسم به آیین سوگواری ائمه و امامان شیعه مبدل گشته و از دوره حکومت صفویان آیین های عزاداری به شکل های بسیار گسترده و منسجم توسعه و دوام یافته است .
در مقابل واقعیت تلخ و اندوهبار مرگ که شرنگ نیستی بر کام آمال انسان می چکد،کس را یارای گریزو ستیز نیست.لاجرم همگان سر تسلیم بر آستان مخوفش فرود آورده و با حکم واراده ی معبود ازلی که در لوح تقدیر ، به قلم تقریر نوشته است،دامن ازخاک تیره بر چیده و بر دیار باقی می شتابند.
از دست دادن و فقدان یک عزیز و جگر بند به خصوص فوت و درگذشت بزرگان و نام آورانی که برملک دلها حکومت می کردند،بسی دردآور و دل گدازاست و تحمّل بار سنگین غم و پریشانی آن به مراتب دشوارتر می باشد. اغلب سوگواران و ماتم رسیدگان که به گرداب سهمگین این محنت جان گسل افتاده اند از فرط اندوه و کثرت حرمان خاک تیره بر سر افشانده و با چنگ رخسار خویش خسته و گریبان دریده و زلف خود آشفته و آتش به سرای و خانمان خویش می افکندند . آن چنانکه در کلام فرزانه توس آمده ، آتش افروختن و زین اسبان نگون ساختن و دُم اسبان را بریدن و کافور پراکندن و جامه ی عزا به تن نمودن از مصادیق بارز آیین سوگواری پیشینیان در ازمنه ی دیرین ودر داستان های شاهنامه می باشد.
در این بخش به برخی از رسوم سوگواری که در میان مردمان آن روزگار رایج بوده و این رسوم که در اغلب داستان ها و افسانه های شاهنامه حضور و نمودی چشمگیر دارد، می پردازیم :
- پوشیدن رخت ماتم : از مطالعه احوال و تاریخ گذشتگان چنین بر می آید که در میان برخی از ملل و اقوام پوشیدن جامه سپید در وقت عزا معمول بوده است آنگاه که سیاوش می خواهد برای اثبات بی گناهی و پاک دامنی خویش مهیّای عبور از میان آتش سهمگین می شود به نشانه پاکی و عصمت ونیز به علامت سیر به پیشگاه مرگ جامه سفیدبرتن کرده و خود را به آغوش شعله های مهیب و جان گسل مرگ می سپارد .
سیـاوش بیـامد به پیـش پـدر یکی خود زرّین نهاده به سر
هشیوارو با جامه های سپید لبی پـر زخنـده دلی پـر امید
پراگنـده کـافـور بر خویشتـن چنان چون بودرسم وسازکفن
در کتاب ارزشمند تاریخ بیهقی نیز آمده است که در هنگام مرگ خلیفه بغداد ، سلطان مسعود و ندیمانش جامه های سپید بر تن نموده وسه روزماتم وی را نکو داشتند. پوشیدن جامه سفید اکنون نیز در میان ملل و اقوام و طوایف مختلف در جهان مرسوم است لیکن علی الرّسم پوشیدن جامه های سیاه که به ظاهر از اقوام عرب در میان مردمان قدیم ما راه یافته وبه عنوان نماد تیره روزی و نگون بختی و خاکساری رواج بیشتری داشته است. در اثر سترگ و کم نظیر سخن سرای توس جامه هایی با لون تیره چون پیروزه ای، لاجوردی رخت سوگ و عزا ذکر گردیده اند که به شواهدی از آن اشاره می کنیم:
در هنگام کشته شدن سیامک به دست خروزان دیو:
همه جامه ها کرده فیروزه رنگ دوچشم ابرخونین دورخ باد رنگ
خطاب به همآورد زال:
هر آن کس که با او بجوید نبرد کنـد جـامـه مــادر بــر او لاژورد
هنگام آگاه شدن ایرانیان از مرگ سیاوش:
همـه جـامـه کـرده کبـود و سیاه همه خـاک بـر سـربه جـای کلاه
و یا :
به کین سیـاوش سیه پوشـد آب کنـد روز نفـرین بـر افـراسیـاب
- ایّـام سـوگــواری: آن چنان که امروز مرسوم است ایّام و روزهای سوگواری متفاوت بوده ودرمیان قبایل و فرق مختلف و نیز در داستان های شاهنامه این ایّام ازسه روزگرفته تا هفت روز ، یک ماه ، چهل روز ویکسال ادامه داشته است. سوگوارانو عزاداران بعد از اتمام ایّام سوگواری از ماتم عزا بیرون می آمده اند که امروزه نیز برای خارج کردن افراد معزّی از سوگ و ماتم رسوم خاصّی وجود دارد. در زمینه مدّت ایّام سوگواری شواهدی از شاهنامه ذکر می گردد.
پـراگنـده کـاوس بر تـاج خاک همه جامه ی خسروی کرد چاک
به یک هفته باسوگ بودودُژم بـه هشتـم بـر آمـد ز شیپـــور دم
..........
همـه شهـر ایـران ماتم شدند پـرازدرد نـزدیـک رستـــم شـدنـد
به یک هفته باسوگ وباآب چشم به درگـاه بنشسـت با درد وخشم
...........
منوچهر یک هفته با درد بود دو چشمش پرآبو رخش زرد بود
به هشتـم بیـامد منوچهر شاه بـه سـر بـر نهـاد آن کیـانی کـلاه

همی بـود بـا سـوگ مــادر دژم همی کـرد با جان شیـرین ستم
همی بود یک ماه با درد و داغ نمی جست یک دم ز انده فراغ
.........
چو رنگین رخ تاجور تیـره شد از آن درد بهــرام دل خیـره شد
چهـل روز بـُد سـوگـوار و نژند پـر از گـرد و بیکـار تخـت بلنـد
..........
همه جامه ها کرده فیروزه رنگ دو چشم ابرخونین ورخ بادرنگ
نشستنـد سـالـی چنیــن سوگــوار پیـــام آمـــد از داور کـردگـار...

- روی خستن و جامه دریدن :پیداست که اندوه رسیدگان و ماتم زدگان از داغ فراق و غم سنگین عنان اختیار از کف داده و مویه کُنان و موی کَنان چنگ بر عذار انداخته و رخ گـُلگون را گـِلگون نموده و زلف می آشفته وگیسوان می بریدند وخاک تیره بر سر افشانده و گریبان دریده و زنـّار خونین به میان می بستند. برخی ازاین اعمال اندوه بار که در چنان مواقع و شرایطی از غمزدگان و مصیبت دیدگان بروز می کند، سخت جانسوز و دل گداز است و بعضی حتّی به خاطر دلبستگی شدید و میل و علاقه ی مفرط به درگذشته در اثر ناتوانی در تحمّل بار سنگین جدایی و فراق عزیزان ،خود نیز بدرود حیات می گویند نظیر جریره که در سوگ فرزندش فرود دژ را به آتش کشانده وخود را بر بالین فرزند هلاک می کند و نمونه هایی از این قبیل:

سیاوش زدرگاه اندر آمدچودیـو بر آورد بر چرخ گردون غریـو
به تن جامه خسروی کرد چاک به سـر بر پراگنـد تاریک خاک
..........
همه شهر ایران کمر بسته اند ز خون سیاوش جگـر خسته اند
نگون شد سر و تاج افراسیاب همی کند موی و همی ریخت آب
خروشان به سربرپراگند خاک همه جامه ی خسروی کرد چاک
........
زخون سیاوش برآمد خـروش جهانی ز گرسیـوز آمد به جـوش
همه بنـدگـان مـوی کنـدند باز فرنگیـس مشکیــن کمنــــــد دراز
برید ومیان رابه گیسو ببست به فنـدق گـُل ارغــوان را بخـست
سر مـاه رویـان گسسته کمند خـراشیـده روی و بمـانـده نــژنــد
.........
تهی دید از آزادگان جشنـگـاه به کیـوان بر آورده گـرد سیـاه
همی سوخت باغ و همی خست روی همی ریخت اشک و همی کند موی
...........
چو آگـه شـد ازمرگ فـرزند شاه ز تیمـار گیتـی بــرو شـد سیـاه
فـرود آمـد از تخـت ویلـه کُنــان زنـان بر سـر و مـوی رخ کَنـان
.........
از آن دشـت بـردنـد تابوت اوی سوی خیمه خویش بنهـاد روی
دریغ این غم وحسرت جان گسل ز مــادر جگـر و ز پــدر داغ دل
همی ریخت خون وهمی کند خاک همه جامه ی خسروی کرد چاک
.........
ز لشکر بر آمد سراسر خروش ز فـریـاد لشکـر بـدرّیـد گـــوش
همه خاک بر سر همی بـیختنـد ز مژگان همی خون دل ریختند
..........
فـرنگیـس بشنید رخ را بخست میان را به زنـّّار خونین ببست
پیــاده بیـامـد بـه نـزدیک شـاه به خون رنگ داده ورخسارماه
- آتش به سر افکندن و زین اسبان نگون ساختن و یال و دم آن ها رابریدن و زنـّار خونین به کمر بستن نیز از جمله آیین های سوگواری است که به وفور در شاهنامه به چشم می خورد.
بریـده بـش و دم اسـب سیـاه پشوتن همی برد پیش سپاه
بر او بر نهاده نگونسار زین ز زین اندر آویخته گرز کین
.........
زدند آتش اندر سرای نشست هزار اسب را دم بریدن پست
نهاده بر اسبان نگونسار زین تو گفتی همی برخروشدزمین
..........
به پرده سرای آتش اندر زدند همه لشکرش خاک برسر زدند
منـوچهــر بنهــاد تــاج کیـــان به زنـّـارخونیـن ببستـش میــان
..........
میان را به زنـّـار خونین ببست فگند آتش اندر سرای نشست
گلستانش بر کند و سروان بسوخت به یکبـارگی چشـم شـادی بدوخت
نهــاده سـر ایــرج انــدر کنــــار سر خویشتن کرد سوی کردگار
- تابوت و جسد آراستن : دیگر از آداب سوگواری آن بوده که بر مردگان به ویژه اگر از شاهزادگان وبزرگان ویلان جنگجو باشد،تابوت زرّین ساخته وبه طلا وجواهرمی آراسته و پیکر در گذشته به پرنیان و دیبای گران می پیچیدند و نیز تابوت و جسد را معطّر ساخته وبرای خاکسپاری دخمه ای بر وی می کندند و اگر مرده از جنگجویان ودلیران میدان رزم بود، سلیح و ابزار نبرد وی آراسته و به یادش ماتم به پا می داشتند.رستم بعد از مرگ جگر بندش چنان می کند.
بپـوشیـد بـازش بـه دیبـــای زرد سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفـت اگـر دخمـه زرّیـن کنم ز مشک سیه گردش آگین کنم
چون من رفته باشم نمانه به جای وگرنه مراخودجزاین نیست رأی
یکی دخمـه کـردش ز سُــمّ ستـور جهانی ز زاری همی گشت کور
..........
قباد به برادرش:
اگر مـن روم زیـن جهـان فـراخ برادر به جایست با برز و شاخ
یکـی دخمـه خســـروانـی کننــد پس از رفتنـم مهــربـانـــی کنند
سرم را به کافورومشک وگلاب تنـم را بـدان جـای جاوید خواب
سپار ای برادر تو پـدرود باش همیشه خـرد تـار و تو پود باش
...........
رستم در سوگ اسفندیار:
یکـی نغـز تـابـوت کــرد آهنیـن بگسترد فرشی ز دیبای چیـن
ز دیبـای زر بفـت کـردش کفـن خروشان براو نامـدار انجمـن
از آن پس بپوشید روشن برش ز پیروزه بر سرنهاد افسرش
..........
اسکندر در مرگ دارا:
سکندر همه جامه ها کرد چاک به تاج کیـان بـر پـراگنـد خاک
یکی دخمـه کـردش بر آییــن او بـدان سـان کـه بُد فـرّه دین او


4- آیین شکار کردن:

یکی از سرگرمی هایی که در نزد شاهان و شاهزادگان و جنگاوران موجب تجدید قوا و تمدید نشاط می گشته ، پرداختن به نخجیر و شکار بوده است که کوه و بیابان و نخجیرگاه محل جولان و تاخت و تاز صیادان خون آشام شده و شیران و ببران درنده و گوران و غزالان رمنده و پرندگان خوش الحان هدف نیزه وتیر و کمان و کمند نخجیرگران شده ودر خاک سیاه تیره بختی ونگون ساری مبتلا می غلتیدند. گویا در دربار حکومت شاهان و امیران ایران رسم و آیین بر آن بوده است که آنگاه خاطر عالی و خجسته سلطان اعظـم و بـزرگـان دربـار را غبـار محنـت و انـدوه مکــدّر می ساخـت ، به نخجیـر و شکـارمی پـرداختنـد وبـا ریختـن خـون رمنـدگـان و چـرنـدگـان بیچـاره گـرد رنج و پریشانی ازدل می زدودند.
در روزگاران گذشته در بین مردمان پیشین ، نخجیر و شکار آداب و قوائد ویژه ای داشته است . به عنوان نمونه غزالان خرد و آهوان بچه دار را به دام کمند خود گرفتار نکرده و در پی آزار آن بر نمی آمدند. نحوه صید کردن نیز در میان صیّادان متنوّع و متفاوت بوده وعده ای با به دام انداختن و به کمند بستن و بعضی نیز با پرتاب تیر و نیزه وبرخی با یوزان وبازان و سگان به شکار و صید می پرداختند. قصد شکار شاهان و بزرگان همواره با حشمت و جاه فراوان همراه بوده و در رکاب همایونی امیران معظم ، یلان جنگجوی و رزمجویان نامجوی و بسیاری دیگر از ندیمان وملازمان نیز موکب سلطانی را همراهی می نمودند. پادشاهان و پهلوانان ایرانی اغلب به این کار تمایل داشته و با صید و شکار حیوانات و با گلاویز شدن با شیران درنده و کشتن آنها اعجاب و تحسین همگانی بر خود وا می داشتند. نخجیر کردن رستم، سیاوش ، بهرام گور، بیژن، توس ، گیو، گودرز ، گشتاسب ، زواره و ... در شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی، ارزش و اهمیّت و نیز میزان توجه گذشتگان را به این امر روشن می سازد.
سیاوش قهرمان بد فرجام شاهنامه که به قصد شکار با سپاه خود به صحرا تاخته است ، با دیدن گوری چون باد از میان سپاه دمیده و با گذر از فراز و نشیب بیابان با ضربت شمشیری مرگ آور ، گور را به دو نیم افکنده ، چنان که دو نیمه را جزئی فزونتر یا فروتر از دیگری نگشت.


سیاوش به دشت اندرون گـور دید چو بـاد از میان سپـه بر دمید
سبک شد عنان و گران شر رکیب همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی را به شمشیـر زد به دو نیـم دو دستش ترازو و بدگور سیم
به یک جـو ز دیگر گـرانتـر نبـود نظـاره شـد آن لشکر شاه زود
سیـاوش همیـدون بـه نخجیـربــور همی تاخت وافکند دردشت گور
به غاروبه کوه وبه هامون بتاخت به شمشیروتیروبه نیزه بیاخت

در آغاز داستان سیاوش ، سخن از شکار توس و گیو و گودرز است که به همراه خود بازی را نیز به نخجیر برده اند.
چنین گفت مؤبد که یک روز توس بدانگه که برخاست بانگ خروس
خود و گیو و گودرز و چندی سوار بــرفتنـــد شــاد از در شهـــریـــار
به نخجیـر گـوران به دشـت غـوی ابا بـاز و یـوزان نخجیـر جـوی
فـــراوان گــرفتنــــد و انـداختنـــــد علـوفـه چهـل روزه را ساختنــد

و روزی رستم یل پرتوان و نام آور ایران زمین برای نخجیر به نخجیر گاهی در مرز تورانیان می رود و در میان بیشه زار ، گوری از بین گوران انداخته و در آتش سوزان بریانش نموده و به دندان حرص و چنگ اشتیاق هفت اقلیم گور از هم دریده و پس آنگه در خـواب و استـراحت به روی خـویـش می گشــاید و چون سـر از بالیـن شیـرین خواب فرازمی نماید اثری از رخش پر خروش نمی یابد و در جستجوی رخش بی نظیر سر از دیار سمنگان برآورده و اسب خود از ایشان می طلبد.
داستان شکار بهرام و انداختن شیران و صید گوران بر یاد و خاطر همگان جاریست. روزی بهرام کنیزکی را که اشتیاق و دلبستگی بی حد بدو داشت ،همراه خود به شکار گاه برده و در آن شگار گاه مرالان و آهوان فراوان می بینند که ناگاه دو گوزن مادینه و نرینه از مقابل ایشا ن به تگ می گذرند و کنیزک خوب چهر از بهرام می خواهد که به تیر شاخ از گوزن نر زدوده وشاخی دگر بر سر گوزن ماده نهد و بهرام به چابکی به تیر سهمگین شاخ از گوزن نر گرفته و به تیری دگر شاخی آهنین بر سر گوزن ماده بر آورد :


به پیش اندر آمدش آهـو دو جفت جـوانمـــرد خنــدان به آزاده گفت
که ای ماه من چون کمان رابه زه بـرآرم بـه شسـت انـدر آرم گـره
کدام آهـو افکنـده خـواهـی به تیـر که مـاده جـوانسـت وهمتـاش پیر
بـدو گفـت آزاده کـــای شیـر مـرد به آهــو نجـوینــد مـــردان نبــرد
تو آن مـاده را نـرّه گـردان به تیر شــود مــاده از تیـر تو نـرّه پیــر
از آن پس هیـون را بـرانگیـز تیز چـو آهــو ز چنـگ تـو گیـرد گریز
کمان مهـره انداز تا گوش خویش نهد همچنان خواربردوش خویش
کمـان را بـه زه کـرد بهــرام گــور بر انگیخـت از دشـت آرام شــور
دوپیکان به ترکش یکی تیرداشت به دشت اندرون بهرنخجیرداشت
هم آنگه چو آهـو شد انـدر گـریـز سپهبــد سـروهـای آن نـــرّه تیـز
به تیـر دو پیکـان ز سر بر گرفت کنیـزک بـدو مـانـد انــدر شگفــت
هم اندرزمان نرّه چون ماده گشت سرش زان سروی سیه ساده گشت
همـان در سـروگـــاه مــاده دو تیـر بـزد همچنـان مــرد نخجیــر گیــر
دو پیکان به جای سرو در سـرش به خون انـدرون لعـل گشته برش
هیـون را سوی جفـت دیگـر بتاخت به خمّ کمان مهره درمهره ساخت
به گـوش یکـی آهــــو انــدر فگنـد پسنــد آمــد و بــود جــــای پسنــد
بخـاریــد گــوش آهـــو انـدر زمـان به تیـــر انـــدر آورد جـادو کمـان
سروگوش و پایش به پیکان بدوخت بـدان آهـو آزاده را دل بســـوخت

آری ! بدینگونه شکارچیان جان شِکر به همراه رامشگران و خنیاگران و مه رویان و پری چهرگان عزم شکار نموده و غبار غم و اندوه از دل زدوده و کام دل از روزگار غدّار وگیتی مکّار و بد کُنشت می ستاندند. ناگفته نماند که برخی شاهان و بزرگان که میل شکار می کردند ،دیگران تمهید شکار فراهم آورده وشاهان فقط عزم نواخت تیر یا پرتاب نیزه می نمودند و آنگـاه همـراهـان نیـز از روی تــزوّر لب به تحسیـن و آفرین وی گشوده و از صله و پاداش آنان بهره مند می گشتند. و در مقابل برخی از شاهان و شاهزادگان نیز به حقیقت شجـاع و جسـور بـوده و در دلیـری و جسـارت و حتـی در شکــار گـوی سبقـت از دیگران می ربودند.
5- آیین نامه نگاری:
نامه نگاری در گذشته به عنوان یکی از ابزارها و امکانات ارتباطی بین تلقّی شده و در شاهنامه نیز ارسال نامه در بین افراد به ویژه در میان بزرگان و رجال حکومتی و دولتی و دربین حکمرانان ممالک و سلاطین مرسوم بوده است. اصول نامه نگاری و کیفیّت نگارش مطالب و چگونگی صدر و ذیل آن و نحوه ارسال آن با بریدان و پیکان آداب و شرایط خاصی داشته است. سبک نگارش و نحوه تنظیم آن نسبت مقام و موقعیّت گیرنده متفاوت و مختلف بوده و به یقین جمله ها و عبارات مورد استفاده در متن نامه مطابق و هم تراز با شخصیّت گیرندگان نامه ها آراسته وآنگاه به سوی دیار مقصود شده رهسپار می نمودند. ارسال نامه نیز در ازمنه قدیم و حتی در روزگاران نه چندان دور از زمان مابه وسیله پیک های مخصوص « برید » که نامه را با استفاده از اسب های چاپار و تیزگام با پیمودن منازل فراوان سر انجام به مقصد می رساندند و درقبال انجام این مسؤلیّت سنگین و دشوار از اجر و پاداش مادی و معنوی صاحبان نامه نیز بر خوردار می گشتند.
در دیوان حکومتی شاهان بخشی جداگانه به نام دبیرخانه یا بخش رسالات بوده که افراد سرشناس و معتبر که در عرصه ی فصاحت و بلاغت و فن کتابت یکه تاز میدان قلم و اقلیم سخن هستند به اموراتی نظیر نوشتن احکام دولتیان و تنظیم نامه های درباری و نیز بررسی نامه های رسیده از دیگر سلاطین و حکمرانان می پرداختند.
موضوع نامه و مکتوبی که در بین سلاطین وحکمرانان به هم دیگر نوشته و ارسال می شود با نامه عادی و عامیانه ای که در بین مردمان نوشته می شود تفاوت فاحش و چشمگیری دارد . دبیران مجرّب و کار آزموده ای که در دیوان شاهان بدین کار گماشته شده اند ، ملزم به رعایت اصول مکاتبت و متعهد به کتمان اسرار و مطالب آن نامه ها بوده اند . دبیران دیوان در باره یک موضوع خاص که اغلب با اراده و خواست امیران و پادشاهان بوده ابتدا به طریق مسوّده آن را نوشته و سپس به وجه احسن بیاض کرده و زواید وزوایای آن پرداخته وبرای توقیع وتأیید به حضورشاهان دربار عرضه می نمودند.و سرانجام با مهر و خاتم مخصوص شاهان مهمور گشته و به وسیله چابک سواران باد پای به ممالک و ولایات دیگر روانه می گشت. همچنان که در اغلب افسانه ها و داستان ها آمده ، گاهی برای ارسال نامه از پرندگانی چون کبوتر نیز بهره می جسته اند و با بستن پیام یا نوشته بر پای یا بال کبوتر وی روانه دیار مقصود می کردند.
علاوه بر نحوه نگارش و رعایت قوائد و اصول نامه نگاری ، اسباب و آلات ولوازم نامه نگاری هم مورد توجه مردمان آن روزگار بوده و نسبت به انتخاب قلم و قلمدان و جوهر و کاغذ نامه و... توجه و دقت بیشتری از خود نشان داده و معمولاً نامه را بر پوست های چرمین و روی پرنیان و ابریشم سفید و با استفاده ازمشک وعنبر می نوشتند.
به نظر می رسد که در دوران گذشته آیین نامه نگاری بیشتر در سطح دیوانیان و حکومتیان مرسوم بوده و مردمان عادی کمتر می توانسته اند به قصد اطلاع از اوضاع روزگار و احوال همدیگر به معنی امروزی از آن بهره مند شوند.
ابوالفضل بیهقی در کنار استادش بو نصر مشکان که عمری در خدمت سلاطین غزنوی به کتابت و دبیری پرداخته ، در تاریخ ماندگار خود به بیش از بیست نوع نامه و مکاتبه که در آن روزگار معمول بوده سخن به میان آورده است همچون : عریضه ، منشور ، ملطفه ، نامه معمّا ، مواضعه ، پیمان نامه ، سوگند نامه ، فتح نامه ، مشافهه ، رقعه ، گشاد نامه ، تذکره ، قصّه ، نامه توقیعی ، نامه خصوصی و ... که هر کدام در جایگاه خاص خود به کار می رفته است. برای آشنایی با انواع نامه های و شیوه های مکاتبات در گذشته این کتاب از منابع معتبر و گران سنگ تاریخ گذشته ایران می باشد که مطالعه این کتاب بسیار نفیس و ارزشمند به علاقمندان توصیه می شود.
بریدان که وظیفه رساندن نامه ها را بر دوش داشته اند گاه در طی منازل و بین راه با خطراتی متعددی مواجه شده و در برخی مواقع به وسیله رهزنان و یا جاسوسان و گماشتگان افراد خاص مورد کاوش قرار گرفته و بر اسرار نهان مکتوب نیز دست می یافتند و اغلب برای رهایی از این معظل نامه را به رمز و ایما می نوشتند تا در صورت دست یافتن رهزنان برآن از مطالب و مندرجات نامه بویی نبرند. اگرقاصد نامه حامل پیام خوب و مسرّت بخش بود گیرنده آن را برسر وصورت وچشم خودمالیده و برسر می نهاد و آنگاه با دادن هدایا وصله های قیمتی برید را به سوی مرز و دیار خود روانه می ساختند . در دربار شاهان دادن هدایا و صله و پوشاندن خلعت مرسوم و معمول بوده است .
در کتاب جاوید وکم نظیر شاهنـامه که بزرگترین اثر حماسی شناخته شده در جهـان می باشد ، نامه های متعددی بین بزرگان ردّ و بدل می شود همچون نامه زال به پـدرش سام ، نامه کیقباد به رستم ، نامه سیاوش به کوس پادشاه ایران ، نامه کیخسرو به فریبرز و توس، نامه جریره به سیاوش ، نامه فریدون به سلم وتور، نامه گیو به کاوس و .... آنچه در نگارش این نامه های قابل توجه است آغاز نامه هاست که به نام یاد و خالق بی مثال شروع گشته و سپس عرض ارادت و مودّت به پیشگاه سلطان و حاکم عصر به میان آمده و به دنبال آن به ذکر مقصود و هدف نهایی می پرداختند و رعایت این سبک و روال در نامه نگاری ها جزء آداب و آیین های کهن گذشتگان ما بوده است. به بخشی از نامه هایی که در کتاب شاهنامه و به ویژه نامه هایی که در داستان سیاوش سخن از آن به میان آمده ، اشاره می کنیم:
از نامه سیاوش به کاوس پادشاه ایران زمین :
سیـاوش در بلــخ شـــد با سپــاه یکی نامه فرمود نزدیـک شـاه
نوشتن به مشک و گلاب و عبیر چنان چون سزاوار بد بر حریر
از نامه جریره به سیاوش ، آنگاه که می خواهد وی را از به دنیا آمدن فرزندش با خبر کند:
به زودی مرا با سواری دگر بگفت اینک شو شاه رامژده بر
همــان مـادر کودک ارجمنـد جـــریــــره ســر بـانــوان بلنـــد
بفـرمـود یکسـر بفرمان بران زدن دسـت آن خرد بر زعفران
نهـادنتد بر پشت این نامـه بر که پیش سیاوش خود کامه بر
بخشی از آغاز نامه زال بر پدر خود سام :
یکی نامه فـرمـود نزدیـک سام سراسر نویـد و درود و خرام
ز خـط نخسـت آفـریـن گستـرید بـدان دادگـر کـو جهان آفـریـد
ازویسـت شـادی ازویسـت نور خـداونـد کیوان و ناهیدو هـور
خداوند هست و خداوند نیسـت همه بندگانیـم و ایـزد یکیسـت
از او بـاد بـر سـام نیـــرم درود خداوند کوپال وشمشیروخود...
یکی کـار پیـش آمـدم دل شکـن که نتوان ستودنش بر انجمـن
پدر گر دلیر است ونراژدهاست اگر بشنـود راز بـنـده رواست
من از دخت مهراب گریان شدم چـو بـر آتـش تیـز بریـان شدم
ستاره شـب تیره یـار مـن است من آنم که دریا کنارمن است ...
 
پاسخ
 سپاس شده توسط sober
#14
 
مغلوب علم خويش
دکتر غلامرضا خاکی
چه درد بوده است در جانهاي ايشان كه چنين كارها و از اين شيوه سخن ها از دل ايشان به صحرا آمده است... تذكره الاولياء عطار
مقدمه
بزرگان قلمرو معرفت، به واسطه طنين وجودي كه در تاريخ زمانه خويش و بعد از آن دارند همواره در معرض قضاوت قرار دارند ، آنان را هركسي به اندازه وسع روزن خويش مي نگرد، و شگفتا كه گاه در هنگامه اين قضاوت ها ، خفاشان نيز جرأت مي يابند و در مسند داوري خورشيد مي نشينند و با توصيفات خود، قدرت ديد و بينش خود را ابراز مي دارند و آنچه مي بينند و مي كنند چيزي جز قدر بينايي خويش نيست.
مادح خورشيد مداح خود است كه دو چشمم روشن و نامرمد است

طيف قضاوت كنندگان
بررسي تاريخ گذشته و معاصر نشان مي دهد كه پيرامون آراء و احوال بزرگان سه دسته افراد قضاوت كرده و مي كنند:
الف) عوامان و مردم عادي كوچه و بازار كه به نوعي انديشه هاي بزرگان با زندگي آنها پيوند مي خورد و نوعي چالش دروني را براي آنها بوجود مي آورد و آنها را دچار سؤال مي كند.
ب) صاحبان قدرت و سياست ورزاني كه آراء و عملكرد بزرگان حوزه معرفت با ايدئولوژي مورد تأكيد آنها رابطه پيدا مي كند، خواه نسبتي تأكيد كننده يا تضعيف كننده.
ج) صاحبان آراء و انديشه ورزاني كه با آن بزرگان معاصرند يا سالها بعد از طريق آثار و اقوال، نسبت به آنها آگاهي پيدا مي كنند و اعلام موضع مي نمايند.


معيارهايي براي فهم دقيق قضاوت هاي بزرگان
بزرگان قلمرو علم و عرفان را از سه منظر مي توان مورد قضاوت قرار داد:
الف) تاريخچه زندگي پر فراز و نشيب آنها
ب) بررسي آثار به جا مانده از آنان و گزارش هاي ديگران از آراء افكار و احوال آنها
ج) حديث نفس ها، گلايه ها، و گفتگوهاي تنهايي آنها با خويش
پيداست هر يك از اين منظرها، ما را با ابعادي از شخصيت بزرگان آشنا مي كند و قلمروهاي ناشناخته روحي و ابعاد حقيقي تري از حيات آنها را آشكار مي سازد.
گاه در متون بزرگان قضاوت هايي نسبت به همديگر ديده مي شود كه از دو ديدگاه پذيرش آنها مشكل مي نمايد:
1) هم را ستايي نوع نگاه آن بزرگان به جهان
گاه مشاهده مي شود بزرگي چيزهايي را نفي كرده است كه خود او هم كم و بيش داراي همان افكار و نظرات بوده است ، لذا اين ترديد را پيش مي آورد كه آيا اين بزرگان با توجه به محدوديتهاي جهان گذشته با تمام احوال و آثار همديگر آشنا بوده اند كه اينگونه قضاوت كرده اند؟ مبادا كه اين آراء مربوط به مقطعي از عمر آن بزرگان باشد و سخن هاي نهايي آنها نباشد؟....
2) تشابه در سرنوشت و زندگي بزرگان
بررسي شيوه زندگي، نوع تعاملات و پيامدهاي زندگي بزرگان، ما را در جهت حدس هايي پيرامون آنها هدايت مي كند، هر چه نوع زندگي و سبك و سياق زندگي بزرگان با هم تشابه بيشتري داشته باشد ، مي توان آراء آنها را نسبت به همديگر در فضاي مفهومي نزديك تري مورد بررسي قرار داد.
پيداست كه اين تشابه را تنها مي توان در خطوط كلان زندگي بزرگان پي گرفت و باور داشت كه آنها سليقه ها و شيوه هاي تفسير و تأويل هاي ويژه اي براي فهم پديده هاي جهان داشته اند.
اين قضاوت ها گاه به نقد و نظر شفاهي آراء و انديشه ها محدود مي شده است و گاه به مناظره ها و جدالهاي قلمي علمي نيز كشانده مي شده و گاه كه مواضع اين بزرگان با قدرت و انديشه هاي تبليغي آنها تعارض مي يافته است دادگاههاي فرمايشي براي محكوميت اين بزرگان بر پا مي شده است تا قلم بدستان مداح بتوانند از عدالت حاكمان در برخورد آزاد انديشانه با آراء مخالفان سخن بگويند.

شمس تبريزي و داوريهاي او در رابطه با بزرگان
شمس تبريزي كه به تعبير «خرقه پوش صحبت» است ، قلندري بي محابا و تند و تيز، كم حوصله، تندخو، يك دنده، پرخاشگر، سخت گير و انعطاف ناپذير است... اما همين مرد خشن هنگام تنبيه در دل آرزو دارد كاش او را از خطاي ديگران آگاه نميساختند. در كتاب مقالات شمس كه گفتارهاي شفاهي او به مناسبت هاي گوناگون است گاه در مسند داوري و قضاوت پيرامون بزرگان مي نشيند، ظاهر اين قضاوتهاي صريح و بريده و بي پرده نشان مي دهد كه اين قضاوت ها گاه در پاسخ به سؤالاتي كه مطرح شده اند،آمده اند و يا در لابلاي كلام به آنها اشاراتي رفته است. جنس اين قضاوت ها از نوع تحليل علمي و موشكافانه مستند به آثار اين بزرگان نيست، بلكه غالبا نتيجه تعاملات ، ديدارها ، شنيده ها، و محك زنيهاي تجربه هاي فردي شمس با اين بزرگان است. گاه ظاهر اظهار نظرهاي او به قول خودش آميخته به « نخوت درويشي » است كه « محمد رسول ا...» نيز در اين ايام مهار او را رها كرده است تا هر چه مي كند بكند، گاه خود او گلايه مي كند « آنها كه با اولياء حق عداوت مي كنند پندارند در حق ايشان ، بدي مي كنند»
و در تحليل آنچه كه خلق با بزرگان مي كنند مي گويد:
عيب از اين بزرگان است و گرنه اين خلق چه سگانند كه در طعن در اين بزرگان زنند؟
شمس در رهگذار قضاوت هاي نقادانه خود كه آميخته به طعنه و طنز است بسياري از بزرگان را مورد تجزيه و تحليل قرار مي دهد، و به تعبير خودش « برهنه مي كند» . گاه از منصور حلاج بيزاري مي جويد و مي گويد كه ديروز از فلان زن بيرون آمده است و ادعاي خدايي [انا الحق] مي كند... با اذعان به فايده هايي كه از محي الدين ابن عربي برده و علي رغم اينكه نيكو مؤمني و همدردي اش ، را قبول داشته است ، او را (با وجود اين كه ابن عربي فرزند مي خوانده) تازيانه مي زده است . و بر خلاف ابن عربي كه شمس را «اهل شرع» مي دانست اما، او آشكارا مي گفته كه شيخ محمد متابعت دين محمد نمي كرده است... به فخر رازي طعنه مي زد كه تو چه زهره داري كه مي گويي محمد تازي چنين مي گويد و محمد رازي فلان... و آنگاه كه سخنان نقل شده از عين القضات را مي شنود، مي گويد يخ از آن مي باريد.... و آنكه او را سلطان العارفين ]بايزيد بسطامي] مي خوانند بي خبر مي داند و استدلال مي كند « ابا يزيد را اگر خبري بودي، هرگز « انا » ( من ) نگفتي و نتيجه مي گيرد «هرگز حق نگويد كه انا الحق ،هرگز حق نگويد: سبحاني. از عارفان كه بگذريم برخي فيلسوفان چون ابن سينا و خيام نيز از حمله او در امان نمانده اند ، او مي گفت خيام سرگردان بود و بوعلي سينا، « نيم فيلسوف» است....
در ميان اين تهاجمات ، آنگاه كه از مواجهه شيخ ابوالحسن خرقاني را با سلطان محمود ياد مي كند مي گويد: شيخ ابوالحسن خرقاني ، مرد[ي] بزرگ بود....
شمس تبريزي داوري و مواجهه با بزرگان را رسالت خود مي داند و مي گويد:
مرا در اين عالم با عوام هيچ كاري نيست، براي ايشان نيامده ام ، اين كساني كه رهنماي عالمند، به حق انگشت بر رگ ايشان مي نهم،... من شيخ را مي گيرم و مؤاخذه مي كنم، نه مريد را ، آنگه نه هر شيخ را ، شيخ كامل را، شايد خود شمس هم در چنين تهاجماتي احساس خوبي نداشته و آن را نوعي سياست مي دانسته كه گفته است:
بسيار بزرگان را در اندرون دوست مي دارم و مهري هست الاظاهر نكنم.

تفاوت نگاه مولانا با شمس
يكي از نكته هاي عجيبي كه مي تواند از مواضع اختلافي بين شمس و مولوي خبر دهد اين است كه رفتار و آراء بزرگاني كه آماج حمله هاي شمس بوده اند در مثنوي كه سالها بعد از غيبت شمس سروده شده است به گونه اي متفاوت توجيه و تقديس شده است، براي مثال تفسيرهايي از شطحيات بايزيد بسطامي كه در حالت سكر گفته بود: سبحاني ما اعظم شأني ، و يا تقديس هايي كه از منصور حلاج و انا الحق گفتن او مولانا به عمل آورده است.
حال با توجه به هدف مقاله به بررسي آراء شمس در مورد سهروردي مي پردازيم.
عارفي سرگردان، پرنده اي بي آشيان ،دو همراه؟
شهاب سهروردي و شمس تبريزي از ابعادي به هم نزديكند و از ابعادي دور...، اين دوري و نزديكي متأسفانه بدليل فقدان آثار قلمي شمس چندان قابل تبيين دقيق و تحليل مقايسه اي نيست ، تنها با استفاده از خطوطي كه در مقالات آمده قابل تحليل و ردگيري است . مستند سازي اين تشابه ها و تفاوت ها در يك فضاي جغرافيايي مشابه خود نيازمند كاري جداگانه است ، اما در اين مقال براي فهم مفهوم انتساب احتمالي كفري كه شمس به شهاب نسبت داده است به چند تشابه عمده و تعيين كننده، اشاره مي شود تا اين نكته روشن شود كه از چنين انتساب احتمالي ، نمي توان معاني امروزي مانند مرتد بودن برداشت كرد:

غربت و تنهايي، سرنوشتي محتوم
يكي از وجوه تشابه سرنوشت روحهايي كه مثل همه نيستند و قصد بالا مي كنند، تجربه احساس غربت و تنهايي است ، سهروردي در ابتداي قصة مرغان مي گويد:
« هيچ كس هست از برادران من كه چنداني سمع عاريت دهد كه طرفي از اندوه خويش با او بگويم ، مگر بعضي از اين اندوهان من تحمل كند به شركتي و برادري؟ كه دوستي هيچ كس صافي نگردد تا دوستي از مشوب كدورت نگاه ندارد و اين چنين دوست خالص كجا يابم؟ كه دوستي هاي اين روزگار چون بازرگاني شده است. »
و از طرفي ديگر سرنوشت شمس تبريزي بي تشابه با سهروردي نيست ، او در وصف غربت خود مي گويد:
هيچ آفريده اي از خالصان باشد كه صحبت مرا ، تحمل تواند كرد؟ از بركات مولاناست هر كه از من ، كلمه اي مي شنود ، اين خمي بود از شراب رباني، سر به گل گرفته، هيچ كس را بر اين وقوفي نه، در عالم گوش نهاده بودم ، مي شنيدم ، اين خنب به سبب مولانا ، سر باز شد، هر كه را از اين فايده رسد سبب مولانا بوده باشد.


رويكرد مشابه به متون مقدس
يكي از عمده ترين وجوه تفاوت و يا تشابه آراء بزرگان حوزه دين كه زمينه ساز نزديكي يادوري آنها به ديگر مي شود، نوع انتظار و برداشتي است كه بزرگان از متون مقدس مانند قرآن دارند، در اين رابطه سهروردي و شمس در يك فضاي نزديك قرار دارند؛ سهروردي مي گويد:
«قرآن را چنان بخوان كه گويي برخود تو نازل شده است»
و شمس تبريزي مي گويد:
« ما را رسول عليه السلام در خواب خرقه داد، نه آن خرقه كه بعد از دو روز بدرد و ژنده شود و در تونها افتد و بدان استنجا كنند ، بلكه خرقه صحبت، صحبتي نه كه در فهم گنجد ، صحبتي كه آن را دي و امروز و فردا نيست مرا رساله محمد رسول ا.. سود ندارد، مرا رساله خود بايد، اگر هزار رساله بخوانم كه تاريك تر شوم ، اسرار اولياء حق را ندانند، رساله ايشان مطالعه مي كنند، هر كسي خيالي مي انگيزند و گوينده آن سخن را متهم مي كنند، خود را هرگز متهم نكنند و نگويند كه اين كفر و خطا در آن سخن نيست، در جهل و خيال انديشي ماست. من سخن كس نشنوم، الا آنكه صاحب كلام آيد و تفسير كلام خويش گويد.»
و به طور كلي شمس بر اين باور است كه:
مرا از اين علمهاي ظاهر و از اين تازيها مي بايست كه با اينها بگويم، كه دريغ است اين علم من با ايشان گفتن، كي توان با اين علم به آنها مشغول شدن؟ ايشان را به همان مشغول بايد كردن كه بدين نمي ارزند . [ در يغم مي آيد كه به علم من پوست ايشان بكنم، اين علم من پوست مي كند[
حال كه دو، ركن اصلي تشابه شمس و سهروردي بحث شد، به اصلي ترين قضاوت شمس در مورد سهروردي كه كافر بودن اوست مي پردازيم:

شهابي در پهنه شمس
در لابلاي گفتار شمس تبريزي چندين بار به نام شهاب به صورت منفرد (و يا در تركيب) بر مي خوريم كه بايد اين يادكردها را از مشابهت هاي اسمي با ديگر شهاب هاي مورد نظر شمس تفكيك كرد. اين توجه به شخصيت سهروردي بيانگر آن است كه شخصيت و سرانجام شيخ شهاب الدين در جهان آن روز بازتاب جدي داشته است و شمس تبريزي را كه مدتها در حوالي حلب و شام آن ايام پرسه مي زده است به قضاوت پيرامون اين شخصيت و حادثه هاي پيراموني او كشانده است.
اظهارات شمس در رابطه با شيخ شهاب الدين سهروردي متناقض و پريشان به نظر مي رسد، گاه از او دفاع مي كند و برايش دل مي سوزاند و گاه او را متهم به عدم متابعت مي كند، اين تعارض ها در تحليل شمس از شهاب الدين سهروردي مي تواند چند منشأ داشته باشد:
1) بر وفق شرايط خاص اظهار نظر كردن
ممكن است محفل و افراد حاضر در آن از نظر خاص و عام بودن شمس را مجبور مي كرده است بر بعد خاصي از شخصيت سهروردي تأكيد كند و آن را مورد قضاوت قرار دهد.
2) پاسخ متناسب با نوع سؤال مطرح شده از شمس
اين احتمال مي رود برخي قضاوتها در پاسخ به سؤالي بوده كه از شمس پرسيده شده و اكنون بر ما روشن نيست كه آن سؤال چه بوده؟ لذا پاسخ هاي شمس تبريزي در مقايسه با همديگر متناقض جلوه مي كنند.
3) سوء تعبيرهاي ناشي ازعدم دقت ثبت كننده اظهارات شمس در مقالات
ممكن است برخي قضاوت ها كه در رابطه با شهاب نامي در مقالات صورت گرفته، دقيقا منظور شيخ شهاب الدين سهروردي ( شيخ اشراق ) نباشد و منظور ديگر شهاب هاي شناخته و ناشناخته اي باشند كه معاصر و يا نزديك به زمان شمس بوده اند، به ويژه آن كه به نظر مي رسد شمس در حق همشهري شيخ اشراق يعني شيخ سهروردي صاحب عوارف المعارف نظر مثبتي نداشته و در حق او گفته است:
سخن او [ شيخ اشراق ] شهاب سهروردي را با سخنش فرو بردي.
4) مو شكافانه سخن گفتن شمس
از شخصيتي چونان شمس تبريزي انتظار مي رود كه مقلدانه و مداحانه از افراد ياد نكند و پس از تجزيه و تحليل ابعاد گوناگون حالات و رفتار آنها، با دقت و مو شكافي خاص از آنها ياد كند.و همين باعث تنوع در ديدگاه شمس شده است.


شهاب كافر يا نوراني؟
در رابطه با كفر شيخ اشراق دو گونه اظهار نظر متناقض از شمس مشاهده مي شود. گاه كافري او تأئيد مي شود و گاه انكار
الف) تأئيد كفر شهاب الدين سهروردي
در مقالات شمس، اظهار نظري هست بيانگر آن كه ، شمس، شهاب الدين سهروردي را كافر مي داند، ولي با ظرافت مفهوم كفر نسبي را از نسبت ميان شهاب و شمس به معناي دو جرم آسماني نتيجه مي گيرد و پيش بيني مي كند كه شهاب در خدمت شمس بدر كامل مي شود« پيش شمس شهاب كافر باشد، چون در آيد به خدمت شمس، بدر شود كامل گردد»
ب) انكار فرعي شيخ اشراق
شمس استدلال مي كند شخصيتي مانند شهاب الدين ، نمي تواند كافر باشد و تنها بي انصافاني چون اسد متكلم او را دشنام مي دهند و كافر مي خوانند .« آن شهاب را آشكارا كافر مي گفتند آن سگان ، گفتم: حاشا شهاب كافر چون باشد؟ چون نوراني است.»
براي تحليل اين تناقض ها در قضاوتهاي شمس مي توان گفت كه:
اول) احتمال دارد آن شهاب كافر كه متابعت نمي كرد شيخ اشراق نباشد.
دوم) عدم دقت در ثبت نام شهاب بطور دقيق در مقالات منشأ اين داوري باشد.
سوم)متأثر بودن قضاوت شمس از جور زمانه
ابن خلكان مي گويد:
من خود سالياني را درحلب دانش اندوزي و معرفت آموزي اشتغال داشتم و اهل آن ديار را درباره سهروردي دو گونه يافتم، هر گروهي مطابق هواي خويش سخن مي گفت و او را به زندقه و الحاد منسوب مي داشتند و گروهي او را اهل صلاح و داراي كرامات مي انگاشتند البته بيشتر مردم بر آن بودند كه وي ملحد بود و به چيزي اعتقاد نداشت. آيا قضاوت شمس نيز متأثر از اين دو گانه نگري در مورد سهروردي نبوده است؟
چهارم) چنانچه بپذيريم كه شمس انتشاب كفر به شيخ اشراق داده باشد
قضاوت او از جنس انتساب هاي عاميانه اين صفت نبايد دانست، زيرا شمس بر اين باور است كه:
« كافر چه سگ است كه كفر را داند، كفر صفتي از خدا آمده ، اگر دانستي كه كفر چيست او يگانه بودي، كافر نبودي»
و در اين معنا است كه نظر شمس در مورد كافري محي الدين يا شيخ شهاب الدين يك قضاوت فقهي نيست، قضاوتي از جنس ديگر است، قضاوتي از جنس آنكه پيامبر فرمود :« اگر بر آنچه در دل مسلمان است ، ابوذر آگاه بودي، او را كافر مي دانست.»
شهاب خلوت نشين يا مصلح اجتماعي؟
در اظهارات شمس كه با نقل قول ابن خلكان از معاصران سهروردي هم راستا است مي توان به نوعي
نتيجه گرفت كه شيخ سهروردي فيلسوف عارف مسلك گوشه نشيني نبوده است كه با تعقلات و تخيلات خود دلخوش باشد و در پي آن بوده است، تا براي فتنه ها راه حل يابد و حتي با كرامت قدرت خويش را به پسر صلاح الدين ايوبي نيز نشان داده است، و برخي چون شيخ فخر الدين مارديني از تهور و بي مبالاتي اش بر آينده وي بيمناك بوده است شمس مي گويد:
« اين شهاب الدين مي خواست كه اين درم و دينار برگيرد، كه سبب فتنه است و بريدن دستها و سرها[تا] معاملت خلق به چيزي دگر باشد».
ملك ظاهر [پسر صلاح الدين] را گفت: تو چه داني لشگر چه باشد؟ نظر كرد بالا و زير لشگر ها ديد ايستاده ،
شمشيرهاي برهنه كشيده ، اشخاص با هيبت در و بام و صحن و دهليز پر....


نتيجه گيري
شمس در انتهاي چنين قضاوتي نتيجه مي گيرد كه:
آن شهاب الدين را علمش بر عقلش غالب بود، عقل مي بايد كه در علم غالب باشد، حاكم باشد ، دماغ كه محل عقل است ضعيف گشته بود.
سؤال جدي كه پيرامون اين اظهار نظر شمس مي توان مطرح كرد اين است كه:
براستي چگونه مي توان اتهام بي عقلي به كسي زد كه حكمه الاشراق را نوشته است؟ كتابي كه نويسنده آن از تمامي پيچ و خمهاي علم حصولي عقل مدار گذشته و خود را به نور الانوار رسانيده است؟...
با تأملي مختصر مي توان اظهار نظر كرد كه منظور از اين عقل نمي تواند آن عقلي باشد كه مورد حمله عرفاست ، يعني همان عقل جزئي ، عقلي كه با آن فيلسوفان داعيه شناخت حق دارندبلكه منظور عقل عملي بايد باشد، عقلي كه در پرتو آن تناسب بين روش و هدف جستجو مي شود، و خود نوعي حكمت است. به عبارت امروزي آن نيرويي كه فراتر از هيجانات عمل مي كند و راهبردهاي (استراتژي)چگونگي ارائه يك دستاورد فكري، مي تواند يكي از دستاوردهاي اين نوع عقل باشد. مي توان گفت: احتمالا منظور شمس بايد آن باشد كه سهروردي جوان چندان دغدغه طرح زيركانه و نافذ آراء خود را نداشته است و دانسته و يافته هاي خود را در فضاي معادلات سياسي آن ايام كه به فيلسوفان چندان توجه نمي شد، مدبرانه مطرح نكرده است و همين امر باعث شده تا سركش ببرند.آيا مي توان پرسيد كه شمس از اين نقد انتظار نوعي محافظه كاري از سهروردي داشته است؟
عمل زدگي و بي باكي شمس تبريزي نشان مي دهد، اين سخن به معناي محافظه كاري شمس و شهامت شهاب در پرتو چنين تحليلي نيست.
شمس مي گويد:
« اگر اهل ربع مسكون جمله يك سو باشند و من به سويي ، هر مشكل شان كه باشد، همه را جواب دهم و هيچ نگريزم از گفتن، و سخن نگردانم و از شاخ به شاخ نجهم»
حال بايد در نگاهي فرا تاريخي از خود پرسيد : آيا شمس پرنده كه خود مجروح تيغ تيز ناهمواران تاريخ است چگونه سهروردي غريب را كافر به معناي معمول آن مي داند، شمسي كه بر اين باور است كه «در عالم كافر كو تا سجودش كنم و صد بوسه اش دهم، تو بگو كه من كافرم تا ترا بوسه دهم.»
پاسخ
 سپاس شده توسط sober
#15
 اهمیت زبان فارسی در عصر دهکده جهانی

حمد عجم
در سالهای اخیر برخي نویسندگان و وبلاگنویسان گمان میکنند که دهکده جهانی منجر به نابودی زبان فارسی خواهد شد. آنها نمیخواهند بپذیرند که فارسی تنها یک زبان نیست بلکه یک فرهنگ و یک تمدن و یک بخش اصلی هویت ایرانی است.آنها همچنين با کم انصافی به زبان فارسی و به کوشندگان و زنده نگهداران این زبان میتازند و این زبان را نازا، بی اثر و مرده می پندارندزبانهای دنیا را 6 هزار دانسته اند بعضی از این زبانها بسیار به هم شبیه هستند بنابراین همه زبانها را می توان در 20 گروه عمده جای داد یکی از مهمترین گروه های زبانی هندو ایرانی است که تمامی زبانهای شبه قاره هند – ایران و اروپایی را دربرمی گیرد.زبان فارسی را تمام مردم ایران، افغانستان و اکثریت تاجیکستان و ازبکسان می دانند. اقلیتی نیز در هند، پاکستان، سین کیانک، قرقیزستان و منطقه اوراسیا و کشورهای عربی خلیج فارس این زبان را می فهمند.هندی ها و پاکستانی ها و کردها با کمترین ممارستی می توانند فارسی را بفهمند.اكنون یک میلیارد انسان شبه قاره و آسیای میانه شمارش اعداد فارسی را براحتی می توانند بفهمند.

در روزگار ابن بطوطه وی در تمام مناطق غیر عربی که سفر کرده با زبان فارسی مشکل گفتاری خود را حل می کرده است. حتی در چین و بلغارستان و ترکستان در تمام زبانهای دنیا کلماتی از فارسی وجود دارد و از این نظر با زبان یونانی قابل مقایسه است.
فارسی برترکی، عربی و مغولی تاثیر فراوانی گذاشته و بسیاری از کلمات در این زبانها ریشه فارسی دارند. فارسی باستان( اوستایی) ابتدا به خط زند نگاشته می شده است کردی و لری باقی مانده واژگان ماد و فارسی باستان است از ميان زبانها و گويش هاي موجود فلات ايران "پشتو"نیز نزديكترين خويشاوندي را با زبان اوستايي دارد.
زبان اوستايي به موازات و همزمان با سانسكريت جريان داشته است این دو زبان ، مادر زبانهای هندو اروپایی محسوب می شوند. از به هم آمیخته شدن فارسی دری با فارسی اوستایی با واژگان عربی ، فارسی نوین شکل گرفته است.
گو اينكه بسیاری از مردم ايران واژهي "فارسي"را هميشه بر هر گونه زباني كه در مملكت رواج داشته اطلاق كردهاند. در ایران گویش های متعددی وجود داشته که بعضی گویش های ایران را می توان زبان نامید مانند مانند آذری آرانی ، کردی، پشتو و ... در گذشته، دو زبان گسترده تر كه به طور همزمان رونق داشتهاند به "فارسي دري" و "فارسي پهلوي" مشهور بودهاند.
زبان فارسی از قدیم ترین زبانها و از گروه زبانهای هندو ایرانی ( آرین) است که زبانی پیوندی است این گروه زبانی مجموعه ای از چندین زبان را شامل می شود که بزرگترین جمعیت جهان به این گروه سخن می گویند و صدها واژه مشترک میان فارسی و آنها وجود دارد.
ریشه بسیاری از کلمات اساسی زبانهای اروپایی مانند: است - پدر- برادر – خواهر- مردن ، ایست و ..... یکی است از زبان فارسی امروزه دهها کلمات بین المللی مانند بازار-کاروان – کیمیا- شیمی- الکل – دیتا – بانک – درویش - آبکری – بلبل – شال – شکر – جوان – یاسمین – اسفناج- شاه – زیراکس – زنا – لیمون - تایگر – کلید- کماندان – ارد (امر، فرمان) استار – سیروس- داریوش- جاسمین ، گاو ( گو= کو) – ناو- ناوی- توفان – مادر- پدر- خوب – بد- گاد- نام – کام گام – لنگ لگ –لب- ابرو – تو – من - – بدن- دختر( داتر) - و... و... به همه و یا بیشتر زبانهای مهم دنیا راه پیدا کرده است .
البته زبان فارسی همانطور که واژگانی از زبانهای همسایه اش گرفته واژگان زیادی نیز به آنها واگذار کرده ، تاثیر شگرف زبان فارسی بر زبانهای شبه قاره هند نیاز به توضیح ندارد در مورد تاثیر فارسی بر زبان ترکی نیز مطلب زیادی گفته شده این تاثیر کم و بیش در تمام زبانهای دنیا وجود دارد که در مقالات بعدی گسترده تر به آنها خواهیم پرداخت.
زبان فارسی زبان بین المللی عرفان است چه بسیار عارفانی که از ترک و عرب و هندی کتابهای عرفانی خود را به فارسی نوشته اند. مكتب تصوف هندوايراني که از طريق ايران به آسياي غربي و حتي شمال آفريقا نشر يافت بيشتر كتابها و متون خود را به نثر يا شعر فارسي نوشته شده و زبان تصوف در شبه قارهي هند و حتی در میان ترکان همواره فارسي بوده است.
در زبان های اروپایی و از جمله در انگلیسی امروز نیز کلماتی با ریشه فارسی وجود دارد و صدهها کلمه مشترک میان فارسی و زبانهای اروپایی وجود دارد مانند بهتر(بتر)- خوب(گود)- بد- برادر- داتر( دختر) مادر- پدر( فادر، پیر،پیتر) کاروان_ کاروانسرا_ بازار- روز و....

:bad,best,paradise,star,navy,data,burka,cash,cake
bank ,bak,check,roxan,sugar,cow,divan,mummy,penta,me
,father,mother,tab, orange, magic ,rose ......

و اینها را میتوان تا بیش از 700 کلمه ادامه داد و دلیل این اتفاق زبان باستانی سنسکریت هست که زبان مادری تمام زبانهای نوین هندو اروپایی می باشد.

در کتب مقدس واژگانی از فارسی وجود دارد مانند پردیس( فردوس) در انجیل – تورات و قران .
بسیاری از نامهای جغرافیایی و نام مکانها در خاورمیانه و شمال آفریقا از زبان فارسی است مانند بغداد- الانبار- عمان ( هومان) – رستاق – جیهان - بصره ( پس راه) – رافدین – هندو کش – حیدر آباد – شبرقان ( شاپورگان) - تنگه و ....
روند اثرگذاری زبان فارسی و عدۀ سخن سرایان فارسی دردوران سلجوقیها وعهد عثمانی درکشور ترکیه مبسوط است. در خصوص اثرگذاری زبان فارسی می توان به شاه طهماسب صفوی اشاره کرد که به زبان فارسی و به تخلص خطایی شعر می سرود و مجموعه می نگاشت. همچنان از عثمانی ها سلطان سلیم و سلطان سلیمان به فارسی شعر سروده اند.

بیش از دویست واژۀ فارسی را در هریک از زبان قرقیزی، قزاقی ، ایغوری و ترکمنی می يابیم که بمرور سده ها از اینسوی دریای آمو بآنطرف نفوذ کرده است.
در مالایا در جوار قریه بنام سامودرا، قبر حسام الدین نامی وجود دارد که در سال 823 هجری درگذشته است. سنگ قبر او در مالایا بی نظیر است. این اشعار از ابیات سعدی روی آن نوشته و حکاکی شده است:
بسیار سالها بشر خاک ما رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
این پنج روز مهلت ایام آدمی
بر خاک دیگران به تکبر چـرا رود

بیش از 350 کلمه فارسی در زبان اندونزیایی بازشناسی شده است واژه های (خوش= خیلی خوب)، (سودا)، (بازرگانی)، (کار)، (کدو)، (نان)، (خرید فروش) (حروف ربط از، به، هم) وامثال آن در اندونیزیای امروزه رایج است.
نمونه ای از شاعرآلبانیایی (آبوگویچ) از قرن نهم میلادی داریم:
رخت ز آه دلم گر نهان کنی چه (نیست) عجب
کسی چگونه نهد شمع در دریچۀ بــــاد
شاعران پارسی گفتار و نویسندگان نامدار در قلمرو یگوسلاوی قدیم و سرزمین قفقازمانند نرودویچ و بابا سرخیان آثاری از خود بجا گذاشته اند که سومه های نفوذ زبان فارسی را درآن نقاط جهان تمثیل می کنند.
برای هفتصد سال فارسی زبان اداری هندوستان بود تا اینکه درسال 1836م چارلز تری ویلیان زبان انگلیسی را بجای زبان فارســــی رسمیت داد .
روی مزار جهان آرا (دختر شاه جهان) این بیت نگار شده است:
بغیر سبزه نپوشد کسی مزار مـرا
که قبرپوش غریبان همین گیاه بس است
همچنین برلوحه سنگ مزار نورجهان وجهانگیر (درتاج محل) این شعر نورجهان حک شده است: برمزار ما غریبان نی چراغی نی گلی
نی پر پروانه سوزد نی سراید بلبــلی.
بعضی از عوامل سادگی زبان فارسی
1- ترکیبی و پیوندی بودن زبان فارسی و نداشتن " حرف تعريف" ( "article") و جنس مذکر و مونث و خنثی است. در فرانسه – آلمانی – انگلیسی و بسیاری از زبانها این مشکل وجود دارد براي پيوند دو نام يا نام و صفت تنها از آواي "اِ" (e) سود مي بريم. عد و معدود از هم تبعیت نمی کند و ادای اصوات بدون حرکات سخت حلقی و زبانی بیان می شود .
2- در فارسی گاهی با تبدیل یک آوا معنی دیگری از کلمه حاصل می شود مانند تبدیل حرف "ب " به حرف " و" در کلمه بالا – والا که در اینجا والا معنی عظیم و مهم می دهد.
3- تمام نامها بدون استثنا در زبان پارسي می توانند با "ان" و یا "ها" جمع بسته شوند .
4- در فارسي با يك ريشه ، كار ريشه هاي ديگري مي توان ساخت و با افزودن پسوند و پیشوند به کلمات می توان دهها کلمه ساخت مانند دل – دانش و ... که برای هرکدام می توان 20 کلمه ساخت مانند دل بر- دل داده - پردل – کم دل- دل سوز – دل رحم – دل سنگ- دلگر – دلدار - بی دل - بادل – نادل - دل جین – دلچی و ..... دانشگاه - دانشجو – دانش ورز - دانشمند، دانشیار- بي دانش ، پر دانش - دانشي، دانشور، دانش آموز، دانشجو ، دانش پژوه ، در فارسی وزن های گوناگون وجود ندارد و بدون شكستن ريشه ، اسم فاعل و مفعول و .. ساخته می شود كه اینها همگی يادگيري زبان فارسي را آسان مي كند.
بخشی از سختی آموختن زبان پارسي براي بيگانگان نبودن حروف همتاي آوا ها در الفبا ( زير و زِبَر و .. e,a,o,u,..) است که این نیز قابل رفع است.
بزرگان کهن ادب فارسی از خط کوفی که قرائت آن برای غیر عرب بسیار مشکل بود توانستند خط فارسی و اعراب و نقطه گذاری را ابداع کنند ولی تقریبا هزار سال است که این شیوه نگارش بدون تحول و تکامل باقی مانده و به علت نوشته نشدن صداها( ضمه کسره و فتحه) ، غیر فارسی زبانان بسختی می توانند واژگان را بدون شنیدن و فقط از طریق کتابت فرا بگیرند مشکلی که البته در زبان های دیگر و در کتابت با حروف لاتین نیز بطور کامل برطرف نشده است اما در فارسی نیز با كمي انعطاف مي توان اين مشكل را حل كرد.کردها و پاکستانی ها تا حدودی با ابداع بعضی ابتکارات این مشکل را کم کرده اند.

تاثیر فارسی بر زبان و ادبیات عرب
نظر به اینکه زبان عربی جزو 10 زبان مهم کنونی دنیا است و 200 ميلیون متکلم و یک میلیارد مسلمان کم و بیش با آن آشنایی دارند در این بخش به تاثیر زبان فارسی بر عربی می پردازیم و برسی تاثیر فارسی بر سایر زبانها را به زمانی دیگر وامی گذاریم .
هیچ زبانی در دنیا نیست که از سایر زبانها واژه گان قرض نگرفته باشد، همه زبانها از همدیگر تاثیر گرفته اند زبانی که وام نگرفته باشد زبان های مرده است هرچقدر زبانها تاثیر بیشتری گرفته باشند زنده تر شده اند و این هیچ عیب نیست مهمترین زبان فعلی جهان (انگلیسی )تقریبا 75 درصد کلمات خود را از سایر زبانها بویژه انگلو- جرمن و لاتین گرفته است. اسپانیولی و پرتغالی 95 درصد زبان و ادبیاتشان یکی است با این وجود خود را دو زبان مختلف می نامند .
زبان عربی و فارسی نیزازهمدیگر واژگان زیادی وام گرفته اند بطوریکه بیشتر اصطلاحات فقهی،مذهبی و حقوقی از زبان عربی گرفته شده است اما عربی نیز به نوبه خود واژگانی بصورت دست نخورده و واژگان زیادی بصورت برهم زده شده (بشکل قالب های معرب) از فارسی وام گرفته است.
به تازگی یک نویسنده عرب حدود 3 هزار کلمه عربی را که ریشه فارسی دارند به همراه توضیحات برای هر کلمه آورده است. این نگارنده با ترجمه آن کتاب 600 کلمه بر آن افزوده که امید است بزودی منتشر گردد. قبلا نیز جوالیقی 838 کلمه و در کتاب المنجد 321 کلمه و ادی شیر در کتاب خودش 1074 واژه فارسی را توضیح داده است.
می دانید سه هزار کلمه از فارسی یعنی هرکلمه می تواند در زبان عربی به 70 صیغه ، وزن و یا قالب دیگر در آید این خصلت زبان عربی است برای نمونه از کلمه پادشاه در زبان عربی دهها کلمه ساخته شده شاید بندرت فردی باور کند که واژه اشتها، شهوت، شهی، شهیوات، شاهین- شیخ ،بدشاو- پاشا، باشا همگی از کلمه پاد شاه گرفته شده باشد. استیناف از کلمه نو و از واژه گناه کلماتی مانند جناه ، جنایی و جنحه- جناح – جنائیي- جنحه- مجنی ، جنایت- جان – یجان و صباح از پگاه و الی آخر.
اما اگر با قواعد و قالب های زبان عربی آشنا باشید براحتی قبول خواهید کرد که کلمه اوراش (ورشه) از work shop گرفته شده و هامش و حاشیه از گوشه و شکایه از گلایه .
شعر حماسي و پهلوان نامههاي ملّي در ايران پيش از اسلام همواره از محبوبيّتي گسترده برخوردار بوده است. ادبيات فارسي در اين زمينه نيز همچون بسياري از زمينههاي ديگر بسيار غني و تاثیر گذار بر ادبیات عرب و بر تمام فرهنگ های منطقه و جهان بوده است.

سرودن شعر فلسفي و مطرح كردن مباحث كلي فلسفي در اشعار فارسی كه به زباني ساده گفته شده است. كليله و دمنه نمونه آن است كه ابتدا از متن اصلي سانسكريت به پهلوي برگردانده شد و در سدهي ششم ميلادي و در زمان پادشاهي خسرو انوشيروان (نوشيروان دادگر) به ايران آورده شد.
اين كتاب در همان اوان از پهلوي به سرياني درآمد. در نخستين دورهي اسلامي، اديب مشهور ايراني ابن مقفّع آن را از پهلوي به عربي درآورد. اين اثر بعدها به دست رودكي، به همراه سندباد نامه به شعر درآمد.
حداقل 15 نویسنده بزرگ ایرانی در شکل دهی ادبیات عرب نقش داشته اند که سیبویه از جمله آنها است معمولا این دانشمندان ايراني را كه درادبیات ، طب، كيميا، تفسير و معارف ديني، در نجوم، موسيقي، جغرافيا و در زبانشناسي و تاريخ خدمات بي نظيري نتنها به جامعه عرب و اسلامي بلكه به جامعه بشريت نمودند را در کشورهای عربی به عنوان عرب می شناسند همين دانشمندان بودند كه از مصدرهاي فارسي با استفاده از ابواب و قالب هاي گرامر عربي صدها كلمه جديد ابداع و به غناي ادبيات عربي افزودند.
آنها همچنین در ادبیات فارسی با استفاده از مصدر ها و قالبهای عربی کلماتی ساخته اند که بعدها بسیاری به ادبیات عرب وارد شده اند مانند سوء تفاهم ، منتظر و ...
در ادبیات فارسی از واژگان پارسی ولی با کمک قالب های عربی واژگانی ساخته شده که تعدادی از آنها به زبان عربی نیز راه یافته اند مانند: استیناف ( از نو، درخواست نو و تجدید نظر)، تهویه ( از هوا بر وزن تفعیل) وزن توزین و ..... و ...
زبان های گروه سامی و عربی بخش اعظمی از واژگان خود را از فارسی گرفته اند که در مورد عربی بدلیل ماهیت صرفی و قالب های متعدد آن واژگان فارسی بیشتر در شکل مفرد و ساده آن قابل رد یابی است و بدلیل ذوب شدن مفردات در قالبها و صیغه ها رد یابی آن مشکل می شود اما زبان فارسی از معدود زبانهای دنیا است که که تقریبا عموم واژگان وام گرفته را بدون دستکاری و بدون حذف آوا و حروف می پذیرد بویژه کلمات قرانی را بدون هیچ تغییری پذیرفته است مانند : صالح – کاذب – مشرک – کافر و ...
از اینجا است که بسیاری اعتقاد دارند باید هدف از بیگانه زدایی از زبان فارسی ، نه حب و بغض نسبت به بیگانه بلکه باید تلاش برای آسان کردن فارسی از یکسو و پویا و زنده نگه داشتن آن از سوی دیگر پیش نظر باشد.
بطور نمونه کاربرد جمع مکسر عربی فهم فارسی را برای غیر فارس زبانان مشکل می کند (مانند اساتید – بساتین – دساتیر- خوانین – دهاقین – بازارات - میادین – اکراد - افاغنه – بجای استاد – بستان – دستور – خان – دهقان – بازار - میدان – کرد ، افغانی که همگی باید با افزودن" ها" جمع بسته شوند نه بصورت مکسر عربی.
اما بنظر نمی رسد خارج کردن واژگانی که در اصل ریشه فارسی دارند کمکی به پویایی زبان فارسی کند و بسیار گفته و شنیده شده که افرادی ما را از بکار بردن بعضی کلمات مشترک که در فارسی و عربی از قدیم وجود دارند برحذر داشته اند بطور نمونه می گویند نگویید جنایی و استیناف – فن – صبح- نظر بگویید کیفری و تجدید نظر- پیشه، بامداد ، دید و ... نگویید خیمه یا مخیم بگویید اردوگاه و نگوئید .... بگویید حال اینکه بیشتر اینگونه کلمات ریشه فارسی دارند در همین مثال های گفته شده به ریشه جناح که گناه است و کلمات جنائی – جنایت- جناة- جناح- جنحه – مجنی له و علیه جنی یجنی و ..... همگی از ریشه جناه یا گناه ساخته شده .
استیناف از بردن واژه" نو" به باب استفعال بدست آمده و استانف – یستانف و .... از آن بدست آمده فن از واژه پن و پند ساخته شده و در صیغه های مختلف عربی فن – یفن – فنان - تفنن – متفنین و ... و ..... از آن ساخته شده است.
صبح از صباح و صباح از پگاه ساخته شده و مصباح و ...... از آن ساخته شده است . نظر عربی شده " نگر" است انظر- نظر ینظر منظر و .... از آن ساخته شده است .
خیمه از واژه پهلوی گومه و کیمه( به معنی کلبه) گرفته شده و خیام مخیم خیم یخیم صرف شده است در مورد واژه گان لاتین نیز گاهی همینطور است مانند کلمه بالکن – بنانا ( موز) بانک که هر سه ریشه فارسی دارند.
چه نیازی است بجای عبارت دار آخرت که در اصل فارسی است عبارت سرای دیگر را بکار بریم و یا بجای بالکن که لاتین شده همان بالاخانه است و از طریق ترکی به فرانسه راه یافته و بجای واژه گان بین المللی پارتیزان( پارتی- پارسی ) و .... بنانا ( بندانه ) که از طریق عربی به لاتین راه یافته کلمه دیگری بکار ببریم حذف و یا جایگزینی واژگان بین المللی مانند رادیو – تلویزیون – کامپیوتر و ... که در همه زبانهای دنیا نزد مردم جا افتاده است نیز نباید اولویت باشد.
بسیاری از کلمات مشترک فارسی و عربی اگر مورد کنکاش قرار گیرند ریشه فارسی آن معلوم می شود بطور نمونه تقریبا بندرت کسی در عربی بودن کلمه کم (چن؟چند؟) – جص ( گچ) – رباط – بیان - نور، دار الاخره ، تکدی ، رجس ، نجس و یا باکره ( پاکیزه) ترجمان تردید کرده است اما در حقیقت همه اینگونه کلمات یا بطور کامل فارسی هستند و یا معرب شده هستند.
بطور نمونه برای کلمات فوق در زبان عربی ریشه و مصدر حقیقی وجود ندارد و وزن بعضی از آنها نیز عربی نیست کلمه نور بر وزن کور و دور و خور است.اگر نور با همین شکل فارسی نباشد حتما معرب شده خور ( به معنی خورشید و روشنایی) است - رباط در فارسی به معنی اسطبل است رباط الخیل یعنی خانه یا پرورشگاه اسب ریشه آن به رهپات و یا ره باد برمی گردد .نجس و رجس هر دو از واژه زشت و جش گرفته شده اند." دار" در زبان فارسی به معنی دارنده – پایه – ستون – تنه درخت بکار می رود مانند دیندار – داربست دار و درخت اما در عربی آنرا در معنی خانه بکار گرفته اند مانند دارالجانین. دار الحکمه و ...
قرآن شناس ، زبان شناس و پژوهشگر نامی انگليسی زبان، جفری آرتور را عقیده برآنست بیست وهفت کلمه قران ریشه فارسی دارد از جمله :
سجیل: معرب سنگ وگل، اباریق: جمع ابریق، معرب آبریز، تنور، مرجان، مِسک: معرب مِشک، کورت: کور شدن ، تاریک شدن - تقالید: ، قلاده، جمع تقلید، بیع: خرید و فروش، بیعانه(بیانه) قسمتی از پیش پرداخت. جهنم - دینار پول مروج ایرانی قدیم (یک صدم ریال) زنجبیل: معرب زنجفیل، - سُرادِق: سراپرده، - سقر: جهنم، دوزخ - سجین: نام جایی در دوزخ، زندانی - سلسبیل: سلیس، نرم، روان، گوارا، می خوشگوار، نام چشمه ای در بهشت- ورده: پرگه ،گل سرخ - سندس: دیبای زربفت لطیف و گران بها- قرطاس: کرباس - کاغذ، جمع آن قراطیس - اقفال: جمع قفل – کافور – یاقوت .
بعضی پژوهشگران تعداد واژگان فارسی قرانی را تا یکصد عدد برآورد کرده مانند:
سراج = چراغ – دار - غلمان = گلمان جوان گل رو - زمهریر- کاس یا کاسه - جُناح: گناه، - رجس = زشت - خُنک: سرد- زُور: قوه، نیرو، عقل- شُواظ: زبانۀ آتش، شعله، حرارت، درحال ذوب شدن - اُسوَه = الگو = - فیل: پیل - توره: شغال، حیوان وحشی - عبقری ( آبکری آبکاری)= زیبا سازی= کنز(گنج)- ابتکار جای نیکو، درخشان، نفیس - زبانیه: نگهبانان دوزخ، زبانه کشیدن شعله های آتش- زانی زنا - ابد: جمع آن آباد،جاودان- قمطریر: شدید، سخت، دشوار- نجس: ناپاک، پلید- بررُخ: مانع وحایل بین وچیز - تَبَت: نابودشده، قطع شده، تب و تاب یافته - سخط: خشم گرفتن برکسی، غضب - سُهی: (بگونۀ سها)، ستارۀ کوچک و کم نور در دب اصغر. اریکه = اورنگه = ارائک به معنی بالش و متکی چندبار در قران تکرار شده است. برهان = دلیل در قران برهان و براهین آمده است- برج = تبرج – زینت - الجزیه = گزیت = توبه 29 - الجند = گند -= یس 75 جند و جنود –
این کلمات ریشه و بنیاد فارسی داشته که به فراخنای زبان عربی درآمده ومشتقات آنها با دلایل مبسوط از جانب محققین توضیح شده است . و نفوذ واژگان از پارسی به سایر زبانها خود نشانه اصالت ، کهن بودن و گستردگی و نفوذ زبان فارسی و زنده بودن و اهمیت آن در همه زمانها را اثبات می کند .
واژگان فارسی بصورتهای ذیر به زبان عربی داخل شده اند
1- بدون تغییر یا با کمترین تغییر مانند: بند= بند= بنود - (سکر) شکر- شیرین- ارش – بخشش – دیبا- آشوب- اوباش- ابریشم= ابریسم – خیار- عدس – لوبیا - شادان – شاذان- بادام – استاد- خبر – درویش- استاد – دیوان و ...
2- با تغییر، حذف و تبدیل حروف پ- ژ-چ- گ که در زبان عربی وجود ندارد به صداهای دیگر مانند چغندر= شمندر- چنده چیه؟ = شنوه- پگاح = صباح – پند- پن = فن- گاومیش = جاموس – گلنار= جلنار- چلیپ = صلیب- چین = صین چارسو = شارسو- دیباچه = دیباجه- گدا= كدا= تكدي – لگام = لجام – چمران= تشمران – گرنادا= قرناطه – خانه گاه = خانقاه – گزیه = جزیه – گعک = کعک = کیک – گنجینه = خزینه - پرده – برقه و ...
3- تغییر حروف ک به ق و خ - مانند کاسپین = قزوین= کله= قله- کوروش = قورش – کسرا = خسرو -

تغییر کلی : گاهی در تبدیل واژه پارسی به زبان عربی هیچ اثری به جز وزن واژه فارسی باقی نمانده مانند: چند؟ چن ؟ = کم - گچ = جص مجصص – زشت= رجس- پسک = برص – گنج – کنز – و ...
4- کاربرد کلمات در معنی متضاد با فارسی و یا غیر معنی اصلی مانند: خوبه = خیبه – زرابی ( قالی)
5- به هم ریخته شدن تمام صدا و حروف مانند:باغ = غابه - باغات= غابات
6- یک کلمه از فارسی چند بار و به معنی های مختلف وارد عربی شده مانند از کلمه باغ = باقه به معنی دسته گل و کلمه غابه به معنی جنگل ، ساروج به معنی نوعی ملاط سیمان و آب انبار و سهریج صهریج به معنی تانکر
7- حذف سایر آواها مانند : نارگیل = ارکیل- آبریز= ابریق
8- گاهی در تبدیل واژه پارسی به زبان عربی تنها یک حرف از واژه فارسی باقی مانده مانند: گوشه = حاشیه = هامش = حامش- جشن = دشن = تدشین- سنگ = سنج = صنج – چار راه = شارا= شارع - شاد یشید= شادی اناشید = جشن = دشن= تدشین – = تایگر= بایبر = ببر = نمر ( نمور) و ...
9- گاهی در ادبیات زبان فارسی از مفردات فارسی و یا عربی کلماتی ساخته شده و بعد به ادبیات عرب نیز راه یافته است مانند فهم و سوء تفاهم – تهویه
10- حذف و یا تغییر و تبدیل هر یک از حروف عله " و . ا.ی" به یکدیگر مانند
جوراب= جورب – خوب= خید = خیر-
11- تبدیل ا به هـ و تبدیل ز به س مانند : اندازه = هندسه - اندام = هندام -
12- گاهی در تبدیل واژه پارسی به زبان عربی دو حرف از واژه فارسی باقی مانده
مانند: آیین = دین -
گاهی در تبدیل واژه پارسی به زبان عربی آواهایی به آن اضافه شده مانند:
ستون = اسطوانه = استوانه – سروج ساروج سهریج صهریج
بعضی غلط های رایج
بسیاری از مردم به غلط کلماتی مانند تاج - خبر- بیگ – دهقان – خاقان – خان را به زبانهای دیگر مرتبط می کنند در حالیکه بطور نمونه دهگان یا دیهه گان ریشه کلمات دهقان – خاقان و خان است.
گاهی در زبان فارسی نیز آواهایی مانند گ – ش - پ و ذ به آواهای ج – س – ف و ذ تبدیل شده است مانند گرگان = جرجان – شوش = سوس پند- فند – استاذ = استاد و گاهی گ در آخر کلمات به ه تبدیل شده مانند گردگ = گرده
نمونه هایی از كلمات فارسي در ادبيات امروز عربي
وزير. وزارت. مرزبان. اسوار. ديوان. بريد. ورد(برگ- گل )- ورق . دين. مصر ( میثرا- الهه الشمس) . تاج. سفته – چک - خنجر – جوشن- خود- خدنك - ساروخ - هاون - ستون استون استوانه - نام ستارگان :هرمس ناهيد.بهرام. مهر.كيوان. تير ، ماه ، بروين. ناهد و در موسيقي ناي ني سورنا بربط تنبور صنج سكاح سيكاه - بغ بگ بيك (بعضی به غلط این واژه را ترکی می دانند) به معني ارباب امير خداوند رهبر ديني، مرشد و هدايتگر است كه بغ دخت( بيدخت) ايزد بانو نام ديگر آناهيتا فرشته آبها و پاكي. بغداد- جم – عجم - ديباچه = دیباجه . امیر- مير - پاك پاکیزه = باك باكره - پگاح = صباح - پيام= بيان - پروانه فروانه = فرواشه فراشه - ابریق= آبریز- اندازه = هندسه - اندام = هندام - بخشیش = بخشش- الجاموس = گاومیش- جلنار = گلنار- شمندر= چغندر- سکر= شکر- فن= پن(پند) صلیب(چلیپا)-
استاذ - دور- دوران - دوريه - لج لجاجت لجوج . ترياك= ترياق - شاد ( فرح ). شادان.شاذان . شيشه. رزق(روزيک). لگام = لجام . هزاره = حضاره (تمدن) حور= حوريه . فتيله . فارس- فرسان - جهنم - راز- رمز- بند- بنود. زيور= زينت . خيار . جربزه. صابون . گچ = جص . غوغا.سوگ( تونل )= سوق . چهار سو = شارسو. زناني (زننما) زاني. زانيه. زان - دين - دستور -. كرباس= قرتاس - گدا= كدا تكدي . قاب ( كاب) كعب - بته = پته= بطاقه(بليط) - كلات قلات= قلعه قلاع - دلو دوالي - رنگ= رنج. روزنامج - خانه - پادشاه =پاشا= باشا- شاهي = شهي( لذيذ)- شاهين- شاو- شاحنه – باشه (نوعی شاهين) . شيرين .شمع و شمعدان . - شلوار= سروال سراويل - مهرگان = مهرجان- آبخانه – آباد - آبدان = حوض - آبدست= وضو- آجر= آجر آگر آجور- آخور = اصطبل- آزاد مرد = رجل حر - آستانه = دربار- آسمان خون = آسمان گون – آهن
اباش = اوباشه = اوباش – ایوان – دیوان - اخش = خوش - ارجمند = با ارزش عزیز- ارجوان = ارغوانی – شراب- ارزن = ارز- ارگ – بورگ = برج - انجمن= الهنزمن - الماس = الماس - انبار = الانبار - انبان = انبان -استبرق در قران آمده است اصل آن استبرگ – انبوب – انجر – اسوه در قران در چند آیه تکرار شده است اسوه از کلمه پهلوی آسا به معنی نمونه گرفته شده است.اساور = اسوار به معنی اسب سوار - اشتربان = شتربان - بابا – باذام- بيجامه- باذنجان= باذمجان- بندر- پاپوش چی = پاپوش= بابوش- بابونج = بابونه = پونه باج = باژ= مالیات و زورگیری – باجه = پاچه – باجایه = چادر نقاب = پوشش- باخ = باختن – باداش = پاداش –بادزهر = پادزهر- بادگیر-بادکیر – بادنج = جوز هندی – بادهنج = بادهنگ - باده = می – بارجاه = بارگاه = کاخ و قصر = بارجه = کشتی جنگی – بارجین = قاشق– باره = پاره = بهره – بارود= باروت- پارولا= مکر و حیله – باری = بوری حصیر- باریچی – باروتچی – باز= عقاب – بازار= سوق- بازدار= صاحب عقاب- بازرباشی= بزرگ بازار- بازرکان= بازرگان- بازوبند= باصوبند- بازی = ملعبه- بازیار = مربی شاهین و عقاب- پاسبانی = نگهبانی شب- باسقانی = بازرس- باشق = باشه نوعی عقاب- باطیه = پاتیل = بادیه- باغ = باغ – باغبان = باقدار- باغستان = بوستان – باک = پاک – بال = بال - باله = جوراب محکم از کلمه پیله گرفته شده و رقص باله از این کلمه است) پالوته= بالوظه= فالوذج = پالوده - بانو – بانوان- بانوکه= بانوچه – نمر = ببر= شیر اسد- بخشیش = بخشش برجد = لباس برچم = برچین – پرچه = یاره – برخ = سهمیه – برخاش = پرخاش باقة = دسته گل باغ گل – باغ داد .بغ داد = بغداد- برزخ = پرژک = پردک = پرده = برقع – برزغ = پرذوق پر نشاط- برزه = برزکار- بسط= بساط- از کلمه پوست پهن کردن بسط کردن و بساط کردن . بست = بستن – بستان از بو استان و یا باغ استان گرفته شده است. بستان = بگیر –بستانبان = باغبان- پستان = پستان –بغداد = بغ داد = خدا داد- باغ داد – بغوان = باغبان – بقجه = بقچه – بلاز= بلاژ= شیطان- بلاس = پلاس- بلبل- بلدام = پلید اندام = بلندم – بلس = پلوس = ابلیس – بلشت = پلشت = نجس – بلکون = بالگون - بلند= بلند- بلنک = پلنگ –بهادار= ثروتمند- بهار= بهار نوعی گل – به به = به به – بهبوذان = بهبود= شاد- بهرس = بهی = زیبا – پهریز= پرهیز- بهزر= به زر- بهلول – بهلوان = پهلوان- بهو = صوفه = ایوان – بوتقه = بوته = قالب – بوتین = پوتین – بوران = باران - بشارت – بوس = بوسه - بهلول از پهلوان – بهلوان = پهلوان – پوچ = بوش (خسارت)- - برهوت = بیابان - برو = برو- بر.از= پرواز- برید= بردن نامه – باز = عقاب و پادشه = باشه = شاهین- بذر= دانه
بزکوار= بزرگوار- بس = بس است – بساط= بسط= پهن-- مرجان- بشکیر = پیشگیر= پیشبند- بشم = پشم = تخم– بط= پت= قوی دریایی – بطریق = پاتریک = رهبر = یونانی اصل – بغداد= خداداد- بغداد= باغ داد = بهشت- بغشور = کاشور- بقجه = بقچه – بقسماط = پخت مال نوعی نان خشک (پی تنوری )
بقلاوا= نوعی شیرینی –بلاس = پلاس = زیلو و زیر انداز دراویش - بهبوذان = مسرور شاد- بهرامج = نوعی درخت- بهرم = بهرمان = نوعی پرنده – بهزر = بهترین زر- تبان = تنبان – تبر = تبر = طبر – تبرج = برج = زینت ( در قران احزاب 33- تخت = تخته خواب – تخدار = پادشاه – تور = نوعی نخ – ترس و مترس نوعی چوب حائل – ترسانه = انبار مهمات در زبان ترکی و عربی – اما اصل آن از ترس فارسی گرفته شده است - تبرج = آیه 33 احزاب – از برج فارسی به معنی زینت و آرایش – تخت = تخت = سریر – التخدار = صاحب قدرت - توتیا = پودر سنگ – اکسید آهن – این کلمه به زبانهای اروپایی نیز رفته است.توت = توت میوه توت و درخت توت – – التور و طست = تور و طشت دو نوع ظرف هستند. تور نوعی سبد و نوعی بافتنی است- التیر = تیر = تیرک = ستون چوبی – تیغار = تغار.
الجادی = الشادی = نوعی شراب زعفرانی- الجارق = چارق = نوعی کفش الساروخ نیز گفته می شود ساروخ همچنین به موشک نیز گفته می شود.
جاش = جوش – جاکوش = چکش – الجام = جام = کاسه = تاس – الجاموس = گاومیش – جان = جن = جن و پری – الجاه = جایگاه – الجاوشیر = گاوشیر –جردقه = گرده = گردگه = یک عدد نان – الجرز= گرز- الجرف= توبه 109= جرف = گررف – الجرم = گرم – الجرماق = ؟- جرموق = گل موگ نوعی کفش الجزاف = گزافه گویی – جزدان = جلد قران - الجزف = گزاف = زیاد = بی اندازه –الجص = گچ = جبس = چسب - بعضی اشتباها این کلمه را یونانی د دانسته اند در حالیکه جبص و جیس همگی از کلمه گچ می باشد.جفت= جفت= زوج –الجل = گل - - الجلاب = گلاب – این کلمه به فرانسه نیز رفته است = جولپ – تولیپ – جلاهق = کلاهک = نوعی تنفنگ – جلبان = گلبان – الجلجلون = گلگون - چکین = سکین – الجلسان = گلشن- الجلنار = گلنار = گل انار - - جلنسرین = گل نسرین – الجلوز = دانه صنوبر – جم = جمشید = عجم – الجمان = گمانه نوعی در و لولو – جمباز = اکروبات = جم باز = جان باز - جمرک = گمرک – جمسفرم = جم اسپرم – ریحان سلطانی و ملکی – جن = جان = شیطان – الجنار = چنار - گند = قند – الجنبذه = گنبذ-– جندر = چادر – جندره = چنگره = چکش چوبی – جنزیر = زنجیر – جن = اجنه 39 الرحمن – جند = گند = سرباز – یس 75 – جندر جوسق = کوشک = قصر – جوف = یوگ = خالی – جوق = جرگه = گروه – جون = گون = لون – جوهر = گوهر – جویبار = رودخانه و نهر – جیسران = گیسوان = دسته خرما –
حانه و الحان از خانه گرفته شده به معنی پستو خانه که در آن مشروب می فروشند حانوت به معنی فروشگاه نیز از همین کلمه است.
الحب حوب از خونب و تونب و تنگه نوعی ظرف آب .حباری = حوبره نوعی کبک- حربا = خرپا - حسبان = ملخک صاعقه و در قران الرحم 5 -
خاشوقه = قاشق - دهقان = خاقان = خان = رئیس بعضی آنرا فارسی و بعضی آنرا ترکی می دانند. احتمال دارد از ریشه دیهگان و دهقان به معنی کدخدا گرفته شده باشد.
غنچه = خنچه – الخلیج = خلیج – خندریس = کنده ریش – الخندق = خندق - - خواجه = بزرگ – خوان = سفره – خان = سفره دار- خوذه = خود – کلاه خود - - خورشید = خورشید- خورنق = خرگاه - خورنه گاه – خورندگاه – خوش بوش = خوش پوش - - خیار = خیار نوعی سبزی- خید = خوب = تازه – خیر = خوبی – خیزران = خیزران = نی – خیش = کیش = پارچه کتانی – الخیم = خم = زیادی –
دكان - ديبا= ديباج - ديباچه= ديباجه - دنگ = ضنک - دنب بره = طنبوره - دايه - دولت - دسته - دباره - دهليز - دولاب - دلو- دول = دلو- دينار – قوزه (كوزه) گل پنبه - جوزق - غذا - نیزه – نیزک - نوروز= نیروز- نرگس - نرجس - ني، ناي،- نازك، نشان - نسرين - نهي- نرد- بازي تخته.
سيب.= سيب سيبوي مصيب - سرايه - سرو – سندان - سرپوش = الطربوش - سراب - سمندر= سمندر – سنبوک = نوعی زورق - سوله پاي (لاكپشت) سلحفاه - سرور - سفينه - سرداق سرطاق - سبد= سبط – چکین = سکین =( خنجر - خونگر) - سرد= برد برودت بارد - سندباد و تند باد سرداب = سرداب (انبار زیرزمینی) سرو – سندان سرپوش =الطربوشئ - سمندر= سمندر - سوله پاي (لاكپشت)= سلحفاه –
شترنگ = شطرنج - شاهين- شهري ،شهره، - شراب - شاهي، شهي( لذيذ)= شهي - شلوار= سروال سراويل شادي = شادي ،شاطي - شيرين - شيشه - شهرزاد - شهرازاد- شاهراه- الشهره - شال = شال – شادی – شاذان - چمن = شمن = صنم - سروال، سراويل- شكر- سكر - شنبه سمبه سبت-
توت – تنور- تنبان تبان - تل (تپه)= تل اتلال - ترنگبين= ترنجبين - تابوت - تيمار= بيطار - تاس = طاسه - ترشي= طرشي - تشت = طشت- تب = طب طبيب- تمساح = تمساح تماسيح - ترياك= ترياق- تراج = دراج - تاووس= طاووس طاووس - تاج= تاج تتويج متوج - تر و تازه = طری و تازج طازج -
لک لک = لق لق – آب = لعاب الآب
ورم = تورم و مشتقات آن - وزن = وزن اوزان
ورد به معنی گل – ورل - ورد با کسر و به معنی حرف کلامه -
گنجينه = خزينه( انبان- انبار)= خزينه يخزن مخزن
گلستان = جلستان - گوهر، جوهر،جواهر، مجوهرات، جوهري
گنج = كنز، كنوز - گل آب = جلاب - گلابی = کلابی - كاروان =کاروان – قیروان کاری = الکاری = العقاری = سازنده - بنا
كندك(كندن) = خندق - كبايه - كيذ كيد= كيد - كيميا( شيمي)= كيميا
کفچلیز =کفگیر= قفشلیل - كشيش= قسيس قسيسين - كنشت كنيست = كنيسه كنايس - نور بر وزن دور، كور= نور منور تنوير – نفت = نفط - نامه - نعناع
نقش = نقش نقاش ينقش منقش - ناو، ناوخدا = ناخدا ناخذا - روستا = روستاق – الرزداق - راي = الرای - رونگ رونق= رونق
رهبان= ربان - رو( برو) = رو، يراح يروح راحه استريح استراحه
رهنما رهنامج - راه بان رهبان ربان ( كاپيتان) - زاغر + زقله نام پرنده ای - زور= زور تزویر - زفران= زورق – زواريق
زنديك = زنديق زنادقه - زنبق - زور – تزویر - زشت = رجس
زر = زر- زرابی – زریاب - زرتک = زردج - زنگول = جلجول زنگ دام و گله - هاون = هاون - دستور = دستور ( قانون اساسی)
دولاب - دلو - دود، اود عود (دود چشم زخم) - دولاب – دوغ - ديباج – دیدبان – دهقان = دهاقین – دهاقنه - دشن یعنی جشن افتتاحیه = جشن – دکل = دقل – دکان – دکمه = تکمه – دشمان = دشمن
چوگان= صولجان - چلاق = شل – شلال - شلل-
گرداب = جرداب - جوراب = جوارب - جاروب= شاروب،جاروف -
كيهان جهان،= جيهان - جوال ( توبره)- جوخ - خورشيد - خور – خوری( شمس )
خانقاه = خانگاه – خوش پوش = خوش بوش - خاشاك= غساق - سيخ = سخ
فلفل – فنجان – فستان - فورگ- بورگ،برج= برج ابراج بروج - فانوس = الفانوس
صندل( نوعي گياه دارويي صندلي = صيدلي( داروخانه) - صابون –
غذا - غذا تغذيه اغذيه مغذي - آبکاری آبگری = عبقری
ميدان - مينا( ساحل كناره بندر)= مينا- موميايي - مجاني - مال= مال اموال تمويل - ميث ميثاق = ميثاق- ماما (مادر)- مرزبان = مرزبان مرازبه- موج = فوج، افواج - ليمو = لليمون - لوبيا- لنگر = لنکر - لشگر = لسکر = عسکر عساکر- دود = اود = عود

عروس - عنبر - پولاد = فولاذ - پند،فند فن= فن فنون فنان يفن - پروانه= فرنقه- پیروز = فیروز –- پالوده =فالودج، فالوذج - پيل = فيل، افلال - پهلوان= بهلوان، بهلوانيه
پستان = فستان( كرست لباس زیر) - پرديس = فردوس فراديس
پيك = فيك فيج فيوج افواج - پوزه = البوز- پونه = بونه - پاك = باك – پاکیزه = باكره – باكره- بكر - پگاه پگاح = صباح صبح اصبح يصبح مصباح - پيام= بيان

منابع :
الکلمات الفارسیه فی المعاجم العربیه – جهینه نصر علی – طلاس – برج دمشق - 2003
معجم المعربات الفارسیه: منذ بواکیر العصر الحاضر - محمد التونجی‏
پاسخ
#16
 ادبیات چیست؟
 

زبان و ادبیات جلوه گاه اندیشه ، آرمان ، فرهنگ و تجارب و روحیات یک جامعه است . انسان ها در گذر زمان از زبان برای

انتقال پیام ها ، عواطف و اندیشه های خویش بهره جسته اند و از ادبیات که زبان برتر است به عنو ان ابزاری در انتقال

بهتر ، بایسته تر و مؤثرتر اندیشه خود استفاده کرده اند . ادبیات ، در تلطیف احساسات ، پرورش ذوق و ماندگار کردن

ارزش ها و اندیشه ها سهمی بزرگ و عمده بر دوش داشته است . به همین دلیل هر اندیشه ای که در قالب مناسب

خویش ریخته شود پایا و مانا خواهد بود .

زبان و ادب فارسی ، زبان دوم عالم اسلام و زبان اول عالم تشیع ، عامل وحدت ملی و پل انتقال مواریث ارجمند

فرهنگی از نسل های گذشته به امروز و از امروز به آینده است . به همین دلیل مضامین پر شور عرفانی ، حکمی ،

فلسفی ، اخلاقی و هنری در زبان و ادب فارسی چشمگیر و چشم نواز است
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Earth سخنان متفکران جهان:]
  درخواست نویسندگی در بخش ادبیات و زیرشاخه ها
  برگزاری نشست «پاسداشت زبان و ادبیات فارسی در منطقه اکو»
  پارادوکس چیست و چه جایگاهی در علم، فلسفه و ادبیات دارد؟
  نکاتی راجب زبان و ادبیات ترکیی
  ادبیات کهن چیست؟
  فریدون رهنما؛ شخصیتی پیشرو و تاثیرگذار در ادبیات و هنر ایران
  «تا تو با منی» منتشر شد/ اجرای آثار بزرگان ادبیات با صدای داود فتحی
  مدیرعامل بنیاد ادبیات تودیع شد!
Lightbulb ادبیات زردتشتی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان