02-07-2014، 10:29
مردی مرده بود و او را غسل داده و کفن کرده بودند و روی تخت غسالخانه گذاشت بودند تا تابوت بیاورند . و تشیعش کنند.
زنش را دیدند که بادبزنی به دست گرفته و کفن او را که از آب غسل مرطوب شده بود، باد می زند!
گفتند: عجب زن با مهر و محبتی که حتی بعد از مرگ شوهرش به فکر آسایش اوست.
نزدیک رفتند و گفتند: ای زن، مرده را خیسی و خشکی و سردی و گرمی تفاوت نمی کند. خودت را به رنج مینداز.
زن گفت: آخر، شوهرم وصیت کرده که تا کفنش خشک نشده، شوهر نکنم!!
زنش را دیدند که بادبزنی به دست گرفته و کفن او را که از آب غسل مرطوب شده بود، باد می زند!
گفتند: عجب زن با مهر و محبتی که حتی بعد از مرگ شوهرش به فکر آسایش اوست.
نزدیک رفتند و گفتند: ای زن، مرده را خیسی و خشکی و سردی و گرمی تفاوت نمی کند. خودت را به رنج مینداز.
زن گفت: آخر، شوهرم وصیت کرده که تا کفنش خشک نشده، شوهر نکنم!!