داستان یخی که عاشق خورشید شد
زمستان به پایان رسیده بود و بهار آمده بود.
تکه یخی کنار سنگی نشسته بود و زندگی می کرد و روی سینه ی سنگ خوابیده بود.
یک روز که چشمش را باز کرد،نوری از لای شاخه های درخت دید.
تعجب کرد و به درخت گفت: ((می شه شاخه هایتان را کمی کنار بدهید؟))
درخت با بی حوصلگی شاخه هایش را کنار داد.
یخ چشمش به خورشید افتاد و با خود گفت: ((چه نور قشنگی!چه چهره ی زیبایی!چرا من تا به حال او را ندیده بودم؟))
درخت گفت: ((من هر روز خورشید را می بینم.))
یخ به خورشید گفت: ((با من دوست می شوی؟))
خورشید گفت: ((خیلی دلم می خواست دوستت باشم اما...))
یخ گفت: ((اما چی؟))
خورشید گفت: ((من نمی توانم دوست خوبی برای تو باشم.تو نباید به من نگاه کنی.))و بعد پشت یک تکه ابر پنهان شد.
یخ گفت: ((چقدر قشنگ حرف می زنی.باز هم بگو.از حرف هایت خوشم می آید.))
خورشید گفت: ((تو نباید به من نگاه کنی!میمیری،می فهمی؟))
یخ گفت: ((چه فایده که زندگی کنم ولی دوستی نداشته باشم.چه فایده که دوست داشته باشم ولی نگاهش نکنم.))
یخ روز ها به خورشید نگاه می کرد و لذت می برد اما درخت و خورشید نگرانش بودند.
تا این که یک روز وقتی خورشید چشمش را باز کرد به جای یخ یک جویبار دید.
چند روز بعد،در همان جا گل آفتاب گردانی رویید.
گل آفتابگردان زیبا با رنگ زرد،مثل خورشید،سر از زمین در آورد.
او همیشه و همه جا دنبال خورشید می رفت و به او نگاه می کرد.
گل آفتاب گردان و خورشید دوستای خوبی برای هم شدند............
:Laie_23:
زمستان به پایان رسیده بود و بهار آمده بود.
تکه یخی کنار سنگی نشسته بود و زندگی می کرد و روی سینه ی سنگ خوابیده بود.
یک روز که چشمش را باز کرد،نوری از لای شاخه های درخت دید.
تعجب کرد و به درخت گفت: ((می شه شاخه هایتان را کمی کنار بدهید؟))
درخت با بی حوصلگی شاخه هایش را کنار داد.
یخ چشمش به خورشید افتاد و با خود گفت: ((چه نور قشنگی!چه چهره ی زیبایی!چرا من تا به حال او را ندیده بودم؟))
درخت گفت: ((من هر روز خورشید را می بینم.))
یخ به خورشید گفت: ((با من دوست می شوی؟))
خورشید گفت: ((خیلی دلم می خواست دوستت باشم اما...))
یخ گفت: ((اما چی؟))
خورشید گفت: ((من نمی توانم دوست خوبی برای تو باشم.تو نباید به من نگاه کنی.))و بعد پشت یک تکه ابر پنهان شد.
یخ گفت: ((چقدر قشنگ حرف می زنی.باز هم بگو.از حرف هایت خوشم می آید.))
خورشید گفت: ((تو نباید به من نگاه کنی!میمیری،می فهمی؟))
یخ گفت: ((چه فایده که زندگی کنم ولی دوستی نداشته باشم.چه فایده که دوست داشته باشم ولی نگاهش نکنم.))
یخ روز ها به خورشید نگاه می کرد و لذت می برد اما درخت و خورشید نگرانش بودند.
تا این که یک روز وقتی خورشید چشمش را باز کرد به جای یخ یک جویبار دید.
چند روز بعد،در همان جا گل آفتاب گردانی رویید.
گل آفتابگردان زیبا با رنگ زرد،مثل خورشید،سر از زمین در آورد.
او همیشه و همه جا دنبال خورشید می رفت و به او نگاه می کرد.
گل آفتاب گردان و خورشید دوستای خوبی برای هم شدند............
:Laie_23: