09-09-2012، 23:17
فرمانرواییکه می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت وبنابراین او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد.
عاقبت سردار وهمسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: "ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
"سردار پاسخ داد: "ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
"فرمانروا پرسید:"و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
"سردار گفت: "آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
"فرمانروااز پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: "آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
"همسر سردار گفت: "راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم.
" سردار با تعجب پرسید:"پس حواست کجا بود؟"همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: "تمام حواسم به تو بود.
به چهره مردی نگاه میکردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!"
عاقبت سردار وهمسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: "ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
"سردار پاسخ داد: "ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
"فرمانروا پرسید:"و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
"سردار گفت: "آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
"فرمانروااز پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: "آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
"همسر سردار گفت: "راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم.
" سردار با تعجب پرسید:"پس حواست کجا بود؟"همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: "تمام حواسم به تو بود.
به چهره مردی نگاه میکردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!"