امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان غمگین(به سلامتی آدمهای مست)

#1
روزی دختر زیبایی بود که پدرش معتادی بود که درآمدش فروش شبانه دخترش بود
یک روز آن دختر پیش حاکم رفت و داستان را برایش تعریف کرد و حاکم آن دختر رو پیش یه ملا برد تا در امان باشد اما آن ملای ....... در همان شب به دختر تجاوز کرد
نیمه شب بود و برف سنگینی می بارید دختر برهنه از آن خانه فرار کرد و به جنگل رفت و در آنجا چهار تا پسر مست دید و از ترس اینکه آن پسر های آسیبی به او نزنند شروع به گریه کرد
پسر ها ازش پرسیدند با این وضع این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
دختر با گریه داستان را برای آنها تعریف کرد و پسر ها با کمی فکر و مکس کردن گفتند:تو برو در کلبه ی ما بخواب و ما هم میاییم
دختر به خاطر اینکه خیلی خسته بود زود خوابش برد
صبح وقتی بیدار شد دیدی که زیر او تشکی نرم و روی آن پتویی ابریشمی بود تا از سرما در امان بماند و هنگامی که آمد بیرون دید که آن چهار پسر از سرما مردند
دختر به شهر بازگشت و در کنار قصر حاکم آمد و داد زد
همه ی مردم جمع شدند و گفت
اگر روزی حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ و ملا رو به یک مست فدا میکنم
نماز و دعا را ترک میکنم
وسط خانه ی کعبه دو میخانه میسازم
تا نگویند
((مستان ز خدا بی خبرند))
گرگ روزگار بودم...
شیر ها هم جرات رویارویی با من را نداشتند.....
حال که توبه کردم ...
آهوها هم برایم خط و نشان میکشند....
درست است ما رفته ایم و توبه کردیم اما به آهوها بگویید در قلمروی ما با احترام عبور کنند
مگر نمیدانند که توبه گرگ مرگ است
پاسخ
 سپاس شده توسط glembert girl ، غزل حمیدی ، ayda1 ، Mαяѕє ، ******morteza15****** ، hamid076 ، ارش خان ، mr.destiny ، یسما خوشمله ، ຖēŞค๑໓ ، sania. ، نساء ، ♥zed bazi♥ ، **zeinab** ، ✘Nina✘ ، _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، AMIR ALI 22 ، fafa23 ، پرهام 15 ، єη∂ℓєѕѕღ
آگهی
#2
از قضا اگر روزی حاکم این شهر شدم خون صدشیخ به یک مست فدا خواهم کردم
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد تا نگویند مستان ز خدا بی خبرند...
دل مرنـجــان کــــه ز هــــر دل بــــه خــــدا راهـــی هـــســت
پاسخ
 سپاس شده توسط ✘Nina✘
#3
(17-04-2015، 8:26)saeid نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
از قضا اگر روزی حاکم این شهر شدم خون صدشیخ به یک مست فدا خواهم کردم
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد تا نگویند مستان ز خدا بی خبرند...


اين قسمت متن فوق العادس
?Isn't it lovely, all alone
...Heart made of glass, my mind of stone
پاسخ
#4
از قضا اگر روزی حاکم این شهر شدم خون صدشیخ به یک مست فدا خواهم کردم
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد تا نگویند مستان ز خدا بی خبرند...

عالیه این شعر...عالی
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان