13-05-2015، 8:47
چشم راست شاكي پرونده كور شده بود. او ميگويد كه متهم در شب درگيري، ناغافل چاقو را در چشم راستش فرو كرده است اما متهم ميگويد كه دعوا سر يك دختر بوده و او هيچكاره است.
سرباز، سعيد را از جلسه بيرون برد و نادر، سرش را بالا آورد و از دادگاه خارج شد...
روز گذشته پرونده نزاع دو جوان اسلامشهري در تيرماه ٩٣ در شعبه ٧٤ دادگاه كيفري استان تهران مورد رسيدگي قرار گرفت. با قرائت كيفرخواست مشخص شد كه اين پرونده پيش از اين در شعبه ٧١ دادگاه كيفري استان تهران به صدور حكم قصاص چشم متهم ختم شده بود اما به دليل نقض حكم در ديوان عالي كشور پرونده براي رسيدگي مجدد به شعبه همعرض ارسال شد. در اين پرونده سعيد متهم است كه در شب درگيري با چاقو چشم راست شاهين، شاكي پرونده را كور كرده است.
در آغاز جلسه دادگاه، شاهين به جايگاه احضار شد. همه به چشم او نگاه ميكردند. لوچ شده بود و جايي را نميديد. شاهين حرفش را با درخواست قصاص متهم آغاز كرد و درباره شب حادثه گفت: «يك روز به ماه رمضان مانده بود. مراسم عقد خواهرم بود كه پسرخالهام حسين به من زنگ زد و گفت كه يكي از بچههاي محل به نام عليرضا به او زنگ ميزند و تهديد به دعوا ميكند. او گفت كه بيا برويم خانهشان و مساله را حل كنيم. من هم قبول كردم. خانه عليرضا يك كوچه با خانه خواهرم فاصله داشت. وقتي به آنجا رسيديم فهميديم كه آن تماس نقشه نادر بوده. ما در دام افتاده بوديم.»
نادر، دوست متهم، روي صندلي پشت سر او نشسته بود. سرش پايين بود و به حرفهاي شاهين گوش ميداد.
شاكي با دست او را نشان داد و گفت: «وقتي رسيدم آنجا داماد عليرضا در را باز كرد و گفت كه عليرضا چند وقت است كه به زندان افتاده و او نميداند جريان چيست. در همين حين بود كه يك موتوري با دو سرنشين از دور پيدايش شد. نادر و سعيد بودند. آنجا من فهميدم كه نادر به جاي عليرضا به پسرخاله من زنگ زده تا ما را به آنجا بكشاند و كتك كاري كند.»
شاكي به لحظه تاريك شدن سوي چشم راستش رسيد. او ادامه داد: «وقتي به ما رسيدند، نادر از موتور پياده شد و شروع به فحاشي كرد. او خودش را با چاقو ميزد. هنوز هم جاي آن ضربات روي سرش مانده. سعيد وقتي اين صحنه را ديد جك موتور را زد. به سمت ما آمد و درگير شديم. بعد از آن مردم جدايمان كردند. من ميخواستم سوار ماشين شوم و بروم كه ناگهان سعيد بيهوا از پشت من را برگرداند و چاقويش را در چشمم فرو كرد. جايي را نميديدم. روي زمين افتادم. اما او رحم نكرد. مدام با لگد به پهلوي من ميزد. چند ضربه چاقو هم به گردن و پشتم زد و فرار كرد. متهم سابقهدار است. او بايد قصاص شود.»
بعد از شاهين، نوبت به سعيد رسيد. چهرهاشگر گرفته بود. لباس مشكي و موهاي فرفري داشت. وكيل شاكي ميگفت كه در محلهشان او را «سعيد ببعي» صدا ميزنند.
سعيد به نادر و شاهين اشاره كرد. ميخواست موضوعي را فاش كند. او به قاضي گفت: «اين دو نفر در آن شب سر يك دختر با هم دعوا كردند.»
سعيد به نادر و شاهين اشاره كرد. ميخواست موضوعي را فاش كند. او به قاضي گفت: «اين دو نفر در آن شب سر يك دختر با هم دعوا كردند.»
با اين حرف سعيد، نادر سرش را پايين انداخت و پاي راستش به لرزه افتاد. شاهين اما فقط به قصاص فكر ميكرد. سعيد ادامه داد: «شاكي كه از سابقهدار بودن من حرف ميزند، خودش هفته قبل به همراه دوستانش، يكي از همكاران من را به خاطر جاي پارك كتك زده. آن شب هم من اصلا چاقو نداشتم. آنها دعوا را شروع كردند. اول چنان من را زدند كه با صورت به زمين افتادم. من اصلا به سمت شاهين نرفتم. او آنقدر مست بود كه وقتي به سمت من دويد، تعادلش را از دست داد و محكم از روي پل قصابي اسلامشهر توي جوي آب افتاد و صورتش به سنگهاي كنار آن خورد. بعد از آن من فرار كردم. يك ساعت بعد در خانه بودم كه بچهها تلفني خبر دادند شاهين كور شده اما من اصلا چاقو نداشتم كه او را بزنم.»
شاهين با چشم چپش نگاهي به سعيد انداخت. متهم دوباره گفت: «من با چاقو نزدم. آن زخمهايي هم كه روي گردن شاكي است به خاطر دعوايي است كه آنها قبل از ما با چند نفر ديگر داشتند. شايد آنها زده باشند. براي خود من هم سوال است.»
سعيد كه هم در بازجوييها و هم در دادگاه قبل، اتهام چاقو زدن به شاهين را قبول كرده بود اينبار پس از انكار همهچيز، حرفهايش را تمام كرد و سرجايش برگشت.
بعد از آن قاضي خطاب به متهم گفت: «حكم قصاص تو در دادگاه قبلي تاييد شده بود اما ديوان عالي به اين دليل كه پزشكي قانوني امكان عملي بودن قصاص را مورد ترديد قرار داده بود، دوباره پرونده به شعبه همعرض ارجاع شد اما تو الان همهچيز را انكار ميكني.»
با سكوت متهم، بار ديگر شاكي به جايگاه احضار شد. گفتوگويي كوتاه بين رييس دادگاه و شاهين شكل گرفت:
- تو شاهدي داري كه ديده باشد چاقو را سعيد به تو زده؟
- من شاهد دارم اما همه ميترسند بيايند شهادت بدهند.
- تو شاهدي داري كه ديده باشد چاقو را سعيد به تو زده؟
- من شاهد دارم اما همه ميترسند بيايند شهادت بدهند.
- پس بايد پنج بار قسم بخوري كه سعيد تو را زده. حاضري؟
- بله، حاضرم.
- بله، حاضرم.
رييس دادگاه تلفن را برداشت و گفت: «بياييد شاكي را ببريد وضو بگيرد، فوري.»
همهمه بر فضاي جلسه حاكم شد. لحظاتي بعد شاهين آمد. رييس دادگاه دوباره گفت:
- اگر سر سوزني شك داري قسم نخور
- اگر سر سوزني شك داري قسم نخور
- نه آقاي قاضي، قسم ميخورم. من وقتي چاقو خوردم، تا سه چهار ثانيه با همين چشمم كه الان كور شده ديدم كه او چاقو داشت.
قرآن را آوردند. شاهين دست راستش را روي آن گذاشت و قسم خورد.
متهم دستانش را با استرس روي پاهايش ميكشيد. روي صندلي آرام و قرار نداشت. با هر قسم شاكي، خون بيشتري در صورتش جمع ميشد. قسم پنجم شاهين كه بلند شد، قاضي متهم را براي آخرين دفاع به جايگاه احضار كرد اما او گفت «هيچ دفاعي ندارد و چاقو نزده است.»
ناگهان شاهين از جايش بلند شد. با سعيد چشم در چشم شد و گفت: «چرا اين را نميگويي كه ٦ ماه پيش كه مامورها دستگيرت كردند، مادرت داد ميزد كه خسارتش را ميدهيم»
سعيد دستانش در دستبند اسير شده بود كه گفت: «تو چرا نميگويي كه مامورها مرا دستگير نكردند و تو و برادرهايت مرا گرفتيد و كتك زديد و در صندوق عقب ماشينتان انداختيد و تحويل مامورها داديد؟ شما آدم ربايي كرديد.»
سرباز، سعيد را از جلسه بيرون برد و نادر، سرش را بالا آورد و از دادگاه خارج شد...