06-04-2015، 17:30
پادشاهی در یک شب سرد زمستان،از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد...
از او پرسید:آیا سردت نیست؟نگهبان پیر گفت:آری اما لباس گرم ندارم و مجبورم که تحمل کنم!
پادشاه سریع گفت:الآن به داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند...
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد؛اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر،وعده اش را فراموش کرد...
صبح روز بعد،جسد پیرمرد را حوالی قصر پیدا کردند در حالی که کنارش با خطی ناخوانا نوشته شده بود:ای پادشاه من هرشب
با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای در آورد...
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد...
از او پرسید:آیا سردت نیست؟نگهبان پیر گفت:آری اما لباس گرم ندارم و مجبورم که تحمل کنم!
پادشاه سریع گفت:الآن به داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند...
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد؛اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر،وعده اش را فراموش کرد...
صبح روز بعد،جسد پیرمرد را حوالی قصر پیدا کردند در حالی که کنارش با خطی ناخوانا نوشته شده بود:ای پادشاه من هرشب
با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای در آورد...