11-02-2015، 11:42
هر چیزی در این جهان به دردی میخورد!
گیتارهای آندولسی
به کارِ مجنون کردنِ آدم میآیند
وقتی پاشنههای بلندِ کفشِ زنی زیبا
پا به پاشان
بر کفپوشِ بلوطیِ کافهای پرت
در غرناطه ریتم بگیرد.
سیگارهای زر به دردِ پدر بزرگها میخورند
تا بر نیمکتِ پارکها دودشان کنند
هنگامِ فکر کردن به دختری
در روپوشِ خاکستریِ دبیرستانِ «شاهدخت»
که هرگز پیر نخواهد شد.
«چاپلین» و «هیتلر»
با سبیلهای همگونشان لازمهی جهانند
تا اولی بر پردهی جادو
جار بزند گرسنگی عشق را از یادِ انسان نمیبرد
و عکسِ دومی در کتابهای تاریخ چاپ شود
تا به کودکان بیاموزد
سرخوردگیِ نمره نیاوردن را
بر سرِ اسباببازیهای خود خالی نکنند.
چاقوی سلاخی هم
در دستِ «فرمان» که نباشد
میتواند هندوانهای را قاچ کند
در کنارِ حوضِ تابستان.
سوسکِ حمام کاری میکند زنها
جیغهای فراموش شدهشان را به خاطر بیاورند
و مردِ خانه برای چند دقیقه
نقش امیرزادهای را بازی کند
که با یک دمپایی
شاهزادهی قصه را
از دستِ اژدهایی قهوهای نجات میدهد.
حتا «کیهان» با دروغهایش
به دردِ برق انداختنِ شیشهها
در هفتههای آخرِ سال میخورد
و «ملا عمر» هم
به دردِ لای جِرزِ دیوار.
هر چیزی در این جهان به دردی میخورد!
من به این دردِ میخورم که شبها
رصد کنم کوچکترین حرکاتِ تو را در خواب:
غلتیدنت در موجِ ملافهها،
زمزمههای زیر لبت
و تکان خوردنِ آرامِ مردمکانت را
تا از ابریشمِ مژههایت شعر ببافم تا صبح...
تو هم
با اولین لبخندِ صبحگاهیات
به دردِ درمانِ تمامِ دردهای من میخوری!
گیتارهای آندولسی
به کارِ مجنون کردنِ آدم میآیند
وقتی پاشنههای بلندِ کفشِ زنی زیبا
پا به پاشان
بر کفپوشِ بلوطیِ کافهای پرت
در غرناطه ریتم بگیرد.
سیگارهای زر به دردِ پدر بزرگها میخورند
تا بر نیمکتِ پارکها دودشان کنند
هنگامِ فکر کردن به دختری
در روپوشِ خاکستریِ دبیرستانِ «شاهدخت»
که هرگز پیر نخواهد شد.
«چاپلین» و «هیتلر»
با سبیلهای همگونشان لازمهی جهانند
تا اولی بر پردهی جادو
جار بزند گرسنگی عشق را از یادِ انسان نمیبرد
و عکسِ دومی در کتابهای تاریخ چاپ شود
تا به کودکان بیاموزد
سرخوردگیِ نمره نیاوردن را
بر سرِ اسباببازیهای خود خالی نکنند.
چاقوی سلاخی هم
در دستِ «فرمان» که نباشد
میتواند هندوانهای را قاچ کند
در کنارِ حوضِ تابستان.
سوسکِ حمام کاری میکند زنها
جیغهای فراموش شدهشان را به خاطر بیاورند
و مردِ خانه برای چند دقیقه
نقش امیرزادهای را بازی کند
که با یک دمپایی
شاهزادهی قصه را
از دستِ اژدهایی قهوهای نجات میدهد.
حتا «کیهان» با دروغهایش
به دردِ برق انداختنِ شیشهها
در هفتههای آخرِ سال میخورد
و «ملا عمر» هم
به دردِ لای جِرزِ دیوار.
هر چیزی در این جهان به دردی میخورد!
من به این دردِ میخورم که شبها
رصد کنم کوچکترین حرکاتِ تو را در خواب:
غلتیدنت در موجِ ملافهها،
زمزمههای زیر لبت
و تکان خوردنِ آرامِ مردمکانت را
تا از ابریشمِ مژههایت شعر ببافم تا صبح...
تو هم
با اولین لبخندِ صبحگاهیات
به دردِ درمانِ تمامِ دردهای من میخوری!