24-01-2015، 17:16
ﺩﻟﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ
ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺎﺯﯾﻬﺎﯾﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ
ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﯽ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﯼ ﺩﻭﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ
ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺟﻮﺭ ﺷﻮﺩ
ﺑﻐﺾ ﺍﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ لعنتی
فقط تاریکی می داند
ماه چقدر روشن است
فقط خاک می داند
دست های آب، چقدر مهربان
معنی دقیق نان را
فقط آدم گرسنه می داند
و
فقط من می دانم
تو چقدر زیبایی لعنتی
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
.....
ﺍﻣﺸﺐ ﻫﻢﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ
ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺭﯼ .ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺭ
ﻧﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﻣﯿﺮﺳﺪ
ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻫﺖ
ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﺮﯾﻢ ﻭ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ
ﯾﮏ ﻣﺸﺖ ﺍﺭﺍﺟﯿﻒ ﮐﻪ ﺷﻌﺮ ﺧﻄﺎﺑﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻠﻨﺠﺎﺭ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ
ﺩﺭ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ
ﺣﺘﯽ ﭘﺴﺘﭽﯽ ﻣﺸﮑﻮﮐﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﺎﻣﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ
حال امروز من...
بغضيست كه نفس گير شده...
و قلمي كه خشكيده
و سرمايي كه بند بند وجودم را سِركرده است
حواست به روزهايم نيست لعنتی
مات مانده ام
بين واژه هايي كه هر چه جا به جايشان ميكنم
باز حالم را توصيف نميكند
و حرفهاي ناگفته اي كه...
مغز استخوانم را ميسوزاند....
خدای من
من برای گرفتن دست های تو ریسمان نبسته ام
دل بسته ام
همین که هوای دلم خوب باشد
برایم کافی ست
پس با تمام مهرت
هوای این روزهای دلم را خوب کن
تو کام میگیری و چشمان من مرثیه می خوانند
در غم حسد به سیگاری که
لب های تو بوسه بارانش می کند
من پرم از وجد از آرامش نگاه خیره ی تو
که قلبم را می سوزاند در تبخیر آرامش
سکوت من گویا
با صدای تو هم آغوشی می کند
و باوری که پشت سوال های کذایی
محبوس به حبس ابد شده اند به ناگه رها می شوند
من رهایم .رهایم از تنهایی
من سکوتم در سکوتم لبریز از با تو بودن
تو بگو...
گوشهایم نوازش می شوند
با شنیدن طنین تو تو بگو ...
من باورم در بی باوری است
بگذار نیندیشم و احساسم جولان دهد
در آرامش نگاه خیره ی تو لعنتی ...
خدایا...
میدانم این روزها از دستم خسته ای
کمی صبر کن خوب میشوم
بگذار باران بزند...میروم زیر آسمانت
دستهایم را میسپارم به دستت
سرم را میگیرم به سمتت
قلبم مال تو
اشک هایم که جاری شود،
میشوم همانی که دوست داری
پاک، استوار، امیدوار
بگذار باران بزند....
ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺎﺯﯾﻬﺎﯾﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ
ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﯽ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﯼ ﺩﻭﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ
ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺟﻮﺭ ﺷﻮﺩ
ﺑﻐﺾ ﺍﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ لعنتی
فقط تاریکی می داند
ماه چقدر روشن است
فقط خاک می داند
دست های آب، چقدر مهربان
معنی دقیق نان را
فقط آدم گرسنه می داند
و
فقط من می دانم
تو چقدر زیبایی لعنتی
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
.....
ﺍﻣﺸﺐ ﻫﻢﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ
ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺭﯼ .ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺭ
ﻧﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﻣﯿﺮﺳﺪ
ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻫﺖ
ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﺮﯾﻢ ﻭ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ
ﯾﮏ ﻣﺸﺖ ﺍﺭﺍﺟﯿﻒ ﮐﻪ ﺷﻌﺮ ﺧﻄﺎﺑﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻠﻨﺠﺎﺭ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ
ﺩﺭ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ
ﺣﺘﯽ ﭘﺴﺘﭽﯽ ﻣﺸﮑﻮﮐﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﺎﻣﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ
حال امروز من...
بغضيست كه نفس گير شده...
و قلمي كه خشكيده
و سرمايي كه بند بند وجودم را سِركرده است
حواست به روزهايم نيست لعنتی
مات مانده ام
بين واژه هايي كه هر چه جا به جايشان ميكنم
باز حالم را توصيف نميكند
و حرفهاي ناگفته اي كه...
مغز استخوانم را ميسوزاند....
خدای من
من برای گرفتن دست های تو ریسمان نبسته ام
دل بسته ام
همین که هوای دلم خوب باشد
برایم کافی ست
پس با تمام مهرت
هوای این روزهای دلم را خوب کن
تو کام میگیری و چشمان من مرثیه می خوانند
در غم حسد به سیگاری که
لب های تو بوسه بارانش می کند
من پرم از وجد از آرامش نگاه خیره ی تو
که قلبم را می سوزاند در تبخیر آرامش
سکوت من گویا
با صدای تو هم آغوشی می کند
و باوری که پشت سوال های کذایی
محبوس به حبس ابد شده اند به ناگه رها می شوند
من رهایم .رهایم از تنهایی
من سکوتم در سکوتم لبریز از با تو بودن
تو بگو...
گوشهایم نوازش می شوند
با شنیدن طنین تو تو بگو ...
من باورم در بی باوری است
بگذار نیندیشم و احساسم جولان دهد
در آرامش نگاه خیره ی تو لعنتی ...
خدایا...
میدانم این روزها از دستم خسته ای
کمی صبر کن خوب میشوم
بگذار باران بزند...میروم زیر آسمانت
دستهایم را میسپارم به دستت
سرم را میگیرم به سمتت
قلبم مال تو
اشک هایم که جاری شود،
میشوم همانی که دوست داری
پاک، استوار، امیدوار
بگذار باران بزند....