امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رُمــآنِ روزهــآیِ شیــریــنِ نــیمـــآ

#1
فَصلِ 1


من نیما 23 سال و 2 ماه 23 روز دارای لیسانس زیست شناسی هستم و امسال کنکور ارشد داده ام و قبول هم شده ام اما با چه انگیزه ای برم؟!الان چند وقته (حسابش از دستم در رفته) دنبال کار می گردم اما کو کار؟
دیگه روزنامه، سایت، فک و فامیل، اداره و وزارت خونه ای نیست که نرفته باشم، تمام ملت میشناسنم و همه در اقدام مشترک پاسخ کوبنده و جان گداز استخدام بی استخدام را با مشتی مانند مشت هایی که به دهن استکبار جهانی میکوبند، کوبیدن به تمام ریخت و هیکلم!!!
میخواستم برم سمبوسه بفروشم که گفتند جواز کسب نداری!
رفته بودم دنبال جواز کسب که وسط راه یارانه ها باعث افزایش مبلغ سیب زمینی و نان که 2 عنصر مهم در تولید انبوه سمبوسه هستند شد، وسط راه پشیمون و نا امید برگشتم خونه.
خواستم خودم و مدرکمو با هم آتیش بزنم که دیدم ای بد شانسی، واسه اتیش زدن بنزین لازم داشتم که اونم سهمیه بندی شده بود و به طرز بی سابقه و غیر قابل باوری گروووون! و منم نه کارت سوخت داشتم و نه بودجه کافی برای خرید بنزین آزاد!!!
داشتم فکر می کردم که چیکار کنم.چی کار نکنم که یادم اومد وقتی داشتم می اومدم تو خونه در حیاط همسایه باز بود و موتورش تو حیاط بود
کلی نذر و نیاز کردم که تا من میرم مو تور سر جاش باشه.و بتونم یه کوچولو ازش بنزین قرض بگیرم
خیلی اروم رفتم بیروون و به صورتی که دیده نشم خودم رو رسوندم پشت در حیاط خونه همسایه
که دیدم از تو حیاطشون صدا میااد.
گوشم و چسپوندم به در شنیدم همسایه داره داد و بیداد می کنه که موتورش رو دزدیدن و داره تک تک همسایه ها رو نام می بره که کار اوناست!
داشتم گوش می دادم که یه نفر دست گذاشت روی شونم...و من انگار یه برق با ولتاژ بسیار قوی بهم وصل کرده باشن چند متر پریدم تو هواااا بعد که اومدم پایین دیدم برادرای زحمت کش نیرو انتظامی هستند!
بعد از عرض سلام و خسته نباشد خدمت برادران همیشه در صحنه و خدمت گذار نیروی انتظامی، یکی از عزیزان پلیس با جدیت پرسید:
اینجا خونه آقای فلانیه؟
منم که از ترس دست و پای خودمو گم کرده بودم با تته پته فراوان گفتم:
نه، چرا، همینه!!!
مامور عزیز بد جور مرا نگاه کرد..نگاهی که توی فیلما مامورا به خلافکارا می کنن و پرسید:
شما حالتون خوبه اقا؟

منم که حسابی ترسیده بودم چون تا حالا نزدیک با برادران نیروی قدرتمند انتظامی هم صحبت نشده بودم، جواب دادم:
نه چیزی نیست، یکم سردمه!

مامور یه نگاهی به پیراهن استین کوتاهی که تن من بود کرد و چیزی نگفت! البته می دونستم تو دلش حتما چیزی گفته!

منم با خودشون هل دادن بردن توی حیاط همسایه
بعد از چند کلمه صحبت با همسایه منو با انگشت نشون دادن و گفتن این آقا هم پشت در ایستاده بود، شما میشناسینش؟
آقای همسایه هم یه نگاهی به من انداخت و چند لحظه ای ساکت شد
ترسیدم به خاطر اینکه زودتر به موتورش برسه بگه همین دزده
ولی یگفت: آره این آقا همسایمونه. دانشجوئه، و از صبح تا شب میره دنبال کار
و منم نفس راحتی کشیدم!!!

برادران بزرگوار پلیس منو آزاد کردن و منم بعد از تشکر از برادرا با سرعت برق رفتم خونه
و داشتم به اتفاق چند دقیقه پیش فکر می کردم و رنگم شده بود مثل گچ زرد زرد (این گچا جدیده و رنگش زرده)و خود کشی رو یادم رفته بووود...که خواب رفتم
بیدار که شدم
ساعت تقریبا 11 شب شده بود
احساس گرسنگی کردم
پاشدم برم یه چیزی بخورم، شاممو آوردم جلوی تلویزیون (غذایی که از شب قبل توی یخچال مونده بود و دوباره گرمش کردم) بخورم
داشت فیلم نشون میداد، فیلم پلیسی و گروگان گیری و بزن بزن و تعقیب و گریز
منم که با تجربه چند ساعت پیش احساس قرابت با برادران پلیس توی فیلم میکردم و خودمو از خودشون میدونستم با تمام وجود فیلمو نگاه می کردم
وسطای فیلم که یگان ویژه از هلیکوپتر (بالگرد) پایین اومدن، یه حسی بهم گفت:
نیما تو هم میتونی، توهم چیزی از این برادران همیشه در صحنه کم نداری
منم تصمیم گرفتم برم پلیس بشم اونم یگان ویژه


بد جوری تو حس رفته بودم و داشتم عمیق فیلمو نگاه می کردم!این بروبچ یگان ویژه چه کارایی انجام میدادن!!!!!!!!!!!!!
از هلیکوپتر میپریدن پایین، از ساختمونای بلند با بند بالا میرفتن، گروگانارو نجات میدادن؛ وقتی رفتن توی ساختمان که خلافکارارو به چنگال عدالت بسپارن یکی از اون قاچاقچیای تروریست نامرد بی شعور بی دین و ایمون کافر مرگ بر آمریکا (ببخشید یهو جو گرفت)
اونجارو بمب گذاری کرده بود و ساختمون رو منفجر کرد و رفقارو به دیار باقی فرستاد.
اینجا بود که با خودم گفتم زرششششک، درسته این دنیا ارزش نداره ولی نه انقدر دیگه، بابا من آرزو دارم هنوز!
خلاصه منصرف شدم، ارزش نداره واسه ماهی صد هزار تومن بیشتر خودمو به کشتن بدم!
بعد از فیلم با حس همدردی با خانواده داغدار نیروی انتظامی خارج کشور رفتم خوابیدم.
صبح کله سحر تلفنم زنگ زد (دیدیدیدش دیریرینگ دانگ دون دینگ، این زنگ مبایلمه که خودم ساختم و آهنگ سازی هم می کنم)
من: الو: بفرمایید!
اون: آقای نیما؟
من: نمیدونم، آره خودمم (حالت خواب آلود)
اون: من از سازمان ..... تماس میگیرم، امروز تشریف بیارید واسه مصاحبه، ساعت 10:00
من: من بیام؟خود خودم؟ مطمئنی شما؟ چشم حتما (حالت ذوق مرگ)
انقدر دنبال کار، اینور و اون ور رفته بودم که اصلا نمیدونم آدرس این سازمان کجا بود!
بلاخره توی خرت و پرتا و برگه ها و مقالات و پژوهش ها و کتابها و لباسام پیداش کردم.
بعد لباس مناسب به مقدار لازم پوشیدم و دکمه های لباسمو تا آخر بستم و برای اولین بار بنا به تجربه دوستان /شلوار پارچه ای پوشیدم و یه ته ریشی هم داشتم رفتم به سوی مصاحبه.
ساعت 9:15 رسیدم جلوی سازمان ....، با خودم گفتم: الان برم؟ نیم ساعت دیگه برم؟
اگه الان برم میگن این خیلی هوله به درد ما نمی خوره!
توی همین حال و هوا بودم که حمید هم اومد، با یه آدامس اندازه توپ بیس بال توی دهنش، بهش گفتم اول صبح آدامس میخوری؟
گفت واسه استرس و بوی دهن خوبه!
بعد یه هاااااااا کرد توی صورتم.بهش گفتم ای تو روحت، ببند، مگه مریضی؟
چند دقیقه باهم حرف زدیم و رفتیم بالا. با کمال تعجب دیدیم 60-70 نفر نشستن و همه دارن آدامس میجوون
یه لحظه یه حسی بهم گفت آدامس فروشی هم بد نیستا!!!
منم واسه اینکه جلوشون کم نیارم شروع کردم به تکون دادن دهنم!!!
خلاصه اونجا بلوایی بود و هرکسی سعی میکرد روحیه بقیه رو با کمال نامردی خراب کنه!
یکی میگفت ناخونا رو نگاه می کنن؛ یکی دیگه میگفت مارک شلوارت اگه خارجی باشه گیر میدن!
البته من بیدی نبودم که با این بادا بلرزم و در روحیه من اثری نداشت چون من میدونستم با این اوضاع استخدام نمیشم.
یه دفه حمید با 2تا فرم ازمیون جمعیت اومد. بهش گفتم اینا چیه دستت؟!
گفت مخ منشیه رو زدم بدون نوبت بریم داخل!
این دفعه بهش گفتم ای ول به روحت پرفتوحت!
بعد از پر کردن فرما به داخل یه اتاق کوچیکتر و باکلاس تر و خوش عطر هدایت شدیم! چه اتاقی!!
دل انگیز، با نمای رو به دریا (این قسمتش توهم خودم بود) و روح افزا با یه منشی خوب و متین و خوش برخورد و به قول حمید باقلوا!!! البته صداش یه جوری بود احتمالا سرماخورده بود. حمید میگفت صداش به این خوبی، گوشای تو عیب داره!
یهو یه نفر از توی اتاق مصاحبه با ناراحتی اومد بیرون و به خانم منشی گفت همه رو مرخص کن یه روز دیگه بیان.
من که از ناراحتی داشتم منفجر می شدم، خواستم با لگد بزنم پس گردنش، اما حمید جلومو گرفت و گفت نه تو باید زنده بمونی مملکت به تو احتیاج داره.
منم از لجشون همونجا دکمه هامو باز کردم و موهامو پریشون کردم و اومدم بیرون!
و به خودم گفتم بازم روز از نو، روزی از نو!!!
چند دقیقه بعد حمید اومد بیرون و یه کاغذ دستش بود که گفت منشیه بهش داده.

خواستم کاغذو ازش بگیرم و بخونم که بهم گفت: اگه میخواست تو بخونی که به خودت میداد!بعد گفتم حالا مگه توش چی نوشته؟!!!
حمید: هیچی، ابراز همدردی کرده با من بخاطر رفاقت با موجود عجیبی مثل تو!
- مگه من چمه؟ پسر به این خوبی، حالا ولش کن، بگو الان چیکار کنیم؟ چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ دیدی بازم شانس نداشتیم؟ تا نوبت ما شد یارو قاط زد، آدمم انقدر بد شانس؟ لب دریا هم بریم باید آفتابه دستمون باشه یه موقع خشک نشه! تف به این شانس، تف به هرچی نامرده، دهنم خشک شد، یکم تف بده!
حمید: ولی اگه منشیه مصاحبه میکرد الان من استخدام شده بودم.
- بچه پرروی نامرد پس من چی؟
حمید: به من چه!!! از قدیم گفتن: نا برده رنج کار میسر نمی شود/کار آن گرفت جان نیما، که مخ منشی زد!
- موزمار این چه طرز رفاقته؟!
خلاصه از حمید خداحافظی کردم و با ناراحتی و عصبانیت و غم فراوان و اندوه اومدم خونه. روی تخت دراز کشیدم، خوابم برد که توی خواب دیدم سوار یه ماشین یه عالمه در و ضد گلوله شده بودم که یه عالمه هلیکوپتر و ماشین و موتور داشتن اسکورتم میکردن!!
خیلی تو خواب حال کردم، چه چیزایی بود، ماشینه یخچال داشت، تلویزیون داشت، فکر کنم هواپیما هم میشد آخه راننده اش لباسش شبیه خلبانا بود و گاهی انگلیسی حرف میزد ولی بقیه خارجیا فارسی حرف میزدن!!! سقف ماشینه در داشت، آخه باز میشد!
منم رفته بودم از اون دره بیرون و داشتم واسه مردمی که اومده بودن استقبال و دو طرف خیابونو گرفته بودن، دست تکون میدادم، این وریا میگفتن: ای ول ای ول، اون وریا میگفتن: داش نیمارو ای ول!!!
خلاصه خیلی آدم مهمی شده بودم... بعد ماشین توقف کرد و یه نفر اومد در ماشینو باز کرد و گفت: جناب پروفسور قدم رنجه بفرمایید!
یه فرش تمیز قرمزم انداخته بودن، خواستم کفشامو در بیارم که همون حسه بهم گفت تو الان یه شخصیت مهم جهانی هستی!
خلاصه ما رفتیم داخل و اونجا خیلی مارو تحویل گرفتن و احترام گذاشتن، هی بهم استاد استاد میگفتن و امضا میخواستن!
روی یه تابلوی بزرگ به فارسی نوشته بودن:
« همایش بزرگداشت نیما دانشمند بزرگی که با ساخت واکسن ضدبیکاری، مشکل بیکاری را در جهان ریشه کن کرد!»
یه نفر از پشت تریبون داد میزد زنده باد، بقیه هم بلند میشدن مثل موج مکزیکی میگفتن نیما!!!!
فقط نمیدونم چرا خارجیا فارسی حرف میزدن، شاید بخاطر واکسنه بوده!
داشتم با خودم میگفتم: آفرین پسر، تو مشکل مردم دنیارو حل کردی، واکسنه کار کرد...
یهو باصدای تلفن از خواب بیدار شدم.
گوشی رو برداشتم و باصدای خواب آلود گفتم: بلاخره حلش کردم
پشت خط حمید بود که گفت:
آفرین، آفرین، باچی حلش کردی؟
منم که هنوز تو حس خوابه بودم گفتم با واکسن!
حمید: پاشو باز خواب دیدی؟ پاشو پاشو، چقدر میگم قرصاتو بشور بعد بخور، افسردگی مزمن گرفتی، پاشو کارت دارم.
- ای بمیری، تو خوابم نمیذاری آدم راحت باشه و لذت ببره، عجب خوابی بودا، مهم شده بودم!
حمید: نیما در خواب بیند پنبه دانه/گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه!
- مرض، درد بی درمون، حالا بنال ببینم چی میخوای بگی؟
حمید: خواستم بهت بگم امشب جشن تولد دعوتی، مثل آدم لباس بپوش!!!
- تولد کیه؟
حمید: منشیه
- من نمیام، به من چه، خودت برو.
حمید: از خداتم باشه، نمیبرمت، برو روی همون واکسنت کار کن، زیست شناس متوهم
حالا آدم باش بگو جشن تولد کیه؟
حمید: فرشته
- فرشته کیه دیگه؟ جشن تولد دختره؟ من نمیام!
حمید: مگه پسرا نمیتونن فرشته باشن؟ البته بجز تو!
- حالا هرچی، من تا خودش زنگ نزنه و خودش دعوت نکنه نمیام
حمید: مگه براد پیتی که بهت زنگ بزنن، واکسن ساز متوهم بیکار!!!
- برو بابا... و گوشی رو قطع کردم
10 دقیقه بعد دیدم یه شماره ناشناس داره زنگ میزنه.

گوشی رو برداشتم یه صدای تقریبا آشنا بود. پرسیدم: شما؟
گفت : دستت درد نکنه حالا دیگه واکسن ساختی مارو نمیشناسی؟
با خودم گفتم نکنه خواب نبوده و واقعا آدم مهمی شدم؟!!
که صدای خنده حمید و از پشت خط شنیدم!
- اااااااا سلام رضاتوئی؟ ببخشید نشناختم، چه عجب یادی از ما کردی؟ کی اومدی؟
(رضا از دوستان دوران دبیرستانه که یه مدت ایران نبود، البته همون موقع هم که ایران بود یه نموره خارج میزد
رضا جزء مرفهین بی درد بوود که من زیاد خوشم نمی اومد از این قشر)
رضا: یه چند روزی هست اومدم، وقت نکردم تماس بگیرم
منو دعوت کرد که برم تولدش، منم قبول کردم اما گفتم زیاد نمیتونم بمونم حال مساعدی ندارم فقط بخاطر گل روی تو میام،دلتم صابون نزن از کادو خبری نیست، بیکاری و بی پولی و هزارتا مشکل و گرفتاری و بدبختی!
گفت: باشه حالا تو بیا، بعد که واکسن ساختی یه دونه رایگان به ما بده جبران کن!
خواستم از پشت تلفن حمید و خفه کنم یه دونه لگدم بزنم پس گردن رضا(در جریان هستید که)، افسوس که علم هنوز اونقدر پیشرفت نکرده که از پشت تلفن به کسی لگد بزنی!
شوخی، شوخی، با آدم بیکارم شوخی؟
خداحافظی کردم و قرار شد ساعت 8 شب برم به آدرسی که رضا داده بود، حمید هم که از چند ساعت زودتر اونجا بود.
رفتم توی کمد دنبال لباس مناسب گشتم، بعد هم یه دستی به موهام کشیدم.
از توی اینه 2 تا تار موی سفید توی سرم پیدا کردم.و با دقت داشتم بررسیش می کردم
گفتم نیما بجنب داری پیر میشیاا.
خواستم بکنمش .ولی با خودم گفتم..بزار بمونه هر کس گفت دنبال کار نگشتی، این 2 تا تار مو رو نشونش می دم تا بدونه من این 2 تا رو کجا سفید کردم!
زدم از خونه بیرون و رفتم واسه رضا کادو بخرم بعد برم جشن تولد؛ دیگه این قدر بی معرفت نبودم که چیزی نگیرم هر چند ته دلم یه حسی بود که راضی نبود!!
سر ساعت رسیدم به محل تولد. کلی ماشین با کلاس اونجا بود و همون حسه باز اومد و گفت نیما تو هم یه روز میتونی از این ماشینا داشته باشی اما یه حس دیگه که احتمالا مال بقالی سر خیابون بود
و اشتباهی داشته از اون طرفا رد میشده و گیر کرده بود به امواج حس من، میگفت برو بابا با اون واکسن مسخره ات!
این دیگه از کجا میفهمید؟ فکر کنم از بیکاری زده به سرم!
خواستم برم داخل که جلومو گرفتن،
گفتن شما؟ یاد اون جوکه افتادم و گفتم من از فامیلای عروسم،ولی اون مرده با قیافه عصبانی گفت :ولی اینجا جشن تولده!
نزدیک بود یه برخورد خشن هم انجام بشه؛ یکی نبود بگه چه وقت شوخی کردنه آخه!
خودمو معرفی کردم و گفتم از دوستای آقا رضا هستم. با معذرت خواهی فراوون راهنماییم کردن داخل
داخل که رفتم جا خوردم !!!
روی یه پارچه نوشته بودن: «جناب اقای نیما واکسن ساز ورود شما را خیر مقدم عرض می کنیم!»
خواستم از همون جا بر بگردم..می خواستم زمین دهن باز کنه من رو قورت بده.
خیلی اروم طوری که کسی نبینه رفتم یه گوشه وایسادم تا زیاد دیده نشم.
ولی داشتم دنبال حمید می گشتم.می دونستم همه چیز زیر سر اونه.
یه لحظه فکر کردم اینجا اروپاست..همه با هم راحتن..پسرا و دخترا با هم روبوسی می کنن.
می پرن بغل هم...الان تازه اولشه اخر شب چی کار می کنن خدا می دونه!!!
بهتره خیلی زیاد اینجا نمونم...
یه دستی اومد رو شونم و گفت: به به اقا نیما!
کلمه نیما واسم مثل یه فحش بود گفتم الانه که شناسایی بشم!
رضا بود با هم روبوسی کردیم و تولدش رو تبریک گفتم.یکم با هم حرف زدیم.
ازش پرسیدم حمید کجاست؟
گفت چی کارش داری؟..گفتم هیچی یه کاری باهاش داشتم.
یه نگاهی به پارچه نوشته کرد و خندید.
بعد از چند دقیقه باز اومد و گفت بیا به دوستام معرفیت کنم.
منم خجالت می کشیدم و گفتم حالا بزار بعدا وقت زیاده!!!
گفتم الانه که ضایع بشم و همه بهم بخندن...تو دلم دعا می کردم حمید الان پیداش بشه و من رو نجات بده که دیدم دعام تموم نشده یه نفر با نیش باز از دور معلوم شد!
هم از دیدنش خوشحال شدم هم می خواستم با لگد بزنم پس گردنش!
حمید اومد و من رو از دست رضا نجات داد.بعد بردمش یه گوشه محکم زدم تو کمرش.
گفت: اوی وحشی چرا می زنی..
گفتم اون پارچه چیه اونجا؟
گفت: کدوم؟ من که پارچه نمی بینم.
یه دونه دیگه زدم.گفت: من چی کارم اینجا .منم یه مهمونم.
گفتم اره یعنی زیر سر تو نیست؟ میخوای یکی دیگه بزنم؟
گفت دلت میاد یه مظلوم رو بزنی بزن؟
تو سابقت خرابه..یادت میاد چند سال پیش؟روی تخته کلاس چی نوشتی؟
چند سال پیش توی دوران دبیرستان من سه روز غیبت کردم.
بعد اومدم.سر کلاس نشستم..اسم تمام بچه ها خونده میشه جز اسم من!!!
میرم میگم اسم من رو نخوندید بعد میگه اسم شما چیه؟
میگم که نیما..بعد اقا معلم با دهن باز من رو نگاه می کنه!
مگه شما نمرده بودی؟
من ؟ مرگ؟ نه والا خودم خبر ندارم...
بعد کاشف به عمل اومد اون چند روز که من نبودم..اقا معلم هم قرار بوده امتحان میان ترم بگیره
این حمید قبلش روی تخته واسه من مراسم یاد بود گرفته!!!
اسم من با اگهی تسلیت نوشته 2 تا شمع هم کشیده!!
بعد رفته گفته ما یکی از دوستای عزیزمون رو از دست دادیم...الان داغداریم شرایط روحی روانی مناسبی واسه امتحان دادن نداریم!
معلم که قیافه غمگین و ناراحت بچه ها رو می بینه دیگه از امتحان که هیچی از درس دادن هم صرف نظر می کنه.و بعد جلوی اسم من توی دفتر کلاسی می نویسه مرحوم!
حالا یادت اومد حمید خان؟
اره دنیا پیشرفت کرده ها..روی تخته کلاس کجا و روی پارچه نوشتن کجا!!!
میری پاکش می کنی وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
حمید: الان تهدید کردی خیر سرت؟ چرا من نترسیدم؟
تو باید از خدات باشه هنوز به هیچ جا نرسیدی این قدر تحویلت می گیرن.من از الان دارم جامعه جهانی و مردم رو اماده می کنم.که فردا تو واکسن رو ساختی،مردم از خنده نمیرن..و بهت نخندن! من دارم مقدمات تحولی شگرف در جهان رو اماده می کنم.تحول باید از همین جاها شروع بشه دیگه!
- اره جایی که یه عده دختر پسر باشن که ....محل تحوله!!!
حمید: بله که هست تو متحول نمیشی مشکل خودته..از قدیم گفتن تحول از که اموختی از متحولان!
داشتم با حمید کل کل می کردم که دیدم رضا با چند تا از دوستاش داره میاد طرف ما!
- حمید! جوون هر کی دوست داری..اسمی از واکسن نیار!
حمید: تو بودی داشتی من رو تهدید می کردی؟ هااان؟ وقت انتقااامه!
- من؟ داشتم باهات شوخی می کردم.وگرنه تو که می دونی من و تو این حرفا رو نداریم.
حمید: چرا نداریم خیلی هم داریم.ولی حالا یه فکری واست می کنم..باید جبران کنی!
- باشه باشه تو هر چی بگی قبوله.

رضا اومد دوستاش رو به ما معرفی کرد..خدا خدا می کردم کسی چیزی از نیما و واکسن نپرسه.
رضا رو کرد به طرف من و گفت:بچه ها این میناست!!...از دوستای قدیمی من!خودش فهمید که سوتی داده شروع کرد خندیدن.بقیه هم شروع کردن دنبالش خندیدن!
هنوز هیچی نشده بود شروع کرده بودن به من خندیدن! می خواستم دندونای همشون رو خورد کنم!
بعد حمید گفت: یادش به خیر همیشه نیما رو می نا صدا می زدیم.حتی معلما هم گاهی اسمش رو می نا صدا می زدن!!!
دخترا یه جوری به من نگاه می کردن...نمی دونم پیش خودشون چی می گفتن!...
بعد رضا رو کرد به حمید و گفت:
ایشون هم که حمید هستن و همتون می شناسید.البته.بهتره که زیاد نشناسید.و دوری کنید، هر کی شناخته بعدا بلا سرش اومده!
یکی شون اومد بپرسه اون پارچه اون بالااا...که حمید اومد تو حرفش و گفت نمی خوای این خانوما رو به ما معرفی کنی؟!
و بعد رضا خواست معرفیشون کنه حمید بازم اومد تو حرفش:
نمی خواد تو معرفی کنی..خودمون اشنا میشیم.
خدا رو شکر کسی به واکسن ما گیر نداد و من نفس راحتی کشیدم!
بعد هر کس رفت پی یه کاری حمید هم با خودشون بردند تا باهاش بیشتر اشنا بشن!
و من تنها رفتم یه گوشه نشستم و با خودم خلوت کردم.
داشت به رضا حسودیم می شد و می گفتم من اگه همچین امکاناتی داشتم با این مهمونی ها هدرش نمی دادم..شاید یه جور دیگه هدرش می دادم شایدم هدرش نمی دادم.خدایا می بینی امکانات رو به چه کسایی می دی؟؟؟
داشتم با خودم تفکر می کردم که یه دختری که اسمش ثریا بود اومد نشست کنار من البته فاصله شرعی رو رعایت نکردااااا، من خودم رفتم یکم اون ور تر تا رعایت بشه!! خندید...
شروع کرد به حرف زدن و سوال پرسیدن.
بعد نیم ساعت پا شد رفت با یه نوشیدنی خارجی اومد که من حتی اسمش رو هم نمی دونستم.
یه لیوان ریخت گرفت جلوی من:
بفرمایید ..اقا نیما!
- ممنون من نوشیدنی نمی خورم تشنم نیست.
ثریا: اب نیست.مشروبه...
- بله !!!!مشروووب؟ نه من اهل این چیزا نیستم!
با تعجب پرسید یعنی شما هیچ نوشیدنی نمی خورید؟چیز دیگه می خورید بیارم؟
طوری میگه نوشیدنی انگار اب پرتغال منظورشه...جواب دادم:
چرا می خورم..ولی نه این نوشیدنی ها..من دوغ می خورم.
یه لبخندی زد و رفت بعد در کمال ناباوری من .با دوغ بر گشت!
و اومد تعارف کرد به من..و نشست کنارم.البته این دفعه فاصله شرعی رو رعایت کرد!
خواستم دوغ رو بخورم.ترسیدم.گفتم به این محیط اعتمادی نیست از کجا معلوم توی دوغ چیزی نریخته باشن؟!
دوغ رو نخوردم.شروع کردیم حرف زدن.
گفت فکر نمی کردم رضا همچین دوستایی داشته باشه!
- چه طور مگه؟ مگه من طوریمه؟
- نه..شما طوریتون نیست خیلی هم خوبید.خیلی پاک و ساده به نظر میاید!
منظورش همون گلابی بود!!!
شاید هر کسی دیگه ای جای من بود یه عکس العمل دیگه ای نشون می داد.و قند تو دلش اب می شد
ولی من مثل مجسمه فقط داشتم نگاهش می کردم..
فهمید از من ابی گرم نمیشه.
گفت چرا دوغ رو نمی خورید؟
گفتم ممنوون.میل ندارم..هر وقت خواستم می خورم.دوغ رو باید به وقتش خورد!
داشتم ازش می ترسیدم. چشماش سرخ سرخ شده بود مثل این فیلم های خارجی خون اشامی
فقط دندون دراکولایی کم داشت!
دعا کردم بازم خدا حمید رو برسونه!
زیاد طول نکشید باز حمید اومد. تا حمید اومد ثریا پا شد رفت.
حمید زد زیر خنده..جذبه رو حال کردی ..تا من اومدم رفت..و بعد زد پشت من گفت:
خووووب با این دختره گرم گرفته بوودی هااا.شیطون.
من: نه..کاریش نداشتم خودش اینجا نشسته بود
برو بابا خودم دیدم..رفت واست دوغ اورد..این خودش نشانه دوستیه..وگرنه چرا واسه من دوغ نیوردن؟
بعد هم دوغ رو از دست من گرفت و گفت این دوغ خوردن داره . زد بالا.
ولی زود همش رو تف کرد. بیرون: اه..چرا مزه زهر مار میده...
- نوش جونت..نشانه دوستیه دیگه..
حمید: گم شو.من حرفم رو پس می گیریم.بعضی دوستی ها رو نباید قبول کرد.معلوم نیست چی توش ریخته بود دختره جادوگر!
- خوب هر چیزی رو نباید خورد..مثل من که نخوردم!
حمید هنوز داشت تف می کرد.و می گفت.احتمالا طلسمی چیزی بوده..خواستن تورو تور کنن.
خدا بکشتت نیما..حالا این طلسمش رو من اثر می کنه..این ثریا مثل عفریته هاست .نمی شد با یکی دیگه گرم می گرفتی؟ جون به جونت کنن بد سلیقه ای!
حمید پاشد که بره، گفتم کجا؟ گفت دارم میرم طلسم رو باطل کنم..
حمید رفت و منم یک ساعتی دیگه اونجا نشستم..می خواستن چرا غا رو خاموش کنن.
رفتم رضا رو پیدا کردم و هدیه تولدش رو دادم.

نمی دونم رضا من و شناخت یا نه..ازش خداحافظی کردم اومدم بیرون.

داشتم می اومدم که یک دفعه یه چیزی از پشت خورد فرق سرم.
با عصبانیت برگشتم عقب که ببینم چیه.
دیدم حمید داره میاد..
- مگه مریضی؟..
حمید: مریض توئی ..گوشات مثل ماهوارست ولی هر چی صدات می کنم نمی شنوی.می مردی وایسی منم بیام؟
- تو رفتی یه ساعت پیدات نشد گفتم حتما تا اخر شب کار داری
حمید: تو فکر کردی طلسم باطل کردن الکیه؟.خوب طول کشید دیگه.کلی گشتم تا طلسم جدید پیدا کردم و قبلی خنثی شد!
- من که سر از این چیزا در نمی یارم.تقصیر خودته می خواستی نخوری.
داشتیم حرف می زدیم.که حمید گفت: جون به جونت کنن ابلهی!
- چرا چی کار کردم؟!
- چی کار نکردی؟ساعت 11 شبه. من رو پیاده تو خیابونا داری دنبال خودت می کشونی، من طلسم رو خوردم تو چرا حالت خرابه؟
- داشتم فکر می کردم..به چیزایی که اونجا دیدم.
حمید:ای شیطوون چه چیزایی دیدی هان؟
- منظورم ادماش بود ...اگه اونا دارن زندگی می کنند پس ما داریم چی کار می کنیم.
اگه ما داریم زندگی می کنیم.اونا دارن چه می کنن؟احساس می کنم ما از زندگی لذت نمی بریم.
دیدی اونا چه شاد بودن؟..اصلا انگار غم و مشکلات نداشتن!
حمید: تو مطمئنی ثریا قبلش چیزی بهت نداده؟همین اخلاق رو داری که جایی نمی برمت دیگه!
- یعنی تو مشکلی نداشتی با کارشون؟
حمید: چرا خوب من یکم مشکلات دارم.ولی مثل تو نیست..که از قیافت بد شانسی و مشکل و بد بختی و توهم نمایانه..
- دیگه چی؟ چیز دیگه نمایان نیست؟
حمید: نه هنوز..ولی اون گوشه یه چیزی شبیه واکسن معلوومه!
- گم شو ..با تو نمیشه دو کلمه جدی حرف زد.
همین طور که داشتیم حرف می زدیم.. حمید حالش بد شد و شروع کرد دلش رو گرفتن و داد زدن!
- حمید چته؟ چرا این جور شدی...خیلی هول شده بودم .تا حالا این چیزا رو ندیده بودم!
زود یه ماشین در بست گرفتم تا حمید رو ببرم بیمارستان.
حمید رو سوار ماشین کردم و به راننده گفتم اقا برو به نزدیک ترین بیمارستان.راننده یه نگاهی به حمید کرد و گفت زیادی خورده نه؟جوونا جنبه ندارن دیگه..مگه ما زمان قدیم نمی خوردیم؟! کسی هم نمی فهمید!
بعد حمید سرش رو اورد بالا و گفت اقا زمان شما جنسش خوب بوده..فروشنده ها مرام داشتن
الان چی؟و بعد به راننده گفت بره سمت فردوسی.
داشتم هاج و واج حمید رو نگاه می کردم .که گفت چته؟ مگه جن دیدی؟
گفتم: تو مگه حالت بد نبود؟
حمید: برو بابا این طلسما روی من اثر نداره. دیدم دو ساعته دارم با تو پیاده میام.گفتم یه کلکی بزنم ماشین دربست بگیری.مردیم از بس با توی خسیس گدا رفاقت کردیم!
- مرده شوره تورو ببرن..ترسیدم واقعا واست اتفاقی افتاده باشه.
حمید: اخی..واقعا ترسیدی؟ معلومه خیلی دوسم داری.
- عمرا...
حمید: از خداتم باشه.من.اگه دختر بودم..عمرا با توی گدای خسیس..کنس میرزا نوروز دوست می شدم.
- من گدا نیستم مدیریت هزینه می کنم!
حمید: از موقعی ما یادمونه تو در حال مدیریت کردنی ولی هر روز بدتر از دیروز!
راننده از تو ایینه ما رو نگاه می کرد احتمالا تو دلش می گفت خدا به دادم برس این 2 تا حتما چیزی خوردن
خدایا خودت من رو حفظ کن.قول میدم دیگه با تاکسی مسافر در بستی سوار نکنم!
واسه همین تا جایی که می تونست گاز می داد..
خیلی زودتر از اونچه فکرش رو بکنید رسیدیم اول حمید پیاده شد. چون مسیرا یه کم فرق می کرد.
گفت حیف حالم خوب نیست و گرنه خودم حساب می کردم جون نیما..
بعد چند دقیقه من هم به مقصد رسیدم .راننده یه نفس راحتی کشید از اینکه اتفاقی واسش نیفتاده
و من رفتم خونه.لباسام رو عوض کردم زود خوابم برد.

صبح زود بازم با صدای تلفن از خواب بیدار شدم..
من اگه این گراهام بل رو می دیدیم حتما یه بلایی سرش می اوردم.یه روز نشد ما بخوابیم!
گوشی رو جواب دادم بله بفرمایید!
- سلام اقا نیما..خوبید؟
من با صدای خواب الود اره خووبم.شما خوبی؟
- مثل اینکه بد موقع زنگ زدم.
من: نه اختیار دارید..این چه حرفیه اتفاقا دیگه داشتم بیدار می شدم.
- راستش اقا نیما یه کاری باهاتون داشتم.اگه وقت دارید امروز یه سر بیاید منزل ما!
من: خیر باشه اقای خوشبخت...
- خیره نیما جان!
گفتم نکنه کار واسم پیدا کرده..کلی ذوق کردم.و یه لحظه توی پوست خودم نگنجیدم: چشم حتما خدمت می رسم!
اقای خوشبخت از دوستای داییم بود که با هم رفیق بودن و گاهی هم دور از چشم زناشون می رفتن صفا سیتی!
یه کش و قوسی به خودم دادم و از جام بلند شدم.و رفتم دوش گرفتم.بعد هم رفتم یه صبحونه مقوی اماده کردم و خوردم و حسابی به خودم رسیدم.
بعد گفتم یکم لای کتاب ها رو باز کنم جای دوری نمیره..
رفتم کتاب رو باز کردم..مگه فکر و خیال گذاشت من چیزی بخونم؟همش به کار خیر اقای خوشبخت فکر می کردم..یعنی چه کاری می تونه داشته باشه؟
شاید بگید داشتم به واکسن هم فکر می کردم.نه بابا.این فکرا مال توی خوابه.فقط هم همون یه بار بود
بی خیال کتاب خوندن شدم.گفتم به حمید اس ام اس بزنم یکم اذیتش کنم.توی گوشی رو نگاه کردم.
چند تا اس قشنگ بود یکی رو واسش فرستادم با این مضمون : اگه خودکارت به اندازه یه جمله جوهر داشته باشه، من رو چه طور توصیف می کنی؟
بعد دو دقیقه جواب داد: ادم بی شعوری هستی!
واسش نوشتم بی شعور خودتی..حالا چرا بی شعور؟این همه جمله قشنگ هست واسه توصیف من!
که دیگه جواب نداد..یکی دیگه واسش نوشتم بازم جواب نداد!
رفتم که اماده بشم برم.خونه اقای خوشبخت. بازم تو ایینه خودم رو نگاه کردم.نسبت به دیشب هیچ تغییری نکرده بودم.هنوز 2 تا تار موی سفید روی سرم بود!
رفتم به حمید زنگ زدم ببینم چرا جواب نمی ده:
الو..چرا جواب نمی دی؟ طوریت شده؟
حمید: به کوری چشم دشمنا خوبم..کور بشه هر کی نمی تونه ببینه!
- چرا اس رو جواب ندادی؟

حمید: جوهرم تموم شد دیگه.بدون جوهر هم نمی شه نوشت!
- حالا دیگه به من می گی بی شعور؟.دستت درد نکنه..به تو هم می گن رفیق؟
حمید:بی شعوری دیگه..پیامایی که خودم واست می فرستم رو دوباره به خودم می دی!
حمید همیشه پیامای قشنگی رو که اهل فن( همون اس ام اس بازا) واسش می فرستن رو برای منم می فرسته!
خواستم بهش بگم اقای خوشبخت گفته بیا پیشم واسه یه کار خیر ولی زود پشیمون شدم.
گفتم الان میره همه جا میگه و همه زودتر از خودم می فهمن..واسه همین زود ازش خداحافظی کردم.
از خونه زدم بیرون .و رفتم سمت خونه اقای خوشبت.


از خونه زدم بیرون. کیفم رو هم برداشته بودم.تا یه کلاسی هم گذاشته باشم.داشتن کیف به خوب شدن وجهه ادم خیلی کمک میکنه!
به قول حمید همه عقلشون به چشمشونه!
سوار تاکسی که شدم، توی تاکسی کلی با هموطنان و همشهریان در مورد یارانه ها بحث و تبادل نظر کردیم.
و اونا ما رو از نظراتشون بهره مند ساختن ولی من تو این بحثا شرکت نکردم. چون توی زیست شناسی به ما این چیزا رو یاد نداده بودن!
در مورد کار و کاریابی و بیکاری بود اون وقت من بهره مندشون می کردم که تا مدت ها یادشون نمی رفت!
بحثا رسیده بود به سیاست خارجی دولت و مجلس و حجاب و بی حجابی که من پیاده شدم!
رسیدم خونه اقای خوشبخت اول لباسم رو مرتب کردم. بعد مثل این فیلما دست کشیدم تو موهام و در زدم.
خانومش در رو باز کرد..اولش به کیفم نگاه کرد!!!
بعد گفت به به مهندس نیما بفرمایید تو.خوش اومدین عزیز منتظرت بود! (عزیز اسم کوچیک اقای خوشبخته!)
یه یا لله گفتم و رفتم تو..
نشسته بودم که با صدای اقای خوشبخت به خودم اومدم:
سلام نیما جان..خوش اومدی پسرم..
نگاهم رفت رو دماغ اقای خوشبخت دماغش رو چسب زده بود.اروم بی صدا طوری که کسی شک نکنه
و نفهمه شروع کردم خندیدن!
دست خودم نبود .تا حالا ندیده بودم مرد دماغش رو عمل کنه.داشتم دماغ اقای خوشبخت رو بررسی می کردم.هنوز ورم داشت.
اقای خوشبخت که دید من خیلی به دماغش توجه می کنم فکر کرد من از دماغش خوشم اومده
گفت خوشگل شده نه؟ خواستم بگم صاحبش خوشگله. که پشیمون شدم.به قول حمید خوشگل رو برای اقایون به کار نمی برن.میگه اقا خوشگله از صد تا فحش هم بدتره!
گفتم بله اقای دکتر کارشون خیلی خوب بوده.نمی دونم چرا حس می کردم از توی یکی از اتاقا یه نفر هی سرک می کشه!
اقای خوشبخت گفت :راستش نیما جان ازت خواستم بیای راجع به یه امر خیر صحبت کنم؛ البته قبلش با داییت هم مشورت کردم اونم راضی بود و حمایت کرد.
من یکم خجالت کشیدم.اخه تا حالا کسی از نزدیک راجع به امر خیر با من صحبت نکرده بود!
گفت: نیما جان بهتره برم سر اصل مطلب..
- بفرمایید اقای خوشبخت من سر و پا گوشم!
خوشبخت: تو می دونی که من پسر ندارم.واسه همین تورو مثل پسر خودم می دونم، همیشه هم دوست داشتم پسری مثل تو داشته باشم.
با خودم فکر کردم.حتما می خواد من دامادش بشم..واسه همین بیشتر خجالت کشیدم.
ادامه داد که :ولی خوب قسمت نبود..الان هم 3 تا دختر دارم مثل پنجه افتاب. راضیم ازشون...الان هم یه خواهشی ازت دارم!
دیگه مطمئن مطمئن شدم منظورش همونه که من فکر می کنم!
خوشبخت: ازت می خوام یه کاری واسم انجام بدی.امید وارم که قبول کنی. بدون من قبولت دارم!
- ولی اقای خوشبخت من..شرایطش رو ندارم.درسم مونده کار هم ندارم!
خوشبخت: می دونم نیما جان.اینا از نظر من ملاک نیست مهم اینه من به تو اعتماد کامل دارم!
راستش خیلی خوشحال شدم نزدیک بود برم رو ابرا.ولی ترسیدم تو راه با هواپیما تصادف کنم.زود اومدم پایین!
با خودم گفتم نیما ببین چه قدر تحویلت می گیرن.دامادشون بشی دیگه تو رو رو سرشون می زارن،
نیما شانس همیشه در خونت رو نمی زنه..قبول کن نیما..توهم بسه..بگو بله!
ولی یه حسی گفت برو بابا چه خودش رو تحویل می گیره.نوشابه بدم خدمتت؟نه پول داری نه کار
نه چیزای دیگه.بعد دختر مردم رو هم می خوای؟؟ در دیزی بازه حیای نیما کجا رفته؟
واسه همین حیا خواستم به اقای خوشبخت پیشنهاد رد بدم..می خواستم بگم اقای خوشبخت من دوست دارم همسر ایندم رو خودم انتخاب کنم ولی خوب دلم نمی اومد بگم.بالاخره اونا روی من حساب کرده بودن
گفتم ببخشید اقای خوشبخت واسه کدوم دخترتون؟
خوشبخت: پس فهمیدی منظورم رو..واسه دختر بزرگه!
به فکر رفتم..دختر بزرگه همسن من بود و داروسازی می خوند!!
نه نمی خوام.بازم خواستم پیشنهاد رد بدم.اخه توی تلویزیون شنیده بودم حتما یکی دو سال بین زن و شوهر اختلاف سنی باشه و گرنه دعواشون میشه!
باز دیدم یه نفر داشت از توی اتاق سرک می کشید.
گفتم اقای خوشبخت شما هر چی بگید من قبول می کنم.
خوشبخت: ممنون نیما جان من به تو مثل چشمام اعتماد دارم پسرای پاک و صادق مثل تو کم پیدا میشن!
راستش خودم هم این قدر خودم رو قبول نداشتم.
گفت که :شرایط ظاهری من رو می بینی اگه می شد و به کسی دیگه اعتماد داشتم مزاحم تو نمی شدم.
در دروازه رو میشه بست و در دهن مردم رو نمیشه بست. فقط کافیه من رو با این قیافه ببینن کلی حرف پشت سرم می زنن!
- درست میگین اقای خوشبخت اگه مردم بدونن خیلی بد میشه ولی خیالتون راحت من به هیچکی نمی گم!!
خوشبخت: نیما جان راستش.می خوام تو بشی نماینده من و بری تحقیقات!
- تحقیقات چی؟ و اینجا بود که من حسابی روشن شدم!!!
واسه دختر بزرگه اقای خوشبخت خواستگار اومده بود و از من می خواست که برم در مورد داماد تحقیق کنم
چون خودشون با دماغشون دوست نداشتن بیرون دیده بشن!
تمام ارزوهای من خراب شد..کلی برنامه ریخته بودم برای خودم ولی زود از بین رفت؛ شانس ندارم.دیگه.قضیه افتابه و لب دریا که گفتم یادتونه...!
اخه چرا این قدر راحت با احساسات ما جوونا بازی می کنن..چرااا؟
خواستم واسه همین لج کنم و بگم نه.تا انتقام گرفته باشم
اخرش قبول کردم وگفتم هر کمکی از دستم بر بیاد در خدمتم.
ادرس و مشخصات رو از اقای خوشبخت گرفتم و با اندوه و غم و ناراحتی فراوان از کلبه امال و اروزها ( یعنی همون خونه اقای خوشبخت) اومدم بیرون.



فَصلِ 2


از خونه اقای خوشبخت که اومدم بیرون ذهنم و فکرم خیلی مشغول شده بود.
اونی که از تو اتاق سرک می کشید کی بود؟
ای نیما واسه خودت نوشابه باز نکن..اون قضیه تموم شد..فکر کردی براد پیتی که به خاطر تو سرک بکشن از توی اتاق؟ زود این افکار رو از ذهنم پاک کردم.ترسیدم جز فکرم دلم هم مشغول بشه!

مثل همیشه رفتم از دکه مطبوعاتی چند تا روز نامه خریدم.از بس رفته بودم من رو می شناختن!

بعد هم رفتم یه ساندویچ گرفتم و رفتم توی پارک .دنبال کار توی روزنامه ها بگردم و هم یه چیز ی خورده باشم.
رفتم روی یه نیمکت نشستم.و بساطم رو پهن کردم.( مثل این دست فروشا)

مشغول خوردن بودم که یه اقا پسر هم سن و سال من اومد روی نیمکت کناری نشست. یه چندتایی مجله دستش بود و داشت با موبایلش صحبت می کرد.
با خودم گفتم.نیما.یکی مثل تو هر روز توی روزنامه ها می گرده و یکی دیگه مثل این توی مجلات !!!
من نمی خواستم گوش بدم ولی خوب فضای باز بود دیگه! جریان باد امواج صوتی رو می اورد به سمت گوش من و من می شنیدم اونم به صورت نا خواسته!
- « اره پانیذ جونم خریدم..همون جدول هایی که گفتی خریدم.تا با همدیگه حلش کنیم. قربونت برم.کی شده تو چیزی از من بخوای من گوش ندم؟ من دوسِت دارم تو هر کار بخوای من واست انجام می دم .»
امواج باد فقط صحبت های اینور رو به گوش من می رسوند اونور رو نمی شنیدم!
-« باشه پانیذم.ولی هر کی زودتر حلش کرد جایزه داره...جایزش؟ خوب اگه من زودتر حل کردم باید تو من رو ببوسی اگه تو حل کردی من تورو می بوسم....اون جدول سخته رو اگه من زودتر حل کردم باید بیای بغلم.
خوب اگه تو حل کردی من واسه جایزه دو تا از دوست دخترام رو ول می کنم!»
و بعد شروع کرد بلند بلند خندیدن.
ای بابا اگه گذاشتن ما با خیال راحت دنبال کار بگردیم !!

- « شوخی کردم عزیزم.من فقط مال تو ام .مال خود خودت!»
تو همین حرفا بودن که گفت: پانیذ جونم ببخشید مامانم داره زنگ می زنه بعدا بهت زنگ می زنم!
این امواج باد امروز عجب قدرتی داره تمام حرفا رو به گوش من می رسونه!
و بعد گوشی رو قطع کرد :« الو سلام رویا جونم حالت خووبه؟ ببخش عزیزم داشتم با مامانم حرف می زدم
اره مجله ها رو گرفتم.اسمتم توش نوشته. نامه فرستاده بودی واسه مجله اونا ازت تشکر کرده بودن
چند تا هم گرفتم به بقیه دوستام هم نشون بدم..بگم این عشق منه! »

حرفاش داشت عاشقانه می شد گفتم بهتره برم یه جا دیگه بشینم که امواج باد نتونه حرفاشون رو به گوش من برسونه!
بلند شدم رفتم روی یه نیمکت دیگه.. و توی روزنامه ها رو می گشتم. همه خانوم می خواستند .اونم با روابط عمومی بالا و چهره ای جذاب! هیچکس زیست شناس نمی خواست! دریغ از یه کار مناسب واسه من.
اصلا اون روز روز من نبود داشتم کم کم افسرده می شدم.دریغ از یه ذره امید.
احساس خستگی این چند سال درس اومد توی تنم..احساس خواب الودگی هم باهاش بود!
باد یه صداهایی رو به گوشم رسوند...

گفتم اونجا دیگه جای موندن نیست.خیلی سریع .زود تند.. از پارک اومدم بیرون و داشتم پیاده می رفتم سمت خونه که چشمم خورد که یکی از خانوم های همسایه که از خرید بر می گشت و چیز های زیادی خریده بود. پسر کوچولوش هم همراهش بود که خیلی شیطونی می کرد.
خواستم برم کمکش کنم.که یه حسی گفت نیما نرو! نیما اگه کسی تورو ببینه که داری به زن مردم کمک می کنی..چی پشت سرت می گه؟ نمی گن حتما به زن مردم نظر داره؟نمی گم چرا به زن جوون کمک می کنه به پیرزنا کمک نمی کنه؟
- خوب بگن من که به خودم اطمینان دارم..قصدم معلومه!

- تو داری بقیه که به تو اطمینان ندارن فردا روز خواستی بری سر کار می یان تحقیق همسایه ها می گن
به زنای خوشگل و جوون کمک می کنه.اونا هم تورو استخدام نمی کنن.میگن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزهاااا
یه لحظه چشمام رو بستم همه حواسم رو جمع کردم. تا تصمیم درست بگیرم.
در حال تصمیم گیری بودم که با صدای ترمز یه ماشین به خودم اومدم.
پسر بچه دست مامانش رو ول کرده بود رفته بود وسط خیابون و....
به خودم گفتم..نیما خاک تو سرت تو کشتیش..همش تقصیر تو بووود.
.تو به خاطر اون عقاید مسخرت باعث شدی اون پسر کوچولو بمیره..حالا باید تا اخر عمر عذاب وجدان داشته باشی تا بمیری.
خدایا تقصیر من چیه جامعه ما این جوره؟کمک نکنی می گن همنوعان رو نمی بینه..مغرور خود پسنده

کمک کنی میگن نظر داره بهش!

خدایا یه دقیقه زمان رو برگردون عقب .نه نه 2 دقیقه.دیگه هی چی نمی خوام.
یه دفعه دیدم همه جا داره تکون می خوره.انگار اسمون داشت می اومد زمین زمین داشت می رفت اسمون
نمی دونی تا کجا می رفتن!
احساس تکون شدیدی کردم...احساس کردم دارم وارد یه دنیای دیگه ای میشم..یه حس سبکی بهم دست داد..چشمام رو باز کردم.
دیدم هنوز تو پارکم. و نگهبان پارک داره تکونم می ده!!
اقا پاشو..اینجا جای خواب نیست برو خونتووون.اینجا که هتل نیست..اومدی بساط پهن کردی!

اون روز کلی کار داشتم و تا شب بیرون بودم.
برگشتم خونه به حمید زنگ زدم که بهش قضیه دختر اقای خوشبخت رو بگم و باهاش هماهنگ کنم
تا اونم فردا باهام بیاد..بالاخره حمید تجربه بیشتری داشت توی تحقیقات!
ولی در کمال تعجب و ناباوری فهمیدم فردا ازمون استخدامی داریم و منم اصلا یادم نبود..
واسه اولین بار بود یادم رفته بود.
روز بد من تکمیل شده بود..گفتم بیخیالش بابا اونایی که یادت بود چه کردی مگه؟!...
این قدر خسته و ناراحت بودم که زود خوابم برد و هیچ خوابی هم ندیدم!
فردا صبح زود بیدار شدم این دفعه زیاد به خودم نرسیدم و زود اماده شدم!
مداد پاکن خودکار همه چیز برداشتم و ساعت 6.30 صبح از خونه زدم بیرون.
توی این کتابا میگن صبح بود و گنجشکان و پرندگان و بلبلان اواز می خواندند هوای دل انگیز صبحگاهی روح رو نوازش می داد بوی بهشت از نسیم صبحگاهی استشمام می شد ... ولی اینجا از این خبرا نبود!!!
وقتی رسیدم به محل ازمون فکر می کردم خودم اولم.ولی همیشه یه عده جلوتر از منم بودن!
توی اونا یه نفر بود که توی همه استخدامایی که من می رفتم اونم بود!!!
دیگه از بس هم دیگه رو دیده بودیم با هم اشنا بودیم. با هم سلام علیک کردیم
گفت رفیقت باهات نیست؟ گفتم یه کم دیرتر میاد مثل ما ذوق و شوق نداره!
یه کم با هم درد دل کردیم.راجع به بیکاری.و جاهایی که واسه استخدام رفته بودیم.
خودمون دلمون واسه خودمون کباب شد و به هم روحیه می دادیم!
ازش خوشم می اومد از خودمون بود از قدیم هم گفتن بیکار چو بیکار ببیند خوشش اید!
داشتیم با هم حرف می زدیم که حمید از دور پیدا شد طبق معمول نیشش تا اخر باز بود!
حمید: به به نیما و احسان رکورد داران ازمون استخدامی تو کشور!!! خوشحالم شما دو تا رو از نزدیک می بینم.واسه من افتخاره که دو تا از بیکاران جامعه رو ملاقات می کنم!
بهش گفتم: خجالت بکش سلامت کو؟جلو مردم یکم ابرو داری کن!
حمید: برو بابا احسان از خودمونه!
مشغول حرف زدن بودیم و حمید هم طبق معمول داشت پر حرفی می کرد تا مثلا استرس رو از ما دور کنه.
و شیوه های مقابله با استرس رو اموزش می داد!
بعد هم یه کاکائو از جیبش در اورد و مشغول خوردن شد.
- اینم واسه کاهش استرسه؟ یه تعارف بزنی بد نیستااا.
حمید: برو بابا اینا مال وقتیه شرایط برابر نباشه و یکی بد بخت تر از اون یکی باشه تا حس انسان دوستی فوران کنه ولی اینجا همه برابریم..اگه من به شما بدم احساس می کنم سرم کلاه رفته!
احسان گفت تو تعارف کن ما نمی خوریم.
حمید: اره منم این قدر ساده و زود باور که گول شما رو بخورم.از قدیم گفتن بیکار حیا ندارد!
- اون گدا بوووود.گدا حیا ندارد!
حمید: بیکار هم کم کم گدا میشه .نمونه اش خود تو از زمان قدیم خسیس بودی کم کم به گدا تبدیل شدی!
از بس این جمله رو گفته توی دانشگاه هم این اسم روی من مونده بود.
- بگو نمی خوام بدم..اون وقت به من میگن خسیس و گدا .تو دست همه خسیس ها رو از پشت بستی!
چند دقیقه بعد اجازه دادن بریم تو واسه امتحان دادن.
اونجا نشسته بودم و داشتم تفکر می کردم که چه طوری برم تحقیق حمید اومد پیش من.
حمید: نیما! بد جور داره بهم فشار میاد استرس گرفتم شدید!
- تو که قبل امتحان حالت خوبت اومد؟ چی شد؟
حمید: آزمونایی که منشی ندااره..استرس می افته تو جونم!! حضور منشی باعث قوت قلب جوونا میشه!
- گم شو..من تورو می شناسم..
حمید: هیس.من میرم یکم استرسم بر طرف شد میاااااااام..
حوصله ام سر رفته بود می خواستم هر چه زودتر امتحان شروع بشه زود بنویسم برم.من که چیزی بلد نبودم
بعد از ده دقیقه حمید اومد. گفت:.اخیش استرسم تموم شد .حالا با خیال راحت به سوالا جواب میدم.
سوالا رو دادن راستش زیادی سوالا سخت بود و بلد نبوودم جواب بدم.
فقط هم ورقه رو اینور اونور می کردم تا شاید یه دو تا سوال اسون پیدا کنم. نبووووود.که نبود!
حسابی افسرده شده بودم.یه فکرای شیطانی هم می اومد تو سرم.
اولین باری که با حمید کنکور دادیم.زود امتحانمون تموم شده بود و ما وقت زیاد اوردیم و حمید واسه اینکه وقت بگذره پاکنی که همراهش بود رو تیکه تیکه می کرد و میزد به بقیه!!!
و مراقب هم واسه اینکه حمید زود بره و کمتر مردم ازاری کنه گذاشت نیم ساعت زودتر بره بیرون!
بقیه باید تا لحظه اخر می موندن ولی خوب من جرات این کارا رو نداشتم !!!
بعد نیم ساعت دیدم حمید داره صدام می کنه..تیس تیس.نیما.اهای .اوهووووی بلد نیستی تا بگم..
بعد هم رمزی جواب ها رو به من می گفت. ولی من درست نمی شنیدم چی میگه.
بعد رو کرد به مراقبه اقا ببخشید بیسکویت نمی دن؟ما گشنمونه
مراقبه یه نگاه به حمید کرد و گفت اینجا بیسکویت نمی دن.
حمید هم گفت بیسکویت خیلی جواب میده هااا. باعث موفقیت جوونا تو ازمون میشه.
من فهمیدم رمزش بیسکویته!

رمزش هم به این شکله ب یعنی گزینه دوم. ی یعنی گزینه اخر..س یعنی گزینه سوم. ک نکته انحرافیه..
ت هم یعنی تردید دارم مطمئن نیستم یا مثلا کلمه اچار ا یعنی گزینه اول چ یعنی گزینه چهارم. ر هم نکته انحرافیه!!!
منم از خدا خواسته جوابا رو می نوشتم..تستی ها اینجوری حل شد!
بعد هم چند تا سوال تشریحی بووود .الکی گردنم رو چرخوندم اینور اینور مثلا گردنم خشک شده!
خواستم ببینم حمید چیکار می کنه.دیدم حمید کاغذ در اورده شروع کرده نوشتن..و از مراقب خبری نیست!
بعد کاغذ رو پرت کرد طرف من افتاد کنار پام منم که جرات اینجور تقلب ها رو زیاد نداشتم..
یکم دو دل بودم از یه طرف سوالا تشریحی بود و خیلی تاثیر داشت از یه طرف بد جور می ترسیدم که من رو بگیرن و وجهم جلو اون همه ادم بیکار خراب بشه!
اخه تو صنف خودمون ادم شناخته شده ای بودم!!!
حمید هم هی استرس وارد می کرد: خاک تو سرت نیما. بردار دیگه..این قدر هم تابلو بازی در نیار!
خیلی اروم خونسرد طوری که کسی نفهمه کاغذ رو کشیدم طرف خودم و بعد پام رو گذاشتم روش.
حمید هم داشت می خندید..به ناشی بازی های من!
ضربان قلبم رفته بود بالا...
بعد خیلی حرفه ای خودکارم رو انداختم پایین طوری که کسی نفهمه خم شدم کاغذ و خودکار رو با هم بر داشتم. اصلا هم سخت نبود . کاغذ رو زیر ورقم گذاشتم..
ضربان قلبم رفته بود رو دور تند..داشتم صدای تالاپ تولوپش رو می شنیدم!
خوب تا اینجا که به خیر گذشته بووود..و از این مرحله سر بلند بیرون اومده بوودم.یعد هم دوباره گردنم درد گرفت خیلی حرفه تر از دفعه قبل سر و گردنم رو چرخوندم این طرف اون طرف دیدم کسی نیست؛
اروم ورقه رو اوردم بالا مشغول نوشتم شدم و خیلی تند تند و خرچنگ قورباغه که به سختی خونده می شد داشتم می نوشتم البته انگشتام به سختی حرکت می کرد.ولی.یکم که نوشتم دستم راه افتاد و ترسم هم ریخت!
بعد مثل این ادمایی که شیر شدن با کمال پر رویی و خیلی محکم به حمید گفتم سوال اخری رو بنویس واسم!
اخه حسابی بهم مزه داده بود.
دو دقیقه که گذشت دیدم از حمید خبری نشد دوباره سر و گردنم رو یه تکونی دادم.بعد دیدم حمید و مراقب پشت سرم وایسادن و حمید داره می خنده!
نگو این همه مدت که من داشتم خیلی حرفه ای تقلب می کردم مراقب پشت سر من نشسته بوده و من فکر می کردم اونم یکی از همون داوطلباست و داره ازمون میده!
من که می خواستم زمین دهن باز کنه من رو قورت بده ولی این حمید نمی تونست جلو خندش رو بگیره
بعد هم خیلی محترمانه و در کمال ادب و بسیار دوستانه من وحمید رو از امتحان انداختند بیرون!
حمید هی ادای من رو در می اورد و می گفت سوال اخری هم بنویس واسم و می زد زیر خنده!
- درد.کوفت مرض..اینا همش تقصیر تو بود!
حمید: به من چه خودت گفتی سوال اخری رو بنویس..اصلا همش تقصیر تو بود از بس تابلو بازی در اوردی
چه طور من این همه نوشتم کسی نفهمید..
- بمیری حمید.ابروم رفت جلو بچه هااا
حمید: فدا سرت در عوضش واست خاطره شد..یه خاطر شیرین.توی تاریخ ثبت میشه.
یه چوب از رو زمین پیدا کردم. افتادم دنبال حمید یه چند تا بزنمش دلم خنک بشه
اونم در حالی فرار می کرد داد می زد :به خدا سوال اخری رو بلد نیستم که بنویسم!


روز بعد با حمید سوار تاکسی شدیم و داشتیم توی تاکسی حرف می زدیم و هماهنگ می کردیم که چه جور تحقیقات کنیم!
که حمید شروع کرد نظریه دادن: ببین نیما تو باید نقش ادم بده رو بازی کنی منم ادم خوبه..
- چرا؟ که چی بشه؟
حمید: مگه تو فیلما ندیدی؟ پلیسا میرن دنبال دزدا یکیشون خوبه یکی بد.بعد اون خوبه اعتمادشون رو جلب می کنه! بعد به نتیجه می رسن!
- اون فیلمه.تازه من بلد نیستم نقش ادم بد بازی کنم.،اره دیگه همیشه نقش ادم بدا رو می دی به من... حمید: خودت رو خوب وشلخته و هالو نشون می دی.ولی من یه روزی چهره خبیث تورو واسه همه شفاف سازی می کنم.
- من هالو نیستم..
حمید: بهت ثابت می کنم هستی حالا ببین..

رسیدیم توی محله ای که اقای خوشبخت ادرس داده بود.
راستش نمی دونستم باید چی کار کنم.توی فیلمای ایرانی که چیزی نشون نداده بود، توی فیلمای خارجی هم که اصلا ازدواج ندارن!
- حمید من نمی دونم چی کار باید بکنم؟ می ترسم یه وقت اشتباه تحقیق کنیم دختر مردم بد بخت بشه!
حمید: خوب بعدش که بد بخت شد اقای خوشبخت تورو مجبور می کنه بگیریش تو مهریه هم بهت تخفیف اساسی میده تا حالش رو ببری!
- واقعا؟ولی من شرایطش رو ندارم.
حمید: دختر مردم رو می زنی بدبخت می کنی می گی شرایطش رو ندارم؟ فکر کردی اقای خوشبخت چرا اومد به تو گفت تحقیق کنی؟خودش فک و فامیل نداشت؟
دیگه داشتم واقعا می ترسیدم حرفای حمید منطقی بود.
ببین نیما ازدواج یه ریسکه 50.50 اونم تو کشور ما که امار طلاقاش داره از ازدواجاش بیشتر میشه؛
اقای خوشبخت با این کار سود کرد اگه دامادش خوب بود که چه بهتر اگه بد بود یه داماد ساده و کم عقل
زاپاس نگه داشته که به موقع ازش استفاده کنه...
- حمید تو باید کمکم کنی..تو بهترین دوست منی!!!
حمید: نترس نیما.من هستم.من کنارتم.دستت رو بده به من تا تورو از این چاه عمیق نجات بدم
تو همه چیز رو بسپر به من کاریت نباشه چنان واست تحقیق کنم که شرلوک هلمز و پوارو و مارپل هم نتونسته باشن!
و بعد شروع کرد بلند خندیدن..و من فهمیدم بازم داشته سر به سر من می زاشته!
خنده هاش که تموم شد گفت : نیما تو خیلی زود باوری راحت میشه بهت دختر قالب کرد.میگم هالو هستی میگی نه!

تو همین حال یه پیرمردی داشت از تو کوچه رد می شد، حمید رفت جلوش رو گرفت:
سلام اقا ما اومدیم واسه تحقیقات در مورد یکی از جوونای محلتون!
شروع کرد سوال پرسیدن که پیرمرد هم شروع کرد جواب دادنو منم داشتم نگاهشون می کردم.
بعد که پیرمرد رفت گفتم این سوالا چی بود می پرسیدی؟
گفت کدوما؟ اینا همش تحقیقات بود تو سر در نمی یاری!
گفتم شلوار ورزشی چه ربطی به ازدواج داره؟
تو نمی دونی دیگه مردی که شلوار ورزشی نپوشه یعنی اخلاق ورزشکاری نداره و اصلا ورزش نمی کنه،
ادمی هم که اخلاق ورزشکاری نداشته باشه میره معتاد میشه . ادمی هم که ورزش نکنه فردا روز کلی مریضی و بیماری میگیره و میمیره اون وقت دختر اقای خوشبخت بیوه میشه می افته تو کاسه تو!
- حمیدتو چه چیزایی می دونی ها.اگه تو نبودی من به مشکل بر می خوردم!
حمید: چرا سانسور می کنی؟الان باید می گفتی اگه تو نبودی من مثل خر تو گل گیر می کردم!
- حالا یکم ازت تعریف کردم جوگیر نشو...
داشتیم بحث می کردیم که یه دختر خانومی داشت از تو کوچه رد می شد.که چشمای حمید یه برقی زد و گفت خودشه! منبع اطلاعاتی محله همینه!
قبل از اینکه من چیزی بگم..با نیش باز پرید جلوش.
.اون دختر خانوم هم که هول شد و فکر کرد حمید قصد زور گیری داره با کیفش محکم کوبوند تو سر حمید!

دنیا دور سر حمید داشت می چرخید..گفتم الانه که دعوا بشه و حمید دختره رو بزنه!
ولی حمید رفت کنار راه پله یکی از خونه ها نشست و سرش رو گرفت؛ و شروع کرد اه و ناله کردن:
اای ننه حمید کجایی که بچت رو کشتن.بابای حمید کجایی که بچت ارزوی رخت دومادی رو داره به گور می بره!
فهمیدم باز داره فیلم بازی می کنه. رفتم جلو و گفتم خانوم سو تفاهم شده ما قصد اذیت نداشتیم.اصلا به قیافه ما میاد؟
ولی اون دختر خانوم انگار نفهمید من چی می گم.و داشت حمید رو نگاه می کرد.
حمید که تازه داشت حالش جا می اومد گفت..مگه به قیافست..اصلا به قیافه ایشون میاد این قدر خشن باشن؟...اخ سرم...این کیفه یا سلاح کشتار جمعی؟!!!
دختره هنوز به حمید خیره شده بود!
بعد چشمش افتاد به پیشونی حمید که خون می اومد و چشماش خیس شد مثل تو این فیلما!!
که حمید گفت :ای بابا کتکش رو ما می خوریم یکی دیگه ابغوره می گیره!
حمید فهمید پیشونیش خونی شده باز شروع کرد جو دادن:
ای خووون..خوون...خوونام داره تموم میشه..خون برسووونید..

- حمید این قدر کولی بازی در نیار.یه خراش ساده بیشتر نیست داری دختر مردم رو می رسونی!
حمید: واسه تو یه خراشه.واسه من کلی عمق داره!
دختره رو نگاه کردم صداش اصلا در نمی اومد.
حمید گفت:نیما بیا در بریم..مثل اینکه دختر مردم صداش قطع شده..زدیم ناکارش کردیم الان تصویرش هم قطع میشه!
خیلی ترسیده بودیم احتمال می دادم دختر مردم شوک سختی بهش وارد شده و لال شده، ولی خوب از مردونگی و جوانمردی به دور بود می رفتیم ما مثل این راننده ها نبودیم که تصادف می کنن بعد در میرن.بیکارا مرام دارن.با معرفت هستن!

یه خانومی رد می شد ازش خواهش کردیم بیاد به این دختر خانوم روحیه بوده اولش یه جوری ما رو نگاه کرد!

بعد که دختره رو دید اومد و بعدش ما فهمیدیم نه بابا واقعا این دختر خانوم کر و لاله!
بعد حمید گفت نیمای نامرد دیدی می خواستی در بری..ادم باید مسئولیت پذیر باشه.
عجب رویی داره این حمید..خواستم کیف این دختر خانوم رو ازش بگیرم دوباره بکوبونم تو سرش!
بعد اون دختر خانوم که حالش جا اومد ما رو دعوت کرد بریم خونشون تا یه آبی شربتی نوشابه ای دوغی چیزی بده ما بخوریم!
حمید هم از خدا خواسته قبول کرد هر چه قدر گفتم زشته بریم خونه مردم چی کار گوش نکرد که نکرد!
گفت: توی سر من ضربه خورده می خوان از دلم در بیارن تو اگه دوست نداری نیا! بعد از مدت ها یه نفر پیدا شده می خواد از دل ما با اب میوه در بیاره تو می خوای مانع بشی؟ حسودی دیگه.به محبوبیت من حسودی می کنی!
با اینکه راضی نبودم ولی منم باهاش رفتم تا یه وقت حمید خرابکاری نکنه!
یه اقای حدودا 50 ساله اومد استقبال ما و به ترکی می گفت خوش گلمیسیز!
دیگه ما این قدر .ترکی بلد بودیم..جواب دادیم و گفتیم: چوخ ممنون.
رفتیم تو..یه حیاط خیلی نقلی و قشنگ هم داشتن معلوم بود خیلی خوش سلیقن
داشتم توی باغچشون رو نگاه می کردم که حمید گفت: نیما بیل می خوای ؟
- بیل؟ واسه چی؟
حمید: اینجوری که تو داری تو باغچه رو نگاه می کنی احتمالا هوس کردی باغچشون رو بیل بزنی! تعارف نکنا بیل هست!
خواستم یکی بکوبونم تو سر حمید ولی گفتم زشته خونه مردمه.
اون اقا کلی ما رو تحویل گرفت و ما رفتیم تو خونه و اونا هم رفتن تو اشپز خونه.بعد از مدتی صدای خندشون بلند شد.فکر کنم جریان رو واسشون تعریف کرده بود!
حمید اروم گفت: نیما اینا به ریش به تو می خندنا! همین کارا می کنن دختراشون لوس میشن دیگه! زده بچه با شخصیت و جنتلمن مردم رو ناکار کرده.دریغ از یه کلمه توپ و تشر!
بهش گفتم حقته.با نیش باز میری جلو دختر مردم هر کس دیگه هم بود می زد تو سرت!
حمید: چیزی بگی از خونه می ندازمت بیرونا اگه من نبودم توام الان اینجا نبودی اصلا تو برو به تحقیق برس
من اینجا هستم از دلم که در اومد میام پیش تو!
به کل قضیه تحقیق رو یادم رفته بود.گفتم می مونم تا خرابکاری نکنی.بعدا میرم دنبال تحقیق!
بابای دختره اومد از من و حمید معذرت خواهی کرد. و گفت می دونید که جامعه خراب شده رفتار دختر من خیلی طبیعی بوده و البته غیر ارادی!
حمید اروم در گوشم گفت: اگه طبیعی اینه پس غیر طبیعی رو خدا به دادمون برسه!
بعد رو کرد به طرف پدر دختره و گفت:
خواهش ایلیریم .اره جامعه خیلی خرابه بازم خوبه دختر شما با کیف کوبوند تو سر ما..اگه کس دیگه بود حتما یه چاقویی چیزی فرو می کرد تو شیکم ما..یه وقت دعواش نکنیدا.گناه داره روحیش حساسه!
بابای دختره هم فکر می کرد حمید داره جدی میگه.گفت:نه کی دلش میاد دختر بابا رو دعوا کنه.
حمید اروم به من گفت :نیما فکر کنم اخرش تو مقصر شناخته میشی.
گفتم.چرا من؟
گفت: من که سرم ضربه شدیدی خورده شاید فراموشی هم بگیرم اوشون (منظورش همون دختره بود) بهش استرس وارد شده این وسط تنها کسی که هیچ ضربه ای اعم از روحی جسمی جانی مالی نخورده توئی پس نتیجه می گیریم تو مقصری!
میگم من شانس ندارما همیشه هر اتفاقی می افته اخرش می ندازن تو کاسه من.
بابای دختره گفت :بويرون مشغول اولون!
که حمید شروع کرد میوه خوردن اروم بهش گفتم تو مگه ترکی بلدی؟
گفت اختیار داری من تموم زبان های دنیا رو بلدم.
گفتم اره حتما هم از منشی ها یاد گرفتی!
گفت از تو که هیچی بلد نیستی خیلی بهتره.من حد اقل از منشی ها چیزا مفید یاد گرفتم! چیزای مفید یاد دادم.بهش میگن تبادل فرهنگی!
- حرفا گنده گنده می زنی بیچاره اونایی که از تو چیز فرهنگی یاد گرفتن!
مشغول خوردن شدیم..ابمیوه.شربت نوشابه همه چی بود.جز دوغ!!! میوه هم از همه نوع!
حمید می گفت نیما بوخور اینا رو از برکت کله من داری.کله با برکت به این می گن!
- زشته خجالت بکش.فکر می کنن از قحطی اومدی!
می خوردیم و گاهی هم حرف می زدیم بحثایی در مورد جوانان و مشکلات جوانان بیکاری!
حمید پرسید ببخشید اقای ..اونم گفت جلوه هستم.بهرام جلوه!

من و حمید یه لحظه مات و مبهوت به هم نگاه کردیم.اخه یعنی چی؟ چه طور ممکنه؟
ما باید بیایم خونه بابای همون کسی که داریم راجع بهش تحقیق می کنیم؟
من و حمید خیلی زود به خودمون مسلط شدیم اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!البته اقای جلوه یه لحظه شک کرد ولی ما زیاد حرفه ای بودیم بحث رو عوض کردیم!!!
و حمید شروع کرد در مورد مسائل اقتصادی حرف زدن و به قول خودش راهکارهای اقتصادی ارائه دادن واسه خارج شدن از رکود اقتصادی و شکوفایی اقتصادی جامعه و دست یافتن به بازارهای جهانی!
این حرفارو از تو تلویزوین یاد گرفته بود...

و اقای جلوه هم خیلی با دقت به حرفای حمید گوش می داد منم گاهی به عنوان پیام بازرگانی توی بحث شرکت می کردم و نظریه می دادم.

اروم در گوش حمید گفتم مرده شور این کله تورو ببرن که جز دردسر هیچی نداشته واسه ما!
گفتم من دیگه نمی مونم بهتره بریم تا لو نرفتیم.
واسه همین بلند گفتم ما دیگه رفع زحمت می کنیم.. ازشون به خاطر پذیراییشون هم خیلی تشکر کردم.
ولی حمید خودش رو زد به مریضی که مثلا سرش داره گیج میره!
اقای جلوه هم که دید حال حمید خرابه بازم از ما خواست که بمونیم.هر چه من گفتم نه زشته مزاحم نمیشیم،تا همینجاش هم خیلی زحمت دادیم.ولی باز نذاشت ما بریم!
این اقای جلوه پیراهن من رو گرفته بود می کشید نیما بمون نیما نرو (توهم)
اقای جلوه با یه لبخند گفت ما ترکها مهمون نواز تر از این حرفا هستیم که بزاریم مهمون ناهار نخورده از خونمون بیاد بیرون.
با اصرار اقای جلوه ما واسه ناهار موندگار شدیم هر چند من راضی نبودم!
اقای جلوه از من پرسید چیکاره هستید خواستم بهش بگم بیکار بد بخت بیچاره معلق از زندگی...
حمید با ارنج زد تو پهلوم..یعنی هیچی نگو!
بعد خودش با لحن جدی گفت یه اطلاعاتی هیچوقت شغلش رو لو نمی ده!
که اقای جلوه شروع کرد خندیدن و سوالش یادش رفت!
به حمید گفتم چرا مثل وحشی ها به ادم حمله می کنی؟
گفت بی شعوری دیگه! هر جا میری درد دلت وا میشه و فرتی لو میدی بیکاری! نمی دونی که داری وجهت رو خراب می کنی!
- چه ربطی داشت به وجهه من؟
حمید: خوب میگن حتما یه مشکلی داره که نتونسته کار پیدا کنه وگرنه به لطف مسئولین چیزی که زیاده کار!
اینجوری که حمید می گفت بیکاری یعنی فحش دشنام ناسزا!!!
ناهار اماده شد و ما رو دعوت کردن بریم سر سفره. سفره رو روی زمین پهن کرده بودن من و حمید رفتیم که مشغول خوردن بشیم؛ دیدم حمید نمی خوره و داره فکر می کنه!
- چته متفکر شدی؟به چی فکر می کنی؟
حمید: به شیکم گرسنه کودکان افریقا.اصلا غذا از گلوم پایین نمیره! دلم واسشون کباب میشه.خیلی مظلوم هستن .خیلی مظلومانه غذا می خورن!!!
- تو مگه غذا خوردنشون رو دیدی؟
حمید: اختیار داری الان یکی از گرسنه ترینشون کنارمه و در حال خوردنه!
- بترکی حمید من کجام شبیه کودکان افریقاست؟
حمید: والا اینجور که تو حمله کردی به غذاها فقط من توی افریقا دیدم.به خودت رحم نمی کنی به معدت رحم کن!
- اصلا تو چرا چیزی نمی خوری؟
حمید: خوب من مثل تو بی فکر نیستم .تو یه ذره عقل فهم شعور و درک نداری و نفهمیدی خواستن نمک گیرت کنن؟
- اونا که نفهمیدن ما واسه چی اومدیم که بخوان نمک گیرمون کنن!
حمید: اونا نفهمیدن تو که می فهمی.یکم حیا داشته باش.نون و نمکشون و شربشون و ابمیوشون رو خوردی!
راستش دیگه از گلوم پایین نرفت اگرم می رفت خیلی سخت می رفت نمی دونم جا نداشتم بخورم یا از اثرات حرفای حمید بود!
اقای جلوه هم اومد سر سفره و نتونستیم ادامه حرفمون رو بزنیم.
یه دفعه اشتهای حمید باز شد و هر چی توی سفره بود جارو کرد!
اخرش ازش پرسیدم یه وقت نمک گیر نشی؟
گفت بشم.من نه سر پیازم نه تهش نه وسطش نه گوشه و کنارش!!! تو باید تحقیق کنی و نتایج رو به اطلاع اقای خوشبخت برسونی من اینجا فقط کاتالیزورم و انالیزور پس هر چه قدر بخورم روی من تاثیری نداره!
سر سفره فقط من بودم و حمید و اقای جلوه ..خانومش و دخترش سر سفره نیومدن. رسمشونه مهمون غریبه باشه سر سفره نمی یان.
واقعا هر کس غذا رو درست کرده بود دستپخش عالی بود.
اخر کمک کردیم سفره رو با اقای جلوه و حمید جمع کردیم.
حمید واسه خود شیرینی گفت ظرفارو خودمون می شوریم که واسه خانواده زحمت نشه که اقای جلوه قبول نکرد.
بهش گفتم تو مگه ظرف شستن بلدی؟یادم نمی یاد توی این چند سال ظرف شسته باشی!
گفت:پس تو واسه چی خوبی اینجا؟ از برکت کله من اومدی غذای گرم و خوشمزه خوردی ظرفارو هم نمی خوای بشوری؟ چه رویی داری ها.توی رستوران هم میرن وقتی می خورن و پول ندارن جاش میرن ظرف می شورن. تو بهتره همون دستپخت مزخرف خودت و ساندویچ های اسمال اقا رو بخوری!
حیف دیه گرون شده و گرنه همینجا می کشتمش!
بعد از ناهار هم یه نیم ساعتی نشستیم و من چند تا سوال که به تحقیقات کمک کنه ازشون پرسیدم و بعد بلند شدیم بریم.
البته اقای جلوه که خیلی از حمید و راهکارهای اقتصادیش خوشش اومده بود نمی ذاشت ما بریم.
مثل یه نخبه اقتصادی با حمید بر خورد می کرد ولی خوب دیگه زشت بود باز بمونیم!
موقع خداحافظی هم خانوم اقای جلوه و دخترش اومدن ما خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون!
توی تاکسی به حمید گفتم الان احساس شرمندگی می کنم خیلی کارمون پر رویی بود! من تا حالا این کارا نکرده بودم.
گفت:دزدا هم وقتی پول دزدی رو می خورن و از گلوشون راحت میره پایین بعد دستگیری احساس ندامت و پشیمانی می کنن و میگن بار اولمون بود! البته این حسی که تو داری حس پیشمانی نیست یه حس دیگست که بهش می گن دل درد! که ناشی از تعجب معده ساندویچ خور تو از خوردن غذای گرم و داغ و خوشمزست!
- این قدرا هم که تو می گی من بد بخت نیستم.
حمید: پس یه چیز دیگه می مونه که باید صبر کنی تا به خونه برسی فقط جون هر کی دوست داری عذاب وجدانت رو کنترل کن!
به تلافی اون کارش خواستم منم محکم بزنم تو پهلووش گفتم زشته الان راننده میگه اینا مشکل روانی دارن!
داشتیم با حمید حرف می زدیم که گوشی حمید زنگ خورد.
حمید گوشی رو جواب داد بعد رنگ چهره اش عوض شد...چند ثانیه بعد نیشاش کامل بسته شد!
فهمیدم باز یه اتفاقی افتاده که نیشاش بسته شده...نیشای حمید همیشه بازه مگه اینکه خلافش ثابت بشه!
گوشی رو که قطع کرد پرسیدم چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
اولش ساکت بود.. بعد گفت طاقتش رو داری بگم؟می تونی دووم بیاری؟نری و تنهام بزاری؟
حالا چه وقت شاعر شدنه جون بکن بگو چه شده...
تو دلم می گفتم خدا کنه اتفاقی واسه کسی نیفتاده باشه.
گفت داری بابا میشی!
با تعجب پرسیدم.یعنی چی؟!!!
گفت نمی دونی بابا شدن یعنی چی؟هم سن و سالات الان همه بابا شدن اون وقت تو اندر خم یک کوچه ای! بابا یعنی پدر .پدر یعنی مسئول خانواده .فردی زحمت کش که همیشه داره جون می کنه! و هیچکی هم ازش راضی نیست مظلوم ترین قشر در جوامع کنونی همین پدران هستند!
با خودم گفتم حتما یه خبر بدی بهش دادن که این قدر قاطی کرده هر وقت هم قاطی می کنه شدید طبع شعریش گل میکنه!
از تاکسی پیاده شدیم گفتم مرده شور هیکلت رو ببرن مثل ادم بگو ببینم چی شده؟ وگرنه یه چیزی حوالت میکنم.
حمید: بهت گفتم که داری بابا میشی .بابا نیماااا..منم میشم عمووووو حمید! خودم میشم معلم اخلاق بچت تا اخلاقش مثل تو گند نشه!
گاهی این حمید واسه اینکه دو کلمه حرف حساب بزنه .ادم رو روانی می کنه!
بعدش هم ادامه داد و گفت: خوش به حالت نیما توی زندگی چند تا پله افتادی جلو و ما حالا حالا باید بدویم به تو برسیم.ما باید اول بریم یه نفر رو پیدا کنیم بعد اون از ما خوشش بیاد .و ما شاید از اون خوشمون بیاد
بعد بریم خواستگاری بابا و مامانش هم از ما خوششون بیاد و ما هم از بابا و مامانش خوشمون بیاد .بعد همه امکاناتی که می خوان رو فراهم کنیم! بعد یه عروسی بگیریم تا فامیلشون چششون در بیاد بعد بریم خونه خودمون!!!بعد چند سال اون وقت بچه دار بشیم . البته اگه زنده بمونیم! حالا تو همون مرحله اول صاحب بچه شدی..خدا خیلی تورو دوست داره نیما.نه .باید بهت بگم بابا نیما!
با یه لحن مسخره ای چند بار تکرار می کرد بابا نیما بابا نیما!
دیدم حمید حرف بزن نیست گاهی باید خشونت از خودم نشون بدم .رفتم پهلوش رو گرفتم فشار دادم.
حمید: ای روانی.مریض..واسه حرف کشیدن راه های بهتری هم هست.
بیشتر فشار دادم...
دیوانه کشتیم......باشه بابا میگم........اصلا تقصیر خودمه نمی خواستم یه دفعه بهت بگم. داشتم مقدمه چینی می کردم..دلسوزی واسه تو نیومده. متوهم واکسنی!....
- حمید میگی یا بازم فشار بدم؟؟
حمید: ثریا رو یادت میاد؟همون که می خواست تورو طلسم کنه؟و من نجاتت دادم؟ای کاش نجاتت نمی دادم.
- ثریا؟ اره یادم میاد.
حمید: الان معلوم شده که چیز شده و باباش داره یقه همه رو می گیره بفهمه بابای بچه کیه!
- یعنی چی چیز شده؟چیز خورش کردن؟
حمید: من که اونجا نبودم بدونم چیز خورش کردن یا خودش خورده.فعلا داره مامانی میشه!!!
فهمیدم قضیه چیه.گفتم:خوب اینا به من چه!من که کاری نکردم.
حمید: نه بیا یه کار ی هم بکن.تعار ف نکنیا. بابای ثریا این چیزا حالیش نیست آماره تمام پسرایی که توی اون مهمونی بودن رو در اورده و داره میره در خونه تک تکشون .بهش هم گفتن اون شب یه پسری به اسم نیما دور و بر ثریا بوده!
- من که اونجا نشسته بودم کاری به کسی نداشتم خودش اومد پیش من!
حمید: بابای ثریا این چیزا حالیش نیســـــــت تورو کنار اون دیدن...... گیرت بیاره کارت تمومه!
- خوب بیاد من که نمی ترسم. از خودم دفاع می کنم .تازه مهمونی مال چند روز پیشه باید یه مدت بگذره تا معلوم بشه که چیز شده!!!
حمید: ای شیطون تو اینارو از کجا بلدی؟ خووب داری چهره خبیثت رو نشون می دی. اول از خودت خشونت و وحشی بازی در میاری بعد هم اطلاعات اینچنینی رو می کنی دیگه چیا بلدی کلک؟
گفتم بهش اینا رو الان بچه دبستانی ها هم می دونن!
حمید گفت: علم الان پیشرفت کرده من شنیدم توی خارج یه دستشویی هایی هست،فشار خونت قندت همه چیزت رو اونجا اندازه گیری می کنه و تا وقتی کارت تموم میشه کلی بهت اطلاعات میده !!! حتما یه دونه از این دستشویی خارجی ها دارن. اونا که مثل من و تو ایرانی باز نیستن!
- دو کلمه جدی نمیشه با تو حرف زد؟
حمید: خوب دارم از پیشرفت روز افزون علم واست می گم.تا از دنیا عقب نمونی!
- نمی خواد اینارو بهم بگی خودم بلدم.
حمید: اره یه چشمش رو دیدیم با هم.
بعد قیافش جدی شد گفت نیما تو قدر من رو نمی دونی اون شب اگه من نیومده بودم و نجاتت نداده بودم یه جوری تورو بی هوش می کرد می برد بعد همه اینا رو می نداخت تقصیر تو .می شد اش نخورده و جیگرت و جاهای دیگت سوخته! بعدش تو. هم گلابی و پخمه از ترس آّبروت همه حرفاش رو قبل می کردی و باهاش مزدوج می شدی!
و می شدی بابای بچه یکی دیگه!با خودم گفتم حمید راست میگه خدا خیلی بهم رحم کرد..منم که شانس ندارم !!!
بعد گفتم:چه خونواده هایی پیدا میشن! دخترشون رو ازاد می ذارن هر کاری خواست بکنه .بعد اون وقت که گند زد دنبال مقصر می کردن!

بازم با حمید جر و بحث می کردیم و بهش می گفتم که همش تقصیر اون بود که باعث شد من برم جشن تولد رضا.اونم گفت به من چه می تونستی بگی نه.خودت زبون داشتی .به زور که نبردمت!

بی خیال بحث با حمید شدم من که حریف زبونش نمی شدم.البته حرفشم حق بود...
رسیدیم در خونه ما و تا خواستم در حیاط رو باز کنم برادرای نیروی انتظامی اژیر کشون و بوق بوق کنان خودشون رو رسوندن و ما رو غافلگیر کردن.و من و حمید به چنگال عدالت افتادیم!!!
حمید که دید برادرای نیرو انتظامی اومدن گفت زایید نیما. بدجور هم زایید!
گفتم کی؟ کی زایید؟ ثریا؟
حمید: کاش ثریا زاییده بوود..گاومون زایید.دوقلو هم زایید!
- منظورت چیه؟ مگه چی شده؟
تا حمید خواست جواب بده یکی از اون برادرای خوش هیکل و خوشتیپ ابرو کمون چشم عسلی نیرو انتظامی اومد جلو و پرسید نیما کدوم یکی از شمایید؟
منم یه نگاهی به حمید کردم...حمید یه نگاهی به من کرد بعد من خیلی شجاعانه و فداکارنه گفتم منم!
گفت شما باید برای ارائه توضیحات با ما بیاین اداره اگاهی. لحنش هم خیلی خیلی جدی بود.
گفتم: چرا واسه چی.ما که کاری نکردیم!
گفت: توی اگاهی بهتون تفهمیم می کنن!
خواستم بگم من نمی یام من باید با وکیلم حرف بزنم که یادم اومد این مال فیلمهای خارجیه ما اینجا از این چیزا نداریم!!!
حمید گفت اقا برگه تون رو نشون بدید ما از کجا بدونیم شما راست می گید؟

با اخم چنان به حمید نگاه کرد که حمید از سوالش پشیمون شد و به من گفت نیما باید به قانون احترام بزاری
قانون واسه احترام گذاشتنه.برادرا این همه زحمت کشیدن اومدن دنبالت باید بر ی دنبالشون!

بعد هم حمید از زحمات برادرا نیرو انتظامی تشکر کرد و بهشون خسته نباشید و خدا قوت گفت.

رو کرد سمت من و گفت خوب نیما تو دیگه رفتنی شدی ما بریم دیگه که خیلی کار داریم ایشالاه بهت خوش بگذره!
حمید داشت از من خداحافظی میکرد که بره همسایه ما داشت .پیاده. از محل کار می اومد، تا ما رو دید بدو بدو اومد سمت ما و گفت:
اقا موتورم پیدا شده؟ دزد موتورم رو گرفتین؟نیما دزد بوده؟
تا این جمله رو گفت من بهم بر خورد.شدیدا هم بهم برخورد.خواستم بپرم دو سه تا ضربه تکواندوئی بزنم پس گردنش ولی چون خونه اقای جلوه ناهار زیاد خورده بودم احساس سنگینی می کردم واسه همین بی خیال شدم.
برادر مامور بهش گفت نه ایشون واسه ارائه توضیحاتی میان کلانتری تا به ما توی تحقیقاتمون کمک کنن.
همسایه:بهشون مظنون هم نشدیدن؟
برادر مامور: نه ایشون فقط واسه همکاری با ما تشریف میارن دعوت شدن نه احضار!
من که یه مدت قصد داشتم با برادرا همکار بشم این جمله رو که گفت خیلی احساس نزدیکی با برادرا پیداکردم و از اینکه خودشون پیش قدم شدن واسه همکاری خیلی خوشحال شدم!
حمید دوباره از من خداحافظی کرد و تا خواست بره که همسایه ما گفت:
اینا دو تا با همن هر خلافی این کرده اونم باهاش بوده!
برادرای مامور از حمید خواستن کارت شناساییش رو نشون بده حمید که نشون داد.
توی ورقه هاشون نگاه کردن و اسم حمید هم دیدن و بهش گفتن اونم بیاد اداره اگاهی!
همسایه ما که دید اسم حمید هم هست گفت دیدین گفتم اونم باهاشه!!!
یه جوری برادرا رو نگاه می کرد انگار ازشون توقع داشت به خاطر این کارش یه موتور بهش جایزه بدن!
برادرا داشتن همسایه ما رو دست به سر می کردن تا بره ولی نمی رفت و داشت از پیشرفت تحقیقات پلیس در پرونده دزدیده شدن موتورش سوال می کرد انگار تمام برادرای پلیس بیکارن و هیچ کار ی ندارن جز دنبال موتور ایشون بگردن!
و آخر هم برادرا با زحمت بسیار بسیار زیاد که از زحمت دستگیری هزار تا قاتل و قاچاقچی و دزد و جنایتکار
انگل اجتماع بیشتر بود همسایه ما رو فرستادن و رفت!
با برادرا سوار ماشین شدیم و رفتیم تا ما توی تحقیقات کمکشون کنیم.
حمید توی ماشین گفت ایشالاه هیچوقت موتور همسایتون پیدا نشه.مردک فوضول خود شیرین!
گفتم اخرش تو رو هم میاوردن که. اینجوری بهتره منم تنها نیستم با هم میریم!
حمید:چی چی بهتره اونجور ی من حد اقل 1 ساعت بیشتر ازادی داشتم و هوای ازاد تنفس می کردم! تاوان تنهایی تورو که من نباید بدم. اخ که دلم برای ازادی تنگ شده و داشت غر غر می کرد...
من هنوز نمی دونستم چرا داریم میریم اگاهی!
که حمید واسم توضیح داد اون شب بعد از بیرون اومدن ما یه عده زیادی خوش خشونشون شده واز خود بی خود شدن و یه چیزایی مصرف کردن که تقلبی بوده و سه نفر رفتن تو کما که حالشون وخیمه که یکی از اونا باباش ادم مهمی بوده.
گفتم چرا زودتر نگفتی؟...
گفت که خواستم یکی یکی بهت بگم تا سکته نکنی!
بعد هم دوباره شروع کرد غر غر کردن که من کلی مهمونی و جشن تولد رفتم هیچی نشد یه بار تو اومدی این نحسیت منم گرفت!
نیما: من که اونجا کاری نکردم زود هم برگشتم!
حمید:برگشتی ولی هر کی ندونه من که می دونم سیزده فروردین به دنیا اومدی و نحس نحسی و واسه فرار از نحسی تو شناسنامت رو نوشتن چهارده فروردین ولی هیچ تاثیری نداشته!
بهش گفتم:اینا همش خرافاته من بهش اعتقادی ندارم!
حمید:فعلا که واقعیت داشته به قول استاد صادقی خر عیسی گر برندش به مکه بازم خر بود!
نیما:چه ربطی داشت به من؟
حمید:ربط داشت دیگه نیمای نحس گر تاریخ تولدش هم عوض شود بازم نحوس بود!
نیما:نحوس چیه دیگه؟؟؟!!!!
حمید:نحوس همون نحسه ولی یکم شدیدتر!!!
یکی از اون کسایی که به ادب فارسی ضربه می زنه همین حمیدِ. تمام ضرب المثل های قدیمی فارسی رو دگر گون کرده !
داشتم فکر می کردم و به خودم می گفتم نیما دیگه کار پرید دیگه عمرا تورو جایی استخدام کنن ؛ با کار و استخدام خداحافظی کن..بگو بای بای کار!
همیشه واسه استخدام میان از همسایه بغلی سوال می کنن همسایه ما هم تا موتورش پیدا نشده
عمرا در مورد کسی خوب حرف بزنه و به عالم و ادم مشکوکه و تمام جنایت هایی که تو جهان اتفاق افتاده رو ربط میده به موتورش!
توی تفکرات خودم غرق بودم که حمید اروم زد به پهلوم، گفت یه چی می خوام بگم ولی از این برادر پلیس می ترسم!
نیما: چی می خوای بگی؟ بگو من می گم؟
حمید: بگو این آژیرشون رو روشن کنن یکم بوق بوق کنه حال کنیم و زد زیر خنده!
این بشر ادم نمیشه شوخی شوخی با برادرای زحمت کش نیرو انتظامی هم شوخی؟
یکی از اون برادرا که جلو نشسته بود گفت شما دوتا زیاد حرف می زنید به خودتون رحم نمی کنید به ما رحم کنید و من و حمید ساکت شدیم..و دیگه حرف نزدیم تا رسیدیم به محل مورد نظر.
با حمید پیاده شدیم و منم مثل این ندیده ها داشتم همه جا رو نگاه می کردم اخه تا حالا از نزدیک ندیده بودم!البته یه برخوردایی هم توی خواب داشتم که یه بار توی خواب با دوتا از برادرا نیرو انتظامی دعوام شد و زدمشون و بعد شوکر یکیشون رو برداشتم و فرار کردم و داشتم می رفتم در خونه حمید اینا تا شوکر رو بهش نشون بدم ولی بعد عذاب وجدان گرفتم و خواستم برم خودم رو معرفی کنم که از خواب بیدار شدم.

حمید گفت ندیده بدبخت جا این قدر ذوق و شوق نشون دادنت یکم قیافه غمگین و مفلوکانه به خودت بگیر تا فکر کنن پشیمونی و دلشون به حالت بسوزه!
نیما:چرا ما که کاری نکردیم؟ ما فقط واسه همکاری اومدیم!
حمید: برو بابا کدوم همکاری اینجا یه جوری ازت اعتراف می کشن که به قتل بن لادن هم اعتراف می کنی
اینا با دزد و قاتل و امثالهم زیاد سر و کار داشتن تمام دزدا قاتلا هم می گن ما بی گناهیم ما قانونمندیم .پس از نظر برادرای نیرو انتظامی همه مظنون هستند مگه این خلافش ثابت بشه.
حرفای حمید رو جدی نگرفتم.به ذوق زدگیم ادامه دادم.

رفتیم توی راهرو 40 نفر دیگه هم بودن قیافه هاشون اشنا بود ولی من زیاد نمی شناختمشون.
ولی اونا حمید رو خوب می شناختن !

یکیشون اومد طرف ما به حمید سلام کرد و تا من رو دید زد زیر خنده.اسمش فرزاد بود.

گفت: تو رو چرا اوردن اینجا؟و باز زد زیر خنده هر هر..کر کر !
بعد از اون یکی دیگه اومد .سهیل ملقب به سهی به نظرم تازه دستش رو از توی پریز برق در اورده بودن موهاش پر از الکتریسیته بوود!

و تا من رو دید اونم زد زیر خنده..گفت اخی .نیمی رو هم اوردن اینجا!

خواستم یه در گیری ایجاد کنم.ولی خوب توی اگاهی و محل قانون جای ایجاد در گیری نیست و تو دلم چند بار گفتم جوجه تیغی جوجه تیغی جوجه تیغی و دلم خنک شد.اینم یه راه ابتکاری کنترل خشمه که خودم به وجود اوردم!

حمید بهشون گفت چرا شما از دیدن این نیما تعجب کردین؟منم هستما.منم بی گناه اومدم اینجا!

فرزاد گفت خوب به قیافه این نیما نمی خوره این جور جاها خیلی بچه مثبته تو که شناخته شده ای و شیطونی ازت می باره.
حمید: نترس از ان که های و هوی دارد بترس از ان که سر به توی دارد!
فرزاد:ولی هر چی باشه نیما گناه داره و با سهی دوباره زدن زیر خنده!!!
حمید: فعلا که اش نخورده و جیگر سوخته مال ماشده عشق و حال و خندش مال شما.
سهی گفت من تا حالا چند بار اومدم این جور جاها طوری نمیشه فوقش به پاپی میگن بیاد اینجا.
تا اون گفت پاپی حمید زد زیر خنده.

بعد هم دو تا دختر دیدن رفتن طرف اونا و ما از دستشون راحت شدیم.
تا رفتن به حمید گفتم چرا خندیدی؟
گفت خوب دختر خاله من یه سگ داره اسمش پاپیه..و بعد دو تایی زدیم زیر خنده!
حمید داشت قیافه های بقیه رو نگاه می کرد و می گفت نگاشون کن نیما هیچکدومشون عین خیالشون نیست همه خیالهاشون راحته فقط من و تو هستیم که اینجا ناراحت و نگرانیم.
بهش گفتم حمید تو می ترسی؟
گفت اره هر کی با تو رفیق باشه باید بترسه.دوستی با تو یعنی خداحافظی با شانس و بخت و اقبال!
نیما:از خداتم باشه با من دوستی.دوست به این سالمی کجا گیرت میاد؟ می خوای برو با سهی دوست شو!
حمید: اه اه..من توی متوهم و نحس رو به اون جوجه تیغی ترجیح میدم.البته از روی ناچاری!

با تعجب حمید رو نگاه کردم.اونم داشت به سهیل می گفت جوجه تیغی !
باز داشتیم با حمید حرف می زدیم که دیدیم سهیل و فرزاد و دو تای دیگه دارن میان طرف ما.
حمید زود خودش رو به خواب زد و چشمهاش رو بست و به من گفت تو ام خودت رو بزن به خواب تا زود برن.
گفتم چرا؟
گفت مثل اینکه دلت می خواد باز بیان به تو بخندن و از افتخارات پاپیهاشون رو نمایی کنن؟؟
منم گوش کردم و خودم رو زدم به خواب!
اونا اومدن دیدن ما خوابیم زود رفتن.
بعد که رفتن حمید گفت.بی مغزها.یکم هم فکر نکردن اخه کی تو همچین محیطی خوابش می بره؟
بعد یه سرباز اومد تمام گوشی ها رو گرفت تا کسی از اونجا فیلم نگیره!!!
حمید هم با جناب سرباز رفت تا مطمئن بشه به گوشیش اسیبی نمی رسه و سربازا یه وقت شماره ها رو کش نرن!
منم به تفنگ این سربازی که کنارم بود خیره شده بودم خیلی خوش دست بود.
از این مدلا توی بازی های کامپیوتری دیده بودم..کاش می داد یه عکس باهاش بگیریم بعد به عنوان مدرک به شما نشون می دادم!
حمید اومد گفت نیما بگو الان کی رو دیدم...
نیما: خب کی رو دیدی؟
حمید: دیوانه منظورم اینه حدس بزن.
نیما: من تو این وضعیت حدسم نمی یاد..حتما ثریا رو دیدی؟
حمید: نه ولی نزدیک شدی..یکم به مخت فشار بیار!
با تعجب و ترس لرز گفتم بابای ثریا؟
بعد گفت الکی گفتم هیچکی رو ندیدم و زد زیر خنده!
خواستم تفنگه این برادر سرباز رو بگیرم یه دوونه تیر تو سر حمید خالی کنم ولی نمی داد.
بعد از روی اسم بچه ها رو دوتا دوتا می فرستادن برن تو.کلا 4 تا اتاق بود .

حمید گفت نیما اگه قرار شد جدا جدا بریم تو ... تو هیچی نگو من میگم این لالِ من مترجمشم
تا با همدیگه باشیم و از هم جدامون نکنن!

نیما: چرا من لال بااشم تو لال شو..من میشم مترجمت!
حمید: خوب تو که مثل من فن بیان نداری من باید حرف بزنم مترجما باید فن بیان بالایی داشته باشن!
نیما: دارم خوبشم دارم..از کی تا حالا صحبت کردن با منشی ها و مخشون رو زدن شده فن بیان؟
حمید: باشه بابا اسم هر کی رو زودتر خوندن اون میشه لال و اون یکی میشه مترجمش!
منم قبول کردم و منتظر شدیم تا اسم ما رو بخونه.
من و حمید منتظر بودیم تا اسم ها خونده بشه. اصلا هم اضطراب و هیجان نداشتیم!
آزمون استخدامی نبود که هیجان داشته باشم!
رسید نوبت ما.و خوند...یعنی کی می تونه باشه؟واقعا یعنی کی می تونه باشه؟
گفت حمید...!
واسه یه بار تو زندگی شانس به من رو کرد.نزدیک بود همونجا بپرم هوا و برادر سرباز رو ماچ کنم!
حمید ساکت شده بود مثل اینکه از همون اول تو نقشش فرو رفته بود و هیچی نمی گفت.
رفتم بهش گفتم ببین حمید جر نزیا.نیای زیرش بزنی نیای بگی نه قبول نیست!
حمید هم با زبون بی زبونی داشت می گفت من که چیزی نگفتم!
بهش گفتم ایول خواستم ببینم خوب تو نقشت فرو رفتی یا نه!
با حمید دو تایی خواستیم بریم تو.....گفت یکی یکی ؛ خونه خاله که نیست که همه با هم می خواین برین!
من گفتم ببخشید سرکار این لالِ و نمی تونه حرف بزنه و حرفاش رو فقط من می فهمم!
دروغ که نگفتم حرفای حمید رو فقط من متوجه میشم خودشم گاهی متوجه نمیشه!
به حمید نگاه کرد و متعجبانه گفت لالی و حمید هم ادای لال ها رو در اورد.
برادر سرباز داشت به سلولهای خاکستری مغزش فشار زیادی می اورد یه حسی بهش می گفت ولی من صدای این رو شنیدم...
برای همین هر چی اصرار می کردیم قبول نمی کرد می گفت نوبتی باید باشه نمیشه با هم برید.
به حمید گفتم بزار تنهایی بریم. با چشم و ابرو یه جوری فهموند که هیچی نگو می کشمتااااااا
بعد هم بهم فهموند برم اصرار کنم دلش رو به دست بیارم!
خیلی خوب بود که حمید نمی تونست حرف بزنه...داشتم کیف می کردم!
یه حسی به من می گفت نیما حمید رو اذیت کن از این فرصت ها شاید دیگه گیرت نیاد! بزار یه خاطره خوب از لطف برادرا داشته باشی!
ولی باز یه حس دیگه گفت حواست باشه حمید بعدا چند برابر این اذیت تورو تلافی می کنه!
حمید خودش اومد پیراهن برادر سرباز رو گرفت و کشید و به من اشاره کرد که ترجمه کنم!
منم به بهترین شکل ممکن صحبت های حمید رو ترجمه کردم و برادر سرباز تحت تاثیر قرار گرفت و خیلی از لحاظ احساسی بهش فشار اومد گفت باشه یکم صبر کنید تا بفرستمون تو.
حمید یه نگاه به من کرد فهمیدم منظورش اینه: افرین نیما خیلی خوب ترجمه کردی ، کارت خیلی خوب بود ایول داری.و کلی تعریف دیگه و من اونجا بود که فهمیدم استعداد مترجمی هم دارم!

رفتیم با حمید یه جا نشستیم حمید خواست چیزی بگه.
گفتم هنوز باید لال باشی! حرف بزنی برادر سرباز می فهمه و اونوقت کلاه گذاشتن سر سرباز قانون در حین انجام وظیفه هم به جرممون اضافه میشه!
البته به حمید خیلی فشار می اومد ولی خوب هیچی نگفت تا جرممون زیاد نشه.
فقط لب و لوچش رو یه جوری کرد که ترجمش میشه: دارم واست!
منتظر بودیم تا بریم تو . که سهی با چشمای گریون موهای پریشون از یکی از اتاقا اومد بیرون و با سرعت هر چه تمام تر از کنار ما رد شد احتمالا رفت پیش پاپی!
به حمید گفتم یعنی کتکش زدن؟؟
حمید شونه هاشو انداخت بالا..ترجمش یکم سخته . احتمالا یا می خواست بگه نمی دونم. یا می خواست بگه به من چه.
برادر سرباز ما رو صدا زد.باز یه نگاه به حمید کرد و یکم به خودش فشار اورد و گفت برید تو.
رفتیم تو یه اتاق تاریک و ترسناک با دیوارهایی پر از تار عنکبووت موش ها و سوسک ها و سایر جانوران در اتاق غوطه ور بودند اسکلت هایی در اتاق افتاده بود که بیش از صدها سال از عمرشان می گذشت(اینا رو الکی گفتم)
رفتیم توی اتاق.. . یه جناب سرهنگ . یا توی همین مایه ها اونجا نشسته بود
و داشت با تلفن حرف می زد اشاره کرد که بشینیم.
تا نشستیم حمید گفت: اخیش راحت شدم.داشتم می مردم.و از دست می رفتم!جامعه جهانی داشت از نبود من داغدار می شد و یکی از نوابغش رو از دست می داد!
بعد اومد اروم دم گوشم گفت نیمی این جناب سرهنگ من رو یاد یه جوک می ندازه.
بهش گفتم زشته اینجا ادم باش.یه کاری نکن که بندازتمون بازداشگاه .لال بودی خیلی راحت بودیم!
حمید: بزار بگم تا یادم نرفته بعد هم با یه لحن مخصوص شروع کرد تعریف کردن:
دو تا رفیق دعواشون میشه می برنشون کلانتری افسر نگهبان از یکیشون می پرسه اسمت چیه؟
یا رو با بیخیالی جواب می ده و میگه فری افسره حسابی چپ و راستش می کنه و کلی چیز بارش می کنه و میگه فکر کردی اینجا خونه خاله است خودمونی شدی؟ گفتم اسمت چیه؟
یارو که حساب کار دستش اومده بود میگه.فریدون قربان.افسره بر می گرده به اون یکی میگه اسم تو چیه اون که اسمش قلی بوده یکم فکر می کنه بعد با ترس جواب میده:قلیدون قربان.قلیدون!
خیلی خواستم جلو خندم رو بگیرم ولی نتونستم.بلند بلند.زدم زیر خنده!
جناب سرهنگ یه نگاهی به من کرد خنده رو لبام محو شد دیگه هیچی نگفتم تو دلم گفتم نیما جلوی مامور قانون خندیدی خودت رو مجرم بدون..کارت ساخته است!
بعد که حرفاش تموم شد اومد از من پرسید اسمت چیه؟
منم هنوز تو جو جک بودم یه لحظه اومدم بگم نیمی ولی زود به خودم مسلط شدم و تسلط خودم رو باز یافتم با اقتدار و محکم و استوار گفتم نیمااا
جناب سرهنگ هم گفت که اینطور مشتاق دیدار بودیم بعد هم فکر کنم جلوی اسم من یه ضربدر گذاشت.
. از حمید اسمش رو پرسید بعد که حمید جواب داد گفت به به اقای خوش خنده..یکم اینجا هم بخندید ما هم لذت ببریم!
مثل اینکه قبل از اینکه ما بریم برادرا راجع به ما تحقیقات کرده بودن و همه چیز رو می دونستن حمید گفت اختیار دارین جناب سرهنگ هر خنده مکانی دارد و هر قهقهه جایی ما که مثل بعضی ها نیستیم هر جایی بخندیم!
جناب سرهنگ یه نگاه به من کرد منم خودم رو زدم به اون راه فکر کنم یه ضربدر دیگه هم گذاشت جلو اسم من!


فَصلِ 3


جناب سرهنگ ابتدا یه سوالاتی از ما پرسید در مورد اینکه هدفمون از رفتن به پارتی چی بوده!
خیلی سوال کارشناسی و رواشناسی بود جا داره همینجا ازشون تشکر کنم. هر جوابی هم می دادی بر علیه تو استفاده می شد ولی من و حمید بعد از لحظه ای تفکر که البته از حمید بعید بود محکم و یکصدا قاطع و برنده گفتیم: ما رفته بودیم جشن تولد.
جناب سرهنگ خیلی از قاطع و یک صدا بودن ما خوشش اومد ولی به روی خودش نیورد نخواست ما لوس بشیم!
بعد پرسید بازم این جور جاها می رید؟!
من زود خیلی محکم و استوار گفتم عمرا ولی حمید بعد از لحظه ای تفکر خیلی اروم گفت نه نمیرم.
جناب سرهنگ سوالات زیادی از ما پرسید ولی خوب نمیشه شگردهای پلیسی رو لو داد نباید دزدها و قاتلا با این شگردها اشنا بشن!
از حمید خواست بیاد جلو گفتم حتما می خواد ترتیب حمید رو بده و به اصطلاح با چند تا سیلی نوازشش کنه.
تو دلم خدا رو شکر کردم اول حمید کتک می خوره بعد جناب سرهنگ وقتی می خواد من رو بزنه خسته تره!
ولی یه حسی گفت:
زرشششک نوبت تو بشه تازه جناب سرهنگ بدنش گرم شده و تورو بهتر نوازش می کنه!
حمید رفت پیشش و بعد جناب سرهنگ لبتابش رو روشن کرد و فیلم گذاشت.
احتمالا فیلمهای یگان ویژه ای و گروگانگیری و بکش بکشی قتل و خونریزی واسه حمید گذاشته بود.
حمید که خیلی خوشش نمی یاد از این فیلما.
حمید فیلمهای رمانتیک دوست داره و فیلمهای هندی .همیشه بهش میگم هندی همش خالی بندیه به درد نمی خوره.
میگه هر چی هست از فیلمای ایرانی که بهتره.فیلمای ایرانی اخر فیلم هر چی مجرده با هم ازدواج می کنن!! اینا که خالی بندی تره!
اول فیلم بابای دختر و خود دختر ماشین اخرین سیستم می خوان اخر فیلم به موتور گازی هم راضی میشن!
حد اقل فیلم هندی کامل تره ، دعوا داره یه چند نفر می میرن چند تا تو سر و کله هم می زنن رقص هم داره ادم دلش وا میشه! کلی چیزهم میشه یاد گرفت.
البته منظورش چیزای مثبت بود.
از قیافه حمید معلوم بود خیلی از فیلم خوشش اومده شایدم فیلمش هندی بوده به من که نشون نمی دادن!
خب منم خیلی دوست داشتم ببینم ولی از چیزهای خوب چیزی به من نمی رسه شانس ندارم هیچوقت! حالا تا نوبت به ما می رسه فیلمای تکراری پخش می کنند کاش یه فیلم جدید باشه!
یه صدایی از درونم گفت اوهو چه خودش رو تحویل می گیره فیلم درخواستی می خواد!
جناب سرهنگ به حمید گفت چرا همش می خندی و خوشی؟ این سوا ل هم پلیسی بود من چون با برادرا گشتم یه چیزایی یاد گرفتم.
منظور جناب سرهنگ این بود که ایا چیزی مصرف کردی؟چیزی کشیدی؟
حمید با تفکر جواب داد: شاعر گفته لبی که خنده ندارد شکاف دیوار است سری که عشق ندارد کدوی بی عار است!
احتمالا این رو کسی واسش اس ام اس کرده این قدر این ور اون ور فرستاده تا خودشم حفظ شده!
بعد حمید به طرف من نگاه کرد البته منظورش از کدو من نبودما من خودم عاشقم.منظورش کسی بود که عشق نداره! من که عاشق کار کردنم.عشق عشقه دیگه!
جناب سرهنگ بهش گفت این قدر نخند فکر می کنند دیوونه ای و عقل نداری!
جناب سرهنگ یه نگاه به من کرد وقتی توی چشمای من دید خیلی علاقه دارم فیلم ببینم.
دلش به حال من سوخت و فیلم از تلویزون گنده ای که اونجا بود هم پخش شد برادرا اونجا همه چیز داشتن.
عجب فیلمی بود .فیلم جشن تولد با تمام جزئیات دست برادرای اگاهی بود هر کاری کرده بودیم برادرا دیده بودن.
حمید توی فیلم نقش فعالی داشت همه جا حضور مستمر و دائم داشت جناب سرهنگ هم ازش سوالاتی می پرسید که این کیه اون کیه.......و کلی امار و اطلاعات از حمید می گرفت حمید هم همه رو جواب می داد امار همه رو داشت!
تا رسید به یه جای فیلم که یه پسره موهاش رو دم اسبی بسته بود.

حمید یه هو جو شیطنت و مردم ازاریش بهش فشار اورد، اروم رفت پشت سر پسره این کش بود سیم بود طناب بود یه چیزی تو همین مایه ها که پسره موهاش رو باهاش بسته بود با فشار باز کرد و سریع خودش رو کشید کنار.
بعد پسره برگشت که یه چیزی بگه تا دید پشت سرش یه دختر وایساده .نیشش تا اخرین درجه باز شد!
نه نه بهتره ادبی بگم گل از گلش شکفت و کامش روا شد بعدش شیرین کام شد و قصد ازدواج پیدا کرد!
فکر کرد دختره این کار رو کرده و خواسته سر صحبت رو باز کنه.
جناب سرهنگ یه نگاه به حمید کرد و گفت می خوای بازم از اینا نشونت بدم؟؟؟
حمید گفت اگه زحمتی نیست نشون بدید خوبه تجدید خاطره میشه!

حمید خیلی زود با جناب سرهنگ پسر خاله شده بود.
جناب سرهنگ یه اخم کرد بهش که حمید گفت منظورم این بود درس عبرت میشه واسمون دیگه از این کارا نکنیم!
من داشت از کارای حمید خندم می گرفت .ولی جرات نداشتم بخندم.
بعد رسید نوبت فیلم من البته نقش من توی فیلم زیاد بودا جناب سرهنگ توضیح داد چون همش تکراری بود بیشتر جاهاش رو حذف کردیم می بینید همیشه نقش من رو می خوان کمرنگ نشون بدن!
نشون داد با بچه ها حرف می زدم ازم پرسید اینا کین؟
من گفتم نمیدونم نمی شناسم.هر کسی رو نشون می داد من نمی شناختم.
یه نگاه به من کرد یه لحظه حس کردم می خواد بیاد یکی بخوابونه زیر گوش من!
تا دیدم از تو مانیتور من و ثریا رو نشون میده گفتم این رو می شناسم....خوب هم می شناختم!
حمید هم گفت دخترا را خوب می شناسه و زد زیر خنده.
جناب سرهنگ گفت که این طور پس تو هیچکس رو نمی شناسی جز این دختره بعد یه تصویر نشون داد.
همونجایی که روی پارچه نوشته شده بود جناب اقای نیما واکسن ساز ورود شما را خیر مقدم عرض می کنیم!
داشتم از خجالت اب می شدم....این واکسن جز دردسر چیزی واسه من نداشته.
جناب سرهنگ لحن خیلی جدی و محکم گرفت و گفت قبول داری نیما واکسن ساز توئی؟
من با کمال شرمندگی گفتم اره.منم.
گفت پس قبول داری واکسن سازی؟
گفتم نه.من واکسنی نساختم!
لحن جناب سرهنگ خیلی تند شد گفت من رو مسخره می کنی؟تو به خودت اجازه دادی مامور قانون رو مسخره کنی؟
داشت اشکم در می اومد..گفتم الان کتکه رو می خورم..چیزی هم بگم جناب سرهنگ عصبانی تر میشه.
زود به خودم اومدم و گفتم نیما تو باید از خودت دفاع کنی نباید کم بیاری..تو اگه می خوای توی اجتماع حضور فعال و پر رنگی داشته باشی باید بتونی از خودت در تمامی عرصه ها دفاع کنی! نیما حق دادنی نیست گرفتنی است!!!
جناب سرهنگ گفت تو واکسن ساختی دادی جوونا و اونارو به انحطاط کشوندی تو جوونا رو منحرف کردی
جوونا منحرف بشن جامعه منحرف میشه همشم تقصیر توئه!
ای بابا تمام مشکلات جامعه شد تقصیر من!
حمید خواست حرف بزنه جناب سرهنگ گفت ساکت..حمید گفت ولی جناب سرهنگ...
باز جناب سرهنگ گفت میگم ساکت شما حرف نزن.
خدایا چرا هر چی سنگه مال پای چلاقه منه؟
گفتم جناب سرهنگ قضیه واکسن یه سوء تفاهمه که همش هم تقصیر این حمید خیر ندیدست.
راستش دوست نداشتم خوابم رو واسه جناب سرهنگ تعریف کنم اونم می رفت به بقیه می گفت و همین طوری همه جا پر می شد. و توی مراحل کاریابی من اخلال ایجاد می کرد.
جناب سرهنگ گفت جوونای مردم تو کما رفتن با مرگ دارن مبارزه می کنن زنده موندشون معلوم نیست تو می گی سوء تفاهم؟!

تقصیر حمید هم هست؟ یعنی حمید با لبای خندونش هم توی این کار دست داره؟یعنی خنده هاش شیطانیه؟
حمید به حرف اومد چی چی حمید دست داره واکسن که همش کار نیماست. از تو فکر نیما اومد حمید بی تقصیره!
جناب سرهنگ: پس اعتراف می کنید واکسن رو نیما ساخته؟
حمید گفت :نه نساخته نیما یه نیمرو بلده درست کنه که اونم این قدر بی ریخت میشه که خودشم به زور می خوره!
جناب سرهنگ گفت به ما اطلاع دادن یه ماده ناشناخته رو تزریق کردن به جوونا و اونا بعد از چند ساعت حالشون بد شده. ما احتمال می دیدم این همون واکسنی بوده که شما ساختید فکر نکنید می تونید با این دیوونه بازی ها ذهن مارو منحرف کنید.

حمید: ما زیاد از این چیزا دیدیم به اندازه سن شما من تو کار پلیس بودم!
اگه حمید کنار دستم بود همونجا خفش می کردم.
جناب سرهنگ گفت حرف نمی زنید؟این به ضرر خودتونه و توی پروندتون نوشته میشه عدم همکاری و تعامل با پلیس و جرمتون سنگین تر میشه.
ای بابا اومده بودیم با برادرا همکاری کنیم حالا محکوم میشیم به عدم همکاری و تعامل.
گفتم جناب سرهنگ واکسن شوخیه وجود خارجی نداره.
گفت شوخی شوخی همه چیز جدی میشه وجود خارجی نداره وجود داخلی که داره تا جوونا رو بدبخت کنه!
خواستم بگم اون بیکاریه که جوونا رو بد بخت و بیچاره می کنه ولی کی جرات داشت بگه!
جناب سرهنگ گفت چند ساعت که باز داشت شدید حرف زدن یادتون میاد.
وای اگه می رفتم باز داشتگاه و پرونده واسم درست می شد عمرا دیگه جایی کار گیرم می اومد.
واسه همین گفتم جناب سرهنگ من می خوام اعتراف کنم همه چیز رو می خوام بگم ...
خیلی واسم سخت بود
از یه طرف اخلال در کاریابی از یه طرف هم بازداشتگاه تازه سرنوشت حمید هم دست من بود.
از یه طرف هم حقش بود از یه طرف هم این خواب من بود و حمید تقصیری نداشت.
گفتم نیما باید فداکاری کنی.به خاطر حمید هم شده فداکاری کن.نیمای فداکار!
و بعد کل ماجرا رو واسه جناب سرهنگ تعریف کردم و کلی عرق شرم ازم سرازیر شد البته عرقا واسه گرمای هوای اتاق بود.
بعد که توضیحات من تموم شد حمید و جناب سرهنگ دو تاشون زدن زیر خنده و تا می تونستن خندیدن!
بعد جناب سرهنگ گفت یه وقت نسازیا اون وقت مشکلات جامعه کم میشه و ما از کار بیکار میشیم و بازم زدن زیر خنده!
حمید گفت وای جناب سرهنگ شما چه قدر با مزه هستین خوب زدین تو برجک نیما!
باز جناب سرهنگ یه نگاه به حمید کرد یعنی اینکه زود خودمونی نشو و سوء استفاده نکن از لبخند من!
خلاصه بعد جناب سرهنگ که فهمید ما از اونا نیستیم یکم مارو نصیحت کرد که این جور جاها نرید دشمن در کمین نشسته! شما جوونای خوبی هستید و به حمید گفت تو رابطت قویه اگه چیز جدیدی فهمیدی زود به ما اطلاع بده و بعد شمارش رو داد به حمید.
خواستم بهش بگم حالا که ما خوبیم یه کاری کنید همین جا استخدام بشیم دور هم باشیم.
ترسیدم باز بگه اینا دارن خودمونی میشن.
بعد هم من و حمید از زحمات برادرا خیلی تشکر کردیم.و گفتیم خیلی دوستشون داریم هر وقت برادرا رو می بینیم دلمون شاد میشه.
منم تو دلم این شعر رو به برادرا تقدیم کردم شبا که ما می خوابیم اقا پلیسه بیداره ما خواب خوب می بینیم اون در فکر شکاره.
اخرشعر هم میگه ما پلیس و دوست داریم بهش احترام میزاریم!
از جناب سرهنگ خداحافظی کردیم اومدیم بیرون و رفتیم گوشی رو بگیریم.
برادر سرباز پشتش به طرف ما بود حمید گفت برادر این گوشی های ما رو بده که تا حالا کلی ادم نگران ما شدن!
برادر صورتش رو برگردوند حمید رو نگاه کرد و با تعجب گقت تو مگه لال نبودی؟ تو چه طوری صحبت می کنی؟
حمید هم بدون اینکه هول بشه گفت جناب سرهنگ معجزه می کنن من رو به حرف اورد الان خوب خوب می تونم حرف بزنم.
برادر سرباز باز به سلولهای خاکستریش فشار می اورد یعنی چه طور ممکنه همچین اتفاقی بی افته؟
اینجا اداره اگاهیه بیمارستان که نیست..ولی چاره ای نداشت جز اینکه باور کنه!
بعد گوشی های ما رو داد ولی کلی سوال بی جواب تو سرش داشت رژه می رفت
ما از پیش برادرا اومدیم بیرون و ماشین گرفتیم که بیایم خونه.
داشتم از خستگی می مردم ولی حمید انگار خیلی بهش کیف داده بود فیلم هنرمندی هاش رو دیگران دیدن واسه همین بازم حرف می زد.
گفت نیما این واکسن تو دردسره ها نزدیک بود به خاطرش بریم بازداشتگاه تو که بلد نیستی یه کار درست انجام بدی مجبوری خوابش رو ببینی.
حیف که حال نداشتم وگرنه از تو ماشین پرتش می کردم بیرون.
گفتم من که به کسی چیزی نگفتم تو رفتی همه جا جار زدی الان کل دنیا فهمیدن.
خواستم یکم بترسونمش و اذیتش کنم تا ساکت بشه و حرف نزنه.
گفتم تو برو دعا کن اون فیلمارو جناب سرهنگ به بقیه نشون نده و گرنه ببینن چه کارا کردی حسابت رو می رسن.
حمید یه لحظه فکر کرد . از وقتی با من گشته اهل فکر کردن شده و گرنه اصلا فکر نمی کنه.چه من قدر خوب و تاثیر گذارم افرین به من!
حمید زنگ زد به جناب سرهنگ و ازش خواست این فیلم واسه بچه ها پخش نشه که جناب سرهنگ هم گفت فیلما با هم فرق داره و این صحنه ها از توش حذف شده .حمید از جناب سرهنگ خیلی تشکر کرد و براش توی این پرونده ارزوی موفقیت کرد.
و بعد هم یه حرکت زشتی جلوی من انجام داد که این رو من بهش یاد ندادم از همون رفیقای نابابش یاد گرفته بود!
بعد هم رسیدیم به مقصد و از هم خداحافظی کردیم
تا رسیدم خونه لباسام رو هر کدوم یه طرف پرت کردم و زودی رفتم توی تختم
و خیلی زود زود خوابم برد و این گونه بود که یه روز بسیار پر ماجرا تموم شد.


هنوز تو خواب ناز بودم ولی نمی گم چه خوابی می دیدم دیگه درس عبرت گرفتم متنبه شدم

توی همین حال و هوا بودم که احساس کردم یکی سرم رو محکم کوبوند به زمین که عمق وجودم درد گرفت
بعد چند ثانیه که حالم جا اومد دیدم داره صدا میاد یکم که بیشتر دقت کرده دیدم گراهام بل همون تلفن
خودمون باز داره اول صبح صدا میده.
.خدا لعنت کنه این گراهام بل رو..خدا نابودش کنه..الهی بی افته تو اتیش جهنم.
الهی از سیبیل اویزونش کنن این همه اختراع مفید وجود داشت چرا تلفن رو اختراع کرد؟؟؟؟
خواب الود رفتم جواب دادم ..گفتم بللله
داییم پشت خط بود
دایی: زهر مار..مرض درد..چه گندی زدی نیما؟من خونه رو به تو سپردم تو چی کار کردی؟
گفتم سلام دایی جان!!!!
دایی:سلام و مرض.سلام کوفت..سلام و درد بی درمون!
نیما:خوبی دایی جان؟صبحت بخیر!
دایی:نیما جواب سوالم رو بده و گرنه یه چیزی بارت می کنما که بسوزی!
نیما:دایی بیکاری که داره ما رو مثل شمع می سوزنه شما هم ما رو بسوزون همه دارن ما بیکارا رو می سوزونن!!!
دایی:واسه من مظلوم نمایی نکن.این فیلما رو واسه کسی دیگه بازی کن بگو چه گندی زدی که خبرش تا امریکا هم رفته!
نیما:دایی چی شده مگه؟ من که خبر ندارم.
دایی:تو خبر نداری؟ باشه. ولی ما خبر داریم..من بیام اونجا می دونم با تو چه طور بر خورد کنم.دو روز ولت گردیم رفتی خلاف کار شدی؟
با تعجب گفتم.خلاف کار ؟دایی من و خلاف؟ من که تا الان خواب بودم هیچ خواب خلافی هم ندیدم!
دایی:الان خواب بودی قبل خواب کجا بودی؟چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی؟.
جناب همسایه زنگ زد همه چیز رو به ما گفت..الان اینجا چند نفر سکته کردن وقتی جرمهای تورو شنیدن!
نیما:جرمهای من؟ تو دلم به همسایه یه چیزایی گفتم.ادم این قدر فوضول و دهن لق و جاسووس
صد رحمت به جاسوس های موساد و سازمان سیا
دایی:گفته موتور دزدیدی مجلس لهو و لعب رفتی یه کارای غیر اخلاقی هم انجام دادی
نیما:دایی شوخی نکن دیگه..تو که می دونی من اهل این چیزا نیستم..اخه به من میاد این کارا؟
دایی:اخه من با تو شوخی دارم؟ من با توی خلاف کار چه شوخی می تونم داشته باشم..ابروی فامیل رو بردی!
تو فامیل بابات هر جرمی داشتیم الی کار غیر اخلاقی که اونم تو به افتخاراتشون اضافه کردی من از طرف همشون ازت تشکر می کنم
نیما:دایی قضیه چیزی دیگست..بعد واسه دایی توضیح دادم اصل قضیه چیه البته ماجرای ثریا رو نگفتم
ماجرای تولد رفتن هم یه جور دیگه تعریف کردم
قضیه واکسن که دیگه عمرا جایی بازگو کنم...
دایی گفت یعنی مطمئنی هیچ کاری نکردی؟موتور همسایه هم ندزدیدی؟
نیما:دایی دیگه داره بهم بر میخوره دیگه داری به جامعه بیکارا و یکی از اعضای فعالش توهین می کنی!
دایی:حالا نمی خواد بهت بر بخوره خودم از اول می دونستم تو از این جنما نداری
حتما باز حمید نجاتت داد و به دادت رسید؟تو اگه به خودت باشه به ترور بی نظیر بوتو هم اعتراف می کنی
دایی هم من رو نشناخته چرا هیچکی من رو نشناخته؟ چرا من ناشاناخته موندم چرا؟
دایی نمی دونه من خوودم خیلی شجاع هستم .خواستم بهش بگم من فداکاری کردم واسه حمید
ولی نگفتم چون نمی خواستم ریا بشه
با دایی خداحافظی کردم بعدش یکی از پسرای دایی گوشی رو گرفت.سلام نیما خوبی؟
حمید خوبه؟ حمید اونجاست؟
نیما:سلام.اخه حمید این موقع صبح اینجا چی کار می کنه؟؟؟؟ اصلا تو کدومی؟
من بزرگم .سامان
دایی دو تا پسر دو قلو داره که صداهاشون شبیه همه و من هیچوقت نتونستم تشخیص بدم
اسماشون هم شبیه همه سامان و ساسان که سامان چند دقیقه از ساسان بزرگتره
قیافه هاشون هم سامان تا حدودی شبیه داییمه و ساسان هم تا حدودی شبیه زن داییم
توی فامیل هم از روی قیافه اینا رو صدا می زنن چون اسماشون شبیه همدیگست
بعضی ها واسه اینکه اشتباه نگن به سامان میگن بابایی به ساسان میگن مامانی
سامان:به حمید بگو قولش یادش نره
نیما:حمید به تو قول داده؟چه قولی؟
سامان:حمید بهم قول داده نمره هام خوب بشه واسم زن بگیره!
نیما:حمید غلط کرده همچین قولی داده!
سامان:چی گفتی؟به مامانم میگم حرف بد زدی!
این زن دایی من سفارش کرده هیچکی جلو بچه ها حرفای بد نزنه یه لیستی هم از کلمات بد تهیه کرده و بین فامیل توزیع کرده!
نیما:نه نه منظورم این بود حمید کار درستی نکرده همچین قولی به تو داده باید قول خوراکی یا اسباب بازی به تو می داد
سامان:من که بچه نیستم این چیزا به دردم نمی خوره من سوم دبستانم
طوری میگه سوم دبستان انگار سال سوم رشته پزشکیه
نیما:این حمید اگه زن پیدا کن بود واسه خودش یکی پیدا می کرد.می خوای بچه رو تشویق کنی به درس خوندن راه های بهتری هم هست
اخه بچه کلاس سوم ابتدایی رو چرا هوایی می کنی
نیما:حالا قول چند تا زن رو داده به تو؟
سامان:گفته اگه معدلم بیست شد دو تا واسم می گیره که یکی واسه خودم بر می دارم یکی هم می دم ساسان
اگه هم بالای 19 شد یکی واسم می گیره که مال خودمه
نیما: باشه بهش می گم تو ام پاشو برو مدرسه دیرت میشه
از ساسان یاد بگیر الان اماده مدرسه رفتنه
سامان:اون مثل تو سوسوله حمید گفته من شبیه اونم
تو دلم گفتم ای تو روحت حمید که روی بچه ها هم تاثیرات منفی می ذاری
نیما: سر وقت اماده شدن و منظم بودن اسمش سوسولی نیست
حوصله کل کل با بچه دبستانی رو نداشتم گفتم سلام زن دایی رو برسون و قطع کردم
چند دقیقه بعد یادم اومد بیاد برم دانشگاه و چند وقتیه نرفتم و به عزیزان دوستان اشنایان . مسئولین دانشگاه سر نزدم اونا خیلی دلتنگ من شدن
رفتم یه دوش مختصر گرفتم و بعد هم یه صبحانه مفصلی خوردم
رفتم سراغ خوشتیپ کردن . کیف خوشگله و با کلاسه و مهندسیه رو برداشتم
یکم هم موهامو چرب کرردم..(الکی گفتم) شونه زدم.به موهام.سرمه زدم به چشمام..اینم الکی گفتم تا قافیه دار بشه . مثل یه دانشجوی نمونه و ممتاز از خونه زدم بیروون
و گفتم پیش به سوی مدرسه نه ببخشید دانشگاه.
.سوار تاکسی شدم..یه راننده خوشتیپ خوش مشرب خوش اخلاق مهربووون همه چی تموم
خیلی زود با من گرم گرفت و صمیمی شد انگار چند ساله با هم رفیقیم گفت چی کار می کنی
منم گفتم دست رو دلم نزار که بیکاارم اونم از نوع شدید و کشندش
بعد واسش توضیح دادم که بیکاری چند نوع داره همون طور که افسردگی و سرما خوردگی چند نوع داره
و اونم خیلی توجه می کرد به حرفای من ولی خوب چیز زیادی نمی فهمید
باید بیکار بود تا عمق حرفای من رو متوجه شد
چند دقیقه بعد یه چند تا زن سوار شدند که کلی خرید کرده بودند زیادی هم حرف می زدند
راننده مثل اینکه یکی از اینا رو می شناخت رو کرد به یکی از زنها و گفت
راننده: تو زن فلانی هستی؟
زنه تعجب کرد راننده از کجا می شناستش..ولی اون راننده رو نمی شناسه
گفت اره خودمم..تو از کجا می دونی..
راننده: خوب حتما حکمتی داره که شما اینجایین .من فامیل زن دومشم
زنا با تعجب به هم نگاه کردن گفتند چی؟زن دووم؟
نماینده زن ها:غلط می کنه زن دوم بگیره.تو کی هستی؟
راننده:من برادر زنشم..
زنها گفتند تو دروغ می گی.مدرک نشون بده
راننده: مدرک از من معتبر تر؟خودم دارم اعتراف می کنم
نماینده زنها: خاک تو سرت کنن..چه بی غیرتی..حتما خواهرت جوونه؟
راننده :اره جوون و خووشگل..این تاکسی هم دامادموون واسم خریده
بازم خاک تو سرت کنن که خواهرت رو دادی به یه پیرمرد خواهرت رو به یه تاکسی فروختی
من پشت سرم رو خووب نمی دیدم..یعنی جرات نداشتم از بس زنا عصبانی شده بودن گفتم من که شانس ندارم منم با راننده می زنن
داشتن با هم حرف می زدن به اون خانوم می گفتن چه قدر بهت گفتیم این شوهرت رو ازاد نزار اخرش میره شلوارش دوتا میشه.شایدم 3 تا شده
می گفتی نه شوهر من از این مردا نیست به من وفاداره..حالا خوبت شد؟
همین زنهایی مثل تو هستن که باعث میشن مردها دو تا زن بگیرن
اون زنه فضای تاکسی واسش مثل یک قفس تنگ و تاریک شده بود و احساس خفگی بهش دست داده بود
بعد گفت نگه دار..ما پیاده میشیم..هر چه قدر راننده اصرار کرد قبول نکردن
گفت: این ماشین نجسه.ادمای بی غیرت همشون نجسن .همین که نمی زنیمت خدا رو شکر کن
راننده:شما من رو بزنید؟ من خوودم 10 تا مرد رو حریفم شما که 3 تا زن ضعیفه بیشتر نیست
تازه این اقا هم با منه
ای بابا چرا من روقاطی این بازیها می کنید من که هیچ جای پیاز نیستم!
ولی چیزی نگفتم تو دلم گفتم فوقش دعوا که شد فرار می کنم
به قول حمید فرار کردن بهتر از ماندن و کتک خوردن است
بعد یکی از زنا گفت حالا که این طوره کرایت رو نمی دیم تا حالت جا بیاد
راننده بعد یه لبخندی زد و گفت باید یه حقیقتی رو واستون بگم
همه به دهان راننده چشم دوخته بودند همه نگاه ها به سمت دهان اقای راننده بود
دندون های اقای راننده با مسواک بیگانه بود
زمان کند شده بود عقربه های ساعت به خواب رفته بودند یعنی راننده چی می خواست بگه؟
خوب به اندازه کافی جو دادم راننده خیلی خونسرد و اروم و ریلکس گفت
خالی بستم!!!

فضای تاکسی مثل یه کوره داغ شد هر لحظه ممکن بود خشم خانومها یه بلایی سر راننده بیاره!
و منم که بد شانس ترین ادم دنیا هستم تو این مواقع حتما یه چیزی هم نصیب من میشد!
راننده بازم شروع کرد حرف زدن با حرفای راننده فضا اروم شد.
باز جو صمیمی حاکم شد و دمای تاکسی به حالت قبل برگشت
راننده به اون خانوم گفت: به شوهرت بگو سیبیلاش رو بتراشه ادم می ترسه بهش سلام کنه..
زن با خنده گفت من که خیلی بهش گفتم ولی گوش نمی ده میگه دست به سیبیلام نمی زنم!
راننده:من 50 هزار تومان میدم تو سیبیلاش رو بتراش اگه چیزی گفت با من!
بعد هم وقتی داشتن خداحافظی می کردن راننده گفت به شوهرت بگو ممد گوجه سلام رسوند!
زنها زدند زیر خنده و رفتند.
منم خندم گرفته بود ولی یاد گرفتم دیگه هر جایی نخندم با خودم گفتم شبیه بادمجونی تا گوجه
و تو دلم شروع کردم خندیدن
اهای نیما زشته خجالت بکش خوشت میاد یکی به خودت بگه شبیه پرتقالی؟ یا بگه شبیه موز هستی؟
منم از کار خودم نادم و پشیمان شدم و توی دلم از راننده معذرت خواستم و اونم بخشید.راننده خوبی بود
می بخشه..مگه دست خودشه نبخشه؟ سر به سر زنها می زاره به اونا شوک وارد می کنه
تو موقعیت های حساس اونا رو قرار میده بعد بخشیده میشه حالا من بخشیده نشم؟ این انصافه؟
با راننده مشغول صحبت شدیم
راننده گفت فکر نکنی من ادم بدی هستما این اقتضای شغلمه
باید با مردم توی تاکسی شوخی کنیم سر و کله بزنیم با هم تا نپوسیم توی این تاکسی .
روزی 16 ساعت کار کردن توی یه ماشین ادم رو افسرده می کنه
پس باید بخندیم و سعی کنیم مردم هم بخندند تا این 16 ساعت واسمون زودتر تموم بشه
فکر کردم راننده تاکسی بوودن هم بد نیستااا..هیجان داااره..روزانه کلی ادم مختلف می بینی
با قیافه های مختلف و طرز فکرای متفاوت!!!
ولی من که شانس ندارم یه ادم گردن کلفت سوار تاکسی میشه و میگه کرایت رو نمی دن
میگم چرا میگه گردنم کلفته عشقم می کشه ندم
بعد منم می خوام از حقم دفاع کنم می زنم می کشمش
بعد این درسته به خاطر 500 تومان ادم بکشم؟اینم شغل خوبی واسه من نیست
کرایه رو دادم به اقای راننده و از تاکسی پیاده شدم
رفتم دانشگاه خلوت بوود سکوت دل انگیزی فضای دانشگاه را احاطه کرده بوود قناری ها و بلبلان وگنجشکان دانشجوها را نظاره می کردند
چرا الکی بگم؟ خیلی هم شلوغ بود همه هم داشتن سر و صدا می کردن حتی پرنده ها . صدا به صدا نمی رسید
رفتم روی تابلو رو نگاه کنم کلاس کجا تشکیل میشه خواهرای عزیز اونجا جلسه تشکیل داده بوودن و نمی شد رفت جلو
از یکی از برادرا که اون جلو برد خواستم ببینه این کلاس ما کجا تشکیل میشه
ایشون هم گفت کلاس 203 ما هم زود رفتیم تا یه وقت دیر نرسیم.زود رسیدن بهتر از دیر رسیدن است
خیلی اروم مظلومانه و با سر پایین رفتم ته کلاس نشستم
تعدادی خواهر زودتر از من اومده بودند و تو کلاس بودن از پسرای کلاس هیچ کدوم نیومده بودن
گفتم حتما خواب موندن میان زود
منم کتابم رو در اوردم و مشغول خوندن شدم تا یکم به بار علمی خودم بیافزایم و از وقت نهایت استفاده رو ببرم و عالم تر بشم
یکم گذشت دیدم باز چند تا خواهر دیگه اومدن و همه هم دارن من رو بد جور نگاه می کنن
نگاهشون مثل کسی بود که قصد ازدواج داره ولی روش نمیشه چیزی بگه به خاطر همون حجب و حیا
دور و برم پر خواهر شد .با خودم گفتم ای بابا نکنه پسرا نمی خوان بیان چرا وقتی می خوان کلاس رو بپیچونن با من هماهنگ نمی کنن. از این کارا زیاد انجام می دن
یکم دیگه منتظر موندم تا همه بیان کم کم داشتم نگران می شدم این نگاهای بقیه خیلی داشت به من فشار وارد می کرد
یه چند روزی بودکه همش من تحت فشار بودم از همه راه به من فشار وارد می شد
یه بیکار مگه چه قدر می تونه فشار تحمل کنه؟همین کارا رو می کنن که نا هنجاری های اجتماعی زیاد میشه
گوشی رو در اوردم یه اس ام اس به حمید دادم کجایی؟ چرا نمی یای
جواب داد : کجا بیام سر کلاس 303 نشستم؟ تو کدووم گووری هستی؟استاد اومده
بعد نگاه به بقیه کردم دیدم همه کتاب تنظیم خانواده در اوردن دارن ورق می زنن
اینجا بود که فهمیدم و حالیم شد و شیر فهم شدم.که کلاس رو اشتباه اوومدم
وخیلی طبیعی بدون اینکه کسی بفهمه یا شک کنه از میان جمعیت انبوه خواهران عبور کردم و از کلاس اومدم بیرون بعد یه نفس راحت کشیدم خدا رو شکر کسی نفهمید
اگه فهمیده بودن بد جور ضایع می شدم می شد سوتی سال یا شایدم سوتی قرن!!!!!!!!!!
کل روزنامه ها مینوشتن پسری در کلاس تنظیم خانواده خواهران!!!!!!!
یا پسری که در کلاس تنظیم خانواده خواهران مخفی شده بود فرار کرد!
رفتم در کلاس به حمید اس دادم
تاکسی توی راه خراب شد الان رسیدم پشت در کلاس
جواب داد خوب قدم نو رسیده مبارک چی کار کنم من ؟
واسش نوشتم تو که می دونی طاهری خیلی گیر میده یه کاری کن
جواب داد به من چه. خودت بیا تو
از حمید نا امید شدم داشتم با خودم فکر می کردم چی کار کنم چی کار نکنم
طاهری واسه هر کی دیر بیاد یه نمره منفی می زاره و هر کی نیاد یه غیبت رد می کنه و جلسه بعد باید واسش دلیل قانع کننده بیاره و اگه نیاره دو نمره منفی می زاره
داشتم تفکرات ویژه می کردم که چی کار کنم ضرر نکنم .در کلاس باز شد
و منم خیلی سریع رفتم خودم رو پشت دیوار قایم کردم..
که شنیدم صدای حمید داره میاد .
بیه بیه..نیما بیه..خجالت نمی کشه انگار داره مرغ و خروساش و کفتراش رو صدا می کنه
از پشت دیوار اومدم بیرون
تا من و دید خندیدو گفت خجالت نمی کشی با این هیکلت پشت دیوار قایم شدی؟
نیما:طاهری چیزی نفهمید؟
حمید:خیلی شخصیت مهمی هستی توی کلاس که نبودت احساس بشه؟
نیما:ول کن مسخره بازی ها رو حالا چه طور بریم سر کلاس؟
بریم نه برم تو باید بری من که مشکلی ندارم الان هم اجازه گرفتم برم اب بخووورم
نیما:خیلی نامردی من گفتم الان اومدی یه فکری واسه من بکنی..
حمید:اخی گریه نکن کوچولو..الان می برمت سر کلاس پیش عمووو طاهری
بعد بهم گفت تو برو این پشت مشتا قایم شو بعد که طاهری رفت بیرون توخیلی زود بیا
نیما:اگه نرفت بیرون چی؟
حمید:خوب فدا سرت برو بیرون بچرخ گردش و تفریح بکن با سایر دانشجوها تبادل علمی فرهنگی انجام بده تا من بیام فقط بی جنبه نشی تبادل شماره کنی
نیما:این کارا فقط به تو می خوره
حمید رفت توی کلاس منم رفتم اون پشت قایم شدم بعد دیدم طاهری بدو بدو از کلاس اومد بیرون
بعد منم با خیالت راحت اومدم رفتم توی کلاس
بعد بقیه بچه ها تا من رو دیدن اول خوب و با دقت من رو نگاه کردن
بعد هم یکی از بچه ها گفت به افتخارش و بقیه شروع کردن هماهنگ و یک صدا با هم من رو تشویق کردن!

من اولش خیلی خوشحال شدم از اینکه دارن من رو تشویق می کنن. خیلی کیف می داد.
اون جلو وایسادی و همه دارن به افتخار تو دست می زدن
واسه همین چند دقیقه اونجا وایسادم تا حسابی من رو تشویق کنند و انرژی نهفته خودشون رو حسابی تخلیه کنند.جوونا اگه اینجا تخلیه نشن مجبورن برن توی پارتی هاا
بعد یه حسی گفت اوهوی نیما جوگیر نشو بسه.ولی من خیلی مشعوف شده بودم
می خواستم سخنرانی هم بکنم ولی خوب وقت کم بود ایشالاه در فرصتهای بعدی از سخنان گهربارم
دیگران رو بهره مند می کنم.بعد از اینکه تشویقای بچه ها به پایان رسید من رفتم و جلوس کردم
واقعا هیچ جا کلاس خود ادم نمیشه.کلاس ما خانه ماست در حفظ و نگهداری و نظافت ان کوشا باشیم و روی دیوارهایش با خودکار یادگاری ننویسیم(سخنی از یک نیمای جو گیر شده)
اینجا بود که یه دلهره اومد تو وجودم گفتم نکنه باز حمید یه چیزی گفته که من این قدر محبوب شدم.
محبوبیت ترس داره حاشیه داره خیلی چیزا دیگه هم داره تو دلم گفتم حمید وای به حالت اگه چیزی گفته باشی
.بعد یاد یه فیلم خون اشامی افتادم
که پسره به همکلاسی هاش حمله می کرد و بعد خوناشون رو می اشامید
نیما خون اشام.نیما دراکولا چه اسمی .اصلا می رفتم هر کی بهم کار نمی داد خونش رو می اشامیدم بعد فردا روزنامه ها می نوشتن
خون اشامی که خون مدیران را می اشامد و بعد همه مدیرا می ترسیدن و به جوونا کار می دادن
سریع این تفکرات رو از ذهنم پاک کردم تا یه وقت بلا سر کسی نیاارم.
یکی از بچه ها اومد پیشم و گفت دمت گرم نیما ایول به تو .گل کاشتی.خیلی باحالی تو ایده الی تو اورجینالی
با تعجب نگاهش کردم..یعنی داری راجع به چی حرف می زنی؟!!!
اونم گفت:طاهری داشت راجع به امتحان حرف می زد اونم واسه اخر هفته اونجور ی که از کلاس رفت بیرون احتمالا اسم خودشم یادش رفته چه برسه به امتحان .دستت درد نکنه!!!!
و بعد یکی یکی از من تشکر کردن
حمید: همه کارارو من کردم شما از نیما تشکر می کنید می کنید؟ این بی انصافیه! اصلا الان که این طور شد میرم بهش میگم بیاد همین فردا امتحان بگیره.
بچه ها یه دست هم به افتخار حمید هم زدند اونم جو گرفته بود می گفت شله شله
بعد حمید به من گفت بیا پشت سر بابا بشین تا زیاد تو دید نباشی این طاهری خیلی تیزه
(بابا کیه؟ یکی از قد بلندترین پسرای کلاس .بابا هم کوچیک شده کلمه بابا لنگ دراز)
من رفتم پشت سر بابا ولی نمی تونستم جلو رو خوب ببینم..نباید نا شکر بود از هیچی که بهتره
با چشمام نمی بینم با گوشام که می تونم بشنوم
خواستم از حمید بپرسم به طاهری چی گفتی
که طاهری خودش اومد .اعصابش هم حسابی خورد بود و از کلش دود بلند می شد
گفتم اگه بفهمه من الان اومدم حساب من رو می رسه و همه عصبانیتش رو سر من خالی می کنه شانس که ندارم واسه همین پشت سر بابا مخفی شدم
شروع کرد صحبت کردن راجع به مقوله فرهنگ و شعور و اینکه سطع فرهنگی جامعه ما خیلی پایین اومده و بسیاری از دانشجوها جاشون اینجا نیست و باید برن مهد کودک
دانشجوها هیچ جا جایی ندارن..همین حرفارو می زنن که بعضی ها میرن خون اشام میشن
گفت بعضی ها با من مشکل دارن تو دانشگاه و نمی تونند نمره بیارند کم کاری خودشون رو می خوان جور دیگه جبران کنند
چرا ماشین من رو خط خطی می کنند؟مگه ماشین من گناهی کرده بود؟
بعد همه به من نگاه کردند فکر کردند کار منه و من رفتم ماشین رو خط انداختم تا بتونم بیام سر کلاس
سر کلاس و کسب علم ارزش داره دیگه نه این قدر.از نظر من اینکار خیلی غیر اخلاقیه و من محکوم می کنم
چرا هر کی هر کاری می کنه همه فکر می کنند کار منه؟
طاهری بعد از اینکه حرفاش تموم شد مشغول درس دادن شد
حمید و بقیه ارازل و اوباش کلاس هم گاهی تیکه می پروندند تا فضا عوض بشه
طاهری عکس خیار دریایی کشیده بود و داشت راجع به خیار دریایی توضیح می داد
حمید گفت استاد ما یه سوالی واسمون ایجاد شده؟
طاهری هم که خیلی خوشش می اومد کسی راجع به درس سوال بپرسه گفت بپرس
حمید: استاد ببخشید خیار دریایی می تونه تغییر شکل بده؟
طاهری با تعجب گفت نه
حمید: پس چرا خیارش شده شبیه مووز
کل کلاس زدن زیر خنده .طاهری که منتظر بهانه بود خواست حمید رو از کلاس بیرون بندازه
که حمید گفت استاد اگه ما دروغ میگیم از بچه ها بپرسید
بعد حمید رو کرد به بچه ها گفت شما بگید اینی که استاد کشیده خیاره یا مووز؟
همه بچه ها بلند گفتن هوییج
حمید به طاهری گفت استاد ببین شما دارین به اینا درس می دین فرق موز تا هویج رو نمی دونن
طاهری اگه می تونست همه رو می نداخت از کلاس بیرون خیلی جلوی خودش رو گرفته بود
حق هم داشت اخه طاهری قبلا با پراید می اومد یکی از دخترا طاهری رو با آزرا دیده بود کل دانشگاه پر کرد
که بله طاهری آزرا داره ولی نمی یاره اینجا
به گوش خودش رسید واسه اینکه از حیثیت خودش دفاع کنه با ازرا می اومد
احتمالا با خودش می گفت کاش نیورده بودم.نونم کم بود ابم کم بود.آزرا اوردنم چی بود!!!!!!
من گاهی خیلی دوست دارم استاد دانشگاه بشم خیلی هیجان داره.باعث افتخاره به جوانان این مرز و بوم خدمت کنی.ولی وقتی دانشجوهایی مثل بچه های کلاس خودمون رو می بینم منصرف میشم از استاد شدن
و هر چی خدمت علمیه
کلاس تموم شد همه اومدن دور من حلقه زدن.
- نیما کار تو بود؟
- نیما دمت گرم ایول..دست گلت درد نکنه..نیما می گفتی ما هم بیایم کمک
- نیما تو چه جرات و شجاعتی داری.معلومه خیلی حرفه ای و با مهارت انجام دادی کسی نفهمید کار توئه!
طوری حرف می زد انگار گاو صندوق بانک مرکزی رو باز کردم
یکی از دخترای کلاس اومد گفت اقا نیما کارت درست نبود، ما رو شما جور دیگه ای حساب می کردیم!
خواستم بگم من خودم روی خودم حساب باز نمی کنم.. شما اومدی روی من حساب باز کردی؟
به جاش گفتم کار من نبود اصلا به قیافه من میاد این کارا رو بکنم؟
یه کم با دقت تو چهره من نگاه کرد نمی دونم چیا دید ولی گفت نه نمی یاد!
خدا رو شکر کسی نپرسید چرا دیر اومدی. کجا بودی و گرنه مجبور می شدم دروغ بگم
گفتند اگه کار تو نیست حتما حمید کاری کرده.
که حمید اومد و از خودش دفاع کرد و به تمام شایعات پایان داد
بعد مشغول جمع کردن وسایل شدم که یه چیزی محکم خورد پس کلم.
برگشتم دعوا راه بندازم دیدم حمید پشت سرمه
گفتم باز وحشی شدی؟
گفت این رو زدم تا یادت باشه همیشه سر وقت بیای و این قدر جار و جنجال درست نکنی
تو می دونی چه ضرری به جامعه علمی زدی؟
چند دقیقه از وقت کلاس رو گرفتی تو این چند دقیقه ما کلی چیز علمی و درسی و یاد می گرفتیم
و یه عده از نا اگاهی در می اومدن و اگاه می شدن ولی تو مانع شدی.همین ادمایی مثل تو هستن
که باعث میشن جامعه علمی ما پیشرفت نکنه ژاپن هم اگه چند تا دانشجو مثل تو داشت الان جاش اینجا نبود!
گفتم خوبه خودت با مسخره بازی وقت کلاس رو می گیری
گفت این باعث میشه مخ بچه ها یکم شل بشه و مطالب علمی راحت تر بره تو
راست می گفت با طاهری 3 ساعت کلاس داشتیم اگه شوخی و خنده نبود تو کلاس حس ادامه کلاس از بین می رفت
ازش پرسیدم جریان خط انداختن روی ماشین طاهری چیه؟
گفت هیچ جریانی نبود من الکی رفتم گفتم داشتن رو ماشینتون خط می انداختن
بعد واقعی در اومده..
حمید عجب شانسی داره هاا حالا اگه من گفته بودم همونجا ضایع می شدم!!!!!!!
کلاس بعدی هم موندیم و بدون اتفاق خاصی سپری شد و بعدش از بچه ها خداحافظی کردیم و از دانشگاه اومدیم بیرون
و رفتیم سمت خونه که بحث ثریا و باباش پیش اومد و حمید گفت
حمید:قضیه مشکوک شده یه جور ارامش قبل از طوفانه یا شایدم می خوان یه هو حمله کنن تو باید یه کاری کنی
نیما:من؟ چی کار کنم؟
حمید:تو باید به جبهه دشمن نفوذ کنی و از اونجا اطلاعات کسب کنی.یه مثل معروف هست که میگه بهترین دفاع حمله ست!
نیما:یعنی چی؟
حمید:یعنی تو باید لباس اونا رو بپوشی و بری به عمقشون بعد همشون رو بکشی و بر ی مرحله بعد
فقط یادت باشه اخرش سیو کنی!
نیما: این چرت و پرتا چیه داری میگی؟
حمید:دارم غیر مستقیم می گم تو باید بری با دختر خاله ثریا دوست بشی.
با دهن تا اخرین درجه باز شده و شاخ در اومده نگاش کردم و گفتم چی کار کنم؟!!!!!!!!
حمید:ای بابا چه قدر خل وضعی تو واضح گفتم.بیا باهاش دوست شو.
نیما:ولی من نفهمیدم واسه چی!
حمید: تو کمتر بفهمی به کسی بر نمی خوره.اون چند باری گفته بود که می خواد با تو دوست بشه ولی من دست به سرش کردم.
نیما:چرا؟
حمید: معلومه خوشت اومده شیطون..پس دل به دل راه داره اره؟؟رو نمی کردی اقا نیما
نیما:گم شو.منظورم اینه چرا می خواد با من دوست بشه
حمید:خوب مغز خر خورده . عقل درست حسابی نداره ادم عاقل که نمی یاد سراغ تو. میگه می خواد بیشتر باهات اشنا بشه روحیاتت رو بشناسه به نظرش توی کم عقل ادم جالبی میای!
نیما:اخرش که چی بشه؟
حمید:که اگه شاهزاده رویاهاش بودی .که عمرا تو شاهزاده رویاها باشی.. باهاش ازدواج کنی بعد یه بچه ازت داشته باشه قحطی نژاد خوب اومده.می خواد از دختر خالش عقب نیفته!
نیما:من علاقه ای بهش ندارم نه به اون نه به کل خاندانشوون
حمید پوزخند زد.
نیما:میمون خودتی!
حمید: من که چیزی نگفتم.تو به خودت شک داری.من به تو گفتم میمون؟
نیما: من دیگه تورو می شناسم.معنی حرکاتتم می فهمم!
حمید:می فهمی ؟
بعد ابروهاش رو به طرز مسخره ای تکون داد و گفت حالا چی گفتم؟
نیما: بی ادب..خجالت بکش.
حمید: تعریف کردن به تو نیومده..
نیما:بخوره تو سرت این تعریفاا.
حمید:حالا جدا از شوخی ببین نیما هیچکی مثل من تو رو نمی شناسه و تو این دنیا هیچکی مثل من تو رو دوست نداره و هیچکی مثل من لحظه لحظه های عمرش رو با تو هدر نداده.
هیچکی مثل من نمی دونه تو نه تنها از این بخارا نداری بلکه اصولا هیچ بخار ی نداری و هیچ ابی ازت گرم نمیشه
نیما:خوب من قواعد و اصول خودم رو دارم و سعی می کنم همیشه رعایت کنم.
حمید: برو بمیر با این قواعدات! همین قواعدا رو داری که الان بیکاریم! ببین من می دونم تو خوبی تو اقایی گل پسری خیلی بلایی ولی بقیه نمی دونن که!
از نظر خیلی ها شیطان می تونه تو دل همه نفوذ کنه حالا می خواد یه گل پسر شازده همه چی تمومend مرام و معرفت مثل من باشه یا یه گل پسر کم عقل متوهم واکسنی مثل تو! شاعر هم می گه هفتاد سال عبادت یک شب به باد می ره.حالا تو که کل عبادتت چند سال هم نمیشه.نیما:ادم با تو رفاقت کنه هفتصد سال عبادت هم داشته باشه یه روزه بر باد میده
حمید: همه از خداشونه رفیق من باشن. ولی ببین نیما در بی گناهی تو شکی نیست توی یه بوس هم بلد نیستی چه برسه اون کاراااااا ولی فقط کافیه پای تو برسه اونجا واسه ازمایش دادن. تمام ایندت خراب میشه.چون از قدیم گفتند تا نباشد چیزکی مردم ندهند ازمایشها!!! کافیه دو نفر بفهمند بعد تو می خوای چه توضیحی بدی؟هر توضیحی بدی بازم پای خودت گیره! تازه خوبه دو تا از فامیلاتون همونجا کار می کنن
پس واست بهتره اصلا پای تو به اونجا باز نشه ما باید جلوی این اتفاق رو بگیریم ما می تونیم نیما.


حمید راست می گفت فرهنگ جامعه ما طوریه خیلی ها به خاطر کار نکرده باید تاوان بدن
مشغول تبادل اطلاعات با حمید بودیم که تلفنش زنگ خورد.

حمید: به به سلام یعقوب مرغگیر چه عجب یادی از ما کردی؟!
(یعقوب مرغگیر کیه؟ یه نفر در حد فاجعه سونامی ژاپن با وسعت چند برابر بیشتر و مخرب تر!)
تو کتاب داستان های قدیم یه حسنی بوووووود :
حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو موی بلند ناخن سیاه واه واه ........ این همونه.از روی یعقوب ساختن!
موقع فوتبال هم توی دروازه وای میستاد و هنگام دروازه بانی شبیه کسایی که می خوان مرغ بگیرن
عکس العمل نشون می داد واسه همین به یعقوب مرغ گیر معروف شد!
با حمید صحبت کردن و بعد حمید یه ادرس ازش گرفت..قطع که کرد رو به من گفت:
حمید: نیما برو بمیر.برو خودت رو نیست و نابود کن.برو زیر زمین..
نیما:خودت بمیری...باز چت شده تو؟
حمید: یعقوب مرغگیر کار پیدا کرده و استخدام رسمی شدهمن با دهن باز و لب و لوچه اویزون: یعقوب استخدام شده؟اونم رسمی؟
اره.حالا تو هی بشین بگو قواعدم اصوولم..الم بلم.برو خودت رو با قواعد و اصولت نابود کن!واقعا کاش زمین دهن باز می کرد .یا لولو می یومد من رو می برد، پیشی می یومد من رو می خورد..ولی یعقوب کار پیدا نمی کرد!
حسادت تمام وجود من رو پر کرد.در حد انفجار بودم.هر لحظه ممکن بود منفجر بشم و چند نفری رو هم بکشم.نیما:داری خالی می بندی..تو داری دروغ می گی .یعقوب.کار رسمی و دولتی؟؟مگه ممکنه؟
حمید:اره که ممکنه.حالا بترک از حسادت فقط به پا ترکشات به من نخوره یه وقت جانبازمون نکنی!
البته زود تسلط خودم رو باز یافتم گفتم نیما حسود هرگز نیاسوده..زشته به دوستت حسودی کنی..
واسه همین واسش ارزوی موفقیت کردم و خوشحال از اینکه یک بیکار دیگر باکار شد!
امیدوارم تمام بیکار ها روزی باکار شوند و از مسئولین عزیز تشکر می کنم واسه تمام تلاشهاشون.
ولی چه طور ممکنه؟ احتمالا پای یک پارتی در میان است.همیشه پای یک پارتی دم کلفت در میان است!
از حمید پرسیدم گفت:
اخه کی میاد پارتی یعقوب بشه؟یعقوب گفته رفته پیش یه فالگیر و رمال اون گفته تو طلسم شدی بعد پول داده و طلسم باز شده و 24 ساعت بعدش یعقوب کار پیدا کرده!
الان من ادرس رو ازش گرفتم تا ما هم بریم!
نیما: پیش کی؟؟؟!!!!

حمید: فالگیر، فردی است ترسناک و مخوف با لباسی چند لایه و ضد آتیش با گوی جهان نما و مجهز به جاروی پرنده!نیما: زیاد هری پاتر نگاه کردی؟
حمید: اتفاقا از خودم دعوت کردن توی فیلمشون بازی کنم بعد اون دختره اومد من توی معذورات قرار گرفتم و گفتم نمی یام. چون من فقط فیلم ارزشی بازی می کنم.
نیما:اره حتما.پس منتظر باش واسه اخراجی های 4 دعوتت کنن.
به حمید گفتم من به فالگیر و رمال اعتقادی ندارم، همشون کلاه بردارن
حمید: ای بابا باز این چسپید به اعتقادات و اصول و قواعدش!!!!
وقتی یعقوب با اون فجاحتش کار پیدا کرده حتما ما هم پیدا می کنیم دیگه.
تازشم تو کلاهت کجا بود که کسی بر داره؟! نیما بدون به امتحانش می ارزه.حد اقلش می ریم خودمون.با کارشون اشنا میشیم و بعدش یه شعبه می زنیم.
نیما:حالا واسه چی بریم پیشش؟اون اگه کار پیدا کن بود واسه فک و فامیلای خودش پیدا می کرد
نه واسه من و تو!
حمید: ببین نیما، اونا کارای جادویی بلدن .اول طلسمت رو باز می کنن
بعدش بهت ورد جادویی یاد میدن که هرجا رفتی واسه کار فقط کافیه روی کاغذ بنویسی اجی مجی لا ترجی منو استخدام کنیین ترجی مرجی
اگه استخدام شدی که چه بهتر اگه هم نشدی اون کسی که تو رو استخدام نکرده خودش اخراج میشه.یا یه بلایی سرش میاد
نیما: آره؟ به همین راحتی؟؟ما هم گوش دراز باور کردیم؟
حمید: می خوای باور کن می خوای باور نکن یعقوب رفته کار پیدا کرده!یه حسی می گفت نیما باور نکن اینا خرافاته می خوان پول بگیرن ازت.
ولی یه حسی می گفت نیما برو برو..کار همینجاااست.طلسمت باز میشه. خسته نشدی این قدر رفتی فرم پر کردی؟ از بس ادرس خونه نوشتی همه ادرس خونتون رو بلدن!
گفتم باشه من میام ولی پول نمیدم واسه این چیزا!حمید:ای گدای خسیس.میرزا نوروز. تمام قواعدت به پول ختم میشه
.باشه بیا بریم اما تو حرف نزن من خودم زبونشونو بلدم!

نیما: زبون؟ مگه فارسی حرف نمیزنن؟
حمید: اولش نه ولی بعدش چرا!
نیما: اولش به چه زبونی حرف میزنن؟
حمید: زبون تاریکی.
نیما: تاریکی؟ یعنی چراغارو خاموش میکنن؟
حمید: نه دیوانه.، یک جور انگلیسیه خیلی پیشرفته و سر شار از کلمات سری و رمزی و گنگ و نا مفهوم که با فارسی خودمون قاطی شدهنیما: من نمیفهمم چی میگی
حمید:خوب انتظار داری با عقل ناقصت همه چیز رو بفهمی .زبون خیلی سختیه و با یک جلسه نمیشه یادش بگیری.
نیما: خوب گرامرشو یکم بگی حسابش میاد دستم!
حمید: ببین این زبان انگلیسیه اما با دستور زبان فارسی!
نیما: یعنی چی؟
حمید: یعنی باید اولش که انگلیسی حرف میزنی با حروف فارسی از آخر به اول میگی و وقتی فارسی حرف میزنی با حروف انگلیسی از اول به آخر حرف بزنی!!!چند تا علامت سوال رو سرم ایجاد شد از اون علامتا که موقع حل کردن سوالات فیزیک رو سرم ایجاد می شد
یکم تفکر کردم گفتم من نفهمیدم دوباره بگو
حمید : اولش که انگلیسی حرف میزنی با حروف فارسی از اول به آخر می گی و وقتی فارسی حرف میزنی با حروف انگلیسی از آخر به اول حرف بزنی
نیما: دفعه قبلی که گفتی فرق می کردا..
حمید:توهم زدی تو..بیکاری خودت و کار پیدا کردن یعقوب بهت فشار اورده.
نمی دونم شاید همین که حمید میگه درسته..بهش گفتم باشه اونجا من چیزی نمی گم.
حمید: آفرین حالا شدی یه پسر حرف گوش کن
چون پای به دست اوردن کار در میون بود لحظه ای درنگ نکردیم.و زود رفتیم
چون از قدیم هم گفتن در پی کاریابی حاجت هیچ استخاره نیست!

نیم ساعت توی راه بودیم بعد رسیدیم به ادرسی که یعقوب داده بود.
دل تو دلم نبووود( الکی گفتم تا یکم جو داده باشم)
ابتدا خوب همه جا رو باحمید بررسی کردیم.یه ساختمان نو ساز بود که حمید گفت من فکر می کردم الان با یه خونه ای از عهد بیا من و ببوس مواجه میشیم...
نیما:عهد چی؟ جدیده؟نداشتیم!
حمید:همون دقیانوس و ماکسیمیلیانووس و اسپارتاکووووس ولی چون اونا خارجیه ما معادل فارسیش رو می زاریم یه چیزی که به زبون خودمون بخوره!
نیما: گند زده بودی توی ادبیات بس نبود حالا توی تاریخ هم بیا گند بزن!
حمید: تو که چیزی از تاریخ نمی دونی حرف نزن.برو واکسنتو بساااز.
تو دلم خدا رو شکر کردم حمید نرفت معلم نشد و گرنه معلون نبود چی تحویل جامعه می داد!
در زدیم یک ادم گنده سیاه سیاه سیاه اومد در رو باز کرد قیافش شبیه دزدای دریایی بود.
نه سلامی نه علیکی.نه بفرمایی چیزی با صدای کلفتش گفت اسم رمز.
من همونجا از خیر کار گذشتم و خواستم بر گردم.اولش که اینجوری باشه وای به حال اخرش.
اسم رمز رو گفتیم رفتیم تو.اسم رمز شلغم بود .هر کس میره اونجا و نتیجه می گیره می تونه دیگران رو هم معرفی کنه تا تخفیف بگیرن و خودش هم توی مراجعات بعد بتونه تخفیف بگیره
به حمید گفتم چرا همچین ادم گنده ای رو گذاشتن اینجا؟هر کس این رو ببینه در میره جرات نمیکنه بره تو
حمید: هر هر..اونوقت اسم من بد در رفته...
نیما:من که چیزی نگفتم فقط سوال پرسیدم.
حمید:خوب منظورت این بود چرا دخترای خوشگل ابرو کمون چشم عسلی نمی زارن تا جذب بشی و فرار نکنی...این لنده هور رو واسه این گذاشتن کسی خواست پول نده و در بره حسابش رو برسه. اینجا اومدی پول ندارم و پول نمی دم از حرفات خوشم نیومد نداریم.
رفتیم توی ساختمون و ما رو هدایت کردن طرف یه سالن.
جز ما 10نفر دیگه هم بودن که اینجا سه تا منشی خوشگل داشت به قول حمید منشی باقلوا! که هر کدوم مال یه اتاق بودن و مشخصات رو یاد داشت می کردن.
توی سالن عکسای عجیب غریب زده بودن عکسای اژدها و مار عقرب و اسکلت مرد عنکبوتی شوالیه سیاه و غول برره
اون سمت هم عکسای خانوادگی رو زده بودن همه قیافه ها عجیب غریب. وحشتناک.از اون قیافه هایی که اگه روی در قندون بزاری عمرا بچه به قندون دست بزنه
خواستم از حمید یه سوالی بپرسم.دیدم حمید نیست.ترسیدم..گفتم نکنه ناپدیدش کردن
بعد که نگاه کردم دیدم رفته و با یکی دیگه از مراجعا سر صحبت رو باز کرده و داشت کار فرهنگی می کرد
چه سرعت عملی داشت .من هنوز با فضای محیط اشنا نشده بودم حمید با ادماش آشنا می شد
بعد هم رفت سراغ یکی از منشی ها
حمید حرفاش که تموم شد و اومد پیش من..گفت نیما کلی اطلاعات گران بها کسب کردم
گفت اینجا 3 تا اتاقه تو هر اتاق هم یه نفره .اینا هر روز جاهاشون رو عوض می کنن.
و تو باید شانسی یه اتاق رو انتخاب کنی
کسی نمی دونه کی تو کدوم اتاقه. میگن زنه سختگیر تره ولی من می دونم تو کدوم اتاقه.
و ما میریم پیش زنه که تو اتاق سمت چپه تا راحت تر نتیجه بگیریم
نیما:چرا پیش مردا نریم؟
حمید:خوب مردا بیشتر پول می گیرن تخفیف هم نمی دن! ولی زنها انسان دوست تر هستن قیافه تو رو که می بینن حتی حاضرن یه پولی هم کمک کنن!
- پوووول؟منم که بیکاار پول نداشتم..باشه میریم پیش زنه.خدایا خودت به دادمون برس
یه نیم ساعتی وایسادیم.توی اتاقی که قرار بود ما بریم جز یه نفر کسی دیگه نرفت
که اونم بعد از چند دقیقه با لگد پرت شد بیروون.
ترس اومد توی دل من..گفتم نیما عاقل باش عقلت رو نده دست حمید.بیکار هستی دیوانه که نیستی
خواستم با شیوه های مدرن و جدید حمید رو منصرف کنم و بگم بریم توی یه اتاق دیگه
ولی حمید راضی نشد
و رفتیم توی اتاق تاریک که فقط قسمتی از اون روشن بود چشمتون روز بد نبینه همین که دیدم نزدیک بود همونجا سکته کنم و دار فانی رو وداع بگویم و به دیار باقی بشتابم..
یه پیرزن با موهای قرمز که با دندون های طلاش به ما لبخند می زد شاید می خواست بگه منم دندون طلا دارم
قیافش دست کمی از اجنه و شیاطین نداشت..منم همیشه شنیده بودم جنها موهای قرمز دارن
ترسیدم زود سرم رو انداختم پایین تا یه وقت شب کابوس نبینم
وقتی من سرم رو انداختم پایین اون خیلی خوشش اومدو گفت احسنت احسنت باریکلا مرحبا..ایولاا
فکر کرد چون حجاب سرش نداره من سرم رو انداختم پایین و نمی خوام نگاه کنم..و بعد به حمید گفت یاد بگیر
حمید هیچی نگفت.صدایی ازش در نمی یومد
گفت ساکتی؟ زبون نداری؟
حمید گفت اگه حرف بزنم تبدیل به جک و جونور نمی شم؟
پیرزن خندید و گفت اگه حرف نا مربوط نزنی نه!
حمید:پس هیچی نمی گم.
یه اخم به حمید کرد گفتم الانه که حمید سوسک بشه خودم رو اماده کردم با دمپایی . کفش یا کتاب بزنم تو سرش
حمید گفت: خوب نگاه کردن به پیرزن نه نه بخشید.. کسایی که سن و سالی ازشون گذشته اشکالی نداره
بله حمید فتوا هم صادر می کنه.تاریخی و ادبی کم بود حالا توی حوزه دین هم ورود پیدا کرده
پیرزن خندید و شروع کرد سخنرانی و از افتخارات و سوابق خودش گفتن .ما هم خیلی به صحبت هاش توجه می کردیم.و تحت تاثیر قرار گرفته بودیم
یه حسی می گفت نیما کار پیدا شد.یه حسی می گفت نیما کاش زودتر اومده بودی یه حسی دیگه هم می گفت نیما تو گشنته این حس ها رو با هم قاطی نکن!!!
پیرزن گفت پیش پای شما یکی اومده بود اینجا می خواست کنکور قبول بشه
ولی من انداختمش بیرون طلسمشم کردم تا هیچ جا جواب نگیره.هر چیزی حرمتی داره
درس نمی خونه میره دنبال دخترا و وقتش رو با اونا می گذرونه بعد می خواد قبول بشه
واسه هر چیزی باید تلاش کرد تا به نتیجه رسید!
من فقط واسه پول کار نمی کنم.قواعد و اصول داره کار من!
تا گفت قواعد..حمید گفت نیما فامیلتووونه!
بعد گفت شما هم اگه اومدید بدون تلاش به جایی برسید برید بیرون بهتره تا باهاتون بر خورد بدی نکردم
حمید گفت ما دیگه کارمون ازتلاش گذشته و هیچکی مثل ما نیست تلاش و کوشش و جنب و جوش داشته باشه
بعد منم از سوابق خودم در زمینه بیکاری گفتم و یه راهکار هایی هم ارائه دادم تا اگه یه وقت مسئولین رو دید بهشون بگه.
ولی شانس ما رو می بینید یه بار اومدیم پیش رمال و فالگیر طرف مقید به باز ی جوانمردانست
اخلاق ورزشکاری داره
من و حمید خیلی حرف زدیم و اون بیشتر ساکت بود انگار داشت ما رو روانشناسی می کرد
بعد خیلی خوشش اومد ما این قدر دنبال کار و تلاشیم و یه لحظه بغضش گرفت خواست گریه کنه از بس دلش به حال ما سوخت گاهی خودمم هم دلم به حال خودم می سوزه
بعد خواست همونجا پیش خودش استخدام بشیم ولی شرم و حیا به ما اجازه نداد قبول کنیم حالا ایشون یه تعارفی زد ما که نباید بی جنبه باشیم
و بعدش کلی حرفای روانشناسی و فلسفی زد اصلا انگار ما رفته بوودیم پیش مشاور و روان شناس تا فالگیر و رمال اخه کدوم رمالی دیدی نیچه و فروید بشناسه؟؟؟!!!!
ما رو برد توی حیاط و گفت 20 دور از اینور تا اونور حیاط بدویین.تا اومدیم غر بزنیم گفت چیز ی هم نباید بگید
تو دلم گفتم واسه پیدا کردن کار 20 دور که هیچ 200 دور هم باشه مشکلی نیست.نیما قویه
ما هم رفتیم تا اون سر حیاط و اومدیم..بازم رفتیم و اومدیم هی رفتیم و اومدیم وای که چه قدر می رفتیم می اومدیم
دور اخر که تموم شد حمید گفت اگه زمین واسه شخم زدن دارید بگیدا ما الان بدنمون گرم شده
گفت خواستم ببینم چه قدر اهل تلاش و کوشش هستید..چون خیلی ها فقط ادعا می کنند
منم یه لحظه یه غروری در من ایجاد شد که بله منم می تونم..ما اینیم!
حمید زیر لب گفت تلاش کل جامعه بیکارای جهان رو روی ما امتحان کرد
بعد دوباره رفتیم توی ساختمون و بقیه مراحل رو انجام دادیم
دیگه خیلی با هم خودمونی شده بودیم و به من می گفت اقا نیما و به حمید می گفت تو و به اسم صدا نمی زد
که حمید بهم گفت مبارکه.به پای هم پیر بشید ایشالاه عروسی بچه هاتووون
نیما: چی؟
حمید: خودت رو به اون راه نزن .از تو خوشش اومده..اقا اقا هم از دهنش نمی افته.بعدا هم خودش رو به صورت یه دختر خوشگل و وجوون و باقلوایی در می اره
بعد تو هم ساده و.کم عقل و ندید بدید و کم تجربه قصد ازدواج پیدا می کنی و بادا بادا مبارک بادا میشی!
نیما:یکم خجالت بکش اون جای مادر بزرگته
بعشدم ذهن تو ایراد داره همش دور بر این چیزاست..همه مثل تو نیستن
حمید:یکی دیگه عاشق میشه چرا خجالتش رو من بکشم.
یه چند تا جمله بود که اون گفت و ما تکرار کردیم ولی به دلیل حق و حقوق مولف من اینجا نمی گم.
صحبتا که تموم شد پیرزن دو تا کاسه اورد که توش اب بود و یکم پودر که به نظر پتاسیم می اومد ریخت توی کاسه و یکدفعه یه جرقه زد و دود کرد
مثل توی این فیلما که بعدش ادما غیب میشن ولی من و حمید غیب نشدیم واسه غیب شدن حمید باید یه بشکه اب بیارن
و بعد یه خودکار داد دست من و حمید و گفت بزنیم تو اب و بگیم اجک مجک لا ترجک،
و بعد شروع کرد ورد خوندن که من سر در نیاردم.
بعد دیدم توی کاسه حمید حالت موج مانند ایجاد شده و مال من صافه!





فَصلِ 4


به حمید گفت سابقت خیلی درخشانه...
حمید: اره من جز استعداد های درخشان بودم که به دلیل تغییر و تحولاتی درخشندگیم رو از دست دادم
پیرزن: یکم از دوستت یاد بگیر سابقش صاف و پاکه و بعد به من گفت:
یه چیز شیرینی توی اب می بینم..که بعد از مدتی شیرینیش تبدیل به تلخی میشه .ازش دوری کن...
که حمید گفت یعنی لیمو شیرین نخوره؟
این حمید رو سوسک و مارمولک هم نمی کنه راحت شیم..همه جا باید مزه بپرونه بی ادب بی تربیت
بعد هم گفت یه مرد سیبیل گنده ای شما رو طلسم کرده ولی من سعی می کنم طلسمش رو باز کنممن به فکر فرو رفتم و خیلی تفکر کردم کلی ادم سیبیل گنده اومد تو ذهنم..یعنی کدوم ادمی ما رو طلسم کرده؟
کدوم ادم ظالمی دلش اومده دو تا بیکار رو طلسم کنه ..از اون روز به بعد هر کی سیبیل داره یه جور دیگه ای نگاش می کنم.
واسه ما تعریف کرد که چه طور اومده تو این کاار ..و چه طور معروف شده به اقدس یاکوزاا ..
و گفت اسم اصلیش شیرینه اقدس یاکوزا اسم هنریشه..فالگیر و رمال هم یه نوع هنرمنده و باید اسم هنری داشته باشهمن و حمید با تعجب به هم نگاه کردیم.و همزمان با هم گفتیم شیرین؟
بعد حمید به من نگاه کرد و با اشاره فهموند دیدی بهت گفتم..مباارکت باشه!
منم با اشاره بهش فهموندم کوفت مرض درد. فقط با یک اشاره!!!
پیرزن خودش فهمید و زد زیر خنده و گفت اون قضیه شیرینی و تلخی که بهتوون گفتم هیچ ربطی به من ندااره
بعد هم ازش پرسیدیم یعقوب چه طور کار پیدا کرده گفت که یکی از اون مردا واسش کار پیدا کرده که حدود دو میلیون واسش اب خوورده که تا شنیدیم من و حمید مخمون سوت کشید
2 میلیون واسه یه بیکار مثل دو میلیارد واسه یه تاجر می موونه
بعد هم ما کارمون تموم شد و یک کاغذ داد دست من تا بدم به منشی
و بعد گفت بازم پیش ما بیاین دور همی خوش می گذره
از اتاق که اومدیم بیرون حمید سریع کاغذ رو از دست من گرفت و گفت این در تخصص منه تو دخالت نکن.
و بعد هم رفت پیش منشی و چند دقیقه حرف زدن و اومد ما از اونجا اومدیم بیرون.
خواستم مرام و معرفت بذارم به حمید گفتم چه قدر شد تا دنگ خودم رو حساب کنم. جو گرفت می خواستم چک بکشم..یه لحظه خودم رو با بیل گیتس اشتباه گرفتم.
بعد حمید گفت 100 هزار تومان.
پشت گوشم خارش داد گوشم رو خاروندم.گاهی خیلی خارش می ده!حمید: تو که نمی تونی پول بدی چرا الکی مرام میای؟بیکار متوهم...
منم سرم رو انداختم پایین....خدا هیچ بیکاری رو شرمنده نکنه....الان اگه سر کار بودم تراول می ریختم جلو حمید...
حمید: حالا سکته نکن خودم حلش کردم .تا یه مرد هست لازم نیست زن دست تو جیبش کنه.
اوه اوه یه لحظه نیما رو با مینا قاطی کردم.نیما:حالا چه طوری پول رو دادی؟
حمید : باهاشون بحث و تبادل نظر کردم از ما پول نگرفتن!
- به همین راحتی؟
حمید : این قدر هم راحت نبود..,ولی تو روابط عمومی من رو دست کم گرفتیاا...البته شیرین خانوم واسه بیکارا تسهیلات ویژه ای در نظر گرفته و من هم از اون تسهیلات استفاده کردم.
نیما:چه عجب.یه بار یکی به ما تسهیلات داد.
حمید یه نگاه به من کرد و گفت:
جنبه نداری واسه همینه بهت تسهیلات نمی دن!
وای اگه به تو تسلیحات بدن چه می کنی..راست می گن خدا خر و شناخت که بهش شاخ نداد!
نیما:باز این زد سر به سرش...
حمید:هی روزگار یه نیما سالم بود که اونم از دست رفت...نیما رفت های های...
نیما:من کجا رفتم؟ حمید:کاش رفته بودی و این ننگ و این خاک بر سری رو هم همراه خودت برده بودی! من و بگو که یه عمر به پای تو سوختم و ساختم.همه چی رو به پات باختم.بابا تو دیگه کی هستی.
نیما:مگه چی کار کردم؟فقط پول نداشتم...بی پولی که جرم نیست!
حمید:بی پولی جرم نیست ولی دزدی جرمه..دزدی کردی اقا نیما.دزد.دزد.هنجار شکن اجتماع!تمام خلافا رو داشتی که با تلاش و پشتکار فراوان و همت مضاعف اینم به سابقت اضافه شد!
نیما:من و دزدی؟به من این کارا میاااد؟
یکم من رو نگاه کرد: انصافا بهت می اد..
با خودم گفتم شاید این شیرین خانوم یه ورد خونده حمید دیوانه شده.یعنی دیوانه بود دیوانه تر شده
گفتم چی دزدیدم که خودم خبر ندارم؟
حمید: تو جیبت رو نگاه کن.می فهمی
تو جیبم رو نگاه کردم.خودکاری که شیرین خانوم داده بود بزنیم تو کاسه تو جیبم بود
ای بابا این چیه تو جیب من؟ این این جا چی کار می کنه؟ کی این رو گذاشته جیب من؟
حمید: خودش بال در اورده.گفته کجا برم بهتر از جیب یه ادم بیکار بدبخت فلک زده
نیما:ولی من برش نداشتم.
حمید:همه دزدا همین رو می گن.قدیمی شده من نبودم من بی گناهم..
بعد هم دست من رو گرفت بیا می خوام ببرمت به چنگال عدالت بسپارمت.می خوام به برادرا بگم یه دزد گرفتم یه جانی بالفطره
نیما:چرا شلوغش می کنی یه خودکاره فقط!
حمید:تمام قاتلا و جنایتکارا از دزدی همین چیزای کوچیک شروع کردن من به عنوان یه دوست باید جلوی تو رو بگیرم.تا فردا وجدانم اسوده باشه.
نیما:یواش بابا کسی رد میشه فکر می کنه از بانک مرکزی دزدی کرردم.یا طلاهای بازار رو به سرقت بردم
اصلا بیا بریم خودکارش رو پس بدیم من از دست متلک های تو راحت بشم..
با حمید برگشتیم سمت خونه اقدس یاکوزا یا شیرین خانوم.یا رمال یا جادوگرهر چی
که دیدیم صدای آژیر ماشین برادرا میاد.....ایو ایو ایو(صدای ماشین برادرا بود که دچار سرما خوردگی شده بود)
رفتیم یه گوشه قایم شدیم و یواشکی و خیلی ماهرانه داشتیم نگاه می کردیم.ترسیدیم بریم جلوتر
برادرا داشتن همشون رو دستگیر می کردن.شیرین خانوم رو هم دستگیر کردن.خواستم برم خودکار رو بدم.
گفتم منم میگیرن با خودشون می برن.
یارو کلی پول بر می داره . کلاه برداری می کنه دستگیر نمیشه
این انصافه من به خاطر یه خودکار دستگیر بشم برم زندان؟؟دیگران نمی خندن؟ فردا تیتر روزنامه ها پسری به خاطر یه خودکار رفت زندان
در حال سرک کشیدن بودیم که یه نفر از پشت گفت اهای شما دو تا چیکار می کنید؟پشت سرمون رو نگاه کردیم یا ابالفضل ........ هر کول زنده شده!
یه مرد گنده از این بدنسازا که چند برابر من و حمید بود دیدیم.منم شروع کردم ترسیدن و لرزیدن.

که حمید گفت دوستمون داره میاد اینجا وایسادیم بترسونیمش!
اونم گفت: الان منم صبر میکنم...این دوستتون رو ببینم.
حمید گفت زشته اقااا .دوستمون پسر نیست...
- دختره؟ دختر محله مااا؟ وایسین الان بیااام..و داد می زد دزد دزد..مردم دزد بگیرید!
ما هم دیدیم اوضاع این طوری شد یه نگاه به هم کردیم..شروع کردیم فرار کردن!
شده بودم یوزپلنگ...اگه با پراید مسابقه می دادم حتمااا ازش جلو می زدم..نه نه ماشین داخلی خوبه..ایراد روش نزارم فردا کارخونه رو می بندن یه عده بیکار میشن!
اگه با ماشین خارجی مسابقه می دادم ازش جلو می زدم.باید مدال طلای و نقره المپیک رو به من و حمید می دادن...
داشتیم تند و سریع و زود مثل بر ق و باد از خیابان ها و کو چه ها می گذشتییم..تمام موانع را از مسیر
بر می داشتیم.هیچ چیز جلو دار ما نبود..اه خدای من چه قدر ما سرعتمون زیاد بود.
این قدر تو کوچه ها این ور اونور دویدیم که رسما گم شدیم..اینجا بود که از گوش های خودمون کمک گرفتیم
و خیابان اصلی رو پیدا کردیم..
نیما: حمید چرا این طوری شد؟
حمید:چرا نداره که از بس تو نحسی.
نیما:چه ربطی به من داشت؟
حمید:ربط نداشت؟ طرف 20 ساله رمالی می کنه گیر نیفتاد.تا تو پات باز شد اونجا چند دقیقه بعدش دستگیرشون کردن.الان همش رو از چشم تو می بینن. ازاد که بشن می افتن دنبالت حالت رو جا میارن.
نیما:خوب تو ام که اونجا بودی!
حمید:بله ولی من سابقم پاک پاکه..اونا با اجنبه در ارتباطن می دونن کی نحسه کی نیست!
ولی نیما ما یه سوپرمارکت داریم تو محلمون گرون فروشه جون من بیا یه سر بریم اونجا تا این مغازش تعطیل بشه!
نیما:اینا ربطی به من نداره..همش اتفاقه!
حمید : اتفاقا ربط داره.....یه بار بردیمت جشن تولد......همه گیر افتادن.....ثریا این همه خلاف کرد هیچیش نشد تا خواست تو رو چیز خور کنه.بدبختی سرش نازل شد.اینم از اینجاااا..اینا همش نشانه است نیماا
شاید تو قدرت خارق العاده ای داری و خودت خبر نداری!
صحبت های حمید من رو به فکر فرو برد ولی زود اون فکرارو از خودم دور کردم.چون فکراش شیطانی بود
به حمید گفتم چرا اون مرده داد زد دزد دزد؟
حمید: خوب اگه چیز دیگه می گفت بقیه همسایه ها می اومدن فقط تماشا کنن و با موبایل فیلم بگیرن
ولی وقتی بگه دزد دزد همه میان تا دزدارو یه کتکی زده باشن و جیگرشون حال بیاد.همه دنبال اینن انرژیشون رو یه جور ی خالی کنن چه جایی بهتر از دعوا و خالی کرد روی سر یه دزد و نا امن کننده جامعه!
رسیدیم سر خیابون چند دقیقه وایسادیم ماشین نمی یومد.یعنی ماشین بود ولی همش واسه دربستی..ما هم بیکاریم..پول نداریم همیشه در بستی بریم!
بعد هم یه 206 با سرعت از کنار ما رد شد
که حمید گفت بی شعور اینجا رو با پیست اشتباه گرفته!

بعد دیدیم 206 زد رو ترمز و داره دنده عقب میاد!
ترسیدم گفتم الان حرف حمید رو شنیده و میخواد بیاد دعوا راه بندازه.اماده شدم که باز فرار کنم.
 

206 اومد جلوی پای ما توقف کرد و من منتظر بودم تا حمید فرمان فرار بده و مثل سربازهای عراقی که تا ایرانی می دیدن در می رفتن ما هم دو تایی در بریم.
شیشه رو کشید پایین حمید توی ماشین رو نگاه کرد نیشش باز شد.و گفت در بستی مجانی می برید؟
دیدم صدای قهقههء یه دختر از توی ماشین اومد و گفت چرا که نه!!!
حمید به من گفت.بیا سوار شو عسله!
گفتم نمی یام تو برو..من با عسل و باقلواهای تو کاری ندارم.اینا به درد تو می خوره!
حمید:این عسلش فرق می کنه..مخصوص توئه!
نیما:نه خودت برو من باید برم جایی کار دارم.
حمید:اه چه قدر لوس طوری ناز می کنه انگار ادم مهمیه .رییس بانک جهانی هم این قدر ناز نمی کنه...اصلا.یه بیکار چه کاری می تونه داشته باشه؟جز الافی و این ور اون ور رفتن؟

بعد هم اروم گفت: دختر خاله ثریاست...
نیما: چی؟ دختر خاله ثریا؟ اسمش عسله؟ دیگه عمرا من بیام.مگه یادت رفت شیرین خانوم چی گفت؟
حمید:برو بابا. تو ام مگه یادت رفت چه طوری برادرا گرفتنش؟ اگه پیش بینی بلد بود حضور برادرا رو پیش بینی می کرد و دستگیر نمی شد.
نیما: من امادگی ندارم.......چرا من رو تو این موقعیت ها قرار می دید.چرا؟
حمید در رو واسه من باز کرد من با احترام فراوان رفتم نشستم ( خالی بستم..پرت شدم تو ماشین )این بشر از ادب و نزاکت بهره ای نبرده!
حمید هم اومد عقب کنار من نشست.
بعد از سلام و احوال پرسی جویا شدن حال و احوال خانوادشون و اقوامشون و کسبه محلشون راه افتادیم
عسل:چرا نیومدین جلو بشینید .زشته عقب نشستید.
حمید: شما خانوادگی خطرناک هستید.کسی نباید کنارتون بشینه از قدیم هم گفتن..پیشگیری بهتر از درمانه!
عسل در حالی که می خندید گفت چه ربطی داشت؟!
حمید:ربطش رو نیما می دونه.
راستش منم ربطش رو نمی دونستم.ولی واسه اینکه کم نیارم الکی لبخند زدم که آره من می دونم.من خیلی می دونم!
باز حمید شروع کرد عنان سخن رو در دست گرفتن و حرف زدن و پر حرفی کردن و وراجی کردن و سایر موارد به مقدار لازم!
و اونم می خندید یعنی قهقهه می زد.دختر باید یکم سنگین باشه.نباید با هر کلمه ای نیشش باز بشه
من همش می ترسیدم حواسش پرت بشه تصادف کنه یا بزنه به جایی کشته بشیم منم که اخر شانس!!!!!!
بعد فردا روز حرف پشت سرمون بزنن که یه دختر با دو تا پسر تو ماشین بودن و فکرای بد راجع ما بکنن
من همیشه می خوام نام نیک از خودم به جا بذارم. ولی اینجور ی هیچ نامی ازم نمی مونه بلکه کلی هم فحش پشت سرم می دن...داشتم با خودم تفکر می کردم.که چه طوری از خودم نام نیک به یادگار بزارم و بشریت از من به نیکی و
افتخار یاد کنه.و یه نیما بگن صد تا نیما از جاها دیگشون بزنه بیرون

که با صدای عسل بند افکارم پاره شد (از هم گسست)!
گفت: اقا نیما چرا این قدر ساکتی. خجالت می کشی؟
- پ ن پ منقل اوردم دارم تریاک می کشم.(پیام بازرگانی بود)
حمید: بایدم خجالت بکشه هر کس دیگه هم جای اون بود خجالت می کشید!
عسل:چرا مگه اقا نیما چی کار کرده؟کار خطایی ازش سر زده؟
جوری این جمله رو گفت که انگار نیما بچست و شلوار خودش رو خیس کرده.
حمید رو با چشمام تهدید کردم.که اگه حرفی از خودکار بزنی با لگد می زنم پس گردنت!
حمید حساب کار دستش اومد
حمید: نیما؟ نیما کاری کرده باشه؟ نه بابا.نیما اگه اهل کاری کردن بود که تا الان بیکار نمونده بود.
چند دقیقه بعد یه جا نگه داشت حمید بره چیزی بخره بیاد
من و عسل خانوم تنها شدیم .
داشت از توی ایینه من رو نگاه می کرد می خواست چیزی بگه حتما کلمات رو گم کرده بود.
من بازم خجالت می کشیدم. تا حالا با یه دختر تو ماشین تنها نبودم...
ولی بعد به خودم گفتم نیما خل نشو.....خجالت نباید بکشی.......زشته مردی گفتن زنی گفتن...تو این قدر با حمید گشتی یکم از کارای حمید رو انجام بده!
منم تمام نیرو و قدرتم رو جمع کرردم.زل زدم بهش.یه وقت نگن نیما بی زبونه..دختر می بینه وا میره!
بعد از یکم من من کردن گفت اقا نیما یه سوال بپرسم؟
گفتم الانه که بخواد از من خواستگاری کنه من اصلا امادگیش رو نداشتم.ولی نگفتم..گناه داشت.حالا یه سوال داشت یه سوال که کسی رو نمی کشه.
گفتم خواهش می کنم بفرمایید.
وای نیاد چیزای بد بخواد.به قول حمید ، اینا خانوادگی خطرناکن.
تا خواست حرف بزنه یه نفر زد به شیشه....منم که رفته بودم تو حس از حس اومدم بیروون...دیدم یکی از برادراست!!! از بس به من علاقه دارن همه جا میان.من و برادرا به هم پیوند خوردیم!
حسم می گفت ما رو تعقیب کردن لو رفتیم دیگه.الان به جرم مباشرت در رمالی و جادوگری می گیرن مارو!
همین لحظه حمید با چند تا یخ در بهشت تو دستش اومد و رفت پیش برادرا تا مذاکره کنه.
عسل : اقا نیما این حلقه رو بگیرید بکنید دستتون چیزی گفتن بگید نامزدیم.منم که تو موقعیت حساسی قرار گرفته بودم..قبول کردم.
حلقه رو گرفتم بالاخره از دستگیر شدن که بهتر بود!
ولی هر کاری می کردم تو دستم نمی رفت.......فشار دادم.زور زدم تا اخرش رفت.
بعد هم خودکار رو از جیبم در اوردم خیلی حرفه ای انداختم زیر صندلی تا از شرش خلاص بشم! بعد پیاده شدم.
برادر هیکلی و بدنساز گفت: مدارک لطفا .مدارک رو نشون دادم...یه نگاه به من کرد...
گفتم تموم دیگه شناخت .بیاین من رو دستگیر کنید.من به همه چیز اعتراف می کنم.
برادر :شما چه نسبتی دارید با این خانوم.
یه لحظه مکث کردم. بعد تو چشمای برادر مامور نگاه کردم و تو دلم گفتم برادر من رو ببخش باید بهت دروغ بگم..و خیلی محکم و استوار و با اعتماد به نفس مثال زدنی گفتم ما نامزدیم.
برادر یه لحظه تفکر کرد گفت چرا عقب نشسته بودی؟
حمید:می خواست خودش رو لوس کنه .دوران نامزدی دوران لوس بازی و ناز کردنه
برادر یه نگاه به حمید کرد گفتم الان تفنگش رو در میاره یه تیر شلیک می کنه به حمید..بعد ما هم باید فرار کنیم.
برادر: جواب ندادید...
گفتم راستش می دونید چیزه..همین چیز.چه طور بگم؟
تمام تفکراتم رو جمع کردم تمام تجربیاتی که از دوستی با حمید داشتم و از فیلما یاد گرفته بودم رو اوردم یه جا و تو با خودم گفتم الان اگه حمید بود چی می گفت....
یکم تمرکز کردم...
بعد گفتم جناب سروان اخه ما نامزدیم.نباید کنار هم بشینیم..اشکال شرعی داره
!
برادر مامور خیلی از این جواب خوشش اومد.یه نگاه تحسین برانگیزی به من کرد..تو دلش گفت احسنت احسنت.از چشماش هم فهمیدم خیلی خوشحالی همچین جوونایی می بینه!
بعد هم حمید یخ در بهشت ها رو تعارف کرد به برادرا.
برادر گفت ما نمی خوریم ما در حال انجام وظیفه هستیم.
حمید: اینا مال تو فیلماست.ما که با برادرا زحمت کش نیرو انتظامی این حرفارو نداریم.
حمید خیلی زود با برادرا خودمونی میشه!
برادر به ما گفت ما جلوی یه نفر گرفتیم گفتیم چه نسبتی دارید؟ اونم با کمال پر رویی گفت هنوز هیچی ولی شاید بعدا نسبت دار بشیم!
رو کرد به من گفت جامعه به همچین جوونایی مثل شما خیلی احتیاج داره!
بعد خواست درد دلم باز بشه که ای بابا برادر ما بیکاریم جامعه از ما استفاده نمی کنه! احتیاج داره و استفاده نمی کنه اگه احتیاج نداشت با ما چه می کرد!!!
ولی چیزی نگفتم گفتم الان شک می کنه می گه تو که بیکاری چه طور بهت دختر دادن؟

از برادرا تشکر کردیم که به فکر جامعه هستن و همه جا حضور فعال دارندو بعد رفتیم سوار ماشین بشیم .

حمید گفت برو جلو بشین.
گفتم دوست ندارم.
با یه لحن مسخره ای گفت تو الان نامزدشی باید کنارش باشی یه مرد نباید زنش رو ول کنه..غیرت داشته باش اگه زن من بود اصلا ولش نمی کردم.....تو باید متعهد باشی به زن و زندگیت!
یه هو من تحت تاثیر حرفای حمید قرار گرفتم..و شدیدا غیرتی شدم.و جو گرفت رفتم جلو نشستم.
تا رفتم جلو حمید شروع کرد یخ در بهشت خوردن. پرحرفی و وراجی کردن
این حمید موجود عجیبیه همزمان هم می تونه بوخوره و هم حرف بزنه
حمید: عسل خانوم ببخشیدا.سهم شما رو مجبور شدیم بدیم به برادرا.تا جیگرشون حال بیاد
منم که چون به خاطر برادرا و حال اومدن جیگرشون بود چیزی نگفتم.و گرنه یه بیکار از چیزی به این راحتی نمی گذره
حمید:نیما حلقت چه بهت میاد.......عسل خانوم از این حلقه ها ندارید به ما بدید؟؟
عسل:نه همین یکی بود.
حمید:ماشالاه همه چیزتون هم تکمیله ها.جهازتون چی اونم تکمیله؟
باز شروع کرد خندیدن..جا داره یه بار دیگه تاکید کنم دختر باید سنگین باشه!!!
نیما: حمید زشته خجالت بکش.
حمید:زشت چیه.داریم راجع به مقوله ازدواج و مسائل پیرامون اون بحث و تبادل نظر می کنیم
کی میگه ازدواج زشته؟اگه زشت بود که این همه ادم ازدواج نمی کردن.
حیف پشتم به حمید بود و گرنه همونجا خفش می کردم.
بعد از چند دقیقه که خواستیم پیاده بشیم
عسل: آقا نیما اگه میشه من شمارم رو می گم شما ذخیره کنید تو گوشیتون .
من که دوست نداشتم خواستم زرنگی کنم.گفتم گوشیم شارژ نداره خاموشه.تو دلم گفتم الان بیخیال میشه:
عسل:خوب شما بگید من ذخیره می کنم.

زرشـــــــک!!! انگار زرنگی به من نیومده.شماره رو داشتم می گفتم.همزمان هم دستم رو بردم تو جیبم تا گوشی رو خاموش کنم.که زنگ زد ضایع نشم.ولی انگار حرفه ای بود زودتر از از اینکه من اقدامی کنم زنگ زد
عسل: اقا نیما گوشیتون روشنه!
سریع خاموش کردم.
گفتم چی گوشی من؟ نه بابا خاموشه. این خطا خرابه.حمید از پشت سر گفت امان از دست این مخابرات.همیشه خرابه.
بعد هم به مقصد رسیدیم و از عسل خانوم تشکر کردیم که ما رو رسوند و ازش خداحافظی کردیم.
و من یه نفس راحتی کشیدم هم از اینکه سالم به مقصد رسیدم هم از اینکه از دست خودکار راحت شدم
بعد که پیاده شدیم حمید گفت می گم خل و ابله و دیوانه ای میگی چرا این حرف رو بهم می زنی!
بعد ادای من رو در اورد و گفت گوشیم شارژ نداره.خاموشه......اگه عقل داشتی الان شمارت دستش نمی افتاد.ولی بد هم نشد......ما که می خواستیم شما دو تا به هم برسید چه بهتر این جوری به هم رسیدید.
ما بیکارا روی شمارمون خیلی حساسیم.چون شماره کاریمونه و از چندهزار جا قراره بهمون بزنگن!
حالا راحت می تونه زنگ بزنه بگه من منشی فلان جا هستم.شما استخدام شدید و تشریف بیارید واسه
بستن قرار داد بعد ما خوشحال شادان بریم اونجا بفهمیم سرکاری بوده و با احساسات ما بیکارا بازی بشه
نونت کم بود ابت کم بود زرنگ بودنت چی بود اخه؟؟؟؟؟؟؟
حمید: نیما گدا بازی در نیاری بر ی حلقه رو بفروشیا زشته حلقه ازدواجته.
نگاه کردم دیدم یادم رفته حلقه رو بهش پس بدم.
حمید: نیما خوش شانسیا خدا واست خواسته....طرف خودش واست حلقه خریده! تو هزینه هات صرفه جویی میشه..ای خدا چرا من ازاین شانسا نداریم؟ طرف ماشین داره جهاز داره حلقه هم خودش می خره دیگه چی می خوای؟
خواستم همونجا حلقه رو در بیارم بعد به حمید بگم بهش زنگ بزنه بیاد حلقه رو ببره ولی هر کاری کردم حلقه در نیومد !

حمید هم شروع کرد تیکه پروندن که حلقه صاحبش رو پیدا کرده نمی خواد در بیاد.
اگه حلقه در می اومد اگه در می اومد اگه می اومد همونجا می کردم تو حلق حمید...

بیخیال شدم گفتم وقتی در اوردم بهش پس می دیم.
از حمید خداحافظی کردم
اومدم خونه .خیلی خسته بودم.ولی بیشتر از اون گرسنم بود
پریدم سمت یخچال.و غذایی گرم کردم و خوردم.و بعد هم رفتم افتادم جلو تلویزیون مشغول فیلم دیدن شدم . که وسط فیلم خوابم برد.توی خواب ناز بودم دیدم بیکاری در می زند عجب ادم باوفایی هر روز و هر شب همه جا به من سر می زند.
احساس لطیفی پیدا کرده بودم و حسی شاعرانه داشتم.
تو یه جنگل پر از درخت بودم و داشتم تنهایی قدم می زدم و خیلی خوش بودم.هیچکی اونجا نبود.بدون حمید بدون مزاحم آرامش عجیبی داشتم نگاه کردم دیدم کفش پام نیست.حتما از اثرات بیکاریه و دچار فقر شدید شده بودم..
با هر گام نهادن من صدای خش خش برگها می امد پرندگان بالای سرم اواز می خواندند و حضور مرا جشن
گرفته بودند و به من خوش امد می گفتند ان ها مرا در جمع خویش پذیرفته بودند
آه خدای من..آه..من اینجا چه می کنم.اینجا کجاست
همین طور داشتم می رفتم.از جنگل .رسیدم به ساحل دریا و روی ماسه های کنار ساحل ولو شدم
و شروع کردم حمام افتاب گرفتن.
عجب ساحلی بود .تمیز تمیز یه تیکه آشغال هم پیدا نمی شد انگار توی این جزیره آدم زندگی نمی کرد
به فکرم زد این جزیره رو به نام خودم نام گذار ی کنم.
جزیره نیما می شدم اولین بیکاری که جزیره داره!
تو همین فکرا بودم که یه چیزی خورد به پام.فکر کردم خرچنگی چیزیه زود خودم و جمع کردمدیدم یه بطریه.بطری رو برداشتم توش یه کاغذ بود از اون کاغذای قدیمی مال زمان سندباد و علی بابا
کاغذ رو در اوردم یه نقشه بود یه نقشه گنج .گنج دزدای دریایی بودگفتم ایول نیما پولدار شدی.دوران بی پولی تموم شد این گنج دزدان دریاییه حتما کلی سکه طلاست
سکه طلا از سکه بهار آزادی هم گرون تره.
دیگه می تونی کلی امکانات واسه جزیرت فراهم کنی و بعدشم ساخت و ساز راه می ندازی
و چند تا بیکار میاری استخدام می کنی و میشی کار افرین نمونه و برتر.و کلی جایزه می گیری
و بعد میری جزیره های اطراف رو می خری و بعد صاحب کلی جزیره میشی.و بیل گیتس رو می زاری تو جیبت
گفتم.هر چی زودتر باید پیداش کنم..وقت طلاست نباید وقت رو هدر بدم.جوونای بیکار امیدشون به منه
یه کلبه هم کمی اون طرف تر پیدا بود با خودم گفتم من خیلی پیاده روی کردم خستم یکم استراحت می کنم
بعد میرم دنبال گنج بیکارا این قدر منتظر موندن یه دو ساعت دیگه هم منتظر می مونن !
رفتم دم کلبه اول همه جوانب رو بر برسی کردم کلبه اجنه و شیاطین و دیو و غول و آدم خوارا نبااشه
بعد که دیدم خبری نیست رفتم تو کلبه و مشغول استراحت شدم
یه هو نمی دونم چرا خوابم گرفت .گفتم یکم می خوابم بعد میرم دنبال گنج.
گنج که فرار نمی کنه.ادم نباید طمع کار باشه.این همه بی پولی رو تحمل کردی یه چند ساعت دیگه هم روش
خدا رو شکر اینجا تلفن ندارن و از گراهام بل هیچ خبری نیست.
تازه داشت چشمام سنگین می شد که صدای در اومد .یعنی کی می تونه باشه.
نکنه صاحبش اومده؟اگه گفت تو اینجا چی کار می کنی چی بگم؟
حتما به جرم ورود غیر قانوونی به حریم شخصی من رو می گیرن و به اشد مجازات محکوم میشم
گفتم نترس نیما..هر کی بود بگو خونه خودمه.بگو چند سالی نبودم رفته بودم خارج اما الان اومدم
رفتم از تو سوراخ در نگاه کردم دیدم عسله!


یعنی چی؟ این اینجا چی کار می کنه؟نکنه خونه اوناست؟ در رو باز کردم بدون اینکه من بفرما بگم سرش رو انداخت پایین اومد تو خونه.
دختر علاوه بر سنگینی و متانت باید ادب و نذاکت هم داشته باشه!
تا خواستم برم بپرسم این اینجا چی کار می کنه و واسه بی ادبیش توبیخش کنم بازم در زدند. این دفعه محکمتر از دفعه قبل. ای بابا.....خوبه اینجا یه جزیره دور افتاده و دنج و خلوت بود.
از تو سوراخ در نگاه کردم دیدم حمید بود...اینجا هم ولم نمی کرد...
خواستم در رو باز نکنم.اخه می اومد عسل رو می دید فکرا بد راجع به من می کرد و کلی متلک می گفت بعد هم می رفت همه جا پر می کرد! اون همینجوریش فکراش بده.وای به حال اینکه چیزی هم ببینه.
ولی دلم سوخت گفتم بزار بیاد اشکال نداره.....در رو باز کرردم.حمید هم اومد نیشش باز بود ولی یه کلمه حرف نزد عجیب بود حرف نزد. حمید رفت روبروی عسل نشست.
هیچکس هیچی نمی گفت انگار لال شده بودن ....باز صدای در اومد دنگ دنگ.دونگ دونگ....ای کوفت ای مرض اگه گذاشتن یکم استراحت کنیم!
رفتم در رو باز کردم.اینبار جناب سرهنگ بود با دو تا از برادرا بهشون خوش امد گفتم و خسته نباشید ولی اونا هم من رو محل ندادند!یه نقش گنج پیدا کردیما حالا باید با همه اینا تقسیمش کنیم!
دیگه خسته شده بودم اخه چه قدر برم بیام در باز کنم.این شانسه من دارم؟.چشمام رو بستم و محکم کوبوندم تو سر خودم....
چشمام رو که باز کردم سرم درد بد جور می کرد و گیج و منگ بودم.
که با شنیدن صدای تلفن حالم سر جاش اومد.با بی حالی بلند شدم و رفتم گوشی رو برداشتم..
نیما:بله بفرمایید...
- بله و درد و بله مرض......تو توی خونه ای و در رو باز نمی کنی؟یک ساعته داریم زنگ می زنیم!

نیما : سلام عمه خانوم شمایی؟ در؟ کدودم در؟در حیاط؟
عمه خانوم:پ ن پ در دستشویی ..استغرالله...
نیما:ببخشید عمه خانوم خواب بودم.الان میام در رو باز می کنم
عمه خانوم:خواب بودی؟خجالت نمی کشی خوابی؟هم سن و سالات الان همه سر کارن....دارن حقوق می گیرن..تو بگیر بخواب. این پول یارانه ها اگه نبود از گشنگی می مردی تو!
من خیلی شرمنده شدم.واقعا من اگه کار داشتم بیکار نبودم.من اگه کار داشتم بی عار نبودم.من اگه کار
داشتم بیمار نبودم.طبق گفته محققا بیکار ی به بیماری منجر میشه!

رفتم در رو باز کنم..نگاهم افتاد به حلقه توی دستم.این اینجا چی کار می کنه؟ چی کار کنم این رو؟ در هم نمی یاد که.....عمه اگه بفهمه.کارم تمومه.

زود رفتم یه باند برداشتم کامل پیچوندم دور دستم رفتم دم در در رو باز کردم.عمه اومده بود با پسرش سعید که تقریبا هم سن و سال منه .
عمه توی یکی از شهرستان های اصفهان زندگی می کرد و بعد از فوت شوهرش همونجا مونده بود
یه خوش آمد گویی گرمی گفتم بهشون و بعد از انجام مراسمات استقبال دعوتشون کردم تو خونه
یکی از چمدون ها رو هم از دست پسر عمم گرفتم. و داشتم می بردم تو که عمه گفت نیما دستت چی شده؟
نیما:دستم؟ کدووم؟
عمه خانوم:همون که باند پیچیدی.
نیما:هیچی عمه خانوم.طوری نشده خوب میشه.
عمه خانوم:معلومه درد نداره.چون چمدون رو با همون دستت بلند کردی!
اصلا حواسم نبود سریع به خودم اومدم و گفتم:
از بس از اومدن شما خوش حال شدم که درد رو احساس نکردم!
عمه یه جور ی نگام کرد نفهمیدم منظورش چی بود ولی خوب منظورش خوب نبود...

نشسته بودیم با سعید حرف می زدیم بحث درس شد سعید که تازه لیسانس شیمی گرفته بود،گوشیش رو داد به من که عکسای فارغ تحصیلیش رو ببینم. عکسارو که نگاه می کردم بهش گفتم خیلی خوب افتادی تو عکسا خوشتیپ شدی....راستش دروغ گفتم. خیلی هم زشت افتاده بود.
دیدم گوشیش زنگ می خوره خواستم گوشی رو بدم بهش دیدم نوشته عزیز دلم!
خندم گرفت و بعد یه چشمکی بهش زدم گفتم دوست دخترته!سعید: دوست دخترم نیست...
نیما:اره خووب عزیز دلته با دوست دختر فرق داره!!
تو دلش یه چیزی به من گفت و گوشی رو جواب داد.
سعید: سلام خانومم خوبی؟!
من با دهن باز نگاهش می کردم.این همون پسر عمه منه که الان داره لاو می ترکونه؟
سعید داشت می رفت بیرون حرف بزنه که عمم اومد گفت این قدر لوسش نکن.پر رو میشه.از الان خانومم خانومم راه می ندازی!
این عمه منه؟؟؟؟؟؟؟ چه قدر روشن فکر شده عمه جان!!!!!
من دهنم تا اخرین درجه باز مونده بود....
عمه خانوم:چته؟ چرا وا رفتی؟
نیما:عمه خانوم به سعید چیزی نمی گی؟ یادمه بچه بودیم با دخترا والیبال بازی می کردیم اومدی یکی کوبوندی تو سر من که هنوزم درد می کنه!
عمه:خوب حقت بود سعید که با کسی بازی نکرده رفته زن گرفته.
نیما: جاااااااانم؟ چی چی گرفته؟ زن؟ خبر نداشتم من!عمه خانوم:اره از بس سراغ عمت و پسر عمت رو می گیری بایدم این قدر خبر داشته باشه، معلوم نیست تو چی کار می کنی.کار هم نداری که بگیم سرت شلوغه وقت نمی کنی!معلوم نیست روزاتو چه طور می گذرونی.
من جز شرمندگی چیزی نداشتم که بگم.این قدر درگیر کارای خودم بودم که فک و فامیل رو یادم رفته بودم.
خیلی متنبه شدم و تحت تاثیر قرار گرفتم واقعا چرا اینجور شده بودیم....از همدیگه خبر نمی گیریم....
بعد چند دقیقه عمه رفت استراحت کنه چون خیلی خسته بود من و سعید مشغول صحبت شدیم.
گفت که چند وقتیه رفته قاطی مرغا و یه عقد مختصر و ساده ای هم گرفته ولی پول نداره تا زندگی مشترکش رو شروع کنه .الان هم با عمه اومده اینجا تا توی ازمون استخدامی شرکت کنه. تا بعدا بتونه یه خونه ای اجاره کنه چون خانواده زنش اجازه ندادن پیش عمه زندگی کنه.
کلی درد دل کرد.....خیلی دلم براش سوخت باز م صد رحمت به بیکاری ما. خودمونیم و خودمون!
بهش گفتم خدا کریمه.توکلت به خدا باشه.ما بیکارا هم یه روزی کار پیدا می کنیم،از این وضع در میایم.
توی صحبت بودیم.صدای زنگ در رو شنیدم رفتم در رو باز کنم.
در رو که باز کردم یه پسر بچه 7 .8 ساله بود با یک کاغذ دستش که گفت این واسه شماست.



فَصلِ 5


کاغذ رو از دستش گرفتم و یه لبخند مهربانانه تحویلش دادم و ازش تشکر کردم و رفتار خوبی از خودم نشون دادم چون بچه ها از ما الگو می گیرند خواستم الگوی خوبی باشم!
توی کاغذ با یه خط بسیار بد و ناخوانا و خرچنگ قورباغه و افتضاح نوشته شده بود :
پاشو بیکار پاشو برو دنبال کار ای بیکار بیکار بیکار... برو کار کن مگو چیست کار خودت تنبل و الافی نگو نیست کار! بیکار بیکار بیکار برو دنبال کار...بعد از خواندن این نامه جیگرتان بسیار حال می آید
امضا: حال دهنده جیگر بیکاران
یعنی چی؟ کی همچین چیزی رو نوشته؟ جیگر من چه طوری حال میاد؟ یعنی کار پیدا می کنم؟
سرم رو اوردم بالا از پسره بپرسم کی این کاغذ رو داده بهت!!!
که پسره حامل کاغذ یه سطل اب یخ یخ یخ ریخت روی من!
که سطلش اندازه یه بشکه اب داشت.منم همین جور مات و مبهوت داشتم نگاهش می کردم.
گفت ببخشید خیلی سرد بود تقصیر اون آقا بود.
نگاه کردم.دیدم حمید چند متر اون طرف تر وایساده و دلش رو گرفته داره قاه قاه می خنده...
خواستم سطل رو پرت کنم طرف حمید بخوره تو سرش.مغز نداشتش بپاشه بیرون...
ولی خوب جلوی بچه نمی شد این صحنه های خشن رو اجرا کرد.
بچه هم گفت اقا این سطل مال ماست...اگه خراب بشه مامانم دعوام می کنه.
خواستم یکی بخوابونم زیر گوش پسره....بچه که نباید هر چی بهش گفتن گوش کنه.بچه باید الگوی خودش رو درست انتخاب کنه.
ولی خوب تقصیر یه ادم بی فرهنگ و کم شعور دیگه بوده چرا بچه باید کتکش رو بخوره.

حمید رو تهدیدش کردم جرات داری بیا اینجا!
زبونش رو در اورد و یه حرکات زشتی هم با دستاش نشون می داد اصلا هم شعور نداره که توی خیابون نباید این حرکات رو انجام داد!
بچه گفت اقا پول من رو بده می خوام برم؟
نیما:چی؟ چی بدم؟ پول؟ من؟زدی خیسم کردی مژدگانی و دست خوش می خوای؟
گاهی نیازه بچه ها رو کتک زد کتک هم نه. نوازش .نوازش هم نشد .یکم توپ و تشر.تا یه حسابی ازت ببره
اون آقا گفت این کاغذ رو بدم به شما و اب هم بریزم هزار تومان از شما بگیرم!
سعی کردم لبخند رو فراموش نکنم.ولی نمی شد.
نیما:برو پسر جان...برو از خودش بگیر.جای هزار تومان دو هزار تومان بگیر! هزار تومان هم از طرف من بگیر
پسرک:نه گفته حتما از شما بگیرم.اگه ندادید هم اصرار کنم.
این الگوهای نا مناسب رو باید با لگد زد پس گردنشون.با کله رفت تو شکمشون شاید درست بشن!
حمید خودش اومد پسره رفت دستمزدش رو گرفت و با لب خندون به حمید گفت اگه بازم کاری بود بهم بگو.
لبخند روی لبای پسر مثل لبخندی بود که یه بیکار باکار شده بعد از دریافت اولین حقوق می زنه!
حمید اومد پیش من داشت می خندید و گفت کی تورو به این حال و روز در اورده؟! نیما:این از اثرات رفتار توئه بی شعوره...عقل .فهم و شعورت در حد جلبک هم نیست
حمید:خواستم درست حسابی از خواب بیدار بشی جیگرت حال بیاد
نیما:نیاز به تو نبود قبل از تو یه نفر دیگه این کار رو کرده بودحمید: کی؟ عسل جوونت؟اخی چه رمانتیک.صبح زود با صدای دل انگیز عشق از خواب بیدار شدن
نیما: عسل نه.عمه ام.
حمید:ببین خودت داری بحث شوخی رو می کشی وسط.من که به عمت کاری نداشتم.بعد میگی چرا به عمم چیزی می گی.
نیما: من جدی گفتم.عمم با پسرش اومدن.
حمید: ایول.به سلامتی.عمت مجرده؟چند سالشه؟
نیما:اولا به تو چه....دوما.....بازم به تو چه.سوما گفتم که با پسرش اومده.
حمید: خوب مگه هر کی پسر داشته باشه نمی تونه مجرد باشه؟همین خودت! یه زن و یه بچه و یه نامزد داری همه جا می گی مجردی و قصد ازدواج نداری! راستی حلقت کو بردی فروختیش؟
دستم رو نشون دادم و گفتم که از ترس اینکه عمم بفهمه مجبور شدم با باند بپیچم.
حمید:نامردی دیگه.مرد نیستی.یه مرد باید محکم و استوار پای حرفاش و کاراش وایسته. از مردی فقط ریش و سیبیل داری؟همین مردایی مثل تو هستن جامعه رو دارن نابود می کنن. رفتی دختر مردم رو حلقه کردی الان میگی نمی خوام کسی بفهمه اخه مخفی کاری تا کی؟ این مخفی کاری ها هم جامعه رو نابود می کنه..اصلا تمام کارای تو جامعه رو نابود می کنه.نابودگر و منهدم کننده جامعه... نیما: اراجیف گفتنت تموم شد؟اجازه می دی برم لباس عوض کنم تا سرما نخوردم؟
حمید:سرما بخور ی خوبه امپول اگه تو خونه داری استفاده میشه ما هم دو تا داریم اونا هم استفاده میشه!
شیطونه می گفت برو تو در رو ببند تو کوچه بمونه حالش جا بیاد ولی خوب ترسیدم.ترسیدم حمید کولی بازی در بیاره توی محله آبرومون رو ببره.

اومدم تو خونه...حمید هم پشت سرم اومد و گفت:.یالله کسی چیز نباشه مهمون اومده...
نیما: چیز نباشه یعنی چی....جلو عمه ام مثل ادم رفتار کن من باهاش رو در واسی دارم.
حمید:تو داری به من چه.من که با کسی از این چیزا ندارم!
نیما:از بس بی حیا و بی فرهنگی.
حمید اومد با سعید سلام و احوال پرسی کرد در عرض سه سوت خودمونی شد.
اروم به من گفت:
پسر عمت هم حلقه داره.مثل اینکه توی فامیل شما رسمه حلقه داشتن!
بهش گفتم این زن داره.
این حمید عجب آدمیه ها همه جا رو با دقت نگاه می کنه.من خودم حلقه تو دست سعید رو نگاه نکرده بودم.رفتم تو اتاق لباس عوض کنم که صدای جیغ شنیدم.
اومدم از اتاق بیرون. صدا از طرف دستشویی می اومد
خیلی زود رفتم سمت دستشویی.مثل گروه نجات عمل کردم در دستشویی رو با احتیاط باز کردم
دیدم پسر عمم ولو شده رو زمین گفتم چی شده؟ چرا ولو شدی؟با تته پته گفت.سو سو.
نیما: چی؟سوسانو؟اون که فیلمش تموم شد
سعید: نه.نه..سو سو سوسک دوتا سوسک اونجا بودن
نیما:اینجوری که تو زمین افتاده بودی گفتم حتما اژدهایی چیزی بوده....سوسک؟از این کوچیکا؟
واقعا مونده بودم به قیافه پسر عمه ام بخندم یا بزنم تو سرخودم از دست این پسر عمه شجاع و بی باک اینجا بود که نیمای پهلوون جو پهلوونی و شجاعتش گرفت و وارد عمل شد و گفت کو؟؟....کجاست سوسک؟
از کدوم طرف رفت؟من می خوام نجاتت بدم پسر عمه.نترس من اینجام!
مث پهلوون ها رفتم جلو.دمپایی رو برداشتم.تعقیب و گریز رو شروع کردم.
سوسک ها می رفتن اینور اونور و منم دنبالشون .دو تا سوسک رو یه گوشه غافلگیر کردم
خواستم ضربه نهایی رو بزنم که دلم سوخت گفتم شاید اینا زن و شوهرن و تازه ازدواج کردن و واسه ماه عسل اومدن اینجا دلت میاد ماه عسلشون رو خراب کنی؟
نه نیما تو نباید بکشیشون تو آزارت به یه مورچه هم نرسیده چه برسه به یه سوسک.نیما نباید خون بریزی تو مرام تو نیست خون بریزی.
بعد هم خیلی جوون مردانه از خونشون گذشتم و اونارو به سمت جایی که ازش اومده بودن هدایت کردم
و بعد هم فاتحانه و پیروز مندانه بادی در سینه(غبغب) انداختم و از دستشویی اومدم بیرون.
حمید تا من رو دید زد زیر خنده...
نیما:بترکی تو.به چی می خندی؟سوسکارو نزدم ولی تو یکی رو می تونم بزنم
حمید: حرکاتت رو تو دستشویی دیدم یاد نبرد گلادیاتورها افتادم و دوباره زد زیر خنده
گفت نیما تو خیلی شجاعی باید بری بادیگارد بشی ! این پسر عمت با این شجاعتش یه زن داره تو با این نترسی و بی باکیت 4 تا زن حق مسلمته!!! زن ها از شوهرای شجاع و نترس و بی باک خیلی خوششون میاد. شغل خوبی هم هست نجات جون ادم ها از دست سوسک.با نیما سوسک کش...بشتابید بشتابید نیما سوسک کش ترس را از شما دور می کند.خدمات 24 ساعته نیما سوسک کش!
تنها جایی که زیست شناسی به کارت اومده همینجا بوده و تونستی با سوسکا ارتباط برقرار کنی!!!
بعد شروع کرد مسخره بازی در اوردن و صحنه اهسته حرکات من تو دستشویی رو اجرا کردن با یه حالت زشت
که دید عمه خانوم پشت سرشه و داره نگاش می کنه!
حمید تو همون حالت وایساد و خشکش زد...
که به عمه گفتم این دوستم حمید و حمید رو یکم معرفیش کردم ولی از سوابق درخشانش چیزی نگفتم
واسه اولین بار احساس کردم حمید خجالت کشید و مثل بچه ادم سلام و علیک کرد کاش می شد از این صحنه تاریخی عکس گرفت!
عمه خانوم هم سلام کرد و یه نگاهی هم به حمید کرد از اون نگاها که به دیوونه ها می کنن پرسید صدای چی بود؟
حمید که انگار نه انگار چند لحظه پیش خجالت کشیده بود گفت: صدای سوسک.
عمه خانوم:یعنی چی صدای سوسک؟ سوسک مگه صدا داره؟
حمید:خود سوسک که صدا نداره اگه هم داره ما نمی شنویم این ترس از سوسکه که صدا رو تولید می کنه
ولی با فداکاری یه شهروند شجاع و جان بر کف همه چیز ختم به خیر شد
عمه با تعجب داشت حمید رو نگاه می کرد
نیما:حمید خجالت بکش با عمه شوخی نکن.هیچی عمه جان سعید سوسک دیده بود جیغ کشید
منم که نخواستم ریا بشه نگفتم اون شهروند جان بر کف من بودم
عمه خانوم:این پسر هنوزم از سوسک می ترسه هر کاری کردم از سرش نرفت
حمید:اشکال نداره.....من هم از بعضی چیزها می ترسم همه از یه چیزی می ترسن! مثلا من از دخترا می ترسم...
عمه خانوم:از دخترا؟ اونا چه ترسی می تونن واسه تو ایجاد کنن؟حمید:خیلی ترس ها.من بعضی وقتها خواب می بینم دخترا 4 تا 4 تا من رو گرفتن دارن کشون کشون می برن تا باهاشون ازدواج کنم واسه همین خیلی می ترسم. حالا اگه یکی دوتا بود بازم می شد یه کاریش کرد!
عمه یه نگاهی کرد گفت حتما شبا شام زیادی می خوری بهت فشار میاد سعی کن غذای سبک بخوری! عمه جان خوب زد تو برجک حمید کلی کیف کردم

مشغول صحبت بودیم که سعید عرق ریزون از تو دستشویی اومد بیرون و از خجالت سرش رو انداخت پایین.
نگاهش کردیم و همگی با هم زدیم زیرخنده.
که سعید خودش هم شروع کرد خندیدن.احتمالا می خواست روحیه بالاش رو نشون بده!
باز حمید داشت سخنرانی می کرد و هر از گاهی هم خط قرمز ها رو زیر پا می ذاشت که با چشم غره عمه خانوم مواجه می شد و ترمز می کرد!
عمه به من گفت نیما این دوستت خیلی پر روئه!
حمید گفت اختیار دارین عمه خانوم ما هر چی داریم از نیما داریم.و هنوز هم باید کلی دوندگی کنیم تا بهش برسیم.
عمه خانوم:راست میگه نیما؟ تو یادش دادی پر رو بودن رو؟نیما:نه عمه خانوم الکی می گه حرفاش رو باور نکنید.70 درصد حرفاش رو باور نکنید
عمه خانوم:حتما این دوستت بیکاره؟
نیما:اره عمه اینم بیکاره ما دوستامون اکثرا بیکارن.
عمه خانوم: زن یا نامزد هم نداره؟
حمید: به پیشنهاداتی دارم ولی زیر بار نرفتم....می خوام لژیونر بشم منتظر یه پیشنهاد خارجی هستم
عمه خانوم:شتر در خواب بیند پنبه دانه!
حمید: یعنی ما شتریم؟دستتون درد نکنه عمه خانوم.خوبه هر چی خوابه نیما داره می بینه!!!
عمه خانوم: نیما چی خوابایی می بینه؟
نیما: هیچی عمه خانوم گفتم که حرفاش رو باور نکنید.من که اصلا خواب نمی بینم!
عمه خانوم:بله. وقتی همچین رفیقایی دور هم جمع بشن.باید هم بیکار و الاف بمونن و زن گیرشون نیاد و خوابای انچنانی ببینن .....خدا می دونه وقتتون رو چه طوری می گذرونید! شما اگه یه چند تا رفیق مثل رفیقای سعید داشتین الان ازدواج دانشجویی می کردین و زن داشتین و زندگیتون سر و سامون گرفته بود.
حمید اروم گفت ادم زن نداشته باشه ولی از سوسک نترسه!!!
عمه خانوم خیلی ما رو نصیحت کرد و ما خیلی تحت تاثیر قرار گرفتیم..
بعد حمید اروم بهم گفت امروز باید بریم محل کار خواستگار دختر آقای خوشبخت واسه ادامه تحقیقات...
اقای خوشبخت رو کاملا یادم رفته بود اون روی من کلی حساب باز کرده بود.و من رو مثل پسر خودش می دونست!
بعد هم به عمه گفتم ما باید بریم جایی کار داریم یه چیزایی تو یخچال هست اگه هم چیزی نیاز بود بگید وقتی بر گشتم می گیرم.البته ممکنه دیر بیام...
عمه خانوم یه جوری شکاکانه به ما نگاه کرد و گفت:
نیما وای به حالت جای خلاف بری.و کار خطایی ازت سر بزنه .سعید هم باید باهاتون بیاد تا خیالم راحت بشه
نیما:نه عمه خانوم من و خلاف؟ .سعید تازه از راه اومده گناه داره..بزارید بخوابه.
حمید:عمه خانوم شما نیما رو بسپرید به من خیالتون راحت باشه نمی زارم خطا کنه!
عمه خانوم:از همینش می ترسم.
البته بعد از یکم بحث و کشمکش عمه خانوم رضایت داد ما بریم بیرون و سعید رو با خودمون نبریم
و من هم رفتم آماده شدم و با حمید از خونه اومدیم بیرون .


با حمید سوار تاکسی شدیم و رفتیم عقب نشستیم.
مشغول صحبت بودیم و داشتیم در مورد اتفاقات چند روز گذشته بحث و تبادل نظر می کردیم که اتفاقات کمی هم نبود و هر دومون نظرات کارشناسی می دادیم.و داشتیم ریشه یابی می کردیم! علت وقوع اتفاقات رو اخرش هم من مقصر شناخته شدم البته حرفا و نظرات حمید اصلا قابل استناد و اعتماد نیست.
راننده که قیافه اخمو . گرفته ای داشت حرفای ما رو که می شنید یکمی به ما مشکوک شده بود و فکر می کرد ما جز گروه های خرابکار هستیم و قصد خرابکاری داریم ولی بعد که راجع به بیکاری حرف زدیم فهمید ما خرابکار نیستیم فقط بیکاریم!
اخیرا محققا گفتن ۷۰ درصد مشکلات جهان از بیکاری ناشی میشه همه نسبت به بیکارا دید منفی پیدا کردن
یه جوونی اومد کنار ما نشست آدامس می خورد و آاهنگ گوش می داد و کلش رو تکون می داد..
موهاش از جلو کوتاه و سیخ سیخی بود و از پشت صاف و چرب و بلند
از جلو شبیه خروس بود و از پشت شبیه اسب یه حسی در درون من به وجود اومد این موهاش رو از پشت بکشم!
آدامس رو چند دوری تو دهنش گردوند و چرخوند و تف کرد بیرون.ادب و نزاکت صفر!!!!!
حرف که می زد تمام بوی بد دهنش می پاشید تو صورت من شیطونه خیلی به من فشار می اورد موهاشو بگیرم بکشم کنده بشه!
اونم هی موهاشو تکون می داد و دست می کشید تو موهاش و احساسات من رو وادار به واکنش می کرد!
یه لحظه احساس کردم یه چیزی از پشت کمرم رد شد...
نگاه کردم دیدم دست حمیده داره میره طرف موهای پسره حمید هم همین حس من رو داشت!
کمرم رو دادم عقب تا دست حمید گیر کنه و نتونه موهاش رو بکشه چون حق مسلم خودم بود!
حمید هم منصرف شد.

بعد پسره یه سیگار در اورد و شروع کرد کشیدن خواستم یکی بخوابونم زیر گوشش تا برق از کلش بپره ترسیدم خودم رو برق بگیره موهاش پر الکتریسیته بود!
بعد نگاه کرد به ما و گفت دود سیگار اذیتتون می کنه؟ ما هم نگاهش کردیم چیزی بهش نگفتیم به خیال اینکه الان خودش می فهمه جواب ابلهان خاموشیست و سیگار رو کنار می زاره!
ولی فکر کرد سکوت علامته رضایته و ادامه داد به سیگار کشیدن و از رو هم نمی رفت!
من می خواستم با لگد بزنم تو شیکمش از ماشین پرت بشه بیرون تا سر عقل بیاد ولی خوب توی تاکسی بودم نمی شد
یه دقیقه بعد حمید که عصبی شده بود بهش گفت اتیش داری؟ اونم خیلی خوشحال شد که یه رفیق پیدا کرده که اهل دوده با خوشحالی و شادمانی گفت دارم
فندکش رو داد به حمید و گفت سیگار هم می خوای دارم مارک داره خیلی آرامش می ده قابل تورو هم نداره
حمید محلش نداد بهم گفت نیما بیا اینور..من خودم رو کشیدم کنار حمید فندک رو روشن کرد
و گرفت طرف موهای پسره با یه قیافه جدی و ترسناک گفت اون سیگارت رو خاموش می کنی یا موهات رو آتیش بزنم??
من ترسیدم پسره بزنه زیر دست حمید و فندک بی افته رو من و اتیش بگیرم شانس که ندارم!!!
ولی پسره از ترس سیگارش رو خاموش کرد و انداخت بیرون.و هیچی نگفت.
یه دقیقه بعد پسره زد زیر گریه و زار زار اشک می ریخت..منم که تحث تاثیر قرار گرفته بودم دست بردم تو موهاش و اروم ناز و نوازشش می کردم و بهش دلداری می دادم.
چرب چرب بود موهاش می خواستم بگم گریه نکن کوچولو من الان عمو حمید رو دعوا می کنم.
پسره که یه پناه پیدا کرده بود خودش رو انداخت بغل من و شدت گریه هاش رو بیشتر کرد
خواستم بهش بگم پاشو من از این لوس بازی ها خوشم نمی یاد ولی دلم نیومد و داشتم نوازشش می کردم
حمید هم داشت می خندید آروم بهم گفت همه چی ازت دیده بودیم جز مهر و عاطفه مادری که اونم دیدیم !!!
پسره بعد که زبون باز کرد گفت
من دوست دخترم ولم کرده خیلی دوسش داشتم الان هر وقت یادش می افتم فقط سیگار ارومم می کنه دست خودم نیست
ولی الان با دیدن شما احساس ارامش عجیبی دارم کاش زودتر شما رو می دیدم .


بیا درستش کن نکنه همیشه بخواد بیاد بغل من تا اروم بشه. من خودم رو ازش جدا کردم
نگاه به قیافش کرد خواستم بهش بگم دختره حق داشته ولت کنه ولی خوب نخواستم آرامشش رو به هم بزنم چون دوباره رو می اورد به سیگار
حمید که داشت با گوشیش ور می رفت گفت حق داشته ولت کنه از چی خوشش بیاد
بچه ژیگولی و به قول خودتون به روز ولی اینا همش تا مدتی خوبه بعد تکراری میشه
به حمید گفتم ول کن چیزی نگو این حالش خرابه سیگار رو ول می کنه میره سراغ تریاک و حشیش
حمید: بزار بدونه واسه خودش خوبه و ادامه داد
واسه اینکه یه نفر تورو مرد خودش بدونه و ترکت نکنه باید مرد باشی نه اینکه با کوچیکترین چیزی
خودت وا بری وقتی نمی تونی تکیه گاه خودت باشی چه طور می خوای یکی دیگه بهت تکیه کنه؟
این حرف حمید خیلی تاثیر گذار و فیلسوفانه بود
اونم خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود و داشت با دقت به صحبت های حمید گوش می داد
حمید تو این زمینه ها تجربه زیادی داشت منم خواستم ازش عقب نمونم یه صحبت هایی کردم
که خیلی شبیه حرفای حمید بود ولی خوب مال من بهتر بود
کلی نصیحتش کردیم و اون حسابی حالش خوب شد و به ما قول داد دیگه بچه خوبی بشه و سیگار نکشه و بعد ازدواج کنه و دست از دوست دختر پیدا کردن برداره بعد هم از تاکسی پیاده شد
دو دقیقه بعد ما قبل اینکه از تاکسی پیاده بشیم کرایه رو دادیم راننده که ازمون کرایه نگرفت
گفت من امروز ازتون درس گرفتم شمابه من درس بزرگی دادید و به یه جوون هم کمک کردید سیگار رو ترک کنه من نمی تونم ازتون کرایه بگیرم
نگو راننده هم این کاره بود ما هم از راننده تشکر کردیم و از تاکسی پیاده شدیم
به حمید گفتم بعید می دونم اون پسره با حرفای ما متحول بشه چون قطعا این حرفا رو فک و فامیلش هم بهش زدن
حمید: شاید زده باشن ولی هیچ کدومشون مثل تو نمی تونستن بهش ارامش بدن
اگه هم می تونستن بهش اجازه نمی دادن
نیما:چرا اجازه نمی دادن؟
اگه یه نگاهی به پیرهنت بکنی خودت می فهمی چرا
پیرهنم رو که نگاه کردم دیدم تمام چیزایی که اون مالیده بود به سرش همش مالیده شده به پیرهن من
حمید زد زیرخنده و گفت اینم اخر و عاقبت حس مادرانه و ارامش دهنده نیما



فَصلِ 6


کلی اصرار کردم تا بهم گفت .
سعید:با نسترن دعوام شده و باهام قهر کرده .
نیما:نسترن؟نسترن کیه؟
سعید:خانومم.
نیما: اهان همون عزیز دلت!

که سعید دوباره اه از ته اعماقش کشید.
نیما : حالاچرا دعوات شده؟شما که رابطتون خوب بود و کلی لاو می ترکوندین چیزی بهش گفتی؟
سعید :نه چیزی بهش نگفتم
نیما: پس الکی قهر کرده؟
سعید:داشتیم راجع به باباش حرف می زدیم به شوخی گفتم بابات خیلی خره. اونم بهش برخورد و گفت اگه خر نبود من رو به تو نمی داد و تا الان گوشیش رو خاموش کرده .
خندم گرفت و شروع کردم خندیدن تمام خنده هایی که توی خونه خوشبخت جلوی خودم رو گرفته بودم اینجا خالی کردم...
سعید: من بهت نگفتم که بخندی گفتم تا کمکم کنی !
نیما:اخه تا حالا از این قهرا ندیده بودم قهر به خاطر کلمه خر !
ولی زود خودم رو جمع و جور کردم و شروع کردم سعید رو دلداری دادن و گفتم هر کمکی از دستم بر بیاد انجام می دم تو می تونی روی من حساب کنی. بهش گفتم ولی حق داشته هر قدر هم پدرش دیکتاتور و مستبد باشه بازم پدرشه. الان هم زنگ بزن خونشون

سعید:باباش گفته تا کار پیدا نکردی حق نداری زنگ بزنی خونه من.
نیما: حالا اون یه چیزی گفت تو باید گوش کنی؟
سعید: اگه بفهمه گیر میده. میشه تو بزنی؟
نیما:من؟من بزنم چی بگم؟
سعید:تو بزن اگه نسترن بود بگو من پشیمونم.خیلی پشیمونم.دیگه تکرار نمی کنم.
نیما:من اینا رو بگم؟ باشه من می گم ولی اگه کار خراب تر شد با من نیستا من این کارا بلد نیستم.
سعید شماره رو گرفت و داشت بقیه سفارشات رو به من کرد.
دیدم یکی با صدای کلفت داره می گه بفرمایید منم زود قطع کردم. سعید:چی شد؟چرا قطع کردی؟
نیما:خودش بود...من قطع کردم.
سعید:کی نسترن؟
نیما:نه اقا خره.
و دوتایی با سعید زدیم زیر خنده.
ده دقیقه بعد دوباره زنگ زدم و بازم اقا خره یعنی پدر خانوم سعید گوشی رو برداشت که قطع کردم.
انگار همونجا خوابیده بود با یه دونه زنگ بر می داشت.
دیدیم اینجوری نمیشه به سعید گفتم حمید تجربش بیشتره با اون مشورت کنیم سعید هم با اینکه ته دلش راضی نبود ولی قبول کرد.
خدا به خیر کنه کاری که بخواد با مشورت حمید صورت بگیره.
زنگ زدم به حمید
نیما:الو سلام حمید بیداری؟
حمید:تو چی فکر می کنی؟
نیما:بیداری دیگه.
حمید: حالا چی کار داری؟دلت واسم تنگ شده بود؟
بگو دوسم داری بگو طاقت دوریم و نداری منم قول میدم لوس نشم بگوو بگووو
نیما:بچه بازی در نیار کار داشتم باهات
حمید:خوب وقت ندارم..برو فردا بیاا..
نیما: فحشت می دمااا
حمید:نمی خواد فرهنگ درخشان خاندانت ت رو به رخ بکشی کارت رو بگو.
نیما:پسر عمم سعید با زنش مشکل داره از تو مشورت می خوام.
حمید:مرتیکه قاز قلنگ نصف شب زنگ زدی می گی پسر عمم با زنش مشکل داره؟
مگه من مشاوره ازدواجم؟ زنگ بزن این برنامه های تلویزیون مشکلت رو در میون بزار ترجیحا شبکه سه برنامه گلبرگ.
نیما:ادم یه کاری از تو نخواد .شب بخیر.
حمید: حالا نمی خواد قهر کنی چون راجع به جوونا و مشکلاتشونه الان کمکتون می کنم.دقیق واسم تعریف کن چی شده
منم دقیق تعریف کردم. شروع کرد خندیدن..و گفت این خر چه قدر کاربرد داره ما نمی دونستیم!
خندیدناش تموم شد یکم تفکر کرد و گفت بپرس سعید پیام داده بهش یا فقط زنگ زده؟
سعید گفت که فقط زنگ می زده.
حمید هم مثل دانشمندا گفت خوب پسرم یه پیام بهش بده ببین به دستش می رسه یا نه.
سعید پیام رو داد و در کمال تعجب به دستش رسید و سعید کلی خوشحالی از خودش نشون داد.
و از حمید کلی تشکر کرد از بس خوشحال بود گفتم الان بلایی سر خودش میاره.
حمید هم که از تعریفای سعید به خودش مغرور شده بود فکر کرده بود دانای کله و شروع کرده بود
سفارشات لازم رو به سعید دادن که چه طور با خانومش حرف بزنه و بعد هم به من گفت فردا صبح باید بریم یه شرکت خارجی واسه استخدام خودت رو اماده کن.
و بعد هم من از حمید تشکر کردم که گفت باید تشکر ویژه بکنی ازم
نیما:یعنی چی؟چه طوری؟
حمید:یعنی یه بوس بده تا بخوابم.
نیما:بر و گم شو .شب بخیر...
و بعد سعید با خانومش تا خود صبح داشتند اس ام اس بازی می کردند.
اعصاب من به هم ریخته بود شیطونه می گفت برو باز دو تا سوسک بیار بنداز رو تنش . یه حس دیگه هم می گفت گوشی رو ازش بگیر بنداز تو دستشویی اگه جرات داره بره بیاره .
به سعید گفتم حد اقل اون صداش رو قطع کن تا واسش پیام می اومد یه صدای بوس مانند از توش می اومد
که گوش نداد و سرش گرم بود معلوم نبود چی می گفتن...
منم اعصابم خورد شد. رفتم یکم فیلم ببینم اعصابم اروم بشه که همونجا جلوی تلویزیون خوابم برد.

صبح خواب بودم که احساس کردم داره زلزله میاد تمام تنم داشت به طرز وحشتناکی می لرزید.چشمام رو باز کردم..دیدم عمه خانووم بالا سرمه و ماهی تابه تو دستشه و داره تکون می ده.
از چشماش داشت خشم می بارید...
با خودم گفتم الان می خواد بکوبه تو فرق سر من.شانس که نداریم زودی بلند شدم..و گارد دفاعی گرفتم
و گفتم صبح بخیر عمه خانوم.
عمه خانوم گاردش رو هجومی تر کرد و ماهی تابه رو از دست چپش داد توی دست راستش.
از سعید شنیده بودم دست راست عمه خیلی سنگینه...
گفت دیشب ساعت چند اومدی؟
من در حالی که منتظر حمله عمه خانوم بودم اب دهنم رو قورت دادم و گفتم زود اومدم ...عمه خانوم:اگه زود اومدی پس من چرا خواب بودم؟
نیما:خوب شما زیادی زود خوابیدی و گرنه من زود اومدم.
عمه خانوم:شب دیر میای؟ صبح دیر بیدار میشی؟ جلو تلویزوین هم می خوابی؟معلوم هست چیکار می کنی؟
نیما:عمه خانوم من همش دنبال کار بودم..هر کس این قدر دنبال کار باشه خسته میشه و هر جا که دید می خوابه تازه تقصیر سعید هم بود
عمه خانوم:به سعید چه؟ اون چی کارت کرده؟اون که سرش با زن خودش گرمه دنبال الافی و ولگردی هم نیست.
نیما:بله و لی دیشب صدای عشق بازیش نمی ذاشت من بخوابم...
عمه با حالت تعجب و خشم و اخم من رو نگاه کرد گفتم الانه که ماهی تابه رو پرت کنه طرف من.
عمه خانوم: بی تربیت عشق بازی یعنی چی؟
نیما:نه نه.منظورم همون اس ام اس بازی بود.
ای تو روحت حمید که این کلمه عشق بازی رو انداختی تو دهن من.
عمه خانوم:ببین نیما اگه چیزی شده به منم بگو من عمتم.می تونم کمکت کنم..تو با سعید هیچ فرقی نداری واسه من.نیما:نه عمه خانوم چیزی نشده.
عمه خانوم:چرا از من خجالت می کشی؟دلت پیش کسی گیر کرده بهم بگو؟
یه لحظه فکر کردم بعد گفتم نه عمه خانوم این حرفا به من نمی یاد.
عمه خانوم:حالا یکم بیشتر فکر کن شاید گیر کرده خودت حواست نبوده...
این دفعه بدون فکر کردن گفتم نه عمه خانوم.من اهل این چیزا نیستم.
عمه خانوم:پس این عسل خانوم کیه؟
نیما: عسل؟ چی؟ کی؟ من نمی شناسم.من عسل نمی شناسم.عسل کیه عسل چیه...عمه خانوم:نمی شناسی؟زنگ زده به گوشی تو میگه با اقا نیما کار دارم. می گم شما میگه دوستش .دوستته؟
نیما: نه نمی شناسم.حتما حمید بوده خواسته شوخی کنه همیشه از این دیوونه بازی ها در میاره.عقل نداره!
عمه خانوم:یعنی من صدای پسر تا دختر نمی فهمم؟
نیما:خوب حمید خیلی خوب تقلید می کنه.ازش هر کاری بر میاد!
عمه خانوم: دوسش داری؟
نیما:کی؟حمید رو؟
عمه خانوم:نه عسل خانم رو.
نیما:نه...ندارم.عمه خانوم:ولی اون دوستت داره!
نیما:کی عسل؟ نه بابا فکر نکنم.عمه خانوم:دیدی می شناسیس..تو که گفتی نمی شناسیش تو امدی سر من رو شیره بمالی بچه؟
با همین ماهی تابه بزنم تو فرق سرت؟
من که می دونستم از اول هم نیت عمه این بود که با ماهی تابه بکوبونه تو سرم!
خدایا کی من از دست عسل و خاندانشون راحت میشم.کاش پام می شکست و اون جشن تولد نمی رفتم
بعد هم خیلی مظلومانه گفتم: اهان اون عسل.همکلاسیمه .
عمه خانوم:پس چرا گفتی نمی شناسم???
نیما:خوب من همکلاسی هام رو با اسم فامیلی می شناسم
عمه خانوم:پس چرا عسل خانوم اسمش رو می دونی؟ حتما دوسش داری و یه رابطه خاصی بینتون هست
ببین نیما خجالت نکش بهم بگو منم هر کمکی از دستم بر بیاد واست انجام می دم
نیما:نه عمه خانوم.من هیچ احساسی نسبت به کسی ندارم.
عمه خانوم:تو بیجا کردی..تو الان تو سنی هستی باید ازدواج کنی..این دوستی ها و روابط اخر عاقبت خوبی نداره!
نیما:عمه خانوم شما اشتباه می کنید من اهل این چیزا نیستم.
عمه خانوم:نیما عسل کیه؟ تو داری چی کار می کنی؟شبا چرا دیر میای؟کجا میری؟
نیما:عسل هیچ کی نیست من هیچ جا نمی رم یعنی شما راجع به من این طور فکر می کنید؟
عمه خانوم: ببین نیما من خودم همه چیز رو می دونم.
نیما:عمه خانوم کسی چیزی گفته؟
عمه خانوم هم مثل این پلیسا که نمی خوان منبع اطلاعاتیشون رو لو بدن گفت نه. ولی همین دوستت زنگ زد و گفت یاد اور ی کنم بری شرکت واسه استخدام و خواب نمونی.
نیما:کی حمید؟
عمه خانوم: نه عسل خانوم.
مگه اینکه این عسل کاری کنه تو بری دنبال کار از بس بهت علاقه داره اینده تو واسش مهمه!
عجب!! دختره پر روی وقیح گرفته دو ساعت با عمه حرف زده و هر چی امار و اطلاعاته داده به عمه... اینجا باید بگم دختر علاوه بر سنگین بودن پررو هم نباید باشه!مگه اینکه دستم به حمید نرسه همش تقصیر اونه.
عمه خانوم رو خیلی حرفه ای ولی با زحمات بسیار بسیار زیاد پیچوندم و با عصبانیت رفتم شماره حمید رو گرفتم..
می دونستم اون به عسل گفته .مرتیکه دهن لق .نمی تونه جلوی خودش رو بگیره یه چیزی بفهمه کل کشور خبردار می شن از خبر گذاری های رسمی هم سریع تر عمل می کنه!

حمید: الو...
نیما: درد ...کوفت
حمید :توی دلت.توی ملاجت.جای صبح بخیر گفتنته؟تازه من باید به تو بگم درد و کوفت و مرض و چند تا فحش دیگه. شب می خوام بخوابم تو زنگ می زنی صبح می خوام پا بشم تو زنگ می زنی. چرا هی تو زنگ می زنی؟مگه کلبه امال و ارزوهاته هی زنگ می زنی؟ من گفتم قصد ازدواج دارم نگفتم قصد ازدواج با تو دارم که هی زنگ می زنی؟ پس چرا ساکتی؟
نیما:منتظرم اراجیفت تموم بشه.
حمید:پس صبر کن یکم دیگه مونده. شب با صدای تو خوابم برد همش کابوس دیدم هر چی هیولای زشت و بد ترکیب شبیه تو بود اومد تو خوابم. اه روزی که با صدای تو شروع بشه معلومه اون روز. روز بدبختی و فلاکته. من چه قدر بد شانسم من چه قدر مظلومم... حالا تموم شد تو بفرما.
نیما:چی رو؟
حمید:همون چیزی که به خاطرش مزاحم وقت گران بهای من شدی. نیما:عسل زنگ زده بود .

حمید: بله دیگه واسه بعضیها عسل زنگ می زنه واسه ما توی نحس و ضد حال!خدا شانس بده. نیما:عسل از کجا خبر داره؟

حمید:از چی.؟من چه بدونم نامزد توئه.
نیما:ببین حمید چیزی ازم پنهون نکن زود باش بگو.
حمید:خوب چی باید بگم.نامزد توئه حلقه رو تو توی دستات می کنی من باید حرف بزنم؟من کجای پیازم؟
نیما:اگه یه بار دیگه بگی نامزد توئه هر چی از دهنم در بیاد بهت می گم.
حمید:نمی خواد اون تالار اندیشه و تفکراتت رو باز کنی. چی باید بگم؟
نیما:عسل از کجا خبر داره؟
حمید: نا... اومدم تو حرفش و گفتم باز که داری می گی.
حمید:ای بابا می خواستم بگم نازی نازی چه قدر صدات قشنگ شده ادم لذت می بره به صدات گوش می ده. حالا بفرما ببینم ن چیکار کرده.

نیما:ن کیه؟
حمید:همون که نمی خوام اسمش رو بیاارم دیگه همون که چیز تو میشه. نیما:یعنی چی؟
حمید:ای بابا خنگ بازی در نیار دیگه.همون عسل خانوم.بگو عسل خانوم که چیز تو میشه چی کار کرده؟
نیما : عسل زنگ زده به گوشی من. من خواب بودم. بعد عمه خانوم بر داشته دو ساعت حرف زدن بعد هم گفته به نیما بگید بره شرکت واسه استخدام.
حمید:ایول دمش گرم چه دختر خوبیه!
نیما:یعنی از نظر تو اشکال نداره؟
حمید: نه چه اشکالی می تونی داشته باشه؟ یه پسر بیکار رو از خواب بیدار کرده تا بره دنبال کار .کارش

خیلی اخلاقی بوده ...کاش یکی جز تو من رو بیدار می کرد من کشته مرده کارهای اخلاقی هستم این جامعه ما به این کارهای اخلاقی خیلی نیاز داره !

نیما: میشه بگی عسل از کجا خبر داره؟
حمید:خوب گفتم که خیلی کارش اخلاقی بوده خواسته زیادی اخلاق نشون بده این جا رو عسل پیشنهاد داده.
نیما:یعنی چی؟
حمید: یعنی همین که شنیدی .
نیما:یعنی ما باید جایی بریم که عسل پیدا کرده؟
حمید :اره... نیما:به اون چه؟
حمید:خوب اون چیز توئه دیگه .

نیما :این قدر چیز چیز نکن حالم داره بد میشه.

حمید:خوب خودت گفتی نگم که چیزته!!!

نیما:اه.لعنت به تو...بگو بابا هر چی می خوای بگی بگو فقط چیز چیز نکن!
حمید:ای شیطون خوشت اومده می گم نامزدته...
کی میشه علم پیشرفت کنه از تو تلفن هم بشه ادما رو خفه کرد یا با لگد زد پس گردنشون!
نیما:اگه عسل پیدا کرده من نمی یام.
حمید:خوب تو فکر کن عسل نبوده مربا بوده پشمک بوده قند بوده شکلات بوده باقلوا بوده.
این باقلوا رو با یه لحن خاصی گفت...
نیما:از این فکرا نمی خوام بکنم. نمی خوام زیر دین عسل و خاندانشون باشم.
حمید:ای بابا زن و شوهر که این حرفارو ندارن با هم. هر کمکی که به هم می کنن واسه اینده بهتره.
نیما:نه من نمی یام.میگن سلام گرگ بی طمع نیست.
حمید:والا به عسل خانوم با این کمالات و جمالات نمی خوره گرگ باشن. ولی به تو خیلی می خوره گرگ باشی.
نیما:پس عسل خانوم با همه کمالاتش و جمالاتش واسه خودت ایشالاه استخدام بشی من که نمی یام.
حمید:من جنس دست دوم نمی خوام مال خودت باشه. الان هم میخوای بیا می خوای نیا من سر ساعت میرم اونجا. در ضمن کار کاره دیگه چه عسل پیدا کرده باشه چه ثریا چه شیرین چه هر کس دیگه!
طوری ناز می کنی انگار ادم مهمی هستی و بدون تو کل کارا لنگ می مونه خوبه هنوز استخدام نشدی!
نیما:هر کسی قواعد خودش رو داره.
و بعد حمید یه حرف زشت بی تربیتی زد و از هم خداحافظی کردیم.
من دوست نداشتم برم.ولی خوب اگه نمی رفتم مورد اتهام قرار می گرفتم که خودم دوست ندارم کار پیدا کنم
و تمام تقصیرا می افتاد گردن خودم .در حالی که من مقصر نبودم.
به خودم گفتم نیما برو تا نگن خودش نمی خواد بره از کجا معلوم تو رو استخدام کردن.
یه حسی می گفت نه نیما نرو از کجا معلوم اینا نقشه نباشه؟ اینا خانواده خطر ناکی هستن...
تو نباید وارد این بازی ها بشی.
بعد یه حس دیگه گفت تو اگه نری حمید تنها می مونه و ممکن وارد بازی های خطر ناک بشه تو باید اونجا باشی تا نجاتش بدی.
با اینکه راضی نبودم ولی به خاطر حمید تصمیم گرفتم که برم.
لباس پوشیدم یه صبحانه مفصل که عمه خانوم اماده کرده بود خوردم یکم هم به خودم رسیدم.
بعد هم کیفم رو برداشتم می خواستم خونه رو ترک کنم که عمه خانوم بهم گفت:
نیما حواست به کارات باشه از این لحظه به بعد من تمام حرکاتت رو زیر نظر می گیرم تا دست از پا خطا نکنی. وای به حالت اگه کار خطایی ازت سر بزنه!
نیما:چشم عمه خانوم.ولی من که اهل خطا کردن نیستم.
بعد عمه خانوم واسم ارزوی موفقیت کرد و من از خونه اومدم بیرون.

بعد از دو بار سوار تاکسی شدن و پیاده شدن رسیدم به شرکت.
دیدم حمید خیلی ریلکس و اروم.مثل بچه های دبستانی در حال لیسیدن بستنیه و تا من رو دید شروع کرد سخنرانی کردن.
حمید:تو که واسه استخدامی جونت در میره و تمام سلول های بدنت به تکاپو می افته چرا الکی قمپز میای ؟
از همون اولم می دونستم میای. بیکار تر از اونی که از پیشنهادات کاری بگذری! خوبه کل شهر کل کشور کل جهان می دونن تو بیکاری و تا کار پیدا نکنی قصد ازدواج نداری!!! البته هر چند با این اخلاق گند تو کسی زنت نمیشه.
نیما:جای این حرفا یه تعارف کنی بد نیست.
حمید:به من چه خودت بخر...من که مسئول خرید و تعارف بستنی واسه بیکارا نیستم.
نیما:خیلی گدایی خسیس بدبخت.
حمید: خدایا ببین کی به کی میگه خسیس .من حد اقل واسه خودم چیز می خرم تو که واسه خودتم نمی خری!
نیما:ببین من اعصاب معصاب ندارما می زنم داغونت می کنما.زد زیر خنده و بعد با یه حالت جدی گفت از دست چیزت اعصابت خورده ؟به من چه؟ من چی کارم؟من خودمم یه کارجویی بیش نیستم و دنبال کارم چیز تو از روی خیر خواهی به منم زنگ زد.
نیما:من مشکوکم به این رفتارش .فکر کنم یه نقشه باشه.احساس خوبی ندارم...
حمید:واسه من کار اگاه بازی در نیار. اصلا تو خودت تا حالا از عسل چیز بدی دیدی؟خودش کار خطایی کرده؟واسه اینکه دختر خاله ثریاست که نباید اون تاوان بده!
انصافا هم راست می گفت خودش رفتار معقولی داشت البته فقط یکم سنگین نبود و یکم زیادی می خندید و زود هم با همه فامیل می شد.
نیما:ولی چرا به من زنگ نزد؟
حمید: خوب چون فهمید تو اخلاق نداری اگه بهت بگه بر خورد بدی می کنی. به من گفت چون خیلی خوش برخورد و خوش اخلاق هستم اخلاقم هم گند نیست.کسی ازم فرار نمی کنه همه جذب می شن و از هم کلام بودن با من لذت می برن...
نیما: می خوای بازم بگو؟ کم نگفتی؟
حمید:اینا حقیقته اقا نیما کور شود هر انکه نتواند محبوبیت مرا ببیند. اگه کسی این وسط باید مشکوک بشه اون منم.. من به تو مشکوکم.چرا همه می خوان به تو کمک کنن؟ چرا هرکی از راه می رسه میگه باید به نیما کمک بشه؟ جوون خوبیه؟پس حمید چی؟ اون از شیرین خانوم که گفت به خاطر تو پول نمی گیره این از عسل که واست کار پیدا می کنه اونم یه جای با کلاس... می گن یه بنده خدایی می خواسته تو زندگی جلو بی افته می ره یه زن حامله می گیره. حالا اون ثریا هم می خواد به تو کمک کنه و تو توی زندگی جلو بی افتی و بدون کاشت و داشت برسی به مرحله برداشت.چرا من این قدر مظلوم و تنها هستم؟چرا کسی به فکر من نیست؟
نیما:تو بستنیت رو بخور نمی خواد به این چیزها فکر کنی.
قبلا که گفته بودم حمید همزمان هم می تونه بخوره و هم حرف بزنه.
بستنیش که تموم شد رفت کاغذش و چوبش رو انداخت توی سطل اشغال.
نیما: چه عجب من یه کار فرهنگی از تو دیدم.
حمید: من که گفته بودم پرم از کارهای فرهنگی. من و کارهای فرهنگی به هم گره خوردیم من اگه یه روز نرم سراغ کارهای فرهنگی احساس پوچی می کنم.
اینم واسه تاثیر بیشتر میگم تا بدونی چه قدر فرهنگی هستم : شهر ما خانه ماست در حفظ نظافت و پاکیزگی شهر خود کوشا باشید.
نیما: تو امروز خیلی دچار خود شیفتگی شدی ها.خوبه یه تیکه اشغال انداختی توی سطل اشغال.
حمید: همین یه تیکه یه تیکه جمع میشه وانگهی دریا شود.
باز حمید شروع کرد دستکاری و خرابکاری ادبیات بی توجه به حمید رفتم توی شرکت و اونم پشت سرم اومد.
یه شرکت خارجی با کلاس و کاملا مدرن و به روز که یه فضای عطر اگینی هم داشت!
از در و دیوارش بوی عطر و ادکلن می اومد انگار به جای شیشه پا ک کن از ادکلن استفاده کرده بودند. چند تا کارمند خارجی و ایرانی هم داشت که همه رنگی بودند سیاه و سفید زرد و خاکستری و غیره
ما رو راهنمایی کردن توی یه اتاق که چند تا خانوم اونجا بودند.
حمید تا فضای اتاق رو دید چشماش برق عجیبی زد برق که چه عرض کنم بیشتر شبیه رعد و برق بود...
حمید نگاهش رفت سمت یکی از منشی ها و گفت خودشه!
نیما:چی خودشه؟
حمید:سر دسته منشی ها و امین رییس .همه کاره شرکت اچار فرانسه...
نیما:از کجا می دونی؟
حمید:خوب دقت کن جذبه رو می بینی دیگه.به عمق نگاهش توجه کن با بقیه فرق داره...
نیما:من که فرقی ندیدم.
حمید بلند شد رفت پیش خانوم منشی و شروع کرد حرف زدن توی 3 سوت با هم صمیمی شدن.
و خنده خانوم منشی در اومد! بعد هم یه فرم به ما داد که ده صفحه بود و گفت پر کنید
حمید همون اول کار گفت دستم درد می کنه نمی تونم بنویسم .
گفتم الانه که می گه دوستت واست بنویسه منم حوصله نداشتم مال خودم رو بنویسم چه برسه مال حمید.
من از اول راضی نبودم بیام اینجا حالا بیام فرمای حمید هم پر کنم .عمراا...
ولی در کمال تعجب و ناباوری من .منشی به حمید گفت همراهم بیا .حمید داشت می رفت یه چشمکی به من زد ...
معنی چشمکش این بود پر کن تا جونت در بیاد یه معنی دیگه هم داشت که معنی خوبی نبود...
مشغول پر کردن فرما شدم یه حسی می گفت الکی پر کن تا قبول نشی.
ولی نه یه بیکار واقعی همیشه توی پر کردن فرم صداقت داره به خاطر یه کار صداقتش رو زیر پا نمی ذاره.
فرمایی که جلو من بود چند صفحش به زبان انگلیسی بود که یکم گیج کننده بود.
گفتم منم یکم از روش های حمید استفاده کنم تا زودتر فرمها رو پر کنم.
سرم رو اوردم بالا دیدم فقط یکی از منشی ها اونجاست.
رفتم پیشش و خواستم ارتباط برقرار کنم..هر چی تلاش می کردم هیچ نتیجه ای نمی گرفتم.
چشماش تو صفحه مانیتور بود و نسبت به اطرافش هیچ واکنشی نشون نمی داد.
زشت هم بود داد بزنم یا کار دیگه ای انجام بودم.
زدم روی میز تق تق تق..ولی اصلا تاثیری نداشت محکم تر زدم تتتتق تتتتتتتق تتتتتتق ولی انگار نه انگار!
تو همین حال و هوا که دنبال یه راهی واسه برقرای ارتباط بودم یه نفر دست گذاشت رو شونم.پریدم هوا و بعد پشت سرم رو نگاه کردم.
مسئول حراست بود با سیبیل های کلفت و هیکلی تنومند
پرسید کاری داشتین؟
منم که هول شده بودم یه هو گفتم می خواستم ساعت بپرسم!
- همین؟
نیما:همین هم که نه این فرما یکم سخته می خواستم کمک هم بگیرم.
- مطمئنی؟
بدون معطلی و قاطع و محکم گفتم اره.
و بعد جناب اقای حراستی یه نعره ای زد که پرده گوش من و پرده گوش اون خانوم و هر چی پرده گوش اون نزدیکی ها بود اسیب شدید دید...
بعد هم اون خانوم چیزایی که تو گوشش کرده بود رو از زیر مقنعش در اورد و با حالت طلبکارانه به من گفت:
چه تونه اقا؟اینجا که چاله میدون نیست داد می زنید؟بدم مسئول حراست حسابتون رو برسه؟
یعنی مسئول حراست به اون گندگی رو اونجا نمی دید؟ یا شاید من توهم زده بودم و حراستی در کار نبود؟

شت سرم رو نگاه کردم دیدم مسئول حراست نیست فکر کنم در رفته بود. ای نامرد.از هیکل گندش خجالت نمی کشید. حراستی هم این قدر نا مرد؟!
منشی:خوب کارتون؟ نیما:هیچی!
منشی: شما هیچ کاری نداشتید این طور داد می زدید؟ اگه کار داشتید چی کار می کردید؟ نیما:ولی من نبودم.
منشی:حتما من بودم؟ نه بگید دیگه من بودم؟چه رویی دارین شما پسرا!!!
حالا من چه طور از حق خودم دفاع کنم؟خانوم منشی معلوم نبود با خودش چند چنده احتمالا تو وقت اضافه بود! این جور مواقع بهتره بحث رو عوض کرد:
نیما:ما قرار شده اینجا بیایم واسه استخدام و اگه قسمت بود مشغول کار بشیم!
یه نگاه به من کرد تو نگاهش حرفای بدی بود انگار ما از پشت کوه اومدیم!
منم گفتم لیسانس داریم تا بدونه تحصیل کرده ایم و در کلاس های دانشگاه علم اندوزی کردیم!
منشی: ما اینجا هممون فوق لیسانس داریم!
خوب بعضی مواقع بحث که عوض میشه تغییری در شرایط ایجاد نمی کنه بهتره اصلا هیچی نگفت!!!
یادم اومد اعصابم از صبح خورد بود قیافه جدی به خودم گرفتم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم نشستم.
چند دقیقه بعد حمید با نیش باز از دور نمایان شد از قیافش معلوم بود خیلی خوشحاله و اطلاعات زیادی کسب کرده. اومد فرمش رو داد من از رو اون پر کنم و شروع کرد مخابره جدید ترین اطلاعات جمع اوری شده...
حمید:اون منشی که گفتم بهت؟ اون لاو پارتنر رییسه!
نیما:یعنی چی؟
حمید:یعنی همون عزیز دلش ولی با شدت کمتر! از الان خودت رو استخدام شده بدون از فردا تو کاردار محسوب میشی نیما دوران بیکاری تموم شد!
نیما:از کجا این قدر مطمئنی؟
حمید:خوب 80 درصد کار تو قطعی شده. منشی کل که راضی باشه رییس کل هم راضیه . می مونه 20 درصد
که باید خودت رو جلوی رییس نشون بدی و بدونه جنم کار کردن داری!
نیما:پس تو چی؟
حمید:من که مشکلی ندارم تو دل برو هستم زود جذبم میشن از الان هم استخدامم صد رد صد تضمین شدست. ولی تو غصه نخور تا من هستم نمی زارم رفیقم بی کار بمونه هواتو دارم؛ اگه شده به عنوان ابدار چی بیارمت تو شرکت ولی نمی زارم بیکار بمونی.
نیما: واقعا اگه تو نبودی من چی بلایی سرم می اومد؟
حمید:هیچی از بس بیکار می موندی افسرده می شدی بعد هم می رفتی معتاد می شدی بعد هم از زندگی خداحافظی می کردی و ارزوی ساخت واکسن هم با خودت می بردی اون دنیا.
فرمارو که پر کردم حمید گفت دو تا فرم رو ببر تحویل منشی بده.
نیما:خودت ببر تحویل بده من با این منشیه بحثم شد.
یه نگاه به من کرد و بعد با تعجب پرسید می خواستی شماره بدی؟؟؟؟!!!!!
نیما:نه بی تربیت!
حمید:پس چرا بحثتون شد؟ خوب حتما می خواستی اول سر صحبت و باز کنی بعدا شماره بدی؟
نیما:نه. حمید:چرا تو کاری که تخصص نداری دخالت می کنی؟ اگه چشمت رو گرفته خوب اول به خودم می گفتی.
بعد منم عمرا وقتی تو چیز داری واست کاری انجام بدم.غیر اخلاقیه.
نیما:باز شروع کردی مزخرف گفتن؟ امروز حوصله ندارم.یه کم رعایت کن.
حمید:ای بابا حالا منشی شمارت رو نگرفته چرا سر من خالی می کنی؟ از قدیم گفتن بسیار شماره باید داد تا شماره گیرد منشی! یعنی این قدر باید این کار رو تکرار کنی تا دستت راه بی افته نباید زود نا امید بشی!
تهاجم فرهنگی هم اندازه حمید نتونست ادبیات رو تخریب کنه...
حمید رفت کنار منشی یه کم سرفه کرد یکم از خودش ادا در اورد ولی منشی اصلا نگاه نکرد!
گفتم الان بلایی که سر من اومد سر حمید هم میاد و کلی بهش می خندم و روحیم شاد میشه.
حمید که دید از صدا کردن نتیجه نمی گیره اروم اروم انگشتش رو از کنار برد سمت خانوم منشی.
ترسیدم بخواد کار بدی بکنه خواستم بلند شم و فداکارانه خانوم منشی رو نجات بدم.
ولی یاد کلاس گذاشتنش واسه داشتن فوق لیسانس افتادم گفتم به من چه.
حمید انگشتش رو برد زیر چشم خانوم منشی؟ و اونم دید یه چیزی داره میاد سمتش جا خورد و یه جیغ بنفش کشید که تمام شیشه های اونجا به لرزه افتاد( این رو خالی بستم)
بعد هم همه اومدن اون حراستیه نامرد هم اومد ببینه چی شده همون جا خواستم برم حالش رو بگیرم
و یه چند تا بزنمش ولی چون بچه محله ای هاش یعنی همون همکاراش بودن هیچ کاری نکردم!
برو بچ حراست:چی شده خانوم چرا جیغ کشیدید؟
منشی:این اقا این اقا می خواست انگشت فرو کنه تو چشم من!
حمید:من؟ من فقط فرم اوردم تحویل بدم شما انگار خون اشام دیدی جیغ کشیدی! اخه من کجام ترس داره؟ اصلا با این جیغی که شما کشیدی من بیشتر ترسیدم تا شما!
روی مانیتور رو نگاه کردن معلوم نبود خانوم منشی داشت چه فیلمی می دید که همه خانوم منشی رو دعوا کردند و حق رو دادن به حمید و حمید که پیروزی خودش رو دید نیشش باز شد و فاتحانه و پیروزمندانه همراه با غرور زیاد فرمها رو تحویل داد.

من کم کم داشت از شرکت خوشم می اومد محیط صمیمی داشت و می شد توی محل کار فیلم نگاه کرد خیلی خوبه این امکانات رو هر شرکتی به کارکنان نمی ده.
قرار شد بریم بخش مدیریت. اتاق اقای رییس که یکم زبون نفهم بودند یعنی خارجی بودند و زبون ما رو نمی فهمیدند!
حمید رفت چند تا فتوکپی بگیره بیاد و من هم توی بخش مدیریت دم در اتاق اقای رییس نشسته بودم
منشی مخصوص رییس که خیلی خوش برخورد تر از اون منشی های دیگه بود که البته بعدا با توجه به اطلاعات کسب شده از جانب حمید فهمیدیم که ایشون خواهر .عزیز دل اقای رییس هستند!
از بیکاری حوصلش سر رفته بود شروع کرد سر صحبت رو با من باز کردن و یه سوالاتی از من می پرسید ولی خوب من کسی نبودم که همین طور راحت اطلاعات بدم!
خواهر عزیز دل رییس: شما اشنای پژوهشید؟
نیما:تا حدودی اشنایی دارم!
خواهر عزیز دل اقای رییس:پس قراره در اینده اشناییتون بیشتر بشه ؟ نیما:ایشالاه البته من همیشه به پژوهش علاقه داشتم
خواهر عزیز دل اقای رییس:به خودش یا دخترش؟ با خودم گفتم پژوهش و تحقیقات چه ربطی به دختر داره حتما داره شوخی می کنه از بس کارکنان اینجا شوخ و صمیمی هستند!
با خنده گفتم من کاری به دخترا ندارم.
- ولی مثل اینکه ایشون با شما کار داره چون سفارش شما رو زیاد کرده!
نیما:سفارش من رو کرده؟ کی؟
....:یعنی شما نمی دونید؟عسل خانوم دختر اقای پژوهش!
تو دلم گفتم می خوام صد سال سیاه سفارش نکنه!
من دوست دارم بر حسب توانایی های خودم استخدام بشم نه با توجه به سفارش این و اون...
نیما: ایشون لطف دارن .لطفشون هم همیشه داره شامل حال ما میشه!
....:قراره با هم نامزد بشید؟
اونجا چون محیط صمیمی بود همه می خواستن از کار همدیگه سر در بیارن! ولی جا داره بازم بگم دختر .منشی و غیره نباید فضول باشه و تو کاری که به اون مربوط نیست دخالت کنه
نیما: نه.
....:می خواین در حد دوست باقی بمونید؟
نیما: من هیچ دوستی با کسی ندارم!!!!!
...:پس چرا سفارش شما رو کرده؟
با یکم اخم گفتم: قبلا که عرض کردم ایشون لطفشون خیلی زیاده.
بعد هم حمید اومد و من نفس راحتی کشیدم که از دست ایشون خلاصی پیدا کردم
حمید هم تا اومد شروع کرد جوک گفتن و یه صمیمیتی با خواهر عزیز دل رییس ایجاد کرد تا بعدا بتونه از این صمیمیت در جهت کارهای فرهنگی استفاده کنه.
بعد هم رفتیم اتاق اقای رییس
چون من انگلیسی رو بهتر از حمید حرف می زدم قرار شد حمید بگه و من ترجمه کنم تا نتیجه بهتری بگیریم
ما بیکارا همیشه تقسیم وظایف می کنیم تا بیشتر موفقیت کسب کنیم!
بعد از سلام و خسته نباشید گفتن و ابراز خوشحالی از اشنایی با ایشون و کل مجموعشون
اقای رییس یا همون مستر جو از ما سوال کرد هدفتون از اینکه دنبال کار می گردید چیه؟
حمید: بگو ما دو نفر دنبال یه کار ابرو مند می گردیم تا یه حقوق بخور و نمیری بتونیم به دست بیاریم و شیکم گرسنه خودمون رو سیر کنیم و با بقیه پولمون هم به دیگران کمک کنیم

با تعجب نگاش کردم و گفتم

اینا چیه تو می گی؟اخه من اینا رو چه طور واسش ترجمه کنم؟

حمید:یعنی چی؟ بگو بلد نیستم ترجمه کنم چرا بهونه می گیری

ببین اینارو بگی با خودش میگه افرین اینا خیلی به مرگ و زندگی اهمیت می دن پس به کار هم اهمیت می دن.و زیاد هم پر توقع نیستن به دیگران هم کمک می کنن

باید همین جلسه اول خودمون رو تو دل رییس جا کنیم البته اینا رو بیشتر دارم واسه خودت می گم
نیما:من یه کلمه رو هم ترجمه نمی کنم.
مستر جو به ما خیره شده بود و دهنش از تعجب باز مونده بود و شاخ هاش در اومده بود که اینا چرا با هم دعوا دارن
مستر: سوال سختی بود؟
نیما:نه مستر جو داریم مشورت می کنیم
حمید: اقای گندم.
بعد هم گفتم بیشتر دوست داریم مستقل بشیم و دستمون پیش کسی دراز نباشه
مستر جو:دوستتون هم همین نظر رو داره.
- بله مستر جو.با مثل هم فکر می کنیم و هدفای مشترکی داریم
حمید: اقای گندم این الکی میگه من عمرا مثل این واکسن ساز توهمی فکر کنم!
مستر جو: تا حالا خارج از ایران رفتید؟نظرتون راجع به خارج از ایران چیه؟
حمید: بگو اره یه چند سالی هم نیویورک زندگی کردیم تا فکر نکنه خارج ندیده هستیم!
نیما:خجالت بکش این قدر خوشمزه گی هم نکن.حرفا جدیه.
حمید:خوب حد اقل بگو چند تا پیشنهاد داشتیم ولی قبول نکردیم!
نیما:نه اقای جو تا حالا قسمت نشده نظر خاصی هم نداریم.
حمید:اقای 'گندم من خیلی به خارج نظر دارم خیلی خیلی نظر دارم نظرات خوبی هم دارم...
- این قدر نگو گندم فامیلش رو قاطی می کنم اشتباه می گم
حمید:جو و گندم از یه خانوادن دیگه.
مستر جو: مثل اینکه دوستتون چیزی می خواد بگه؟
نیما:نه مستر جو .داره حرفای من رو تایید می کنه
حمید: عمراا.
مستر جو:اگه فردا من به عنوان رییس بخوام شما یه کاری انجام بدید که خلاق قانونه شما انجام می دید؟
نیما: حمید چی بگم بهش؟
حمید:به من چه تو که همش حرفا خودت رو می زنی حرفا من رو که ترجمه نمی کنی
یه هو جو وطن پرستی. کشور دوستی من رو گرفت خیلی با صلابت پر طنین گفتم درسته شما رییسی
ولی توی کشور ما مهمونی اگه کار شما منافع ملی ما رو به خطر بندازه ما حرف شما رو گوش نمی دیم
و باهاتون شدیدا برخورد می کنیم و به برادرا نیرو انتظامی تحویلتون می دیم
حمید: الان اینا رو گفتی انتظار داری مدال افتخار و لیاقت کشوری بهت بدن؟
حمید:از قیافش معلومه درست متوجه نشد منظورت رو و گرنه با لگد بیرونمون می کرد
ولی حمید اشتباه می کرد مستر جو از وطن پرستی من خیلی خوشش اومده بود این رو از چشماش فهمیدم
در حال سوال و جواب بودیم که بزرگ منشی ها وارد شد و اینجا بود که حمید انگار نیروی دوباره ای گرفته
یا به قولی دوپینگ و سه پینگ کرده شروع کرد حرفای منطقی زدن که رییس شرکت که هیچی رییس سازمان ملل هم بود ما رو استخدام می کرد.
چون با هم اخت شده بودیم و مستر جو از من خوشش اومده بود من رو مستر نیما صدا می زد تا حالا کسی به من مستر نیما نگفته بود!
خیلی رییس خوبی بود!!!!
بعد هم قرار شد ما بریم بانک و یه مبلغی رو واسه کارای اداری پرداخت کنیم و فیش رو بیاریم تحویل بدیم
و از فردا کارمون رو توی بخش بین الملل شرکت شروع کنیم!!!!

خوشحال و خندون با دلی سرشار از امید و ارزو از شرکت اومدیم بیرون و به قول معروف با دممون گردو می شکوندیم.
حمید:باید بگی یه جاییمون عروسی بود تاثیر عروسی خیلی بیشتره و خواننده ها بهتر ارتباط برقرار می کنن!
نیما:بی تربیت.تو همه چیز رو به عروسی ربط میدی.! هر چی دلم خواست خودم می نویسم تو دخالت نکن.حمید:طوری میگه می نویسم انگار رمان پر فروش سال رو داره می نویسه.
حمید رو زیاد جدی نگیرید حرفاش زیاد مهم نیست ....
حمید:الان که استخدام شدیم ما رو سفرهای خارجی هم می برن.بعد من فرار می کنم.و دیگه بر نمی گردم.خسته شدم اینجا موندم قدر من رو ندونستن! این قدر تجربه تو امور فرهنگی دارم ولی اصلا استفاده نمیشه! منم بر خلاف میل باطنی مجبورم کارهای فرهنگی رو تو کشورهای دیگه انجام بدم.ولی چه قدر خوش بگذرونم اونور اب . خدا رو چه دیدی شاید رفتم هالیوود اونجا بازیگر شدم!چه پولی در بیارم من واسه تو هم می فرستم! تو هم اصرار نکن که من بر گردم.
نیما:اره برو اونا منتظرت هستن.من چرا اصرار کنم؟ من که از خدامه تو نباشی نفس راحتی می کشم!
حمید:حالا که این طوری شد عمرا واست پول بفرستم.بشین واکسن بساز پول در بیار! وای به حالت به پول من نظر داشته باشی.
نیما:تو اگه پول داشته باشی عمرا بزاری کسی به پولت دست بزنه من تورو می شناسم!
حمید:تو به من حسودیت میشه از بس موفق هستم.اخرش از حسادت می ترکی !
بی توجه به حمید داشتم با دمم گردو می شکوندم و خوشحال و شادان با دو پای کودکانه می رفتیم بانک
باورم نمی شد این قدر راحت بعد از دوندگی های فراوان و زیاد صاحب کار شدم.تو خواب هم نمی دیدم کار به این خوبی راحت به دست بیاد! این قدر خوشحال بودم که اصلا یادم رفته بود این کار رو عسل واسم پیدا کرده.هر چند بیشتر واسه توانایی های خودم بود و رابطه ای خوبی که با رییس ایجاد کرده بودم!
رفتیم توی بانک و حمید گفت بدون نوبت بریم و کارمون رو انجام بدیم.
ولی من نذاشتم و گفتم همیشه باید قانون رو رعایت کنی و به حق تقدم دیگران احترام بزاری
. کلی حمید رو نصیحت کردم.تا قبول کرد. رفتم نوبت گرفتم و رفتیم یه جا نشستیم ولی مگه این حمید ساکت می شد؟ تند تند حرف می زد و داشت در مورد کارمندای بانک و مراجعه کننده ها نظر می داد.
.این قدر حرف زد که احساس کردم دیگه چیزی نمی شنوم
نیما:من نخوام تو حرف بزنی چی کار باید بکنم؟
حمید:یه راه داره اونم اینکه بزاری بی نوبتی برم
ته دلم راضی نبود ولی واسه خلاصی از دست حرفای حمید از روی ناچاری قبول کردم
بعد هم خواستیم پرداخت کنیم گفت 15 هزار تومان.
با تعجب گفتم 15 هزار تومان؟
متصدی بانک: گفتم 15 هزار تومان نگفتم 150 هزار تومان!
گفتیم اشکال نداره حالا که داریم استخدام میشیم15 هزار تومان هم شیرینی بچه های بانک!
از بانک که اومدم بیرون یه حس دیگه ای داشتم.
نیما:دلم شور می زنه حس خوبی ندارم.
حمید: می دونم!
نیما:یعنی تو هم حس من رو داری؟
حمید:نه خدا نکنه من حس هام شبیه تو بشه.
نیما:پس چی؟
حمید:تو هر وقت پول از جیبت میاد بیرون همین حس رو پیدا می کنی بار اولت هم نیست.خسیسی گدایی کنسی.میرزا نوروزی!
نیما:نه اصلا هم این طور نیست. اصلا ولش کن بهتره از حسم با تو چیزی نگم...
رسیدیم شرکت همه رو با یه دید جدید نگاه می کردیم به دید همکار به دید رفیق هم صحبت البته جز مسئول حراست نامرد و اون منشیه جیغ جیغو.
همه اخلاقا تغییر کرده بود همه عصبانی بودند و با خشم به ما نگاه می کردند! انگار می خواستن با لگد بزنن پس گردن ما...
ولی ما فقط با لبخند به اون ها نگاه می کردیم.و سعی می کردیم نشون بدیدم همکارای خوش اخلاقی هستیم ! رفتار بد رو باید با رفتار خوب جواب داد ما می خواستیم بین همکارا به الگو تبدیل بشیم !
حمید:نیما گمون کنم باز یه گندی زدی!
نیما:من که با تو بودم!
حمید:خودت رو نمی گم اون شانس گندت باز خراب کاری کرده!
با شک و تردید رفتیم تو بخش مدیریت دیدم برادرای عزیز نیرو انتظامی و یه عده برادر از قوه قضایی اونجا هستند!
مستر جو من رو نگاه کرد اشک چشماش رو فرا گرفته بود خیلی غمگین بود اگه برادرا نبودن همونجا خودش رو می نداخت تو اغوش من و زار زار گریه می کرد!
حمید: چرا خودش رو بندازه تو اغوش تو؟ وقتی طرف عزیز دل داره تو چرا خودت رو می ندازی وسط؟
خیلی دوست داری عزیز دل مستر جو بشی؟تعارف نکنا بگو خودم باهاش در میون می زارم
نیما:تو اگه حرف نزنی نمی گن لالی.بزار به کارم برسم.
مثل اینکه ما رفته بودیم بانک..قرار داد همکاری کشور خودمون با شرکت لغو شده بود.
اونم به دلیل داشتن یه معامله به صورت غیر مستقیم با کشور اسراییل .
برادرا اومده بودن شرکت رو پلمپ کنن و تا اطلاع ثانوی همه چیز تعطیل یعنی کار و شغل و اینده و خارج رفتن حمید همش پر!!!
تا این خبر رو شنیدم دنیا دور سرم تیره و تار گشت تکیه دادم به حمید فشارم بالا پایین می شد!
یه لحظه خون رسانی به مغزم دچار اخلال شد.
خیلی عصبانی بودم نزدیک بود درگیری ایجاد کنم و کل شرکت رو با خاک یکسان کنم و همه رو از زیر تیغ بگذرونم. ولی چون برادرا اونجا بودن خونسردی خودم رو حفظ کردم بالاخره من با برادرا یه دوستی قدیمی داشتم. بعد رفتم پیش خواهر عزیز دل اقای رییس و گفتیم تکلیف پول ما چی میشه؟
شونه هاش رو انداخت بالا!!!
می خواستم با کله برم تو دماغش تا وقتی یه بیکار سوال می پرسه شونه نندازه بالا!
حمید اومد جلوی من رو گرفت و گفت اگه ادعات میشه برو با مسئول حراست دعوا کن زورت به خانوما رسیده؟
نیما:تو طرف منی یا اینا؟
حمید:من طرف مظلوم!
نیما:یعنی من شدم ظالم و اینا شدن مظلوم؟
حمید:اینا که می گی منظورت رویا خانومه ایشون فقط منشیه و پول ها دستش نیست!
با تعجب داشتم نگاه می کردم.
حمید:چیه؟ جن دیدی؟
نیما:تو اسم منشی رو از کجا می دونی؟
حمید:تو من رو دست کم گرفتی .کلی تجربه اطلاعاتی و فرهنگی دارم!
نیما:اقای با تجربه تکلیف پول ما چی میشه؟
حمید:هیچ!
نیما:یعنی چی هیچی؟ یعنی بزاریم پول ما رو بخورن؟ یه بیکار عمرا بزاره حقش رو بخورن!
حمید:واسه من دور بر ندار.خوبه تا حالا از این پولا زیاد دادی!
مثل اینکه یادت رفته واسه هر ازمون استخدامی باید پول بدی؟ اینم فکر کن ازمون استخدامی بوده.
نیما:نمی تونم همچین فکری بکنم.
حمید:تو که اینهمه توهم می زنی..این بار هم یه توهم خوب بزن دیگه.جای دوری نمیره.
راستش به حمید مشکوک شده بودم.اخه داشت زیادی دفاع می کرد ازشون!
بدجور نگاهش کردم.یه نگاه خاص و عمیق.....
حمید:ای بابا چرا این جور نگاه می کنی؟ خسیس گدا ببین واسه 15 تومان داره خودش رو می کشه .... خوب فعلا شرکت پلمپ شده و حساب هاش رو هم مسدود کردن باید چند روزی صبر کرد
تا شرکت از تعلیق در بیاد. شاید اومدیم همین جا استخدام شدیمفعلا جلوی خودت رو بگیر بعدش یه فکری واسه پول تو می کنم.نکش خودت رو تو باید زنده بمونی نیما..نیما من بدون تو می میرم.زنده بمون.همراه حمید و چند تا از برادرا یه چند تا شعار مرگ بر اسراییل و مرگ بر امریکا گفتیم و یکم دلمون خنک شد.
من خواستم با سنگ بزنم چند تا شیشه بشکونم تا بیشتر دلم خنک بشه که برادرا اونجا بودن و کار درستی نبود
بعد هم از برادرا تشکر کردیم واسه حضور همیشه فعالشون در صحنه و از شرکت اومدیم بیروون.

نیما:دیدی گفتم اینا همش نقشه بود؟ دیدی من از اول می دونستم حمید:نقش چی؟؟طرح چی؟
این از نحس بودن توئه قبلا فقط داخلی کار می کردی الان رفتی بین المللی شدی و پروانه کار شرکت های خارجی هم لغو می کنی! شرکت 10 سال داره تو ایران کار می کنه هیچ اتفاقی نیفتاد تو پا گذاشتی تو شرکت فرت پروانه کار و قرار داد همکاری و همه چیز لغوکلی ادم هم از کار بیکار کردی.اخه تو چه قدر نحسی بچه؟
نیما:من حالیم نمیشه من باید همین امروز پولم رو پس بگیرم اگه شده میرم از خود عسل می گیرم.از قبل خبر داشته عمدا ما رو فرستاده اینجا.تا با احساستمون بازی کنه و بهمون بخنده!
حمید:یعنی این همه نقشه به خاطر اینکه از تو 15 تومان بگیرن؟
نیما:بحث 15 تومان نیست بحث بازی با احساست یه بیکاره.چه طور دلشون اومد با احساسات ما بازی کنن!
حمید:تو داری از دست میری..فکر نکنم تا فردا زنده بمونی...فردا روزنامه ها می نویسن جوانی بیکار به خاطر 15 هزار تومان سکته کرد مرد.باشه بابا الان سعی می کنم یه نقشه خوب بکشم تا انتقام تو رو از عسل بگیرم!
نیما:اسم اون رو جلوی من نیار!
- باشه بابا چرا شاخ می زنی..الان از همون چیز انتقام بگیریم تو اروم میشی؟
من خودم شخصا موافق انتقام نبودم ولی اینجا بحث شخص نبود بحث کل جامعه بیکارا بود واسه همون موافقت خودم رو اعلام کردم!
حمید مثل ایکی یوسان شروع کرد فکر کردن و کلش رو خاروندن...
حمید:یافتم یافتم.یه نقشه خوب واسه انتقام یافتم!
نیما:چی؟ هر چی باشه منم پایه هستم!
شعله های اتش انقام تمام بدن مرا فرا گرفته بود چشمهایم سرخ شده بود مثل دو کاسه خون هر لحظه ممکن بود بلایی سر کسی بیاورم .فقط به یک چیز فکر می کردم انتقام انتقام انتقام.چه کلمه زیبایی( چه جوی دادم )
حمید همون جا زنگ زد به همون که اسمش رو نمی خوام بگم و دو دقیقه صحبت کردندحمید: باهاش قرار گذاشتم ساعت 8 شب توی رستوران
نیما:من اینجا اعصابم خورده تو به فکر شیکمتی و قرار می زاری تو رستوران؟ کارد بخوره تو این شیکمت
حمید: خوب اینم یه جور انتقام گرفتنه دیگه.
نیما:پول رستوران رو کی میده؟حمید: عجب ادم گدا صفتی هستی .تو الان باید بگی ووای من چی چی بپوشم! وای چه تیپی بزنم.وای باید برم ارایشگاه.وای ابروهام چه کلفت شده!اون وقت همش فکرت طرف پول رستوران پول بانک این چیزاست

تقصیر تو نیست جامعه مسموم شده.مادیات جای معنویات رو گرفته..همش به فکر مادیاتی.
با این وضع جامعه داره به قهقرا میره..یعنی اینکه به سمت انحطاط میره .یعنی میره اون ته مها..دیگه نمیشه درش اورد!
نیما:سخنرانیت تموم شد؟ الان تو بری تو رستوران با اون که اسمش رو نمی خوام بگم شام بخوری معنویت جامعه زیاد میشه؟
مگه راه معنویت جامعه از تو شیکم تو می گذره؟
حمید:به شیکم من توهین نکن.اصلا تقصیر منه که به خاطر تو نقشه کشیدم.لیاقت نداری
نیما:برو بابا با اون نقشه ات! نقشه هات هم همش به نفع خودته...اصلا از خیر انتقام گذشتم..نمی خوام قیافش رو ببینمش اون وقت بیام باهاش شام بخورم؟ من نمی یام خودت برو.جای منم خوش بگذرون و بعد با حالت قهر از حمید خداحافظی کردم..و اومدم سمت خونه
اصلا باید با حمید قهر باشم تا یاد بگیره هر چیزی رو به شوخی نگیره...

رفتم خونه با اعصاب داغون و خراب ...حوصله چیزی رو نداشتم.. یه سلام به عمه کردم و رفتم تو اتاق و در رو بستم . داشتم به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم البته بد و بیراه مجاز تف به این شانس تف به این زندگی تف به هر چی کاره تف به خودم.نه تف به خودم نه..من خودم کاری نکردم... نه خوب یکم تف به من که رشته رو درست انتخاب نکردم .بقیه تفا به بقیه!
واقعا چرا واسه من کار نیست؟
در حال تفکرات عمیق بودم و داشتم ریشه بیکاری خودم رو پیدا می کردم.که عمه خانوم اومد تو این بار ملاقه دستش بود
عمه خانوم: نیما طوری شده؟
با بی حالی گفتم.نه عمه خانوم طوری نشده
عمه خانوم:با عسل دعوات شده؟
نیما:نه عمه خانوم یکم خستم فقط.
عمه خانوم: ببین نیما اینا قدیمی شده همه چیز رو به خستگی ربط دادن..من با یه نگاه می فهمم تو خسته هستی یا نه.بگو چی شده
نیما:چیزی نشده این دفعه هم کار جور نشد.دیگه خسته شدم.از بس رفتم دنبال کار...اخه چرا .تا کی..به کجا چنین شتابان.؟؟؟؟
تا تونستم پیش عمه خانوم درد دل کردم و هر چی تو دلم بود ریختم بیرون گفتم الان عمه خانوم تجربه داره بهم دلداری میده و حالم خوب میشه!
عمه خانوم:خوب حتما خودت عرضه نداری و گرنه کلی جوون دارن میرن سر کار! هیچ مشکلی هم نیست.عیب از خودته!
واقعا با دلداری های عمه احساس کردم حالم خیلی خوبه واقعا از این رو به اون رو شدم!!!!
می دونستم عمه از افعال معکوس استفاده کرده!
عمه خانوم:نیما راستش رو بگو با عسل بحثت شده؟بهش پیشنهاد ازدواج دادی قبول نکرده؟ خوب به خودم بگو مگه عمت مرده..خودم همه چیز رو درست می کنم.من از خدامه تو سر و سامون بگیری!
نیما:خدا نکنه عمه خانوم.ایشالاه سایتون همیشه بالا سر سعید باشه!ولی من قصد ازدواج ندارم.نه با عسل نه هیچ کس دیگه!
عمه خانوم:بدم میاد از اینایی که تا یه بار پیشنهاد رد بهشون میدن می گن دیگه با هیچکی ازدواج نمی کنیممن همچین ادمایی ببینم.با این ملاقه این قدر می زنم تو سرشون تا عقلشون بیاد سر جاش..
اروم گفتم :اون موقع باید برن قبرستون!
عمه خانوم:چیزی گفتی؟تا اومدم جواب بدم گوشیم صدا داد و یه پیام اومد واسم نگاه به عمه خانوم کردم یعنی اجازه هست گوشی رو بر دارم؟

ملاقه رو تو دستش جابه جا کرد یعنی تکون بخوری کوبوندم تو سرت!
خودش رفت گوشی رو برداشت و بعد که خوند گفت بفرما اینم مدرک!
ترس افتاد تو جونم یعنی چی شده؟ نکنه همون که اسمش رو نمی خوام بیارم باز چیزی گفته نکنه حرفای عاشقونه زده خیلی خیلی خجالت می کشیدم جلو عمه!
عمه خانوم:نمیخوای بدونی کی بود؟
با ترس و لرز گفتم نه.واسم مهم نیست!
عمه خانوم:واقعا واست مهم نیست؟
شکم به یقین تبدیل شد که خودشه.کار از کار گذشت داشتم کم کم اب می شدم.تو موقعیت بدی قرار گرفته بودم.باز یکی دیگه اومد.وای این دیگه کیه..یه بار گفتی بسه دیگه...این قدر بدم میاد از دخترای پر رو...با خودم گفتم شاید تو پیام قبلی حرفای مقدماتی رو زده و توی دومی خواسته کار رو تکمیل کنه
قبل از اینکه عمه بره پیام رو بخونه حمله کردم سمتش و گوشی رو ازش گرفتم.چون خیلی سریع اقدام کردم.عمه نتونست کار ی انجام بده و بعد فرار کردم رفتم تو حیاط.
پیام ها رو باز کردم از طرف حمید بود
پیام عاشقانه نیما به عسل:در دریای عشقت شنا کردم. ناگهان قورباغه ای دیدم فرار کردم.خیلی بی مزه بود ولی خوشحال شدم که حمید پیام داده بود و عسل نبود ولی هنوز یه پیام دیگه مونده بود .که اونم حمید بود!

یه روز عسل با ناز و غمزه و عشوه به نیما میگه یه حرفی بزن تا قلبم وایسه، نیما یکم فکر می کنه و میگه : "بابات پشت سرته!"
بهش زنگ زدمو گفتم..منت کشی نداریم.از این چیزای لوس بی مزه هم نفرست واسه من!- برو بابا عمرا منت تورو بکشم..من فقط موقع خواستگاری شاید منت پدر زن و مادر زنم رو بکشم اونم شاید
تو هم که دختر نداری منتت رو بکشم!حوصله کل کل نداشتم می خواستم قطع کنم..اصلا حوصله هیچ چیز رو نداشتم اعصابم به هم ریخته بود
همه با اعصاب ما بیکارا بازی می کنن
حمید: خودت نمی خوای بیای نیا فقط اون حلقه رو بیار
حلقه؟ به کل یادم رفته بود
با اینکه خودم دوست نداشتم برم.ولی واسه اینکه حلقه رو پس بدم باید می رفتم.ولی به حمید گفتم نمی یام.
حمید:حلقه رو نمی خوای بدی؟می خوای بری بفروشی؟نیما:اونش به خودم مربوطه
و قبل از اینکه حمید چیزی بگه قطع کردم. .و بعد همه پیام ها رو از تو گوشی پاک کردم
عمه اومد تو حیاط خیلی عصبانی بود.و با چشماش داشت من رو تهدید می کرد
با عصبانیت گفت: چرا در رفتی؟ چه ریگی به کفشته؟نیما:هیچی عمه خانوم..حمید بود کسی نبود که.کفشم هم تمیزه تمیزه
عمه خانوم:اره مثل وحشی ها پریدی گوشی رو قاپیدی حمید بود؟از کی تا حالا واسه حمید این کا را رو می کنی؟فکر می کنی من نمی فهمم؟ پیش خودت چی فکر کردی تو؟
نیما وای به حالت اگه بی آبرویی بار اورده باشی اون موقع یه بلایی سرت میارم.که تا حالا سر هیچ بشری نیومده باشه
نیما: عمه خانوم..شما راجع به من اشتباه فکر می کنید.من اهل این چیزا نیستم
عمه خانوم:تو نمی خواد راجع به فکر من نظر بدی.تو حواست به کارای خودت باشه
اصلا دمپاییت کو؟ از سن و سالت خجالت نمی کشی؟ هم سن و سالات الان زن دارن تو هنوز نمی دونی باید دمپایی پات کنی.خاک بر سرت کنن!
و بعد دمپایی ها رو پرت کرد طرف من . و من چون امادگی بدنی بالایی داشتم..جاخالی دادم..یه بیکار باید همیشه اماده باشه!
عمه خانوم:گوشیت رو بیار بده به من ببینم.
این سعید چی می کشیده از دست عمه..خدا رو شکر من جای سعید نیستم و گرنه خودم رو می کشتم!
عمه خانوم:چیزی گفتی؟نیما:نه گفتم الان میارم!
داشتم می اوردم دیدم ملاقه رو پشت سرش گذاشته جور ی که من نبینم
گوشی رو یه گوشه گذاشتم.و گفتم خودتون بیاید بر دارید من برم پاهامو بشورم...
عمه خانوم:اول گوشی رو بیار بعد برو!نیما:نه عمه باید حتما بشورم.تمیزی خیلی مهمه.من بهش اهمیت می دم...
عمه خانوم:اگه اهمیت می دادی که پا برهنه نمی یومدی تو حیاط
بعد هم زیر لب یه چیزی گفت و اومد گوشی رو بر داشت..و رفت تو خونه.
من هم پاهام رو شستم و یواشکی رفتم توی اتاق که یکم بخوابم.هیچی مثل خواب اعصاب یه بیکار رو آروم نمی کنه.خدایا این خواب رو از بیکارا نگیر
تازه داشت خوابم می برد که در اتاق باز شد.
چشمام رو بستم تا فکر کنن من خوابم و هر کی هست بزاره بره!
سعید: نیما پا شو چیزی بخوری..پاشو.ضعف می کنی.
اومد کنار تخت نشست و شروع کرد دست نوازش بر سر من کشیدن
سعید:نیما پاشو..نیما.الان وقت خواب نیست!
چشمام رو باز کردم دیدم سعید.داره لبخند مهربانانه می زنه و با نیش های باز از من استقبال می کنه
سعید:طوری شده؟ مامان می گفت غمگینی؟
نیما:نه پسر عمه طوری نشده فقط خستم.سعید:چیزی شده به من بگو نیما من این روزا رو گذروندم می تونم کمکت کنم. الان هیچکی مثل من نمی تونه تورو درک کنه...
خدایا ببین سعید اومده به من روحیه بده و تجربیات گران بهاش رو در اختیار من قرار بده!
شیطونه می گفت یه چیزی بهش بگو دمش رو بزاره رو کولش بره ولی دلم نیومد. چون سعید قصدش خیر بود و فکر می کرد با مهربونی و نوازش می تونه از من حرف بکشه.
پیچوندن سعید کار زیاد سختی نیست و خیلی زود با موفقیت انجام شد.
رفتیم سر میز .به عمه سلام کردم و ازش تشکر کردم واسه پختن غذای خوشمزه
عمه خانوم:برو دست و صورتت رو بشور بعدا بیا بشین.اینا رو هم من باید یادت بدم؟می دونی چند سالته؟ کی باید یاد بگیری؟
رفتم دست و صورتم رو شستم..و مشغول خوردن شدم. و قبل از اینکه غذا تموم بشه.گفتم عمه من باید شب برم بیرون کار دارم
عمه با تعجب گفت: کجا؟ چه کاریه که باید شب بری؟
نیما:خوب نمی تونم بگم مردونست!
عمه خانوم:مردونست؟سعید هم باید دنبالت بیاد
نیما: اخه سعید بیاد چی کار کنه گناه داره خسته میشه.راهش دوره
عمه خانوم:یا سعید هم بیاد یا من نمی زارم از این خونه بری بیرون
اگه هم چیزی بگی زنگ می زنم همه چیز رو به بابات می گم
نیما:یه کوچولو فقط می خوام برم بیرون زود بر می گردم.
عمه خانوم: من از قیافت می فهمم می خوای بری یه کاری کنی..من اتش انتقام و کینه و بی ابرویی رو تو چشمات می بینم با خودم گفتم یا من خیلی تابلو هستم یا عمه خیلی حرفه ای عمل می کنه!!!
نیما:نه عمه خانوم من اصلا اهل این چیزا نیستم چرا باور نمی کنید.چی کار کنم تا باور کنید؟
عمه خانوم:بذار سعید هم بیاد.تا باور کنم! تو اگه ریگی به کفشت نبود تمام پیامهات رو پاک نمی کردی..ترسیدی من بخونم.پی به کارات ببرم . فکر کردی یادم رفته؟
و بعد هم رفت در رو قفل کرد اومد.و گفت:.حالا اگه می تونی برو
این سعید هم مثل ماست نشسته بود و من رو نگاه می کرد یه حرفی چیزی..هیچ.
غذا خوردن که تموم شد.بازم از عمه تشکر کردم.
و بعد رفتم از تو دستشویی زنگ زدم به حمید.تنها جایی که عمه دسترسی نداشت
نیما: سلام.حمید.. عمه نمی زاره بیام.بهم مشکوک شده
حمید:سلام و درد .به من چه...در ضمن منت کشی هم نداریم...!
نیما:اه لوس نشو..بگو چی کار کنم
حمید:تو که نمی خواستی بیای؟ حالا داری پسر عمت رو هم میاری؟ گفتم انتقام نگفتم که فک و فامیلتون رو بیاری.منت کشی هم نداریمنیما:حالا چی کارش کنم؟
حمید:به من ربط نداره.گفتم که منت کشی نداریم چرا منت می کشی؟
نیما: باشه من معذرت می خوام .تو ببخش بزرگوار .زود باش بگو چی کار کنم.
داشتم خفه می شدم اونجا.ولی اگه به حمید می گفتم شروع می کرد مسخره کردن.
حمید:بپیچونش..نیما:الان بپیچونم وقتی بیام خونه عمه می پیچونتم
حمید:مهم الانه..بعدش زیاد مهم نیست.
نیما:ولی تو عمه رو نمی شناسی
حمید: باشه سعید رو هم بیار خودم می پیچونمش
نیما:اخه سعید بیاد چی کار؟دوست ندارم بیاد
حمید:باید بیاد به عنوان شاهد...
نیما:شاهد چی؟
حمید:شاهد عقد دیگه واسه عقد رسمی چند تا شاهد نیازه..اگه غیر رسمی ایناست اشکالی نداره
نیما:خجالت بکش...
حمید: فعلا که تو باید خجالت بکشی.چون همه بهت مشکوک هستن.اگه خلاف نکردی چرا بهت مشکوک شدن؟ چرا کسی به من مشکوک نیست؟
نیما:خوب کسی جز من از کارهای خلاف تو اگاه نیست.من خوب می شناسمت!
حمید: حالا بگذریم.بگو سعید چی دوست داره؟ به چی علاقه داره؟
نیما:به زنش به عمه...حمید:جز اونا؟
یکم فکر کردم و گفتم موتور سعید از بچگی عاشق موتور بود ولی عمه هیچ وقت نذاشت سعید دستش به موتور برسه.واسه همین شبا همش خواب موتور می دید.
حمید:خوبه..تو ام حلقه یادت نره سعی کن یکم زودتر بیای
گفتم باشه سعی می کنم و بعد ازش خداحافظی کردم.
بعد دوباره رفتم خوابیدم خوب استراحت کردم و اماده و سرحال رفتم حموم و کلی تلاش کردم
و انواع صابون ها رو امتحان کردم.تا تونستم حلقه رو در بیاااارم...
و بعد هم خوشحال و شادان از حموم اومدم بیرون..خیلی خوشحال بودم از اینکه از دست حلقه خلاص شدم.احساس ازادی می کردم
و بعد هم لباس پوشیدم.البته زیاد به خودم نرسیدم یعنی رسیدم ولی یکم رسیدم.مثل وقتایی که دنبال کار می رفتم نرسیدم.
سعید هم اماده شد
عمه کلی سعید رو تعلیمات داد و سفارشات لازم رو بهش کرد و گفت: وای به حالت اگه نیما رو گم کنی یا پیچونده بشی!
سعید هم به عمه گفت خیالت راحت باشه اصلا از نیما جدا نمی شم
هنوز یه ساعت نمی شد حس ازاد بودن بهم دست داده بود که کوفتم شد..و حس یه اسیر و زندانی بهم دست داد..اونم زندانی کی سعید!!!
جا داره به جوونا توصیه کنم قدر ازادی رو بدونید.ازادی خیلی خوبه.ازادی خیلی مفیده..
و بعد همراه با سعید از خونه زدیم بیرون.

من و سعید حدود نیم ساعت زودتر رسیدیم سر قرار.
انصافا هم رستوران با کلاسی بود .یه رستوران تقریبا توی بالا شهر که شاید ما اولین بیکارایی بودیم که داشتیم اونجا پا می ذاشتیم!البته سعید هم دست کمی از من نداشت.درسته که زن داشت ولی اونم بیکار بود.یه بیکار همیشه بیکاره حتی اگه زن و بچه داشته باشه.
سعید که دهنش وا مونده بوود به من گفت: نیما عجب جاییه.کارت همین بود؟.همیشه میای اینجا؟

خواستم یکم کلاس بزااارم..گفتم اره از بس اومدم اینجا دیگه یادم رفته بار چندمه!
دروغ که نگفتم یه چند باری از اونجا رد شده بوودم و یه سرکی هم اونجا انداخته بودم.و در حد سلام علیک با کارکنانش اشنایی داشتم.
اینجا بود که سعید یه اه جانسوز جان گداز از ته دل کشید که اگه من صاحب رستوران بودم همونجا رستوران رو به نامش می کردم!
سعید رفت مشغول بررسی اونجا شد تا یه وقت سوراخ موشی چیزی پیدا نشه من از اونجا فرار کنم.و بعدا عمه خانوم حساب سعید رو برسه
سعید:نیما راستش رو بگو با کسی قرار دارین؟
نیما:قرار؟ من ؟ اخه من قرار داشته باشم با حمید میام؟
همایش علمیه.واسه تحقیقات دانشجوییسعید:چه تحقیقی؟
یه لحظه موندم چی بگم ولی با یکم تفکر و تمرکز عمیق گفتم تحقیق راجع به واکسن!
سعید:واکسن؟ چه واکسنی؟
نیما:محرمانست نمی تونم لو بدم دست زیاد میشه!
سعید:یعنی به منم نمی تونی بگی؟
نیما:نه سعید به هیچکس نباید گفت.تا همین جا هم اشتباه کردم گفتم.اگه کسی بفهمه واسه من مشکل ایجاد میشه!
نمی دونم باور کرد یا نه چون دیگه چیزی نپرسید.همون موقع هم حمید با موتور اومد.از این موتور پرشی ها که تو فیلما دزدا داشتن و باهاش از دست برادرا فرار می کردن.ولی اخرش با تلاش برادرا دستگیر می شدن.
سعید تا موتور دید داغ دلش تازه شد اشک تو چشماش جمع شد..و با یه نگاه حسرت بار به حمید نگاه کرد احتمالا تو دلش می گفت کاش بده یه دوری باهاش بزنم.
من بازم تحت تاثیر قرار گرفتم اگه موتور مال من بود همونجا به نامش می کردم!
حمید هم متوجه نگاه حسرت بار سعید شده بود واسه اینکه سعید داغش بیشتر بشه یه دو دور دیگه زد و بعد مثل موتور سوارای حرفه ای اومد کنار ما و سلام کرد و یه دونه هم زد پشت کمر سعید و گفت چه طوری مرد زن دار؟؟؟
سعید اصلا حواسش به حمید نبود و فقط داشت به موتور نگاه می کرد.از اون نگاه ها که یک عاشق به معشوقش می کنه!
حمید یه لبخند شیطانی زد و خوشحال و خندون شد از اینکه نقشش موفقیت امیز بوده رو به سعید کرد و گفت: اقا سعید دوست داری موتور سوار بشی؟
سعید:نه موتور سوار نمیشم.
حمید:چرا؟ موتور که خوبه خیلی هیجان داره بیا میریم تو خیابونا دور می زنیم کلی صفا می کنیم.
حمید داشت سعید رو گول می زد و سعید سر دوراهی قرار گرفته بود.سخت ترین دوراهی زندگیش.حتی توی زن گرفتن هم این قدر توی دوراهی نبود چون عمه واسش تصمیم گرفته بود
سعید:نه علاقه ای ندارم..موتور چیز خوبی نیست.مامانم با موتور مخالفه
حمید:مامانت مخالفه تو چرا می ترسی؟ خوب نیست بترسی مردی که از موتور بترسه معلومه تو زندگی از همه چیز می ترسه.
ترسو.... ترسو....این کلمه ی ترسو چندین بار در ذهن سعید تکرار شد اکوی زیادی داشت.ترسو ترسو ترسو ....
داشت به مردونگی سعید توهین می شد سعی هم خیلی دوست داشت بگه نمی ترسه خیلی مرده اصلا هم ترسو نیست تا حالا هم از هیچی نترسیده!
سعید:اخه من بلد نیستم..می ترسم تصادف کنم
حمید:خودم یادت می دم.از زن گرفتن سخت تر نیست که!!هیچ کاری به اندازه زن گرفتن سخت نیست.
البته بابا بزرگ من می گه هندوانه خریدن هم به اندازه زن گرفتن سخته ولی خوب واسه خودش می گه چون هندوانه به شرط چاقو داریم ولی زن نداریم!واسه همین زن گرفتن خیلی سخته.خیلی سخت
تصادف هم همه جا هست .تصادف شتریه که در خونه همه کس می خوابه.میشائل شوماخر رو می شناسی؟اون قهرمان جهانه ولی تا حالا چند بار تصادف کرده..دست و پاهاش هم شکسته!
سعید حرفای حمید رو باور کرد حتی ذره ای هم فکر نکرد میشائل شوماخر اصلا موتور سوار نبوده سعید راضی شد با حمید بره یه دوری بزنن. حمید هم یه چشمک به من زد یعنی دیدی موفق شدم
منم تنها و بی کس بی یار و یاور بی غم و غمخوار..نه نه غم داشتم مگه میشه بیکار باشی و غم نداشته باشی؟
منم با اینهایی که گفتم یه گوشه وایساده بودم و داشتم اسمون رو نگاه می کردم
از رو بیکاری بود دیگه.ادم بیکار یا باید با خودش حرف بزنه یا باید اسمون رو نگاه کنه و بگه چرا ما توی این هفت اسمون یه ستاره نداریم؟واقعا چرا؟ واقعا به کدامین گناه؟ چرا این گونه شده است؟
به قول حمید مگه ما بو میدیم که یه ستاره هم نداریم؟
در حال تفکرات بودم که عسل خرامان خرامان و با ناز عشوه فراوان معلوم شد جنگی یعنی یه چیزی تو مایه های فشنگ رفتم پشت درختای کاجی که کنار در ورودی بود قائم شدم
.دوست نداشتم باهاش روبرو بشم..شاید اگه روبرو می شدم اتفاقات بدی صورت می گرفت منم که اعصاب درست حسابی نداشتم.
عسل از کنار من رد شد و رفت توی رستوران منم از پشت درختا اومدم بیرون و یکم اونجا گشت زدم
تا اینکه حمید و سعید سر و کلشون پیدا شد
سعید کلی کیف کرده بود و نیشش از حمید هم باز تر بود و قصد ندااشت از موتور پیاده بشهبا نگاه و خواهش والتماس از حمید می خواست که بزاره بازم موتور سواری کنه
حمید هم گفت نه بنزین گرون شده بسه دیگه زیادی هم خوب نیست.هر چیزی اندازه ای داره.نباید زیاده روی کرد
سعید: خوب پول بنزین رو خودم می دم...
حمید:تو؟ تو باید الان پولت رو خرج زنت بکنی خرج آیندت..پولت رو می خوای خرح گردش و تفریح کنی؟خجالت نمی کشی؟ از حق زن و بچت می زنی واسه تفریح؟به تو هم می گن مرد؟
من موندم کی به شماها زن داده اون وقت آدمای اقتصادی مثل من و نیما هنوز بی زن موندیم!
سعید:اخه چند لیتر بزنین که چیزی نمیشه!
- چند لیتر چند لیتر جمع گردد وانگهی یه پمپ بنزین شود
اصلا وایسا یه داستان بگم تا شاید سر عقل بیای
یه روز یه نفر بود خیلی بیکار بود رفت یه جا استخدام بشه استخدامش نکردن و گفتن برو بعدا خودمون زنگ می زنیم.که معلوم بود زنگ نمی زنن.اصلا هر وقت گفتن زنگ می زنیم بدون زنگ نمی زنن
خلاصه این آقا می خواست بره خونه تاکسی جلو پاهاش وایساد . گفت در بست می برم حالا تاکسی بودا ولی در بستی کار می کرد
یه حسی به این بیکار گفت پیاده برو پولت رو نگه دار تو بیکاری به پولت احتیاج داری
و اون تصمیم گرفت پیاده بره.توی راه با خودش گفت بهتره یه کیلو گوجه بخرم برم خونه مامانم خوشحال میشه
گوجه خرید باز داشت پیاده می رفت.که یه اقایی از تو یه خونه اومد بیرون تا گوجه ها رو دید خیلی خوشحال شد
گفت اقا گوجه ها رو به من بفروش پول چند برابرش رو بهت می دم.تورو خدا الان فوتبال تموم میشه
اونم از خداش بود گوجه ها رو فروخت رفت دوباره دو کیلو گوجه خرید که باز یه نفر دیگه اومد گفت این گوجه ها رو بده به من من چند برابر پولش رو بهت می دم تو رو خدا الان سریال تموم میشه
گوجه ها رو داد به اون اقا و بعد رفت با پولش یه صندوق گوجه خرید بعد گوجه ها رو فروخت پول یه صندوق اضافه در اورد
این قدر گوجه فروخت گوجه فروخت تا خودش تونست یه کارخونه تولید رب گوجه بزنه
واقعا خیلی داستان تاثیر گذاری بود من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم اگه پول داشتم می رفتم همونجا یه صندوق گوجه می خریدم
سعید هم تحت تاثیر قرار گرفته بود ولی خوب عشق موتور کورش کرده بود می گن عشق ادم رو کر و کور لال می کنه ما باور نمی کردیم
نیما: سعید ممکنه تصادف کنی طوریت بشه.اون وقت جواب عمه رو چی بدیم؟
سعید:مگه حمید نگفت تصادف مال مرده؟ شتریه در خونه هر کس می خوابه؟حمید:کی من؟ من تکذیب می کنم اگه همچین حرفی رو زده باشم.اصلا من یادم نمی یاد ..اون سیبیله که مال مرده..من اگه چیزی گفتم منظورم سیبیل بوده
سعید خیلی اصرار کرد پا بر زمین کوبید گیس های خود را پریشان کرد تا دل حمید رو به دست اورد و تونست اجازه بگیره ولی اینا همش صحنه سازی بود که حمید به شکل خبیثانه ای انجام می دادبعد هم سفارشات لازم رو به سعید کرد و اجازه داد سعید با موتور دور بزنه و جیگرش حال بیاد.

سعید که رفت حمید از من پرسید:
عسل اومد؟نیما:اره خیلی وقته اومده.
حمید:چیزی نگفت؟پیغامی چیزی نداشت؟
نیما: نه یعنی من خودم رو نشونش ندادم.
حمید:افرین کار خوبی کردی چون دست و پا چلفتی هستی می زدی همه نقشه ها رو خراب می کردی ادم نحس شوم!
نیما:خوبه همیشه تو همه کار ها رو خراب می کنی هر چی اتیشه از گور تو بلند میشه!
حمید: از گور من؟ خوبه تو بودی به خاطر 15 هزار تومان داشتی سکته می کردی..ترسیدم کار دست خودت بدی نقشه انتقام رو کشیدم!
نیما:ما تا حالا ندیده بودیم کسی تو رستوران انتقام بگیره
حمید:خوب بالاخره باید از یه جایی شروع بشه دیگه..انتقام شکمی بهترین انتقامه!
نخواستیم زیاد بحث کنیم با حمید یه دستی به موهامون کشیدیم و لباسمون رو مرتب کردیم رفتیم توی رستورانعسل تا من و حمید رو دید باز دندوناش معلوم شد و کلی ذوق کرد و شروع کرد دست تکون دادن.قبلا هم گفته بودم دختر باید سنگین باشه و احساسات درونیش رو کنترل کنه
با عسل سلام و علیک کردیم البته من فقط به نشانه سلام سرم رو تکون دادم و زودی رفتم نشستم
به دو دقیقه که گذشت تازه داشتم با فضا اشنا می شدم و کم کم جو داشت من رو می گرفت اونجا داشتن موسیقی زنده اجرا می کردن
به قدری تحت تاثیر قرار گرفته بودم..که می خواستم خودم برم اون وسط و بخونم..ولی ترسیدم نون بقیه اجر بشه از مرام من به دور بود یه نفر دیگه رو بیکار کنم.
حمید هم طبق معمول داشت پر حرفی می کرد و عسل هم می خندید ..وقتی که می خندید به نظرم خیلی زشت می شد
عسل: وقتی حمید دعوتم کرد باورم نمی شد..فکر می کردم داره اذیت می کنه و می خواد من رو سرکار بزاره هنوزم باورم نشده.
تو دلم گفتم خبر نداری چه نقشه هایی داریییم ولی یادم نمی یومد دقیقا نقشه هامون دقیقا چی بود
من زیاد تو بحثای اینا شرکت نمی کردم فقط منتظر بودم شام بوخورم.
.عسل: آقا نیما شما چرا ساکتین؟ احساس می کنم از چیزی ناراحتین.
اگه کمکی ازم بر میاد بهم بگیدحمید زیر لب گفت کاش یه نفر به ما این قدر توجه می کرد.خدا شانس بده
نیما: نه عسل خانوم ممنون از لطفتون چیزی نیست...
حمید: البته یه چیزایی هست.که شما ازش بی خبری!
عسل با تعجب به حمید نگاه کرد.
یه لحظه ترسیدم گفتم نکنه حمید بخواد همه چیز رو بگه.
نیما:حمید داره شوخی می کنه...
عسل تا حرف من رو شنید یه لبخند زد
حمید: من حرفم جدی بود..چرا می خوای از عسل خانوم مخفی کنی؟ عسل خانوم هم از خودمونه
نیما: اخه چیزی نیست که بخوایم مخفی کنیم.
.با پاهام محکم زدم رو پای حمید
ولی حمید اصلا یه اخ هم نگفت..این جور مواقع باید بگن اخ..تا طرف مقابل بپرسه چیزی شد ولی حمید هیچ نگفت
عسل داشت با نگرانی ما رو نگاه می کرد .و چشم به دهان گشاد حمید دوخته بود تا حمید حرف بزنه(خوب هر کس زیاد حرف بزنه دهنش گشاد میشه دیگه )
حمید: نیما داره ازدواج می کنه..با دختر عمش!
خودم هم تعجب کردم دهنم باز شد.حمید بهم اشاره کررد هیچی نگو!
اومدم حرف بزنم محکم کوبوند تو پهلوم گفتم اااخ
عسل نگاه از دهن حمید بر داشت و به دهن من نگاه کرد
نیما: اخه حمید نباید می گفتی.

حمید: عسل خانوم چند تا پیراهن بیشتر از ما پاره کرده تجربش بیشتره بهتر می تونه راهنمایی کنه
الان خود تو از پارسال تا حالا همین پیراهن رو داری پاره هم نمیششه که

عسل یه نگاه به دستای من انداخت متوجه شد حلقه توی دستام نیست و بعد با حالت بغض گفت
اقا نیما.مبارکه..ایشالاه خوشبخت بشین..و یک زندگی رویایی رو داشته باشین
منم سرم رو انداختم پایین ترسیدم چیزی بگم باز حمید وحشی بازی در بیاره.. دختر می بینه جو گیر میشه
حمید: البته هنوز که همه چیز اوکی نشده
فعلا 60..60 ایناست

عسل با تعجب گفت 60..60؟
حمید: اره دیگه هر چی اینا می گن اونا شصتشون رو نشون می دم هر چی اونا می گن اینا شصتشون رو نشون می دن تا اخرش یه نفر برنده بشه
نیما: بی تربیت این چیزا چیه می گی؟
حمید: خوب حقیقت داشت دیگه
عسل در حالی که یکم نگران به نظر می رسید پرسید یعنی هنوز قطعی نشده؟
حمید: نه نیما می گه دوست نداره ازدواج کنه چون دختر مورد علاقش رو پیدا نکررده.و دختر عمش اخلاقیاتش با نیما جور نیست
عسل یه نگاه به من کرد و گفت: مگه دختر مورد علاقه اقا نیما باید چه اخلاقی داشته باشه؟

این رو دیگه باید خود نیما جواب بده. البته اگه بخواین من جواب می دما.کلا هیچ سوالی نیست من جوابش رو بلد نباشم
ولی این دفعه عسل حمید رو محل نداد..و منتظر بود من حرف بزنم.
نیما: نمی دونم.یعنی بهش فکر نکردم
حمید اروم گفت:بگو دیگه همیشه می گی دختر باید سنگین باشه نخنده جلف نباشه خوب همینا رو بگو..
جرات داری بگو.
راست می گفت قیافه عسل یکم ترسناک شده بود مثل اینایی شده بود که می خوان روی صورت یه نفر اسید بپاشن
حمید: نیما چرا خجالت می کشی بگو. می خوای من بگم..
کاش واقعا عسل اسید همراهش بود ازش می گرفتم می ریختم تو حلق حمید تا دیگه حرف نزنه
خودش میاد خالی بندی می کنه.اون وقت من باید جواب بدم.



فَصلِ 7 ------> فَصلِ آخَــــر


خوب یه دخترباید منطقی باشه.حجب و حیا داشته باشه..توی جمع جدی باشه .همیشه شان و جایگاه خودش رو حفظ کنه به قانون هم اهمیت بده!حمید:اره این نیما زیادی قانون منده..واسه هر چیزی قانون درست می کنه
بقیش رو من می گم چون نیما خجالت می کشه بگه
زن نیما باید قد بلند باشه. موهاش طلایی و بور باشه.چون نیما بیسکوییت ساقه طلایی خیلی دوست داره.ادامس فقط ادامس موزی می خوره. میوه هم باید هر روز موز بخوره..اصلا اینجوری بگم نیما طرفدار رنگ زرده
هر چیزی رنگ زرد توش باشه نیما دوست داره واسه همین عضو سازمان حمایت از زرده تخم مرغه! زن انتخابی نیما نباید موهاش بیرون باشه.ارایشش زیادی باشه.لباسش تو دید باشه.
حمید بیخیال حرف زدن نمی شد و همچنان داشت پر حرفی می کرد و از جانب خودش ولی با اسم من داشت حرف می زد که گوشی عسل زنگ خورد.
و عسل رفت بیرون با گوشی حرف بزنه
نیما:این حرفا چی بود می زدی؟.
حمید:مگه دروغ می گفتم؟ همش حقیقت دروغ بود دیگه
نیما:حقیقت دروغ دیگه چیه؟
حمید:یعنی حقیقتی که به دروغ نزدیکه ولی دروغ نیست.یعنی دروغی که حقیقت هم داره
نیما:واجب بود این حرفا رو اینجا بزنی؟
حمید:مگه نمی خواستی انتقام بگیری.این بهترین شیوه انتقامه..
نیما:گفتم انتقام.نگفتم بیای حرفای بی ربط بزنی..
حمید:بی ربط نبود.حقیقت دروغ بود
نیما:کشتی ما رو با این حقیقت دروغت.حتما باز از تلویزیون شنیدی
حمید:از تلویزیون می بینن اون رادیو می باشد که ازش می شنون بی سوااااد..لیسانس داری ولی فرق رادیو تا تلویزیون رو نمی دونی
نیما:حالا هر چی من دوست نداشتم این حرفارو بزنی جلو عسل.
حمید نگاهش افتاد به کیف عسل که روی میز بودانگار نیروی دوباره گرفته باشه گفت:
به تو چه اصلا خودمم پول دادم می خوام از طرف خودم و جیب بابام انتقام بگیررم.حالا هم حرف زیادی نزن و در اون کیف رو باز کن
نیما: چرا؟ می خوای از کیفش پول در بیاری؟زشته حمید خجالت بکش.تو دیگه داری شورش رو در می آری
حمید:میگم باز کن چی کار داری
نیما:تا نفهمم نقشت چیه هیچ کاری انجام نمی دم.
یه حسی به من می گفت حمید نقشه بدی داره و می خواد اثر انگشت من رو کیف بمونه.و بعد من رو بگیرن.من خودم کلی فیلم پلیسی دیده بودم این چیزا رو بلد بودم
حمید:اه سوسول..یه مرد باید همیشه بدونه نامزدش چه چیزایی حمل می کنه..باید نامزدش رو کنترل کنه.تا بعدا بتونه بهترین انتخاب رو انجام بده.و بهترین تصمیم رو بگیره
نیما:من با کیف مردم هیج کاری ندارم از این فضول بازی ها هم خوشم نمی یاد
حمید:همین مردایی مثل تو هستن که نامزداشون رو کنترل نمی کنن بعد فردا روز به دلیل عدم تفاهم از هم جدا میشن.باید از اون اول دقت کرد..
خودش در کیف رو باز کرد و داشت دنبال چیزی می گشت
حمید:اوه اوه ببین چه چیزایی داره.چاقو اسپری فلفل.و تعدادی کارت بانکی که به نظرم که اگه پول یه سال من و تورو جمع کنیم به اندازه پول یکی از این کارتها نمیشه
چه قدر هم مداد رنگی داره..معلومه خیلی اهل نقاشیه..
نیما:حق نداری به کارت ها دست بزنی.این کار دزدیه
حمید:برو بابا ..من بخوام بردارم منتظر اجازه تو نمی مونم
و بعد یه چیزی از تو کیف پیدا کرد مثل جای قرص بود گذاشت تو جیبش ودر کیف رو بست
و گوشی خودش رو در اورد و به یه نفر اس ام اس داد
خواستم حرف بزنم..و حمید رو مورد باز خواست قرار بدم..چون کارش جوان مردانه نبود.و کاملا غیر اخلاقی بود
با ابروهاش اشاره کرد هیچی نگو.
یکم تعجب کردم از این رفتارش توی سرم کلی علامت سوال ایجاد شد
نکنه این چیزی که حمید برداشت مواد بود؟ نکنه حمید معتاد شده؟ نکنه افتاده تو کار مواد مخدر؟
به خودم گفتم نیما تو چه رفیقی هستی.که حواست به رفیقت نیست اصلا تو رفیق هستی؟ روت میشه به خودت بگی رفیق؟
نه خدااا حمید نباید این جور بشه من باید نجاتش بدم.باید دستش رو بگیرم و از جهالت و نادانی و فساد درش بیارم
نیما:اون چیزی که گذاشتی تو جیبت بده به من
حمید:تو دخالت نکن..این ماجرا به تو ربطی نداره
نیما:من به عنوان دوستت حق دارم جلوی انحراف تو رو بگیرم.من باید کمکت کنم.
حمید:بابات انحراف داره..
نیما:بی تربیت..بی ادبببین حمید با زبون خوش می گم بدش به من و گرنه دوستیم رو با تو قطع می کنم
حمید:اه برو بمیر بابا فردین بازی واسه من در میااره.
چرا متوجه نشده بودم حمید تازگی ها خیلی بی ادب شده بود؟ بی ادبی یکی از نشانه های اعتیاده..عسل داشت می اومد واسه همین حمید گفت:
ببین نیما عسل داره میاد..فعلا سوتی نده بعدا من همه چیز رو واست میگم.یه چیزایی هست که تو ازش خبر ندارییعنی چیه که من ازش خبر ندارم؟ نکنه حمید به عسل علاقه مند شده
و بعد با هم معتاد شدند و من نفهمیدم؟
محلش ندادم..ادم های بی ادب رو نباید محل داد تا خودشون ضایع بشن..
عسل اومد و معذرت خواهی کرد.گفت که مامیش ازفرانسه زنگ زده بودهبه اونم محل ندادم..عسل رو باعث بی ادبی حمید می دونستم.اصلا به هر بی ادب و عامل بی ادبی نباید محل داد
گارسون با دفترچه و خودکارش اومد بالاسرمون و بعد از خوش آمد گویی گفت .چی میل دارید ؟ حمید هم منوی روی میز رو برداشت و با خود شیرینی کامل داد دست عسل ..گفت اول شما ..خانما مقدم ترن
عسل هم از این حرکت حمید خوشش اومد و گفت میسی حمید
چه قدر کار دو تاشون لوس بود..همین باعث شد که شک کنم بین حمید و عسل یه رابطه ای وجود داره
عسل غذا رو انتخاب کرد و منو رو داد به حمید ...حمید هم گفت هر چی شما بخورین من و نیما هم میخوریم ..خانوما توی غذا سلیقشون خوبه
عسل:فقط توی غذا؟
حمید:نه خوب توی چیزای دیگه هم سلیقه دارن هنوز قسمت ما نشده استفاده کنیم..ایشااله قسمت ما هم میشه
واقعا این همون حمید بود؟ اعتیاد و عشق چه بلایی سرش اورده بود.
غذا رو اوردن من مشغول خوردن شدم.خیلی هم خوشمزه بود هر چی از خوشمزه گیش بگم کم گفتم
.البته نباید زیاد از خوشمزه گیش بگم چون دلتون می خواد
و شاید نتونید برید رستوران با کلاس اون وقت من رو نفرین می کنید و دیگه هیچ وقت کار گیرم نمی یاد
موقع غذا خوردن حمید و عسل رو محل نمی دادم.تا به لوس بازیشون ادامه بدن.فقط واسه اینکه تابلو نشه گاهی یه لبخندی هم می زدم.
همین موقع گوشی حمید زنگ خورد و رفت بیرون و من همچنان مشغول خوردن بودم.. به عسل هم کاری نداشتم همین که کاری بهش نداشتم باید از خداش باشه
دو دقیقه بعد یه پیام واسه گوشیم اومد.عادت نداشتم موقع غذا خوردن دست به گوشی ببرم. موقع غذا خوردن باید همه حواست به خوردن باشه و گرنه غذا خوب هضم نمیشه
دست به گوشی نبردم به خوردنم ادامه دادم..یه نیم نگاهی هم به عسل می کردم..انگار زیاد میل غذا خوردن نداشتشاید هم چون حمید نبود غذا از گلوش پایین نمی رفت .خیلی مشکوک شده بودند این دو تا..حتما یه چیزی بود که من ازش بی خبر بودم.باید کشفش می کردم البته بعد از خوردن غذا
یکی از گارسون های رستوران اومد دم گوشم گفت: یه دختر خانوم گفت گوشیتون رو روشن کنیدگفتم کی؟ گفت دختر عمتون
دختر عمه؟ من که دختر عمه نداشتم.زود گوشی رو از جیبم در اوردم
حمید بود که طبق معمول اولش یه حرف زشت زده بود.و بعد هم.گفته بود الان بهت زنگ می زنم اصلا به روی خودت نیار که منم!و خیلی زود زنگ زد.. و گفت: شام رو که خوردیم.به یه بهانه ای عسل رو بکش بیرون.فقط حواست باشه.کیفش رو با خودش نیاره بیرون
نیما:واسه چی؟
حمید:تو به این کارا کار نداشته باش فقط کاری که می گم انجام بده.به بهانه حرف زدن بکشش بیروننیما:چی بگم؟
حمید:چه می دونم مثلا در مورد دختر عمت حرف بزن
نیما:علاقه ای ندارم.
حمید:نیما خنگ بازی در نیار.کاری که بهت می گم درست انجام بده..خیلی مهمه.
الان هم اگه عسل گفت کی بود..بگو دختر عمت بوده زنگ زده ببینه کجایی
تا حالا هیچ وقت کارای حمید رو این قدر مشکوک ندیده بودم.شاید هم مشکوک بوده من این قدر شک نکرده بودم بهش
بعد هم با لبخند به عسل گفتم دختر عمم بود..زنگ زده بود ببینه کجام تا اونم بیاد
عسل هم سرش رو برد پایین و مشغول بازی با قاشق شد
.احساس کردم رفتار عسل یه جورایی تغییر کرده.
انگاردلش می خواد با مشت بکوبونه تو دهن من ولی روش نمیشه
حمید اومد تو با لب خندوون ونیش همیشه باز.اصلا هم به روی خودش نمی اورد چی شده.. همش نگاهش به کیف عسل بود
.ولی بازم داشت حسابی می خورد.و از خوردن غافل نمی شد.نه از شیکم کم می اورد نه ازحرف زدن
بعد از خوردن شام..من به عسل گفتم می تونم یه چند دقیقه خصوصی باهاتون حرف بزنم
که حمید در کمال پر رویی گفت ببین اینجا حرف خصوصی مصوصی نداریم.
همه چیز باید عمومی باشه
منم با دهن باز داشتم نگاه می کردم ادم به پر رویی حمید ندیده بودم.خودش گفته بود عسل رو بکش بیرون اما حالا داره اینجور می گه
گاهی اوقات ادم نمی دونه در مقابل این بشر چه رفتاری انجام بده
یکم از دستش عصبانی شدم وبا اخم بهش نگاه کردم.حمید هم فهمید امکان داره بلایی سرش بیارم.واسه همین نیشش رو تا اخرین درجه باز کرد و گفت.من شوخی کردم
بابا برید خوش باشید هر قدر حرف خصوصی دارید بزنید.منم می گردم اینجا یه نفر رو پیدا می کنم تا باهاش حرف خصوصی بزنم اصلا نگران من نباشید
عسل هم یکم مشکوک شده بود و با خودش می گفت این چه حرفیه که باید خصوصی زده بشه حتما پیشنهاد ازدواجه.(البته این رو من از نگاهش فهمیدم).
رفتیم بیرون رستوران که یه محوطه پارک مانند داشت. روی یکی از نیمکتا نشستیم.
نمی دونستم چی بگم.ضربان قلبم الکی الکی بالا رفته بود..نه الکی هم بود. می ترسیدم هر لحظه یکی بیاد اونجا من رو ببینه.اخه همه من رو می شناختن
عسل:خوب من منتظرم نیما خان بفرماییدنمی دونم چرا به حمید می گفت حمید به من می گفت نیما خان.
یکم من من کردم.سرم هم پایین گرفته بودم..چون شاعر گفته هر چی دیده بیند دل کند یاد.
یه لحظه به خودم گفتم نیما قوی باش.محکم باش..به خودت مسلط باش.لولو که جلوت نیست داری می ترسی
حلقه رو از تو جیبم در اوردم و خیلی محکم و با صلابت گرفتم سمتش
یه نگاه به من کرد انگار انتظار این حرکت رو نداشت و بعد گفت: حرفتون این بود؟این رو که می شد جلو حمید هم بگید.
نیما: حمید ممکن بود باز مسخره بازی در بیاره.زشت بود.محیط اونجا محیط مسخره بازی نبود
عسل:حالا اشکال نداره بزار پیشتون باشه.من لازمش ندارم
نیما: من بهش نیاز نداارم..جز ساعت عادت ندارم چیزی تو دستم باشه
یه حسی می گفت برداراا..خوبه ها حالا که تعارف می کنه دلش رو نشکن..یه بیکار نباید دل کسی رو بشکونهاصلا اینکه کار گیرت نیومده واسه اینه دل ادما رو شکوندی
عسل: من دوست دارم یه یادگاری از من داشته باشید
بازم یه حسی می گفت این عسل می خواد تو رو حلقه گیر کنه..یه چیزی تو مایه های نمک گیرر
نیما:خیلی ممنون شما لطف دارید.از شما به ما رسیده.(.منظورم شامی بود که خوردیم).
عسل:میشه یه سوال ازتون بپرسم؟
نیما:بله خواهش می کنم
عسل:دختر عمتون رو دوست دارید؟
خدا بگم این حمید رو چی کار کنه..باعث میشه ادم در طول شبانه روز چندین بار دروغ بگه.اصل اگه من رفتم جهنم همه بدونید تقصیر حمید بوده


با خودم گفتم بزار یه بار هم که شده جدی باشم..جدی با یه نفر در مورد اینده حرف بزنم.با همه چیز که نباید شوخی کردشوخی شوخی با اینده هم شوخی؟.همین کارا رو می کنی هیچکی تورو جدی نمی گیره!
نیما: نمی دونم.زیاد به این موضوع فکر نکردم.
و تا شرایطم جور نشه نمی خوام بهش فکر کنم.اخه یه بیکار رو چه به ازدواج.
عسل: خوب کار هم یه روزی پیدا می کنید اون وقت چی؟
نیما:اون وقت باید از لحاظ مالی به یه جایگاهی برسم که بتونم تشکیل خانواده بدم و دست یه دختر رو بگیرم بیارم تو زندگی خودم
عسل:اگه دختری خودش بخواد چی؟
نیما:فعلا که پیدا نشده.ولی بازم تا همه چیز جفت و جور نشده من هیچ اقدامی نمی کنم.
به قولی می گن پیشگیری بهتر از درمانه.این قدر هم زندگی سخت شده که خواستن طرف مقابل نمی تونه شرط موفقیت باشه
عسل:اره شما راست می گین.ولی اگه دختری همه شرایط رو قبول داشته باشه چی؟
نیما:گفتم که قبول داشتن دختر خوبه ولی چیزهای جانبی زیادی وجود داره.که اون رو تحت تاثیر قرار می ده.
عسل:یعنی شما علاقه دختر رو نادیده می گیرید؟
نیما:من سعی می کنم همیشه واقعیات رو ببینم..اون چیزی که واقعیه و عقلی باشه رو نادیده نمی گیرم.باید به این علاقه شک کرد
عسل:شاید رفتار شما باعث بشه اون دختر لطمه بوخوره؟
نیما:خوب اون دختر اگه خودش رو دوست داشته باشه.این جور که شما می گی نمیشه..
تو همین صحبت ها بودیم که دیدم سعید اون طرف وایساده و دااره با دهن باز به من نگاه می کنه.زود هول شدم.دوست نداشتم سعید من رو ببینه.عسل فهمید..پرسید چیزیتون شد اقا نیما؟حرفای من ناراحتون کرد؟
نیما:نه. پسر عمم داره ما رو نگاه می کنه..
عسل: راست می گین اقا نیما؟ کجا؟
نیما:اون گوشه پارک. همونی که کنار موتور وایساده .
یه لحظه یه فکری زد به سرم و گفتم میشه الان انتقام رو گرفت..بهترین موقعست انتقام بگیرم..
نیما:بهتره زودتر بریم توی رستوران چون ممکنه اتفاقی بی افته .پسر عمم خیلی خطر ناکه.چاقو کش و جنایتکاره.چند بار سابقه زورگیری و شرارت داره
عسل هم ترسید..و مثل اینکه حرفهای من رو باور کررد.زود راه افتادیم.
نزدیک در که رسیدیم من وایسادم گفتم به حمید بگید بیاد..می خوام برم تکلیفم رو با پسر عمم یکسره کنم
می خوام ببینم حرف حسابش چیه که هی راه می افته دنبال من.مگه من نباید ازادی داشته باشم؟
عسل:نه اقا نیما خطر ناکه.وایسین من برم ماشین رو بیارم.بعد بزاااریم بریم..
نیما:نه عسل خانوم..نیاز به فرار نیست..من باید مثل یه مرد باهاش حرف بزنم..یه بیکار نمی زاره چیزی رو بهش تحمیل کنن.اصلا تو مرار ما بیکارا فرار کردن جایی نداره
شما همونجا بمونید و هر اتفاقی هم افتاد بیرون نیاید.فقط حمید رو صدا کنید
یه حسی می گفت عسل می خواست همونجا گریه کنه ولی جلو خودش رو گرفت.و با چشماش داشت مثل تو فیلما به من می گفت من منتظر می مونم تا بر گردی تو باید زنده بمونی.
بعد هم بدو بدو رفت به حمید گفت بیاد. و حمید بدو بدو با قیافه گرفته و ناراحت اومد..دستش رو گرفتم رفتیم طرف سعید
حمید: نیما چی شده؟ کی می خواد تورو بزنه؟ بگو برم کمکش
منم قیافه حمید رو نگاه کردم وشروع کردم خندیدن..
نیما: منتظر بودی در بری اره؟می شناسمت می دونم موقع دعوا وقتی به نفعت نباشه فرار می کنیحمید:نکنه انتظار داری وایسم به خاطر تو کتک بوخورم؟پدر مادرم هزینه کردند بچه بزرگ نکردند که تو دعوا جون خودم رو از دست بدم
روی من کلی سرمایه گزاری شده باید به بهره برداری برسم.بعد هم از خودم سود تولید کنم.
نیما: تو شر و ضرر نرسون کسی نمی خواد تو سود تولید کنی
منم می دونم خیلی نامردی اصلا ازت همچین انتظاری ندارم که به خاطر من کتک بخوری
حمید:حالا جریان چیه؟ چرا عسل اون قدر هول بود؟اخه کی می خواد تورو بزنه؟قحط ادم بود؟
نیما:هیچی بابا این نقشه ی من بود..یه نقشه کشیدم تا انتقام رو بگیرم..و به یه کلکی از اونجا در بریم.بهش گفتم می خوام برم با پسر عمم دعوا کنم.و باهاش اتمام حجت کنم.اونم زود باور کرد
حمید:الان این نقشه ی تو بود؟ مثلا الان خوشحالی؟خیلی کار مهمی کردی؟واست اسپند دود کنیم؟
نیما:اره دیگه.کلی شام خوردیم پول ندادیم.اومدیم بیرون.عسل هم شک نمی کنه
حمید: به کاهدون زدی نیما..
نیما: چرا؟ نکنه تو پول رو حساب کردی؟
حمید:برو بابا من پولم کجا بود...رییس رستوران بعد از سالها صاحب بچه شده بود گفتن همه امشب مهمون رییس هستین
و نیاز نیست کسی پول بده اون وقت توی خنگ ما رو از رستوران کشوندی بیرون و گرنه هنوزم می تونستم کلی چیز بخورم
ای مرده شور خودت و اون نقشت رو ببرن.توی کل سال اون دوگولش تعطیله ها همین امشب که شانس به ما رو کرده
واسه ما نقشه می کشه..مگه تو نقشه کشی و طراحی اخه؟
روحیه خودم هم خراب شد هر چی که خورده بودم از دماغم اومد بیرون.چرا من باید حسرت یه انتقام گرفتن به دلم بمونه؟
از حمید یکم فاصله گرفتم چون می دونستم این جور مواقع خطر ناکه.و هر کاری از ازش بر میاد
رسیدیم پیش سعید تا من رو دید با نیش باز و لبای خندون گفت:
. نیما عجب سلیقه ای داری ایول
منم که اعصابم خراب شده بود.حوصله نیش باز کسی رو نداشتم.می خواستم با مشت بکوبونم تو نیشش تا دندوناش خورد بشه
نیما:سلیقه چی ؟واسه چی؟
سعید:همون دختره دیگه.همون که باهاش داشتی حرف می زدی
می خواستم یکی بزنم پس گردنش با لگد بیام تو شکمش بعدا بگم اخه به تو چه که دخالت می کنی.
نیما:همکلاسیمونه.
سعید:همکلاسی؟؟ولی داشتی یه چیزی مثل حلقه می دادی بهش
نیما:حلقه؟من؟اون جزوه بود بهش می دادم.گفتم که تحقیقات می کنیم.
سعید:شبیه جزوه نبود.
یه نگاه به حمید کردم یعنی بیا من رو از دست این نجات بده.حمید محل نداد..باز یه نگاه دیگه کردم بهش.یعنی ببخشید.اونم زود بخشید.
اومد زد پشت کمر سعید و گفت
سعید جون تو خودت زن داری عاشقی همه چیز رو شبیه حلقه می بینی.منم وقتی گشنمه همه چیز رو شبیه غذا می بینم
اخه به این نیما فلک زده میاد بتونه واسه کسی حلقه بخره؟ اصلا این نیما گورش کجا بود که کفنش باشه؟
سعید: اینا نقشتونه می خواید من رو بپیچونید
حمید: اخه نیما عرضه نقشه کشیدن داره؟ اصلا عقل داره بخواد نقشه بکشه؟ اگه از این چیزا داشت که این قدر ضد حال نبود
من حاضرم از یه دختر سیلی بخورم.نه نه سیلی نه فحش بخورم..نه نه اونم نه .اصلا چرا من طوریم بشه؟
من حاضرم نیما رو بکشم ولی نزارم نیما نقشه بکشه اگه هم نقشه بکشه عمرا من همراهیش کنم.
سعید:خوب اگه چیزی هست به منم بگید من که خوشحال میشم نیما بخواد ازدواج کنه.
حمید:ببین سعید ما بیکارا چند دسته ایم که دو دسته اصلیمون یا میریم زن می گیریم تا وضعمون بهتر بشه..یا تا وضعمون بهتر نشه زن نمی گیریم
سعید:ولی حمید تو اون موقع یه چیزی دیگه به من گفته بودی
حمید از پشت سر سعید شروع کرد شکلک در اوردن یعنی اینکه پیچووندمش..ضایع نکنی
ولی شک داشتم چون نمی دونستم واقعا چی گفته.تو این جور مواقع اصلا به حمید اعتماد نداشتم..ولی دل سپردم به رفاقت چند ساله با حمید
و با کمک حمید دوباره سعید رو پیچوندیم یعنی حمید بهش وعده داد سه تایی سوار موتور بشیم و سعید هم موتور رو برونه
من دوست نداشتم ولی حمید نامرد بهم گفت: خوشت میاد پول کرایه بدی؟ تو مگه نمی خواستی گوجه بخری؟پولدار بشی؟
خوب باید از الان شروع کنی دیگه.وقتی وسیله نقلیه هست چرا پول بدی به تاکسی ها؟
نیما:اخه موتور خطر ناکه.کلاه ایمنی هم به اندازه کافی نیست.
حمید:چند دقیقه راه که بیشتر نیست کلاه ایمنی نمی خواد که.به این فکر کن اگه عمت بفهمه تو با یه دختر قرار داشتی چه بلایی سرت میاره.وای وای با دخترا قرار می زاری؟ تو رستوران؟ خجالت نمی کشی؟فردا روز هم حتما یه جا دیگه قرار می ذاری
نیما: چه طور بگم ..این سعید بلد نیست برونه.می زنه داغونمون می کنه.من حس خوبی ندارم
حمید:نکنه بازم داری نقشه می کشی؟می خوای با ماشین بیای؟ با ماشین عسل هااان؟اره خوب منم اگه نامزدم ماشین داشت سوار موتور نمی شدم.
نیما:نه خیر..من کاری به ماشین دیگران ندارم.حرفای بیخود نزن.الان سعید می شنوه فکر می کنه خبریه
حمید:اگه کاری نداری به عسل و می خوای چیزی نگم به سعید پس غر غر نکن و سوار شو...
چاره ای نداشتم جز اینکه سوار بشم..ولی نمی دونم چرا یه حسی می گفت سوار موتور نشو.عاقبت خوبی نداره
سعید کلی ذوق زده شده بود از اینکه جلوی ما قراره اون موتور سواری کنه و به نوعی راننده ما باشه.
سعید وقتی داشت موتور رو می روند غرق در موتور و موتور سواری شده بود اصلا حواسش به دنیای اطراف نبود.فقط داشت به جلو نگاه می کرد
من داشتم اون پشت می لرزیدم..و همش دعا می کردم.سالم به مقصد برسیم.لحظات عذاب اوری بود.تمام صورت مرا عرق پوشانده بود..اگر کسی مرا نگاه می کرد
فکرهای بدی در مورد من در نظرش می امد.
تو همین حس وحال بودم که یه گربه پرید جلو موتور و سعید هول شد خواست به گربه نزنه رفت کوبوند به یه ماشین دیگه
و بعد از اون تنها چیزی که یادم میاد این بود که دو دور رو هوا چرخیدیم و سعید و موتور افتادن رو کمر من بد شانس من بد بخت...

دیگه چی شد چی نشد نمی دونم تا اینکه توی بیمارستان چشمام رو باز کردم به شیکم خوابیده بودم و یه مرد هیکلی سیاه کنارم دیدم. گفتم تموم دیییگه من مردم. این اقا سیاهه هم از عوامل جهنه داره من رو واسه شکنجه اماده می کنه خواستم تکون بخورم و از اونجا فرار کنم کمررم درد گررفت و این درد تو کل تنم پیچید با خودم گفتم حتما از بس توی جهنم شکنجه شدم..کمرم درد گرفته.
.پس حمید کو؟ ای نامرد حتما به قول خودش مخ فرشته ها رو زده رفته بهشت.
کاش منم ازش مخ زنی یاد گرفته بودم.چه قدر می گفت یاد بگیر و از تجربیاتم استفاده کن
من می گفتم خوشم نمی یاد
از مسئول جهنم پرسیدم اقا ببخشید من کی مردم؟
مسئول جهنم گفت:هنوز نمردی.یعنی قرار بود بمیری.ولی شانس اوردی .فقط کمرت از چند جا شکسته بود که با فوتوشاپ درستش کردم و بعد زد زیر خنده.
یعنی الان من زندم؟ و اینجا جهنم نیست؟شما هم پرستاری؟
پرستار:نه که نیست.اسم ماها بد در رفته.و گرنه اینجا خود بهشته.تو خود بهشت هم این قدر که ما به شما رسیدگی می کنیم بهتون نمی رسن!
نیما:دوستم چی؟ پسرم عمم اونا چی شدن؟
پرستار:نمی دونم من خبر ندارم.
این حرف رو یه جوری زد شک به دلم انداخت.
با زحمت فراوان تونستم یکم از جام بلند بشم یه تخت دیدم که یه نفر ملافه رو سرشه نگاه به مسئول سابق جهنم و پرستار الان کردم.اونم هیچی نگفت..
از چشماش خوندم می خواد یه چیزی رو از من مخفی کنه اخه من از طریق چشم همه چیز رو می فهمم
با خودم گفتم:سعید که افتاد رو کمر من پس طبیعتا هیچیش نشده..می مونه حمید!یعنی اون حمید؟ وای نه حمید مرررده.خدا نکنه حمید مرده باشه!
سعی کردم از تخت بیام پایین ولی خیلی سختم بود فشار زیادی به خودم وارد کرردم درد رو داشتم تحمل می کردم تا به جنازه حمید برسم....
پرستار:وایسا بیام کمکت کنم..تا نزدی یه جا دیگت رو خورد نکردی!
پاهام بی حس شده بود نمی تونستم درست حرکت کنم.انگار یه چیزی هم داشت مانع من می شد ولی پرستار من رو کشون کشون برد کنار تخت!
نیما:کی مرد؟
پرستار:نمی دونم باید از عزراییل بپرسی.
پرستار هم این قدر با نمک؟توی این شرایط داره شوخی می کنه البته شایدم داره به من روحیه می ده.تا بتونم با این مصیبت کنار بیام!
جرات نداشتم.ملافه رو کنار بزنم..تا حالا جنازه ندیده بودم.یعنی حمید الان مرده؟ اونی که کنار منه حمیدِ؟حمیدی که همیشه کاری می کرد ما بخندیم؟
حمیدی که عالم و ادم رو سوژه می کرد مرد؟
اخه چرا...چرا باید حمید بمیره..اینا همش تقصیر عسله تقصیر اون اتش کینه و انتقام و نفرته که باعث شد ما بریم اونجا و اون اتفاق بی افته
یه لحظه پیشمون شدم.گفتم نه نباید ببینم بزار همون خاطرات خوب از حمید تو ذهنم بمونه.بزار نیش بازش تو ذهنم باشه نه قیافه بی روح و سردش نه قیافه ای که چیزی از زندگی درونش نیست!
پرستار:می خوای ببینی یا نه؟ اومد ملافه رو زد کنار...
من چشمام رو بستم
پرستار:زود باش نگاه کن دیگه ما مثل تو بیکار نیستیم اینجا کلی کار داریم!
این هم فهمیده بود من بیکارم.همه راحت می فهمن من بیکارم از بس تابلو شدم.
یواش یواش چشمام باز کرردم.
طفلی حمید..تمام موهاش سفید شده بود.دلم خیلی سوخت.شروع کردم گریه کردن و اشک ریختن.طفلی حمید حتما دم اخری خیلی زجر کشیده!
ولی یکم بیشتر که دقت کردم.دیدم این سیبیل داره ولی حمید سیبیل نداشت!
یکم بیشتر تر که دقت کردم فهمیدم.اصلا حمید نیست..زودی روم رو برگردوندم.تا شب خواب نبینمرنگم شده بود عین گچ زرد زرد ( گچ زرد هم داریم )قیافه جنازه از جلو چشمم دور نمی شد همش می اومد جلو چشمام...
پرستار اومد یک ابمیوه بهم داد و گفت بخور الان حالت خوب میشه!
تا ابمیوه رو خوردم زود زود خوب شدم..خیلی خوشمزه بود..حالم رو از این رو به اون رو کرد
بعد هم جنازه رو اومدن بردن..و من خیالم راحت شد.داشتم استراحت می کردم..یه نفر دراتاق رو باز کرد من خودم رو زدم به خوابتا مزاحم نشه
از زیر پتو داشتم نگاه می کردم دیدم حمید اومد تو دید من خوابم گفت: نیما وقتی سالم بود همش می خوابید وای به حال الان که بهانه هم داره
بعد هم رفت سر یخچال یه ساندیس برداشت بعد هم اومد من رو بیدار کنه.
شروع کرد کف پاهام رو قلقلک دادن منم که حساس طاقت هم نداشتم زود بیدار شدم.
بلد نیست مثل ادم کسی رو بیدار کنه.همیشه شیوه هاش غیر اخلاقی و غیر جوان مردانست.
فکر کردم ابمیوه رو اورده می خواد بده من.خوشحال شدم..ولی خودش شروع کرد به خوردن!
منم داشتم نگاهش می کردم.
حمید: چیه؟ یه ابمیوه دارم می خورم چرا داری اینجوری نگاه می کنی؟
نیما:ابمیوه رو می دن کسی که مریضه بخوره نه تو که سالمی
حمید:الکی از خودت احساس ضعف نشون نده من یه نفر رو می شناسم پا نداره ولی مثل تو نمی یاد خودش رو به مریضی بزنه!پا شو پاشو..کمر که عضو مهمی نیست شیکم و زبون عضو مهمه بدنه این دو تا عضو رو از دست دادی اون وقت باید افسرده بشی!
نیما:واسه تو که فقط شیکمت و زبونت کار می کنه اره ولی واسه بقیه چیزای دیگه هم مهمه
حمید:حالا چرا ناراحتی؟ از اینکه دارم ابمیوه می خورم؟ اگه واسه اینه اصلا نمی خورم. این طوری از گلوم پایین نمیره می ترسم حناق بگیرم.
نیما:نه از این نارحت نشده بودم .یه جنازه تو اتاق بود فکر کردم توئی که مردی
حمبد:من بمیرم؟ عمراا..عمرا کسی بتونه من رو بکشه..من تا زن نگیرم نمی میرم.خیالت راحت.
نیما:می دونم ما که از این شانسا نداریم.
حمید:تو چه طور دلت میاد من بمیرم؟ اصلا همش تقصیر خودت شد این بلاها سرت اومد.
حقته اصلا 15 هزار تومان ارزشش رو دااشت؟پول اصلا ارزش این حرفارو ندااره.من و ببین یه ضربه به سرم خورد.
یه جای سرش رو نشون داد یکم ورم کرده بود..که البته زیاد نبود
حمید:الان فکر می کنم خیلی چیزها رو یادم نمی یاد..کلی شماره تلفن توی مغز من بود ولی الان هیچکدوم یادم نمی یاد.انگار بخش مهمی از اطلاعات مغزم دیلیت شده....الان که حافظه من از دست رفته که جوابگوی منه؟اینکه چیزی نیست یه خانوم پرستار این بیرون بود من یادم نمی یومد قبلا دیدمش ندیدمش باهاش حرف زدم نزدم..شماره دادم ندادم.
نیما:من اینجا خانوم پرستار ندیدم.
حمید:ماله اینه چشم بصیرت نداری و نمی تونی زیبایی ها رو ببینی.
نیما: همین که تو می بینی کافیه..ولی کاش می مردی کاش به قول خودت زبونت قطع می شد..تا نتونی این قدر حرف مفت بزنی
حمید:فعلا که تو داری می میری یعنی بهتره بره بمیری من جای تو بودم می مردم..اون وقت که سالم بودی بهت کار ندادن الان که بی کمر هم شدی دیگه عمرا بهت کار بدن
نیما:جای روحیه دادنته؟ ادم دو تا دوست مثل تو داشته باشه دشمن می خواد چی کار؟
حمید:می خوام با واقعیت روبروت کنم.من مثل این رفقا نیستم که بیام خالی ببندم.من واقعیت رو لخت و عریان می یارم نشونت می دم بدون تزیینات و خالی بندی
نیما:چی شد که این طوری شد؟ اصلا سعید کو؟ چه طور ما اومدیم اینجا
حمید:می خواستی چه طور بشه؟ وقتی که اونجوری شد من سرم خورد به سطل اشغال شهردای از حال رفتم بعد یه نفر دو تا خوابوند زیر گوشم به هوش اومدم
سعید هم که دید این جوری شده زود در رفت بعدش هم با عمت وسایلشون رو جمع کردن رفتن
نیما:رفتن؟کجا؟
حمید:کجا؟ خوب فرار کردن دیگه.ولی گفتن حال مادر زن سعید بد شده رفتن اصفهانمی بینی؟ مادر زن سعید از تو مهمتره.
نیما:چی بگم الان؟
حمید:چیزی هم داری بگی؟ برو بمیر دیگه چرا زنده ای؟فک و فامیلات هم دوست ندارن
به خانوادم خبر دادی؟
حمید: نه..گذاشته بودیم بمیری بعد یه هو خبر بدیم چون الان خرج بیمارستان معلوم نیست چه قدر شده.
نیما:اره راست می گی فکر کنم بیمارستان خصوصی باشه.اصلا چرا من رو اوردین اینجا؟
حمید:من که نیوردمت به من بود می زاشتم بمیری..زندگی کنی که چی بشه؟اصلا وایسا یه چیزی واست تعریف کنم
یه یارو میره پیش دکتر میگه اقای دکتر من چی کار کنم که صد سال زندگی کنم؟
دکتره می گه تو شیطونی می کنی؟ دیگران اذیت می کنی؟ از در و دیوار بالا می ری؟کار خلاف انجام می دی؟ یارو می گه نه..
دکتره می گه پس صد سال عمر می خوای چه کنی؟ حالا شده قضیه تو دیییگه.بمیر هم خودت رو
راحت کن هم به کره زمین یه خدمتی بکن تا اکسیژن بیشتره روش باقی بمونه
با حرفاش موافق بودم تو دلم گفتم کاش همون موقع تو تصادف مرده بودم الان اینجا نبودم.
بیخیال غم دنیا بودم..تو اون دنیا یا داشتم کیف می کردم یا داشتم زجر می کشیدم تو این دنیا که معلوم نیست داریم کیف می کنیم یا داریم زجر می کشیم
نیما:نگفتی چه طور من رو اوردین اینجا؟
حمید:عسل پشت سر ما داشته می اومده و ما رو تعقیب می کرده و بعد که اون اتفاق می افته
هیچکس تورو سوار ماشین نمی کرد بعد عسل از خود گذشتگی کرد و من و عسل تو رو اوردیم
نیما:همه این اتفاقات تقصیر عسل بود از وقتی عسل و دختر خالش اومدن تو زندگی ما این اتفاقا واسه ما افتاد
حمید:اون چه تقصیری داره؟ همش تو فکر می کردی سرت کلاه رفته و عسل با احساساتت بازی کرده
نیما:خیلی داری طرفش رو می گیری جریان چیه؟
حمید:خوب منم مثل تو پیشمونم دیگه منم داشتم راجع به اون اشتباه می کردم.اصلا می دونی خرج عمل تو رو عسل داد؟
نیما:عسل؟ مگه من عمل کردم؟
اره دیگه..اون موقع که تورو اوردیم گفتن زود پول بریزید به حساب تا عملش کنیم.
منم که می دونی تو جیبم فقط در حد یه چسب زخم و یه پماد پول داشتم دیگه عسل متقبل شد.
الان با خیال راحت اینجا نشستی داری کیف می کنی در حالی که یادت رفته یه بیکار ی و دفترچه بیمه هم نداری.کلا هیچی نداری دیگه..بدبخت بیکار بی دفترچه بیمه.
اینجور یکه حمید حرف می زد خیلی دلم به حال خودم سوخت کاش پول داشتم به خودم کمک می کردم
یه لحظه به فکر رفتم اخه چرا عسل این کا را رو می کنه؟مگه چی توی من دیده که خودم تا حالا ندیدم؟دلیلش واسه این کارا چیه؟نیما: اون جعبه که از تو کیفش برداشتی چی بود؟
حمید:اون داستان داره خیلی چیزا هست تو نمی دونی
نیما:بگو می خوام بدونم.چیه که من ازش خبر ندارم.
حمید:الان حالت خوب نیست بعدا بهت می گم.تو الان کمرت خورد شده تحمل این همه اطلاعات رو نداری
نیما:نه همین الان می خوام بدونم.
حمید:نمی گم.اصلا تو کی هستی بخوام بهت بگم؟ من محرم اسرار مردم هستم.من فقط به شوهرش اینا رو می گم..
نیما:مزه نریز بگو..
حمید:باشه بابا .میگم.تو هم شوهر اینده عسل هستی به تو نگم به کی بگم؟
نیما:من شوهر کسی نیستم.
حمید:از خداتم باشه..من اگه یه دختر خرج عملم که هیچ خرج چسب زخمم رو می داد زودی باهاش مزدوج می شدم
نیما:خوب عسل که هست برو اقدام کن.مبارکت هم باشه.
حمید:من که بهت گفتم من جنس دست دوم نمی خوام.من یه نفر می خوام که اولین عشقش باشم نه اخرین عشقش
باز رفت سراغ یخچال اینبار هم ساندیس بر داشت
نیما:باز که تو رفتی سراغ یخچال
حمید:می خوای کلی واست حرف بزنم اطلاعات بدم اون وقت دو تا ساندیس نخورم؟ خسیس گداا.
نیما:تو از وقتی که اومدی همش داری می خوری.
حمید:چون همه اینا روعسل خریده من که می دونم توچیزی که عسل بخره نمی خور ی واسه همین خودم می خورم..تا یه وقت خراب نشه
نیما:حالا میشه حرف بزنی؟
حمید:توی اون جعبه قرص بود قرصهای ضد افسردگی که عسل مصرف می کرد
نیما:افسرده؟بهش نمی یاد افسرده باشه
حمید:این بدی ما ادماست که از روی ظاهر می خوایم همه چیز رو تشخیص بدیم و به زوایای پنهان پی ببریم
نیما:اوه اوه حرفای گنده منده می زنی..واقعا سرت به جایی خورده ها
حمید:من همیشه حرفهای فیلسوفانه می زنم.ولی نیازی نمی بینم جلوی تو چیزی بگم.تو که این چیزا حالیت نمیشه فقط به کار پیدا کردن فکر می کنی
یه روز جناب سرهنگ به من گفت که به ثریا شک دارن من هم گفتم همچین قضیه ای هست بعد هم قرار شد رابطمون با عسل تقویت کنیم تا بتونیم توی خانوادشون نفوذ کنیم
و به چیزهای مهمی پی ببریم ولی خوب اون شب فهمیدیم عسل بی گناههخودت تنهایی این چیزا رو فهمیدی؟اصلا چرا تا حالا به من نگفتی؟
تو این قدر بی عرضه هستی .و می دونستم اگه بدونی این قدر تابلو رفتار می کنی گند می زنی به همه چی.تازه شایدم یه هو هوس نقشه کشیدن به سرت می زد
ولی نیما این دختر اونجور که ما فکر می کنیم نیست.چند سالی میشه مامان و باباش از هم جدا شدن هر کدوم دوباره ازدواج کردن واسه اینکه عسل مزاحمشون نباشه
یه خونه واسش گرفتن تا واسه خودش خوش باشه اونم واسه اینکه تنها نباشه گاها میاد تو این مهمونی ها و گرنه خودش دوست داره اکثرا تنها باشه
حمید کلی راجع به عسل با من حرف زد با حرفایی هم که زد. نظرم راجع به عسل عوض شد ولی جلوی حمید چیزی نگفتم.چون می دونستم فکرای بد می کنه و شروع می کنه اذیت کردن
با حمید که حرف می زدیم باز درد کمر من شروع شد که باز اون اقا پرستار مهربون و طناز اومد یه امپول به من زد تا من بخوابمبعد هم همون موقع حمید خداحافظی کرد و رفت.

روز بعدش من اونجا تنها بودم.هیچکسی هم نیومد ملاقاتم .به قول حمید هیچکی من رو دوست نداشت حتی خودشم پیداش نشد!تو این مدت که تنها بودم به همه چیز فکر کردم.همه چیز منظورم همه چیزه ها...
یکمی هم به عسل فکر کردم.فقط یکم.البته من نمی خواستم بهش فکر کنم.
خودش همش می اومد تو فکر من..هر چی بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم
فرداش عسل اومد ملاقات من کلی هم اب میوه و کیک و رانی و... اورده بود .می خواستم بابت لطف و محبتش هایی که در حق من کرده بود ازش تشکر کنم ولی یه چیزی جلوی هر کاری رو ازم گرفته بود اصلا حس عجیبی بود تا حالا از این حس ها نداشتم.حتی خجالت می کشیدم نگاهش کنم!
اصلا نمی تونستم حرف بزنم.زبونم بند اومده بود.خیلی احساس ضعف می کردم.ضعف بدنی نه یه ضعف که نمی دونم اسمش رو چی بزارم!
اونم حرفی نمی زد فقط چند بار از من پرسید حالتون خوبه منم ازش تشکر کردمو گفتم ممنون خوبم
یه لحظه یواشکی نگاهش کردم دیدم چشماش مثل دو تا کاسه خون که نه مثل دو تا قابلمه خون شده از بس گریه کرده بود..
نیما:شما گریه کردین؟
عسل: نه چرا می پرسید؟
نیما:اخه چشماتون قرمز شده.به نظر میاد گریه کرده باشین
عسل:نه یکم سرم درد می کنه .اخه دیشب خوب نخوابیدم
یه لحظه خواستم حمید بازی در بیارم تا فضا عوض بشه گفتم: به خاطر من این همه گریه کردید؟ من که حالم خوبه.
عسل یه لبخند ملیح زد .هیچوقت لبخنداش این قدر به دلم ننشسته بود.
نمی دونم چرا حس می کردم صورتش غم داره یه غمی که می خواد از من پنهان کنه!
می خواستم ازش دلیل ناراحتیش رو بپرسم .ترسیدم فکر کنه دارم فضولی می کنم.
نیما:شما از حمید خبر دارید؟ الان دو روزه پیداش نیست.اون روز اومد یخچال رو خالی کرد رفت دیگه پیداش نشد!
عسل تا اسم حمید رو شنید بغض کرد.خیلی سعی کرد گریه نکنه ولی نتونست و اشکاش سرازیر شد
ترسیدم .فکر کردم باز حمید کار خلافی کرده..و توی دردسر افتاده!...
نیما:حمید کاری کرده؟
ولی عسل هیچ جوابی بهم نداد و شدت گریه هاش بیشتر شد...
دیگه داشتم کم کم نگران می شدم..یعنی داشتم بیش از حد نگران می شدم
نیما:واسه حمید اتفاقی افتاده؟حمید طوریش شده؟
عسل دیگه نتونست تحمل کنه و با گریه از اتاق رفت بیرون
ای بابا اسم حمید همیشه باعث می شد بقیه بخندن این چرا گریه می کنه؟ حتما حمید طوریش شده و گرنه حمید کسی نبود که دو روز پیداش نشه
اگه به خاطر من نمی یومد به خاطر ساندیسا حتما می اومد
شروع کردم داد و بیداد کردن.و بیمارستان رو سر خودم گذاشتن .تا بلکه یه نفر بیاد بهم جواب بده و از نگرانی من کم کنه
همون پرستار همیشگی اومد تو..و گفت اینجا بیمارستانه ها باغ وحش نیست که این قدر سر و صدا می کنی
با عصبانیت گفتم:می خوام بدونم دوستم چی شده؟چرا دو روزه نیومده
پرستار:من چه بدونم دوستت چی شده؟ مگه ما اینجا مسئول دوست شماییم.ما اینجا کارای مهمتری هم داریم
باز هم داد زدم دست خودم نبود.انگار داشتم انرژی های تخلیه نشده خودم رو تخلیه می کردم.
پرستار:ببین اگه یه بار دیگه داد و بیداد کنی می گم ببرنت قسمت دیوونه های زنجیری ببندنت به تخت.اب و غذا هم بهت ندن
نیما:اخه من باید بدونم چه بلایی سرش اومده تورو خدا بهم بگید..
پرستار یه نگاه بهم کرد..دید قیافم خیلی داغونه..دلش برام سوخت
پرستار: طاقتش رو داری بهت بگم؟
گفتم اره..هر چی باشه می خوام بدونم.
پرستار:مطمئنی؟فکراتو کردی؟
چشمامو بستم و داد زدم.گفتم اره مطمئنم
پرستار:باز که تو وحشی شدی.
نیما:تو رو خدا اذیت نکنید. بهم بگید.هر چی شده رو بهم بگید.
پرستار:دوستت بعد از اینکه از پیش تو رفتنگاهم به لبهاش بود بدونم چه کلماتی اازش خارج میشه
کلماتی که ازش خارج شد بیشتر شبیه شوخی بود.همه حرفاش شوخی بود می دونم این پرستار
خیلی شوخه و دوست داره همیشه اذیت کنه
پرستار:دوستت توی راه پله ها سرش گیج میره تعادل خودش رو از دست می ده.و با مخ میره پایین و بعد به علت ضربه شدیدی که به سرش وارد میشه دچار مرگ مغزی میشه
نیما:دارید شوخی می کنید؟دوست من؟ حمید؟ مرگ مغزی؟
پرستار:من باتو چه شوخی می تونم داشته باشم؟
نیما:اخه حمید که حالش خوب خوب بود..هیچیش نبود. داشت مثل همیشه شوخی می کرد سر به سر من می ذاشت.چه طور ممکنه یه هو دچار مرگ مغزی بشه؟
پرستار:می دونم واست سخته..ولی باید با واقعیت کنار بیای.این شتریه که در خونه هر کس می خوابه ولی این دفعه روی دوست تو خوابیده
همین موقع عسل اومد تو و پرستار از اتاق بیرون رفت
ازش پرسیدم عسل خانوم حد اقل شما بگو حمید حالش خوبه و چیزیش نشده..بگو باز داره بقیه رو اذیت می کنه.
عسل هیچی نگفت.فقط داشت گریه می کرد..
دیگه نمی دونستم چی کار کنم..فکر می کردم اینا همش یه خوابه.اره یه خوابه
من استاد خواب دیدن بودم استاد دیدن خوابای مزخرف.اینم یه خواب مزخرف بود.باید از خواب بیدار بشم باید خیلی زود بیدار بشم
شروع کردم خودم رو کتک زدن.. زدن سیلی های محکم به خودم .تا از خواب بیدار بشم.
پرستارا اومدن من رو اروم کنن ولی هیچکس حریف من نمی شد..با زحمت زیاد یه امپول به من زدند ومن خیلی زود خوابم برد

وی خواب حمید رو دیدم..که چهرش خیلی نورانی شده بود.انگار با فوتوشاپ رو صورتش دست کاری کرده بودند
حمید اومد پیشم در حالی که داشت لبخند می زد
نیما:حمید خیلی نا مردی.تو که حالت خوبه .چرا این قدر من رو اذیت می کنی؟خوشت میاد از مردم ازاری؟
حمید با لبخند شروع کرد حرف زدن و گفت
تو که از خدات بود من بمیرم.تا از دست پر حرفی های من راحت بشی!
نیما:من داشتم شوخی می کردم باهات. تو خودت که می دونی من چه قدر دوست دارم.
حمید:ولی من قصد ازدواج ندارم.
نیما:نه تورو خدا بیا داشته باش.من بدون تو می میرم
حمید:نه اصرار نکن من تو رو نمی خوام خرج ارایشت بالاست صورتت هم ده تا جراحی نیاز داره
نیما: یه چیزی بگم پر رو نمیشی؟
حمید: نه بگو.تو که می دونی من ادم پر رویی نیستم..
نیما :بودنت.حرف زدنت خندیدنت با اینکه گاهی رو اعصاب ادمه ولی از نبودنت خیلی بهتره.خیلی خیلی
حمید:ولی من که نمردم.زندم.من همیشه تو این دنیا زنده هستم.هیچ اتفاقی هم واسم نمی افته
نیما:من می دونم تو نمردی.ولی بقیه.بقیه که تو رونمی شناسن.فکر می کنن تو مردی..یعنی دچار مرگ مغزی شدی.و قراره بمیری.اونا اصلا نمی دونن تو مغز نداری!
حمید:اولا خودت مغز نداری دوما مگه هر کی دچار مرگ مغزی شد قراره بمیره.؟
نیما:دکترا می گن توی مرگ مغزی احتمال زنده موندن از صفر هم کمتره
حمید:نه این طوری نیست..از توی مرگ مغزی هم میشه زنده بیرون اومد
یادته گفتم کارت اهدای عضو می خوام بگیرم؟
نیما:اره و منم گفتم بیچاره اونایی که قراره عضو های تو رو بگیرن.اگه بفهمن مال توئه خودشون انصراف میدن.
حمید:من اون کارت رو گرفتم ولی کسی نمی دونه از تو می خوام بری به بقیه بگی.بگی این کارت وجود داره
نیما:یعنی چی؟
حمید:یعنی اینکه تو نزاری من بمیرم.تو باید به بقیه بگی حمید می خواد زندگی کنه.حمید می خواد هنوزم توی این دنیا باشهو از زیبایی های این دنیا لذت ببره
نیما:خوب خودت هم می تونی هنوز زیبایی ها رو ببینی
حمید:نه نیما من دیگه نمی تونم.یعنی اگه توکمکم نکنی دیگه نمی تونم.
نیما:یعنی من برم بگم حمید رو تیکه تیکه کنید؟ چون هنوزم می خواداعضا بدنش تو این دنیا باشن وادما رو اذیت کنن
حمید:چه اشکالی داره؟ از اینکه من رو بزارن تو قبر تا بپوسم که بهتره.
نیما:ولی اخه شاید تو دوباره برگشتی.
حمید:نه نیما برگشتی در کار نیست.اینجا اخر خطه.سعی کن واقعیت رو قبول کنی
یه قولی بهم می دی؟
نیما:چه قولی؟
حمید:قول می دی بعد من دیونه بازی در نیاری؟و مثل ادم زندگی کنی؟ وجای من هم از زندگی لذت ببری؟
نیما:اخه بعد تو چه طور میشه زندگی کرد؟
حمید:تو باید زندگی کنی.باید جای من رو واسه خانوادم پر کنی. هر چند جای من پر شدنی نیست ولی تو سعی و تلاشت رو بکن
نیما:باشه سعی می کنم..ولی قول نمی دم..
حمید:نیما به بقیه بگو اعضای بدن من رو فقط به جووتا پیوند بزنن.قبری هم که واسه من انتخاب میشه
باید جایی باشه که همسایه هام جوون باشن.حوصله همسایه پیر ندارم که هی بیاد نصیحتم کنه
می خوام تو اون دنیا اسایش و ارامش داشته باشم
نیما: تو اون دنیا هم دست از این کارا بر نمی داری؟
تو باز توی کارای من دخالت کردی؟ تو فقط حرفای من رو به بقیه بگو .همه تلاشت رو بکن بتونی بقیه رو راضی کنی..من همه امیدم به توئه. تو رو جون هر کسی دوست داری یه بار یه کاری رو درست انجام بده
بعد هم حمید ادرس کارت اهدای عضوش رو به من داد.که توی مخفی گاهش پنهان کرده بود
بعد هم من رو در اغوش گرفت و یه هو غیب شد
من از عسل خواستم خانواده حمید رو بیاره پیش من..اونها هم خیلی زود اومدند
خوب که به قیافه هاشون نگاه می کردم به اندازه چند سال پیرتر شده بودند
من با هاشون صحبت کردم و از اونا خواستم تا اجازه بدن حمید بازم زندگی کنه
همه حرفایی که توی خواب بین من وحمید رد و بدل شده بود رو گفتم.
.ولی نگفتم اینا رو تو خواب بهم گفته. گفتم اینا رو قبلا به من گفته بود..
و بعد ادرس کارت حمید روبهشون دادم تا مطمئن بشند که من راست می گم
وقتی داشتم این حرف ها رو می زدم سعی کردم خودم رو خیلی محکم نشون بدم
تا بتونم اونها رو راضی کنم.اونها هم اولش رضایت نمی دادند حتی نزدیک بود باباش یه چند تا بخوابونه
زیر گوش من ولی بعدش که کارت رو دیدن.رضایت دادند.
خیلی زود اعضای بدن حمید به 5 نفر از جوونای هم سن و سال خودش اهدا شد تا اونا بتونن جای حمید از زندگی لذت ببرند و حمید هم از لذت بردن اون ها لذت ببره
چند روز بعد بدن حمید همونجایی که خودش خواسته بود به خاک سپرده شد.
تا حمید زندگی خودش رو تو دنیای دیگه ای شروع کنه
من هم بعد از رفتن حمید تا یه مدت افسرده بودم و با هیچکس حرف نمی زدم.دنبال کار هم نمی رفتم.
چند جایی کار برام پیدا شد چون می خواستن سرم گرم بشه و کمتر به حمید فکر کنم
ولی خوب قبول نکردم اصلا امادگی کار کردن نداشتم روزایی که انرژی کار کردن داشتم هیچکی نبود کمک کنه
روزامو با ولگردی توی خیابونا می گذروندم و خیابان ها رو متر می کردم و گاهی هم مثل دیوونه ها با
خودم حمید حمید می کردم و می زدم تو سر خودم که چرا اون شب جلوی سعید رو نگرفتم.یا چرا اصلا اون شب رفتیم رستوران
عسل خیلی سعی کرد تا من حالم خوب بشه..هر روز بهم زنگ می زد و یا گاهی می اومد دنبالم با هم می رفتیم.بیرون و یه گشتی می زدیم
کم کم داشتم ازش شناخت پیدا می کردم.ولی قصد ازدواج نداشتم .یعنی فکر می کردم اگه هم داشته باشم عسل رو به من نمی دن.
واسه همین جرات مطرح کردن این پیشنهاد رو نداشتم
اخه کی می اومد دخترش رو به من بده؟ یه چیزی توزندگیم نداشتم که کسی دلش رو بهم خوش کنه
یه روز که دیگه کم اورده بودم.و نمی تونستم این وضع رو تحمل کنم تصمیم گرفتم واسه عسل یه نامه بنویسم وهمه حرفام رو توی نامه بزنم..
یه نامه برای عسل نوشتم..و چون محتوای نامه خصوصی بود به شما نمیگم. حرفایی که روم نمی شد به زبون بیارم رو توی نامه اوردم.
راستش اصلا امیدی نداشتم.نامه جواب بده.ولی عسل به نامه من جواب داد جوابش منفی بود و منم کلی ضد حال خوردم افسرده تر از همیشه شدم همون روز هم سیمکارت خودم رو عوض کردم
و از شهر زدم بیرون و رفتم روستا تا اونجا به دور از هیاهوی شهر و سر و صداها و جار و جنجال ها زندگی کنم و از هوای پاک و طبیعت بکر و زیبا لذت ببرم.
توی روستا من روی زمین های خونوادگیمون کار می کردم..از هیچی بهتر بود..
اکثر فک و فامیل های ما هم همونجا بودند و تقریبا زندگی شلوغ تری نسبت به قبل داشتم
یک روز که از سر زمین بر می گشتم یه ماشین شبیه ماشین عسل دیدم.نزدیک تر که اومد دیدم خودشه.از ماشین پیاده شد و هر چی از دهنش در می اومد بار من کرد.
منم اون نیمای سابق نبودم و گرنه با همون بیلی که تو دستم بود می زدم ماشینش رو داغون می کردم
بعد که فحش هاش تموم شد گفت اون جواب منفی رو که داده می خواسته عکس العمل من رو ببینه
و من جای اینکه بمونم یکم اصرار کنم از اونجا فرار کردم.و گفت من خیلی لوس و نازنازی هستم
عسل همونجا به من جواب مثبت داد و گفت تا اخر عمر با من می مونه
و اینگونه بود که در اخر داستان عسل و نیما به هم رسیدند و در روستا به دور از الودگی های صوتی و احساسی و اجتماعی زندگی خودشون رو با عشق اغاز کردند
و با هم قرار گذاشتند اگه روزی صاحب پسر شدند اسم اون رو حمید بزارند


به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی, به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی

پایان

رُمــآنِ روزهــآیِ شیــریــنِ نــیمـــآ 1
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان