این خاطره واقعا برای من اتفاق افتاده
اگه جرات دارین بخندین
ما یه مدیری داریم به اسم قلی پور که اگه بچه زرنگ نبودیم و نمراتمون خوب نبود حتما تا الان اخراجمون کرده بود پارسال به ما گفت که ما (یعنی من.ساغر.زینب.شیدا)از دیوونه های توی تیمارستانم بدترینم حالا یادم نیس چی شده بود که اینو گفت
من خرم گفتم L(البته مودبانه) که خانومثابت کنین
اونم رفت به هزار جون کندن و پارتی بازی یه وقت یک ساعته واسه بازدیداز تیمارستان واسه ما گرفت و هی به ما میگفت من هیچکس رو نبرم شما 4 نفر رو میبرم
بماند ما رفتیم اونجا و اصلا اجازه ی داخل رفتن به ساختمان رو نداشتیم فقط چند تا بیمار(همون دیوونه)هایی که حالت تهاجمی ندارن گزاشته بودن تو حیاط بمونن
حالا اون بین ما کرممون گرفته بود
یکم اونور تر یه مرد خوش قیافه و جذاب(یعنی جیگر)وایستاده بود البته بایه تیپ معمولی
ما با خودمون گفتیم حتما یارو دکتری چیزیه دیگه از همون اولم که اومدهبودیم زوم کرده بود به ما
من رفتم یکم جلو تر یه لبخند ملیح زدم گفتم:خسته نباشید
اونم چشاش رو ریز کردی یه جوری منو نگاه کرد که نزدیک بود سکته کنم هیچی دیگه اروم یه قدم برداشتم برم پیش بچه ها اونم یه قدم برداشت من قدمام رو تند میکردم اون قدماش رو تند میکرد اخرش من دویدم اون پشتم میدوید و یعنی ما همینطوری دور حیاط میدویدیم دوستام میخندیدن اخر سر 2 تا نگهبانم اضافه شدن دیدم دارن میدوم با خودم گفتم شاید فکر کردن داریم گرگم به هوا بازی میکنیم که دارن پشت ما میدون تا این خل و چل و به زور گرفتن
باورتون نمیشه اون لحظه همش داشتم فکر میکردم کار خانوم قلی پور ولی وقتی قیافش رو دیدم درحد مرگ ترسیده بود
فهمیدم کار اون نیس
همون موقع دیگه مدیر دستور رفتن رو صادر کرد منم با کمال پررویی روکردم به اون دیوونه و زبونم رو واسش در اوردم که دیدم باز چشماش رو ریز کرد
بگذریم که تا 2 هفته موضوع بحثمون همین بود و تا جم میخوردیم خانوم قلی پور
میگفت :مثل اینکه دلتون واسه تیمارستان تنگ شده
راستی چند وقت بعدش مدیرمون داستان اینکه چرا اونو به (همون دیونه خل و چل)رو به تیمارستان برده بودن واسمون تعریف کرد که باعث شد واسه اولین بار اشکمون دربیاد دیگه حوصله ندارم داستان اونم تایپ کنم
اگه جرات دارین بخندین
ما یه مدیری داریم به اسم قلی پور که اگه بچه زرنگ نبودیم و نمراتمون خوب نبود حتما تا الان اخراجمون کرده بود پارسال به ما گفت که ما (یعنی من.ساغر.زینب.شیدا)از دیوونه های توی تیمارستانم بدترینم حالا یادم نیس چی شده بود که اینو گفت
من خرم گفتم L(البته مودبانه) که خانومثابت کنین
اونم رفت به هزار جون کندن و پارتی بازی یه وقت یک ساعته واسه بازدیداز تیمارستان واسه ما گرفت و هی به ما میگفت من هیچکس رو نبرم شما 4 نفر رو میبرم
بماند ما رفتیم اونجا و اصلا اجازه ی داخل رفتن به ساختمان رو نداشتیم فقط چند تا بیمار(همون دیوونه)هایی که حالت تهاجمی ندارن گزاشته بودن تو حیاط بمونن
حالا اون بین ما کرممون گرفته بود
یکم اونور تر یه مرد خوش قیافه و جذاب(یعنی جیگر)وایستاده بود البته بایه تیپ معمولی
ما با خودمون گفتیم حتما یارو دکتری چیزیه دیگه از همون اولم که اومدهبودیم زوم کرده بود به ما
من رفتم یکم جلو تر یه لبخند ملیح زدم گفتم:خسته نباشید
اونم چشاش رو ریز کردی یه جوری منو نگاه کرد که نزدیک بود سکته کنم هیچی دیگه اروم یه قدم برداشتم برم پیش بچه ها اونم یه قدم برداشت من قدمام رو تند میکردم اون قدماش رو تند میکرد اخرش من دویدم اون پشتم میدوید و یعنی ما همینطوری دور حیاط میدویدیم دوستام میخندیدن اخر سر 2 تا نگهبانم اضافه شدن دیدم دارن میدوم با خودم گفتم شاید فکر کردن داریم گرگم به هوا بازی میکنیم که دارن پشت ما میدون تا این خل و چل و به زور گرفتن
باورتون نمیشه اون لحظه همش داشتم فکر میکردم کار خانوم قلی پور ولی وقتی قیافش رو دیدم درحد مرگ ترسیده بود
فهمیدم کار اون نیس
همون موقع دیگه مدیر دستور رفتن رو صادر کرد منم با کمال پررویی روکردم به اون دیوونه و زبونم رو واسش در اوردم که دیدم باز چشماش رو ریز کرد
بگذریم که تا 2 هفته موضوع بحثمون همین بود و تا جم میخوردیم خانوم قلی پور
میگفت :مثل اینکه دلتون واسه تیمارستان تنگ شده
راستی چند وقت بعدش مدیرمون داستان اینکه چرا اونو به (همون دیونه خل و چل)رو به تیمارستان برده بودن واسمون تعریف کرد که باعث شد واسه اولین بار اشکمون دربیاد دیگه حوصله ندارم داستان اونم تایپ کنم