امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یا شفا بده، یا مرا با خودت ببر!

#1
یا شفا بده، یا مرا با خودت ببر!
توسل

اگر آن شب صدای انفجار، خانه را نمی‌ لرزاند؛ دخترم آسیبی نمی ‌دید. آن شب همه ی اهل خانه، خواب بودند و من هم کم کم به خواب می‌رفتم. که ناگهان صدای انفجار مهیبی از خانه های اطراف به گوش رسید. صرف نظر از این‌که علت انفجار چه بود، بی اختیار از جا پریدم و به سمت اتاقک دخترم دویدم. «کوکب»، به صدای بلند، بیش از اندازه حساس بود. سراسیمه در اتاقش را باز کردم و از دیدن صحنه فریاد او شوکه شدم... .

صبح هنگام، در حالی که گوشه اتاقک «کوکب»، به خواب رفته بودم؛ ناله های دوباره ‌اش، مرا به خود آورد. از جا پریدم. دستانش را به هم فشار می ‌داد و از درد به خودش می ‌پیچید. هر چه بر اندازش کردم، به نتیجه ای نرسیدم. درمان های دکتر محله هم اثری نبخشید. سه چهار روز بعد، دستان «کوکب» کامل از کار افتاد و ما، بهت‌زده خودمان را به کاشمر رساندیم. آن‌ها هم احتمال دادند که در اثر صدای انفجار و ترس کوکب، اعصاب دستش، آسیب جدی دیده باشد. ولی بی هیچ نتیجه ای، کار درمان، به مشهد کشید.

متخصصان مشهد هم وقتی از درمان کوکب نا امید شدند، اعلام کردند که آخرین احتمال برای درمان، کشور آلمان است. به هر سختی ای بود، جگرگوشه ام را به آلمان بردم. وقتی وارد مطب دکتر آلمانی شدیم. او، ناباورانه از دخترم خواست برای انجام معاینات پزشکی برهنه شود. آن لحظه، بر من خیلی سخت گذشت. ای کاش می ‌مردم و «کوکبم» را جلوی یک مرد غریبه، برهنه نمی‌ دیدم. به دستور دکتر، چشم های دخترم را بستند. او با دستش یکی یکی اعضای بدن دخترم را لمس می ‌کرد و از او می خواست اسم آن عضو را بگوید. تا به دست کوکب رسید. هرچه دست او را فشار داد، دخترم عکس العملی نشان نداد. حتی سوزن در دستان او فرو رفت ولی ساکت ایستاده بود و هیچ احساس نمی ‌کرد.

دکتر، نفس عمیقی کشید و لباس های دخترم را به تنش نمود. بعد مرا صدا زد و از سر ناامیدی گفت: «دست دخترت مرده است. کاملاً مرده است. مرده و بی ‌روح. دوائی هم ندارد.»

بعد، جمله ای گفت که مرا آتش زد: «اگر می ‌خواهی، از مسیح کمک بگیر یا دخترت را نزد پیامبرتان یا امامانتان ببر. مگر آن‌ها علاج کنند!»

دلم ‌لرزید و اشکم، از آن فاصله ی دور به سمت حرم حضرت علی بن موسی الرضا علیه ‌السلام، جاری گشت. در حالی که اشک‌هایم را با آستینم پاک می ‌کردم، به دخترم گفتم: «کوکبم، باید به مشهد برگردیم!» و از اتاق دکتر دور شدیم و نگاه های او را پشت سرمان، جا گذاشتیم... .

آن شب همه ی اهل خانه، خواب بودند و من هم کم کم به خواب می‌رفتم. که ناگهان صدای انفجار مهیبی از خانه های اطراف به گوش رسید. صرف نظر از این‌که علت انفجار چه بود، بی اختیار از جا پریدم و به سمت اتاقک دخترم دویدم. «کوکب»، به صدای بلند، بیش از اندازه حساس بود. سراسیمه در اتاقش را باز کردم و از دیدن صحنه فریاد او شوکه شدم...

نزدیک غروب بود. کوکب، غسل زیارت کرد و به طرف صحن امام رضا علیه ‌السلام حرکت کردیم. هنوز تا ضریح مطهر، فاصله داشتیم که «کوکب» همان جا روی سنگ‌های رواق نشست. من هم آرام کنارش نشستم. اصلاً در خودش نبود. در میان سیلاب اشک‌هایم، دیدم که می‌گفت: «امام رضای من! یا من را شفا بده یا من را پیش خودت بِبر. یا پیش من بیا یا پیش خودت بِبر! یا بیا یا بِبر...»

حسابی اشک ریختیم. هردویمان.

پاسی از ظهر گذشت. گفتم: «دخترم! بلند شو که موقع نماز گذشته.»

با آن چشم های سرخش، نگاهی به من کرد و سریع بلند شد و داخل مسجد زنانه، گوشه ‌ای مشغول نماز شد.

من هم، بیرون مسجد، جایی ایستادم و نماز ظهرم را شروع کردم. بین نماز بودم که دیدم کوکبم، با عجله از مسجد بیرون آمد و بین جمعیت، گم شد. نماز را تمام کرده و نکرده، به جستجوی او دویدم. بعد از کلّی جست و جو، کنار ضریح، روی همان سنگ‌ها پیدایش کردم. اما این بار صدایش بلندتر شده بود:

- امام رضای من! یا مرا شفا بده یا مرا بگیر...

آمدم جلو و گفتم: «دخترم! بس است. بیا برویم قدری استراحت کنیم و دوباره برگردیم.»

گفت: «من نمی ‌آیم. تو برو پدر. من امروز کلی با امام رضا کار دارم. من پای این ضریح، زیر این گنبد، یا شفایم را می ‌گیرم یا مرگم را.»

هرچه اصرار کردم، فایده ای نداشت. با قلبی کباب و پاهایی که عجب سست شده بود، به طرف اقامت‌گاه، خودم را‌ کشیدم و‌ بردم. چیزی نمانده بود که برسم، که برگشتم و دیدم کوکبم با فریاد، به طرفم می ‌آید.

صدا زدم: «عزیزکم، تو که گفتی بدون شفا نمی ‌آیی. پس چرا از حرم بیرون آمدی؟»

داد زد: «بابا، بابا، امام رضا من را خوب کرد!»

من مبهوت و گیج مانده بودم چه بگویم که دستانش رو بالا برد و در هوا تکان داد:

- بابا ببین دستایم خوب شده؟! کنار ضریح داشتم ضجه می ‌زدم که ناگهان، سرم سنگین شد و خوابم گرفت. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و چشمهایم را بستم. در میان ضریح، سید بزرگواری را دیدم که صورتش مثل خورشید بود! اشاره کرد و من را به سمت ضریح کشید. نزدیک که شدم؛ دست مبارکش را از شانه تا انگشتانم کشید و آرام و پرمهر فرمود: دست تو که عیبی ندارد!

ناگهان، انگشت های پایم درد گرفت. چشمهام رو باز کردم و دیدم خدّام حرم، چهار پایه ای گذاشته اند که از آن بالا بروند و یکی از چراغ های رواق را روشن کنند. و یکی از این پایه ها، روی پای من قرار گرفته. خودم رو به کناری کشیدم و دستم را روی زمین گذاشتم و بلند شدم و تا این‌جا دویدم بابا. تا این‌جا دویدم.[1]



پی نوشت:

[1]. برداشتی آزاد از داستان «شفای دست» کتاب کرامات الرضویة.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16352332903584
پاسخ
 سپاس شده توسط mr.destiny
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان