05-12-2014، 15:28
کودکی که آماده ی تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید :
« می گويند فردا شما مرا به زمين می فرستید .
اما من به این کوچکی بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟ »
خداوند پاسخ داد :
« از ميان بســــــــــــياری از فرشتگان ،
من يکی را برای تو در نظر گرفته ام .
او در انتظار تــوست و از تو نگهداری خواهــد کرد . »
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود يا نه .
اینجا در بهشت من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم
و اینها برای شادی من کافیست .
خداوند لبخند زد :
« فرشته ی تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند
خواهد زد.
تو عشق او را احســـاس خواهی کرد و شاد خواهی بود . »
کودک ادامه داد :
« من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند
در حالی که زبان آنها را نمی فهمم ؟ »
خداوند او را نوازش کرد و گــــفت :
« فرشته ی تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه
هایی را که ممکن است بشنوی ،
در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری
به تو یاد خواهد داد ،
که چگونه صحبت کنی . »
کودک با ناراحتی گفت :
« وقتی می خواهم با شما صحبـــــت کنم، چه کنم ؟ »
خداوند برای اين سئوال هم پاســخـــی داشت :
« فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد
و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی . »
کودک سرش را برگرداند و پرسید :
« شنیده ام در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند .
چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟ »
خداوند گفت :
« فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ،
حتی اگر به قیمت جانش تمام شــــود . »
کودک با نگرانی ادامه داد :
« اما من همیشه به این دلیل که دیگر شما را نمی توانم ببینم ،
ناراحت خواهم بود . »
خداوند لبخند زد و گفت :
« فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد
کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت ؛
گر چه من همواره در کنار تو خواهم بود . »
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد .
کودک می دانست که بايد به زودی سفرش را آغاز کند .
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :
« خدايا!
اگر بايد همين حالا بروم ، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد . »
خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد :
« نام فرشته ات اهمیتی ندارد .
می توانی او را مادر صدابزنی . »
« می گويند فردا شما مرا به زمين می فرستید .
اما من به این کوچکی بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟ »
خداوند پاسخ داد :
« از ميان بســــــــــــياری از فرشتگان ،
من يکی را برای تو در نظر گرفته ام .
او در انتظار تــوست و از تو نگهداری خواهــد کرد . »
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود يا نه .
اینجا در بهشت من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم
و اینها برای شادی من کافیست .
خداوند لبخند زد :
« فرشته ی تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند
خواهد زد.
تو عشق او را احســـاس خواهی کرد و شاد خواهی بود . »
کودک ادامه داد :
« من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند
در حالی که زبان آنها را نمی فهمم ؟ »
خداوند او را نوازش کرد و گــــفت :
« فرشته ی تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه
هایی را که ممکن است بشنوی ،
در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری
به تو یاد خواهد داد ،
که چگونه صحبت کنی . »
کودک با ناراحتی گفت :
« وقتی می خواهم با شما صحبـــــت کنم، چه کنم ؟ »
خداوند برای اين سئوال هم پاســخـــی داشت :
« فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد
و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی . »
کودک سرش را برگرداند و پرسید :
« شنیده ام در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند .
چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟ »
خداوند گفت :
« فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ،
حتی اگر به قیمت جانش تمام شــــود . »
کودک با نگرانی ادامه داد :
« اما من همیشه به این دلیل که دیگر شما را نمی توانم ببینم ،
ناراحت خواهم بود . »
خداوند لبخند زد و گفت :
« فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد
کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت ؛
گر چه من همواره در کنار تو خواهم بود . »
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد .
کودک می دانست که بايد به زودی سفرش را آغاز کند .
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :
« خدايا!
اگر بايد همين حالا بروم ، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد . »
خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد :
« نام فرشته ات اهمیتی ندارد .
می توانی او را مادر صدابزنی . »