14-10-2014، 19:03
...
آنگاه که خوشتراشترین تنها را به سکه سیمی
توان خرید،
مرا
-دریغا دریغ-
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
میافتد
همه آن دم است
همه آن دم است.
قلبم را در مجری کهنهئی
پنهان میکنم
در اتاقی که دریچهئیش
نیست.
از مهتابی
به کوچه تاریک
خم میشوم
و به جای همه نومیدان
میگریم.
آه
من
حرام شدهام!
با این همه-أی قلب در به در!-
از یاد مبر
که ما
-من و تو-
عشق را رعایت کردهایم،
از یاد مبر
که ما
-من و تو-
انسان را
رعایت کردهایم،
خود اگر شاهکار خدا بود
یا نبود.
آنگاه که خوشتراشترین تنها را به سکه سیمی
توان خرید،
مرا
-دریغا دریغ-
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
میافتد
همه آن دم است
همه آن دم است.
قلبم را در مجری کهنهئی
پنهان میکنم
در اتاقی که دریچهئیش
نیست.
از مهتابی
به کوچه تاریک
خم میشوم
و به جای همه نومیدان
میگریم.
آه
من
حرام شدهام!
با این همه-أی قلب در به در!-
از یاد مبر
که ما
-من و تو-
عشق را رعایت کردهایم،
از یاد مبر
که ما
-من و تو-
انسان را
رعایت کردهایم،
خود اگر شاهکار خدا بود
یا نبود.