امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک داستان طولانی اگه حالشو داری بخون

#1
Heart 
آغاز تعطیلات تابستانی است و نوجوانان دبیرستانی ایالت کالیفرنیا برای گذران اوقات فراغت خود گروه گروه به کمپ بزرگ BLACK FOX (روباه سیاه) وارد می شوند.

این کمپ در دل جنگلی انبوه قرار دارد و توسط حصار الکتریکی از محیط جنگ مجزا می شود. برنامه هرساله این کمپ انجام مسابقات گلادیاتورهاست. برای این منظور دوازده دبیرستان حاضر در کمپ دوماه فرصت دارند تا هرکدام یک گلادیاتور حرفه ای شود که مبارزه با شمشیر یا نیزه یا خنجر یا هر ابزار جنگی دیگر را به خوبی می داند؛ تا در مبارزه سر خود را به باد فنا ندهد.

دانش آموزان در کمپ بیش از آنکه به فکر آموزش باشند، به فکر شیطنت های دوران نوجوانی و رفاقت ها هستند. رُزیتا(ROSITTA) که دوستانش او را رُزی صدا می کنند؛ نیز امسال با چنین فکری به کمپ آمده و دوست دارد اولین دوستی عمرش با پسری لایق باشد، اما چون تجربه کافی در این امر ندارد باید محتاط عمل کند.

هشت روز از آغاز کار کمپ می گذرد و تمام تیم ها خود را به محل کمپ رسانده اند، پس وقت آن است که برنامه آموزش آغاز شود. اول شب آقای چو(CHOO)، سرپرست چینی تبار کمپ از پشت بلندگو سخنان خود را چنین آغاز می کند«شب همه بخیر، ازتون می خوام که بعد از ساعت خاموشی همگی به رختخواب هاتون برین و خوب بخوابین، چرا که از فردا آموزش هاتون شروع می شه و نمی خوام دانش آموزی در حین تمرین چرت بزنه. موفق باشین».

بعد از پایان صحبتهای آقای چو سکوتی عظیم حکمفرما می شود، همه قانون را می دانند، یا خواب هستی، یا خود را به خواب می زنی. اگر از محوطه کمپ به سمت خوابگاه ها نگاه کنی، پنجره هایی را می بینی که پشتشان جز تاریکی چیزی نیست، اما گاهی اوقات پشت یک پنجره کسی نشسته و دارد بیرون را تماشا می کند، امشب هم بعضی درحال تماشای بیرون هستند، یکی از این افراد رُزی است؛ او با خود فکر می کند که فردا چگونه آغاز می شود؟ آیا تعطیلاتی که از آغاز سال سوم در فکرش بوده، خوب پیش می رود؟ آیا BF ی را که در رؤیا می پرورانده، واقعا رؤیایی خواهد بود؟ در همین افکار است که در دل تاریکی در محوطه شبحی را در حال حرکت می بیند،چشمانش را تیز می کند، بله یک نفر در کنار حصار در حال حرکت است، البته خیلیها می توانند در کنار حصار حرکت کنند اما این فرد لباس فرم مربیان کمپ را به تن دارد.

- اولین روز آموزش:

صبح خیلی زود است، همه دانش آموزان بعد از صرف صبحانه صف بسته اند، منظره جالبی است، 12 صف 50 نفره، از دانش آموزان سال آخر دبیرستان اعم از پسر و دختر. در مقابل دانش آموزان سکویی قرار دارد که بر روی آن قریب 20 نفر نشسته اند؛ آقای چو وارد صحنه می شود؛ آقای چو تنها چهره ای است که برای بچه ها آشناست. آقای چو شروع به صحبت می کند و مدت مدیدی را صرف زدن صحبتهایی می کند که هیچکدام برای بچه ها ذره ای جذابیت ندارد. آنها بیصبرانه منتظر رفتن به سر تمرین هستند.

بالاخره صحبت آقای چو تمام می شود، آقای چو بخش آخر سخنرانیش را چنین آغاز می کند«مربی تیم A آقای مُرس(MORS)، تیم B با آقای زاک(ZACK)، و همینطور پیش می رود تا به تیم هفتم یا همان تیم G می رسد، تیمی که رُزی هم در آن است، قلب کوچک رُزی به تپش افتاده، خیلی کنجکاو است که بداند کدامیک از مربیان نسیب تیمش می شود. آقای چو رو به گروه G کرده و از روی لیست مقابلش می خواند«تیم G با آقای اندرسون(ANDERSON) تمرین می کنه»، آقای اندرسون از جای خود بلند می شود؛ تمام دانش آموزان G به او نگاه می کنند؛ رُزی ناراحت شده، نگاهی به سرتاپای اندرسون می اندازد، ناامید کننده است، برعکس شش مربی قبلی که بدنهای عضلانی و درشتی داشتند، اندرسون ریز نقش و استخوانی است، چطور همچین کسی یه مربی است؟

اندرسون در مقابل تیمش قرار می گیرد و دست هایش را پشتش قلاب می کند و درست مانند یک نظامی می ایستد.

آقای چو ادامه می دهد«تیم H با آقای مُرداک(MORDUCK)، تمرین خواهد کرد» و ادامه می دهد«آقای مُرداک قهرمان ووشو کشوریه و امسال سال اولیه که به کمپ ما اومده و می خواد کاپ قهرمانی رو از قهرمان سال قبل بگیره»؛ رُزی نگاهی به مرداک می اندازد، چهره زیبایی دارد که باعث شده نه تنها رُزی بلکه تعداد زیادی از دخترها با نگاهشان دنبالش کنند. مرداک از پشت اندرسون عبور می کند و نگاه تحقیرآمیزی به او می اندازد و نیشخندی می زند و در مقابل تیمش می ایستد.

تمام تیمها با مربیان خود آشنا شده اند. آقای چو روبه مربیان کرده و به آنها می گوید که تیمهای خود را به محل تمرین ببرند. محل تمرین تیم G و تیم H در کنار هم قرار دارد. دو تیم به شکل بُدورو به جایگاه خود می رسند.

اندرسون بلند فریاد می زند«همه به خط!»؛ مُرداک هم دستوری مشابه را برای تیمش صادر می کند. دو تیم 50 نفره در کنار هم صف کشیده اند. مُرداک تمام حواسش به اندرسون است؛ گویی در وجودش حس بدی نسبت به قهرمان دو دوره گذشته دارد! به همین خاطر به سمت اندرسون حرکت می کند و در کنار او می ایستد و رو به تیم G چنین می گوید«سلام به همه؛ نمی دونم خبر دارین یا نه اما آقای اندرسون قهرمان بزرگیه، در سالهای 2006و2007 ایشون هم مثل شما یه دانش آموز تو این کمپ بوده که در هر دو سال تیمش قهرمان شده؛ در سال 2008و2009 هم ایشون به عنوان مربی تیمش رو قهرمان کرده»؛ رُزی حرفهایی را که می شنود سخت هضم می کند. یعنی این فرد ریزنقش قهرمان چهارسال پیاپی شده؟! مُرداک که جَو را به اندازه کافی آماده می بیند تیر خلاص را شلیک می کند«بله! آقای اندرسون در مقام استاد هستند، برای همین خیلی علاقه دارم که از ایشون چندتا درس بگیرم!!!».

اندرسون در تمام مدت سکوت کرده و زمین را می نگرد؛ با شنیدن این جمله لبخندی بر روی لبانش نقش می بندد، شاید اینقدر به خود اطمینان دارد که فکر می کند حریف هیکل درشت و ورزیده مُرداک می شود! مُرداک رو به اندرسون می کند و با صدایی بلند طوری که تمام دوتیم بشنوند می گوید«فکر می کنی حریف من می شی؟»؛ اندرسون که تا آن لحظه در سکوت مَحض به سر می برده، می گوید«برای فهمیدنش یه راه بیشتر نداریم». تا چند لحظه دیگر دو مربی رودرروی هم ایستاده اند، در حالی که هر کدام یک شمشیر چوبی گلادیاتوری در دست دارند.

اندرسون راحت و خونسرد است، تنها شمشیرش را وارسی می کند تا مطمئن شود ترک یا اشکالی در آن نیست؛ سپس شمشیر را به صورت افقی طوری که نوک آن به سمت مرداک است نگاه می دارد، مرداک شمشیر خود را به طرز جالبی در هوا می چرخاند و ناگهان با یک فریاد بلند به اندرسون حمله ور می شود، اندرسون جا خالی می دهد و پشت مرداک قرار می گیرد اما ضربه نمی زند، مرداک شمشیر خود را مستقیم به طرف شکم اندرسون نشانه می رَوَد و حرکت می کند، اندرسون با یک چرخش حمله مرداک را پس می زند، همین که مرداک از مسیر منحرف می شود، اندرسون با پهنای شمشیر ضربه محکمی به صورت مرداک می کوبد. مرداک چرخی می خورَد و به زمین می افتد. فریاد شادی تیم G بلند می شود. صورت مرداک کبود شده و به خاطر سنگینی ضربه کمی گیج شده، سعی می کند هوشیاری خود را بدست آورد،بلند می شود و می ایستد. اندرسون لب یه سخن می گشاید«درس اول! اینجا تشک ووشو نیست و ما هم ووشوکار نیستیم. اینجا میدان نبرد گلادیاتورهاست». مرداک با خشم به چهره خونسرد اندرسون می نگرد، درد ناشی از ضربه در وجودش رخنه کرده اما آنرا بروز نمی دهد. مرداک حمله دیگری را صورت می دهد، اندرسون دفاع می کند، شمشیر مرداک به سمت پایین منحرف می شود، اندرسون با آرنج ضربه محکمی به صورت مرداک می کوبد، مرداک به عقب پرت می شود، لب و دهان مرداک خونی شده. مرداک برمی خیزد و فریاد می زند«لعنتی تو قانون رو رعایت نمی کنی!!!»، اندروسون قصد جواب دارد اما صدای آقای چو او را به سکوت دعوت می کند«نه آقای مرداک، قانون مسابقات گلادیاتوری یه چیزه؛ هیچ قانونی وجود نداره»،اندرسون لبخند می زند و می گوید«درس دوم!»، مرداک با شنیدن صدای آقای چو به وحشت می افتد، این بدان معناست که اگر او شکست بخورد آبرویش خواهد ریخت، پس باید هرطور که شده این مبارزه را به نفع خود به پایان ببرد، خم می شود و شمشیرش را برمی دارد، اندرسون متوجه چیزی می شود، مرداک برای بار سوم به سمت اندرسون حمله ور می شود، اندرسون ضربه او را پس می زند، در همین حال مرداک خاکی را که از روی زمین برداشته به صورت اندرسون می پاشد، اندرسون که انتظار چنین حرکتی را داشته با چرخشی پشت خود را به مرداک می کند و با ادامه چرخش دوباره رویش را به مرداک می کند، در همین حین ضربه محکمی به پهلوی مرداک می زند، مرداک از درد فریاد می زند، اندرسون چرخش دیگری می کند و ضربه دیگری به صورت مرداک می کوبد، مرداک در هوا چرخی می خورد و به زمین می افتد. اندرسون در حالی که نفس نفس می زند شمشیرش را به گلوی مرداک می فشارد و با صدای بلند فریاد می زند«درس سوم! آقای قهرمان ووشو! اینجا کمپ منه! گردن کلفتی نکن! اگه یه بار دیگه پاپیچ من بشی کاری می کنم که مسابقات رو از روی ویلچر تماشا کنی!!!»، صورت برافروخته اندرسون قدرت تکلم را از مرداک صلب کرده است، حتی آقای چو هم ترجیح می دهد سکوت کند، اندرسون چند لحظه در چشمان مرداک خیره می شود، سپس فریاد می زند «بیاید مربیتون رو ببرین بهداری!».

بعد از رفتن مرداک، صدای شادی تیم G از حد تحمل خارج می شود، رزی از اینکه به مربی خود شک کرده، شرمنده است و برای تلافی بیش از بقیه هورا می کشد. اندرسون چند دقیقه قدم می زند تا قلیان درونی خود را از بین ببرد، سپس به تمرین باز می گردد. برای روز اول تنها آموختن صف بستن، یارگیری و آشنایی با سلاحهای جنگی کافی است. اندرسون کار خود رو زودتر از تیم های دیگر تعطیل می کند.

- دوازدهمین روز آموزش:

مدت زیادی است که از آموزش تیم می گذرد، حال دیگر همه افراد با تمام اصطلاحات جنگی آشنا هستند، اُسکار اندرسون در امر آموزش بسیار حرفه ای و با حوصله است، هیچ وقت سر کسی فریاد نمی زند و هیچگاه کسی را استحضا نمی کند. امروز ضربه هشتم را آموزش می دهد. خودش این ضربه را «ضربه ساق» می نامد، بعد از آنکه ضربه را خوب انجام داد و با چند نفر از اعضای تیم تمرین کرد و مطمئن شد که همه ضربه را به خوبی آموخته اند، شمشیر می کشد و با صدای بلند، ضربه نام می برد و تمام تیم به همراه مربی با هم این ضربه را انجام می دهند«ضربه سر! چرخشی! برگردین... ضربه سر! چرخشی! داخل شکم! دفاع!برگردین». حدود یک ساعت تا پایان تمرین مانده است، همه گروه به سختی عرق کرده اند، اما هیچکس دوست ندارد تمرین را رها کند. اسکار(اندرسون) در بین صف افراد تیم قدم می زند و با صدای بلند فرمان می دهد و بَر درستی ضربه ها نظارت می کند. ناگهان متوجه می شود که یکی از دانش آموزان ضربه را به درستی انجام نمی دهد. «صبر کن ببینم، اینطور نه»، وسپس در حالی که پشت دانش آموز قرار گرفته، پاهایش را به پای او می چسباند و مُچ دستانش را می گیرد و در حالی که توجه تیم را جلب می کند، حرکات را انجام می دهد. در حالی که دست کسی را می گیرید و قدم به قدم کار را انجام می دهید، آموزش نتیجه بخشتر می شود. چند دقیقه که اینکار را می کند از دانش آموز می خواهد که خودش اینکار را انجام دهد، نتیجه رضایتبخش است. اُسکار خوشحال از نتیجه دستانش را به هم می کوبد و می گوید«خسته نباشین! تا فردا!»؛ همه یک صدا فریاد می زنند«مربی!!!»؛ اسکار تعظیم کوتاهی می کند و به سمت اتاقش می رود. دانش آموزی که چند لحظه پیش در آغوش صبور اسکار آموزش می دید، رزی بود، رزی در حالی که از طرف دوستانش مورد شوخی قرار می گیرد، با صورت گل انداخته به رفتن اسکار می نگرد.

اسکاراندرسون مربی کالیفرنیایی تیم G جوان لاغر اندامی است و با قدی در حدود 180 سانتیمتر، ریش کوتاهی دارد که چهره اش را به شرقی ها شبیه کرده است. ساکت و کم حرف است و هرگز نمی خندد. حداکثر گاهی لبخند می زند. تودار است و طبق گفته دانش آموزان سال گذشته، در مدت مربی گریش برخلاف بقیه مربیان با هیچ دختری طرح دوستی نریخته.

دانستن این حرفها برای رزی ناراحت کننده است، اما او می داند که اسکار به او فکر نخواهد کرد، اما رزی دختری است مملو از احساسات و دوست دارد با جنس مخالف رابطه داشته باشد. رزی دختری است قدبلند و ترکه ای با چشمانی درشت و عسلی، موهای بور و صورتی زیبا و دلفریب؛ تا به امروز هم از طرف چندنفر از پسران دعوت شده اما هنوز تصمیم قاطع نگرفته است.

- پانزدهمین روز آموزش:

چندروزی است که پسری دل رزی را تصاحب کرده، و رزی شبها به او می اندیشد. پسری که خیلی ها آرزو دارند شبی را با او بگذرانند. این پسر مایکل(MICHEL) نام دارد و بدش نمی آید با دختری به زیبایی رزی آشنا شود.

- سیُمین روز آموزش:

بالاخره مایکل که با ایما و اشاره ها و لبخندهای رزی متوجه ماجرا شده، خود را به او نزدیک می کند. سی شب است که رزی در کمپ به سر می برد و امشب به مناسبت پایان نیمه اول آموزش جشن کوچکی در کمپ به راه افتاده. در این جشن دانش آموزان می توانند با هر لباسی حضور بیابند و تا هر ساعتی از شب که می خواهند بیدار بمانند. بسیاری از دانش آموزان بعد دوستی با فرد مقابل، صبر می کنند تا این شب که به شب پیروزی ( WIN NIGHT) موسوم است، فرارسد تا شب رؤیایی شان، زیباتر شود. همه خوشحالند و رزی از همه خوشحال تر، او در آغوش مایکل است و با هم می رقصند، همه مست از شادی تا پاسی از شب بیدارند. دیگر همه خسته اند، کم کم هرکس به گوشه ای می خَزَد و مشغول می شود. این شب برای رزی شب بزرگی است، او عشق خود را یافته است و امشب شب سرنوشت سازی برای اوست. او خودش را در اختیار دستان پرحرارت مایکل قرار می دهد و زیباترین شب عمرش را می گذراند.

- سی و یکمین روز آموزش:

امروز همه چیز برای رزی زیباتر است، وقتی به شب گذشته می اندیشد، باور نمی کند. اما این اتفاق افتاده است، رزی دیگر رزی دیروز نیست، حس می کند بزرگتر و خوشبخت تر از روزهای قبل است؛ به وعده امشب مایکل در جنگل، زیر درخت بلوط بزرگ می اندیشد، جایی که هیچ نگاهی نمی تواند آنجا را ببیند، آرام لبخندی بر لبانش می نشیند و فکر می کند که امشب نیز مانند شب قبل لذتبخش خواهد بود...

همه تیم در محل خود صف بسته اند، اسکار با همان خونسردی همیشگی وارد می شود و طبق عادت فریاد می زند«همه حاضرن؟!»؛ تیم یکصدا پاسخ می دهد«بله!»؛ اسکار دوباره می پرسد«آماده چی؟»؛ تیم پاسخ می دهد«آماده پیروزی! آماده قهرمانی!»؛ اسکار در مقابل تیم می ایستد و شمشیرش را نشان می دهد و می گوید«از امروز با شمشیر فلزی تمرین می کنیم، مراقب باشین، سهل انگاری نکنین، این شمشیر شوخی نداره!»

شب فرارسیده است و رزی زیر درخت بلوط به انتظار مایکل نشسته است، حدود نیم ساعت گذشته اما هنوز خبری از مایکل نیست، رزی با خود می اندیشد«هنوز خیلی نگذشته، میاد، الآن میاد!»؛ هوای جنگل در شب خنکایی سوز آور به خود گرفته و تن لطیف رزی را می آزارد، رزی دستانش را به دور خود حلقه می کند تا سرما کمتر ناراحتش کند. در همین احوال صدای پا از پشت سر رزی را خوشحال می کند، خطاب به مایکل می گوید«دیر اومدی؟!»؛ اما وقتی برمی گردد با کمال تعجب خود را با اسکار اندرسون مواجه می بیند، اسکار با همان لباس فرم مربی ها است و فقط یک ژاکت روی دوش خود دارد. رزی ناخودآگاه آنشبی را به خاطر می آورد که آن شَبَح را در محوطه دیده بود...

اسکار می گوید«منتظر کسی هستی؟»؛ رزی خجالت می کشد جوابی بدهد و سرش را پایین می اندازد. اسکار چندقدمی از رزی دور می شود،اما باز می گردد و ژاکتش را به سمت او می اندازد و می گوید«هوای سردیه!»؛ و دوباره پشت به رزی می کند و می رود، چندقدمی که دور می شود می ایستد و می گوید«کسی منتظرشی.........نمیاد! اینو مطمئنم»؛ و می رود تا به پیاده روی خود ادامه دهد؛ رزی با اینکه با حرف اسکار از آمدن مایکل ناامید شده، نیم ساعت دیگر هم منتظر می ماند.

حدود یک ساعت از این ماجرا گذشته، اسکار بعد از یک پیاده روی طولانی به اتاقش باز می گردد، دست و صورتش را می شویَد و به طرف آینه می رود تا موهایش را شانه بزند که چیزی نظرش را جلب می کند، ژاکتش رو دسته صندلی قرار گرفته و روی آن کاغذی نصب شده و روی آن یک کلمه نوشته شده«ممنون»(Thanks)؛ اسکار بدون کوچکترین عکس العمل پس از دیدن کاغذ، آنرا مچاله می کند و درون سطل زباله پرت می کند... چرا اسکار اینگونه است؟ در گذشته او چه چیزی قرار دارد که او را اینگونه مهاجم ساخته؟ چه چیز باعث می شود که یک مرد هیچ احساسی نسبت به جنس مونث نداشته باشد؟

فردا بعد از تمرین در محیط کمپ رزی بعد از تمرین، در حال استراحت و صحبت با دوستانش است، که صدایی آشنا او را به خود می آورد، مایکل با چهره ای خندان به سمت او می آید، اما رزی اخم کرده و از او روی می گرداند، مایکل که گویی از همه چیز بی خبر است علت را جویا می شود، دل نازک رزی شکسته است، با چشمانی پر از اشک رو به مایکل می کند و ماجرای دیشب را برایش بازگو می کند. مایکل قسم می خورَد که ماجرا را به کلی فراموش کرده و دیشب را در آرزوی امروز به صبح رسانده! رزی که در دلش هم این فکر را می کرده که حتما دلیلی وجود دارد که مایکل نیامده، خوشحال می شود و خود را در آغوش او رها می کند.

چند شب پیاپی رزی و مایکل در زیر همان درخت بلوط با هم خلوت می کنند و لحظات شیرینی را برای خود رقم می زنند.

اما امشب شب دومی است که مایکل سر قرار نمی آید، رزی که از انتظار خسته شده، به کمپ باز می گردد تا به دوست فراموشکار خود یاد آوری کند که امشب با هم قرار دارند.

درِ اتاق مایکل نیمه باز است، رزی نگران می شود و به سمت داخل اتاق می دَوَد، اما صحنه ای که با آن مواجه می شود کاملا با آنچه انتظار دارد متفاوت است، مایکل و دختری از گروه B مست و لایعقل در آغوش هم فرو رفته اند. رزی ناباورانه به این صحنه خیره مانده، دخترک خود را زیر ملافه پنهان کرده و مایکل با کمال خونسردی لبهای او را می بوسد و به سمت رزی می آید، رزی با چشمانی پر از اشک به مایکل نگاه می کند، در دل آزرده رزی نفرت موج می زند، سیلی محکمی به صورت مایکل می کوبد، اما مایکل با بیرحمی تمام سیلی او را با سیلی جواب می دهد و او را از اتاق بیرون می اندازد.

- چهل و پنجمین روز آموزش:

صبح زود است و همه در حیاط صف کشیده اند و منتظر حضور مربیان خود هستند. گروه G نیز چنین است؛ اسکار در حالی که شمشیرش را به کمرش بسته با قدمهایی کشیده و محکم وارد میدان می شود، طبق معمول فریاد می زند«همه حاضرن؟!»، اما پاسخی نمی شنود! اسکار نگران می شود، می داند که عدم پاسخ از جانب گروه، خبر خوبی نیست. رو به نفر اول صف می کند و می پرسد«غایب کیه؟»؛ پاسخ می شنود«رزیتا!»، اسکار بلند فریاد می زند«هم اتاقی رزیتا کیان؟»، دو نفر دست بلند می کنند. ماجرا از این قرار است که رزیتا شب گذشته بعد از خروج از اتاق دیگر باز نگشته است. تیم تجسس به راه افتاده، اما آیا رزی پیدا می شود؟

اسکار بدون کوچکترین حرفی به سمت جنگل می دَوَد، از لحظه ای که شنیده رزی گم شده، یک صحنه از ذهنش پاک نمی شود؛ درخت بلوط بزرگ، این درخت در گودالی بزرگ قرار دارد و در میان تنه خود حفره بزرگی دارد که به راحتی دونفر می توانند در آن جای بگیرند و دیده نشوند. اینجا مخفیگاه رزی بوده و هیچ وقت مزاحمی نداشته است. اسکار فکر می کند، امکان دارد رَدی از رزی در آن محل بیابد.

حدود نیم ساعت است که اسکار با تمام قوا می دَوَد، به بالای گودال می رسد، صحنه ای که در مقابلش قرار دارد را می بیند اما باورش برایش دشوار است، حدود ده گرگ در پای درخت ایستاده اند، اسکار چرخی می زند تا داخل حفره را ببیند، بله پیکر بیجان رزی در داخل حفره افتاده. اسکار فریاد می زند و خود را به نزدیکی گرگها می رساند، گرگها زوزه کشان به سمت اسکار صف می کشند، اسکار می داند که حریف ده گرگ گرسنه نیست، پس باید فکری بکند، آرام بر روی دوزانو می نشیند و دستهایش را بالا می برد، گویی در مقابل گرگها تسلیم شده. در جلوی صف گرگها، گرگی با هیکل درشت تری قرار دارد که برروی صورت خود اثر زخمی دارد که چشم چپش را کور کرده، گویی سردسته گرگها اوست. گرگ پیر آرام به سمت اسکار قدم برمی دارد؛ حال دیگر گرگ پیر کاملا به اسکار نزدیک شده، آرام او را بو می کند، ناگاه دهانش را باز می کند؛ بوی تعفن و بزاغ لزج دهان گرگ کاملا منزجر کننده است، اما اسکار تحمل می کند و سرش را پایین نگاه می دارد. گرگ پیر روی برمی گرداند تا به جسم بیجان رزی نگاهی بیندازد، به خاطر یک چشم بودن، حال دیگر گرگ پیر اسکار را نمی بیند، اسکار از فرصت استفاده می کند و دست می برد و قبضه شمشیرش را می گیرد، گرگ پیر سر بَر می گرداند تا اسکار را بنگرد، اما برق شمشیر تنها چیزی است که می بیند!

اسکار با تمام قدرت شمشیر خود را از زیر فک حیوان فرو می کند بطوری که از بالای سرش خارج می شود. تنها عکس العمل گرگ پیر صدای خِس خِسی است که برای چند لحظه کوتاه شنیده می شود، و دیگر هیچ... دست و پای حیوان شُل می شود، اسکار با اعتماد به نفس برمی خیزد و پیکر بیجان رهبر گرگها را مقابلشان می اندازد و شمشیر خون آلودش را به رُخشان می کشد... گرگها با ناباوری به پیکر غرق به خون رئیس خود می نگرند؛ اسکار فریاد می زند«گمشین!!!»؛ گرگها زوزوه کنان پا به فرار می گذارند. اسکار به سمت رزی خیز برمی دارد، دخترک رگ دستش را زده، اسکار نبض گردن رزی را چک می کند، با ضعف فراوان می زند. اسکار بند کفشش را می گشاید و دست رزی دقیقا بالای محل بریدگی را محکم می بندد، اما این کافی نیست، رزی به دکتر احتیاج دارد، اما تا محل کمپ راه زیادی است، اسکار به فکر جاده ای که در آن نزدیکی است می افتد، رزی را بغل می کند و به سمت جاده به راه می افتد. خوشبختانه یک روستایی با وانت خود در حال عبور است، اسکار جلوی او را می گیرد، و با هر زحمتی هست خود را به بیمارستان می رساند. در بیمارستان معلوم می شود که رزی به خون احتیاج دارد، O- ؛ اسکار فریاد می زند«من بهش خون می دم، خون منم O- است».

شب فرا رسیده اما رزی همچنان در بیهوشی به سر می بَرَد، اسکار شب را کنار تخت او به صبح می رساند. صبح زود رزی چشمان خسته اش را می گشاید، اسکار با خوشحالی به او می نگرَد، رزی لبخند می زند و دوباره چشمانش را می بندد، خطر رفع شده، اسکار هنوز به چهره رزی نگاه می کند، چند قطره برروی صورت رزی می چکد، اسکار با تعجب به بالای سرش می نگرد، اما خبری نیست، قطرات از چشمان اسکار چکیده، اسکار با ناباوری به چشمانش دست می کشد. اشک هیچگاه دروغ نمی گوید، فرمان گریستن از قلب صادر می شود، نه مغز. نگاه اسکار به صورت رزی می افتد، پهنای صورت رزی را اشک خیس کرده است. اسکار اشکهای دخترک را پاک می کند و صورتش را می بوسد و از او می خواهد که آرام باشد. رزی سعی می کند کارش را توجیه کند، اما اسکار ممانعت کرده می گوید«هیچی نگو! هرچی بود تموم شد».

رزی آرام می گیرد، اسکار در کنارش می نشیند و به آرامی سرش را نوازش می کند. اکنون اسکار به یک نتیجه رسیده، او می فهمد احساسی که در اولین برخورد با رزی به او دست داد، یک توهم نبود بلکه عشق بود. حس عجیبی در هر دو طرف در حال شعله کشیدن است، اسکار صورتش را به صورت رزی نزدیک می کند و به آرامی لبانش را بر لبان رزی می گذارد و چند لحظه کوتاه اما شیرین را هردو طرف تجربه می کنند. اسکار به رزی لبخند می زند و با شرم می گوید«رزی من دوسِت دارم»؛ رزی نیز حسی مشابه نسبت به اسکار دارد.

رزی سه روز را در بیمارستان به سر می برد، بعد از ترخیص با اصرار رزی، او را به تمرین باز می گردانند؛ 12 روز باقی مانده از تمرینات نیز سپری می شود و مسابقات آغاز می شوند.

برای بار سوم اسکار به عنوان مربی قهرمان المپیک گلادیاتورها می شود. بعد از دادن کاپ به اسکار، او را به پشت تریبون دعوت می کنند، اسکارِ کم حرف با مـِـن مـِـن شروع به صحبت می کند«امسال همه تیم ها خوب بودن و اتفاقات عجیبی هم در طول مدت اردو برای بعضی از ما رخ داد، اما خوشحالم که امروز این کاپ در دست من قرار داره؛ شاید بهترین موقع برای گفتن این حرف امروز و اینجا باشه، من از حرفه مربیگری کناره گیری می کنم و برمی گیردم به شهر؛ خداحافظ کمپ BLACK FOX».

رزی و اسکار اکنون مشغول تهیه مقدمات مراسم ازدواج خود هستند. آنها خوب می دانند که با وجود هم خوشبخت خواهند بود، اما راز اسکار همچنان سربه مُهر خواهد ماند.



Good luck
یک داستان طولانی اگه حالشو داری بخون 1
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان