31-08-2014، 12:43
(آخرین ویرایش در این ارسال: 31-08-2014، 13:56، توسط ِ**@ًrُِّ@^ُ$**.)
خدا
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا، در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان، دور از زمين
بود، اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود
در دل او دوستی جايی نداشت
مهرباني هيج معنايی نداشت
هرچه مي پرسيدم، از خود، از خدا
از زمين، از آسمان، از ابرها
زود ميگفتند: اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاری خطاست
هر چه مي پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندي چشم، كورت ميكند
تا شدی نزديك، دورت ميكند
كج گشودی دست، سنگت ميكند
كج نهادي پای، لنگت ميكند
با همين قصه، دلم مشغول بود
خوابهايم، خواب ديو و غول بود
خواب مي ديدم كه غرق آتشم
در دهان شعله های سركشم
در دهان اژدهايی خشمگين
برسرم باران گُرزِ آتشين
محو مي شد نعره هايم، بي صدا
در طنين خنده خشم خدا...
نيت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم، همه از ترس بود
مثل از بركردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
تلخ، مثل خنده اي بي حوصله
سخت، مثل حلّ صدها مسئله
مثل تكليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا كه يك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه، در يك روستا
خانه ای ديديم، خوب و آشنا
زود پرسيدم: پدر اينجا كجاست ؟
گفت: اينجا خانة خوب خداست !
گفت: اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت، نمازی ساده خواند
باوضويي، دست و رويی تازه كرد
با دل خود، گفتگويی تازه كرد
گفتمش: پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست ؟ اينجا، در زمين ؟
گفت: آری، خانه او بي رياست
فرشهايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بی كينه است
مثل نوری در دل آيينه است
عادت او نيست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
قهر او از آشتي، شيرين تر است
مثل قهر مهربانِِ مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست، معنی می دهد
هيچ كس با دشمن خود، قهر نيست
قهری او هم نشان دوستی است ...
تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خدای مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديكتر
از رگ گردن به من نزديكتر
آن خدای پيش از اين را باد برد
نام او را هم دلم از ياد برد
آن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابی، نقش روي آب بود
مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوست ، پاك و بی ريا
مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد
مي توان در باره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صدهزاران راز گفت
فروغ فرخزاد
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا، در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان، دور از زمين
بود، اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود
در دل او دوستی جايی نداشت
مهرباني هيج معنايی نداشت
هرچه مي پرسيدم، از خود، از خدا
از زمين، از آسمان، از ابرها
زود ميگفتند: اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاری خطاست
هر چه مي پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندي چشم، كورت ميكند
تا شدی نزديك، دورت ميكند
كج گشودی دست، سنگت ميكند
كج نهادي پای، لنگت ميكند
با همين قصه، دلم مشغول بود
خوابهايم، خواب ديو و غول بود
خواب مي ديدم كه غرق آتشم
در دهان شعله های سركشم
در دهان اژدهايی خشمگين
برسرم باران گُرزِ آتشين
محو مي شد نعره هايم، بي صدا
در طنين خنده خشم خدا...
نيت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم، همه از ترس بود
مثل از بركردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
تلخ، مثل خنده اي بي حوصله
سخت، مثل حلّ صدها مسئله
مثل تكليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا كه يك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه، در يك روستا
خانه ای ديديم، خوب و آشنا
زود پرسيدم: پدر اينجا كجاست ؟
گفت: اينجا خانة خوب خداست !
گفت: اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت، نمازی ساده خواند
باوضويي، دست و رويی تازه كرد
با دل خود، گفتگويی تازه كرد
گفتمش: پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست ؟ اينجا، در زمين ؟
گفت: آری، خانه او بي رياست
فرشهايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بی كينه است
مثل نوری در دل آيينه است
عادت او نيست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
قهر او از آشتي، شيرين تر است
مثل قهر مهربانِِ مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست، معنی می دهد
هيچ كس با دشمن خود، قهر نيست
قهری او هم نشان دوستی است ...
تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خدای مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديكتر
از رگ گردن به من نزديكتر
آن خدای پيش از اين را باد برد
نام او را هم دلم از ياد برد
آن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابی، نقش روي آب بود
مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوست ، پاك و بی ريا
مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد
مي توان در باره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صدهزاران راز گفت
فروغ فرخزاد