25-08-2014، 10:49
☂☂☂ دو داستان كوتاه و پند اموز ☂☂☂
در دادگاه._.
روزي روزگاري مدت ها بود كه دامداري
هرروز يك كيلو شير به نانوايي ميفروخت.
يك روز نانوا تصميم گرف شير را وزن كند
و ببيند ايا دقيقا يك كيلو هست يا نه
و متوجه شد كه كم است عصباني شد و
به دادگاه شكايت كرد مرد به دادگاه احظار شد
قاضي پرسيد شير را چگونه وزن كردي؟
دامدار در پاسخ گفت «من تنها يك ترازو دارم »
قاضي پرسيد پس چرا وزن شير كم است ؟
جواب داد: سال هاست كه از اين نانوا يك
كيلو ارد ميخرم و هر وقت نانوا براي من
ارد مياورد من ان را درون ترازو ميگذارم و
به اندازه وزن ان به او شير ميدهم كسي
كه بايد محكوم شود و موررد ملامت قرار
گيرد نانواست زيرا ما هرچه بكاريم ،همان را درو ميكنيم ."
« ثروت و بهشت »
مرد ثروتمند و باتقوايي كه در حال مرگ بود از خدا خواست تا ثروت و گنجينه خود را به بهشت بياور
خدا هم چون مرد ثروتش را از راه حلال در اورده به مستمدان هم كمك كرده بود ،قبول كرد
مرد ثروت مند له خدمتكاران خود دستور
داد
چمداني را پراز طلا كنند و داخل تابوتش بگدارند
ساعتي بعد مرد از دنيا رفت ودر ان دنيا با چمدان به دروازه بهشت رسيد
فرشته مامور در بهشت به اوگفت ورود با چمدان ممنوع است
مرد به او گفت با اجازه خداوند اين چمدان
را با خود اورده است
فرشته قبول كرد و پرسيد داخل چمدان با خود چه اورده اي ؟
مرد چمدان را باز كرد
فرشته با حيرت گفت .سنگ فرش خيابان؟)
فرشته در بهشت را باز كرد بهشت شهري
بود با ديوار هايي از زمرد خانه هايي از
سنگ ياقوت با در هايي از لعل سرخ
درختاني زيبا كه مرواريد هاي قشنگي از
ان اويزان بودند و سنگ فرش خيابان هم از ذلاي ناب!
در دادگاه._.
روزي روزگاري مدت ها بود كه دامداري
هرروز يك كيلو شير به نانوايي ميفروخت.
يك روز نانوا تصميم گرف شير را وزن كند
و ببيند ايا دقيقا يك كيلو هست يا نه
و متوجه شد كه كم است عصباني شد و
به دادگاه شكايت كرد مرد به دادگاه احظار شد
قاضي پرسيد شير را چگونه وزن كردي؟
دامدار در پاسخ گفت «من تنها يك ترازو دارم »
قاضي پرسيد پس چرا وزن شير كم است ؟
جواب داد: سال هاست كه از اين نانوا يك
كيلو ارد ميخرم و هر وقت نانوا براي من
ارد مياورد من ان را درون ترازو ميگذارم و
به اندازه وزن ان به او شير ميدهم كسي
كه بايد محكوم شود و موررد ملامت قرار
گيرد نانواست زيرا ما هرچه بكاريم ،همان را درو ميكنيم ."
« ثروت و بهشت »
مرد ثروتمند و باتقوايي كه در حال مرگ بود از خدا خواست تا ثروت و گنجينه خود را به بهشت بياور
خدا هم چون مرد ثروتش را از راه حلال در اورده به مستمدان هم كمك كرده بود ،قبول كرد
مرد ثروت مند له خدمتكاران خود دستور
داد
چمداني را پراز طلا كنند و داخل تابوتش بگدارند
ساعتي بعد مرد از دنيا رفت ودر ان دنيا با چمدان به دروازه بهشت رسيد
فرشته مامور در بهشت به اوگفت ورود با چمدان ممنوع است
مرد به او گفت با اجازه خداوند اين چمدان
را با خود اورده است
فرشته قبول كرد و پرسيد داخل چمدان با خود چه اورده اي ؟
مرد چمدان را باز كرد
فرشته با حيرت گفت .سنگ فرش خيابان؟)
فرشته در بهشت را باز كرد بهشت شهري
بود با ديوار هايي از زمرد خانه هايي از
سنگ ياقوت با در هايي از لعل سرخ
درختاني زيبا كه مرواريد هاي قشنگي از
ان اويزان بودند و سنگ فرش خيابان هم از ذلاي ناب!