ارسالها: 2,756
موضوعها: 1,397
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 4570
سپاس شده 9841 بار در 5439 ارسال
حالت من: هیچ کدام
بهار بود. برگها سبز بودند و درختان به شکوفه نشسته بودند اما دل من پژمرده بود. دیگر برای به دنیا آمدن فرزندم، روزها را نمی شمردم. با خودم گفتم:
- این طفلک اگه می دونست پدری به انتظارش نیست هیچوقت دنیا نمی اومد.
خوابم نمی برد. متکا را زیر سرم صاف کردم و در تشکم غلتی زدم. مادرم با چهره ای آشفته کنارم نشست و گفت:
- تو هنوز بیست سالته. هنوز خیلی فرصت داری.
- چه طور؟
- امیدوارم طاقت شنیدنش رو داشته باشی. به هر حال باید همه چیز رو بپذیری.
با نگرانی گفتم:
- چی شده؟
مادر من و من کنان گفت:
- حامد... حامد...
- تو رو خدا بگو چی شده؟
مادر مکثی کرد. دستم را گرفت. بغضش ترکید و با اشک گفت:
- داداشت اومد. میگه واسه «حامد» سی سال زندان بریدن.
مات و مبهوت وا رفتم. گوش هایم دیگر نمی شنیدند. دلم چنگ می زد. تهوع داشتم. سرم را روی پای مادرم گذاشتم و در حالی که هق هق می کردم، گفتم:
- بچه رو چیکار کنم؟
- تو که نمی تونی سی سال منتظر بمونی!
از جایم بلند شدم. دستم را به کمرم فشار می دادم تا درد کمرم آرام شود. پدر روی کاناپه ولو شده بود.
- زن! هی می گفتی دختر خواهرم بیست سالش بود دو تا بچه داشت، بفرما اینم ازدواج!
مادر با جیغ و داد گفت:
- چرا همه تقصیرها رو به گردن من می ندازی؟ مگه عقل نداشتی؟ من گفتم شوهرش بدیم تو چرا قبول کردی؟
- تو و دخترت تا حامد رو دیدین از هول حلیم افتادین تو دیگ! گول سر و وضع و خونه و ماشینشو خوردین. مگه خود شما نبودی می گفتی خودم تو بدبختی زندگی کردم بذار زندگی دخترم مثل من نباشه...
- صداتو بیار پایین مرد. حالا دیگه چرا بیخودی شلوغش می کنی؟!
- ببخشید خانوم که بیخودی شلوغش کردم! هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. فقط داماد نازنینت رو با چند کیلو مواد گرفتن و براش سی سال زندان بریدن! به نظر شما مشکل خاصی پیش اومده؟!
دستم را به دیوار چسباندم و آهسته روی زمین نشستم. اشک امانم نمی داد. خیلی وقت بود که دست روی شکمم نکشیده و کودکم را لمس نکرده بودم .گفتم:
- خدایا این بچه رو چیکار کنم؟
بغض پدر هم ترکید. سرم را روی سینه اش گذاشته بود و هق هق می کرد.
- بیا این قدر می گفتی حامد، حامد دیدی حامد چه گلی به سرت زد! هرچی بهت گفتم درست رو بخون، تو هنوز وقت شوهر کردنت نیست گوش نکردی. می گفتی خوش قیافه س، پولداره، همونیه که من می خوام از کجا معلوم دیگه خواستگاری به این خوبی داشته باشم؟... بیا اینم ؟آخر سرکشی!
خانه برایم مثل زندان شده بود. همه کسانی که به اصطلاح برای دلداری دادن به دیدنم می آمدند، در واقع می خواستند شکست و سیاهی روزگار مرا به تماشا بنشینند و هرکدام با متلک و سرزنش و گاهی هم ناسزا، مرا یا مادرم را مقصر جلوه می دادند. فقط یک نفر بود که موقعیت مرا درک می کرد و آن هم دوستم «فرح» بود.
...چند بار به ملاقات حامد رفتم. هیچ حرفی نمی زد. در جواب سوال من که می پرسیدم چرا؟ چشمانش پر از اشک بود و بغض در گلویش... من و حامد از هم جدا شدیم. فقط آخرین باری که او را دیدم، در حالی که صورتش پر از اشک بود، گفت: «برو پی زندگیت، فقط امانت داری خوبی برام باش. من به این امید روز و شبامو می گذرونم که وقتی اومدم بیرون بچه مو ببینم!»...
اعصابم به شدت به هم ریخته بود. تا دیوانگی فاصله یی نداشتم. فرح می گفت:
- ببین «نسیم» جون نه می خوام نصیحتت کنم و نه دوست دارم بی خودی دلداریت بدم. فقط می خوام بهت بگم که لااقل اگه فکر خودت نیستی فکر اون بچه معصوم رو بکن و این قدر زانوی غم بغل نگیر!
به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. فرح با عصبانیت گفت:
- برو سرکار! این قدر هم مثل مرده متحرک گوشه اتاق نشین و به پنجره خیره نشو! اگه از من می شنوی برو سرکار. این جوری هم سرگرم می شی و هم خرج تو در می یاری!
- بابا من می خوام دنبال کار بگردم. می خوام کار کنم.
- کار کنی که چی؟ واسه چی؟ مگه گرسنه موندی؟ واسه زن بیوه خوب نیست بره سرکار.
با ناباوری گفتم:
- آخه من فقط بیست سالمه!
پدر فریاد کشید:
- زنی که یه بار شوهر کرده باشه و طلاق بگیره می شه بیوه. می خواد بیست سالش باشه، می خواد هفناد سالش باشه!
بغضم ترکید و به اتاقم رفتم. داشتم دیوانه می شدم. به یاد گذشته افتادم. حامد می گفت:
- اگه بچه مون دختر بود اسمشو می ذاریم «سنبل». قشنگ و با طراوت مثل خود گل سنبل که تر و تازه و قشنگه!
و هردویمان زدیم زیر خنده!
****************
خانه برایم شده بود جهنم. مادرم با حرف ها و رفتارهایش آزارم می داد. از زدن هیچ سرکوفتی و طعنه ایی دریغ نمی کرد. دو ماه از جدا شدن من و حامد می گذشت و در این دو ماه به اندازه ده سال پیر شده بودم. دلم برای خودم می سوخت. دلم برای فرزندی که در راه داشتم می سوخت. تصمیم گرفته بودم نگذارم هیچ وقت چشمانش را به این دنیا بگشاید... فرح آمده بود دیدنم. حالم خوب نبود.انگار روده هایم را به هم پیچیدند. تندی به سمت دستشویی دویدم. از صدای عق زدن هایم بدم می آمد... فرح شانه هایم را می مالید. گفتم:
- آدرسشو بده!
غرغرکنان گفت:
- تو چه مادر هستی؟ چه طور دلت می یاد؟ بی رحم، بی انصاف! تو چه طور می تونی آدم بکشی؟
با بغض گفتم:
- که چی زنده باشه؟ بدون پدر چه جوری زندگی کنه؟
با فریاد گفت:
- این همه بچه درست مثل بچه تو پدر ندارن یا اگه دارن، بود و نبودشون فرقی نمی کنه!
با سماجت گفتم:
- دوستیت رو ثابت کردی. مرسی که با من همدردی می کنی. ازت توقع نداشتم.
- دیوونه! من فکر تو و اون بچه معصومو می کنم.
- دیگه نمی خوام چیزی بشنوم! دیگه شناختمت!
- خیلی خب، منم تو رو شناختم. منو باش که فکر می کردم تو یه آدم مهربون و دل رحم هستی!!
- آدرس رو می دی یا نه؟
- نه!
با کسالت گفتم:
- فکر کردی فقط همین یه راه وجود داره؟ خیالت راحت اگه آدرس اونم ندی من اونقدر قرص می خورم تا هم من بمیرم و هم بچه! دیگه هم نه خونه مون بیا و نه دور و بر من پیدات بشه!
فرح با ملایمت و دلسوزی گفت:
- من فکر گناهشو می کنم. فکر کردی من نمی تونم تو رو اون جا ببرم؟ چرا می تونم، اما نمی خوام این طوری بشه. تازه اگه فردا، پس فردا حامد فهمید بچه شو کشتی و ازت شکایت کرد چی می خوای بگی؟
- می گم بچه خودش مرد. من تقصری نداشتم. می گم دکتر گفته از شدت استرس بچه مرده!...
- چی بگم والا. خوب فکراتو بکن پشیمون نشی.
******************
از چندین کوچه پس کوچه گذشتیم و به یک کوچه بن بست رسیدیم. صدای قارقار کلاغها در دلم وحشت می انداخت. با غصه به فرح نگاه کردم. فرح گفت:
- چیه؟ می خوای برگردیم؟
بچه توی دلم تکان خورد. دلم برایش ضعف رفت. دلم برایش سوخت.
- فرح من به تکون خوردناش عادت کردم. من عاشق وول خوردناشم! نمی خوام اون بمیره. اگه اون بمیره منم می میرم.
دوباره از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم. فرح می گفت:
- می دونستم که تو دلت نمی یاد این کارو بکنی...
***************
دلم توت می خواست. شکمم برای توت قاروقور می کرد. آب دهانم تمام لبهایم را خیس کرده بود. یک لحظه هم نمی توانستم به آن فکر نکنم. چشمانم را بستم و در خیالم تصور کردم که دارم توت زیر دندانهایم فشار می دهم. چه قدر شیرین بود! چه طعمی داشت!
- مامان!رفتی...
کلامم را قطع کردم. مادر با عصبانیت پرسید:
- رفتم چی؟
- هیچی! یادم رفت...
از مادر خجالت می کشیدم. چه قدر دلم توت می خواست! توی آیینه به صورتم نگاه کردم. کک و مک هایم بیشتر از قبل شده بود.
- وای! چه بوی توتی می یاد!
کاملا بوی توت را احساس می کردم. از شدت هوس می خواستم زارزار گریه کنم اما فقط یک دانه توت بخورم.
- این خیانته! خودم به جهنم. این بچه لابد نیاز داره که من هوس توت کردم. تا کی می خوام به این بچه بدبخت آزار برسونم. الان که دنیا نیومده این قدر باید سختی بکشه. وای به روزی که دنیا بیاد!
*****************
کشویم را باز کردم. یک دست لباس نو، روسری نخی زرد، حوله صورتی و ... را توی ساکم ریختم. اشک هایم را پاک کردم. دمپایی طبی ام را پایم کردم و با کمک فرح از جایم بلند شدم...
دوباره از همان کوچه پس کوچه ها گذشتیم و به کوچه بن بست رسیدیم. از سربالایی بالا رفتیم. به یک جارو فروشی رسیدیم. فرح به مرد جارو فروش سلام کرد و در بغل دستی جارو فروشی را محکم کوبید. پیرزن با صدای نتراشیده فریاد زد:
- چه خبرته؟ مگه سرآوردی؟
- «کوکب» خانوم، منم فرح، غریبه نیستم.
پیرزنی هیکلی در را باز کرد و بی هیچ حرفی جلو افتاد و ما هم پشت سرش از پله های تیرآهنی بالا رفتیم. بوی نم و کاه گل دلم را به شور انداخت.
- اینجا بشین تا صدات کنم.
- چهار پنج تا زن جوان، جلوتر از ما بودند. فرح گفت:
- چادرتو بکش جلوتر تا قیافه ات معلوم نشه!
- فرح خیلی می ترسم!
- فرح دستم را گرفت و گفت:
- خوت خواستی!
با صدای فریاد پیرزن که هر دو ساعت یک بار بلند می شد و نفر بعدی را صدا می کرد بیشتر می ترسیدم. تنم از عرق سرد شده بود. نمی توانستم سرجایم بنشینم. پیرزن به سمت آشپزخانه رفت. برای خودش چای غلیظی ریخت و هورتی بالا کشید. با صدای کلفتش گفت:
- هی دختر چند سالته؟
با ترس آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- بیست سال!
- شوهرت می دونه؟ فردا نیاد برامون دردسر درست کنه!
فرح میان کلامش دوید و گفت:
- شوهرش اینجا نیست!زندونه.
پیرزن به سمتم آمد. صورتم را از او دور کردم. نزدیکتر آمد. دولا شد و به چشمانم زل زد. خال بزرگ گوشتی کنار دماغش حالم را به هم زد. شروع کردم به عق زدن!
- واسه من خودتو لوس نکن! اگه قراره بیای تو اتاق نه داد می کشی و نه خودتو لوس می کنی، فهمیدی؟
به سمت دستشویی دویدم. نفسم در نمی آمد. تمام تنم میلرزید. فرح به صورتم آب می پاشید و من همچنان عق می زدم.
پیرزن از فرح پرسید:
- ناهار خورده یا نه؟
با اشاره چشم به فرح گفتم:
- نه.
روی زمن ولو شدم. کمی آب قند خوردم. بلند شدم و از پنجره به حیاط نگاه کردم. کوکب خانم در حالی که لگن سبز رنگی را به اتاق می برد گفت:
- تو بیا!
به فرح نگاه کردم. فرح صورتم را بوسید و به گریه افتاد. بهت زده به اشک های او نگریستم و با غصه به اتاق رفتم. تمام استخوانهایم تیر می کشید. ترسیده بودم. با حرص به دامن پیرزن چنگ زدم و جیغ کشیدم. تنم می لرزید. سردم بود. با ناله فریاد می کشیدم:
- مگه ازت نپرسیدم پشیمون می شی یا نه؟ مگه ازت نپرسیدم فکرهاتو کردی یا نه؟ بیخودی بقیه مشتریا رو نترسون ببینم.
با جیغ دستان پیرزن را خراشیدم و از جایم بلند شدم. سرم گیج رفت. همه توانم را جمع کردم و از جایم بلند شدم و از اتاق دویدم بیرون... فرح صدایم می کرد و دوان دوان دنبالم می آمد... تا مادر در را باز کرد با بی حالی خودم را به بغلش انداختم و دیگر چیزی نفهمیدم...
*************
پزشک گفت:
«به هر حال شما باید این واقعیت رو بپذیرید که «سنبل» کوچولو باید تو مدرسه استثنایی درس بخونه. شما تو دوران بارداری تصادف نکردید یا ضربه به شکمتون وارد نشده؟ چون آسیب مغزی... » باقی حرف های پزشک را نمی شنوم. سنبل نگاه معصومی دارد. سنبل نه طراوت دارد و نه تازگی. دیگر موهای بلند مشکی رنگش با وجود بزرگی سرش زیبایی ندارد. کودکم را به سینه می فشرم و او مات و مبهوت به من نگاه می کند. زمزمه وار به او می گویم:
- دست مامان رو سفت بگیر!
و او در حالی که مرتب زبانش را از دهانش بیرون می آورد، می خندد و من از خنده های او به گریه می افتم.
وقتی به عکس های حامد نگاه می کنم بیشتر عذاب می کشم و به خودم می گویم:
- کاش امانت دار خوبی بودم.
اشک می ریزم و می گویم:
- اگه سنبل می فهمید من باعث بدبختی ش شدم، باز هم به من می گفت مامان؟
وقتی به دوران کودکی خود فکر میکنم یادم می آید که چقدر مواظب عروسکم بودم تا به زمین نیفتد و حالا احساس می کنم که من مادری را در حق عروسکم ادا کردم اما مادر خوبی برای دخترکم نبودم. سنبل حتی از انجام جزیی ترین و ضروری ترین کارهایش هم عاجز است. حتی نمی تواند با بچه ها بازی کند. من از او زندگی را گرفتم، بازی را گرفتم، سلامتی را گرفتم، آیا خدا مرا می بخشد؟!
ارسالها: 2,756
موضوعها: 1,397
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 4570
سپاس شده 9841 بار در 5439 ارسال
حالت من: هیچ کدام
- دیگه از دستت ذله شدم «شیلا»! دیگه نمی دونم باید از دست تو چیکار کنم و به کجا پناه ببرم؟ خیر سرت تحصیل کرده ای، داری فوق می خونی و اونوقت مثل آدمای مجنون و خل و چل هر روز راه می افتی تو خیابونا و از این دختر مجله به اون دفتر مجله تا بلکه شماره اون لعنتی رو پیدا کنی! از صبح تا شب مثل سگ جون می کنم و کار می کنم تا تو با خیال راحت درس بخونی و هیچ کم و کسری نداشته باشی اما تو این جور چیزا رو نمی فهمی. پنج سال بیشتر نداشتی که بابات مرد. به هوای بزرگ کردن تو، واسه اینکه ناپدری بالای سرت نباشه ازدواج نکردم. موندم و هم پدرت شدم و هم مادرت! این همه بدبختی و مصیبت کشیدم اما تو چطور داری دستمزدم رو می دی. اصلا به فکر خودت و آینده ت نیستی. به خاطر یکی که اصلا نمی دونه تو وجود خارجی داری، زندگی ت رو داری به باد فنا میدی و تیشه به ریشه ت می زنی. چند تا خواستگار خوب رو به بهونه های الکی رد کردی و منتظر نشستی که اون از خدا بی خبر جوون مرگ شده با اسب سفید بیاد خواستگاریت...
بعد از گذراندن یک روز خسته کننده و چندین کلاس سنگین، تازه از راه رسیده و پایم را به خانه گذاشته بودم که مادر مرا زیر رگبار حرفهایش گرفت. سرم زوق زوق می کرد. کوله ام را به گوشه ای پرتاب کردم و گفتم: «خواهش می کنم ازت دوباره شروع نکن. بذار از راه برسم بعد هجوم بیار طرفم. در ضمن تو خودت خوب می دونی که من چقدر عشقم رو دوست دارم و با رویای رسیدن به اون روز و شبام رو می گذرونم. خودت می دونی که من سالهاست عاشق «پدرام» هستم و تحت هیچ شرایطی هم ناامید نمی شم. انقدر تلاش می کنم تا بالاخره شماره شو پیدا کنم. مطمئن باش وقتی حرفام رو بشنوه و بدونه که من این همه سال عاشقانه پرستیدمش حتما باهام ازدواج می کنه. پس تو هم دست از نصیحت کردنات بردار، وقتی می دونی فایده ای نداره لطفا نه اعصاب خودت رو داغون کن و نه اعصاب من رو!» و سپس راهی اتاقم شدم تا بلکه استراحت کنم اما همین که در اتاقم را باز کردم با دیدن دیوارهای لخت اتاق نزدیک بود سکته کنم. مادر تمام پوسترهای پدرام را از دیوار کنده بود! این توهینش را نمی توانستم تحمل کنم. فریاد زنان گفتم: «تو به چه حقی اینکار رو کردی؟ چطور به خودت اجازه دادی عکسای عشقم رو پاره کنی؟ تو با این کارت قلب من رو پاره کردی! آخه تو چطور مادری هستی؟!»
مادر که از من برافروخته تر بود، روبرویم ایستاد و گفت: « من تو رو آدمت می کنم شیلا. باید از فکر و خیال او لعنتی بیای بیرون. من نمی ذارم تو آینده ت رو به خاطر یه رویای پوچ تباه کنی. یکی از همکارام چند روز دیگه برای پسرش می خواد بیاد خواستگاریت. شده باشه به زور کتک می نشونمت پای سفره عقد اما نمی ذارم بیشتر از این خودت رو فریب بدی!» بدنم گر گرفته بود. مادر داشت به عشق مقدس من توهین می کرد. مشت هایم را گره کردم و فریاد زنان گفتم: « تو بهتر از هر کسی می دونی که من پدرام رو تا پای جونم دوست دارم. خوب می دونی که هر فیلمی که پدارم تو اون نقش داشته باشه رو انقدر نگاه می کنم تا همه دیالوگهاش رو از بر بشم. خوب می دونی که نفسم بسته به نفسای اونه و اونوقت به خودت اجازه می دی درباره ش اینطوری حرف بزنی! فکر می کنی می تونی منو به زور شوهر بدی؟ باشه عیبی نداره. اگه اینطوری فکر می کنی من همین امشب خودم رو می کشم و خلاصت می کنم! تو اینو می خوای، آره؟!»
این دعوا و بحث همیشگی بین من و مادر بود. من دیوانه وار عاشق «پدرام» سوپراستار جوان و زیبای سینما شده بودم و او را تا حد مرگ می پرستیدم. از نظر مادر و البته همه دوستان و اطرافیانم این یک عشق مسخره و خنده دار بود اما خب، دست خودم که نبود. من به پدرام دل باخته بودم و برای پیدا کردن شماره تلفن و یا آدرس خانه اش خودم را به آب و آتش می زدم. دیگر دفتر مجله ای نمانده بود که به آنجا سر نزده باشم. با التماس و گریه و زاری از دبیر سرویس هنری نشریات می خواستم شماره پدرام را در اختیارم قرار دهند و هربار این جواب را می شنیدم که: «ما نمی تونیم شماره هنرمندان رو در اختیار کسی قرار بدیم!»
دیگر روز و شبم پر شده بود از پدرام. دیوارهای اتاقم را با پوسترهای بزرگی از او پوشانده بودم و تصویر چهره زیبایش روی زمینه موبایلم بود. همه دوستان و فامیل و اطرافیان از عشق افلاطونی من خبر داشتند و می دانستم همه پشت سرم حرفهایی می زنند و مسخره ام می کنند. مادرم که گاهی این حرفها به گوشش می رسید، حرص می خورد و می گفت: « با این عشق مسخره ت هم خودت و هم من بدبخت رو پیش همه مضحکه کردی. همه بهت می خندن و می گن حتما شیلا خل و چله که عاشق یه سوپراستار سینما شده! یه کم به خودت بیا دختر!» من اما عین خیالم نبود. به هر که می رسیدم می گفتم: « خواهش می کنم اگه می تونید یه شماره از پدرام برام گیر بیارید. اون اگه بشنوه من این همه سال به عشق رسیدن به اون زندگی کردم و نفس کشیدم، حتما میاد دنبالم و من رو در حالیکه لباس سفید عروس پوشیدم، همراه خودش به قصر خوشبختی مون می بره!»
من و مادر هر روز بر سر پدرام بحث و جنجال داشتیم. مادر با نصیحت، التماس، گریه و زاری و گاهی تهدید و کتک مرا از این عشق پوشالی نهی می کرد. آن روز غروب هم وقتی از دانشگاه برگشتم و دیدم مادر پوسترهای پدرام را پاره کرده، دعوای شدیدی بین مان در گرفت. می دانستم که این جور مواقع بهترین راه برای رهایی از غرولندها و فریادهای مادر، تهدید به خودکشی ست. پس از حربه همیشگی ام استفاده کردم و گفتم: «فردا صبح جنازه م رو از این خونه می بری بیرون و برای همیشه از شرم خلاص می شی!»
مادر که جز من هیچکس را در دنیا نداشت، با شنیدن این تهدید موضعش را تغییر داد و در حالیکه سعی می کرد با لبخندی مصنوعی خشم چهره اش را بپوشاند، گفت: «آخه دختر من، عزیز من، تو رو خدا اینطوری نکن. به من دلت نمی سوزه، لااقل به جوونی خودت رحم کن. چند بار به خاطر پدرام قرص خوردی و راهی بیمارستان شدی؟ چند بار به خاطرش دکترا اون شلنگ کثیف رو با بی رحمی برای شستشوی معده ت کردن تو حلقت! این همه به خاطر آقا پدرام عذاب کشیدی و گریه کردی. واسه اینکه شماره شو پیدا کنی به هر کس و ناکسی رو زدی و سکه یه پول شدی. همه مسخره ت می کنن و بهت می خندن اما آخه مگه اون از این همه عذابی که تو می کشی خبر داره؟ تودختر منی، پاره جیگر منی، وقتی می بینم اینطوری خودت رو اذیت می کنی ذره ذره آب می شم. با سختی درس خوندی و رفتی دانشگاه. جز یکی از دانشجوهای با استعداد دانشگاهی. اینهمه خواستگار دکتر و مهندس داری و اون موقع همه اینا رو فدای یه عشق پوشالی می کنی. تو رو خدا شیلا جان با خودت اینطوری نکن...»
بی توجه به گریه های مادر به اتاقم رفتم. هر روز وقتی به خانه بازمی گشتم به اتاقم می رفتم و به عکس پدرام سلام می گفتم اما حالا مادر سنگدلم پوسترهای پدرام را تکه تکه کرد بود. در اتاقم را قفل کردم. حوصله گریه و پندو اندرزهای مادر را نداشتم. او دلم را شکسته بود. روی زمین نشستم و پوسترهای پاره را در آغوش گرفتم و های های گریستم. همچون کسی که عزیزی را از دست داده، اشک می ریختم و ضجه می زدم. نمی دانم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم ساعت از ده صبح گذشته بود. کلاس اولم را از دست داده بودم. به سرعت لباس هایم را پوشیدم و از اتاقم بیرون آمدم. مادر روی میز برایم پول و یک یادداشت گذاشته بودکه او را به خاطر عصبانیت دیشب ببخشم.
آن روز بعد از دانشگاه به فروشگاه رفتم و عسکهای جدیدی از پدرام خریدم. دوباره دیوارهای اتاقم از پوسترهای رنگارنگ پر شد. دیگر مادر مثل قبل سربه سرم نمی گذاشت و من همچنان در تب و تاب عشقم به پدرام می سوختم. دیگر نشریه ای نمانده بود که برای صدمین بار به آنجا سرنزده باشم. هر بار که به دفتر یکی از مجلات و یا روزنامه ها می رفتم، مسئول روابط عمومی با دیدن من اخمی به چهره می نشاند و می گفت: « تو چقدر بیکاری دختر! خسته نشدی از این همه رفتن و اومدن؟ مطمئن باش اگه هزار بار هم بیای اینجا شماره هنرپیشه مورد علاقه ت رو بهت نمی دن!» این حرفها را می شنیدم، تمسخرها را می دیدم اما ناامید نمی شدم.
هیچ خواستگاری حق نداشت پا به خانه مان بگذارد. عشق زندگی من پدرام بود و من فقط باید با او ازدواج می کردم. روزها پشت سر هم می گذشتند و من در مقطع لیسانس هم فارغ التحصیل شدم. هنوز هم داشتم به دنبال پدرام می گشتم. هر شب و روز به درگاه خداونددعا می کردم تا مرا به پدرام برساند و دعایم بالاخره مستجاب شد!
گودبای پارتی یکی از دوستان دوران دانشگاهم بود. دوستم قصد داشت به استرالیا برود و برای خداحافظ جشن با شکوهی ترتیب داده بود. در آن گودبای پارتی بود که توانستم ازطریق یکی از میهمانها شماره موبایل پدرام را به دست بیاورم. از خوشحالی سربه آسمان می ساییدم. فردای آن شب با آن شماره تماس گرفتم و به محض شنیدن صدای «الو» از آن سوی خط کبوتر دلم به پرواز درآمد. بی آنکه تپق بزنم، یکریز و پی در پی همه آنچه در این سالها بر من گذشته بود را برای پدرام گفتم. او که در تمام مدت یک ساعت سخنرانی من ساکت بود، بعد از شنیدن حرفهایم گفت: «اگه موافق باشی یه قراری با هم بذاریم. فردا بیا به کافی شاپی که می گم!» خدای من، مگر فردا می شد؟ حتی یک لحظه هم آرام و قرار نداشتم. روبروی آیینه می ایستادم و چهره ام را برانداز می کردم. حرفهایی که برای گفتن به پدرام آماده کرده بودم را تکرار می کردم تا جمله ای ناگفته نماند. مادرم گوشه ای نشسته بود و مضطرب مرا تماشا می کرد. باخوشحالی به او می گفتم: «دیدی بالاخره پدرام رو پیدا کردم؟ یادته چقدر من رو سرزنش می کردی؟ می گفتی دیگران مسخره م می کنن و بهم می خندن؟ حالا وقتی آقا پدرام، سوپراستار معروف سینما، با من ازدواج کرد و شد دامادت، اون موقع ست که دیگران با حسرت به من نگاه کنند و من بهشون بخندم!»
آن شب تا خود صبح عرض و طول خانه را پیمودم و با خودم حرف زدم و ذوق کردم. صبح که شد، فوری بهترین لباس هایم را پوشیدم و خودم را آراستم و راهی کافی شاپ محل قرارمان شدم. نیم ساعتی از منتظر بودنم می گذشت که مردی تقریبا چهل ساله آمد و روی صندلی مقابلم نشست و با لبخند گفت: «شیلا خانم؟» جا خوردم. او هیچ شباهتی به پدرام نداشت. با خودم فکر کردم که حتما پدرام نتوانسته سر قرار بیاید و یکی از دوستانش را فرستاده تا به من خبر بدهد. فوری پرسیدم: «شما؟» مرد که خیره نگاهم می کرد و لبخند از روی لبانش محو نمی شد، گفت: «خوش به حال پدرام که همچین دختر خوشگلی عاشقش شده!» از لحن حرف زدن مرد خوشم نیامد. اخمی کردم و با تحکم پرسیدم: «شما کی هستید آقا؟» مرد دستی به موهایش کشید و گفت: «راستش اونی که تودیشب باهاش حرف زدی من بودم. این شماره مال پدرام بود که یک ماهی هست من ازش خریدم. البته این رو هم بگم که پدرام یکی ازدوستای منه!»
حسابی حالم گرفته شد. بغض گلویم را گرفته بود و دلم می خواست بزنم زیر گریه. مرد که متوجه حالت من شده بود، جعبه دستمال کاغذی را به سمتم گرفت و گفت: «اصلا دلیلی نداره که غمگین باشی وگریه کنی چون من کمکت می کنم وشماره پدرام رو بهت می دم البته شماره واقعی پدرام رو تا بتونی باهاش حرف بزنی. از حرفایی که دیشب زدی فهمیدم تو واقعا عاشق پدرام هستی. خب، من هفته ای چند بار پدرام رو می بینم ومی تونم سفارش تو رو بهش بکنم. می دونی که، پدرام سرش خیلی شلوغه!»
بارقه های امید دوباره به قلبم تابید. آن مرد حاضر بود برای رسیدن به پدرام به من کمک کند. میان گریه خندیدم و گفتم: « خواهش می کنم کمکم کنید. من عاشق پدرام هستم و برای رسیدن به اون حاضرم هرکاری بکنم. من بی اون نمی تونم زندگی کنم!» مرد نگاهی به اطرافش انداخت و سپس سرش را نزدیکتر آورد و آرام گفت: «حاضرم کمکت کنم اما یه شرطی داره...»
با شنیدن شرط کثیفی که آن مرد برای دادن شماره موبایل پدرام گذاشته بود، مو بر تنم راست شد. بی آنکه حرفی بزنم از جایم بلند شدم و با ناراحتی کافی شاپ را ترک کردم. حالم و روزم بعد از آن قرار بهم ریخته بود. دیگر راهی نبود که برای پیدا کردن شماره و یا آدرسی از پدرام نرفته باشم. عشق او را هم نمی توانستم از سرم بیرون کنم. من سالها با عکسها و فیلمهای او زندگی کرده بودم، حالا مگر می توانستم از او دل بکنم؟
چند روزی با خودم کلنجار رفتم و سپس بی آنکه مادرم بویی ببرد به آن مرد تلفن کردم و به خانه اش رفتم... خودم هم باورم نمی شد اما عشق به سوپراستار چنان چشمانم را کور کرده بود که به خاطر او عفتم را از دست دادم و آن مرد هم به قولش عمل کرد و شماره موبایل پدرام را در اختیارم گذاشت.
- تو اولین و آخرین دختری نیستی که عاشق من شدی! خب، من که نمی تونم با هر دختری که عاشقم شد ازدواج کنم! خیلی اشتباه کردی که اینهمه سال به امید من نشستی و ازدواج نکردی. برو دخترجون، برو به زندگی ت برس و فکر من رو هم از سرت بیرون کن!
این حرفهایی بود که پدرام واقعی تحویلم داد. با گریه نالیدم: «اما من به خاطر اینکه شماره شما رو پیدا کنم خودم رو به آب و آتیش زدم. کاری کردم که...» و پدرام حرفم را قطع کرد و با خونسردی کامل پاسخ داد: «خب می خواستی خودت رو در اختیار اون مرد قرار ندی. مگه من ازت خواسته بودم اون کار رو بکنی؟ لطفا دیگه مزاحم من نشو!» و سپس تلفن را قطع کرد. سوپراستار این حرفها را تحویلم داد تا من با خودم بگویم جز این هم حق دختر احمقی چون من نیست. دختری که بهترین روزهای عمرش را به خاطر عشقی عبث و پوچ بر باد داد مستحق چنین رفتاری ست...
*************************
این روزها خراب و داغانم. پوسترها و فیلم های سوپراستار را سوزانده ام. مادرم از طرفی خوشحال است و از طرفی هم نگران. مدام می گوید: «شیلاجان، پسر همکارم جوون خوبیه. حسابی بهت علاقمند شده و گفته که فقط با تو ازدواج می کنه. بذار بیان مادر جون، تو هم باهاش حرف بزن. شاید مهرش به دلت نشست!» مادر اینها را می گوید و من در سکوت تماشایش می کنم. او خبر ندارد که دخترش به خاطر عشق سوپراستار همه زندگی و آینده اش را تباه کرده است...
ارسالها: 2,756
موضوعها: 1,397
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 4570
سپاس شده 9841 بار در 5439 ارسال
حالت من: هیچ کدام
موتور سیکلت و سرعت و جوانی و نمایش مقابل دخترانی که از مدرسه تعطیل شده بودند، آنها را از مرزهای جنون عبور می داد. «ارژنگ» و دوستانش هر روز موقع تعطیلی دبیرستان دخترانه برای جلب توجه با موتورهایشان حرکات نمایشی انجام می دادند تا شاید نگاهی از نگاه دخترکان بر روی آنها خیره بماند و بتوانند از این طریق دوستی برای خود پیدا کرده و نیمه گمشده شان را بیابند.
در یکی از این روزها بود که ناگهان نگاه ارژنگ قفل شد و ماند روی دختری که از حاشیه خیابان می گذشت. به دوستش گفت که آرام و بی آنکه دختر جوان بفهمد، او را تعقیب کنند. آنها با موتور در پی دختر رفتند تا او به خانه شان رسید و پشت در ناپدید شد.
بعد از ظهر ارژنگ هر سو را که می نگریست یک جفت چشم اغواگر می دید که دل او را به یغما برده بود. شب هم تا صبح خواب چمن و آفتاب دید. روز بعد ارژنگ وقتی به خود آمد که مقابل مدرسه دخترانه منتظر خروج دختر ایستاده بود. وقتی مدرسه تعطیل شد و دختر بیرون آمد، ارژنگ مدتی او را تعقیب کرد و بعد در حالی که از خجالت گوش هایش هم قرمز شده بود، جلو رفت و خود را معرفی کرد. اما دختر بی اعتنا به او، راه خود را ادامه داد تا به خانه برسد. دختر سایه پسر را دید که با فاصله در پی اوست.
دیگر هر روز ارژنگ بود و راه مدرسه و خانه و دختری که ارژنگ هر کار می کرد، نمی توانست یک کلمه از زبان او بشنود. سرانجام روزی وقتی ارژنگ مثل همیشه داشت برای دختر از دلدادگی حرف می زد، زنی از مقابل او در آمد و تهدید کرد که اگر بار دیگر مزاحم دخترش شود، از او شکایت خواهد کرد.
ارژنگ فقط سه روز توانست تحمل کند و دختر را نبیند اما پس از سه روز چنان بی تاب شد که بی اختیار خود را مقابل مدرسه دخترانه دید. زنگ مدرسه که بصدا در آمد و دختر که بیرن آمد، ارژنگ به سمت او رفت و گفت نه تهدید دیگران و نه شکایت نمی تواند مانع از دیدن او شود و کلام آخر را هم با این جمله به پایان برد: «دوستت دارم و می خواهم با تو از دواج کنم. یا با تو یا با هیچکس دیگر.»
دل دخترک نرم شد. او که اولین بار بود چنین جمله یی را از جنسی مخالف می شنید قند در دلش آب شد و با چشمانی که شور عشق در آن می درخشید به ارژنگ نگاه کرد. آن روز آنها نیم ساعت با هم حرف زدند و شماره تلفن بین شان رد و بدل شد و همین دیدار سر آغاز رابطه عاطفی شدیدی میان آنها بود.
هنوز چند هفته از دوستی بین آنها نگذشته بود که ارژنگ موضوع خواستگاری را با «پگاه» مطرح کرد. پگاه که از خوشحالی انگار در آسمان پرواز می کرد، جریان را برای مادرش گفت. مادر و پدر مخالف بودند. پدر می گفت چنین ازدواج هایی سرانجام و عاقبت خوبی ندارند اما پگاه گوشش به این حرفها بدهکار نبود. می گفت یا ارژنگ و یا هیچ کس دیگر. پدر راضی شد که ارژنگ با خانواده اش به خواستگاری بیاید. ارژنگ نه تحصیلات داشت و نه کار درست و حسابی. پدر و مادرش هم در همان جلسه عنوان کردند که هیچ تمایلی به صورت گرفتن این ازدواج ندارند و تنها به اصرار پسرشان آمده اند. چون به خوبی می دانند که پسرشان آمادگی کافی برای ازدواج را ندارد.
بعد از رفتن آنها پدر به پگاه گفت که با این ازدواج مخالف است و او دیگر نباید ارژنگ را ببیند و با او رابطه داشته باشد. صبح روز بعد پدر، همسرش را با پگاه فرستاد که او را تا جلوی در مدرسه برساند. بعد از تعطیلی مدرسه پگاه مادرش را دید که جلوی در منتظر اوست. این دستور پدر، پگاه را به شدت عصبانی کرد و همین بهانه یی بود تا او شب وقتی همه خواب بودند از فرصت استفاده کرده و چند بسته از قرص های مادربزرگش را بردارد. نزدیک های صبح پگاه که قصدش ترساندن پدرو مادرش بود در نامه یی برای پدرش نوشت که به خاطر سنگدلی و بی رحمی و عدم اعتماد او دست به خودکشی زده است و قرص ها را یک جا بلعید و نامه را در دست گرفت و روی تختش خوابید.
صبح وقتی مادر پگاه دید که او هنوز برای رفتن به مدرسه بیدار نشده به اتاقش رفت و او را بی هوش روی تخت دید. وقتی نانه یی که در دست پگاه بود را خواند فریاد کشید و دو دستی بر سرش کوبید. پگاه را به بیمارستان رساندند و نجاتش دادند. بعد از دو روز که از بیمارستان مرخص شد پدرش به ازدواج آن دو رضایت داد.
ارژنگ و پگاه بعد از مراسم مختصری به عقد هم درآمدند. پگاه که دوم دبیرستان بود ترک تحصیل کرد و قرار عروس آنها ماند برای یک سال بعد تا پدر و مادر پگاه بتوانند جهیزیه او را تهیه کنند.
هنوز مدت کوتاهی از نامزدی آنها نگذشته بود که پگاه با ناراحتی به خانه آمد و گفت که حاضر به عروسی با ارژنگ نیست. او به مادرش گفت ارژنگ بداخلاق و خودخواه است و به او شک دارد و هر چند وقت یک بار به او می گوید که حتما قبل از من با چند نفر دیگر هم دوست بوده و...
او گفت که قصد جدایی از ارژنگ را دارد و دیگر نمی تواند او را تحمل کند. هر چه پدر به او گفت که با این حرف های زودگذر آینده خود را خراب نکند، به گوش دختر جوان نرفت. رابطه عاشقانه یی که بین آنها بود از هم گسست و پگاه انگشتر نامزدی و هدایایی که ارژنگ برایش فرستاده بود را برگرداند. اما ارژنگ دست بردار نبود. او نمی توانست به راحتی از اشتیاق خود نسبت به پگاه بگذرد. با پدر و مادر پگاه حرف زد و از آنها خواست تا شرایط زندگی مشترک آنها را مهیا کنند. اما آنها در یک جمله، تمام حرف های خود را زدند:
- پگاه حاضر به زندگی با مردی بداخلاق و عصبی و شکاک نیست!
ارژنگ التماس کرد، قول داد که دیگر بداخلاق نباشد، گفت هر چه آنها بگویند قبول می کند اما چون حرف هایش به دل کسی ننشست، تهدید کرد که اگر مانع از عروسی او با پگاه شوند، دست به کاری خواهد زد که همه پشیمان شوند و آنقدر رفت و آمد تا بالاخره خانواده دختر آنها را با هم آشتی دادند.
چند ماه گذشت. در این مدت ارژنگ متوجه شد که پگاه مبتلا به افسردگی و بحرانهای روحی است اما باز هم حاضر نبود دست از او بکشد تا این که...
یک روز صبح ارژنگ با پگاه تماس گرفت و گفت:
- چند روز قبل که به خانه شما آمدم، کارت مربوط به شرکت در آزمون راهنمایی و رانندگی را درآنجا جا گذاشته ام.
ارژنگ رفت تا کارت آزمون را بگیرد. اما هرچه زنگ زد، کسی در را باز نکرد. برگشت به سر کوچه و ازتلفن عمومی با پگاه تماس گرفت و با عصبانیت به او گفت:
- من که گفته بودم می آیم پس چرا در را باز نکردی و با موبایلم تماس گرفتم جواب ندادی؟
پگاه بدون این که به سوالت ارژنگ پاسخ دهد گفت که در خانه تنهاست و این بهترین فرصت است تا او حرف هایی را که تا الان نگفته به او بگوید. ارژنگ به خانه برگشت، پگاه در را باز کرد و ارژنگ داخل شد...
پدر پگاه آن روز قصد سفر داشت. زودتر از همیشه به خانه برگشت اما متوجه شد که کلید خانه را همراه ندارد. زنگ زد اما کسی در را به رویش باز نکرد. پدر فکر کرد که اهالی خانه حتما برای انجام کار یبیرون رفته اند و دوباره به محل کارش بازگشت.
ساعتی بعد مادر پگاه که برای خرید بیرون رفته بود در آپارتمان را باز کرد و وارد خانه شد. پگاه را صدا کرد اما جوابی نشنید. وارد اتاق دخترش شد و ناگهان دخترش را دید که خونین روی زمین افتاده است. فریاد کنان بیرون دوید و همسایه ها را به کمک طلببید. همسایه ها به خانه رفتند و با دیدن صحنه پدر پگاه و پلیس را خبر کردند.
آثار و شواهد به ماموران تفهیم می کرد که دختر جوان به قتل رسیده است. قاضی تحقیق دستور داد تا جسد را برای تشخیص علت مرگ به پزشکی قانونی منتقل کنند.
گروه ویژه یی از کارآگاهان به دستور قاضی کشیش جنایی، مسئول رسیدگی به پرونده شدند. ماموران در تحقیقات خود به این نتیجه رسدند که عامل جنایت با پگاه آشنایی داشته و به راحتی وارد خانه شده است اما پس از قتل از پنجره فرار کرده است. همسایه یی نیز به ماموران گفت:
- صبح روز حادثه، خودم جوانی را دیدم با کاپشن بنفش و کلاهی عجیب که بچه قرتی ها روی سرشان می گذارند، جلوی خانه پگاه نشسته بود. وقتی مرا دید سرش را پایین انداخت تا چهره اش را نبینم.
شواهد حکایت از حضور ارژنگ در صحنه قتل می کرد. او را برای بازجویی احضار کردند. در بازرسی از منزل، کاپشن بنفش آغشته به خون و همان کلاهی که زن گفته بود، کشف شد.
ارژنگ ابتدا منکر حضور در خانه شد اما کاپشن خونی، زودتر از آنچه تصور می کرد، او را به حرف آورد. او گفت:
- صبح روز حادثه با پگاه تماس گرفته و گفتم کارت آزمونم را در خانه آنها جا گذاشتم. وقتی برای گرفتن کارت به آنجا رفتم پگاه در را باز نکرد. هر چه با موبایلم شماره خانه را گرفتم جواب نداد. با عجله سمت تلفن کارتی رفتم و تماس گرفتم که تلفن را جواب داد. با عصبانیت با او حرف زدم و از او خواستم بگوید چرا در را باز نکرد و جواب تلفنم را نداد. اما او جوابم را نداد و گفت که مادر و مادربزرگش بیرون از خانه هستند و این بهترین فرصت است که با هم حرف بزنیم. وقتی به خانه رفتم او گفت قصد جدا شدن از من را دارد. او گفت که با پسری بهتر از من آشنا شده و دیگر نمی تواند مرا تحمل کند و طلاق می خواهد. حرف های پگاه کاملا مرا به هم ریخته بود اما سعی می کردم خودم و او را آرام کنم. به او گفتم که تحت هیچ شرایطی او را طلاق نمی دهم و او باید با من زندگی کند. حال آن روز پگاه خیلی غیر عادی بود. من هر چند یک بار به او گیر می دادم و او را متهم به داشتن دوست پسر! می کردم اما از ته دل به او ایمان داشتم و می دانستم که به من خیانت نمی کند. اما نمی دانم چرا آن روز آن حرف های زشت و زننده را به من می زد. تلاش من برای آرام کردن او بی نتیجه بود. بنابراین با فریاد و کتک از او خواستم خفه شود ولی اوضاع روحی پگاه بدتر از این حرف ها بود. می خواستم از خانه خارج شوم اما جلویم را گرفت. به آشپزخانه رفت و درحالیکه لباس هایش را درآورده بود و کارد آشپزخانه در دستش بود بازگشت. گفت یا طلاقم می دهی و یا من خودم را می کشم. داشتم با حیرت به او نگاه می کردم که تلفن خانه به صدا درآمد. پگاه تلفن را جواب داد و خیلی صمیمی و گرم مشغول صحبت شد. حرف های خیلی زننده یی به آنکه پشت خط بود می زد. تحمل آن وضعیت برایم دشوار شده بود. با خودم فکر کردم که اگر آنچه می گوید حقیقت داشته باشد چه؟ گوشی تلفن را از دستش قاپیدم و وقتی گفتم الو تلفن قطع شد. پگاه شروع کرد به فحاشی کردن و گفت دوست پسرم بود آشغال من و اون... باور کنید دیگر نفهمیدم چه شد. چاقو را برداشتم و به جان پگاه افتادم و گفتم یا من و یا هیچ کس دیگر. پگاه دیگر نفس نمی کشید. کاملا گیج شده بودم. نمی فهمیدم چرا این اتفاق افتاد. خیلی ترسیده بودم. چاره یی جز فرار نداشتم. این بود که از پنجره فرار کردم. باور کنید من نمی خواستم این اتفاق بیفتد...
پرونده تنظیم شد و برای حکم به دادگاه رفت. پدر و مادر مقتول به تشریح جزییات آشنایی و چگونگی نامزدی ارژنگ و پگاه پرداختند. آنها در خاتمه حرف هایشان از دادگاه خواستند تا ارژنگ را به اشد مجازات محکوم کند. تحقیقات پلیس نشان داد آن که آن روز پگاه با دوستش «ندا» صحبت می کرد. او به ماموران گفت:
- روز حادثه پگاه با من تماس گرفت و از من خواست در ساعتی که تعیین کرده بود با او تماس بگیرم و او برای تحریک و برانگیختن حس حسادت نامزدش آن حرف ها را به من بزند.
در پایان قاضی پرونده با توجه به اعتراف صریح متهم حکم قصاص را برای او صادر کرد و پایان این زندگی که هرگز به بهار نرسید چنین دردناک رقم خورد...
ارسالها: 2,756
موضوعها: 1,397
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 4570
سپاس شده 9841 بار در 5439 ارسال
حالت من: هیچ کدام
- به به سلام... خانم خانما... می بینم که بوی قورمه سبزی که درست کردی تا هفتاد محله پیچیده! من که دربست مخلص و چاکرتم، قربون دست و پنجه هنرمندت...
- سلام «اسماعیل» جان... این همه منو خجالت نده. من که کاری نکردم. شما خسته نباشی.
- درمونده نباشی عسل من... خدا رو شکر که اگه ننه و بابام رو تو بچه گی از دست دادم و کس و کارم من رو آدم حساب نکردن و این گوشه و اون گوشه توی قهوه خونه و تعمیراتی ها سر کردم، لااقل خدا خواست و همچین زن نجیب و دسته گلی نصیبم شد... نمی دونی چقدر آرزو داشتم که روزی برسه که بیام خونه و با دست پر، در رو به زور باز کنم و عطر پلو و خورش صورت ماه و لبخند گرم زنم خستگی رو از تنم بیرون کنه...
- فقط آرزوت همین بود اسماعیل جان؟
- آره... خانم خانما اما خب، چرا دروغ بگم؛ راستش آروزهای دیگه ای هم دارم. حالا بریم تو اتاق تا واست تعریف کنم...
- چقدر زیاد خرید کردی اسماعیل جان. یکی، دو تا از کیسه ها رو بده من بیارم.
- ای خانم، از میدون تا اینجا اوردم، از اینجا تا بالا که دیگه راهی نیست!
- خدا مرگم بده، از میدون تا اینجا پیاده اومدی؟
- دشمنت بمیره عسل من... راستش رو بخوای انقدر گرمم که هیچی حالیم نیست، عجب حال خوشی دارم! ایشاالله حال همه به پای حال من برسه... نمی دونی چه حالیه حال عشق... من عاشق توام »لیلا«ی من...
احساس کردم در آن سرمای زمستانی ناگهان گرم شدم . گر گرفتم. قلبم به شدت می تپید. من در خواب هم نمی دیدم این قدر خوشبخت شوم. همه چیز برایم شیرین و جذاب بود. همه چیز احساسی دلنشین داشت؛ احساسی از تازگی و شوری وصف ناشدنی که من تا آن روز هیچ یک را تجربه نکرده بودم...
از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم، مادری بالای سرم نبود تا نوازش های مهربان و صمیممی اش، غم هایم را از دل بزداید و اشک هایم را از روی گونه پاک کند. مادرم خیلی زود از عذاب و نکبتی که او را هر روز همچون گرداب به داخل خود فرو می بلعید نجات داد. او درست در سنی که هنوز هر دختر جوانی در خیالات و آرزوهای نیکبختی است، با دلی مملو از اندوه و حسرت و در شرایطی که رنج بیماری از یک سرماخوردگی ساده آغاز و با عفونت ریه ادامه و پایان یافت، زندگی کرد و بعد از آن به آخر خط نزدیک شد و روزی رسید که دیگر مادر در آن نه طلوع کرد و نه طلوعی را دید. در آن شرایط که در چنگال بیماری با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، بابا پای بساط منقل و تریاک خود بود. یا آنقدر خمار بود که همانجا کنار منقل حتی روزی زمین ولو می شد یا آنقدر جان داشت که با سیخ کنار منقل و کمربند پوسیده شلوارش به جان من و مادر بیفتد.
گاهی در عالم کودکی با خودم این سوال را مدام را تکرار می کردم که بابا به چه دردی می خورد؟ اصلا او چرا باید در خانه باشد؟ و بزرگ تر که شدم در شرایطی که دیگر مادر نبود تا خودم را از ترس کتک خوردن از پدر زیر چادر گلدارش مخفی کنم جز در آروزی مرگ پدر شب را به روزگذراندن و روز را شب کردن چیزی در سر نداشتم. مادر را خاک نکرده بابا دست زنی را با دو کودک قد و نیمقد گرفت و به خانه آورد و به من گفت: «این خانم «راضیه» ست. از این به بعد باید مادر صداش کنی. اینا هم خواهر و برادرت هستن. وای به روزگارت اگه اذیتشون کنی.»
هر چه از مرگ مادر بیشتر می گذشت بیشتر می فهمیدم که او در زندگی چه رنج هایی را تحمل می کرد و دم برنمی آورد. او در خیاط خانه شوکت خانم از صبح تا غروب زحمت می کشید تا حاصل دسترنجش لقمه نانی باشد برای سیر کردن شکم من و دوای پا منقلی برای خلسگی های بابا. بعدها وقتی به یاد روزهای رقت بار زندگی مادرم که به مرگ بیشتر شباهت داشت می افتادم، با خودم آرزو می کردم یعنی می شود مرد من به تمام معنی مرد باشد و صادق و مهربان و اهل کار و تلاش؟ یادآوری گذشته های تلخ آنقدر برایم سخت است که حالا مدتهاست که آن ها را به دست فراموشی سپرده ام. با وجود اسماعیل انگار همه چیزی های تلخ و سخت، صدها سال پیش اتفاق افتاده است یا این که شاید هم همه آن حکایت های تاسف انگیز را در کتاب ها خوانده ام. حتی شخصیت های قصه برایم ناآشنا هستند. بابا نمی توانست تحمل کند من رنگ آسایش را ببینم. عجیب است اما حقیقت داشت؛ او حاضر نبود قبول کند دامادی به آقایی و محجوبی اسماعیل نصیبش شود! تا می توانست سنگ انداخت. اسماعیل سر سخت بود و راضیه هم از چوب لای چرخ ما گذاشتن کم نمی آورد. با این همه ما تصمیم مان را گرفته بودیم. شوکت خانم که دوست صمیمی مادرم هم بود اسماعیل را که همکار خواهرزاده اش بود برایم لقمه گرفته بود. او بعد از مرگ مادرم مثل مادربزرگی دلسوز، دورادور حواسش به من بود. او گاهی یواشکی مقدار کمی پول به من می داد و همیشه می گفت این از ذخیره مادرت پیش من است. اسماعیل راننده لوکوموتیو بود اما از بچگی به خاطر از دست دادن پدر و مادر، کارهای زیادی را تجربه کرده بود. او با اعتماد و عزت نفس فراوان، از تمام لحظاتی که جوانان به سرگرمی ها و وقت گذرانی های مختلف روی می اوردند، فقط به کار پرداخت و نتیجه اش خرید آپارتمانی کوچک و قدیمی نزدیک ایستگاه قطار بود. وقتی برای اولین بار در خیاط خانه شوکت خانم چشمم به چشم هایش افتاد، با تمام وجود حسی از من جوشید و ندایی مرا نهیب زد که او مرد توست و من به آن احساس و آن ندای درونی پاسخ مثبت دادم. خدا را شکر، بابا پس از مخالفت های بسیار، هشت ماه بعد از خواستگاری اسماعیل به خاطر حمل مواد مخدر دستگیر و به زندان افتاد و من با مراجعه به دادگاه درخواست حضانت از دادگاه کردم. ظرف کمتر از سه هفته قاضی با بررسی اطلاعات پرونده و تحقیق از وضع و حال بابا، رضایت بر ازدواج ما داد و من با حضور شوکت خانم و خواهر زاده اش که دوست اسماعیل بود در محضر به عقدهم در آمدیم. اسماعیل دلش نمی خواست راضیه هم بداند خانه ما کجاست. او جشن مختصری در همان خانه کوچک خودش گرفت و با پس اندازی که از قبل فراهم کرده بود، برایم هر چیز که لازم بود را خرید و من تنها با یک دست لباس پا به خانه اسماعیل گذاشتم. همه چیز مثل خواب بود . دلم می خواست مادر زنده بود و خوشبختی ام را می دید. شب عروسی با آن لباس سفید، وقتی به خودم در آینه نگاه می کردم فقط مادر با صورت شکسته و لبخند محزونش به یادم می آمد. من تنها یادگار او را که یک جفت النگو و یک انگشتر نازک بود و از مدتها قبل خودم پیش شوکت خانم به امانت گذاشته بودم، گرفتم و با فروش انگشتر، حلقه ای نقره برای احمد خریدم و النگوها را به دست کردم. حتی پول نداشتم یک دست لباس برای او بخرم. از اینکه جهیزیه ای به خانه اش نبرده بودم شرمنده بودم اما اسماعیل نه تنها از این بابت ناراحت نبود بلکه انگار خداوند عالم به او دنیایی را عطا کرده باشد، از شادی و رضایت در پوست خود نمی گنجید. با این حال، خیال نمی کنم شادی او به پای نشاط من بوده باشد. او هر گز به اندازه من طعم شکنجه به دست پدر و نامادری را نچشیده بود.
امشب شب سالگرد ازدواج مان است و من باورم نمی شد به این زودی یکسال گذشته باشد. انگار همین دیروز بود که پا به خانه قدیمی اما با صفای اسماعیل گذاشتم.
- دستت درد نکنه خانم خانما... عجب غذایی درست کردی. نزدیک بود انگشتام رو هم بخورم.
گمان کردم اسماعیل به خاطر مشغله فراوان فراموش کرده که امشب سالگرد ازدواج مان است اما وقتی بعد از خوردن شام از جیب کتش جعبه کوچک مقوای براق و زیبایی را بیرون اورد از فکرم خجالت کشیدم. اسماعیل جعبه را به سمتم دراز کرد و با لبخندی دلنشین گفت: « قابل تو رو نداره فرشته من. ببین از سلیقه م خوشت می یاد؟» ماتم برده بود. قدرت حرف زدن انگار از من گرفته شده بود. جعبه را باز کردم و فریادی از ته دل کشیدم: «اسماعیل جان، این انگشتر خیلی گرونه. چرا زحمت کشیدی عزیز؟»
- قابل تو رو نداره سوگلی من. هر چی باشه قابل دستای تو نیست خانم خانما...
عمر خیلی زود می گذرد و آدم هرگز باور نمی کند عمر خوشبختی این قدر کوتاه باشد. باور نمی شد دیگر روی مصیبت را ببینم...! سه سال مثل برق و باد گذشت و آن قدر خوش که اصلا نمی توانم توصیفش کنم. ما زندگی بسیار ساده اما شادی در کنار هم داشتیم. انگار همین دیروز بود که با اسماعیل چند روزی را به مشهد رفتیم. من اولین باری بود که به زیارت می رفتم. شنیده بودم در اولین زیارت هر چه بخواهم امام رضا دریغ نمی کند و من چیزی که خواستم، فقط زندگی شاد در کنار اسماعیل بود. اما سرنوشت انگار آبستن حوادث تلخی بود که باورش بسیار دور از ذهن می رسید.
- بله؟ بفرمایین؟
- خانم احمدی؟
- بله. شما؟
- من از ایستگاه اومدم خدمتتون...
دلم ناگهان فرو ریخت. چه اتفاقی افتاده؟ چرا ایستگاه! اسماعیل...
- چی شده آقا؟ تو رو خدا بگین. دارم سکته می کنم.
- من «یوسف» همکارشون هستم. نگران نباشین فقط تشریف بیارین ایستگاه. مثل اینکه خسته بودن یه کم فشارشن افتاده.
- اگه اینطوره پس چرا با ماشین نفرستادینش خونه...
- حالا شما بیایید با من بریم ایستگاه...
می دانستم آن مرد دروغ می گوید. می دانستم برای اسماعیل اتفاقی افتاده و افتاده بود. بدترین حادثه؛ لوکوموتیو او در میانه راه تهران مشهد از ریل خارج شده و اسماعیل در میانه اتاق لوکوموتیوران که واژگون شده بود، افتاده و پس از خونریزی شدید از هوش رفته بود. وقتی او را به تهران انتقال دادند، تقریبا در کما بود و پزشکان از او قطع امید کرده بودند. نمی توانستم او را در آن شرایط ببینم. او دنیای من و امید من به زندگی بود. او تنها کسی بود که مرا نجات داد. چگونه می توانستم شاهد مرگش باشم. نمی دانم چه وقت به هوش آمدم اما ساعتی نگذشت که خبر فوت اسماعیل را به من دادند. یوسف دوست و همکار اسماعیل اغلب به بهانه مختلف به من سر می زد. همه جا دنبال کار او بود. خود اسماعیل هم صمیمیتی با او نداشت اما با این همه او همیشه خودش را به اسماعیل می چسباند. نمی دانم چرا تصور می کرد حالا او عهده دار وظایف اسماعیل است. من خودم را در خانه حبس کرده بودم. حاضر نبودم کسی را ببینم. اما اسماعیل دست بردار نبود. و به بهانه کمک های راه آهن و خودش تا پای خانه هم می آمد. پنج ماه بعد از مرگ اسماعیل رفته رفته همسایه ها که تا دیروز با من دوستی داشتند، از دور و اطرافم فاصله گرفتند. فهمیدم که زن های محل نظر خوشی راجع به من ندارند. به نظر آنها من بیوه زیبایی بودم که حالا در منظر مردان زن دار می توانستم طعمه خوبی باشم. اول فقط نگاههای بد گمان بود. بعد رفته رفته حرف و حدیث های جورواجور. من از خانه کم خارج می شدم مگر برای گرفتن حقوق یا خرید اما باز هم حکایت ها ادامه داشت. به سرم افتاده بود از آن محل بروم اما خاطرات اسماعیل نمی گذاشت. یوسف هم معضلی بود که نمی دانستم با او چه کنم! دست آخر راهنمایی ام کرد که آنجا را موقتا اجاره بدهم و جایی خانه ای اجاره کنم. او بود که برای این کار به من کمک کرد و همین کمک بود که بالاخره اعتماد مرا که تنها و بی کس بودم، پس از یکسال و نیم از مرگ اسماعیل به او جلب کرد.
بالاخره با یوسف ازدواج کردم. او می دانست که من هر شب جمعه سر قبر اسماعیل می روم. او اوایل همه کار می کرد تا مرا به خود مطمئن تر کند. بعد از هفت ماه، من از او باردار شدم؛ بر عکس زندگی اول. دلم نمی خواست فرزند من از یوسف باشد، با این که او سعی می کرد جای اسماعیل را در زندگی ام پر کند اما چیزی در وجودم به من می گفت اینها همه اش بازی است و بالاخره وقتی پی به راز او بردم که دیگر دیر شده بود. او مرا مجبور کرد خانه به جا مانده از اسماعیل را که یکسال بعد از ازدواج به نام کرده بود به نامش کنم. اول با حرف و بعد کتک. زشتی و پلیدی روحی یوسف فقط در همین خلاصه نمی شد و رسید روزی که پی به راز تازه اش بردم؛ راز ارتباط او با زنان عجیب و غریب! اگر در خانه بود، چرت می زد و یا فریاد می کشید و مرا به باد کتک می گرفت و بیشتر شب ها به خانه نمی آمد. بچه که به دنیا آمد، من آرزو داشتم هرگز به دنیا نمی آمد. وضع مان بدتر شد. او خانه را فروخته و خرج عیاشی هایش کرده بود. درمانده و مستاصل چند تکه از وسایلم را جمع کردم و با بچه ام از خانه او فرار کردم و به خانه شوکت خانم رفتم. به سختی بیمار بودم. حس می کردم واقعه ای در جریان است. سرفه های پی در پی و تهوع شدید و ... پزشکان پشت سر هم آزمایش های مختلف می کردند و در کمال ناباوری به من خبر دادند به ایدز مبتلا شده ام. روزگار نامردی را خوب در حق من ادا کرد. من که طعمه منجلاب یوسف شده بودم فرزندم را شیرخوارگاه سپردم و خودم بی خبر از خانه شوکت خانم رفتم تا کسی نداند لیلا چگونه مرد و کسی نداند که یوسف چون بختک، با زندگی من و فرزندم چه کرد!
ارسالها: 2,756
موضوعها: 1,397
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 4570
سپاس شده 9841 بار در 5439 ارسال
حالت من: هیچ کدام
احساس ضعف شدیدی تمام وجودم را در برگرفته ، سعی میکنم پلک هایم را باز کنم، اما نمیتوانم، حتی حس تکان دادن دستهایم را هم ندارم. انگار مرا محکم به تخت بسته اند. چیزی روی قفسه سینه ام سنگینی میکند. نمیتوانم راحت نفس بکشم. نمیدانم خوابم یا بیدار، اما حس ترس ، لحظه ای مرا رها نمیکند. گاهی به نظرم می آید در خانه ی محقر خودمان داخل همان اتاق کوچکی که من، «سمیرا» و «سمانه» خواهران کوچکتر و بزرگترم درس میخواندیم و موقع ناراحتی ها و خوشی ها به آنجا پناه میبردیم، نشسته ام و گاهی احساس میکنم از ترس عواقب بدمستی عزیز خان گوشه ای از پستوی اتاق غذاخوری چمباتمه زده ام و اشک می ریزم.
اما در هیچ حال، نه نای حرکت دارم و نه جرات این که چشم باز کنم وببینم چه برمن گذشته است. بارها با این حال، در خواب و بیداری جمله ای را زیر دندانهایم آسیاب کرده ام که دلم می خواهد بمیرم.
- ولی تو هنوز خیلی جوونی، نباید به خاطر یه اشتباه، زندگیت رو تباه کنی. هنوز وقت هست، میتونی از نو شروع کنی، میتونی هروقت که بخوای مثل یه پرنده بالات رو باز کنی و بپری. میتونی دوباره حس کنی همون «سحر» زبل و سرزنده هستی که صدای خنده هاش تا دو تا کوچه اونطرفتر هم میره. نباید خودتو مغبون این زندگی کنی. تو هنوز خیلی جوونی، اصلا هنوز بچه ای، حال کو تا بزرگ بشی؟! کو تا تار موهات یکی یکی سفید بشه؟! به خودت بیا، میتونی با من، فقط با من همه چی رو جبران کنی...
- این حرفا رو نزن، مگه از جوونیت سیر شدی؟! اگه «عزیزخان» برسه، ریختن خون جفتمون رو حلال می کنه؟!
- دست بردار سحر! عزیزخان، عزیزخان... تو واقعا باورت شده که این مردک 56 ساله میتونه شوهر قابلی واسه تو باشه. اون اگه زن نگه دار بود که زن اولش دق نمی کرد. زن دومش هم که آبجی بدبخت من باشه، میبینی چطور از دستش خونه به جیگره. وقتی آبجیم پا توی خونه ش گذاشت، عزیزخان هنوز این عزیزخانی که میبینی نشده بود. آبجیم دو تا بچه ی ننه مرده ش رو آب و دون داد و خودش سرسال نشده سنگین شد و بعدشم «عباس» و پشت سرش 18 ماه بعد «لیلا» رو براش به دنیا آورد. اما مگه عزیزخان بس کرد؟!اومد این دفعه دست گذاشت روی تو، دختر یکی از بدهکاراش... یه دختر 17 ساله که تا چشمش به این مردک 50 ساله می افته از ترس نصف جون میشه. حق تو بهتر از ایناست دختر.تو جوونی، یه مرد دو، سه زنه که حال تو رو نمیفهمه. تو مهربونی میخوای، ناز و نوازش میخوای، همزبونی میخوانی. تو لباس خوب، تفریح و گردش می خوای. زن اولش چون سه، چهار سال باهاش توفیر سنی نداشت و آبجی ما هم فقط 12،10 سال باهاش اختلاف سنی داشت، به خیالش با تو هم می تونه مثل اونا رفتار کنه.
الهه !گوشت با منه؟ باور کن من دوستت دارم. من میتونم تو رو از دست اون نجات بدم. به شرطی که خودتم بخوای. تو منو میخوای؟! یعنی میگم که... وقتی تو چشام نگاه میکنی، دل تو هم مثل من میلرزه؟... یا من اونجورا هم واست مهم نیستم؟!... اگه تو لب تر کنی، حاضرم تا آخر عمرم غلامت باشم، به خاطر رسیدن به این آرزو، حاضرم پیه همه چیز رو به تنم بمالم... سحر...!
- دست از سرم بردار «شاهین»... شاید اگه قبل از این که زن عزیزخان میشدم، چشمم به تو می افتاد، همونی میشد که حالا میگی. شایدم به خاطرت حتی از خونه مون فرار می کردم، ولی حالا که دیگه کار از کار گذشته، چه فایده؟!تازه عزیزخان سفته امانتی آقام رو هنوز گوشه گاو صندوق پستوش قایم کرده تا واسه روز مبادا بتونه اونو رو کنه و حال خونواده ی منو بگیره. از همون اول من دلم نمیخواست شوهر کنم. درسم خوب بود. دوست داشتم درس بخونم. ولی نشد. آقام نذاشت؛ یعنی شایدم اون مقصر نبود. بعد از این که جنگ شد، بابام دارو ندارش رو تو آبادان از دست داد. یه مدتی رفتیم اهواز ولی اوضاع اون طوری نبود که آقام بتونه از عهده اش بربیاد. یه عمر کریستال از بندر و دبی خریده بود و توی حجره اش به مشتریاش فروخته بود. اومدیم تهران. زندگی مونو از دست داده بودیم. آقام به هر دری زد تا کار گیر بیاره . سر پیری شد شاگرد مغازه چینی فروشی، بعدش که به سرش زد تا خودش یه بساطی واسه خودش فراهم کنه که گیر این عزیزخان افتاد. سه میلیون ازش قرض گرفت، با یه سفته 10 میلیونی. آقام اولش خوب تونست خودش رو جمع و جور کنه ، ولی از اونجایی که هنوز گرگای بازار رو خوب نشناخه بود، بد آورد و چند وقت بعد کم کم افتاد به ضرر و زیان و نتونست قرضش رو بده... عزیزخان آقام رو انداخت زندون، اما وقتی روز دادگاه چشمش به من افتاد، راضی شد رضایت بده تا آقام از زندون آزاد بشه به این شرط که دست منو بذاره توی دستش. آقام اولش غیرتش قبول نمیکرد دختر 21 ساله ش رو بده به یه مرد دو زنه56 ساله.ولی من دربه دری خونواده ام و گرسنگی و نداری باعث شد از غیرتش بگذره و به این وصلت رضایت بده. اون موقع من اشک میریختم و التماس میکردم که نذارن من به زور شوهر برم، ولی آقام و مامانم با یه چشم خون و یه چشم اشک، منو به زور فقط با یه دست لباس تنم و بقچه ای که همون اول عزیزخان از دستم کشید و انداخت وسط حیاط که زهره، خواهر تو، بندازدش آشغالی، فرستادن خونه ی عزیزخان. عزیزخان حتی مادرو خواهر بزرگترم که مثلا اومده بودن منو واسه زندگی تازه ام آماده کنن و دلداریم بدن، به خونه ش راه نداد و در ومحکم به روشنون بست. از ترس مثل بید میلرزیدم. حتی از یاد آوری اون روز مسخره هم تمام وجودم به درد می یاد و حالم به هم میخوره. هیچ عروسی مثل من سیاه بخت نیست. از همون لحظه ی وارد شدن یکراست رفتم سرحوض دم پاشویه و یه خروار رخت چرکای عزیزخان و زهره خانوم و چهار تا بچه شون رو شستم. بعدش نوبت به جاروی خونه رسید. دست آخر عزیزخان دو، سه تا تیکه لباسی رو که معلوم نبود از کدوم بساطی کنار خیابون خریده بود، با یه چراغ علاءالدین و دو سه تا خورده ریزه داد که ببرم اتاق بالا خونه، همون جایی که قرار بود مثلا اتاق عروس تازه وارد باشه... دست از سرم بردار شاهین. دیگه دلم نمی خواد دوباره اون روزهای سیاه رو یادآوری کنم...
- سحر... سحر...
از دستش فرار کردم و به گوشه پستوی بالاخانه خزیدم و باز به گذشته برگشتم، به آن روز اول زندگی در آن اتاقک محقر و تنگ که قرار بود زندگی مرا دربرگیرد. به آن روزی که اسمم عروس بود، ولی هیچ شباهتی به عروس ها نداشتم. به همان روزی که از ترس زبان بند آمده بود و فقط اشک میریختم. یاد نگاههای تحقیرآمیز زهره، همسر دوم عزیزخان و هووی سی و هفت، هشت ساله ام افتادم که اگر دستش میرسید ومهلتش میدادند، حتما با همان کارد بلند آشپزخانه که مشغول قاچ کردن هندوانه بود، تا طبع گرم عزیزخان، خنک شود، سرم را از بدن جدا میکرد. یاد نگاههای کنجکاو اسد، پسر بزرگ عزیزخان که آن موقع 12 سال داشت افتادم و دهن کجی لیلا و عباس؛ بچه های هوویم که مثل مادرشان چشم دیدنم را نداشتند. انگار هردو خوب می دانستند که وجود من برای مادرشان جا تنگ کن است. د رآن میان تنها نگاههای مهربان و دلسوزانه «مینا»؛ دختر بزرگ عزیزخان از همسر اولش که دو سال از من کوچکتر بود؛ مرا آرامش میداد. مینا از پدرش و زهره متنفر بود. او هم خوب فهمیده بود من هم مثل خودش در آن خانه ، پرنده اسیری بیش نیستم. او هرگز به چشم زن پدر به من نگاه نکرد. حسی گنگ مرا به سوی او میکشاند، جاذبه نگاه و لحن حرف زدنش طوری بود که دلم را با او همراه میکرد. ولی زهره خیلی زود به دوستی من و مینا پی برد و سعی کرد به راههای مختلف بینمان شکرآب کند، اما موفق نشد. در آن گرمای نفس گیر اواخر مرداد ماه ، حتی یک بادبزن هم نداشتم تا لحظه ای نسیم کوتاه و خنک آن، احساس ناخوشایند زندگی تحمیلی را از یادم ببرد. گوشه ی همان اتاقک لخت از اثاثیه، روی همان علاءالدیمن در ظرفی دودگرفته تخم مرغی برای ناهارم نیمرو کردم؛ در حالی که چند قدم آنطرفتر، عطر پلو و خورش فسنجان در هوا پیچیده بود، ولی کسی مرا، که نو عروس آن خانه بودم، به لقمه ای دعوت نکرد.
دو ساعت بعد وقتی اهل خانه در خواب بعداز ظهر بودند، مینا ظرفی پلو و خورش برایم آورد. آن اولین بذل محبت آمیز او بود که مرا بیش از پیش مدیون او میکرد. ضعف داشتم، از چند روز قبل هم چیز دندان گیری نخوره بودم. مینا نشست و لحظه ای بعد وقتی من مشغول خوردن شدم، با تبسمی که شیرینی آن هرگز از یادم نمیرود مرا به حال خود رها کرد و رفت. آخر شب دوباره پیدایش شد، اما این بار نه دور از چشم عزیز خان بلکه به دستور او، مرا به طرف اتاق اصلی راهنمایی کرد.
تا چشم زهره به من افتاد، اخم هایش درهم رفت. عزیز خان به او اشاره کرد و زهره مثل مار زخم خورده از اتاق بیرون خزید و مینا را صدا کرد. مینا به دنبالش رفت و چند دقیقه بعد با یک دست رختخواب برگشت... با خود فکر میکردم حتما از این به بعد اینجا اتاق من میشود، اما فقط خیالی زودگذر بود. لحظه ای بعد مینا رخت خواب را وسط اتاق پهن کرد و رفت.
عزیزخان دنبال او در اتاق را از پشت بست. ناگهان تمام وجودم گر گرفت . دست و پایم میلرزید و او مثل گرگی گرسنه وسط رختخواب پهن شد. من میان اتاق سرگردان مانده بودم که ناگهان با صدای عزیزخان به خود آمدم.
- خیال داری تا صبح همون جا وایستی؟! مثل آدم وظیفه ت رو می دونی یا خودم باید یادآوریت کنم...
تمام وجودم از یادآوری آن لحظه به رعشه می افتد. بوی تند مشروب و دودسیگاری که فضای اتاق را پر کرده بود، حالم را به می زد.
هرگز فرصت آن را پیدا نکردم تا مثل هر دختری که به حجله میرود و تکاملی را تجربه میکند، این تکامل را آن طور که آروز داشتم، حس کنم.
پنکه ی بی حال سقفی گاه نسیمی به سر و رویم میپاشید، اما من در برزخی گرفتار آمده بودم که پس از ساعتی که مثل یک عمر برمن گذشت، از آن جا جدا شدم. فکر می کنم تقریبا یک ساعت بعد بود که عزیزخان در اتاق را گشود و مرا به پستوی تنگ و نفس گیر خودم فرستاد. پایم که به آن جهنم داغ رسید، تازه حالیم شد او از من چه انتظارتی دارد. او حتی به عنوان شوهر، نتوانست عروسش را شب اول راضی از این وصلت کند. وقتی آتش هوسش فروکش کرد و کام دل از من ستاند، مرا مثل تفاله ای به گوشهای پرتاب کرد. آن شب را تا صبح با وجودی تب دار در میان آتش از گرما که به سر و رویم میبارید، سر کردم.آن شب بارها به سرم زد تا سپیده سر برنیاورده از آن شکنجه گاه فرار کنم، اما افسوس که جایی برای پناه بردن نداشتم.
از آن روز من کلفت خانه عزیزخان شدم و گاه نقش زنش را ایفا میکردم، اما مدت زمان اجرای این نقش و محدوده عملم بسیار اندک بود. بعد از به جا آوردن حاجت شوهر پنجاه ساله ام، دواره به نقش همیشگی ام؛ یعنی کلفتی چهار دیواری تنگ گوشه راهرو و بالاخانه میپرداختم و شب را با بغض و رنج و عذاب تا صبح سر می کردم.
کم کم با سرنوشت خود کنارآمدم تا این که رفته رفته وضع جسمانی ام رو به وخامت گذاشت. غذای درست و حسابی نمیخوردم، اما همان مقدار اندک هم زمان کوتاهی در معده ام میماند و بعد ناگهان حالم بهم میریخت و پشت سرهم بالا می آوردم. خودم نمیدانستم چه دردی گرفته ام، کسی را هم نداشتم که حال و روزم را بپرسد. عزیزخان پای آقام، مامان و بقیه خانواده ام را بریده بود. من هم بدون اجازه او جرات قدم بیرون گذاشتن نداشتم. یکی دو باری آقام با هزار سلام و صلوات آمد تا جلوی در خانه مان تا بلکه از گوشه دردختر بخت برگشته اش را ببیند. یک بار من اتفاقی او را از لای در دیدم و به قدر چشم برهم زدنی نیزچشمم به چادر مامانم که پشت سر آقام بودافتاد، ولی زهره به امر عزیزخان در را محکم به روی آنها بست و در همان حال فریاد زد:«اینجا که شهر هرت نیست. هر روز به بهانه ای سرتان را زیر می اندازید و مزاحم می شوید!»
سه چهار ماهی از آن حال و روزم میگذشت تا فهمیدم کم کم باید برای بچه داری آماده شوم. آن احساس هم نمیتوانست مرا به زندگی و سرنوشتم امیدوار کند، بلکه برعکس روزبه روز که آن بچه در وجودم بیشتر پرورش مییافت و بزرگتر میشد و کمرم زیربار سنگین او خم تر، هم به حال خود و هم به حال آن بچه زبان بسته دریغ و افسوس می خوردم.
گاهی به سرم میزد بلایی به سرش بیاورم بلکه این یکی دیگر به بدبختی ام نیفزاید.یکی دوبـار خواستم از بالای پله هـا بـالاخانـه خود را بـه حیاط خانـه بیندازم، امـا تـرس مثـل
خوره ای همه وجودم را فرا میگرفت و نمیگذاشت تصمیمم را اجرا کنم. تا روزی که بالا آمدن شکمم، وضع و حالم را به اطلاع سایرین رساند، کسی به من توجهی نداشت. بعد از آن هم نه تنها وضع بهتر نشد بلکه روزبه روز دشمنی و کینه توزی زهره از یک طرف و بی تفاوتی و بی خیالی به اصطلاح شوهرم از طرف دیگر عرصه را بر من تنگتر میکرد.
هیچ وقت آن شب رنج آور را که تاصبح از درد به خود میپیچیدم، فراموش نمیکنم. نمیدانم چه بلایی به سرم آمد، اما دم دمای صبح از درد فریاد کشیدم و از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم، مادرم و خواهر بزرگم اشک ریزان بالای سرم بودند. یک لحظه خیال کردم در خانه ی خودمان هستم؛ یعنی خانه ی پدری. خیال کردم شاید مثل قدیم ها مریض شده ام و مادر منتظر است تا از خواب بیدار شوم تا به من جوشانده بخوراند، ولی خیلی زود از آن خیالات جدا شدم. صدای گریه کودکی که نیمی از وجودش متعلق به من بود، در کنار بسترم مرا به خود آورد. وقتی مادرم بچه را در آغوش من گذاشت ترسیدم. آن بچه ی لاغر و ضعیف نخستین موجود بدبختی بود که با تمام وجودم احساس وابستگی به او میکردم. ناگهان دلم گرفت. خواستم گریه کنم، بغضم ترکید و مادر و خواهرم هم با من اشک ریختند. دقایقی بعد صدای عزیزخان مرا به خود آورد.
- زهره! این دختره هنوز از کپه مرگش بلند نشده...ننه و خواهرش زیادی لوسش می کنن... زود باش برو ببین اگه زنده است زودتر بلند شه و خودش رو جمع و جو رکنه که من اصلا حوصله ی این اداها رو ندارم.
خدای من! چطور میتوانستم این رنج ها را تحمل کنم. از لحظه تولد «ستاره» روزبه روز وضعم بدتر میشد، مخصوصا از روزی که پای شاهین؛ برادر زهره به این خانه باز شد، بیشتر در خود فرو رفتم.
شاهین به من خیلی محبت میکند، سعی دارد دل مرا به دست آورد. نمیدانم قصدش از این رفتار چیست، اما باورم نمیشود این مار خوش خط و خال واقعا دلسوز من باشد. او سعی میکند مرا به خیانت و فرار وادارد.گاهی فکر میکنم واقعا او تنها کسی است که دلش به حال و روز من میسوزد، اما خودش خبر ندارد که من میدانم او به جز من کم به دنبال به دست آوردن دل مینا؛ موس موس نکرده و نمیکند. مینا با او مثل سگ و لگرد کوچه و خیابان رفتار میکند. هرچه او پارس میکند، مینا کمتر به او توجه نشان میدهد، ولی او مثل گرگ گرسنه به دنبال فرصتی مغتنم است تا طعمه خود را به چنگ آورد.
آه خدای من! باز ستاره گریه میکند. کودک دلبندم گرسنه است، اما من شیری ندارم تا شکم او را سیر کنم. این بچه به جای شیر مادر فقط با آب قند زنده مانده است. نمی دانم ادامه ی این راه به کجا ختم میشود؟! نمیدانم این وضع برای من و ستاره بال شکسته ام تا کی ادامه دارد، فکری از چندی پیش در من، بار دیگر ریشه دوانده و آن آرامش ابدی است، اما فقط از عاقبت کودک دلبندم هراس دارم، مسئولیت به وجود آوردن او علی رغم همه اجباری که داشته ام با من است، پس باید هر راهی را که انتخاب میکنم، اول راه خلاصی برای او باشد، خدای من! توان این اقدام را به من بده.
در خانه مثل همیشه قفل است و راه فرار بسته، اما من و ستاره میتوانیم پرواز کنیم و برای همیشه به آرامش برسیم. فقط کافی ست کمی جرات بیابم...
ارسالها: 2,756
موضوعها: 1,397
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 4570
سپاس شده 9841 بار در 5439 ارسال
حالت من: هیچ کدام
- چشماتو ببند و يه آرزو كن...
- چه فايده، آرزوهام كه به اين راحتي برآورده نمي شه...
- فكرشو نكن، تو فقط چشماتو ببند و آرزو كن.
- خيلي خب «علي»! كوتاه بيا...
- حالا بگو كدوم طرفه...؟
- راست...
- آفرين دختر، زدي تو هدف، ان شاا... برآورده مي شه «مينو» خانوم...
- ان شاا... مي دوني... آرزو كردم خدا كمك كنه تو حساب قرض الحسنه يه خونه برنده بشم. اون وقت مي دوني چي مي شه! اي خدا، يعني مي شه؟
- چرا كه نه، اگه خدا صلاح بدونه حتما مي شه...
دلم ناگهان پريد. مثل پرنده اي كه در قفس به رويش گشوده شده باشد. از بچگي اين طور بودم. وقتي غصه به سراغم مي آمد يا ترس از آينده و افسوس گذشته آزارم مي داد، يك گوشه مي نشستم و در خود فرو مي رفتم. كمي گريه مي كردم، بعد آرام مي شدم. آن وقت دوباره در روياهاي شيرين فرو مي رفتم. آن روياهاي طلايي بار ديگر ياس و پريشاني ام را به اميد و خوش باوري نسبت به آينده مبدل مي ساخت.
در روياهايم هيچ وقت كم نمي آوردم. قوي بودم و استوار و هميشه به نظرم مي آمد روزي يك پري مهربان، مثل همان پري توانايي كه آرزوي «سيندرلا» را برآورده كرد، يا «زيباي خفته» را حفظ كرده و دوباره او را به «پرنسس جوان» رساند، به من نيز چمداني پر از طلا يا اصلا اتاقي به اندازه همان اتاق كوچك خانه مان، پر از اسكناس هاي درشت مي دهد و من اول خانه اي براي پدر و مادرم مي خرم و بعد بقيه را براي عمل جراحي پسر «نصرت خانم» همسايه مان يا جهيزيه دختر خاله ام و يا اصلا به «حبيب اله» پيرمرد كفاشي كه مجبور است نان سه سر عائله را بدهد و جايي جز زير پله مطب «دكتر شيباني» ندارد، بدهم يا يك مغازه برايش دست و پا كنم كه در سرما و گرما مجبور نباشد با ترس از ماموران شهرداري و بعضي از بچه هاي شر محل نگران بساط كفاشي اش باشد… اما همه اينها خيالات است، خيال هم به قول مامان يعني باد هوا.
- باز كه پر در اوردي مينو خانوم؟
- اي چي بگم... خوشي ما هم شده همين روياهاي رنگ و وارنگ كه فقط خياله... همين و بس.
- باز از اون فكراي قشنگ قشنگ كردي مينو خانوم؟! آخه خانم خانوما! اين خيالات خوبه، ولي از اين بهتر اينه كه ما هديگه رو داريم. از اون مهمتر اينه كه هر دو سالميم. خدا رو شكر، درد و مرض و گرفتاري جدي نداريم. يه نگاه به دور و برمون بنداز. مثلا همين همكلاسيت... چي بود اسمش؟
- كدوم؟
- همون كه پولشون از پارو بالا و ميره و با اون 206 اين ور و اون ور مي ره ديگه؟
- «نيلوفر» رو مي گي؟
- آره... همون كه چند وقت پيش دماغش رو عمل كرد، مگه نه؟
- آره... چطور؟!
- شنيدي نامزديش با «اشكان» بهم خورد؟
- اشكان؟
- آره ديگه... همون پسر سال آخريه، همون كه برق مي خوند...
- چرا؟... من كه چيزي نشنيدم!
- خب ديگه... خيال هم نكنم كه حالا حالاها بشنوي... من كه شنيدم دختره يه دو، سه روزي هست توي دانشگاهشون آفتابي نمي شه.
- آخه واسه چي؟
-از اشكان شنيدم دختره سر جايي كه بعد از عروسي قرار بوده برن ماه عسل، عروسي رو بهم زده. آخه مثل اين كه دايي دختره تو آمريكاست، دختره هم دو تا پاشو تو يه كفش كرده بود كه ماه عسل بايد بريم آمريكا. اشكان هم زير بار نرفته و گفته چون خرج عروسي و مخارج خريد خيلي بالا رفته تا عيد از ماه عسل خبري نيست. بعدشم عروس خانوم بايد به كيش رضايت بده...
- اي بابا! ول كن علي جون! اين مسخره ها هم شدن مثال، كه من و تو وضع خودمون با اونا مقايسه كنيم؟
- خوب اين كه محض خنده بود، ولي يه ذره اون ورترت رو ببين. مثلا همين «مصطفي» دوست من، طفل معصوم 24 سال بيشتر نداره اون وقت نزديك به دو ساله كه داره دياليز مي شه. عصري مادر و نامزدش با چشم اشكي اومدن جلوي دانشكده دنبالش، مصطفي طفلي حالش خيلي بد بود. صبح بعد از دياليز مستقيم اومد دانشكده تا از امتحان عقب نيفته. استادمون فقط به خاطر حال و وضع اون ساعت امتحان رو عقب انداخت. وقتي از تاكسي پياده شد، من و «يوسف» جلوي در دانشكده منتظرش بوديم. با بدبختي در حالي كه زير دستشو روگرفته بوديم، اورديمش سر جلسه امتحان. استاد بهش گفت اگه حالت خوب نيست خصوصي بعد ازت امتحان مي گيرم اما اون راضي نشد حق بقيه رو ضايع كنه. با اون حالش از امتحان خيلي راضي بود.
به خدا مينو جون از خودم خجالت كشيدم. مخصوصا وقتي كه بعد از امتحان برام تعريف كرد چقدر رنج مي بره از اين كه واسه نامزدش نمي تونه شوهر خوبي باشه، مي دوني چرا؟ خوش مي گفت دلم مي سوزه از اين كه مثل بقيه مردا نمي تونم با اون و بقيه واسه خريد برم. اونا مي رن مي گردن، بعد منو مي برن تا بپسندم.
- آره مي دونم. مصطفي واسه «ليلا» همكلاسيم گفته بود نامزد مصطفي نمي خواسته جشن بگيره، مي خواست خرج جشنو واسه نامزدش كليه بخره ولي مصطفي زير بار نرفته و گفته جشن نامزدي آرزوي هر دختريه... نمي شه ازش گذشت...
- مي بيني! پس ما خيلي خوشبختيم. اين گناه پدر و مادر تو نيست كه يه عمر با حقوق معلمي و عشق درس دادن به بچه هاي مردم، يه زندگي ساده، ولي آبرومند داشتن... والا كدوم پدرو مادره كه دلشون نخواد واسه تنها بچه شون يه جهيزيه درست و حسابي بدن. اين گناه پدر و مادر منم نيست كه توي جنگ دار و ندارشون رو از دست دادن و بعد بابام سكته كرد و مرد و من كه فقط 12 سال داشتم، شدم نان آور خونه. من تا يادم مي ياد سخت كار كردم وشبونه درس خوندم تا تونستم هم زندگي خودمو و خونواده مو اداره كنم، هم بيام دانشگاه. تنها شانسي كه آوردم معافي سربازيم بود. دوست داشتم دكتر بشم ولي سال اول بندر عباس قبول شدم. مادرم اصرار كرد برو، ولي ديدم نمي تونم اين همه وقت تنهاشون بذارم؛ واسه همين نرفتم. خدا خواست يه پولي پس انداز داشتم و از بانك وام گرفتم. باورم نمي شد بتونم يه سقف بالاي سرمون بخرم، اما بالاخره شد؛ اگرچه آخر شهره و يه وجب بيشتر نيست ولي شكر...
بعدش خدا خواست دو سال بعد دوباره دانشگاه قبول بشم. اين دفعه از خير پزشكي گذشتم. ديدم حوصله شو ندارم و از اونجا كه الكترونيك رو هم دوست داشتم، خب خدا رو شكر با يه تير دو نشون زدم؛ هم دانشگاه قبول شدم و هم همسر ايده آلم رو پيدا كردم. مينو خانوم گل... حالا هم باز خدا مي رسونه، بالاخره يه اتاقي، چيزي پيدا مي شه. واسه عروسي مون هم وام دانشجويي مي دن... خدا بزرگه مينو خانوم! مهم اينه كه هر دومون سالميم، جوونيم، همديگه رو داريم...
- تازه...همديگه رو دوست داريم، خودم مي دونم علي آقاا! نسكافه تون سرد شد. شما كه لالايي بلدين چرا خوابتون نمي بره؟
- منظورت چيه؟
- آخه تو اين وضعيت بي پولي و دانشجويي، مگه مجبورمون كردن كه واسه خوردن دو تا فنجون نسكافه و يه برش كيك كه 2 سانتي متر در 10 سانتي متر بيشتر نيست، بياييم ترياي بالاي شهر، بشينيم، ژست بگيريم و حرفاي عاشقانه بزنيم وخيالات طلايي ببافيم كه چمدون چمدون اسكناس سبز واسه مون از آسمون مي ياد و عروسي مون برگزار مي شه و يه خونه هم مي خريم...
- اي بابا! كوتاه بيا عزيزم، دو تا فنجون نسكافه و يه برش كيك، كسي رو بدبخت نكرده. تازه مي خوام از دوره نامزدي مون هيچ خاطره بدي نداشته باشيم. تا چشم رو هم بذاريم، اين روزا مي گذرن و اون وقت يه دفعه چشم باز مي كنيم و مي بينيم دو، سه تا بچه دور و برمونو گرفتن و ما هم فرصت سر خاروندن نداريم....
- چي شد... مي بينم كه همين طور هي به تعدادبچه هامون اضافه مي كني، خونه مون كجا بود كه سه تا بچه داشته باشيم؟!
- خدا مي رسونه عزيزم...تو فقط فكر كن اگه دختر بود، اسمشو چي بذاريم و اگه پسر بود چي، راستي از «ع» باشه يااز «م»...
- امان از دست تو...
با «علي» احساس خوشبختي مي كردم. او ساده، بي ريا، مهربان، بخشنده، خوش فكر، راستگو وبسيار احساساتي بود.
من سال اول كامپيوتربودم و او سال دوم الكترونيك. هر دو در يك دانشگاه درس مي خوانديم و اتفاقي ساده و جالب ما را در كتابخانه دانشكده به هم رساند. من مثل هميشه مغرور و يكدنده بودم و علي يكدنده و سمج تر از آنكه سردي رفتار من باعث شود از آنچه اراده كرده صرف نظر كند.
واقعه عجيب تري كه باعث شد شيفته اش شوم، حس نوعدوستي و بخشش و محبتي بود كه به همكلاسيهايش داشت. مصطفي را به خاطر حال و روزش اكثر برو بچه هاي دانشكده مي شناختند و هر چند و قت يكبار با آمبولانس او را به بيمارستان مي ساندند و اغلب اين علي بود كه پا به پاي او مي رفت. صورت دلنشيني داشت. تا جايي كه از اين طرف و آن طرف شنيده بودم سرش به كار خودش بود. ساده مي گشت و اهل مد و تيپ نبود. من دورادور زاغ سياه او را چوب مي زدم اما او عاقل تر از آن بود كه دم به تله اين و آن بدهد. قلبا دوستش داشتم، شايد هم زودتر از آنچه فكر كند عاشقش شدم و لي نه جرات بروزش را داشتم و نه غرورم اجازه مي داد علاقه ام را به او بيان كنم. وقتي اولين بار مردانه و مغرور جلويم ايستاد و از من خواست تا اجازه دهم مادر و خواهرش به خواستگاري بيايند، از خوشحالي شوكه شدم. دلم مي خواست از ته دل بخندم اما بر عكس يك لنگه ابرويم را به حالت تعجب بالا گرفتم و گفتم:
- به نظر من اين عجيب ترين پيشنهاد ممكن است، آقا...
و او او صبور و با حالتي خنده دار لبخندي زد و پرسيد:
- عجب! ببخشيد، چرا؟ هميشه پسرا به دخترا پيشنهاد ازدواج مي دن، مگه نه...
- خب؟
- خب هيچي ديگه، اين جور مواقع رسم اينه كه دخترا سرخ بشن، بعد كه حالشون سرجا اومد، بگن لطفا با پدر و مارم حرف بزنين، بعد اون پسر فرداش مادرشو مي فرسته پيش دختر و آدرس رو مي گيره، شايد خودش آدرس رو داشته باشه!
- اِ...
- عيد نه خانوم؛ چون خيلي ديره. سه روز ديگه، جمعه، مامانم مي ياد منزلتون. لطفا به پدر و مادرتون خبر بدين... متشكرم از اين كه به حرفاي اين بنده حقير گوش كردين...
يادم هست كه نتوانستم حتي تحمل كنم او دمي از من فاصله بگيرد. خنده امانم را بريد، ولي او به روي خودش نياورد و رفت. در آن روزها، پدر و مادرم به سختي تلاش كرده بودند تا به طور اقساط كامپيوتري برايم بخرند و من مي دانستم پرداخت قسط اين كامپيوتر برايشان بسيار سنگين است. آنها بعد از سي سال تدريس، هنوز اجاره نشين بودند. آنچه از ارثيه پدرش به پدرم رسيده بود، چهار پنج سالي خرج دارو و دكتر شده بود تا خدا مرا به آنها داد و از تولد من چند صباحي نگذشته بود كه بار ديگر تمام پس اندازشان را خرج عمل جراحي قلب بابا كردند. دلم مي خواست مي توانستم كاري را براي خودم دست و پا كنم تا لااقل بتوانم قسط كاميپوتر را بپردازم ولي به هر دري زدم بي نتيجه بود. بابا راضي نمي شد در شركت يا موسسات خصوصي مشغول به كار شوم. يكي دو روزبعد از خواستگاري وقتي قضيه را به علي گفتم، مرا به پدر يكي از همكلاسي هايش براي كار تايپ و تصحيح معرفي كرد. آقاي «افتخاري» مردي متدين ، متشخص و مهربان بود و وقتي فهميد من و علي قرار است ازدواج كنيم به اعتبار علي يك دستگاه كامپيوتر به طور امانت براي كار من در خانه، به ما سپرد و از آنجايي كه از كارم خيلي راضي بود به علي خبر داد كه اگر بخواهم، مي توانم ماهي ده هزار تومان، بابت قسط كامپيوتر از حقوقم بپردازم و با كامپيوترخودم كار كنم.
علي راست مي گفت، من و او خوشبخت هستيم؛ چون خدا را داريم كه پشتيبان ماست و بعد از او يكديگر را داريم، با عشقي كه هرگز پايان نخواهد پذيرفت.
****************
- سلام مامان!ببخشين دير شد...
-عيبي نداره عزيزم. علي نيومد؟
-عيبي نداره عزيزم. علي نيومد؟
- نه مامان، كار داشت. بايد زودتر مي رفت. چه خبر؟
- مهمون داريم...
- مهمون؟! كيه؟
- برو تو، خودت مي فهمي...
صداي مادر حزن انگيز و درمانده به نظر مي رسيد. با نگاهش انگار مي خواست مرا از رفتن به طرف سالن كوچك نشيمن باز دارد. برگشتم و به او نگاه كردم. درخشش اشكي كه بر روي گونه هايش چكيد، دلم را فرو ريخت.
- چيزي شده مامان؟ كي اومده خونه مون؟
مادر چيزي نتوانست بگويد. انبوه بغض، او را در خود فرو برد. من، مضطرب، پا در سالن نشمين گذاشتم. مردي بلند بالا، سفيد رو، با موهاي جو گندمي و مرتب روي صندلي راحتي روبه رويي نشسته بود. او را نمي شناختم و با خودم گفتم: «او كيست كه تا اين اندازه موجب ترس و اضطراب مامان شده است؟»
نگاهي به پدرم انداختم. در خود فرو رفته بود. مرد ناگهان نگاهش به من افتاد. از جايش برخاست و با فارسي پر لهجه اي با من سلام و احوالپرسي كرد.
- سلام آقا... خوش اومدين. خواهش مي كنم بفرمايين... سلام پدر!
- سالم مينوجون! بيا اينجا دخترم. ايشون آقاي «صدارت پناه» وكيل دعاوي هستن... واسه كار مهمي اينجا اومدن كه مربوط به تو مي شه.
- مربوط به من؟!
- البته مربوط به هممونه ولي اصل قضيه به تو مربوط مي شه دخترم.
- چطور؟ مگه چي شده؟
- خوب گوش كن دخترم، يه چيزي هست كه من و مادر بايد زودتر از اين به تو مي گفتيم، ولي نتونستيم؛ يعني نه دلمون مي خواست كه بگيم و نه اصلا فكرش رو مي كرديم كه لازم باشه راجع به اون چيزي بگيم ولي حالا... مي گم شايد تقدير اينه، شايد خدا داره امتحانمون مي كنه. دلم مي خواد فقط بدوني من و مامان هر كاري از دستمون براومده، سعي كرديم واست بكنيم. خيلي كارا هم دلمون مي خواست بكينم كه نشد، انشاا... به بزرگي خودت ما رو مي بخشي. دلمون مي خواد هميشه و هرجا هستي، بدوني كه ما دوستت داريم و بعد از خدا، توي اين دنيا جز تو كسي رو نداريم. تو نه حاصل بيست و پنج سال زندگي مشترك ما، بلكه حاصل پنجاه و پنج سال عمر مايي بابا...
- مگه چي شده بابا جون... من كه سر در نمي يارم... منم بعد از شما و مامان و علي كسي رو ندارم.
- چرا دختر خانوم... شما خونواده ي دارين كه اون ور دنيا تو «ايتاليا» چشم انتظارتون هستن. مادرتون منو مامور كردن شما رو هر طور كه هست پيدا كنم و به هر قيمتي شده، دست شما رو توي دستشون بذارم...
يادم نمي آيد بعد از شنيدن آن حرف هاي عجيب چه حالي داشتم، فقط در يك لحظه با شنيدن كلمه «مادر»، دنيا دور سرم چرخيد. وقتي به هوش آمدم، مامان با يك ليوان گل گاو زبان دم كرده كه بوي تندش آزارم مي داد و علي، نگران بالاي سرم نشسته بودند . بابا عرض و طول اتاق را دائم مثل پاندول ساعت مي رفت و برمي گشت. خيال كردم خواب ديده ام. خواستم از جايم بلند شوم اما مامان نگذاشت.
- نه... بخواب عزيزم. خودت رو ناراحت نكن. هنوز كه اتفاقي نيفتاده.
- چي؟... پس خواب نبود؟... يعني چي؟...
- آروم باش خانوم خانوما... مگه هميشه دوست نداشتي بري سفر خارجه!
- حرف نزن علي! حالا وقت شوخي كردنه؟!... اون آقا مي گفت خونواده م تو ايتاليا منتظرم هستن. مي گفت مادرم... يعني چي؟ منظورش چي بود؟ من كه از بچه گي با شما بودم...
- مي دونم عزيزم ولي...
- ولي چي؟ مگه نه اين كه اونا يه عالمه دوا و دكتر كردن تا من به دنيا اومدم؟!
- نه دخترم، ما نمي دونستيم بعد از اين همه سال اونا تو رو پيدا مي كنن.
- يعني...
- ما تو ازو از پرورشگاه گرفتيم. مسئولين پرورشگاه تو رو از يه خونواده كه گويا صاحبخونه پدرو مادر واقعي تو بودن، تحويل گرفته بودن. مامان واقعي تو خارجي بود. اونطور كه ما از صاحبخونه خونواده ت شنيديم مادرت اهل استانبول بود. اونجا با پدرت آشنا شده بود و چند وقت بعد از ازدواج هر دو به ايران مي يان. پدرت كه راننده ترانزيت بوده پشت فرمون در اثر سكته قلبي فوت مي كنه و مادرت كه كسي رو نداشته تو رو پيش صاحبخونه شون مي ذاره و مي ره تركيه. كسي چه مي دونه، شايدم زن تنها اتفاقي براش مي افته. معلوم نيست... به هر حال اون زن و مرد صاحبخونه چند ماه تو رو،در حالي كه شش ماه بودي تحويل پرورشگاه مي دن. ما هم كه چند وقتي دائم مي رفتيم پرورشگاه تا يه بچه رو كه كسي رو نداشته باشه تا بعد سراغش بياد، بگيريم. بالاخره تو رو به ما نشون دادن و...
مادر ديگر نتواست ادامه دهد و پر صدا گريست. سرم گيج مي رفت. نمي توانستم باور كنم؛ يعني دلم نمي خواست باور كنم. پدر كه حال و روزش بهتر از من و مادر نبود ادامه داد:
- اون آقا وكيل مادرته. اين طور كه معلومه مادرت بعدها با يه بازرگان ايتاليايي ازدواج كرد و حالا هم تو ايتاليا به همراه شوهر و دو تا بچه هاش زندگي خيلي خوبي داره. اين طور كه معلومه مادرت سرطان داره و تحت معالجه س و دكترا ديگه هيچ اميد به خوب شدنش ندارن. تنها آرزوش هم اينه كه دختر گمشده ش رو يه بار ديگه ببينه و هر چي كه داره به پاش بريزه. مي بيني دخترم! اون زن بينوا منتظرته...
- چي؟! اگه منومي خواست چرا منو تنها ول كرد و رفت. حالا بعد از اين همه سال چي شده ياد دختر گمشده ش افتاده؟ به من چه كه اون سرطان داره. من اونو نمي شناسم. در ضمن اصلا دلم نمي خواد برم خارج. علي آقا! اين بود همه حرفا و قول و قرارمون؟! به همين زودي قيد منو زدي؟...
- چي مي گي؟! كي گفته قيدت رو زدم؟ فقط نمي خوام طوري بشه كه بعدها افسوس بخوري و ايراد بگيري كه مي تونستي بري ريشه و اصل و نسبت رو پيدا كني و ما نذاشتيم، و گرنه يه لحظه طاقت دوريت رو ندارم.
- من نمي رم... من نمي رم... اون مادر من نيست.
دلم مي خواست آنچه شنيده بودم فقط خواب بود و بس. دلم مي خواست مي توانستم مقابل احساسي كه مرا به قول علي به سوي كشف حقيقت زندگي و اصل و نسبم هدايت مي كرد، ايستادگي كنم اما نتوانستم. بعد از آن شب لعنتي، من و صدارت پناه، وكيل مادرم، راهي رم و پس از رسيدن بلافاصله عازم «سان مارينو» محل اقامت مادر واقعي ام شديم. سان مارينو يا «پايتخت متبسم» بزرگترين تفريح گاه زيباي ايتالياست. ما ششم ژانويه در سان مارينو بوديم. با اين حال مي شد حدس زد آن خليج منحني و زيبا كه در ميان تپه هايي با انبوه جنگل هاي پردرخت محصور است، در بهار و تابستان چه مناظر زيبايي را پيش روي بازديدكنندگان مي گشايد.
زيبايي هاي آنجا، از هتل ها و متل هاي جلل گرفته تا خيابان هاي مزين به مغازه ها و فروشگاههاي لوكس، رستورانهاي رنگارنگ و مردمي كه با گرمي و سرزندگي سرگرم كار و تلاش بودند، آدم را به وجد مي آورد. وقتي با اتومبيل به طرف منزل مادرم حركت مي كرديم، مجبوربوديم به آرامي از لابه لاي جمعيتي بگذريم كه به مناسبت ماه ژانويه سرگرم برپايي جشنواره گل بودند. همه چيز زيبا بود، ولي با اين حال آرزو مي كردم مامان و بابا و علي كنارم مي بودند. حتي دلم مي خواست زودتر از آنچه ممكن است چشمم را ببندم و باز كنم و در همان خانه كوچك اجاره اي، كنار مامان و بابا باشم . آرزو مي كردم كاش يك بار ديگر، بابا برايم فال حافظ بگيرد و علي نامم را با همان محبت هميشگي صدا كند.
فكرمي كنم تنها چيزيكه مرا راضي به اين سفر كرد، آن بود كه از صدارت پناه شنيدم مادرم دوبار بعد از ازدواجش با آن بازرگان ايتاليايي تلاش كرده بود تا مرا بيابد. يكبار به اتفاق شوهرش به ايران آمده بود و بار ديگر به كمك وكيلش سعي كرده گمشده اش را بيابد. صدارت پناه برايم تعريف كرده بود كه مادرم بعد از فوت پدرم براي گرفتن حق ارثيه پدري كه نزد برادرش بود به تركيه باز مي گردد. برادرش حق ارثيه را به وي پرداخت مي كند اما يكروز بعد مزدبگيران خود را مي فرستد تا پول ارثيه را از خواهرش بدزدند و آنها كه مادرم را به قصد كشت زده بودند،دربيابانهاي اطراف شهر تنها رهايش مي كنند و شوهر ايتاليايي اش كه با چند نفر از دوستانش براي شكار به آن بيابانها رفته بودند مادرم را پيدا كرده و او را كه نيمه جاني بيشتر نداشته به بيمارستان منتقل مي كنند.
مادرم بعد از آن حادثه تا مدتها در گنگي و پريشاني به سر مي برده. بعد از دو سال كه حال مادرم رو بهبودي مي رود با كمك آن مرد بازرگان به ايران باز مي گردد تا مرا كه امانت نزد صاحبخانه گذاشته بود، بازگيرد اما با شنيدن خبر فوت آن پيرزن و پيرمرد اميدش نااميد شده و تلاشش براي پيدا كردن من بي نتيجه مي ماند.
در بين راه با خود فكرمي كردم چگونه بايد با زني كه بيش از 19 سال است كه دخترش را گم كرده، روبرو شوم و بعد از آن چگونه مي توانم مادري را كه 19 سال تمام اميدها و آرزوهايش را به پايم ريخته فراموش كنم.
اگرچه ايتاليايي نمي دانستم اما اشاره دست صدارت پناه به طرف من واشاره دوباره او به سمت زني ظريف وقدبلند كه روي كاناپه اي بزرگ اشك آلود نشسته بود، به من فهماند كه او «سولماز» مادر واقعي من است.
وقتي براي اولين بار مادر واقعي ام را ديدم، فهميدم بايد اين راه را تا اين جا مي آمدم و اين درست ترين تصميمي بود كه گرفته بودم... من يك سال نزد مادرم ماندم وشريك لحظه هاي سختي شدم كه بر او گذشته بود و مي گذشت.
- فكرمي كنم بهترين خبري كه مي شه امروز بهتون بدم اينه كه حال مادرتون روزبه روز رو به بهبوده و دكترا معتقدن كه اين بيشتر به يه معجزه شبيه. در ضمن مي خواستم بدونين سولماز؛ مادرتون، يه چك به من دادن كه بعد از نقد شدن به شما بدم. در حقيقت يه هديه تشكره به خاطر اين كه رنج اين سفر رو تحمل كردين تا مادر دلشكسته اي رو شاد كنين و يه هديه براي ازدواجتون... سولماز خانوم گفتن همين كه شما رو ديدن خوشبختن و بعد از اين كه حالشون بهتر شد باز هم مي يان ايران تا شما رو ببينن. ايشون معتقدن نبايد به خاطر دلشون بيشتر از اين از شما توقعي داشته باشن...
اين حرف ها را صدارت پناه، وكيل مادرم مي گفت و من آرام آرام اشك مي ريختم. وقتي براي آخرين بار به ملاقات مادرم كه در بيمارستان بستري بود رفتم دستش، پايش و صورت خيس از اشكش را بوسيدم... او آرام در گوشم زمزمه كرد: «نمي خوام با جدا كردنت از كساني كه يك عمر تو رو مثل بچه خودشون بزرگ كردن و دوست داشتن قلبت مثل قلب من بشكنه» و من در حالي كه تن نحيفش را در آغوش مي فشردم زمزمه كردم: «با تمام وجودم دوستت دارم مادر»... گذشت او را هرگز فراموش نمي كنم... من به ايران و كنار پدر و مادر و علي بر مي گردم و با لحظه شماري كردن براي ديدن دوباره مادرم تا ابديت با عشق زندگي مي كنم...
ارسالها: 2,756
موضوعها: 1,397
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 4570
سپاس شده 9841 بار در 5439 ارسال
حالت من: هیچ کدام
از ديشب كه خسته و كوفته كپه مرگم را گذاشتم وخوابيدم تا صبح خروس خوان كه بيدار شدم همش توي فكر اين بودم كه: حالا چه خاكي بر سرم كنم؟ چي بپوشم؟ موهايم را چه مدلي درست كنم؟ كفش و كيف درست و حسابي هم ندارم كه... مرده شور اين زندگي را ببره. كاش پدرمن هم پولدار بود و مثل همسايه هايمان دستمان به دهانمان مي رسيد اما...
باز خدا را شكر كه مامان قدري از فوت و فن خياطي بهره برده بود و گاهي وقت ها به شيوه خياط هاي قديمي، برايم لباس مي دوخت و گرنه كه واويلا!!... كيف و كفش و مانتو را هم از «نازنين» دختر «آقاي سماواتي» كه تاجر فرش بود و در مجتمعي كه پدرم سرايدار آنجا بود، زندگي مي كرد با كلي خواهش گرفتم.
همه بدبختي هاي من از آنجا شروع شد كه هم دانشكده ايم «مهسا» مرا به جشن تولدش دعوت كرد. همانجا بود كه با «سامان» آشنا شدم. سامان پسر خوبي بود و دوست برادر مهسا بود. از همان ابتداي مهماني سامان رفت توي نخ من! اين را از گردش چشم هايش كه مدام اين سو و آن سوي خانه مرا مي پاييد و گاهي هم لبخند خريدارانه مي زد، فهميدم. وقتي ميزشام را چيدند و مهمان ها را براي خوردن غذا، به سر ميز دعوت كردند سامان بشقاب و قاشق وچنگال به دست به طرفم آمد:
- بفرماييد... اين ها را براي شما آوردم.
غمزه اي كردم و نجوا كنان گفتم:
- اوا... چرا شما زحمت كشيدين؟!
او زل زد توي چشم هايم و با صداي مردانه و لحن متين گفت:
- چه زحمتي خانم؟ حالا بفرماييد چي ميل داريد تا براتو بكشم؟
من كه هميشه عادت داشتم براي مردم كلاس بگذارم و موقعيت خودم را از آنچه كه هستم بالاتر نشان دهم گفتم:
- خيلي ممنون از لطف شما. راستش من عادت ندارم شب ها شام بخورم. معمولا غروب كه مي شه كمي ميوه مي خورم و حداكثر يه ليوان شير با يه قطعه نان تست شده.
موقع ادا كردن اين جملات، سعي كردم مثل دخترهاي بالاي شهري كمي توي دماغي و كش دار و مثل آدم هايي كه تازه فارسي حرف زدن را ياد گرفته اند و زبان شان سنگين است صحبت كنم. سامان با نگاه تحسين آميزي سر تا پاي مرا ورانداز كرد و با شيطنت گفت:
- اينكه كاملا معلومه. اگه آدم پرخوري بودين كه اندامي به اين زيبايي نداشتيد.
داشتم از خوشحالي مي تركيدم! اما با نازچشم هايم را به زمين دوختم و گفتم:
- شما لطف داريد.
و در دل گفتم:
- خبر نداري كه هيچ كدوم از ما تو خونه مون يك شكم سير غذا نمي خوريم و گرنه من هم الان تپل بودم و اين طور شكمم به كمرم قفل نمي شد!
مهسا خرامان خرامان مثل كبك به طرفمان آمد. لبخندي مهمان لب هايش بود.
- وا... چرا شماها اين گوشه وايستادين؟ چرا هيچي نمي كشين؟
اين را گفت و با پشت دستش به آرامي مرا هل داد به طرف ميز شام. شش، هفت رقم غذا با تزيين هاي مختلف و زيبا روي ميزخودنمايي مي كردند. دلم داشت براي يكي يكي آن ها ضعف مي رفت. چشم هايم مي ديد و اسيد معده ام به شدت ترشح مي كرد. اگرموضوع كلاس گذاشتن و با چنگال غذا خوردن و لب و لوچه را به آرامي تكان دادن نبود، دلم مي خواست آن ديس هاي پر از غذا را جلوي دستم بگذارم و آن طور كه بهم مي چسبد دلي از عزا در آورم اما... خب ... حالا كه وقت اين كارها نبود. با اصرارهاي مهسا و «جون من از اين غذا بكش و جون من از ديس غذا بردار گفتن هايش»، بشقابم را پر از غذاهاي جورواجور كردم. از باقالي پلو و مرصع پلو وشيرين پلو بگير تا شنسيل مرغ و جوجه كباب و ماهيچه و ميگو سوخاري... دلم داشت بال بال مي زد تا اين بشقاب پر از غذاهاي خوشمزه وارد خندق بلا شود. با چنگال شروع كردم به نوك زدن غذاها. يكي از يكي خوشمزه تر.
وسط هاي غذا خوردن بودم كه ياد چشم هاي گرسنه خواهر و برادرهايم افتادم. كاش مي شد يك جوري از اين غذاها برايش مي بردم تا آنها هم يك دل سير غذا بخوردند.
بعد از شام يكي از دوستان برادر مهسا برايمان گيتاز زد و يك ساعت بعد دوباره ميز دسر چيده شد. دسرهاي رنگارنگ با طعم هاي مختلف، از كيك و ژله وكارامل گرفته تا بستني ساده و ميوه اي و سنتي و زغفراني. با اينكه حال تركيدن بودم اما دلم نمي آمد از اين فرصت به دست آمده و اين دسرهاي خوشمزه دل بكنم.
آخر شب كه شد سامان خيلي اصرار كرد كه مرا برساند اما من قبول نكردم. نمي خواستم كسي از محل زندگي ام خبر داشته باشد. با ناز گفتم:
- از لطف شما ممنونم اما «ددي جون» خودشون مي يان دنبالم يا راننده شون رو مي فرستن.
اين را گفتم و چانه ام را بالا بردم و سرم را يك وري كردم و ژست دخترهاي پولدار را گرفتم و زير چشمي سامان را پاييدم. سامان از جواب من ، وا رفت. كمي اين پا و آن پا كرد و با نگاهي مشتاق و يك عالمه حرف نگفته با من خداحافظي كرد و رفت. بعد از رفتن او، مهمان ها يك يك از جايشان بلند شدند.
- مهسا جون... مهموني ت واقعا معركه بود... به ما كه خيلي خوش گذشت.
- مهسا جون...يه شب فراموش نشدني بود. از حالا منتظر جشن تولد سال ديگه ت هستيم.
داشتم با خودم فكر مي كردم كه حالا اين وقت شبي چه جوري برگردم خانه. لبخندي زدم و گونه هايم را به گونه هاي مهسا كشيدم:
-اوه عزيزم... معركه بود... همه چيز عالي بود... از حالا بگم حتما تو هم بايد تو جشن تولد من شركت كني...
چشم هاي درشت وسياه و براق مهسا برقي زد و با خوشحالي گفت:
- حتما... حتما... «نگين» جون خيلي خوشحال هم مي شم.
برادر مهسا كه كنارش ايستاده بود هم گفت:
- نگين خانم... ما هم دلمون رو صابون بزينم يا نه؟
پشت چشمي نازك كردم. نيم چه ادا و اطواري درآوردم:
- اوا.. بدون شما اصلا نمي شه!
در دلم به ساده لوحي آنها خنديدم و در دلم گفتم:
- اون قدر منتظرتولد من بمونيد تا خسته بشيد!
مهمان ها همه در حال خداحافظي بودند و به غير از من و چند نفر ديگر، كسي در سالن خانه نبود. ناگهان فكري به نظرم رسيد. به كيف دستي ام اشاره كرد و خالي بستم:
- اوه مهسا جان... شارژ موبايلم تموم شده. مي تونم از تلفن خونه تون استفاده كنم؟
مهسا دستش را با مهرباني دور كمرم حلقه كرد:
- آره عزيزم... حتما.
اين را گفت و تلفن بي سيم را به دستم داد. گوشي را به دست گرفتم و شماره تلفن خانه مان كه مدتها به علت بدهي مسدود بود را گرفتم و فيگوري گرفتم و دهانم را به گوشي نزديك كردم كه يعني دارمصحبت مي كنم!
لحظاتي بعد تلفن را به مهسا دادم و گفتم:
- ددي هنوز گرفتاره مهسا جون، مثل اينكه جلسه مهمش هنوزتموم نشده و نمي تونه بياد دنبال من. مي شه خواهش كنم به آژانس تلفن كني تا يه ماشين براي من بفرستن؟
برادر مهسا مودبانه گفت:
- نگين خانم...خودم شما رومي رسونم. آژانس براي چي؟
دلم هري ريخت پايين.همينم مانده بود كه آن ها بدانند من كجا زندگي مي كنم و آن هم با چه شرايطي. سعي كردم خونسردي خودم را حفظ كنم. نبايد جلوي آنها كم مي آوردم:
- اصلا حرفش رو هم نزنيد. شماها از صبح تا به حال روي پا بوديد و حسابي خسته شديد. حالا هم با اين اوضاع و احوالي كه ما تو خونه تون راه انداختيم بهتره بريد و استراحت كنيد. مطئنم فردا روز پركاري داريد با اين همه ريخت و پاش.
آن قدر اصرار كردم تا بالاخره مهسا مجبورشد با آژانس تماس بگيرد. وقتي توي ماشين نشستم نفس راحتي كشيدم اما وقتي دست به كيفم بردم و پول چنداني در آن نديدم دوباره حالم گرفته شد.
خوشبختانه آخر شب بود و از ترافيك هميشگي تهران خبري نبود و گرنه اعصابم حسابي به هم مي ريخت.
وقتي راننده آژانس جلوي در مجتمع مسكوني نگه داشت پرسيدم:
- جناب چقدر تقديم كنم؟
مبلغي كه او گفت، سه برابر ولي بود كه در كيفم داشتم. لبخندي مهمان لبم كردم و گفتم:
- جناب مي شه چند لحظه منتظر باشيد. من الان از خونه براتون پول مي يارم.
نگاه سرد و مردد او، دلم را لرزاند و با عجله از ماشين
بيرون پريدم. صداي تق تق كفش هاي پاشنه بلند نيلوفر سكوت شب را مي شكست. ناچار كفش هايم را از پا درآوردم و پابرهنه از حياط به سمت خانه دويدم. خانه پر از سكوت بود. همه خوابيده بودند. پاورچين پاورچين به سوي آشپزخانه رفتم. مي دانستم مامان پول هايي را كه بابت سبزي پاك كردن از خانم هاي همسايه و محله مي گيرد را در كشوي سوم كابينت قايم مي كند. دستم را بردم و در تاريكي يك مشت از پول ها را برداشتم واز زير زمين بيرون زدم. زير نور چراغ هاي حياط پول ها را شمردم و مبلغي را كه راننده خواسته بود را به او دادم و دوباره پاورچين پاورچين به خانه برگشتم و يك راست به سمت رختخوابم رفتم.
صبح با سر و صداي مامان بيدار شدم:
- آهاي «نجمه» ذليل مرده... باز تو رفتي سراغ پول هاي من؟
غرولندكنان چشم هايم را باز كردم و داد زدم:
- اولا نجمه نه و نگين... صد بار گفتم دوست دارم نگين صدام كنين... ثانيا قراره تا دو، سه روز ديگه خانم ارجمندي همونيكه واحد هيجده مي شينه بابت درس دادن رياضي و شيمي به اون دختر منگلش بهم پول بده. هر وقت داد پول شما رومي ذارم سرجاش. حالا تو رو خدا بذار بخوابم.
مامان سفره بزرگ پلاستيكي گلدار را وسط اتاق پهن كرد و دسته دسته سبزي هاي جورواجوررا ريخت وسط آن. هنوز هم داشت غرغر مي كرد.
- هزار بار هم بگي نگين، بازم من مي گم نجمه. آخه اسم به اين قشنگي رو چرا عوض مي كني؟ حالا هم زود پاشو بيا كمك من و خواهرت.عصر كه شد اگرمشتري بياد ببينه سفارشش حاضر نيست عصباني مي شه ها...
تنم چسبيده بود به رختخواب و اصلا دلش نمي خواست از آن جدا شود. لگن پلاستيكي را پر از آب گرم كردم و دست هايم را درون آن فرو بردم. مامان سرش را تكان تكان داد و غرولند كرد:
- مگه مجبوري براي دو، سه ساعت مهموني رفتن، ناخن مصنوعي بذاري كه حالا اين طوري بيفتي به دردسر!
از دست حرف هاي مامان حسابي عصباني بودم، با غيض گفتم:
- چه كار داري به كار من؟ توقع داري با ناخن هايي كه از بس سبزي پاك كردم سبز شده برم رنگش سبز شده برم جشن تولد دوستم؟!
مامان كوتاه آمد. لحنش مهربان شد.
- خب هر وقت چسبش باز شد بيا كمك كن.
دردسر اصلي من از هفته بعد از تولد مهسا شروع شد. مهسا مدام زير گوشم مي خواند:
- ببين نگين جون، سامان پسر خيلي خوبيه. مهدنسه و وضع مالي شون عاليه. ما هم كاملا مي شناسيمشون. پدرش پزشكه و مادرش هم متخصص زنان و زايمانه. خانواده اصيلي هستن. خب حالا چي مي شه چند باري با هم بريد بيرون تا بيشتر با هم آشنا بشيد. اون چشمش تو رو گرفته و قصد از دواج داره.
هر چه فكر كردم كه چه جوري به مهسا بفهمانم كه بابا من اوني نيستم كه شماها فكر مي كنين، عقلم به جايي نرسيد! بالاخره قرار شد من و سامان توي كافي شاپ نزديك دانشكده با هم ملاقات كنيم.
وقتي سامان از من خواست كه در اولين فرصت خانواده هامان با هم آشنا شوند مو به تن سيخ شد و بر بخت بد خودم لعنت فرستادم! راستي راستي داشتم سكته مي كردم. آخر پدر و مادر من كجا و پدر و مادر او كجا؟!
دوباره از رو نرفتم و ژست بچه پولدارا را گرفتم و با لحن كشدار گفتم:
- مي دونيد ددي قراره براي بستن يه قرارداد مهم به فرانسه بره. مامي هم احتمالا باهاش ميره.
سامان دستي به چانه اش كشيد وگفت:
- باشه قبول. پس قرار خواستگاري رو مي ذاريم براي بعد از برگشتن شما و خانواده تون از مسافرت.
فكر مي كردم با گفتن اين دروغ شاخدار، قضيه به خوبي و خوشي ختم به خير شود اما سامان دست بردار نبود و تقاضاي خواستگاريش را مدام تكرار مي كرد تا اينكه...
يك شب در مجتمع مسكوني محل زندگي مان كه پدرم سرايدارآن ساختمان بود، قرار بود مهماني بزرگي برگزار شود. من روسري و چادر به كمر بسته داشتم همراه مامان توي حياط مجتمع صندلي هاي فلزي با رويه هاي مخمل قرمز را در كنار هم مي چيديم. بابا داشت حياط را آب و جارو مي كرد. خواهر و برادرهايم ميوه ها را مي شستند و برادرهايم آن ها را خشك مي كردند و داخل ديس هاي چيني سفيد مي چيدند كه ماشين آخرين مدلي وارد پاركينگ شد. دقايقي بعد پسر جواني از آن پياده شد كه كارگري هم همراه او بود و داشت جعبه هاي بزرگ شيريني را حمل مي كرد.از ديدن آن پسر جوان خشكم زد. او كه متوجه من نشده بود به كارگر مي گفت:
- مي خوام مهموني امشب به بهترين شكل ممكن برگزار بشه. خودت كه مي دوني «ناصر»- پسر خاله م- چقدر برام اهميت داره. دلم مي خواد اين جشن كه جشن تاسيس شركت من و ناصره هيچ عيب و ايرادي نداشته باشه...
و حرفش را قطع كرد وقتي چشمانش به من افتاد. هيچ فكر نمي كردم روزي سامان مرا با اين شكل وشمايل ببيند. من شرمنده بودم از اين كه خودم را جز آنچه بودم نشان دادم و سامان چه بزرگوارانه اشتباهات مرا بخشيد.
من وسامان دو ماه بعد از آن ماجرا به عقد هم درآمديم. او بود كه من ياد داد شخصيت آدم ها به ثروتمند بودن آنها نيست. او به من ياد داد كه بايد به پدرو مادري اينچينين فداكار و با آبرو افتخار كنم. پدر و مادري كه همه تلاششان را مي كردند تا لقمه ناني حلال به دست آوردند. سالها از آن ماجرا مي گذرد. من و سامان صاحب دختري زيبا به نام پروانه هستيم. من خوشبخت ترين زن دنيا هستم و خوشحالم از اينكه آن مهماني كذايي باعث بوجود آمدن عشق ابدي ما شد...
ارسالها: 2,756
موضوعها: 1,397
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 4570
سپاس شده 9841 بار در 5439 ارسال
حالت من: هیچ کدام
در خانه همه به من می گفتند: «دست وپا چلفتی!»... خواهر، برادر، همکلاسی ها، همه و همه... همیشه دست یا پایم زخم و زیلی بود. طفلک مادرم همیشه نگران من بود، حتی نگران راه رفتن و دویدن من!
صدای مادرم همیشه در گوش من می پیچد: «ندو«بهاره»... مگه تو بلد نیستی درست راه بری؟!» با تمام مواظبت هایی که خودم هم به عمل می آوردم نمی دانم چرا دیوار و زمین با من مشکل داشتند؟ این من نبودم که به دیوار و زمین اصابت می کردم، بلکه زمین و دیوار دوستدار این بودند تا با من برخورد کنند.
خلاصه درد همیشه با من عجین بود. زانوی زخمی، مچ دررفته، پیشانی آماس شده و... هربار دردها را تحمل می کردم و به خودم قول می دادم که دیگر مواظب خودم باشم، اما این قول و و عده ها تا دردم گم و فراموش می شد، از یادم می رفت و شیطنت و بازیگوشی و حواس پرتی باز به نوعی به سراغم می آمدند و دوباره روز از نو و روزی از نو... مادرم می گفت: «خدا خیلی منو دوست داره که با این حواس پرتی و دست و پاچلفتی بودنت، برای من نگهت داشته»...
در تمام دوران درس و مدرسه شاگرد درس خوان و زرنگی بودم اما ناظم های مدرسه من را بدترین، شیطان ترین و فضول ترین بچه مدرسه می دانستند. تمام بلاها سر زنگ تفریح به سر من فرود می آمد. همیشه من را در حالی که دو نفر زیربغلم را گرفته بودند وارد دفتر مدرسه می کردند. تا خانم ناظم من را در این حالت می دید با عصبانیت می گفت: «بهاره دوباره؟!»...
آنقدر از محلول های شستشو، زخم و گازهای استریل مدرسه به سر و تن من می زدند که تمام می شد، بعد خودم خجالت زده دوباره آن ها را تهیه و تقدیم مدرسه می کردم...
با تمام دست و پا چلفتی بودنم در کنکور شرکت کردم و در رشته مورد علاقه ام قبول شدم. روزی که نتیجه ها اعلام شد، همه خوشحال بودند به جز مادرم. مادرم با نگرانی می گفت: «همیشه مواظب این بچه بودم، زخم و زیلی بود. حالا توی شهر غریب اونم شهری مثل تهران من چه خاکی تو سرم بریزم؟» پدر هم فیلسوفانه جواب می داد:
- وقتی چشم تو دنبالش نباشه، سعی می کنه حواسش رو جمع کنه. بهاره که دیگه بچه نیست.
بعد از مدتی در جمع گریانی متشکل از پدر، مادر، دو خواهر و سه برادر سوار هواپیما و راهی پایتخت شدم. از ورودم و استقرار در خوابگاه و سایر مسائل حاشیه ای چیزی نمی نویسم اما این را باید بگویم که خیلی طول کشید تا بتوانم با شلوغی و ازدحام شهر کنار بیایم، اما صدمات و زخم های زیادی هم دیدم.
با وجود این، این دست و پا چلفتی بودن من ، کلا زندگی مرا عوض کرد... جریان برمی گردد به وقتی که سال سوم دانشگاه بودم. مثل همیشه مجبور بودم در صف اتوبوس بایستم و گردن بکشم. زمستان بود و من حواس پرت، فراموش کرده بودم کاپشن بپوشم. حسابی سردم بود، نوک دماغم مثل لبو قرمز شده بود. هرچند مدت یک بار با دستمال کاغذی بینی ام را پاک می کردم. تمام روز را با استادهای جورواجور طی کرده بودم و سرم از مباحث تئوری و علمی انباشته بود. هرچقدر سرم پر بود، در عوض شکمم خالی خالی بود. مرتب برمی گشتم تا اتوبوس را که امیدوار بودم هر چه زودتر پیدایش شود ببینم. اما دریغ... خبری از اتوبوس نبود. مجبور بودم برای پیدا کردن دستمال کاغذی دیگر، کیف بزرگ و فوق العاده شلوغم را جستجو کنم. پیدا کردن دستمال کاغذی در خیل کتاب ها، جزوات و پول های خرد کاری بس عظیم و مشکل بود... یک دفعه احساس کردم چیزی شدیدا به من برخورد کرد و بعد از این برخورد دیگر هیچ چیزی احساس نکردم. فقط زمزمه هایی می شنیدم و بعد خلا و سکوت...
مدتی طول کشید تا به هوش آمددم. چشمانم را که باز کردم هیکلی را دیدم که عرض شانه هایش، سه- چهار برابر آدم های معمولی بود. با خودم گفتم: «حتما «ملک الموته» و برای گرفتن جون من اومده»... در همین افکار بودم که صدای ملایم زنی من را به خود آورد:
- به هوش اومده... حالت خوبه؟ نترس... با این تاکسی تصادف کردی...
و فهمیدم کسی را که تا حالا ملک الموت می پنداشتم راننده تاکسی زوار دررفته ای است که من با آن تصادف کرده بودم. راننده تاکسی فوق العاده چاق بود. طوری که دو نفری که در کنار او در جلوی تاکسی نشسته بودند به نظر می آمد به در تاکسی پرس شده اند. راننده با تمام هیکلش به طرف عقب برگشت و یک لنگ بزرگ و خیلی کثیف را که لکه های ریز و درشت گریس به وضوح در آن دیده می شد به خانم بغل دستی ام داد و گفت:
- آبجی این پارچه رو بگیرین بذارین جای خونریزی تا بند بیاد.
صدای مردانه ای از طرف دیگر من به گوش رسید که می گفت: «نه آقا این خودش باعث آلودگی بیشتر می شه... شما حواستونو جمع کنید که با کس دیگه ای تصادف نکنید»...
- به خدا آقا تقصیر ما نبود این خانم خودش اومد جلو...
- یعنی می خواین بگین مردم مرض دارن خودشونو بندازن زیر ماشین؟!
خواستم بگویم که آقای راننده مقصر نیست و این از خصوصیات من است که همه چیز، زمین و دیوار و حالا هم ماشین با من برخورد می کنند. اما تمام توجه م به هیکل بزرگ راننده جلب شده بود. به خانم بغل دستی ام در حالی که به راننده اشاره می کردم، گفتم: - ببخشید خانوم... این آقا همش یه نفره؟!
زن و مردی که دو طرف من بودند از خنده ریسه رفتند، بعد زن با دلسوزی به من نگاه کرد و گفت: «دخترجون حالت خوبه؟»
از پیشانی من، درست از محل رویش مو خون بیرون می ریخت. درد زیادی تنم را فرا گرفته بود. تاکسی همچنان در میان ماشین های دیگر ویراژ می داد. با هر حرکت راننده فکر می کردم هر آن یکی از مسافران جلو که به در تاکسی پرس شده بودند به وسط خیابان پرتاب می شوند. سردم بود. مثل بید می لرزیدم. صدای برخورد دندانهایم را به وضوح می شنیدم. ناگهان کاپشن سفید رنگ بزرگ و گرمی روی من انداخته شد. برگشتم تا از مرد تشکر کنم اما با تکان ناگهانی تاکسی که نشان دهنده توقف کامل تاکسی در مقابل بیمارستان بود همه به جلو خم شدیم.
مرد کنار دستی من شتابان پیاده شد و وارد اورژانس شد و سریع با صندلی چرخ داری برگشت. داشتم در کیف به هم ریخته و شلوغ دنبال چیزی می گشتم. راننده گفت: «نه آبجی... کرایه نمی خوام» و سریع گاز داد و رفت. اما من از قبل از تصادف تا حالا دنبال دستمال کاغذی می گشتم و می ترسیدم هر آن بینی قرمز من، آبرویم را پیش بقیه ببرد.
پیشانی ام سه تا بخیه خورد. آن زن و مرد که خواهر و برادر بودند می خواستند من را به خوابگاه برسانند اما من با سماجت گفته بودم نه...
دو، سه روز از ماجرا گذشت و من تازه متوجه شدم کاپشنی که هر روز به تن می کنم کاپشن خودم نیست!! در این چند روز حتما کلی به من خندیده بودند. دیدن دختری لاغر مردنی و ریز میزه با کاپشنی بزرگ و مردانه، در محیط دانشگاه واقعا خنده دار بود. من حواس پرت تازه فهمیده بودم که چه دسته گلی به آب داده ام!! تمام جیب های کاپشن را خالی کردم تا بتوانم آدرسی از آن خواهر و برادر پیدا کنم. اما از آدرس خبری نبود و فقط چند مدرک و کارت ورود به جلسه امتحان استخدامی بانک با تاریخ امتحان برای دو روز بعد وجود داشت. کارت امتحان به اسم «فرهاد ملکوتی» بود.
روز بعد راهی کارگزینی بانک شدم. افراد زیادی از کارمند و ارباب رجوع در رفت و آمد بودند. مسئول کارگزینی به نظر آدمی بسیار عصبی و بدخلق می آمد. آب دهانم را به زحمت قورت دادم و جلو رفتم. دوبار مجبور شدم سلام کنم تا سرش را از میان پرونده ها بلند کند و بگوید: «فرمایش؟!»
- ببخشید... فردی به اسم فرهاد ملکوتی می شناسید؟
مسئول کارگزینی با عصبانیت «نه» را گفت و دوباره سرش را میان پرونده ها فرو برد.
- ببخشید... فکر می کنم فردا امتحان ورودی دارین؟ درسته؟!
- بله... خانوم فردا امتحان هست اما نه برای دخترخانوم ها!
خندیدم و گفتم: «من اصلا از کار بانک بدم می یاد!» مرد با منتهای عصبانیت سرم داد زد:
- پس می شه بگین اینجا چیکار دارین خانوم؟
- دنبال آقای فرهاد ملکوتی هستم.
- من که به شما همون اول گفتم، فرهاد ملکوتی رو نمی شناسم... عجب گیری کردیم ها!
- خوب آقا عصبانی نشید... اجازه بدید من همه چیز رو براتون تعریف کنم.
و بعد خیلی آرام و شمرده، در حالی که مجبور بودم هر چند یکبار دستمال کاغذی را با بینی قرمزم آشنا کنم تمام قضیه را توضیح دادم. مسئول کارگزینی وقتی ماجرا را فهمید و زخم پیشانی ام را دید و این که توضیح دادم تمام مدارک و کارت ورودی امتحان در جیب کاپشن موجود است؛ با کمک کارمند دیگری پرونده ها را بالا و پایین کرد و سرانجام آدرس فرهاد ملکوتی را پیدا کرد و در اختیار من گذاشت.
فاصله آدرس از جایی که من بودم مثل فاصله زمین تا کره مریخ بود. این فاصله برای منی که فقط بلد بودم مسافت خوابگاه تا دانشگاه را طی کنم بسیار مشکل بود.
توی کیفم کمی پول و چند تا بلیط اتوبوس بود. کلی پول برای خشک شویی کاپشن داده بودم و کاپشن را در کاغذ لباس روی دستم نگه داشته بودم. سرانجام سوار اتوبوس شدم. در طول راه، نگاههای کنجکاو سایرین را احساس می کردم. حسابی سردم بود ولی کاپشنی که می توانست گرمم کند را روی دست نگه داشته بودم. هرچه به شمال شهر نزدیک و نزدیک تر می شدم، سرما بیشتر اذیتم می کرد. سرانجام مجبور شدم کاپشن را بپوشم.
بعد از کلی اتوبوس سواری و پیاده روی به کوچه ای که باید خانه آن خواهر و برادر در آن می بود رسیدم. سربالایی کوچه خیلی تند و تیز و بود و سرما دیگر رمقی برایم نگذاشته بود. آرام، آرام داشتم کاپشن را از تنم بیرون می آوردم. زشت بود. آن ها نباید مرا با کاپشن می دیدند. در حالی که داشتم کاپشن را در می آوردم؛ متوجه شدم ماشینی خیلی آرام و بی سر و صدا درست پشت سر من درحال حرکت است. ترسی عمیق در وجودم رخنه کرد. سریع شروع به دویدن کردم. اما ماشین همچنان دنبال من در حال حرکت بود.
صدای بوق ماشین ترس مرا مضاعف کرد. زیر لب با خودم حرف می زدم:
- خدایا! توی این کوچه خلوت، من تنها و غریب چیکار کنم...
صدایی من را به خود آورد: «خانوم... خانوم...» فوق العاده عصبانی شده بودم. تند و سریع برگشتم و گفتم:
- چی می خوای مزاحم... اِ... ببخشید آقای ملکوتی!
خواهر و برادر از ماشین پیاده شدند. خواهر با تعجب گفت:
- ما رو از کجا شناختی؟
- تمام امروز تو بانک بودم، آقای ملکوتی فردا امتحان داره... ببخشید... بفرمایید، این کاپشن رو اون روز فراموش کردم پس بدم.
خواهر خیلی دلش می خواست مرا به خانه دعوت کند اما من باز سماجت کردم و گفتم:
- باید برگردم خوابگاه... هوا داره تاریک می شه...
- پس اجازه بده برسونیمت...
از خدایم بود. از سرما تمام موهایم دستم سیخ شده بود. ولی باز مکث کردم... اینبار فرهاد ملکوتی گفت: «ما داشتیم می رفتیم بیرون.. لطفا سوار شین»...
در راه کلی با آن ها حرف زدم و بعد از آن رفت و آمدها بیشتر و بیشتر شد... خلاصه آن دختر دست و پا چلفتی، حالا همسر فرهاد ملکوتی رییس شعبه بانک است و صاحب یک و دختر و یک پسر شیطان. من و خواهر شوهرم دوستان بسیار خوبی برای هم هستیم... برایتان از آن کاپشن بگویم... آن کاپشن سفید به عنوان یک یادگار بسیار عزیز در کمد لباس نگهداری می شود. هیچ کداممان دلمان نمی آید آن رو بپوشیم، با هم تصمیم گرفتیم از کاپشن خوب نگهداری کنیم تا چند سال دیگر پسرم آن را بپوشد. شاید قسمت او هم دختر دست و پاچلفتی چون من باشد...
ارسالها: 2,756
موضوعها: 1,397
تاریخ عضویت: May 2014
سپاس ها 4570
سپاس شده 9841 بار در 5439 ارسال
حالت من: هیچ کدام
- من دروغگوي بزرگي بودم. دروغگويي بزرگ و زيرك...
اين جملات را به عنوان معرفي از زبان دختركي ميشنوم كه به زور 20 سال دارد. خطوط چهره اش آنقدر پررنگو درهم گره خورده است كه انسان باور نميكند فقط 20 بهار بر آن صورت گذشته است. نه برق جواني در نگاهش ميدرخشد و نه در دلش شوري براي جواني كردن باقي مانده است. خيلي كم حرف ميزند و وقتي چيزي مي گويد پر از بي پروايي و گستاخي است.
شايد اين بار از اين كه مجبور به شنيدن و نوشتن حرفهاي اين قرباني شده ام، پشيمانم. لااقل كاش به جاي تقاضاي ملاقات برايم نامه مي نوشت. مثل بيشتر كسانيكه روزي زندگي تلخشان را به قلم كشيدم. ولي اين دخترك كم حرف گستاخ با آن چشمان مات و نگاه بي فروغش اصرار زيادي براي ديدنم داشت، آن هم در خانه خودش.
انگار همان حرفهاي اندكش را هم مدتها بود كسي نشنيده است. فضاي اتاق از صداي حرفهايش خالي ميشود. به سرعت سيگاري روشن مي كند. دود خاكستري سيگار در اطراف چهره خزان زده اش مه ميسازد كه من حتي قادر به ديدن لبهايش هم كه گهگاه آهي ميكشد نمي شوم. با سرانگشتان زرد و از ريخت افتاده اش دودها را كنار مي زند ومي گويد:
- چيزي نمي پرسي؟ من منتظرم.
در ذهنم دنبال حرفي، جمله اي، كلمه اي ميگردم كه لااقل بتواند آغازگر صحبت شود ولي انگار همه واژه ها گم شده اند يا در ميان مه غليظ دود سيگار «دختربس» محو! سرانجام صبر او تمام ميشودو در مقابل سكوت من خودش شروع مي كند:
- حالا كه تو نمي خواي بپرسي، باشه نپرس. من خودم شروع مي كنم. از كجا بگم!
و من اين بار به خودم جرات مي دهم و مي گويم:
- از اول. از هرجا كه راحتتري.
دختر بس آهي ميكشد و مي گويد:
- راحتي خيلي وقته كه تو دنياي من مرده. حالا فقط اجباره و نياز. همين و بس.
بعد با نوك انگشتانش لوله شكننده خاكستر سيگارش را مي تكاند و ادامه مي دهد:
-بابا، ننه م بعد از هشت تا دختري كه پشت سرهم پس انداخته بودن آرزوي پسر ميكردن. ننه م دوباره حامله شد. اين بار همه انتظار يه پسر كاكل زري رو ميكشيدن. هيچ كس حتي «كبراي» دو ساله هم نمي تونست به مغز كوچيكش اين احتمالو راه بده كه ممكنه اين نهمي هم دختر باشه. ولي شد. من به دنيا اومدم و از دنيا اومدنم كسي خوشحال نشد. وقتي بابا فهميد نهمين شاهكارش هم دختر از آب دراومده ديگه كاسه صبرش لبريز شد و ما رو رها كرد و رفت تا شانسشو با يه شريك ديگه امتحان كنه و شايد يه روزي بالاخره به آرزوي پسردارشدنش برسه. بعد از رفتن بابام ننه م هم چند روزي بيشتر طاقت نياورد. اين نهمي انگار براي اومدن خيلي اذيتش كرده بود.
خلاصه نه تا بچه ي قد و نيم قد مونديم و يه دنيا دربه دري و بي كسي.
هر كي هروقت دلش ميسوخت ما رو مهمون سفره اش ميكرد و فردا باز هم گرسنگي بود و گرسنگي... از بچه گي جز بدبختي چيز ديگه ايي براي گفتن ندارم. اگر هم داشته باشم به درد تو نمي خوره. چون نمي فهمي چي مي گم. فقط دنبال سياه كردن ورق هاي خودتي حالا با هر موضوعي.
از توهينش جا خوردم ولي خيلي زود توانستم آرام شوم. گفتم:
- خب، بقيه اش...
- تو همون روزا بود كه نميدونم كي از كجا پيداش شد و اسم منو گذاشت «دختربس».
14-15 سالم كه شد با بر و بچه هايي كه 5 تاشون خواهراي خودم بودن كاسبي ميكرديم. وضعمون اي... بدك نبود. لااقل از گرسنگي كشيدن بهتر بود. تا اين كه يه روز يكي از بچه ها پيشنهاد كرد به جاي تن فروش و دله دزديها يه دزدي حسابي كنيم. يه چيزي كه بشه لااقل يه چند ماهي روش حساب كرد.
خيلي مشورت كرديم و آخرش به اين نتيجه رسيديم كه بهترين راه دزدي و نون حسابي درآوردن، خالي كردن يه آموزشگاه كامپيوتره. چون هم يه آموزشگاه خوب و پولساز سراغ داشتيم و هم آشنايي كه اونا رو از ما بخره.
فكرامونو ريختيم رو هم و نقشه كشيديم. قرار شد يكي از بچه ها، يعني خواهر يكي مونده به آخر من به عنوان كسي كه دنبال كار ميگرده بره اونجا تا با شرايط و محيط و آدماش آشنا بشه. كبري راه افتاد و رفت آموزشگاه اما هنوز يه ساعت نگذشته بود كه برگشت. اونا بهش كار نداده بودن. دليلش هم واضح بود، كبري ضامن معتبري نداشت. ولي اين دليل بهم خوردن نقشه ي ما نميشد. تصميم مونو گرفته بوديم. يه جور ديگه شروع كرديم. اين بار من داوطلب شدم. رفتم آموزشگاه و به عنوان شاگرد خودمو معرفي كردم. اسممو فوري نوشتم و شدم يه شاگرد زرنگ و موذي و فرصت طلب.
از كامپيوتر خوشم مي اومد. دنياش شيرين بود. كنار هدف اصلي م كه فهميدن راه و چاه اونجا بود دنبال كامپيوتر رو هم گرفتم. ميخواستم لااقل اگر هيج هنري جز دزدي تو كارنامه ي زندگيم نيست كامپيوتر بدونم.
سه، چهار ترمي ميگذشت. زير و زبر آموزشگاه دستم بود ولي به بچه ها لو نميدادم. ميترسيدم به محض اين كه بگم نقشه ي دزدي رو بكشن چرا كه من تو عمرم به يه چيز دل بسته بودم و نميخواستم از دستش بدم. داشتم به آرزوم و پيشرفتهايي ميرسيدم كه فشار بچه ها بيشتر شد. آخه از بس پول كلاس من رو جور كرده بودن خسته شده بودن. اونا نتيجه اين همه ولخرجي هاشونوميخواستن. ديگه داشتم كم كم تسليم اونا ميشدم و از نيمه راه برميگشتم كه سر و كله ي «شهروز» پيدا شد. استاد جديد آموزشگاه و البته من.
همون جلسه اول كافي بود تا به قدرت و مهارت من پي ببره و تحسينم كنه. اين در واقع حداقل كاري بود كه ميتونست بكنه. چون من به خودم ايمان داشتم. هيچ كس تو اون آموزشگاه نبود كه انگشتاش به سرعت انگشتان من روي صفحه كليد بچرخه.
شهروز شد كاشف استعداد خفته ي من. با چنان حرارت و اشتياق از من و كارم تعرف ميكرد كه من گاهي حس ميكردم چقدر آرزو ميكرد كه ايكاش جاي من بود و بعد از اين فكر و يادآوري موقعيت خودم خنده م مي گرفت.
ورود شهروز به زندگيم در واقع آغاز تغيير مسير نقشه مون بود. بچه ها فكر ميكردن كه ميشه با استفاده از شهروز به چيزاي بهتر و بيشتري رسيد و راهش هم فقط يه چيز بود. نزديكي هرچه بيشتر به شهروز.
پيشنهاد بدي نبودلااقل هيچي كه نبود سرگرمي جالبي بود. حالا كه ديگه وظيفمو ميدونستم، به لبخنداش، نگاههاي تحسين آميزش جواب ميدادم. تشويقاشو به هر منظوري كه ميخواستم برداشت ميكردم و اجازه ميدادم تا هرجا كه ميخواد پيش بيادو هرچي كه مي خواد بگه.
بيچاره شهروز كم كم باورش شده بود كه من دوستش دارم. در روياهاش چه آرزوهايي كه نكرده بود و چه خيالاتي كه نبافته بود. ولي هرچي كه بود من در كنار او به همه اطلاعاتي كه ميخواستم رسيدم حتي به كليد آموزشگاه. داشتم به نقشه ام نزديك ميشدم كه شهروز با پيشنهادش ازدواجش همه چيز رو بهم ريخت.
طفلك همه دروغامو باور كرده بود. شهروز جوون خوبي بود. نميشد پيشنهادشو بدون فكر رد كرد. اونم من كه ميدونستم هرگز ديگه چنين پيشنهادي نخواهم داشت. و اين بار باز هم نقشه مون عوض شد. ما مي تونستيم آموزشگاه و ثروت شهروز رو يه جا بالا بكشيم. با اين نقشه من به پيشنهادش جواب مثبت دادم و به عقد شهروز دراومدم.
يادم هست روزي كه منو به خونه ش برد به جاي لذت از مهربوني و پذيرفتن محبتهاي خالصانه ش مدام توي اتاقها سرك ميكشيدم و در ذهنم اجناسو قيمت گذاري ميكردم و حساب سبكها و سنگين ها رو جدا ميكردم. حتي صداي شمردن پولهاي بيشماري كه نصيبمون مي شد رو حس مي كردم.
يكي، دو ماهي هم به اين ترتيب گذشت. شهروز ديگه حسابي تو دام عشقم گرفتار شده بود كه ما نقشه شوم مونو عملي كرديم.
دختر بس به اينجا كه مي رسد آهي مي كشد و ته مانده سيگار را در جا سيگاري مي فشارد و مي گويد:
- افسوس. زندگي قشنگي مي تونست باشه اما خرابش كردم. به خاطر يه بي عقلي بزرگ همه چيز رو خراب كردم. شهروز خيلي زود موضوع رو فهميد. لازم به پنهان كردن نبود. وقتي وسايل خونه شهروز و آموزشگاه به سرقت رفت و من هم يه شبه گم شدم شهروز جز ارتباط اين دو موضوع با هم چاره نداشت. اون يه ذره تحقيقي هم كه كرد در واقع مهر تاييد به همه حدس هايي زد كه خدا خدا مي كرد غلط از آب در بياد. من و شركام راهي زندون شديم و شهروز خيلي زود طلاقم رو داد…
دختر بس سيگار ديگري روشن مي كند و مي گويد:
- تو سوال ديگه يي نداري؟
با تعجب مي پرسم:
- پس داستان آلوده شدنت؟ نميخواي تعريف كني؟
دختربس با بي اعتنايي و گستاخي خاص خودش مي گويد:
- سوغاتي زندان! واسه همه آدمهايي كه به اميد يه تغيير، پيدا كردن يه نقطه روشن تو زندگي شون به زندان تبعيد مي شن،علاوه بر گناههاي قبلي اين يكي هم به پرونده شون اضافه ميشه كه جز مرگ هيچ انتهايي نداره!
- پس تو زندان آلوده شدي؟
- آره، خيلي هاي ديگه هم مثل منن!
و بعد موذيانه مي خندد و مي گويد:
- الان ديگه آزادم. خوب ميدونم بايد تلافي اين زندگي كه نكردم رو كجا و از كي بگيرم. خيلي از بسترهاي چشم به راه تن آلوده ي منه!
و بلند ميشود و هم چنان خنده كنان ميرود. هنوز هم تنم از جمله ي آخرش مي لرزد. دلم ميخواهد از او، از حرفهاي پر از توهين و انتقامش متنفر شوم،اما انگار نيمي از وجودم نميگذارد. دلم برايش ميسوزد. براي سالهاي بي خبري و اين انتهاي شومش، براي روزهاي قشنگي كه ميتوانست داشته باشد و خرابش كرده بود، يعني خرابش كرده بودند. نوعي بي تفاوتي سرد وجودم را فرا مي گيرد. بلند ميشوم و بدون اينكه حتي به فكر همدردي صميمانه اي با او- كه اكنون به درختي تكيه داده و به سيگارش پك ميزند باشم- از كنارش مي گذرم.