23-07-2014، 19:30
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مرد جوان زمانی که نوزادی ۲۰ روزه بود بهدلیل جدایی پدر و مادرش از یکدیگر، از مادرش دور افتاد اما بالاخره بعد از ۲۳ سال جستوجو توانست او را پیدا کند.
مرد جوان زمانی که نوزادی ۲۰ روزه بود بهدلیل جدایی پدر و مادرش از یکدیگر، از مادرش دور افتاد اما بالاخره بعد از ۲۳ سال جستوجو توانست او را پیدا کند.
اين جوان 23ساله كه مهدي بدر نام دارد و ساكن شهرستان گرمي واقع در استان اردبيل است اوايل سال 70زماني كه نوزادي 20روزه بود از مادرش شاه خانم جدا شد.
پدر و مادر مهدي با يكديگر اختلاف داشتند و پدر او با زن ديگري ازدواج كرد و همين موضوع سبب شد مادرش ديگر در خانه آنها جايي نداشته باشد. از آن به بعد مهدي با پدر و نامادرياش زندگي ميكرد و وقتي بزرگتر شد بهدنبال يافتن مادرش بود اما هيچكس به درستي نميدانست مادرش كجاست و در چه وضعيتي زندگي ميكند.
با وجود اين پيدا كردن مادر به رؤيايي براي مهدي تبديل شده بود تا اينكه چند روز قبل يك حادثه اين رؤياي قديمي را محقق كرد.
اتفاق عجيب
آن روز زني ناشناس به خانه مهدي رفت و ادعا كرد خاله اوست. هرچند ابتدا مهدي حرفهاي زن غريبه را باور نميكرد اما نشانيهايي كه او ميداد همه درست بود. او گفت خواهرش زنده است و در خانه سالمندان زندگي ميكند. مرد جوان كه حالا ديگر ازدواج كرده است با شنيدن اين خبر به مركز نگهداري سالمندان حضرت ابوالفضل(ع) در اردبيل رفت و سراغ مادرش شاه خانم را گرفت.
بعد از آنكه مهدي شناسنامهاش را كه نام مادرش در آن نوشته شده به مدير خانهسالمندان نشان داد مددكاران او را به اتاقي بردند كه مادرش در آن زندگي ميكرد. مرد جوان حالت عجيبي داشت. از يك سو خوشحال بود كه بالاخره بعد از 23سال مادرش را پيدا كرده و از سوي ديگر نگران بود كه نكند مادرش او را نخواهد. در چنين شرايطي مادر و فرزند در برابر يكديگر قرار گرفتند. مهدي دست و صورت مادرش را بوسه باران كرد و او را در آغوش گرفت. شاه خانم فكر ميكرد پسرش آمده تا فقط او را ببيند اما وقتي فهميد مهدي ميخواهد او را به خانهاش ببرد از خوشحالي در پوستش نميگنجيد.
چطور مادرم را پيدا كردم
مهدي درباره سرگذشت عجيبش به خبرنگار همشهري ميگويد: من يكسال است كه ازدواج كردهام و زندگي مستقلي دارم اما هميشه جاي مادر در زندگيام خالي بود. حالا خوشحالم كه سايه مادرم را بالاي سرم احساس ميكنم و به او دلگرم هستم. اين جوان ادامه ميدهد: من همه اين ماجراها را از ديگران شنيدم.
اينكه وقتي نوزادي 20روزه بودم پدرم ازدواج كرد و مادرم را از خانه بيرون كرد. مادرم چند روزي پيش خانوادهاش ماند اما آنها هم او را نگه نداشتند و به بهزيستي سپردند. بعد از آن ديگر هيچكس از مادرم خبر نداشت چون او را به مركز ديگري منتقل كرده بودند. از طرفي من مجبور بودم حضور نامادري را در خانه تحمل كنم.
من 2برادر بزرگتر از خودم دارم كه آنها هم نتوانستند اين شرايط را تحمل كنند و همان سال به تهران آمدند و ديگر از آنها خبري ندارم اما من برخلاف بداخلاقيهاي نامادريام تا 15سالگي در خانه پدرم ماندم. بعد ترك تحصيل كردم و به تهران آمدم و در يك مغازه پيتزا فروشي مشغول بهكار شدم.
سالهاي سختي بود و هميشه حسرت حضور مادر بر دلم بود. به سختي كار كردم تا زندگيام را بسازم. در اين بين از هر كس كه ميتوانستم سراغ مادرم را ميگرفتم. هر كس چيزي ميگفت. يكي ميگفت او فوت شده. يكي ديگر ميگفت ازدواج كرده و ديگري ميگفت در تيمارستان بستري شده. نميدانستم چه كار كنم تا اينكه دوباره به شهرمان برگشتم و ازدواج كردم. در مراسم ازدواجم جاي مادرم خالي بود اما هميشه دلم روشن بود كه بالاخره روزي او را پيدا ميكنم.
بهترين روز زندگي
مهدي ادامه ميدهد: بزرگترين مشوق من براي پيدا كردن مادرم، همسرم بود. او هميشه خودش در اينباره پرس و جو و من را تشويق ميكرد تا مادرم را پيدا كنم اما هيچ نشانهاي نداشتيم تا اينكه يك روز زني به خانه مان آمد و گفت خالهام است. او كه با صاحبخانهام نسبت فاميلي دارد گفت كه يك روز وقتي با صاحبخانهام درباره خواهرش صحبت ميكردند ياد من افتادند و به اين نتيجه رسيدند كه ممكن است خواهر او، مادر من باشد.
خالهام گفت حرفهايي كه درباره مرگ مادرم زده ميشود دروغ است و او در خانه سالمندان زندگي ميكند. باور كردن حرفهايش برايم سخت بود اما هرچه ميگفت واقعيت داشت. او من را به خانهشان برد و آلبوم عكسهاي خانوادگيشان را نشانم داد و من عكس مادرم را ديدم. چند روز بعد به مركز نگهداري سالمندان حضرت ابوالفضل(ع) رفتم و مادرم را ديدم.
او من را نميشناخت. من هم چيزي از او به ياد نداشتم. اما او بوي مادرم را ميداد. او را در آغوش گرفتم و به پايش افتادم. آن روز بهترين روز زندگيام بود. همان روز او را به خانه بردم و گفتم ميخواهم تا آخر عمر از او نگهداري كنم. حالا كه بعد از 23سال مادرم را پيدا كردهام سعي ميكنم قدرش را بدانم. مادر يكي از بزرگترين نعمتهاي خداست.
در سالهايي كه زير دست نامادري زندگي ميكردم از خدا خواستم مادرم را به من برگرداند و حالا خدا را بهخاطر برآورده شدن آرزويم شكر ميكنم. حالا ديگر هيچ آرزويي ندارم مگر اينكه مادرم از من راضي باشد.
مهدي درباره وضعيت مادرش گفت: او 50سال سن دارد و تقريبا سالم است اما بهدليل مشكلات روحي كه در اين سالها برايش پيش آمده دچار افسردگي شده و دارو مصرف ميكند. من همه تلاشم را براي درمانش انجام ميدهم.
همشهری