04-07-2014، 13:36
(آخرین ویرایش در این ارسال: 04-07-2014، 22:09، توسط SaRvEnAz_Hn.)
[ltr]زمستونخیلی سردی بود و بهترین دوستم تولد گرفته بود قرار بود تموم بچه های مدرسمون بیان . اون شب وقتی که تولد تموم شد منو بقیه اکیپمون موندیم قرار شد که اونجا بخوابیم . داشتیم حرف میزدیم که یهویی روژان به اون دوستم که تولدش بود گفت برو پنج تا شمع بیار تا با هم دیگه اظهار روح کنیم من که زیادی درباره این چیزا کتابو مطلبو از این چیزا میخوندم بهشون گفتم همینجوری که اظهار روح نمیکنن ولی کو گوش شنوا ...
روژان رفت و با پنج تا شمع برگشت به هر حال ما این کارمونو زیاد جدی نگرفتیم اصلا فک نمی کردیم اتفاقی بیافته و شروع کردیم . ولی بازم برای این که ترسناک شه رفتیم توی زیر زمینشون خونشونم یه ویلایی قدیمی بود .خواستیم بشینیم که دیدیم زمینش یه کمی نم داره ولی اونقدری نبود که نتونیم بشینیم . وقتی همه مون شمع ها رو روشن کردین اونا رو زمین گذاشتیم و دستای همو گرفتیم دوستم که این پیشنهاد رو داده بود شروع به زمزمه کردن یه چیزایی که اصلا نمیدونستم چیه !!!! بعد چند دقیقه فقط اون صدای نازک و ضریف دوستم نبود که میومد اون صدا با اصوات و پچ پچ های ریز ریز قاطی شده بود و یکدفعه صدای دوستم قطع شد ولی هنوز صدای اون پچ پچ ها میومد ما که تا اون موقع چشم هامون بسته بود چشم هامونو باز کردیم ، ولی هیچ چیزی شبیه اون موقعی که ما رفتیم اون جا نبود از شمع ها مایع قرمز رنگی مثل خون پایین اومده بود و تمام زمین رو
گرفتهبود.وقتی که به دوستم نگاه کردم دیدم که روی زمین اوفتاده و از دهان ، چشم و دماغش خون میومد همه با ترس به اطراف و دوستمون نگاه میکردیم هممون ترسیده بودیم اینو از چشم های تک تک دوستام میخوندم همون جوری نشسته بودیم و من احساس میکردم که حتی نمی تونم دهنمو باز کنم چه برسه به این که بخوام حرف بزنم بعد از چند دقیقه که مثل چند قرن گذشت صدایی مثل یه ناله شنیدیم ، خوب که دقت کردم دیدم اون صدای شبیه صدای روژانه اون چشماشو باز کرده بود و داشت با وحشت به ما نگاه میکرد و یکدفه ای گفت باید از اینجا بریم !
_اما چجوری؟
_شمع هارو روشن کنید
.
بخاطر این که چشم هام به تاریکی عادت کرده بود میتونستم تا یهجایی از اون زیر زمین رو ببینم ولی هنوزم کامل همه جارو نمی دیدم یادم اوفتاد که توی جیب شلوارم یه فندک گذاشتم تا شمع هارو روشن کنم .
شمعهارو روشن کردم و روژان گفت دستای هم دیگرو بگیرید و چشماتونو ببندین و به هیچ وجه باز نکنین.
ودوباره صدای روژان با اون پچ پچ ها قاطی شد. بعد چند دقیقه احساس کردم که سرم داه تیر میکشه و بعدش هیچی نفهمیدم . وقتی چشم هامو باز کردم توی زیر زمین خونه دوستم بودیم و همه به همون شکلی که قبلا نشسته بودیم ،خوابیده بودن اونا رو که بیدار کردم و چیزی که امید وار بودم خواب بوده باشه رو براشون تعریف کردم ولی اونام همون چیزا رو تعریف کردن، همه بجز روژان که به گفتن یه کلمه اکتفا کرد : منم همینطور.
خوببه صورت روژان که نگاه کردم دیدم که دیگه اثری از خون هایی که از چشم ها و دهن و دماغش اومده بود دیگه خبری نیست...
اونشب ما برگشتیم داخل خونه و با تلاش خیلی زیاد برای فراموش کردن اتفاقی که افتاده بود خوابیدیم.
صبحروز بعدش بادرد شدیدی توی مچ دستم از خواب بیدار شدم و دستم روگرفتم :
_
ای ای دستم
ولیوقتی چشامو باز کردم دیدم همه مچ دستاشو نو گرفتن و دارن گوشه لبشونو گاز میگیرن تا صداشون در نیاد، وقتی به مچ دستم نگاه کردم یه زخم به شکل ستاره دیدم دقیقا مثل اونی که روژان روی دستش داشت و ما همیشه به خاطرش مسخرش میکردیم...
وقتیخوب به چیزی که از ذهنم گذشت فکر کردم فقط یه چیز توی ذهنم تکرار میشد:دقیقا مثل اونی که روژان روی دستش داشت...[/ltr]
ادامه دارد...
روژان رفت و با پنج تا شمع برگشت به هر حال ما این کارمونو زیاد جدی نگرفتیم اصلا فک نمی کردیم اتفاقی بیافته و شروع کردیم . ولی بازم برای این که ترسناک شه رفتیم توی زیر زمینشون خونشونم یه ویلایی قدیمی بود .خواستیم بشینیم که دیدیم زمینش یه کمی نم داره ولی اونقدری نبود که نتونیم بشینیم . وقتی همه مون شمع ها رو روشن کردین اونا رو زمین گذاشتیم و دستای همو گرفتیم دوستم که این پیشنهاد رو داده بود شروع به زمزمه کردن یه چیزایی که اصلا نمیدونستم چیه !!!! بعد چند دقیقه فقط اون صدای نازک و ضریف دوستم نبود که میومد اون صدا با اصوات و پچ پچ های ریز ریز قاطی شده بود و یکدفعه صدای دوستم قطع شد ولی هنوز صدای اون پچ پچ ها میومد ما که تا اون موقع چشم هامون بسته بود چشم هامونو باز کردیم ، ولی هیچ چیزی شبیه اون موقعی که ما رفتیم اون جا نبود از شمع ها مایع قرمز رنگی مثل خون پایین اومده بود و تمام زمین رو
گرفتهبود.وقتی که به دوستم نگاه کردم دیدم که روی زمین اوفتاده و از دهان ، چشم و دماغش خون میومد همه با ترس به اطراف و دوستمون نگاه میکردیم هممون ترسیده بودیم اینو از چشم های تک تک دوستام میخوندم همون جوری نشسته بودیم و من احساس میکردم که حتی نمی تونم دهنمو باز کنم چه برسه به این که بخوام حرف بزنم بعد از چند دقیقه که مثل چند قرن گذشت صدایی مثل یه ناله شنیدیم ، خوب که دقت کردم دیدم اون صدای شبیه صدای روژانه اون چشماشو باز کرده بود و داشت با وحشت به ما نگاه میکرد و یکدفه ای گفت باید از اینجا بریم !
_اما چجوری؟
_شمع هارو روشن کنید
.
بخاطر این که چشم هام به تاریکی عادت کرده بود میتونستم تا یهجایی از اون زیر زمین رو ببینم ولی هنوزم کامل همه جارو نمی دیدم یادم اوفتاد که توی جیب شلوارم یه فندک گذاشتم تا شمع هارو روشن کنم .
شمعهارو روشن کردم و روژان گفت دستای هم دیگرو بگیرید و چشماتونو ببندین و به هیچ وجه باز نکنین.
ودوباره صدای روژان با اون پچ پچ ها قاطی شد. بعد چند دقیقه احساس کردم که سرم داه تیر میکشه و بعدش هیچی نفهمیدم . وقتی چشم هامو باز کردم توی زیر زمین خونه دوستم بودیم و همه به همون شکلی که قبلا نشسته بودیم ،خوابیده بودن اونا رو که بیدار کردم و چیزی که امید وار بودم خواب بوده باشه رو براشون تعریف کردم ولی اونام همون چیزا رو تعریف کردن، همه بجز روژان که به گفتن یه کلمه اکتفا کرد : منم همینطور.
خوببه صورت روژان که نگاه کردم دیدم که دیگه اثری از خون هایی که از چشم ها و دهن و دماغش اومده بود دیگه خبری نیست...
اونشب ما برگشتیم داخل خونه و با تلاش خیلی زیاد برای فراموش کردن اتفاقی که افتاده بود خوابیدیم.
صبحروز بعدش بادرد شدیدی توی مچ دستم از خواب بیدار شدم و دستم روگرفتم :
_
ای ای دستم
ولیوقتی چشامو باز کردم دیدم همه مچ دستاشو نو گرفتن و دارن گوشه لبشونو گاز میگیرن تا صداشون در نیاد، وقتی به مچ دستم نگاه کردم یه زخم به شکل ستاره دیدم دقیقا مثل اونی که روژان روی دستش داشت و ما همیشه به خاطرش مسخرش میکردیم...
وقتیخوب به چیزی که از ذهنم گذشت فکر کردم فقط یه چیز توی ذهنم تکرار میشد:دقیقا مثل اونی که روژان روی دستش داشت...[/ltr]