02-07-2014، 11:18
تاریخ ایرانی: «اسلامی کردن دانشگاهها» طرحی بود که در نخستین سالهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همزمان با آنچه «انقلاب فرهنگی» خوانده میشد، بر شیوۀ اداره، نحوۀ تدوین و تنظیم کتب و از همه مهمتر گزینش استاد و دانشجو در دانشگاهها سایه انداخت و شد محور هر آن سیاستی که در دوران انقلاب فرهنگی طی سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۲ اعمال شد و در خاطرات جوانان و میانسالان آن روزگار ماندگار شد. اما اگر «اسلامی کردن دانشگاهها» برای معاصران آن دوران، موضوعی پساانقلابی به شمار میآید، برای دانشجویان و اساتیدی که در دهۀ ۵۰ تحت ریاست دکتر سید حسین نصر در دانشگاه صنعتی آریامهر [شریف امروزی] درس خواندند و تدریس کردند از پیش از انقلاب هم مقولهای آشنا بوده است؛ همچنان که خود نصر جایی گفته: «در پی آن بودم در هر کجا که ممکن است اصول اسلامی رعایت شود.» آغاز اجرای پروژۀ اسلامی کردن دانشگاهها در دورۀ ریاست نصر در دانشگاه آریامهر، موضوعی است که دکتر نصرالله پورجوادی، پژوهشگر برجستۀ فلسفه، عرفان و زبان فارسی در گفتوگو با مجلۀ «مهرنامه» به آن اشاره کرده است. به گفتۀ پورجوادی «در واقع اولین طرح اسلامی شدن دانشگاهها در زمان حکومت گذشته طراحی و در دانشگاه صنعتی آریامهر اجرا شد.»
پورجوادی در این گفتوگو «توجه به اسلام» را عامل شکلگیری نوعی علاقه و گرایش میان نصر از یک طرف و غلامعلی حدادعادل و او از طرف دیگر دانسته و میگوید: «برای من و حدادعادل که در سال ۱۳۴۹ کارشناسی ارشد فلسفه در دانشکده ادبیات میخواندیم، اسلام به طور جدی بود و هر دوی ما جزء دانشجویان مسلمان رشتۀ فلسفه بودیم و از این نظر که دکتر نصر نیز جزء اساتید مسلمان دانشگاه تهران بود، به او توجه و علاقه نشان میدادیم. کمااینکه دکتر نصر نیز از این منظر که ما دانشجویانی هستیم که به اسلام توجه جدی داریم، به ما عنایت خاصی داشت.»
او البته با وجود این علاقۀ متقابل با نصر، مرزبندی خاص خود را هم دارد و تصریح میکند: «اینکه میخواستم مسیر دکتر نصر را طی کنم یا نه را نمیدانم. اما میدانم که دکتر نصر هیچگاه برای من الگو نبوده است. کمااینکه برای برخیها الگو بود و دوست داشتند در آینده کسی مثل دکتر نصر شوند.»
حدادعادل و سروش درس معارف اسلامی را اجباری کردند
پورجوادی با توصیف شرایط حاکم بر دانشگاه آریامهر در دهۀ ۵۰ میگوید: «این دانشگاه با توجه به تجربه دانشگاه ام.آی.تی در ایالات متحده که دانشجویان مهندسی و فنی را با ابعاد دیگر دانش آشنا میساخت و آنان را از حالت تکساحتی بودن خارج میکرد راهاندازی شد. شاه نیز دکتر نصر را نایبالتولیه خود در دانشگاه صنعتی آریامهر قرار داده بود تا دانشجویان فنی و مهندسی با جنبههایی از معارف و علوم انسانی آشنا شوند. شاید خطر گرایش جوانان به مارکسیسم و سازمانهای کمونیستی نیز در این تصمیم شاه بیتاثیر نبوده باشد. به هر حال در دانشگاه صنعتی آریامهر یک مرکز تعلیمات عمومی تاسیس شده بود که افرادی مانند احمد شاملو، اسماعیل خویی، داریوش صفوت و شفائیه به صورت حقالتدریسی، یک سری درسهای اختیاری ارائه میکردند.»
در چنین شرایطی بود که در سال ۱۳۵۱ دکتر سید حسین نصر ریاست دانشگاه صنعتی آریامهر را برعهده گرفت و پورجوادی و حداد را به همکاری فراخواند: «این همزمان با پذیرش من و حدادعادل در دورۀ دکتری فلسفه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بود. دکتر نصر با شناختی که نسبت به ما داشت، نسبت به استخدام ما در هیات علمی دانشگاه صنعتی آریامهر اقدام کرد.»
آنها پس از مصاحبهای کوتاه وارد دانشگاه شریف شدند تا دانشجویان فنی را به راه اسلام بیاورند: «به یاد دارم که مرحوم دکتر ریاحی که یک مرد شریف و به تمام معنا دانشگاهی بود با من و حدادعادل مصاحبهای کرد و قرار شد دروسی که میتوانیم در دانشگاه صنعتی ارائه بدهیم خودمان پیشنهاد کنیم. دکتر حدادعادل که درسی با عنوان معارف اسلامی با دکتر نصر در دانشکده ادبیات گذرانده بود، همان درس را با اندکی تغییرات در دانشگاه صنعتی آریامهر ارائه داد. این درس شامل نکات و مباحثی از کلام و فلسفه اسلامی بود و دکتر حدادعادل در تدریس این درس نهایت سعی و هنر خویش را به کار میبست تا دانشجویان مهندسی را جذب اسلام کند. من نیز دروس مختلفی نظیر منطق، عرفان و فلسفه ارائه میدادم. البته افراد دیگری مثل حسین ضیایی و رضا داوری اردکانی هم این دروس اختیاری را ارائه میدادند.»
پورجوادی که آغاز روند اسلامی شدن دانشگاهها را همان سالها میداند، از تداوم این شیوه در سالهای پس از انقلاب سخن میگوید؛ دورانی که دروس «اختیاری» سالهای پیش از انقلاب به دروسی «اجباری» تبدیل شد: «جالب است بدانید که این درس معارف اسلامی که توسط دکتر حدادعادل به صورت اختیاری در دانشگاه صنعتی آریامهر تدریس میشد، همان درسی بود که با تغییراتی پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای تدریس در دانشگاههای کشور به صورت اجباری در نظر گرفته شد. در این میان نقش دکتر حدادعادل و دکتر عبدالکریم سروش در اجباری کردن این دروس از همه بیشتر بود. من چندین بار به آنها این را تذکر دادم که نمیتوان این درس را به صورت اجباری ارائه داد. هنگامی که پیش از انقلاب و در دانشگاه صنعتی آریامهر که در هر سال قریب به ۲۰۰۰ دانشجو میپذیرفت میخواستیم یک درس اجباری ارائه دهیم، در صورت اختصاص یک کلاس به پنجاه نفر، نیاز به ۴۰ استاد داشتیم و به دلیل نداشتن این تعداد استاد از ارائه واحد اجباری اجتناب میکردیم. من همین تجربه را برای حدادعادل و سروش بیان کردم و به آنها گفتم که شما نمیتوانید استاد مناسب برای همه کلاسهای معارف اسلامی در دانشگاههای سراسر کشور پیدا کنید. اما آنها نپذیرفتند و دیدید که این طرح به چه سرنوشتی دچار شد. بعدها به دلیل کمبود استاد از طلبههای حوزه علمیه برای تدریس معارف اسلامی در دانشگاه استفاده شد که این طرح هم به خاطر عدم آشنایی طلبهها با فضای دانشگاه و روحیات دانشجویان شکست خورد. آن چیزی که برای شما نقل کردم، صورت خلاصهای از جریان اسلامی شدن دانشگاهها بود که از زمان شاه و توسط دکتر نصر در دانشگاه صنعتی آریامهر آغاز شده بود.»
پورجوادی در گفتوگو با «مهرنامه» به مسایل مختلفی پرداخته است. او روایت داستان زندگیاش را از محله مولوی و دبیرستان ساسان آغاز کرده، به راسته کتابفروشیهای میدان مخبرالدوله سری زده و از آنجا راهی دانشگاه پهلوی شده و از حضور کوتاهش در شیراز سخن به میان آورده است. جلای وطن، مرگ پدر و اقامت پنج ساله در ایالات متحده آمریکا از دیگر روایتهای زندگی پورجوادی است. زندگیای پر از فراز و نشیبهای گوناگون، از مجاور شدن در قونیه، حلب، دمشق و گرایش به تصوف نعمتاللهی تا حضور در دانشکده ادبیات، دانشگاه صنعتی آریامهر، شورای عالی انقلاب فرهنگی، مرکز نشر دانشگاهی و فرهنگستان زبان و ادب فارسی. «تاریخ ایرانی» بخشهایی از این خاطرات را انتخاب کرده که در پی میآید:
مهرداد اوستا در دبیرستان معلمم بود
شخصیتی که در دبیرستان برای من جذاب بود، محمدرضا رحمانی بود، شاعری که بعدها با نام مهرداد اوستا شناخته شد. او معلم ادبیات ما در دبیرستان جعفری بود و کسی که من را با حال و هوای ادبی آشنا کرد همین مرحوم اوستا بود. در همان زمانی که اوستا معلم ما بود، وسط یک ماجرای عاشقانه نیز قرار گرفت که پایانش به قول معروف یک شکست عشقی بود. این شکست باعث افسردگی اوستا شد و درست در همان روزها بود که من گرایشی به او پیدا کردم. البته سالها بعد او را دیدم و خودم را معرفی کردم، من را نشناخت.
روز ترور، برادرم بالای سر رزمآرا بود
در دهۀ سی خانوادههای بازاری عموما مصدقی بودند. نهتنها در خانه ما که در خانه و خانوادههای بسیاری این فضا وجود داشت. برادرم سر بسیار پرشوری داشت و در مورد مسایل سیاسی بسیار هیجانآمیز عمل میکرد. از جمله اینکه وقتی سپهبد رزمآرا را در مسجد شاه کشتند، برادرم آنجا بالای سر مقتول حضور داشته است و با شتاب و هراس خاصی خود را به خانه رسانده و ماجرا را تعریف کرده بود. در وقایع سی تیر نیز او همینگونه فعال بود. خاطرم میآید که من در پشتبام خانه بودم که برادرم را در وسط حیاط خانه دیدم که با شوق و حرارت خاصی از پیروزی دکتر مصدق صحبت میکرد. به دلیل همین حضور سیاسی برادرم در ماجراهای آن روز تهران، خانواده ما نیز تاثیر پذیرفته بود و در واقع سیاسی شده بود.
زیر نیمکت مدرسه، رمان میخواندم
من در طول ایام تحصیل در دبیرستان، هیچوقت شاگرد درسخوان و زرنگی نبودم. اما یک ویژگی داشتم و آن هم این بود که اکثر اوقات در بیرون از فضای دبیرستان، مشغول کتاب خواندن بودم. تقریبا هر کتابی که در آن روزها پشت ویترین مغازهها در خیابان شاهآباد و میدان مخبرالدوله نظرم را جلب میکرد میخریدم و مطالعه میکردم. پول توجیبی من در همان زمانها بخشی از آن صرف خرید کتاب میشد. حتی زمانی که سر کلاس درس در دبیرستان بودم زیر نیمکت یواشکی کتاب غیردرسی مطالعه میکردم که ممکن بود هر کتابی باشد. هم رمان میخواندم و هم کتابهای فلسفی که از محتوای آنان چندان سر درنمیآوردم اما کتابخوان بودم.
در انجمن ایران و آمریکا زبان خواندم
من در دبیرستان دانشآموز زرنگی نبودم، اما در سال آخر دبیرستان این وضع تغییر کرد و شب و روز خود را مشغول درس خواندن کردم. در همین یک سال آخر به تقویت زبان انگلیسی خودم روی آوردم و به مدت یک سال تمام دورههای انجمن ایران و آمریکا در تهران را گذراندم. این کار بسیار به من کمک کرد و توانستم در کنکور انگلیسی دانشگاه پهلوی رتبه قبولی را کسب کنم. آن روزها در دانشگاه پهلوی اصرار بر این بود که دانشجویان با زبان انگلیسی تحصیل کنند و ما نیز مجبور شدیم تا انگلیسی خود را تقویت کنیم.
بعد از کودتا همه چیز از فرانسوی به آمریکایی تبدیل شد
پس از کودتای ۲۸ مرداد در ایران، اتفاق فرهنگی مهمی در کشور رخ داد. آن هم این بود که زبان و فرهنگ فرانسوی که در دبیرستانها و دانشگاههای ما رایج بود، جای خودش را به زبان انگلیسی و فرهنگ آمریکایی داد. در آن زمان انجمن ایران و آمریکا فعال بود و باشگاههایی مخصوص دانشجویان در ایران فعال شد که کتابهای انگلیسیزبان توزیع میکرد. پخش فیلمهای هالیوودی در سینماهای تهران نیز که فرهنگ آمریکایی را برای جوانان در دهۀ ۳۰ شمسی ترویج میداد در روحیۀ ما تاثیر داشت. قبل از کودتا، فرانسه بود که در ذهن جوانان به عنوان یک فرهنگ پیشرو وجود داشت، اما پس از ۲۸ مرداد جهت تغییر کرد و همه مراکز فرهنگی و آموزشی دانستن زبان انگلیسی را الزامی کرده بودند. در این فضا طبیعی بود که کسانی که قصد ادامه تحصیل در خارج از کشور را داشتند، آمریکا را انتخاب کنند.
در دوران انقلاب فرهنگی آمریکا آنجا بودم
جدای از رشتۀ تحصیلی من در دانشگاه سانفرانسیسکو، فضای فکری و فرهنگی بیرون از دانشگاه نیز آبستن تحولات مهمی بود. چه اینکه در دهۀ ۶۰ یک انقلاب فرهنگی مهم در ایالات متحده رخ میداد که شعاع آن بعدا دنیا را در برگرفت و نتایج آن را همین امروز نیز میتوان دید. از تغییر رنگ و لباس گرفته تا دگرگونی در موسیقی و سینما؛ از آغاز روند چند فرهنگی شدن گرفته تا شروع پذیرش فرهنگهای غیر، از طرح تجربۀ دینی گرفته تا بسط تفکرات پلورالیستیک، همه و همه در همان انقلاب فرهنگی مذکور رخ داد.
نصر کلاسهای مرید و مرادی داشت
بعدها فهمیدم نصر در همان ایام و پیش از آنکه انجمن شاهنشاهی فلسفه تاسیس شود، کلاس خصوصی برگزار میکرد که در آن به ویلیام چیتیک، لاله بختیار، غلامرضا اعوانی، غلامعلی حدادعادل شرح گلشن راز تدریس میکرد. آن جلسات که به صورت سنتی برگزار میشد، همه روی زمین مینشستند و از دکتر نصر درس میگرفتند و مثل اینکه یک رابطه مرید و مرادی بین حاضران در جلسه و دکتر نصر برقرار بوده است.
احمد فردید دقت زبانی داشت
این توجه در گروه فلسفه وجود داشت که زبانی که اختیار میشود، گسسته از سنت فلسفی خودمان نباشد. چرا که معتقد بودند باید ارتباطی بین فلسفه اسلامی و فلسفه غربی از این لحاظ به وجود آید که مفاهیم فلسفه غربی با زبانی معطوف به سنت فلسفی ایران بیان شود. در این میان نقش سید احمد فردید را هم نباید نادیده گرفت. من اخیرا مقاله قدیمی داریوش آشوری در مورد فردید را خواندم. او اگرچه به کتاب پل فولکیه نقد وارد میآورد، ولی اصطلاحاتی که فردید در آنجا به کار میبرد قابل تامل است و حاکی از دقت زبانی است. شما اگر از فلسفه، دقت زبانی را بگیرید، هیچ چیزی از آن باقی نمیماند. همان مقدمهای که فردید بر آن کتاب نوشته است، نشاندهندۀ دقت زبانی اوست.
تدریس محمود شهابی محشر بود
شهابی استاد من در دانشگاه نبود، بلکه مدتی را بیرون از دانشگاه نزد وی منطق خواندم. ماجرای آن هم از این قرار بود که شهابی به دنبال کسی میگشت که زبان انگلیسی به او آموزش دهد. من اعلام آمادگی کردم اما به او گفتم به جای حقالتدریس خواهان خواندن متنی نزد او هستم. به این ترتیب مدتی زبان انگلیسی با شهابی کار میکردم و او هم شرح شمسیه را برایم میگفت. انصافا درس دادن شهابی محشر بود... من وقتی درس دادن شهابی را میدیدم، تازه درمییافتم که استاد خوب چه معنایی دارد. بسیار خوش بیان و مسلط بود. من قبل از آن نیز منطق و حتی شرح شمسیه را خوانده بودم، اما واقعا معانی را درست درنیافته بودم. وقتی همین شرح را نزد شهابی خواندم، انگار همه آن بیارتباطیها و بیمعناییها برایم حل شد. او استادی فوقالعاده بود و هر وقت از من بپرسند بهترین استادی که دیدی چه کسی است، بیوقفه نام محمود شهابی در ذهن و زبانم نقش میبندد.
در سوریه فکر میکردند جاسوسم
به ترکیه رفتم و مدتی در شهر قونیه و نزدیک مزار مولانا ساکن شدم و به اصطلاح قدما مجاور شدم. بعد از آن هم با طی کردن یک مسیر سخت و مسافرتی خستهکننده با اتوبوسهای قدیمی به حلب و سپس دمشق در سوریه رفتم تا مقبرۀ ابنعربی را زیارت کنم. به خاطر دارم که وقتی به دمشق رسیدم، چون اوضاع تحت تاثیر وقایع جنگ اعراب و اسرائیل در سال ۱۹۶۷ میلادی بود، جوانی سوری به من مظنون شده بود و تصور میکرد جاسوسی ایرانی هستم. من هم که چندان حال مساعدی برای این جور کارها و عواقب آن نداشتم، دمشق را ترک کردم.
هیچوقت اهل تظاهرات و اعتراض نبودم
امام خمینی یک شخصیت دینی بود که همان اوایل وقتی در تلویزیون صحبت از خدا و پیغمبر میکرد، حس دینطلبی جوانان را اقناع میساخت. ما هم فکر میکردیم که اسلام آمده است تا به همه مسایل پاسخ دهد، به همین جهت نگاه صرفا سیاسی به انقلاب نداشتیم. البته من هیچ موقع آدم فعالی از جهت اینکه در تظاهرات و یا اعتراضی شرکت کنم نبودم. من چون یک حالت اگرافوبیا نسبت به ازدحام و شلوغی دارم، در هیچ تظاهراتی نمیتوانستم حضور پیدا کنم، ولی در جریان تظاهرات روز عاشورا که جمعیت از نزدیکی خانه ما در حوالی دانشگاه تهران میگذشت، از خانه بیرون آمدم و چند قدمی با جمعیت حرکت کردم.
در مرکز نشر دانشگاهی پنج هزار حکم امضا کردم
تنها ارتباط من با وقایع انقلاب فرهنگی معطوف به راهاندازی مرکز نشر دانشگاهی در سال ۱۳۵۹ بود که به اصرار دکتر سروش انجام گرفت. این مرکز وظیفه داشت تا در ایام تعطیلی دانشگاهها و بیکاری اساتید، کتب دانشگاهی منطبق با فضای دانشگاه پس از بازگشایی را تهیه کند، بسیاری از اساتیدی که بیکار بودند و حقوقی دریافت نمیکردند، در مرکز نشر دانشگاهی به کار گرفته شدند. بیش از پنج هزار حکم برای اساتید دانشگاه امضا کردم تا مشغول به تالیف و تحقیق و ترجمه کتاب دانشگاهی شوند.
دکتر معین مخالف اعزام دانشجو به آمریکا بود!
پس از فوت امام خمینی اکثر کسانی که امروز به عنوان اصلاحطلب شناخته میشوند، سردمدار ضدیت با ایالات متحده و آمریکاستیزی شدند. یکی از همین آقایان دکتر معین بود که با تفسیری که از وصیتنامه امام ارائه میداد، مخالف اعزام دانشجو برای ادامه تحصیل به ایالات متحده بود. من به خاطر دارم که در شورای عالی انقلاب فرهنگی تلاش زیادی کردیم تا وی را متقاعد کنیم که این تصمیم را ملغی کند، اما سودی نداشت. آن روزها به جای فرستادن دانشجویان به آمریکا، آنها را به دیگر کشورهای انگلیسیزبان همانند بریتانیا، کانادا و استرالیا میفرستادند و از این حیث به کشور لطمه وارد شد. گذشته از تفاوت سطح دانشگاههای آمریکا با دیگر کشورها، کل دانشگاههای کانادا کمتر از دانشگاههای ایالت ماساچوست آمریکا بود. در یکی از جلسات شورای عالی انقلاب فرهنگی که من در کنار مهندس میرسلیم نشسته بودم، به وی گفتم کاش میتوانستیم حداقل برای ادامه تحصیل دانشجویان در مقاطع کارشناسی ارشد و دکتری در آمریکا با دکتر معین به توافق برسیم. اما مهندس میرسلیم پاسخ داد که ما باید از دوره کارشناسی این دانشجویان را به آمریکا بفرستیم، چرا که مهمترین مقطع تحصیلات دانشگاهی است و روشهای علمی در این مقطع به دانشجو آموزش داده میشود. میرسلیم که تحصیلات خودش در فرانسه بوده میفهمید این حرف یعنی چه و تحصیل در دوره کارشناسی چقدر اهمیت دارد. بالاخره آن روزها این تصمیم بود که دانشجو به آمریکا فرستاده نشود و از این بابت کشور متضرر شد. تا جایی که به یاد دارم خود آقای هاشمی رفسنجانی نیز موافق فرستادن دانشجو به ایالات متحده بود، اما همان طور که گفتم دکتر معین در وزارت آموزش عالی مخالف بود، در مجموع میخواهم بگویم که مقطع کارشناسی اهمیت انکارنشدنی دارد. کافی است شما آن دسته از اساتید دانشگاهی را که همه تحصیلات خود را در خارج از کشور گذرانیدهاند با اساتیدی که تنها در دورههای کارشناسی ارشد و دکتری در خارج از کشور بودهاند مقایسه کنید.
گفتند ده روز فرصت داری کیفت را برادری و بروی!
یکی از کسانی که در مرکز نشر دانشگاهی علیه من بود، دکتر منصوری بود که زمانی معاون من بود. او شد معاون وزیر. وقتی معین وزیر بود کاری نمیتوانست بکند. وقتی توفیقی که از همه جا بیخبر بود وزیر شد منصوری از من خواست که استعفا دهم. گفتم من مایلم ولی به شرط اینکه رئیس بعدی را با نظر من انتخاب کنید و قصدم هم این بود که کسی بیاید که مرا بشناسد و من بتوانم در مورد برخی از کارهای نیمهتمام و به خصوص در آوردن مجلات و واردات کتابهای خارجی به او کمک کنم و اطلاعاتم را در اختیارش بگذارم. منصوری قبول کرد ولی بعد توطئه کرد و در حالی که من هنوز رئیس بودم تعدادی از کارمندان را برد به وزارت علوم و با آنها جلسه گذاشت و برای برکناری من و آوردن رئیس بعدی برنامهریزی کردند. یک روز یکی از افراد باند منصوری که خودش مدیر یکی از گروههای مرکز بود آمد تو اطاق من و حکم ریاست خودش را به من نشان داد و گفت ده روز مهت دارم که کیفم را برادرم و مرکز را ترک کنم.
پورجوادی در این گفتوگو «توجه به اسلام» را عامل شکلگیری نوعی علاقه و گرایش میان نصر از یک طرف و غلامعلی حدادعادل و او از طرف دیگر دانسته و میگوید: «برای من و حدادعادل که در سال ۱۳۴۹ کارشناسی ارشد فلسفه در دانشکده ادبیات میخواندیم، اسلام به طور جدی بود و هر دوی ما جزء دانشجویان مسلمان رشتۀ فلسفه بودیم و از این نظر که دکتر نصر نیز جزء اساتید مسلمان دانشگاه تهران بود، به او توجه و علاقه نشان میدادیم. کمااینکه دکتر نصر نیز از این منظر که ما دانشجویانی هستیم که به اسلام توجه جدی داریم، به ما عنایت خاصی داشت.»
او البته با وجود این علاقۀ متقابل با نصر، مرزبندی خاص خود را هم دارد و تصریح میکند: «اینکه میخواستم مسیر دکتر نصر را طی کنم یا نه را نمیدانم. اما میدانم که دکتر نصر هیچگاه برای من الگو نبوده است. کمااینکه برای برخیها الگو بود و دوست داشتند در آینده کسی مثل دکتر نصر شوند.»
حدادعادل و سروش درس معارف اسلامی را اجباری کردند
پورجوادی با توصیف شرایط حاکم بر دانشگاه آریامهر در دهۀ ۵۰ میگوید: «این دانشگاه با توجه به تجربه دانشگاه ام.آی.تی در ایالات متحده که دانشجویان مهندسی و فنی را با ابعاد دیگر دانش آشنا میساخت و آنان را از حالت تکساحتی بودن خارج میکرد راهاندازی شد. شاه نیز دکتر نصر را نایبالتولیه خود در دانشگاه صنعتی آریامهر قرار داده بود تا دانشجویان فنی و مهندسی با جنبههایی از معارف و علوم انسانی آشنا شوند. شاید خطر گرایش جوانان به مارکسیسم و سازمانهای کمونیستی نیز در این تصمیم شاه بیتاثیر نبوده باشد. به هر حال در دانشگاه صنعتی آریامهر یک مرکز تعلیمات عمومی تاسیس شده بود که افرادی مانند احمد شاملو، اسماعیل خویی، داریوش صفوت و شفائیه به صورت حقالتدریسی، یک سری درسهای اختیاری ارائه میکردند.»
در چنین شرایطی بود که در سال ۱۳۵۱ دکتر سید حسین نصر ریاست دانشگاه صنعتی آریامهر را برعهده گرفت و پورجوادی و حداد را به همکاری فراخواند: «این همزمان با پذیرش من و حدادعادل در دورۀ دکتری فلسفه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بود. دکتر نصر با شناختی که نسبت به ما داشت، نسبت به استخدام ما در هیات علمی دانشگاه صنعتی آریامهر اقدام کرد.»
آنها پس از مصاحبهای کوتاه وارد دانشگاه شریف شدند تا دانشجویان فنی را به راه اسلام بیاورند: «به یاد دارم که مرحوم دکتر ریاحی که یک مرد شریف و به تمام معنا دانشگاهی بود با من و حدادعادل مصاحبهای کرد و قرار شد دروسی که میتوانیم در دانشگاه صنعتی ارائه بدهیم خودمان پیشنهاد کنیم. دکتر حدادعادل که درسی با عنوان معارف اسلامی با دکتر نصر در دانشکده ادبیات گذرانده بود، همان درس را با اندکی تغییرات در دانشگاه صنعتی آریامهر ارائه داد. این درس شامل نکات و مباحثی از کلام و فلسفه اسلامی بود و دکتر حدادعادل در تدریس این درس نهایت سعی و هنر خویش را به کار میبست تا دانشجویان مهندسی را جذب اسلام کند. من نیز دروس مختلفی نظیر منطق، عرفان و فلسفه ارائه میدادم. البته افراد دیگری مثل حسین ضیایی و رضا داوری اردکانی هم این دروس اختیاری را ارائه میدادند.»
پورجوادی که آغاز روند اسلامی شدن دانشگاهها را همان سالها میداند، از تداوم این شیوه در سالهای پس از انقلاب سخن میگوید؛ دورانی که دروس «اختیاری» سالهای پیش از انقلاب به دروسی «اجباری» تبدیل شد: «جالب است بدانید که این درس معارف اسلامی که توسط دکتر حدادعادل به صورت اختیاری در دانشگاه صنعتی آریامهر تدریس میشد، همان درسی بود که با تغییراتی پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای تدریس در دانشگاههای کشور به صورت اجباری در نظر گرفته شد. در این میان نقش دکتر حدادعادل و دکتر عبدالکریم سروش در اجباری کردن این دروس از همه بیشتر بود. من چندین بار به آنها این را تذکر دادم که نمیتوان این درس را به صورت اجباری ارائه داد. هنگامی که پیش از انقلاب و در دانشگاه صنعتی آریامهر که در هر سال قریب به ۲۰۰۰ دانشجو میپذیرفت میخواستیم یک درس اجباری ارائه دهیم، در صورت اختصاص یک کلاس به پنجاه نفر، نیاز به ۴۰ استاد داشتیم و به دلیل نداشتن این تعداد استاد از ارائه واحد اجباری اجتناب میکردیم. من همین تجربه را برای حدادعادل و سروش بیان کردم و به آنها گفتم که شما نمیتوانید استاد مناسب برای همه کلاسهای معارف اسلامی در دانشگاههای سراسر کشور پیدا کنید. اما آنها نپذیرفتند و دیدید که این طرح به چه سرنوشتی دچار شد. بعدها به دلیل کمبود استاد از طلبههای حوزه علمیه برای تدریس معارف اسلامی در دانشگاه استفاده شد که این طرح هم به خاطر عدم آشنایی طلبهها با فضای دانشگاه و روحیات دانشجویان شکست خورد. آن چیزی که برای شما نقل کردم، صورت خلاصهای از جریان اسلامی شدن دانشگاهها بود که از زمان شاه و توسط دکتر نصر در دانشگاه صنعتی آریامهر آغاز شده بود.»
پورجوادی در گفتوگو با «مهرنامه» به مسایل مختلفی پرداخته است. او روایت داستان زندگیاش را از محله مولوی و دبیرستان ساسان آغاز کرده، به راسته کتابفروشیهای میدان مخبرالدوله سری زده و از آنجا راهی دانشگاه پهلوی شده و از حضور کوتاهش در شیراز سخن به میان آورده است. جلای وطن، مرگ پدر و اقامت پنج ساله در ایالات متحده آمریکا از دیگر روایتهای زندگی پورجوادی است. زندگیای پر از فراز و نشیبهای گوناگون، از مجاور شدن در قونیه، حلب، دمشق و گرایش به تصوف نعمتاللهی تا حضور در دانشکده ادبیات، دانشگاه صنعتی آریامهر، شورای عالی انقلاب فرهنگی، مرکز نشر دانشگاهی و فرهنگستان زبان و ادب فارسی. «تاریخ ایرانی» بخشهایی از این خاطرات را انتخاب کرده که در پی میآید:
مهرداد اوستا در دبیرستان معلمم بود
شخصیتی که در دبیرستان برای من جذاب بود، محمدرضا رحمانی بود، شاعری که بعدها با نام مهرداد اوستا شناخته شد. او معلم ادبیات ما در دبیرستان جعفری بود و کسی که من را با حال و هوای ادبی آشنا کرد همین مرحوم اوستا بود. در همان زمانی که اوستا معلم ما بود، وسط یک ماجرای عاشقانه نیز قرار گرفت که پایانش به قول معروف یک شکست عشقی بود. این شکست باعث افسردگی اوستا شد و درست در همان روزها بود که من گرایشی به او پیدا کردم. البته سالها بعد او را دیدم و خودم را معرفی کردم، من را نشناخت.
روز ترور، برادرم بالای سر رزمآرا بود
در دهۀ سی خانوادههای بازاری عموما مصدقی بودند. نهتنها در خانه ما که در خانه و خانوادههای بسیاری این فضا وجود داشت. برادرم سر بسیار پرشوری داشت و در مورد مسایل سیاسی بسیار هیجانآمیز عمل میکرد. از جمله اینکه وقتی سپهبد رزمآرا را در مسجد شاه کشتند، برادرم آنجا بالای سر مقتول حضور داشته است و با شتاب و هراس خاصی خود را به خانه رسانده و ماجرا را تعریف کرده بود. در وقایع سی تیر نیز او همینگونه فعال بود. خاطرم میآید که من در پشتبام خانه بودم که برادرم را در وسط حیاط خانه دیدم که با شوق و حرارت خاصی از پیروزی دکتر مصدق صحبت میکرد. به دلیل همین حضور سیاسی برادرم در ماجراهای آن روز تهران، خانواده ما نیز تاثیر پذیرفته بود و در واقع سیاسی شده بود.
زیر نیمکت مدرسه، رمان میخواندم
من در طول ایام تحصیل در دبیرستان، هیچوقت شاگرد درسخوان و زرنگی نبودم. اما یک ویژگی داشتم و آن هم این بود که اکثر اوقات در بیرون از فضای دبیرستان، مشغول کتاب خواندن بودم. تقریبا هر کتابی که در آن روزها پشت ویترین مغازهها در خیابان شاهآباد و میدان مخبرالدوله نظرم را جلب میکرد میخریدم و مطالعه میکردم. پول توجیبی من در همان زمانها بخشی از آن صرف خرید کتاب میشد. حتی زمانی که سر کلاس درس در دبیرستان بودم زیر نیمکت یواشکی کتاب غیردرسی مطالعه میکردم که ممکن بود هر کتابی باشد. هم رمان میخواندم و هم کتابهای فلسفی که از محتوای آنان چندان سر درنمیآوردم اما کتابخوان بودم.
در انجمن ایران و آمریکا زبان خواندم
من در دبیرستان دانشآموز زرنگی نبودم، اما در سال آخر دبیرستان این وضع تغییر کرد و شب و روز خود را مشغول درس خواندن کردم. در همین یک سال آخر به تقویت زبان انگلیسی خودم روی آوردم و به مدت یک سال تمام دورههای انجمن ایران و آمریکا در تهران را گذراندم. این کار بسیار به من کمک کرد و توانستم در کنکور انگلیسی دانشگاه پهلوی رتبه قبولی را کسب کنم. آن روزها در دانشگاه پهلوی اصرار بر این بود که دانشجویان با زبان انگلیسی تحصیل کنند و ما نیز مجبور شدیم تا انگلیسی خود را تقویت کنیم.
بعد از کودتا همه چیز از فرانسوی به آمریکایی تبدیل شد
پس از کودتای ۲۸ مرداد در ایران، اتفاق فرهنگی مهمی در کشور رخ داد. آن هم این بود که زبان و فرهنگ فرانسوی که در دبیرستانها و دانشگاههای ما رایج بود، جای خودش را به زبان انگلیسی و فرهنگ آمریکایی داد. در آن زمان انجمن ایران و آمریکا فعال بود و باشگاههایی مخصوص دانشجویان در ایران فعال شد که کتابهای انگلیسیزبان توزیع میکرد. پخش فیلمهای هالیوودی در سینماهای تهران نیز که فرهنگ آمریکایی را برای جوانان در دهۀ ۳۰ شمسی ترویج میداد در روحیۀ ما تاثیر داشت. قبل از کودتا، فرانسه بود که در ذهن جوانان به عنوان یک فرهنگ پیشرو وجود داشت، اما پس از ۲۸ مرداد جهت تغییر کرد و همه مراکز فرهنگی و آموزشی دانستن زبان انگلیسی را الزامی کرده بودند. در این فضا طبیعی بود که کسانی که قصد ادامه تحصیل در خارج از کشور را داشتند، آمریکا را انتخاب کنند.
در دوران انقلاب فرهنگی آمریکا آنجا بودم
جدای از رشتۀ تحصیلی من در دانشگاه سانفرانسیسکو، فضای فکری و فرهنگی بیرون از دانشگاه نیز آبستن تحولات مهمی بود. چه اینکه در دهۀ ۶۰ یک انقلاب فرهنگی مهم در ایالات متحده رخ میداد که شعاع آن بعدا دنیا را در برگرفت و نتایج آن را همین امروز نیز میتوان دید. از تغییر رنگ و لباس گرفته تا دگرگونی در موسیقی و سینما؛ از آغاز روند چند فرهنگی شدن گرفته تا شروع پذیرش فرهنگهای غیر، از طرح تجربۀ دینی گرفته تا بسط تفکرات پلورالیستیک، همه و همه در همان انقلاب فرهنگی مذکور رخ داد.
نصر کلاسهای مرید و مرادی داشت
بعدها فهمیدم نصر در همان ایام و پیش از آنکه انجمن شاهنشاهی فلسفه تاسیس شود، کلاس خصوصی برگزار میکرد که در آن به ویلیام چیتیک، لاله بختیار، غلامرضا اعوانی، غلامعلی حدادعادل شرح گلشن راز تدریس میکرد. آن جلسات که به صورت سنتی برگزار میشد، همه روی زمین مینشستند و از دکتر نصر درس میگرفتند و مثل اینکه یک رابطه مرید و مرادی بین حاضران در جلسه و دکتر نصر برقرار بوده است.
احمد فردید دقت زبانی داشت
این توجه در گروه فلسفه وجود داشت که زبانی که اختیار میشود، گسسته از سنت فلسفی خودمان نباشد. چرا که معتقد بودند باید ارتباطی بین فلسفه اسلامی و فلسفه غربی از این لحاظ به وجود آید که مفاهیم فلسفه غربی با زبانی معطوف به سنت فلسفی ایران بیان شود. در این میان نقش سید احمد فردید را هم نباید نادیده گرفت. من اخیرا مقاله قدیمی داریوش آشوری در مورد فردید را خواندم. او اگرچه به کتاب پل فولکیه نقد وارد میآورد، ولی اصطلاحاتی که فردید در آنجا به کار میبرد قابل تامل است و حاکی از دقت زبانی است. شما اگر از فلسفه، دقت زبانی را بگیرید، هیچ چیزی از آن باقی نمیماند. همان مقدمهای که فردید بر آن کتاب نوشته است، نشاندهندۀ دقت زبانی اوست.
تدریس محمود شهابی محشر بود
شهابی استاد من در دانشگاه نبود، بلکه مدتی را بیرون از دانشگاه نزد وی منطق خواندم. ماجرای آن هم از این قرار بود که شهابی به دنبال کسی میگشت که زبان انگلیسی به او آموزش دهد. من اعلام آمادگی کردم اما به او گفتم به جای حقالتدریس خواهان خواندن متنی نزد او هستم. به این ترتیب مدتی زبان انگلیسی با شهابی کار میکردم و او هم شرح شمسیه را برایم میگفت. انصافا درس دادن شهابی محشر بود... من وقتی درس دادن شهابی را میدیدم، تازه درمییافتم که استاد خوب چه معنایی دارد. بسیار خوش بیان و مسلط بود. من قبل از آن نیز منطق و حتی شرح شمسیه را خوانده بودم، اما واقعا معانی را درست درنیافته بودم. وقتی همین شرح را نزد شهابی خواندم، انگار همه آن بیارتباطیها و بیمعناییها برایم حل شد. او استادی فوقالعاده بود و هر وقت از من بپرسند بهترین استادی که دیدی چه کسی است، بیوقفه نام محمود شهابی در ذهن و زبانم نقش میبندد.
در سوریه فکر میکردند جاسوسم
به ترکیه رفتم و مدتی در شهر قونیه و نزدیک مزار مولانا ساکن شدم و به اصطلاح قدما مجاور شدم. بعد از آن هم با طی کردن یک مسیر سخت و مسافرتی خستهکننده با اتوبوسهای قدیمی به حلب و سپس دمشق در سوریه رفتم تا مقبرۀ ابنعربی را زیارت کنم. به خاطر دارم که وقتی به دمشق رسیدم، چون اوضاع تحت تاثیر وقایع جنگ اعراب و اسرائیل در سال ۱۹۶۷ میلادی بود، جوانی سوری به من مظنون شده بود و تصور میکرد جاسوسی ایرانی هستم. من هم که چندان حال مساعدی برای این جور کارها و عواقب آن نداشتم، دمشق را ترک کردم.
هیچوقت اهل تظاهرات و اعتراض نبودم
امام خمینی یک شخصیت دینی بود که همان اوایل وقتی در تلویزیون صحبت از خدا و پیغمبر میکرد، حس دینطلبی جوانان را اقناع میساخت. ما هم فکر میکردیم که اسلام آمده است تا به همه مسایل پاسخ دهد، به همین جهت نگاه صرفا سیاسی به انقلاب نداشتیم. البته من هیچ موقع آدم فعالی از جهت اینکه در تظاهرات و یا اعتراضی شرکت کنم نبودم. من چون یک حالت اگرافوبیا نسبت به ازدحام و شلوغی دارم، در هیچ تظاهراتی نمیتوانستم حضور پیدا کنم، ولی در جریان تظاهرات روز عاشورا که جمعیت از نزدیکی خانه ما در حوالی دانشگاه تهران میگذشت، از خانه بیرون آمدم و چند قدمی با جمعیت حرکت کردم.
در مرکز نشر دانشگاهی پنج هزار حکم امضا کردم
تنها ارتباط من با وقایع انقلاب فرهنگی معطوف به راهاندازی مرکز نشر دانشگاهی در سال ۱۳۵۹ بود که به اصرار دکتر سروش انجام گرفت. این مرکز وظیفه داشت تا در ایام تعطیلی دانشگاهها و بیکاری اساتید، کتب دانشگاهی منطبق با فضای دانشگاه پس از بازگشایی را تهیه کند، بسیاری از اساتیدی که بیکار بودند و حقوقی دریافت نمیکردند، در مرکز نشر دانشگاهی به کار گرفته شدند. بیش از پنج هزار حکم برای اساتید دانشگاه امضا کردم تا مشغول به تالیف و تحقیق و ترجمه کتاب دانشگاهی شوند.
دکتر معین مخالف اعزام دانشجو به آمریکا بود!
پس از فوت امام خمینی اکثر کسانی که امروز به عنوان اصلاحطلب شناخته میشوند، سردمدار ضدیت با ایالات متحده و آمریکاستیزی شدند. یکی از همین آقایان دکتر معین بود که با تفسیری که از وصیتنامه امام ارائه میداد، مخالف اعزام دانشجو برای ادامه تحصیل به ایالات متحده بود. من به خاطر دارم که در شورای عالی انقلاب فرهنگی تلاش زیادی کردیم تا وی را متقاعد کنیم که این تصمیم را ملغی کند، اما سودی نداشت. آن روزها به جای فرستادن دانشجویان به آمریکا، آنها را به دیگر کشورهای انگلیسیزبان همانند بریتانیا، کانادا و استرالیا میفرستادند و از این حیث به کشور لطمه وارد شد. گذشته از تفاوت سطح دانشگاههای آمریکا با دیگر کشورها، کل دانشگاههای کانادا کمتر از دانشگاههای ایالت ماساچوست آمریکا بود. در یکی از جلسات شورای عالی انقلاب فرهنگی که من در کنار مهندس میرسلیم نشسته بودم، به وی گفتم کاش میتوانستیم حداقل برای ادامه تحصیل دانشجویان در مقاطع کارشناسی ارشد و دکتری در آمریکا با دکتر معین به توافق برسیم. اما مهندس میرسلیم پاسخ داد که ما باید از دوره کارشناسی این دانشجویان را به آمریکا بفرستیم، چرا که مهمترین مقطع تحصیلات دانشگاهی است و روشهای علمی در این مقطع به دانشجو آموزش داده میشود. میرسلیم که تحصیلات خودش در فرانسه بوده میفهمید این حرف یعنی چه و تحصیل در دوره کارشناسی چقدر اهمیت دارد. بالاخره آن روزها این تصمیم بود که دانشجو به آمریکا فرستاده نشود و از این بابت کشور متضرر شد. تا جایی که به یاد دارم خود آقای هاشمی رفسنجانی نیز موافق فرستادن دانشجو به ایالات متحده بود، اما همان طور که گفتم دکتر معین در وزارت آموزش عالی مخالف بود، در مجموع میخواهم بگویم که مقطع کارشناسی اهمیت انکارنشدنی دارد. کافی است شما آن دسته از اساتید دانشگاهی را که همه تحصیلات خود را در خارج از کشور گذرانیدهاند با اساتیدی که تنها در دورههای کارشناسی ارشد و دکتری در خارج از کشور بودهاند مقایسه کنید.
گفتند ده روز فرصت داری کیفت را برادری و بروی!
یکی از کسانی که در مرکز نشر دانشگاهی علیه من بود، دکتر منصوری بود که زمانی معاون من بود. او شد معاون وزیر. وقتی معین وزیر بود کاری نمیتوانست بکند. وقتی توفیقی که از همه جا بیخبر بود وزیر شد منصوری از من خواست که استعفا دهم. گفتم من مایلم ولی به شرط اینکه رئیس بعدی را با نظر من انتخاب کنید و قصدم هم این بود که کسی بیاید که مرا بشناسد و من بتوانم در مورد برخی از کارهای نیمهتمام و به خصوص در آوردن مجلات و واردات کتابهای خارجی به او کمک کنم و اطلاعاتم را در اختیارش بگذارم. منصوری قبول کرد ولی بعد توطئه کرد و در حالی که من هنوز رئیس بودم تعدادی از کارمندان را برد به وزارت علوم و با آنها جلسه گذاشت و برای برکناری من و آوردن رئیس بعدی برنامهریزی کردند. یک روز یکی از افراد باند منصوری که خودش مدیر یکی از گروههای مرکز بود آمد تو اطاق من و حکم ریاست خودش را به من نشان داد و گفت ده روز مهت دارم که کیفم را برادرم و مرکز را ترک کنم.