14-06-2014، 16:18
سلام.
امشب اومدم از خیلی چیزا بگم.
امروز زنگ آخر توی مدرسمون برنامه بود.گفتن به مناسبت یادواره شهداس.
طبق معمول همیشه از این که یه زنگ می ره سر از پا نمی شناختیم.
اما وقتی رفتیم سالن نمازخونه و با نمایشی که طبق تصور قبلیمون باید خسته کننده می بود وقرار بود چند تا دانشجو برامون اجرا کنن روبه رو شدیم خوش حالی در رفتن از زیر درس و پرسش به یه چیز دیگه تبدیل شد..
دیگه فقط نگاهای خیره بود و گاهی هم اشک...
یه نمایش درمورد چند تا از پسر بچه هایی که به جبهه رفتن و در آخر همه شون به شهادت رسیدن.
شاید در این مورد زیاد شنیدید و دیگه براتون تکراری شده و بی اهمیت.
اما ارتون خواهش می کنم این متنو بخونید چون منم یکی هستم مثه خودتون.پس مثه بعضیا متن تکراری و خسته کننده از دوران جنگ ننوشتم.
امروز شاید برای اولین بار یه کم در موردش فکر کردم.
چند سال پیش کلی از جوونای این مملکت که خیلیاشون هم سن من و شما بودن عزمشونو جزم کردن و رفتن که حق دشمنی رو که می خواست آزادی رو ازمون بگیره و ایرانو مال خودش بکنه. نمی دونم چطور اما از خانواده هاشون.مادرا.پدرا.زنا.بچه ها دل کندن و رفتن میدون جنگ.
اصلا از شهادت اونا بگذریم چون برای همشون آرزو بود و الآنم دارن نتیجه شو می گیرن.
تا حالا به خونواده هاشون فکر کردین؟بچه هایی که هنوز به دنیا نیومده پدراشونو از دست دادن و آرزوی یه بغل و یه بابا گفتن رو دلشون موند و هنوزم مونده.به نظرتون وقتی من و شما رو می بینن که خیلی راحت می گیم اگه اونا نرفته بودن جنگ و این کارا رو نکرده بودن الآن ما آزاد بودیم چه حسی پیدا می کنن؟
که چرا پدراشونو از دست دادن و یک عمر به بچه های دیگه حسودیشون شد؟؟؟ برای این که الآن بافتخار سرشونو بلند کنن و بگن من فرزند شهیدم یا این که از ترس توهین به خودشونو و خونوادشون اصلا به زبون نیارنش؟؟
یا جانبازای کشورمون.اونایی که حالا دارن از سرفه های شیمیایی شون و اعضای ازدست رفتشون و خیلی چیزای دیگه رنج می کشن اما شاید رفتارای بی فکرانه ماباعث شده شاید از بعضیاشون تا مرز پشیمونی برن.
یا یه بعد دیگه.چیزی که خودم تا بحال بهش فکر نکرده بودم.وقتی ما توی جاده یا خیابون یا هرجای دیگه یه مرده بر اثر تصادف و... رو می بینیم چه حسی پیدا می کنیم؟؟شاید تا چند روز هی توی ذهنمون اون تصویر مجسم بشه و حالمونو بگیره.با این که حتی اون فردو نمی شناختیم.
حالا فرض کنید توی روزای جنگ افراد یه گردان و دسته که همه با هم دوست و رفیق بودن باید جلوی چشمشون پرپر شدن دوستاشونو می دیدن اونم ب بد ترین شکل.و چه لحظه ایه دادن خبر شادت به خونواده یه شهید.چند نفری رفتن و تنها برگشتن...
پس اونا به غیر از زجر و وفشار جنگ فشارای روحی زیادی رو تحمل کردن.عموی من معلم شهید بود و مدیر تبلیغات یکی دوتا از عملیاتا.خیلی از دانش آموزاش جبهه رفتن و برنگشتن.بابام همیشه می گه عموم بایذ شهید می شد.در غیر این صورت شاید حتی به مرز دیوانگی می رسید چون خیلی ها رو از دست داده بود.دوستانی که به توصیه اون رفتن جبهه و هیچ وقت برنگشتن.
شاید در بی رحمانه ترین حالت بگین کسی مجبورشون نکرده بود.
اما چرا...کرده بود...نگرانی آینده من و شما...نگرانی گرفته شدن خاک مرزو بوممون توسط عربا و ...نگرانی ازدست رفتن آزادی یه ملت...
گرچه الآن تعریف آزادی برای ما فرق کرده..
فقط یه کم فکر کنید...
الآن اگه کشور ما زیر دست عراق و غرب بود خود ما به پدر و مادرامون نمی گفتیم پس شماها اون روزا کجا بودین؟؟
فکر نمی کنید ما درمقابل تموم اون جوونایی که باخونشون به ما آزادی دادن مسئولیم؟؟؟در مقابل تموم اون مادرایی که هنوز انتظار استخون پسراشونو می کشن؟؟؟
من امروز سر اون نمایش گریه کردم.نه فقط به خاطر شهادت ناحقانه اون شهیدا.به خاطر خجالت از خودم...
می خوام اون قدر روی خودم کار کنم تا قهرمانم به جای اون فوتبالیستی که از نظر اخلاقی صد تا مشکل داره و یا بازیگری که توی شهرتش غرق شده به اون شهیدی که اون قدر شجاعت داشت تا برای محافظت از کشورش خودش به سمت مرگ بره تغییر پیدا کنه.
امیدوارم بهش برسم.
از پرحرفیام معذرت...
امشب اومدم از خیلی چیزا بگم.
امروز زنگ آخر توی مدرسمون برنامه بود.گفتن به مناسبت یادواره شهداس.
طبق معمول همیشه از این که یه زنگ می ره سر از پا نمی شناختیم.
اما وقتی رفتیم سالن نمازخونه و با نمایشی که طبق تصور قبلیمون باید خسته کننده می بود وقرار بود چند تا دانشجو برامون اجرا کنن روبه رو شدیم خوش حالی در رفتن از زیر درس و پرسش به یه چیز دیگه تبدیل شد..
دیگه فقط نگاهای خیره بود و گاهی هم اشک...
یه نمایش درمورد چند تا از پسر بچه هایی که به جبهه رفتن و در آخر همه شون به شهادت رسیدن.
شاید در این مورد زیاد شنیدید و دیگه براتون تکراری شده و بی اهمیت.
اما ارتون خواهش می کنم این متنو بخونید چون منم یکی هستم مثه خودتون.پس مثه بعضیا متن تکراری و خسته کننده از دوران جنگ ننوشتم.
امروز شاید برای اولین بار یه کم در موردش فکر کردم.
چند سال پیش کلی از جوونای این مملکت که خیلیاشون هم سن من و شما بودن عزمشونو جزم کردن و رفتن که حق دشمنی رو که می خواست آزادی رو ازمون بگیره و ایرانو مال خودش بکنه. نمی دونم چطور اما از خانواده هاشون.مادرا.پدرا.زنا.بچه ها دل کندن و رفتن میدون جنگ.
اصلا از شهادت اونا بگذریم چون برای همشون آرزو بود و الآنم دارن نتیجه شو می گیرن.
تا حالا به خونواده هاشون فکر کردین؟بچه هایی که هنوز به دنیا نیومده پدراشونو از دست دادن و آرزوی یه بغل و یه بابا گفتن رو دلشون موند و هنوزم مونده.به نظرتون وقتی من و شما رو می بینن که خیلی راحت می گیم اگه اونا نرفته بودن جنگ و این کارا رو نکرده بودن الآن ما آزاد بودیم چه حسی پیدا می کنن؟
که چرا پدراشونو از دست دادن و یک عمر به بچه های دیگه حسودیشون شد؟؟؟ برای این که الآن بافتخار سرشونو بلند کنن و بگن من فرزند شهیدم یا این که از ترس توهین به خودشونو و خونوادشون اصلا به زبون نیارنش؟؟
یا جانبازای کشورمون.اونایی که حالا دارن از سرفه های شیمیایی شون و اعضای ازدست رفتشون و خیلی چیزای دیگه رنج می کشن اما شاید رفتارای بی فکرانه ماباعث شده شاید از بعضیاشون تا مرز پشیمونی برن.
یا یه بعد دیگه.چیزی که خودم تا بحال بهش فکر نکرده بودم.وقتی ما توی جاده یا خیابون یا هرجای دیگه یه مرده بر اثر تصادف و... رو می بینیم چه حسی پیدا می کنیم؟؟شاید تا چند روز هی توی ذهنمون اون تصویر مجسم بشه و حالمونو بگیره.با این که حتی اون فردو نمی شناختیم.
حالا فرض کنید توی روزای جنگ افراد یه گردان و دسته که همه با هم دوست و رفیق بودن باید جلوی چشمشون پرپر شدن دوستاشونو می دیدن اونم ب بد ترین شکل.و چه لحظه ایه دادن خبر شادت به خونواده یه شهید.چند نفری رفتن و تنها برگشتن...
پس اونا به غیر از زجر و وفشار جنگ فشارای روحی زیادی رو تحمل کردن.عموی من معلم شهید بود و مدیر تبلیغات یکی دوتا از عملیاتا.خیلی از دانش آموزاش جبهه رفتن و برنگشتن.بابام همیشه می گه عموم بایذ شهید می شد.در غیر این صورت شاید حتی به مرز دیوانگی می رسید چون خیلی ها رو از دست داده بود.دوستانی که به توصیه اون رفتن جبهه و هیچ وقت برنگشتن.
شاید در بی رحمانه ترین حالت بگین کسی مجبورشون نکرده بود.
اما چرا...کرده بود...نگرانی آینده من و شما...نگرانی گرفته شدن خاک مرزو بوممون توسط عربا و ...نگرانی ازدست رفتن آزادی یه ملت...
گرچه الآن تعریف آزادی برای ما فرق کرده..
فقط یه کم فکر کنید...
الآن اگه کشور ما زیر دست عراق و غرب بود خود ما به پدر و مادرامون نمی گفتیم پس شماها اون روزا کجا بودین؟؟
فکر نمی کنید ما درمقابل تموم اون جوونایی که باخونشون به ما آزادی دادن مسئولیم؟؟؟در مقابل تموم اون مادرایی که هنوز انتظار استخون پسراشونو می کشن؟؟؟
من امروز سر اون نمایش گریه کردم.نه فقط به خاطر شهادت ناحقانه اون شهیدا.به خاطر خجالت از خودم...
می خوام اون قدر روی خودم کار کنم تا قهرمانم به جای اون فوتبالیستی که از نظر اخلاقی صد تا مشکل داره و یا بازیگری که توی شهرتش غرق شده به اون شهیدی که اون قدر شجاعت داشت تا برای محافظت از کشورش خودش به سمت مرگ بره تغییر پیدا کنه.
امیدوارم بهش برسم.
از پرحرفیام معذرت...