20-02-2014، 14:25
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت : ... صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت : ... صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.