29-05-2014، 20:32
(آخرین ویرایش در این ارسال: 02-06-2014، 12:55، توسط ☺t@k selooli☺.)
روی صحنه ی یک نفر
صدایش را بلند میکرد
روی شانه اش میگذارد
و تو چیزی سرت نمیشود
سرت لای کتاب هاست
و انقدر سردی
که در جمجمه ات برف می اید
یک نفر صحنه را
روی سرش می گذارد
و من چشم به دهان تو دوخته ام
نیا
چشم دیدنت را ندارم
بوی زخم می دهی
در دهانت
فسیل یک قناری هنوز می خواند
و پارچه ای سفیدصورتت را می پوشاند
و بی انکه بخواهی
روی بنفشه ها دراز می کشی
آرام آرام از انها می شوی
واز تو فقط سنگی بجا می ماند
که دلت از بنفشه ها نیست
صدایش را بلند میکرد
روی شانه اش میگذارد
و تو چیزی سرت نمیشود
سرت لای کتاب هاست
و انقدر سردی
که در جمجمه ات برف می اید
یک نفر صحنه را
روی سرش می گذارد
و من چشم به دهان تو دوخته ام
نیا
چشم دیدنت را ندارم
بوی زخم می دهی
در دهانت
فسیل یک قناری هنوز می خواند
و پارچه ای سفیدصورتت را می پوشاند
و بی انکه بخواهی
روی بنفشه ها دراز می کشی
آرام آرام از انها می شوی
واز تو فقط سنگی بجا می ماند
که دلت از بنفشه ها نیست