07-05-2014، 15:53
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-05-2014، 16:36، توسط Ƒαкє ѕмιƖє.)
ب نـام خُداونـد عشق و هستـی
~~>داستانی از زبان پسر<~~
[ این داستان در اینترنت موجود است فقد کمی ویرایش شده .. ]
~~>داستانی از زبان پسر<~~
[ این داستان در اینترنت موجود است فقد کمی ویرایش شده .. ]
بار اولی که دیدمش تو کـوچه بود .. موهای خرمایی داشت .
اومد طرفم گفت داداشی میای بازی کنیم؟ از نگاهش التماس میباررید تو همون نگـاه اول عاشقش شدم .. سـه سال ازش بُزُرگتر بودم ..
با هم بازی میکردیم و آخرش می گفت تو بهترین داداش دُنیایی ..
سالها گذشت هرروز خودم مدرسه می بردمش هرروز ب عشق دیدنش بیدار میشُدم ..
ولی اون .. ولی اون همیشه بهم میگفت تو بهترین داداش دُنیایی ..
داغون میشدم وقتی عشقم منو داداش صدا میکرد .
زمـان گذشت .. گذشت .. گذشت .. تا اینکه عروسی کرد و ماشین خودم شد ماشین عروسش
منم رانند بودم .. تو ماشین هی گریه میکردم و هی
اشکامو پاک میکردم .. سالها بعد روزی ب دیدنش رفتم به چشم هاش خیره شده بودم و من اون روز برای
آخرین بار چشماشو دیدم .. سه روز گذشت که تصادف کرد و برای همیشه رفت ..
خودم زیر تابوتشو گرفتم هق هق گریه می کردم اگه بود بهم میگفت تو بهترین داداش دنیای ..
اون رفت برای همیشه و منم حتی یک بار هم نتونستم بهش بگم آخه دیوونه من عاشقتم من میمیرم برات
چشمان همه ی دنیای منه ..
شب که شد شوهرش دفترچه خاطراتشو آورد .. دیدم چشمای شوهرش پر از اشک بود .. دفتر رو داد و رَفت ..
وقتی خوندمش مردم نابود شدم نابـود ..
نوشته بود داداشی دوست داشتم .. عاشقت بودم اما می ترسیدم بهت بگم .. می ترسیدم .. امیدوارم زودتر از تو بمیرم
که اینو بخونی داداشی .. ببخش که عاشقت شدم .. داداشی تو همه آرزوم بودی ..
دوست داشتم .. هررزو ب امید حرف زدن با تو میومدم تو کوچه .. همیشه تو مدرسه استرس اینو داشتم که نکنه تو
تو نیای دنبالم ..
ببخشید .. ببخشید .. ببخشید .. نیلـا 92/10/27
پـایـان . !!
داستان من مث اینکه تکراری ..
من نمیدونستم همچین داستانی جاییی نوشته شده ..
مُدیرا لُطفن ببندینش ..