ارسالها: 51
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Jun 2012
سپاس ها 299
سپاس شده 137 بار در 65 ارسال
حالت من: هیچ کدام
06-07-2012، 14:02
بغض قلم من ... بغضی است دیرینه
قلم بغض می کند .. من واژه تحویل می گیرم
من می نویسم ... کاغذ بی جان دفترم آرام می گیرد
من ... قلم ... واژه ... درماندگی
حال این روزهایم باید بهتر باشد
مگر نه اینکه بهار آمده است؟!
بهار ... تازگی ...
روزگار غریبی است ... بهار هم با ما ناسازگار شده
آسمان هم بغض کرده
خوش به حال آسمان .. وقتی دلگیر است
چشمان ابریش باران می شود
دردش را همه حس می کنند
همه همدرد باران می شوند
اما حال چشمان من .. ابری هم که باشد
بارانش را فقط من می بینم و آینه
بیچاره آینه اتاقم ... بر بخت سیاهش باید گریست
بگذریـــــــــــــــــــــم
برای درد کشیدن ... برای گفتن از دردواره ها همیشه فرصت هست
مگر نه؟
بخند
چشمان آینه بی قرارند
بخند
بغض آینه هم ترکید
بخند
ساعتها زیر دوش به کاشی های حمام خیره می شوی ! غذایت را سرد می خوری ! ناهار ها نصفه شب ، صبحانه را شام ! لباسهایت دیگر به تو نمی آیند، همه را قیچی می زنی ! ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی و هیچ وقت آهنگ را حفظ نمی شوی ! شبها علامت سوالهای فکرت را می شمری تا خوابت ببرد ! تنهائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست ، روزهای من اینگونه و شبهایم اصلاً نمیگذرد . . .
ارسالها: 51
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Jun 2012
سپاس ها 299
سپاس شده 137 بار در 65 ارسال
حالت من: هیچ کدام
06-07-2012، 14:07
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-07-2012، 14:09، توسط Deltang.)
گاهی چقدر راحت خواسته های کوچکت
رنگ حقیقت می گیرد
خواسته های ناگهانی ... رها ... به دور از فکر
و گاهی چقدر آرزوهای بزرگ و کوچک
دور
از دسترس اند!
آرزوهای کال ... آرزوهای نرسیده
دست هایم کی قرار است این سیب های دور
از دسترس را بچینند؟
برای رسیدن روی نوک انگشتانم می ایستم
آنقدر دستم را دراز می کنم
اما ....
مگر تو هوایم را نداری؟
داری؟
نگو نه!
پس چرا قدم به آرزوهایم نمی رسد!
آرزوهای کال من
وقت رسیدنتان چه وقت است؟
قلم آنقدر دلتنگی کرد
که دلم به حالش سوخت
کاغذی برداشتم
اما چیزی برای نوشتن نداشتم
تمام حسم را به دنبال واژه گشتم
واژه ها قایم باشک بازیشان گرفته!
قایم شدن
پشت حسی که دنیا ام را در حال دگرگون کردن است
دنـــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــیای
من
در حال عوض شدن ...
قلم را به گوشه ای پرتاب می کنم
رنگ سیاهش آزارم می دهد
راستی چشمانت چه رنگی است؟
چه می گویم ...
تقصیر من نیست
انگار یاد تو تنها واژه دفتر من است
تنها حس ویرانگر روزگارانم ...
دیوانه ام می خوانند
می دانی چرا؟
تاریخ را که خوانده ای؟
عاشقان را دیوانگان می خواندند ... یا دیوانگان را عاشقان؟؟
حال من، نه دیوانه ام ... نه عاشق
من، خود او شدم!
باران گرفت
از آسمان خوشم می آید
معرفتش حکم می کند تنها نبارم!
راستی ... خبرت آمد بی خبرت همه شب چشمم نخفت؟
هدف نوشتن را گم کردم
چرا انتهای هر چیزی را تسخیر کرده ای؟
چرا تا قلم بهانه می گیرد
واژه ها را از پیش احساسم دور می کنی
و فقط خودت می مانی و ...
همین هم شیرین است
این بار براستی عزم رفتنم گرفته
پای احساسم بدجور می لنگد
و تو ... و من ... و ما
نه .. هنوز تو ....... من .... بی ما
تقصیر تو نیست
تقصیر من نیست
تقصیر ما نیست
اصلا بیا عشق را محکوم کنیم!
بهانه خوبی است .. نه؟
عشق همیشه قربانی بوده ...
گفتی تاریخ را خوانده ای ... نه؟
پس دیگر مشکلی نمی ماند
ما هم فراموش می شویم
در پس زمان
پشت دریاها
که آخر نفهمیدم شهری بود یا نه؟
دیگر چه فایده ...
قایق تنهایی خیلی وقت است پر شده!
دیگر جایی برای من و احساسم نیست
کاش لااقل می شد .. احساسم را راهی می کردم
دلش گرفته!!
هوای سفر دارد ...
کو همسفر؟
پ.ن : از من به تو نصیحت بهانه های قلم را جدی نگیر ..
جدی بگیری مثل من اراجیف نویس می شوی!!
جدی نگیر!!
ساعتها زیر دوش به کاشی های حمام خیره می شوی ! غذایت را سرد می خوری ! ناهار ها نصفه شب ، صبحانه را شام ! لباسهایت دیگر به تو نمی آیند، همه را قیچی می زنی ! ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی و هیچ وقت آهنگ را حفظ نمی شوی ! شبها علامت سوالهای فکرت را می شمری تا خوابت ببرد ! تنهائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست ، روزهای من اینگونه و شبهایم اصلاً نمیگذرد . . .
ارسالها: 51
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Jun 2012
سپاس ها 299
سپاس شده 137 بار در 65 ارسال
حالت من: هیچ کدام
06-07-2012، 14:18
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-07-2012، 14:20، توسط Deltang.)
مادر گفت ..من گفتم ... ما نوشتیم
ابر آبستن باران است
و قطره ها بی تـــــــــاب زاییده شدن
ابر حس مادرانه خود را نثار زمین کرد
قطره ها بوسه بر خاک می زنند
و در آغوش خاک گم می شوند
قطره دیگر باران نیست
قطره زاده شده است
تا مرحمی بر دل زخم خورده زمین باشد
کاش باران ببارد ...
شاعران محکوم اند
کاش می شد بدون واژه شعر گفت
آنوقت دیگر نیازی نبود به زبان های گوناگون
ترجمه اش کرد ...
کاش می شد شعر را روان کرد
تا پیرمرده خسته دوره گرد
قبای کهنه احساسش را در آن شست و شو دهد
کاش می شد شعر را تاباند
همچون پرتوهای سرکش خورشید
روی صورت خشکیده احساس!!
کاش می شد شعر را بو کرد
تا واژه، عطر سکر آور گل یاس را
تداعی گر شود در مشام
تشنه گمشدگی های آدمی
کاش می شد شعر را ناگفته خواند
کاش می شد احساس شاعر را فهمید
اما دیریست می گویند:
کاش ها را کاشتند و افسوس درو کردند!
شاعران محکوم شده اند
شعرها را واژه کنند .. تا وازه ها احساس شوند
شاعران محکوم اند!!
ساعتها زیر دوش به کاشی های حمام خیره می شوی ! غذایت را سرد می خوری ! ناهار ها نصفه شب ، صبحانه را شام ! لباسهایت دیگر به تو نمی آیند، همه را قیچی می زنی ! ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی و هیچ وقت آهنگ را حفظ نمی شوی ! شبها علامت سوالهای فکرت را می شمری تا خوابت ببرد ! تنهائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست ، روزهای من اینگونه و شبهایم اصلاً نمیگذرد . . .
ارسالها: 173
موضوعها: 5
تاریخ عضویت: Jan 2012
سپاس ها 1496
سپاس شده 889 بار در 356 ارسال
حالت من: هیچ کدام
یک وقتایی هست که باید لم بدی یه گوشه
و جریان زندگیت رو فقط مرور کنی...
بعدشم بگی به سلامتی خودم که اینقدر تحمل داشتم...