دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا
ثبت نام کنید یا
وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
این روزا...
اين روزها به لحظه اي رسيدم که با تموم وجود ملتمسانه از اشکام مي خوام که يادت را از تموم ذهن من بشوره.
يادت از ذهنم پاک بشه تا ديگه به خاطر تو با خودم جنگ نکنم.
تو تموم غرور و محبت منو چه ارزون به خودخواهيت فروختي.
تو اولين مهمون تنهايي هام بودي.
يادته روزاي اول.روزي که با هم يه قايق ساختيم و اونرو از ساحل سرد سکوت به درياي حوادث راهي کرديم.
کمي که جلو رفتيم دستام از پارو زدن خسته شده بود.دلم گرفته بود.
واسه زخم دستام مرهم شدي و شدي پاروزن قايق تنهايي هام.
به اعتماد شونه هات بهت تکيه کردم.
هيچوقت از زخماي روحم چيزي بهت نگفتم و چه آروم اونارو تو خودم مخفي کردم.
دوست داشتم برق چشمات رو مرهمي کني واسه زخماي دلم اما مثل اينکه لياقتش رو نداشتم.
کمي که گذشت ديدم کهفقط من دارم تک و تنها پارو مي زنم و دستام از فرط رنج و درد به خون آغشته شده.
تحمل کردم.هيچي نگفتم چون زندگي به من آموخته بود صبورانه بايد جنگيد.
به من آموخته بود که تو سرزميني که تنها اشک ها يخ نبسته اند بايد زندگي کرد.
با اين همه بهترينم دوستت دارم و هرگز فراموشت نمي کنم.
هيچ کس اين چنين سحر آميز نمي تونست منو با خودش ببره به اونجايي که مردمش به هيچ دل مي بندند با هيچ زندگي مي کنن به هيچ اعتقاد دارن و با هيچ مي ميرن...