این داستان رو ازمادر بزرگم شنیدم که برای خودش واطرافیانش اتفاق افتاده:
مدت هاپیش به همراه نزدیکانش درچادری برروی کوه یاتپه زندگی میکردند وهیچ کس درآن اطراف زندگی نمیکرد.روزی یکی ازاطرافیانش آبجوش را بدون بسم الله گفتن به زمین ریخته ازآن روزبه بعد عصرهاوشب ها ازاطراف چادر
به سمت چادر سنگ پرتاب میشدولباس ها وکفش های آن شخص بدون اینکه کسی به آنها دست بزند پاره پاره میشدند
این ماجرا تاچند روزی ادامه داشت
تااینکه به سراق یک حاج آقایاشیخ یاهرچی شما میگین و اورابه آنجابردند حاج آقابه همراه تعدادی ازمردان آنجا به سمت جن هارفتندپس از طی مسیر کوتاهی صدای جن هابه گوش آنهارسید مردان آنجاازترس پابه فرارگذاشتنداما حاج آقابه مسیر خود ادامه داد وبه سمت جن هارفت وباآنهاحرف زد
پس ازگذشت مدت کوتاهی بازگشت وماجرارا به آنهاگفت اوگفت زمانیکه ابجوش رابرروی زمین ریخته اید آبجوش بچه جنی راسوزانده است اودعایی خواند ودیگر این اتفاقات نیافتاد.
سپاس فراموش نشه ها


[/size]
مدت هاپیش به همراه نزدیکانش درچادری برروی کوه یاتپه زندگی میکردند وهیچ کس درآن اطراف زندگی نمیکرد.روزی یکی ازاطرافیانش آبجوش را بدون بسم الله گفتن به زمین ریخته ازآن روزبه بعد عصرهاوشب ها ازاطراف چادر
به سمت چادر سنگ پرتاب میشدولباس ها وکفش های آن شخص بدون اینکه کسی به آنها دست بزند پاره پاره میشدند

تااینکه به سراق یک حاج آقایاشیخ یاهرچی شما میگین و اورابه آنجابردند حاج آقابه همراه تعدادی ازمردان آنجا به سمت جن هارفتندپس از طی مسیر کوتاهی صدای جن هابه گوش آنهارسید مردان آنجاازترس پابه فرارگذاشتنداما حاج آقابه مسیر خود ادامه داد وبه سمت جن هارفت وباآنهاحرف زد
پس ازگذشت مدت کوتاهی بازگشت وماجرارا به آنهاگفت اوگفت زمانیکه ابجوش رابرروی زمین ریخته اید آبجوش بچه جنی راسوزانده است اودعایی خواند ودیگر این اتفاقات نیافتاد.
سپاس فراموش نشه ها



